رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۴۱تا۵۰

فهرست مطالب

ناهید کلگار,حمیدگلکار,رمان آنلاین,سرگذشت واقعی

رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۴۱تا۵۰ 

سرگذشت های واقعی 

نویسنده : ناهید گلکار 

 
#۴۱

او با التماس به دکتر می گوید : “تو رو خدا دکتر جوونه سه روزه همین
طور اینجا افتاده.” دکتر از همان فاصله ای که با حمید داشت جلوتر نیامد.
کمی حمید را نگاه کرد و بی اعتنا گفت: “کاری از دستم بر نمیاد از این
مهمتر ها هنوز نوبتشون نشده ولش کن من کاری نمی تونم براش بکنم”
پرستار خم شد و به حمید گفت: “ببخشید” و بعد هر دو رفتند. بار دیگر
پرستار از کنار حمید رد می شود. او حاال بی هوش بود و پرستار گمان
می کند که او مرده است. به شدت متاثر می شود گریه اش می گیرد
سرش را خم می کند تا فاتحه ای بخواند و اطالع دهد که اشک چشم او
روی دست حمید می افتد و صدای فاتحه حمید را به هوش می آورد.
یک نفس بلند می کشد و دست پرستار را می گیرد. پرستار اول ترسید ولی با خوشحالی فریاد زد
“اون زنده اس به خدا زنده اس ……”

حمید با دست نشان داد که می خواهد چیزی بنویسد. پرستار یک خود
کار تهیه می کند و به دنبال کاغذ است که حمید روی دستش شماره ی
دکتر مشایی را که دوست حمید بود می نویسد. وقتی پرستار با کاغذ می
آید شماره را می ببیند و آنرا روی کاغذ یاد داشت می کند و با سرعت
خودش را به تلفن می رساند و به دکتر زنگ می زند و به او می گوید:
“یک مجروح تو بیمارستان امیر اعلم هست که شماره ی شما رو به من
داده تو رو خدا بیان که داره از دست میره ….”
دکتر مشایی حدس می زند حمید باشد فورا به جواد میرمعینی دوست
مشترکشان زنگ می زند و از او می پرسد:
حمید رفته جبهه جواد
گفت: “آره خیلی وقته”. دکتر گفت: “عجله کن آماده شو بریم بیمارستان
امیر اعلم مثل اینکه حمید مجروح شده و کسی پیشش نیست.”
خیلی زود به بیمارستان می رسند دکتر با دیدن حمید فریاد اعتراضش به
آسمان می رود همان دکتر را صدا زد و با عصبانیت فریاد کشید: “مگه
شما ها انسان نیستید؟ نمی بینی نمی تونه نفس بکشه؟ چرا نای اونو باز
نکردین داره خفه میشه بی انصاف ها…” دکتر بیمارستان شانه ها را باال
انداخت و گفت: “آخه نمیشه اگه بیهوشش کنیم میمیره”. دکتر با فریاد
گفت: “پس گذاشتید تا خودش بمیره؟ بیهوشی نمی خواد بیان نای اونو
باز کنین از این وضع که بهتره.”
باز دکتر بیمارستان گفت: “آخه لوله به اندازه ی کوچیک داریم به درد
“برو هر لوله ای
اون نمی خوره” و این بار دکتر مشایی باخشم فریاد زد:
داری بیار بزار حتی اگر ندارید یک نی بزارید نای اون باید همین الان باز
بشه فهمیدی؟”
دکتر بیمارستان در مقابل دکتر مشایی ایستاد و گفت: “من این کارو نمی
کنم بدون بیهوشی مسئولیت داره نمیشه من نمی تونم ممکنه از جا بپره
اونوقت خطرناکه”.
“من خودم این کارو می کنم. شما
دکتر مشایی با عصبانیت فریاد زد:
وسایل لازم رو بیارین.” و دست بکار شد. به پرستار و جواد گفت دست و
پاهایش را بگیرن . اما دو نفر برای نگه داشتن حمید برای دردی که می
کشید کم بود. ولی نیرویی که او را نگه می داشت خودش بود. کسی نمی
داند او این همه درد را با آن صبوری چگونه تحمل کرد. گلویش را بدون
بی حسی بریدند… او از جایش پرید و مشتهایش را گره کرد و بعد آرام
گرفت. دکتر مشایی ساکشن را در نای او قرار داد. نفس حمید بالا آمد.
دکتر به سرعت دور بریدگی را تمیز کرد و دور آنرا بست. حمید
چشمان بی فروغش را باز کرد. دکتر مشایی نفس راحتی کشید
@nazkhatoonstory

#۴۲
و به دکتر در بیمارستان گفت: “دیدی چیزی نشد بی وجدان” حمید نفس عمیقی
کشید و دستش را بلند کرد و چنگ زد به سینه ی دکتر و او را بطرف
خودش کشید. دکتر ترسید و خودش را بشدت عقب کشید و فرار کرد.
هنوز برای حمید درمانی انجام نشده بود. دکتر مشایی به محسن زنگ
زد و او هم به فهیمه خبر داد. آنها به سرعت خودشان را به بیمارستان
رسانند. مادر قدرت راه رفتن نداشت. از همه عقب مانده بود. در واقع
خودش را می کشید. فهیمه جلو تر از بقیه رسید. دکتر مشایی از دکتر
نوربالا خواهش کرده بود حمید را ویزیت کند و نظرش را بگوید. زمانی
“دکتر
فهیمه رسید که دکتر از پیش حمید آمده بود. فهیمه از او پرسید:
چی بسر برادرم اومده کجاست؟” دکتر گریه اش گرفت و گفت: “این چه
برادریه شما دارین؟ داره درد زیادی رو تحمل می کنه ولی صداش در

