رمان آنلاین شیدا و صوفی قسمت ۲۱تا۳۰

فهرست مطالب

roman-sheyda-va-sofy رمان شیدا و صوفی چیستا یثربی

رمان آنلاین شیدا و صوفی قسمت ۲۱تا۳۰

داستان:شیدا و صوفی 

نویسنده :چیستا یثربی 

 
قسمت بیست و یکم
دستم را روی شانه اش گذاشتم.خنده اش قطع نمیشد.گفتم ؛خوبی بهار؟ دستم را با خشونت کنار زد.اگه مزاحما نباشن بله!…ولی همیشه بودن.دکتر گفت؛ مزاحما کیان؟بهار گفت ؛ یکیش بابام…پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم ، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم.از هجده سالگی دیگه سهم منو میداد به یه خیریه! فکرشو بکنید.ما بچه داشتیم.جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم ! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه ،میخواست پولشو بده خیریه ! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد.دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد.ده سال کوچیکم کرد ! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم ! اما پیرمرد لعنتی فهمید.بلند شد اومد خونه ی ما.سر من داد زد.میخواست جمشیدو بزنه…باید ادبش میکردم.همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد! گفتم : ادبش کردی؟ گفت؛ آره!کاری نداشت.بیماری قلبی داشت..کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه…قرصاشو از جیب کتش برداشتم ،ریختم تو مستراح.وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه.اما کبود شده بود.دستش رو قلبش بود.میدونستم تا بره تو ماشین، قرص میخواد..خندید، دوباره زنانه و پر عشوه ، گفتم که کاری نداشت.بی ادب بود.تنبیه شد ! همه فکر کردن سکته بوده….حتی دکترش! گفتم : مزاحم بعدی کی بود ؟ ناخنهایش را در دستش فشار داد.گفت ، همیشه بودن…هر کی در میزد مزاحم بود.ازصدای در خوشم نمیاد !گفتم : پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟ گفت ؛ آره ؛ یه ماچه ویه توله سگ!…گفتم : کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.دکتر گفت : یعنی نمیدونی؟ گفت؛ ماچه رو دیدم..تصادفی.توله سگه گم شده..اما اونم به زودی پیداش میشه..ماچه به من سلام داد.احمق منو نشناخت…گمونم ماچهه وکیل شده…داشت یا تو حرف میزد.قیافه ش یادم نمیره.حتی اگه صد بار عمل کنه.اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش.وقتی بچه بود.میخواستم چشمشو در بیارم!الانم حتما وکیل تقلبیه ! اون موقع ها بش میگفتن مینا.اما حالا شده بیتا…ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید.اون حق پسر من بود .حق من بود نه اون بچه ها!خیلی دنبال ماچه کردم.میگفتن غیب شده.یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت.دعا کردم بمیره بره جهنم.رفت.اما نه جهنم !مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.گفتم ؛ اسمشو یادت میاد؟گفت.اون موقع بش میگفتن مجید.دنبالشم!میگن دکتر شده.آخرین باری که دیدمش سه ساله بود.الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا !….. #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
قسمت بیست و دوم
وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت؛ گمونم برای امروزش کافی باشه.خیلی دو گانگی تو حرفاشه وچقدر نفرت!گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟گفت؛به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست!نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه.یه جا جوونه و عاشق.یه جا بچه و معصوم.یه جا باهوش و جاافتاده!باید روش بیشتر کار کرد.با دستمال عرق صورتش را پاک کرد.هوا گرم نبود.اما دکتر شایان، عرق میریختگفتم ؛ حالتون خوبه دکتر؟گفت؛ بله.این خانم منو یاد کسی انداخت!بگذریم.مورد پیچیده ایه.نفر بعدی کیه؟ گفتم؛ شما بگید.مشکات.صوفی.آرش.پرویز.سیمین.مادر بهار.؟ دکتر گفت، مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست.طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود.گفت، بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم ؛ باید خودمم ده سال کوچیک میکردم.وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد.گفتم؛ پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت:تا جایی که تونستم…دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود.یه وکیل حرفه ای ولی خلاف !همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد ،وقتی پدر بهار مرد؛ تا سه سال همه چیز خوب بود.تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون.شاکی بود.من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه.گفت؛ ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه..به جریان سن ما شک کرد.گفت، بهارو کوچیک کردی.آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره.ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد.اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته.حتما کسی قرصاشو برداشته.به پلیس میگه!حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن…بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد…..من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم ،آدرس دوستم را بت میدم.نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم.مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد ورفت..لابد اوهم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت.بهارگفت: باید میمرد.گفتم ؛ بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بودمگر مقرری بچه ها.از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت.پسرک مجید، سه ساله بود.اما دختر را ندیده بودم.ظاهرابیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند.مهرانه مستاصل بود.به پول نیاز داشت.گفت اخر هفته می آید و آمد.مینا دخترش همراهش بود.چشم عسلی.سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی اوحرف میزدم که… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
قسمت بیست و سوم
من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد.ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد.صحنه ی فجیعی بود!خون از چشم بچه فواره میزد.!.مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس.به اورژانس زنگ بزنین.کمک! بچه تقریبا بیهوش بود.بهار ناپدید شد..داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر،از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود.آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم…بهار آستینهایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم!کمکهای اولیه بلدم.صدایش عوض شده بود.گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم.به مهرانه گفت،-تو این خونه ازیه مریض نگه داری میکنم.اسمم روژانه.روژان مرادی.اگه الان برسونینش بیمارستان،زود خوب میشه.مهرانه با وحشت رفت.به بهار گفتم ، تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت، یادت نیست؟ قیل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟گفتی لازم میشه.برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده.هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند،هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها ازاو میکردم…انگار دو آدم مختلف بود.یا چند آدم..بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ی ما نیاید.اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد!..با من کسی کاری نداشت.دو هفته بعد شایع کردم بهارمریض است و ماه بعد او را کشتم.یعنی به همه گفتم مرده است.دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند.همه چیز میفروخت.حتی جنازه.اما کمی گرانتر….مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم.بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد..از آن تاریخ دیگر تمام خانوادهs، بهار را از یاد بردند.جز ما چند نفر.دکتر گفت؛ شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز!..یه جاشم باید خودت حل کنی…دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد.گفت؛ ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت؛ شما رو نمیدونم.ولی من همه رو میشناسم.پدرم نظامی بود.ازش یاد گرفتم که درباره ی همه چی تحقیق کنم.مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس؛ شیفته ی اون آقای پلنگه.یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر…درسته؟همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست.اون میناست! وکیل و پزشک پلیس!مادرتون مهرانه چطوره؟مدتهاست ازش خبر ندارم.گفتن آمریکاست.دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت ؛ این خانواده خود شیطانن.امابرای چی ؟!..چه شونه؟…. #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
قسمت بیست و چهارم
همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد؛ دیگر حوصله حرف زدن نداشت؛ هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم؛ خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند؛ بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید؛ گفت: من جزو این خانواده نیستم؛ بذارید برم. گفتم، به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا، پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت؛ این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون؛ اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم؛ ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم؛ خواهر بهار؟ گفت؛ بله؛ دریا… تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره؛ البته سالها خارج بوده؛ تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت؛ یه سالی میشه. شوهر و بچه نداره؛ اونجا گمونم شغل مهمی داره.. میاد و میره گاهی… من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن.. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده؛ الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن… ما از هیچ جا حمایت نمیشیم؛ به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم؛ سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره؛ مادرم زندگیشو روش گذاشته… گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت؛ نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم… من حتی زندانی نبودم؛ کلید داشتم… همه ش بازی بود. دکترشایان گفت؛ مشکات تعادل نداره؛ خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم… مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم؛ دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من.. هفته ای سه چهاربار برای غذا و نظافت سر میزدم؛ از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
قسمت بیست و پنجم
…از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد… گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت؛ یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد؛ حقوق میگرفت؛ زبر و زرنگ بود؛ بهار میشناختش؛ بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی میشد. گفتم؛ دختر جوونه اسمش چی بود؟ گفت قربونت برم، تو این کارا همه اسم مستعار دارن! بش میگفتن نیکی، اما حواسش بود؛ میدونست ما خیریه ها، معاف از مالیاتیم. تمام دفتر دستکای اداری مشکات پیش اون بود. جای مشکات تلفن جواب میداد؛سنداشو امضاء میکرد… گفتم که زبل بود؛ اما سنی نداشت… حتی برای مشکات چکاشم امضا میکرد و ضامن میشد…. غریبه ها نمیتونستن بیان تو اون خونه.. چون همه جا گفته بودن بهار مرده. اون دختر، گمونم فامیلشون بود. گفتم؛ داری دروغ میگی! تو پریروز تو ماشین کنار اون دختر نشستی! صوفی! چرا خودتو به آشنایی نزدی؟ چرا دروغ؟! ترسید… گفت: نمیدونم! انقدر حالم بد بود بش نگاه نکردم.. گفتم اسمش صوفی نبود؟ گفت؛ نمیدونم! قاطی کردم؛ اصلا به من چه کی کارای مالی و اداری مشکاتو انجام میده. اون دخترم مثل خودش خطرناکه… خانوادگی ریگی تو کفششونه…
اما ما کاری نداشتیم … درصد خودمونو میگرفتیم و می رفتیم. گفتم؛ چرا از بین این همه خیریه شما؟ گفت من بارها از بچگی اینو پرسیدم و مادرم جوابی نداد؛ یه رابطه کاری بین مادرم و مشکات هست؛ یه معامله ست! انگار هر دو از هم آتو دارن، مادرم و مشکات، ولی من نمیدونم چیه! گفتم و نگاه پرویز مشکات به تو؟ اونکه گفت، نمیشناستت. حسی نداشت! گفت؛ میشناسه! دوسم داره به خدا… همه گند کاریای باباشم میشناسه؛ منو میخواد. الانم که زن نداره.!!.. اما مدتیه محلم نمیذاره؛ دریغ از یه نگاه پر محبت! نمیدونم چرا!.. میدونم دوست دختری نداره؛ کار باباشه حتما! من چیم کمه که نگاهمم نمیکنه؟ من عاشق پرویزم…. گفتم؛ پس مشکات، بهار و تو…. تو اون خونه ی بزرگ…. البته تو مدام نبودی… هیچوقت صدای مشکوکی شنیدی؟ کسی دیدنشون نمی آمد؟ گفت؛ نه. حتی آیفون و تلفتم قطع میکنن. فقط… گفتم؛ فقط چی؟ گفت دریا، خواهر بهار که چند روز پیش اومده بود با مشکات دعواش شد! من نفهمیدم سر چی؟! دریا داد میزد: لات بیسر و پا… بعد اون اتفاق افتاد.. خدایا من نباید بگم…. ولی دیگه خودمم از اون خونه و این مشکات ترسیدم.. دوازده شب بود.. بهار خواب بود. حس کردم یکی داره تو حیاط پشتی چاله میکنه؛ صدای بیل می اومد. رفتم کنار پنجره، یه جسد تو پتو بود.. میخواستم جیغ بکشم؛ ولی مشکات منم میکشت؛ جسدو خاک کرد. خیلی عادی و ساده… من خودمو به خواب زدم؛ اما سحر پریدم از صدا… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
قسمت بیست و ششم
نمیدانم دقیقا مصاحبه ها چند روز طول کشید.من و دکتر شایان حسابی خسته شده بودیم.از حاج علی خبری نبود.فکر کردم حتما درگیر کارهای مهم تر است.
با بهار، مشکات و سیمین تا حدودی حرف زده بودیم. حالا فهمیده بودیم که بهار پروا،قطعا بیماری چند شخصیتی داردو یکی از شخصیتهای اصلی او در هفت سالگی باقی مانده است.شخصیتی که در خانواده و مدرسه نشان میداد.در نتیجه برای او تشخیص عقب ماندگی ذهنی داده بودند.قرصهایی که مادرش در دوران بارداری استفاده میکرد،خطرناک نبود.دکتر کودکی اش میگفت بهار ، تا هفت سالگی سالم بود.بعد از آن، نشانه هایی از رکود را نشان داد.او تشخیص چند شخصیتی را نداده بود.چون خانواده مدام به عقب ماندگی بهار نسبت به خواهرش اشاره میکردند.اما معلم مدرسه سر زنگ ریاضی ، هوش سرشاری از او دیده بود که با لحن تند و پرخاشگری شدید ، و حتی ضرب و شتم همراه بود!کلاس دوم دبستان استثنایی ! معلم ، همانجا پیشنهاد آزمایش روانپرشکی را داده بود.دختر هشت ساله ای که مسایل ده ساله ها را حل میکرد،او حتما باهوش بود و ازبیماری دیگری رنج میبرد !اما پدر بهار که آن موقع به دلیل درگیری در کار نزول، پول کم آورده بود ، ابدا حوصله دختر کوچکش را نداشت و او را به دکتری معرفی نکرد.او یک الکلی نزول خوار بود که خانواده برایش اهمیت زیادی نداشت و برای همین مادر بهار افسردگی داشت.ما تا اینجا فهمیدیم که بهار دست کم دو شخصیت دارد.یکی کودک و مظلوم و دیگری :باهوش و پرخاشگر…اما مشکات!عجیب ترین موردی بود که دیده بودیم !….تشخیص دکتر، سایکو پات یا ضد اجتماعی بود.اما من گمان دیگری هم داشتم که فعلا سکوت کرده بودم.سیمین از همه ساده تر بود.دختر بی پناه زنی که خیریه داشت.اما از کنار آن، بار خودش را هم میبست،تا مشکات فضول با روحیه نظامی پدرش متوجه میشود و او را سر کیسه میکند.او را تهدید میکند که با اعلام حقیقت به پلیس ، موسسه اش را خواهد بست و جریمه کلان و حتی حبس در انتظارش خواهد بود.مگر تظاهر کند که پولهای خانواده پروا و مشکات به انها رسیده است..درصدی بردارند.بقیه را به مشکات بدهند..این طوری مشکات هم مالیات نمیداد.هم همه فکر میکردند فقیر است و پول پروا به انها نرسیده است !…بهار از نظر ژنتیک آسیب پذیر بود و امکان ابتلا یه بیماری عصبی را داشت….اما در هفت سالگی اش چه اتفاقی افتاده بود که در آن سن تثبیت شده بود.؟برای دو شخصیتی شدن ؛ همیشه محرک بیرونی لازم است.باید قبل از مصاحبه با بقیه،به هفت سالگی بهار میرفتم.آنچه من ، در دماوند تجسم کرده بودم ، فقط یک رویا و خیال بود.من که حس ششم نداشتم !هر چه بود راز اصلی بیماری بهار در هفت سالگی اش بود….از دکتر شایان، وقت خواستم که جایی بروم و برگردم…نباید زمان را از دست میدادم.حس میکردم جان کس دیگری در خطر است و پلیس بسیار آرامش داشت.انگار همه چیز را میدانستند.اما هرگز به خبر نگارها نمیگفتند…باشد..باید اطلاعاتم از پلیس جلو میزد…باید سراغ دکتر کودکی بهار میرفتم.او جلوی مشکات معذب بود و مطمین بودم خیلی چیزها را میداند…. #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
قسمت بیست و هفتم
از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم؛ پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم؛ آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد.. دکتر انگار منتظر من بود. گفت؛ چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم؛ هر کسی قلقی داشت؛ سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم؛ لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه، گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید.؛ گفت: بچه باهوش و قشنگی بود؛ اما وقتی منصور، پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش،.. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود؛ پول نداشت بده؛
شوهرش زندان بود؛ منصور میخواست با زنه معامله کنه؛ سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست؛ زنه بلند شد بره؛ در قفل بود؛ زن بیچاره جیغ میزنه؛ منصور جلوی دهنشو میگیره؛ زنه داشته خفه میشده؛ بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه؛ زنه دست و پا میزنه؛ چنگ میزنه؛ اما منصور موفق میشه.. زور منصور خیلی زیاد بود؛ زنه رو زمین افتاده و منصور مسته؛ تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه… اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه؛ از اونجا پرتش میکنه پایین؛ بهار، همه چیزو میبینه؛ بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین؛ اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه؛ سعی میکنه بره بیرون؛ در قفله؛ هنوز یه گوشواره زن رو زمینه؛ منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود؛ فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده؛ وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم مهجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره؛ از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم؛ خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت؛ مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت؛ میخواست پولی به بهار نرسه؛ حکم مهجوریت دایم میخواست؛ انگار حس کرده بود به زودی میمیره.. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه.اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست؛ برای همینم زنش داده بود به فامیل.. مشکات پسر خاله منصوره؛ میدونستی؟!… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
قسمت بیست و هشتم
بله.پسر خاله ان….منصور کلی به خاله ش پول داد تا راضی به این ازدواج بشه….گفتم :مشکات میدونست این دختر بدبخت بیماره؟
گفت ؛ اینو نمیدونم..اما از من میشنوی مشکات انقدر مریضه که بهار از سرشم زیاد بود….پس حالا کامل مطمین شدم بهار عقب مانده نیست.با دیدن صحنه قتل زن توسط پدرش ، ایست شخصیت در هفت سالگی داشته.در حالی که وجه دیگر شخصیت او باهوش و پرخاشگر است.دکتر گفت :از این افراد باید بیشتر ترسید…چون هر کاری میکنن بدون اینکه یادشون بمونه.و جمشید واقعا اونو دوست داشت یا به امید پول پدرش باش عروسی کرد؟ نمیدونم….
امانمیتونسته واقعا اونو بکشه؟ چرا !میتونسته….. تظاهر کرده بهار مرده.پس چرا واقعا اونونکشته؟ کی دنبال خون بهار می اومد؟ گفتم ؛ شاید دلش سوخته؟..گفت :مشکات دل نداره ! مساله جای دیگه ست ! اگه بهارو میکشت ، چون بچه داشتن، سهم ارث بهار که مشکات با کمک اون خیریه بالا کشیده بود، به پسرش پرویز میرسید.مگر اینکه…گفتم : وای نه! خدایا.مگر اینکه پرویز، پسر مشکات نباشه!دکتر گفت :یه آزمایش ژنتیک ساده ست و اونوقت دیگه جمشید هیچ ارثی از بهار نداشت…..چون ازش بچه ای نداشت..گفتم :یعنی پرویز بچه بهاره؛ اما بچه ی مشکات نیست؟ پس بچه کیه؟ پرویز تو چهارده سالگی مادرش به دنیا میاد، بهار که همه ش خونه بوده و کسی رو نمیشناخته !…پدر پرویز کیه ؟دکتر گفت :هر کی هست الان میتونه ثابت کنه پرویز پسرشه و پولای مشکاتو ازش بگیره.چون مشکات هرگز به پرویز پولی نداد .فقط یه مغازه عکاسی براش خرید.همیشه میگفت ؛ مادرت ارثی بش ندادن که بت بدم!.اما اون با کمک سیمین، تمام ارث منصور پروا رو بالا کشیده بودن..تمام دارایی منصورالان دست جمشیده و تو اون سگدونی زندگی میکنه!…با پولا چه کرده.خدا میدونه!
قلبم تند تند میزد.مطمین بودم علی میدانست…..او دوستانی درواحد جنایی داشت.همه دست به دست هم داده بودند که قاتل یا قاتلین خودشان، خود را آفتابی کنند….چون هیچ مدرک مستندی نداشتند.جز دو جسد جدید….پس صحنه سازی کرده اند و بازیگرانی انتخاب کرده اند.اما چرا صوفی؟؟؟صوفی منشی مشکات بود.یعنی او را قربانی جلوه دادند؟یک تیر و دو نشان !….مشکات به خاطر دزدیدن نمایشی صوفی توسط نوه اش تنبیه می شد ؛ و مهم تراز همه ،قاتلها پیدا میشدند.بهار که قاتل پدرش بود و کسی که احتمالا پدر پرویز بود و قصد پس گرفتن پول پسرش را از مشکات داشت.او که بود؟ پدر پرویز که بود که با بهار چهارده ساله ارتباط داشت؟ وثمره اش پرویز بود.وای چقدر مشکات باید از بهار متنفر باشد.یک زن دیوانه که از مردی به جز شوهرش حامله شده! و پول او را ارث میبرد.قربانی که بود؟…..قاتل که بود؟… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۲.۱۷ ۲۱:۰۸]
قسمت بیست و نهم
قاتل که بود؟ قربانی که بود؟ روز بعد، روز مصاحبه با بیتا سرمد بود. خوب به دکتر شایان نگاه کردم؛ شباهتی به او نداشت؛ حتی اگر بیتا دو بار عمل جراحی زیبایی هم انجام داده باشد، باز کوچکترین شباهتی میان آن دو، حس نمیکردم؛ مثل دو غریبه ی کامل بودند. بیتا سرمد خود را وکیل خانوادگی خانواده مشکات اعلام کرد و گفت موقع اعتراف و دستگیری آرش خارج از کشور بوده و تازه به ایران برگشته است؛ دکتر پرسید نسبت فامیلی با این خانواده دارید؟ مکثی کرد و گفت، داشتیم… سالها پیش؛ الان دیگه نه!… و چون نگاه پرسشگر ما را دید، گفت، من شاگرد خصوصی آقای جمشید مشکات بودم؛ برای عروض و قافیه که هیچ وقتم یاد نگرفتم…. مادرم، منو میبرد خونه ایشون و می آورد؛ یه مدت کوتاه به دلیل مشکلات مالی، مادر من؛ صیغه موقت آقای مشکات شد… من گفتم، پدر واقعیتون کیه؟ گفت؛ پدرم جبار سرمد؛ سرایدار ویلای آقای منصور بود؛ با تصادف مرد؛ مادرم سی سالگی بیوه شد؛ مجبور شد تو خونه های مردم کار کنه یا از هر جا پول قرض کنه؛ حتی نزول…. برای همین یه مدت آقای مشکات ایشونو عقد کردن که نزول خوارا پیداشون نکنن. گفتم؛ ولی آقای مشکات زن داشتن.. بهار! بیتا گفت: بله خب؛ اون زن بیمار بود؛ از صبح تا شب دارو میخورد و تو رختخواب بود؛ مادر من به ایشونم میرسید. دکتر گفت؛ چند وقت خونه آقای مشکات بودید؟ گفت: شاید یکسال؛ بعدش رفتیم شهرستان پیش پدربزرگم؛ منم همونجا دانشگاه رفتم و وکالت خوندم. گفتم؛ خواهر برادر دیگه ای دارید؟ گفت؛ نه؛ من تک فرزندم؛ آقای مشکات یک سال به مادر من لطف کردن همین. گفتم؛ کی؟ دقیقا مال کی بوده این ماجراها؟ گفت؛ خانم تازه زایمان کرده بود؛ بچه رو برده بودن منزل مادرشون؛ خانم خیلی مریض بودن؛ گفتم؛ شما سه بار جراحی کردید؛ گفت: بله؛ یه بار تصادفا از پله افتادم؛ دو بار دیگه فقط عمل زیبایی بود؛ چهره خوبی نداشتم.. همین…. فک و بینیمو عمل کردم… دکتر گفت؛ چطوری؟ کجا از پله افتادین؟ گفت؛ خونه آقا جمشید پله زیاد داشت؛ داشتم غذای خانمو میبردم، پام لیز خورد افتادم؛ سرم آسیب دید؛ بیمارستان پرونده م هست؛ گفتن عمل لازم داره؛ اما خطرناکه؛ آقای مشکات بزرگواری کردن با پول خودشون منو فرستادن آمریکا، شاید بیست و سه چهار سالم بود… ایشون بزرگی کردن؛ همه مخارج عملو دادن؛ بعد که برگشتم چند ماه بعدش صیغه مادرمم تموم شد؛ گفت، پس شما هیچ نسبتی با منصور پروا ندارید؟ گفت؛ نه. چه نسبتی؟ جز اینکه پدرم سرایدار ویلاشون بود… گفتم؛ ازدواج کردید؟ مکثی کرد: نه! راستش یه ذره مشکل پسند بودم….. آقای مشکات لطف کردن پول زیادی برای مهریه به مادر دادن…

#چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
قسمت سی
پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه؛ بتونم دانشگاه برم و.. گفتم؛ آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟ عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید؛ گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم؛ فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره مم فقط دو تا عمل ساده بود؛ از صورتم خوشم نمیامد. گفتم؛ اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت؛ این؟ مال بعد عمله؛ مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه، گوشی ام روی ویبره بود؛ علی مدام زنگ میزد؛ نمیتوانستم جواب دهم؛ نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم؛ با بیتا مصاحبه میکنیم؛ پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود؛ حدود پنجاه و هفت ساله میشد؛ اما چهل ساله به نظر میرسید!. گفتم؛ اخیرا بهار و دیدید؟ گفت؛ نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم…؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم؛ زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن.. ولی بهار میگه شما رو دیده.. همینجا! اداره پلیس.. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم؛ حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش.. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت؛ درست اینجا…. انگار گوشش چاقو خورده بود…. برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش… عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم؛ ایشونه؟ به عکس نگاه کرد؛ رنگش پرید؛ گفتم، بهاره؟ علی داشت پیام میداد؛ گوشی میلرزید؛ بیتا گفت؛ این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم؛ دیروز، اداره پلیس. گفت؛ مگه زنده ست؟- گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت. نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت؛ من فشارم افتاده.. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم؛ علی نوشته بود ؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن.. هیچی نپرسین؛ به دکترم بگو! … پیام علی را به دکتر نشان دادم؛ در باز شد. دو پلیس آمدند؛ بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست ، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه ش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد ؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود؛ داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهارکجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد؛ مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!… مشکات!…. #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx