چندی است(ماما) و (بابا) و چیزهای دیگر را یاد گرفته ام اما این دو کلمه را خوب می دانم و به موقع و بی موقع بکار می برم. مادرم همانطور که من بغل پدربزرگ نشسته و جاخوش کرده ام از من می پرسد: توله کی را از همه بیشتر دوست داری؟ جواب نمی دهم؛ خودم را لوس می کنم و سرم را عقب می اندازم و پشتم را به دست بابابزرگ تکیه می دهم و سینه ام را بالا می اورم. مادرم مرا راست می کند و می گوید: لوس نشو دیگه! گفتم کی را از همه بیشتر دوست داری؟ و من می گویم:باباه…- به تقلید از مادرم به بابابزرگ می گویم:باباه… و همه خوشحال می شوند و مادرم نگاه نمکینی به بابا می اندازد و به من می گوید: افرین پسر خوب! و بعد بابا است که شوخی اش می گیرد و می گوید: توله بگو ببینم تو احمق تری یا بابا؟ و من مثل شاگردی که درسش را فوت اب باشد بلافاصله جواب می دهم: بابا. و بابا قاه قاه می خندد و مادرم با چشمخند می گوید: تف به اون روت بیحیا!خجالت نکشیدی.. به بابا گفتی! . دست دراز می کند که مرا از بابا بگیرد. من به گردن بابا می چسبم و یک چند گونه ام را به پشت گوشش می چسبانم . جنب نمی خورم. در این گونه اوقات بابا با مهربانی پاهایم را نوازش می کند و به مادرم می گوید: می بینی پدرسوخته مثل کنه چسبیده. و من از فرصت استفاده می کنم و تندی سربرمی گردانم و مادرم معطل نمی کند و دست می اندازد و مرا که مقاومت می کنم و دست و پا می زنم از پدربزرگ جدا می کند؛پدربزرگ همانطور ایستاده است و می خندد و مداخله ای به نفع من نمی کند و من دمغ می شوم و مادرم می گوید: از ظهر نشاشیده حالا است که بازیش بگیره و ابرومو پیش بابا ببره! و مرا می برد بیرون و سرپا می گید و در حالی که زانوانم را ارام ارام با سرانگشت می مالد می گوید:جیش! و من می شاشم و مادرم می گوید: وا خاک عالم خوب شد رو بابا نشاشیدی! و با همان اوقات تلخی معمول می گوید: کور شده حالا دیگه زبان داری اقلاً بگو جیش؛ و بعد هم مدتی معطل می کند سپس می گوید: خیر سرت تمام شد؟ من چیزی نمی گویم بالاتنه ام را بالا می کشم یعنی که تیر تمام.. و با هم برمی گردیم ایوان و کنار بابابزرگ-تابستان است….
شبها و روزها گذشتند کار از حد خبر گذشت و زن گرفتن بابا صورت جدی به خودش گرفت… مادرم گاه راه می افتد و در اتاق قدم می زند من بلند می شوم و به پر و پایش می پیچم و می خواهم که بغلم کند و او به ارامی با وک زانو کنارم می زند-مخصوصاً اگر مادربزرگ هم باشد- و بغلم نمی کند و من که سرم را لای چین های پیراهنش می برم و گریه سر می دهم مادربزرگ مواقعی که هست مداخله می کند:بچه رو اذتش نکن.دخترم. بچه چه تقصیر داره!
و مادرم کما فی السابق می گوید: باباش چه گلی به سرش زده که بچه بخواهد بزند، گریه می کند به جهنم- من جون ندارم که این خوکچه را بغل کنم، با این وصف خم می شود و بغلم می کند با می نشیند و مرا روی دامنش می نشاند و انگشتانش بی اختیار لای موهای سرم اواره می شوند…
قاصدهای غیرحرفه ای می رسند و محض رضای خدا و خرما خبر می اورند که امروز یا فردا فردا است که عروس جدید وارد خانه پدرم بشود. مادربزرگ مثل بوقلمون پیر بغض کرده است و تلنگر بزنی منفجر می شود؛ مادرم روز به روز زردتر و ضعیف تر می شود و سیگار است که پیاپی دود می کند پدربزرگ و مادربزرگ کمتر با هم صحبت می کنن؛ پدربزرگ می خواهد به هر نحو که شده ازفشار رو خیک- که مادرمحی مادرم بکاهد- غروب ها که می اید حتماً چیزهایی با خودش می اورد: پنیرخیک-که مادرم دوست دارد- گلابی خربزه کلیج توی که خودش دوخته و گلابتون دوزی کرده، یا پیراهنی که برای من دوخته… و هر روز همین که می رسد با مادرم که روبرو می شود در حالی که من در بغلش جاخوش کرده ام و با گوشش بازی می کنم و بینی اش را می چلانم می گوید: نه ماشاالله امروز حالت خیلی خوبه رنگ و روت وا شده! و مادرم برای اینکه پیرمرد ناراحت نشود لبخندی به رویش می زند و قیافه شاد به خودش می گیرد و همچنان که چیزهایی را که اورده از نظر می گذراند می گوید: وای بابا چه گلابی هایی!…
خبر می اورند که تهیات امر در جریان است و کار تمام شده و مردم دعوت شده اند و دهل چی و سرنازن و انتری اورده اند و بهر حال دیگر امیدی نیست و جریان را دیگر باید مختومه تلقی کرد… خاله رابعه که رفته بود سر و گوشی اب بدهد خبر امید بخشی با خود نمی اورد و حالا مادربزرگ است که مدام حواسش پرت است و گاه دو و حتی سه بار نمک در غذا می ریزد و به جای اب گرم چای را با اب سرد دم می کند و تا پیرمرد لب بترکاند و اعتراضی بکند کولی بازیی در می اورد که مرد می خواهد میدان را خالی نکند… پدربزرگ بیچاره را متهم به تنگ چشمی می کرد می گفت چشم ندارد که این دختر و این -یک لقمه- بچه را ببیند- این یک لقمه بچه من بودم خیال می کنم مادربزرگ مرا با کالیبر دهن خودش می سنجید چون زن تنومندی بود و من و امثال من اگر یک لقمه اش می شدیم. پدربزرگ بیچاره-لا حول-ی می گفت و سکوت می کرد و مادرم که دنبال متمسک می گشت که دلی خالی کند بغضش می تر کید و من مات و مبهوت می ماندم و کم کم لب ور می چیدم و پذربزرگ برای رهایی از مخمصه اگر شب بود بلند می شد و شلاقی عقد نماز می بست و چند رکعت-نماز تاکتیکی- می خواند و اگر روز بود به اصطلاح خودش- زهر ماری- را که جلوش گذاشته بودند کوفت می کرد و می رفت… بعد خاله رابعه بود که می امد برای اظهار همدردی خاله رابعه زنی بود میانه قامت و سیاه سوخته با چشمانی که در اصل میشی بودند و اکنون رنگ چوب سیگار نایلونی جرم گرفته را داشتند. دست ها و صورتش چروکیده بود انگار پوست چروکیده بر انها کشیده بودند حالت چشمانش طوری بود که گویی در دریایی از وحشت می نگریست. این زن که مدام پابرهنه بود و زمستان ها اگر کفش کهنه ای بود می پوشید برای-صالح-ش زندگی می کرد مثل سگی که برای صاحبش زندگی می کند- او هم اسیر صالح بود و جز صالح فکر و ذکری نداشت معمولاً هرکس حسب و نسبی دارد خانواده ای دارد؛ من هرگز نفهمیدم دخترکی بوده با چه کسی نسبت دارد و اصولاً کسی بوده است که با او نسبتی داشته باشد. چون قصه و داستانی درباره اصل و نسبش نمی گفت حتی نمی گفت که فرزند زحمت است چون زحمت را سرنوشت خویش می دانست می گفت یک وقتی در دهی بوده-کدام ده،کجا،کی،چه می کرده،معلوم نبود.. کسی به سراغش نمی امد.انگار همینطور امده و یک هو-صالحی- را زاییده و غائله ختم شده بود.!بهار و تابستان به کوه و دشت می رفت و علف وسبزی می چید و می اورد و می فروخت،زمستان ها هم با اب کشی و رختشویی روزگار می گذراند. بهار و تابستان همینکه از کوه می امد و سبزی و….