نمیاد. باید هر چه زود تر عکس برداری بشه” فهیمه پرسید: از کجاش دکتر گفت
“فک…فکش تیر خورده خدا خیلی رحم
کرده خیلی ….یک معجزه بوده”
در این ضمن مادر به حمید رسید. تنها حرفی که توانست با دیدن صورت
“وای مادر وای …..” بعد خم شد و
کبود و ورم کرده ی او بزند این بود:
پایش را بوسید. فهیمه در لحظه ی اولی که حمید را دید چشمانش سیاهی
رفت و تعادلش را از دست داد و از اتاق خارج شد و مدتی آنجا گریه
کرد تا بغضش تمام شود. سر برادر آنقدر بزرگ شده بود که اصلا
شناخته نمی شد. مادر به زحمت جلوی بغضش را گرفته بود ولی بالاخره
اشک راه خود را پیدا کرد و در یک آن مثل سیل از چشمش سرازیر شد.
با اینکه می دانست دلبندش دوست ندارد او گریه کند. حمید روی کاغذ
نوشت: “برای همین کاراست که بهتون خبر نمیدم.”
در هم از راه رسید و با دیدن او بدون ملاحظه به گریه افتاد و گفت:
“خوب خون به جگر ما کردی بابا”.
مادر به دنبال راهی است که بهترین درمان را برای پسرش فراهم کند او
به کمک دکتر مشایی دکتر حبیبی را در بیمارستان پارس پیدا می کند و
حمید را به آنجا منتقل می کنند.
آمبولانس حمید را برد. در طول این مدت مادر کنار حمید است و
خودش ساکشن او را تمیز می کند. او باید ساکشن را مرتب تمیز می کرد
و خلط های او را می گرفت. کار بسیار سختی بود ولی گویا وقتی پای
حمید در میان باشد هیچ کاری سخت نیست و این کار را روزی چهار یا
پنج بار انجام می داد. و کار مراقبت از او را به عهده گرفته بود.
دکتر حبیبی به بالینش آمد معاینه اش کرد و فورا دستور داد او را برای
عکس برداری ببرند. استخوان های فک خورد شده بود و هر حرکتی
برایش درد زیادی را به همراه داشت و او با قرمز شدن و فشاردستهایش
تحمل می کرد ولی از ناله و شکوه خبری نبود.
ساعتی بعد پدر و مادر در اتاق دکتر بودند. دکتر حبیبی جراح فک و
“می خواین معجزه ببینین؟
صورت، عکس را به آنها نشان داد و گفت:
تماشا کنین. این تیر از کنار نخاع بی هیچ فاصله ای رد شده و کنار
شاهرگ چرخیده و به طور معجزه آسایی ایستاده. این تیر می توانست
نخاع را به راحتی قطع کند و یا شاهرگ را پاره کند و خیلی کارای دیگه…
من اصال نمی فهمم … واهلل نمی فهمم … نه که من، هیچ کس نمی تونه بگه
چطوری این وضع پیش آمده و پسر شما چرا الان زنده است! فک از
بیست و چهار ناحیه شکسته. تا به حاال چنین چیزی نه دیدم و نه شنیدم.
خیلی عجیبه واقعا معجزه اس. فردا عملش می کنم
@nazkhatoonstory
#۴۳

یه چیز دیگه هم هست. یه معجره ی دیگه و اون تحمل پسر شماست. اون االن واقعا درد
خیلی شدیدی داره بهش مسکن قوی زدم ولی بازم درد وحشتناکه. اینم
که اون به این خوبی تحمل می کنه یک معجزه به حساب میاد. واقعا
تحسینش می کنم.” بغض گلوی پدر و مادر را گرفته بود. هر دو مدتی
در راهرو ایستادند و بدون یک کلمه حرف دور از چشم حمید گریستند.
نمی دانستند گریه شان برای چیست … برای اینکه او زنده است؟ برای
اینکه با خطر بزرگ عمل مواجه است؟ یا برای دردی که فرزندشان
تحمل می کند بی قرارند؟ یا از خدا به خاطر این معجزه شکر گذارند؟ ….
به هر حال می گریستند تا دلشان خالی شود.
صبح دکتر به بالین حمید آمد و مادر را در حال تیمار پسرش دید. او
داشت ساکشن گلوی حمید را تمیز می کرد نگاهی به آنها انداخت و گفت
حالا می فهمم که پسر شما چرا اینقدر آقاست. چون مادری مثل شما داره
… بعد پرستار را صدا کرد و دستورهای الزم را برای عمل داد و خطاب به
“خوب حمید حاضری برای عمل باید ریشت زده بشه
حمید گفت:
اعتراضی نداری؟” حمید لبخندی کوچک زد و چشمهایش را باز و بسته
کرد .
وقتی دکتر رفت حمید روی کاغذ نوشت: “علی تیغ بیار ریشمو بزن” علی
هم فورا رفت و وسایل کار را فراهم کرد و ریش او را زد. در حین کار
سعی می کرد او را بخنداند و خوشحالش کند. حمید مرتب می نوشت:
“منو نخندون درد دارم نکن.” ولی علی از عمق فاجعه خبر نداشت. کارش
که تمام شد دکتر حبیبی آمد تا او را آماده ی عمل کند با تعجب پرسید:
“کی ریش اونو زده؟ من که نگفتم شما بزنین! اون درد داره. فکش خورد
شده. چرا این کارو کردین؟ وقتی بی هوشش می کردیم
خودمون میزدیم و خطاب به حمید گفت: “تو دیگه می خوای چقدر درد تحمل کنی؟
پسر جان چرا گذاشتی این کارو باهات بکنن؟”
علی دستپاچه شد و گفت: “خودش گفت بزن من نمی دونستم” دکتر
“اگه دست به فکش بزنیم از درد مغزش میره رو هوا…. چیزی
پرسید:
نگفت؟ ناله نکرد؟ نگفت درد داره؟ ناله اش در نیومد؟” علی با شرمندگی

“چرا رو کاغذ نوشت درد دارم.” و دکتربا کلافگی گفت:
خوب حاضر باش برای عمل و زیر لب گفت نمی فهمم این دیگه کیه مگه
یک آدم چقدر صبر داره.”
ساعت هشت صبح حمید را به اتاق عمل بردند. علی و مجید و فهیمه و
دایی کنار مادر و آقاجون بودند. همه در پشت اتاق عمل باال و پایین می
رفتند. ولی مادر دیگر آن دلشوره ی لعنتی را نداشت. آرام شده بود.
احساس می کرد خدا پسرش را به او بخشیده و با خود استدلال می کرد
اگر می خواست اتفاقی بیفتد این طور معجزه نمی شد پس حمید خوب
می شود. و چون این بار خیلی طول می کشد پس مدتی به جبهه نمی رود.
و این برایش کافی بود .
عمل حمید از آنچه فکر می کردند بیشتر طول کشید نزدیک به شش
ساعت و این برای همه طاقت فرسا بود. ساعت دو خبر دادند که عمل
تمام شده و حمید در ریکاوری است و حدود سه بعد از ظهر او را
آوردند در حالیکه او بیهوش بود. مادر یک اتاق خصوصی گرفت تا بتواند
از جگر گوشه اش خوب پرستاری کند.
دکتر از زیر چانه برش بزرگی داده بود و استخوانها را سر جایش قرار
داده بود بعد فک بالا و پایین را با پلاتین بهم بسته بود و سُند را برداشته و حتی آنرا بخیه زده است
@nazkhatoonstory
#۴۴

پرستار سرم را وصل کرد و چند آمپول در آن
ریخت. و حالا نوبت مادر است.
سر شب حمید کم کم به هوش آمد و به محض اینکه چشمش را باز کرد
مادر با قطره چکان از کنار لبش آب به دهانش ریخت. وقتی مقداری آب
به او داد خودش یک لیوان آب را سر کشید. او بیست و چهار ساعت بود
که آب نخورده بود دلش نمی آمد آب بخورد وقتی پسرش تشنه است.
کم کم آب میوه و آب کمپوت را از آبی سیمها به خورد حمید می داد هر
چقدر مادر این کار را انجام می داد حمید با میل قورت می داد و با نگاه
تشکر می کرد. مثل این بود که سیر نمی شود و بشدت گرسنه است.
صبح مادر حمید را به فهیمه سپرد و به کرج رفت فورا با ماهیچه برایش
سوپ درست کرد آنرا میکس کرد و از صافی عبور داد و با سرعت به
بیمارستان برگشت طوری که ساعت یک آنجا بود. حمید هر قاشقی از
سوپ که از آبی سیمها وارد دهانش می شد علامت رضایت و خشنودی
در چهره اش نمایان می شد. وقتی سوپ تمام شد با همان دهان بسته
اش گفت: “آخیش خیلی دلم غذا می خواست.”
هشت روزی که حمید در بیمارستان بود فهیمه هر روز برای حمید همین
کار را می کرد و نهار و شام او را حاضر می کرد ….
بالاخره دکتر حبیبی آمد و گردن او را بست تا فکش تکان نخورد و او را
مرخص کرد.
شادی حمید از دیدن پسر نو رسیده ی علی بسیار دیدنی بود با همان
حالش او را بغل کرد و با محبت به خود فشرد ….کار او بسیار خانواده
دوست بود و یکایک خواهر زاده ها و برادر زاده هایش را بشدت دوست
می داشت و به نوعی با آنها ارتباط احساسی بر قرار می کرد. او به عکاسی علاقه ی خاصی داشت و نود در صد عکسهای آلبوم های همه ی خانواده
عکسهایی هست که او انداخته بود. او در زمان نوجوانیش هم از خودش
عکس می انداخت. حمید علاقه اش را با انداختن عکس از بچه ها و چاپ
آنها نشان می داد.
چند روزی از آمدن حمید نگذشته بود که احساس می کند دهانش بو
گرفته است. به علی گفت از دهنم بوی چرک می آید. همان شب حمید
تب کرد. تبی که با پاشویه هم پایین نمی آمد. مادر تب بر را توی آب حل
کرد و از لابلای سیم ها وارد دهانش کرد، ولی فایده ای ندارد تب او
پایین نیامد. فردا صبح او را نزد دکتر حبیبی بردند. دکتر پانسمان زخمش
را باز کرد و گفت: “زخمش چرک کرده باید بستری شود”.
دوباره حمید بستری شد. دکتر تجویز آمپول آموکسی سیلین کرده بود
و آن هم کمیاب بود و پیدا نمی شد. تا بالاخره علی آنرا در داروخانه ی
بنیاد کرج پیدا کرد.
حمید همچنان در تب می سوخت که آمپول ها را زدند. سه روز طول
کشید تا حالش رو به بهبودی رفت و او را به خانه آورند.
تا چند روز قبل مادر به ناهید زنگ زد و ماجرای مجروح شدن حمید را
گفت ناهید نمی دانست که چه اتفاقی برای برادرش افتاده سراسیمه
خودش را به تهران رساند مادر نگران دخترش هم بود می دانست او در
شهر غریب بسیار اذیت می شود
او می آید برادر عزیزش را در آغوش می گیرد می بوسد و می بوید و
حاال که به او رسیده این تنهایش نمی گذارد.
@nazkhatoonstory
#۴۵ حمید باید سی عدد کپسول آنتی بیوتیک می خورد. مادر آنها را باز می
کرد و در آب حل می کرد و با قاشق به او می داد و او هر بار که آنرا
می خورد می گفت : به به…به به… ..
یک روز مادر قاشقی که کپسول را با آن هم زده بود بی اختیار به دهانش
زد ناگهان از جا پرید آنقدر تلخ بود که تحملش تقریبا غیر ممکن بود مادر گفت
“هر کاری می کردم مزه بد و تلخ آن از دهانم پاک نمی

شد و حمید مدتها بود که این کپسول ها را شش ساعت یک بار می خورد
با این حساب او همیشه دهانش تلخ بود و خم به ابرو نمی آورد”
“خدایا این همه طاقت را چگونه به او داد
تنها چیزی که مادر می توانست بگوید این بود:
. ده روز دیگر گذشت بخیه های چانه اش را کشیدند. مادر گفت
“برای گلوله ی توی گلویش چیکار کنیم؟” دکتر معتقد بود:

“به گلوله دست نزنید فعلا از جا ش تکون نخورده تا بعد که خودش خوب
شد یه فکری براش می کنیم حالا وقتش نیست و بدین ترتیب گلوله در
گلوی حمید ماندگار شد.”
حمید در آن مدتی که فکش بسته بود خیلی لاغر شده بود و حالا بی قرار
شده بود از آن فیکس ها خسته بود و هر کس حال او را می پرسید میگفت
“خوبم ولی چلو کباب نخوردم دیگه همه چی خوبه.”

به محض اینکه حالش کمی بهتر شد به سپاه رفت و ماموریتهای دو روزه
و سه روزه را به عهده می گرفت و مادر را بینهایت نگران و ناراحت می
کرد. او می دانست که حمید نمی تواند بیرون از خانه چیزی بخورد. غذا
باید حریر باشد پس دلواپس سلامتی او می شد.
تا بالاخره آن روز رسید که سیمهای فکش را باز کنند. دکتر حبیبی معتقد

بود که باید بیشتر صبر کنند ولی حمید اصرار کرد دکتر به او گفت اگر تو طاقتت تموم شده پس دیگه نمی شه کاری کرد. خیلی خوب بازش می
کنم. ولی تا یک ماه نباید چیز سفت بخوری. خیلی جویدن ممنوع. فشار
نباید باشه و خیلی مراقب باش یک دفعه فک رو تکان ندی” بعد سیمها را

باز کرد حمید جلوی آینه رفت دندانهایش را نگاه کرد و گفت: واقعا
کلافه شده بودم خوب حالا بریم چلو کباب بخوریم.”
و مادر، آن مادر مهربان و فداکار برایش چلو کبابی نرم تهیه کرده بود
طوری که برای او مناسب باشد. و مادر نشست و از خوردن او لذت می
برد. مادری که پا به پای پسرش ریاضت کشیده بود و خودش از همان
غذایی می خورد که به حمید می داد ..
حمید وقتی دهانش باز شد تعریف کرد که چگونه تیر خورده است. خیلی
“توی خاک ریز بودم. آر پی جی می زدم. یکبار که برای
کم و مختصر:
زدن از جا بلند شدم یک تک تیر انداز منو زد. مثل این بود که پتک خورد
توی دهنم… فکم رو گرفتم و به عقب پرتاب شدم. اول فکر کردم کارم
تمام است ولی مثل اینکه قسمت نبود” علی پرسید: بقیه اش
او با خنده گفت: “بقیه شو باید شما ها بگین. چقدر اذیت شدین. مخصوصا
مامان، من شرمنده ام اجر شما با امام زمان.”
حمید دوباره در میان نگاه نگران خانواده اش برای عملیات والفجر
مقدماتی راهی جبهه شد. نیروها در تکاپو ی آماده شدن برای عملیات
بودند. چادر های تیپ سلمان در منطقه ی چنانه ی فکه به صورت
پراکنده بر پا شده بود. و حالا چندین روز بودکه از آمدن حمید به منطقه
می گذشت…. تیپ سلمان فارسی از لشکر محمد رسول الله به فرماندهی
آقا مهدی شرع پسند و جانشینش حمید برای عملیات حاضر می شدند….
@nazkhatoonstory
#۴۶
پیش از شروع عملیات آقا مهدی همه ی فرمانده های گردان ها،
گروهان ها و پیک ها را به چادر فرا خواند و توجیه آنها را به خاطر دقت
نظر و ریز بینی به عهده ی حمید گذاشت. حمید نقشه ی عملیات را روی
زمین پهن کرد و اطلاعات و شناسایی حمله را به فرمانده ها منتقل کرد و
وظایف هر گردان را مشخص کرد.
بیست و هشتم دی ماه ۶۱ بود. مادر دوباره در گروه پزشکی و پدر برای
ساختن بیمارستان صحرایی نام نویسی کردند. و هر دو برای رفتن به
جبهه و کمک رسانی آماده شدند. آنها نمی خواستند از حمید عقب بمانند.
می خواستند پسرشان به آنها افتخار کند. مادر سرپرستی یک گروه
پرستاری را به عهده گرفته بود که در این موقع خبر رسید فهیمه
بیمارستان است تا نوزادش را به دنیا بیاورد ….
مادر چاره ای نداشت از گروه جدا شد و پدر رفت. او خودش را فورا به
بیمارستان رساند. موقعی رسید که او دیگر ترخیص شده بود و می
خواست به خانه برود. قلبش به درد آمد وقتی دید دختر مهربانش تک و
تنها در بیمارستان است. احساس بدی داشت غیر از وظایف مادری، فهیمه
برایش چیز دیگری بود. او هیچ وقت، در هیچ شرایطی او را تنها نمی
گذاشت، و حاال خودش تنها در بیمارستان بود. او فهیمه را به خانه برد و
هفت روز پیشش ماند. ولی دلش برای مسئولیتی که قبول کرده بود شور
می زد و بی قرار رفتن بود. به محض اینکه بچه را حمام کردند دیگر
طاقت نیاورد. دختر را در آغوش کشید و با شرمندگی او را ترک کرد.
در حالیکه احساس بدی داشت باید انتخاب می کرد و حالا که رفتن را
انتخاب کرده بود. نگران دخترش به سوی جبهه می رفت. با رفتن مادر، فهیمه بشدت مریض شد و دو هفته با دو بچه ی کوچک و
نوزادی که احتیاج به مراقبت شدید داشت، در بستر بیماری افتاد. و بعد
ها که مادر این موضوع را شنیده بود بسیار متاسف شد.
روزها مادر در بیمارستان کار می کرد لباس می شست و از بیماران
پرستاری می کرد در حالیکه وظیفه ی او فقط سر پرستی بود خودش از
هیچ کاری دریغ نمی کرد. شبها هم به دعا برای سالمتی پسرش تا دیر
وقت بیدار می ماند.
این عملیات با هدف تصرف پل غزبله و سپس پیشروی به سوی شهر
العماره عراق طرح ریزی شده بود و با رمز “یا اهلل”، با حمله از سه محور
آغاز شد. نیروها در تاریکی مطلق شب به منظور شکستن خطوط دفاعی
دشمن پیش روی می کردند. ولی در این عملیات موانع ایذایی،
استحکامات، کانال های عمیق و متعدد، و وجود میدان های مین فراوان و
گوناگون دشمن در دشت هایی با خاک رملی خاکی نرم و ماسه ای که
عراقیها از ماه ها پیش با کوشش زیاد آنها را فراهم کرده بودند، سبب
کندی حرکت یکان های خودی شده بود که مانع می شد با وجود شکسته
شدن خط دشمن نیروها بهم ملحق نشدند. ساعت نه شب گردان های
تیپ به نقطه ی رهایی رسیدند. همه نیرو ها در پشت خاکریز دراز
کشیده بودند. حمید و مهدی پشت خاکریز و توی جیپ نشسته بودند و
به بی سیم گوش می کردند. در حالیکه آسمان از آتش سنگین از گلوله
های منور دشمن روشن شده بود و صدای انفجار گلوله ها و توپ یک
آن قطع نمی شد …..
با روشن شدن هوا کار سخت تر می شد و تقریبا عملیات متوقف ….
@nazkhatoonstory
#۴۷

خیرالله حسینی که رزمنده ای بسیار معتقد و فداکار بود، می بیند که
حمید و مهدی جایی ایستاده اند که در تیر رس دشمن است. نگران شد، پا
پا کرد، ولی طاقت نیاورد خودش را به جیپ رساند و حمید را صدا کرد.
حمید از جیپ پیاده شد و خیرالله به او گفت: “ببخشید برادر گلکار شما دو
نفر فرمانده اید چرا به جای مطئمن نمی روید اگر شما طوری بشین
تکلیف عملیات چی میشه؟ لااقل بیان یک جای امن پناه بگیرید”، حمید
دستی به شانه ی او زد و با لبخند از او تشکر کرد و گفت: “تو راست میگی
ممنون برادر”.
باالخره رمز عملیات گفته شد و نیروها به خط زدند و حمله آغاز شد.
چند روز بیشتر نبود که علی برای انجام کاری به اهواز آمده بود. او
مشغول کار بود که از کانکس به او بیسم زدند که بیاید. او فورا خودش را
به کانکس رساند. در آنجا به او گفتند با منزل دایی اش تماس بگیرد.
اولین چیزی که به فکر علی رسید این است که دوباره برای حمید اتفاقی
افتاده دلش به شور افتاد و با دلهره تماس گرفت. دایی بدون مقدمه
گفت: “حمید مجروح شده و بردنش شیراز”. علی دستهایش می لرزد
“نمی دونم من به
زیر لب گفت: “دیگه کجاش؟” دایی با بغض جواب داد:
حسین گفتم برات بلیط بگیره زود خودتو برسون مثل اون دفعه نشه”.
علی بی درنگ با هواپیما به تهران آمد و بالفاصله به خانه ی دایی رفت تا
بلیطش را بگیرد. ساعت سه بعد از ظهر بود و بلیط او برای ساعت هفت
شب بود. پس فورا یک سری به کرج زد و بر گشت و خودش را به شیراز
رساند.
در بیمارستان نمازی شیراز او را یافت. یک مقوای سفید گرد را با چسب
روی چشم چپ حمید چسبانده بودند. علی برادر را در آغوش گرفت
و بوسید و گفت
“حمید چی شده؟ چشمت از بین رفته؟”
“نمی دونم فعلا که بسته اس”، علی کنارش نشست و

کنجکاو بود بداند چه بلائی سر چشم او آمده وحمید تعریف کرد:
با آقا مهدی و چند نفر دیگه تو سنگر بودیم که بیسم زدند و گفتند یک
سری آر پی چی زن های عراقی دارن میان جلو و بچه ها ی خط رو زمین
گیر کردند. آقا مهدی به اینانلو گفت برو ولی من خودم بلند شدم و
رفتم می خواستم خودم حسابشونو برسم. وقتی رسیدم با آر پی جی همه
رو زدم. واقعا حسابشونو رسیدم. که وقتی آقا مهدی بیسم زد بهش گفتم
از شر شون راحت شدیم…… تموم شد . شب را اونجا موندم که صبح
برگردم برای اینکه خیالم راحت بشه از سوراخ سنگر با دوربین نگاه کردم
که یک ترکش به شیشه ی دوربین خورد و ترکید و ترکش هاش پاشید
تو چشمم. همان جا تو بیمارستان صحرایی عمل کردند و ترکش ها رو در
آوردند حالا نمی دونم چه وضعی دارم، میشه یک چراغ قوه پیدا کنی تو
چشمم بندازی ببینم دید دارم یا نه شاید چیزی نشده باشه و دید داشته
علی گفت: “باشه اول بزار یه چیزی
باشم. اینطوری احساس می کنم”
بخرم بخوریم بعد پیدا می کنم”
علی با مقداری خوارکی و یک لیوان آب هویج بر گشت، حمید خنده اش
“ب
گرفت و با صدای بلند از ته دل خندید و گفت: با آب هویج
نمیشه! اگه می خوای درست بشه باید کله پاچه می گرفتی و چشمشو

” بزاری به جای چشم من
او انقدر خونسرد بود و حرف های با مزه می زدکه منم موضوع برایم خیلی عادی
شد”
@nazkhatoonstory
#۴۸

علی به دنبال چراغ قوه رفت و پیدا کرد و آنرا در چشم حمید انداخت.
بدنش شروع به لرزیدن کرد و خیس عرق شد. آنچه او می دید چشمی
پر از خون بود. حالا فهمیده که چه بر سر حمید آمده به او می گوید:
“نه نمی بینم فقط حس کردم ولی نه مثل
“حمید میبینی؟” و او جواب داد:
اینکه اشتباه کردم.”
بالاخره علی حمید را با آمبولانس به فرود گاه برد تا به تهران منتقل
شود.
خبر به گوش مادر رسید. بی امان و سراسیمه خودش را به تلفن رساند و
“میدونی حمید چی شده؟ من دارم میرم
به فهیمه زنگ زد و گفت:
شیراز، میگن زخمی شده و تیر خورده به چشمش”، فهیمه خبر داشت. از
مادر خواست که به تهران بیاید و به او گفت: “علی رفته شیراز و دارن با
حمید میان الان دارن سوار هواپیما میشن” مادر با دلهره پرسید: تو رو
خدا بگو حالش خوبه چشمش چی شده” ، فهیمه خیال مادر را راحت کرد و
گفت: “وقتی به من زنگ زدند با هم بودند و داشتن می خندیدند و
شوخی می کردند خاطر تون جمع باشه این دفعه چیز مهمی نیست علی
می گفت یک تر کش خورده ”
وقتی مادر حمید را دید عمق فاجعه را نمی دانست. او فکر می کرد چشم
پسرش خوب می شود. به سفارش یک آشنا بعد از ظهر او را نزد دکتر
لشکری می برند همه نگران پشت در ایستاده بودند شاید هر لحظه از
آن لحظات تلخ شکنجه ای وصف ناشدنی بود که خانواده تحمل می
“اگه تو جبهه دست
کردند. بالاخره خبر بد را دکتر به مادر داد و گفت :
کاری نمی کردند میشد چشم رو نجات داد ولی حاال دیگه فایده ای نداره
چشم باید تخلیه بشه متاسفم”
غوغایی در دل مادر و پدر بر پا شده بود. همه با هم اشک می ریختند،
در حالیکه حمید آنها را دلداری می داد و با کلمات طنز و لبخند های
شیرینش آنها را آرام می کرد. مادر با التماس از دکتر خواسته بود راهی
پیدا کند تا چشم او را نجات دهد ولی دکتر باز هم گفت: “دیگر محال
است اگه می خواین پیش یکی دیگه هم ببرید ولی فایده نداره”.
حمید وقتی با خانواده تنها شد مرتب می گفت: “به دکتر نگو. من راهشو
بلدم. گوش که نمی کنین… کله پاچه… راهش اینه. اونم چشمه دیگه ولی
قول بدین دست کاریش نکنین فقط بدین به من ….”
هیچ کس نمی دانست در دل حمید چه می گذرد. آیا واقعا برایش مهم
نبود؟ پس آن همه لودگی و خنده های بی جا برای چه بود؟ آیا او فقط
می خواست بقیه را آرام کند؟ یا خودش را؟ شاید هم با دادن عضوی از
بدن در راه خدا می خواست خلوصش را به خود اثبات کند ولی در
صورت و رفتارش ا ثری از ناراحتی دیده نمی شد.
عمل تخلیه چشم دو ساعتی طول کشید و خانواده اش ثانیه ها را شمردند
تا اینکه او را آوردند بیهوش بود، همه دورش جمع بودند. دایی و پسر
دایی هایش، عمه ها و دوستانش… تا اینکه به هوش آمد همه می خواستند
ببیند حالا او چه عکس العملی نشان می دهد وقتی دیگر یک چشمش تخلیه
“اوه چه خبره؟ همه اومدن…
شده است. وقتی چشم باز کرد فورا گفت:
سالم سالم بدونین من الان همه رو با یک چشم نگاه می کنم و استثنا هم
نمی زارم با این حرف او همه خندیدند” و بعد خودش جریان آب هویج
را تعریف کرد و شوخی و خنده چیزی بود که فضای اتاق او را پر کرده
بود ….آری او با چشمش در میان خنده های ملاقات کننده هایش خدا
حافظی کرد و به کسی اجازه نداد حرفی در این مورد بزند یا ابراز تاسف کند
@nazkhatoonstory
#۴۹

حرفهای خنده دار می زدند و همه با هم می خندیدند تا جایی که
پرستار آمد و تذکر دا د لطفا اینقدر نخندید.
حاال وقتش بود که به ناهید خبر بدهند و او هم دوباره سراسیمه و گریان
به تهران آمد. تا روزی که حمید را به خانه منتقل کردند. ناهید تعریف
“وقتی شنیدم دوباره دنیا روی سرم خراب شد. چون راه دور
می کند:
بودم همیشه خبر ها به من دیر می رسید و معمولا به خاطر سفارش
مادر صحت نداشت. و من حاال نمی دانستم این خبر چقدر راست است.
هزاران فکر به مغزم فشار می آورد. لحظاتی که حمید تیر می خورد و به
من خبر می دادند تا خودم را به او می رساندم سخت ترین لحظات
عمرم بود. این بار هم وقتی به او رسیدم دیگر چشمش را تخلیه کرده
بودند.”
“می خواستم گریه کنم و فریاد بزنم و قربان صدقه اش بروم ولی وقتی
روحیه ی او را دیدم خودم را نگه داشتم. سعی کردم من هم مثل او قوی
باشم. هر چند مثل او فقط خودش بود. او حمید بود و مانندی نداشت.”
“با هم به خانه آمدیم. شب با من به صحبت نشست. او از هر دری حرف
زد از اینکه آنقدر زیاد حرف می زد و شوخی می کرد فهمیدم پشت
نقابی که به صورت گرفته است چیست… دوربین عکاسی را به سمت من
“بیا ازت عکس بندازم حالا راحت شدم دیگه نمی خواد یک
گرفت و گفت:
چشممو ببندم, تازه همه ی دنیارو هم با یک چشم نگاه می کنم و هیچ کس
برام فرقی نداره ….”
“آنشب با وجود اینکه او سعی می کرد قوی به نظر برسد یک سیگار بر
داشت و کشید و یکی بعد از آن و من خواهر، که تمام کودکی او همراهش بودم و خلق و خویش را می شناختم فهمیدم که آن همه بی
تفاوتی و لودگی برای چیست؟”
“فردای آن شب من بلیط هواپیما داشتم تا به مشهد بر گردم در حالیکه
از او سیر نشده بودم و جان و دلم با او بود آماده می شدم که بروم.
حمید گفت خواهر من شما رو می برم فرودگاه. صدای اعتراض همه بلند
شد ولی او پا در یک کفش کرده بود و می خواست خودش مرا به فرود
گاه ببرد و طبق معمول حرفش را به کرسی نشاند و سویچ ماشین را
“توام باهاشون برو اون هنوز با
گرفت. آقاجون نگران بود. به علی گفت:
یک چشم عادت به رانندگی نداره شاید گذاشت تو بشینی….”
“همه منتظر حمید بودیم ولی او نمی آمد ….. دست دست می کرد و
حاضر نمی شد بعد هم که از اتاق بیرون آمد رفت برای خودش چای
ریخت و نشست به خوردن. من ساکم را جلوی در گذاشتم و گفتم حمید
تو رو به خدا دیرم شد. ولی او باز هم آهسته و آرام کارهایش را می کرد
و دلداری می داد که من نمی زارم دیرت بشه. ساعت یازده وقت پرواز
من بود و الان ساعت ده و ربع ما هنوز در کرج بودیم. بالاخره راه افتادیم
و تا به اتوبان رسیدیم او همان طور آهسته رانندگی می کرد. خوب اون
حمید بود و من نمی توانستم چیزی بگویم فقط گهگاهی نق می زدم. وقتی
وارد اتوبان شدیم ساعت از ده و نیم هم گذشته بود و او حالا با سرعت
صد و بیست کیلومتر از لابلای ماشین ها ما را می برد هم من و هم علی
از ترس چشمهایمان را بسته بودیم. ولی باز هم دیر رسیدیم و هواپیما
رفته بود , او با لبخند به من نگاه کرد و گفت همینو می خواستم بیا بر
گردیم فردا برات بلیط می گیریم خندیدم و گفتم خوب داداش جان بهخودم می گفتی ….و او جواب داد مزه اش به این بود . برگشتیم و من
دوباره شب را با عزیزم سپری کردم.
@nazkhatoonstory
#۵۰

یک هفته بعد چشم مصنوعی در کاسه ی چشم او جا گرفت در حالیکه پیدا
کردن مردمکی که به بزرگی چشم راست حمید باشد بسیار سخت بود و
با تلاش مادر دو روز طول کشید تا او توانست بالاخره چشمی نزدیک به
چشم راستش پیدا کند. تا حدی که یکی از دوستانش او را دید و پرسید:
“نه مثل قبل
“آقا حمید حالا خوب می بینی؟” و حمید خیلی جدی گفت:
“خدا رو شکر همینم خوبه”.
یک کم می بینم” و او گفت:
اسفند ماه ۶۱ بود. حمید احساس می کرد کنار گردنش، جایی که گلوله
در آنجا بود درد می کند و اخیرا متورم شده. است.
به دکتر حبیبی مراجعه کرد. او هم بعد از معاینه گفت: “که کنار گلوله
چرک کرده، بیا بخواب درش بیارم. ولی اینو بدون که خیلی خطرناکه.
نزدیک نخاع است ولی انشالله به خوبی تموم میشه. اما برای هرچیزی
آماده باشین.”
دوباره حمید را در بیمارستان پارس بستری شد و گلوله را در آوردند .
دکتر معتقد بود که گلوله در نزدیکی نخاع تغییر جهت داده و به سمت
چانه برگشته و عمل سختی انجام شده و خدا را برای این موفقیت شکر
می کرد. فردا پس از معاینه حمید را مرخص کرد و تاکید کرد تا هشت
روز حتما استراحت کند و بعد بیاید که بخیه ها را بکشد.
مادر از آن همه استرس و نگرانی خسته شده بود. جای سالمی در بدن
حمید نبود. بدنش پر از ترکش بود. ترکشهایی که به چشمش خورده بود،
مقدار زیادی در صورتش رفته بود و حتما آزارش می داد؛ هر چند او
چیزی نمی گفت. و موقعی که دید حمید دوباره عزم رفتن کرده است بسیار ناراحت شد و با عصبانیت به او اعتراض کرد و گفت: “حمید به خدا
نمی تونم تحمل کنم. رحم کن. هر روز یه جای تو تیر می خوره دیگه جای
سالم نداری. من مادرم. دلم همش کف دستمه. چرا فقط خودتو می
بینی؟ چرا یه کم به فکر من و بابات نیستی؟ تو رو خدا رحم کن. حمید
دیگه بسه. همین جا خدمت کن. مگه فقط باید بری جبهه؟ من دیگه دارم
از پا در میام.”

حمید فکری کرد و مادر را آرام کرد و زیر لب گفت: چشم مادر هر
چی شما بگین. صد بار که گفتم اگه شما راضی نباشین من نمیرم. چشم”.
بعد لباسش را در آورد و کمی خوابید و یک ساعت بعد دوباره پوشید و
از خانه خارج شد و تا شب نیامد. دل تو دل مادر نبود. از تصمیم او می
ترسید. فکر می کرد باز خواهد گشت و دوباره او را راضی خواهد کرد.
ولی این طور نشد… او آمد و دیگر حرفی از رفتن نزد. ولی آرام و بی
حرف شده بود دیگر شوخی نمی کرد و نمی خندید و تمام وقتش را در
سپاه می گذراند. مادر به این هم دل خوش بود.
یک هفته ای بدین وضع گذشت تا یک روز مادر از حمید خواست با هم
نزد دایی که مشغول بنایی بود بروند او هم قبول کرد و با پدر راه افتادند
……..
جلوی در خانه مادر و پدر ش را پیاده کرد و رفت ماشین را پارک کند
وقتی رسید مادر و آقاجون وارد شدند و او پشت سر آنها وارد شد که
یک آجر از طبقه ی سوم جدا شد و خورد به کنار سر حمید فقط یک
سانت آنطرف تر می خورد مغزش را داغان می کرد با این حال او نقش
زمین شد و تا چند ساعت گیج بود طوری که موقع برگشت نتوانست
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx