رمان آنلاین شیدا و صوفی قسمت ۶۱تاآخر

فهرست مطالب

roman-sheyda-va-sofy رمان شیدا و صوفی چیستا یثربی

رمان آنلاین شیدا و صوفی قسمت ۶۱تاآخر

داستان:شیدا و صوفی 

نویسنده :چیستا یثربی 

قسمت شصت و یک
گفتم: الهه خانم، ببخشید؛ شما درس خوندین؟ گفت: روانشناسی، اتریش، چطور؟! داد زد: چرا پرسیدی؟ قبل از ازدواجم بود؛…همون سالا.. که چی؟!! من که گفتم ؛ از یه خانواده فرهنگی بودم؛ نه نزول خور! از منصور سرتر بودم! تو همه چی! گفتم: ما همه زنیم و الان زنای این پرونده، بیشتر از مردان! شما، بهار و دریا دختراتون…، بمانی و دخترش بهار مو مشکی، روژان که نمیدونم کیه! سمانه، کارگر و عشق سابق منصور… با دخترش سیمین که نمیدونم باباش کیه! صوفی و نازی، دختر بزرگ اردشیر، مادر خونده ی جمشید هم که مرده و گویا فامیل بودید! درست میگم؟ گفت: کسی رو جا ننداختی؟ گفتم: نه! یادم نمیاد زن دیگه ای رو، مگه روژانو، مادر روژان که مشکوک کشته شد. اینا همه خانمای این خانواده ن، و البته زن مش حسنم، گیسو گه میگید فوت کرده. ما الان این همه زن داریم و یه چند تایی مرد! حس میکنم این جنگ قدرته!… شما خانما شاید باهم دوست نباشید؛ ولی تو یه لشکرید! و بقیه تو لشکر روبروی شما… اردشیر، مشکات، منصور، پرویز، برادرای دوقلوی پزشک بمانی، حتی آرش! به جز مازیار که سالهاست رفته و ارتباطشو با خانواده قطع کرده؛ بقیه دو لشکرشدین؛ زنا و مردا!… الهه گفت: تا حالا تو یه خانواده ارباب رعیتی نزول خور و زورگو زندگی کردی؟ گفتم: نه!
گفت: پس هیچی نمیدونی! این یه جنگ واقعیه! تا آخرش، جنگ فقط سر پول و ارث و قدرت نیست! جنگ کینه های قدیمیه و عذابای قدیمی،…حق کشیها و ارث خوریهای قدیمی و این همه ظلمی که ما ؛ سالها لبخند زدیم و تحمل کردیم …. میخوام یه چیزی رو بت بگم، فقط چون پلیس نیستی،و ما هردو روانشناسی خوندیم… یه جور همکاریم حس میکنم عاشقی، میشه بات حرف زد… اگه اینو بت بگم؛ یعنی همه چیو گفتم! ….گفتم: اگه مربوط به نسبتای خانوادگیه، آرش یه چیزایی بم گفته؛ گفت: نه! مهمتره!… بت میگم؛ به شرطی که اگه میتونی از ما حمایت کنی! ما دست تنهاییم…..الان دو دسته اییم…. نزدیک دو نیمه شب بود، که صحبتهایش تمام شد؛ میلرزیدم و باز نفس تنگی گرفته بودم. الهه به نازی گفت: خانمو برسون منزل! تو ماشین به نازی، آدرس علی را دادم و نمیدانستم دارم چکار میکنم! باید هرچه زودتر میدیدمش! باید بغلم میکرد؛ باید اشکهایم را پاک میکرد؛ در خانه علی را زدم؛ حتما آن ساعت شب خواب بود؛ با سماجت زنگ در را فشار دادم؛ اولین بار بود در خانه اش آمده بودم؛
با موی آشفته و پیژامه در را باز کرد؛ از دیدن من جا خورد! گفت چی شده؟! بی دعوت وارد خانه اش شدم؛ گفتم: قلبم درد میکرد؛ به نازی گفتم بیارتم اینجا! گفت: نازی؟ رفته بودی پیش الهه؟ بی مشورت با من؟ به ظاهر آروم و با شخصیت الهه نگاه نکن!اون زن زیرکیه و خیلی چیزا میدونه، به خاطر سنش! گفتم: علی کارگردان ماجرا رو پیدا کردم ، البته تو لشکر خانما !!! حتی بازیگرا و نقشاشونو! گفت: الهه؟ گفتم: نخیر! بهار پروای مو قرمز، زنی که دایم میدیدیمش و نمیشناختیمش!… دختری که اول گفتن عقب مونده ست.بعد دو شخصیتی.بعدم سایکوتیک…..و بعد که اردشیر؛ شب ازدواج زورکیش با مشکات؛ لبشو با کاتر میبره و به زور میدنش مشکات…اون زنده ست..همه ی این مدت، جلوی چشممون بوده..با موی رنگ کرده…..کارگردان لشکر خانما….این یه جنگ تمام عیار خانوادگیه…دو نفر ممکنه این وسط بمیرن !…مثل پدر خوانده !…علی گفت :چرا اینا؛ همه رو به تو میگن؟ گفتم ؛ که اشتباه بگن…که گولم بزنن و منم به تو اشتباه بگم.با پلیس که نمیتونن درددل کنن….میدونن من به تو میگم.الانم همه چیزو میخواستن بندازن گردن سمانه….اما الهه؛ چیزایی گفت که خودشو لو داد.بهار موقرمز ، دخترش ؛ نه تنها بیمار نبوده…که بسیار باهوشه و چنگیز از همین میترسیده که ارث خانوادگی رو از دست پرویز؛ فرزند ذکور خانواده ؛ پسر صیغه ای چنگیز در بیاره…چنگیز همیشه از خشونت و هوش بهار میترسیده..برای همین با گواهی یه دکتر تقلبی ؛ تو زیر زمین حبسش میکنه..اما بهار الهه رو داشته!..یه مادر روانشناس و باهوش؛ به ظاهر سرد؛ ولی طرفدار دخترش !!!!…روی مبل علی نشستم.علی گفت :کار درستی نکردی اومدی اینجا…. خونه ی من ، تحت مراقبته.گفتم ؛ مگه چی میشه؟!….گفت:چی ؟مگه چی میشه؟ فردام میشد حرف بزنیم.گفتم :دلم میخواست بم آرامش بدی…کنار یخچال ایستاده بود.آب در گلویش گرفت و شروع به سرفه کرد….خواستم بزنم پشتش ؛با خشونت کنارم زد…… محکم زدم روی شانه اش… او هم محکم خواباند توی گوشم !!!….تاچند لحظه خشکم زد! جای پنج انگشت محکمش ؛ روی صورتم میسوخت….چرا ؟علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا به من سیلی زد؟!…… @nazkhatoonstory
قسمت شصت و دو
علی گفت: کار درستی نکردی اومدی اینجا، خونه ی من تحت مراقبته؛ گفتم: مگه چی میشه؟ گفت: فردام میشد باهم حرف بزنیم؛ گفتم: میخواستم بم آرامش بدی. کنار یخچال ایستاده بود و داشت آب میخورد؛ آب در گلویش گرفت؛ شروع به سرفه کرد؛ خواستم بزنم پشتش، خودش را کنار کشید؛ محکم زدم به شانه اش، او هم محکم خواباند توی گوشم! خشکم زد! جای پنج انگشتش روی صورتم میسوخت؛ علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا مرا زد؟ سریع از خانه اش بیرون دویدم؛ برایم مهم نبود که آن لحظه چکار می کنم و نمیدانستم چرا نازی هنوز بیرون، در ماشین منتظرم بود؛ بی اختیار سوار شدم؛ نمیخواستم اشکم را ببیند؛ گفتم: تو چرا هنوز اینجایی؟ گفت: میدونستم که قرار نیست اینجا شب بمونی؛ نمیخواستم پول آژانس بدی! بده؟ گفتم: نه، برو! گفت: میگن هر جا این پلیسه هست؛ تو هم هستی؛ گفتم: پلیس نیست! گفت: حالا هر چی! بیرونت کرد؟ گفتم: تو قرار نیست از من سوال کنی و برای اینکه اشکم سرازیر نشود پرسیدم: همه ش زیر سر بهار مو قرمزه درسته؟ دختر دوم منصور، بعد از دریا! اون با کینه و نفرتی که از مردای این خونواده داره، همه تونو هدایت میکنه؛ گفت: ما کارگردان نداریم! همه نقشامونو خوب بلدیم؛ گفتم: امکان نداره بدون کارگردان! مطمئنم زنی که موهاشو مشکی کردن و به اسم بهار پروا، زن مشکات، بازداشت بود؛ همون بهار مو قرمزه! همون که فکر میکردن دیوونه ست، اولم گفتن دوشخصیتیه یا عقب مونده…در صورتی که چیزیش نیست…. نقش بازی میکنه! خیلی هم خوب !….. جوری که من هم داشتم باور میکردم دو شخصیتیه… معلمش، مادرشه، الهه روانشناس خوبیه! بش یاد داده؛ فقط نمیدونم چرا موهاشو مشکی میکنن؟ همه که میدونن…. گفت: همه چیو میدونن؟ همه فکر میکنن مشکات با دختر بمانی و منصور عروسی کرده؛ با یه زن مو مشکی عاقل…خود مشکاتم تا شب عروسی این فکرو میکرد؛ تا اون موجود مو قرمزو زیر تور میبینه! مردم باید فکر کنن اون زن، بهار معصوم یا همون دختر بمانی و منصوره، پس موهای قرمز اون یکیو که حالا بیشترشم ، سفید شده، مشکی میکنن! گفتم: اون یکی کجاست؟ بهار پروای مو مشکی واقعی؟ مامانت؟ بهار پروای معصوم یا ربه کا فونته ؟ گفت: همین جا! جلوت! جا خوردم؛ نازی؟!…. مدام فکر میکردم حالاتش؛ برایم آشناست؛ برای همین نگاهش را مدام از من میدزدید؛ پس او همان بهار دوم ، دختر بمانی بود! گفتم: تو بهار پروای دوم هستی؟ بچه ی بمانی؟ گفت: جوون موندم؟ آدم خارج میره برای همین کارا، یه کم پوستمو کشیدم، همین!..با یه کم آرایش. گفتم: پس نازی؟ گفت: کدوم نازی؟ ما بچه دار نمیشدیم؛ خیلی دوا درمون کردیم؛ تا خدا آرش و صوفی رو به ما داد؛ من بچه دیگه ای ندارم. گفتم: پیش الهه چکار میکنی؟ فکر میکردم باید از تو متنفر باشه؛ خندید؛ چرا؟ چون مادرم اونو از دست شوهر نفرت آورش نجاتش داد؟ اون هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ مادر من الهه رو نجات داد!… بمانی بیچاره؛ نجات بخش بانوی خانه شد ! @nazkhatoonstory
قسمت شصت و سه
الهه هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ وقتی بابام با مادرم بمانی عروسی کرد؛ چنگیز برای اینکه آبروشون نره، همه جا گفت منصور با یه زن پولدار عروسی کرده؛ مهرانه! و صاحب پسر و دختر هم شدن، همه ش دروغ بود! مهرانه ای وجود نداشت! منصور با مامان من عروسی کرده بود؛ تنها بچه شونم من بودم؛ بهار خوبه! اینجوری صدام میکردن! میدونی؟ الهه به اجبار، زن منصور شد؛ پدرش شعر می گفت؛ خانواده ی ثروتمند و فرهنگی درست حسابی داشتن؛ پدر الهه ورشکست شد؛ به خاطر مریضیش، بعد از چنگیز پول نزول کرد؛ اما مریضیش شدیدتر شد؛ نمیتونست پولو بده، چنگیز که میدونسته الهه درس خونده و فرنگ رفته ست؛ اونو جای طلباش، برای پسرش منصور خواست؛ عروس خوبی بود؛ برای وارث آینده خانواده پروا! البته الهه نتونست پسری براشون به دنیا بیاره؛ اما میدونی که چی میشه؟ گفتم: الهه از خداش بوده منصور طلاقش بده؛ چون دوسش نداشته، حتما کس دیگه ای رو دوست داشته؛ بهار گفت: بله! کسی رو که تو اتریش دیده و به هم قول ازدواج داده بودن؛ کسی که با اون خانواده رفت و آمد داشته؛ مازیار مشکات، برادر کوچیکه مشکاتا! الهه عاشقش بود؛ اما مجبور شد با منصور ازدواج کنه؛ به خاطر قرضای باباش! گفتم: تو چی؟ واقعا عاشق اردشیر بودی؟ خنده بلندی کرد؛ اصلا به بهار خوب نمیخورد که اینگونه وحشیانه بخندد! گفت: تو باور میکنی کسی تو این سه تا خانواده لعنتی، با اونی که دلش میخواسته عروسی کرده باشه؟!… همه پولا دست مردا بود؛ اردشیر، منصور، مشکات، پول، فقط پول نبود! قدرت بود؛ ما زنا باید زنشون میشدیم تا سهممونو به دست بیاریم؛ من از اردشیر متنفرم، همیشه بودم؛ بهار مو قرمزم از جمشید متنفره، همیشه بوده؛ الهه از منصور بیزاره، همیشه بوده و روژان از جمشید بیزاره، همیشه بوده. سمانه چشم دیدن مردای این خانواده رو نداره؛ همیشه نداشته و دختر خونده ش سیمین، گفتم: دخترخونده؟ گفت: پس چی فکر کردی؟ سمانه عروسی نکرده؛ اون بچه خودش نیست؛ گفتم: پس بچه ی کیه؟ دوباره خندید؛ اما این بار تلخ، واقعا یاد شخصیت ربه کا در کتابش افتادم؛ گفتم: سیمین بچه ی کیه؟ گفت: قرار نیست همه چیزو امشب بفهمی، من اینارو بت گفتم، چون میدونستم بالاخره میفهمی؛ اما سختاش مونده؛ حالا گیریم همه چیزو فهمیدی، بعدش میخوای چیکار کنی؟ گفتم: بالاخره حقیقت باید معلوم شه! گفت: این حقیقت کثیفه، دنبالش نباش!…. راستش میخوام پاتو بکشی بیرون! گفتم برای چی؟ گفت: آره، ما زیاد دروغ گفتیم؛ اما قاچاق دخترا دروغ نیست! قتلم دروغ نیست؛ قتل؟ گفتم: کدوم قتل؟ گفت: چند نفر تو این سه خانواده مردن،
فکر کردی مرگای طبیعی بوده؟ تو دیگه زیادی اومدی جلو! روت حساس شدن، به خاطر دخترت برو!… رییس خطرناکه! روی تو زوم کرده! برو؛ حاج علی هست!…سرکرده ی ما با اون سرو کار داره.خودتو طعمه نکن! @nazkhatoonstory
قسمت شصت و چهار
نمیتوانستم بخوابم.سیلی علی و حالت نگاهش؛ طبیعی نبود.حس کردم کسی در آن خانه بود.علی محکم زد.طوریکه من بحث نکنم.بروم!نمیتوانست بی دلیل باشد.یکی از مردها آنجا بود.ولی کدام؟و آن ساعت شب؟ حتما او هم مثل من؛ علی را بیدار کرده بود.وارد شدم بوی توتون شنیدم.مشکات آنجا بود؟ یا منصور؟چون اردشیر پیپ نمیکشید.تا صبح تصمیمم را گرفتم.هر چقدر این خانواده به ما دروغ گفته بودند کافی بود! به من گفته بودندکه هیچ مدارکی از این خانواده، در اداره پلیس نیست.چون شغلی ندارند.از خانه بیرون نمی آیند و خلافی انجام نمیدهند.ولی باز حس میکردم پلیس چیزی را مخفی میکند.فقط از من!چون هنوز نباید لو میرفت.بکبار دیگر مرور کردم.سن الهه به عشق مازیار نمیخورد.یک اتفاق وحشتناکی رخ داده برود که اردشیر چنین شناسنامه هارا برایشان عوض کرده بود.رییس یا سرکرده؛ نمیتوانست اردشیر اقتداری باشد.از او قویتر بود.اگر همه دهه پنجاه یاشصت عمرشان راطی میکردند.رییس، چند ساله بود؟نقشه تاتر درمانی من شروع شد! بازی!صبح به صوفی زنگ زدم و گفتم به خاطر آزادی آرش؛آخر هفته؛ یک مهمانی کوچک بگیردو همه افراد سه خانواده را دعوت کندو اگر بهانه آوردند،بگوید به خاطر آرش است.تنها فرزندپسر وارثی که محبوب همه بود.میخواستم جو سی سال پیش را بازسازی کنم.میخواستم همه حتی سمانه باشد و روابط را ببینم!علی گفت:دیوونه شدی؟میخوای بری تو مهمونی اونا؟گفتم اولا بات قهرم.دوما من مهمون صوفیم.سوما این یه صحنه سازیه!میخوام روابطو بفهمم.گفت؛ منم میام.گفتم:نیروی پلیس دعوت نکردن!منم به دعوت صوفی میرم! علی گفت؛ باشه.بذار بازیت بدن!خانه اردشیر ویلایی نبود.تصمیم گرفت مهمانی را در باغ ویلایی چنگیز مرحوم در روستا بگیرد و همه خاندان را دعوت کند؛حتی دوقلوهای پزشک را.با صوفی هماهنگی کرده بودم که حواسش به من باشد.تنها غریبه آن جمع بودم.اواسط مهمانی،همه؛ جز من و صوفی، ناهشیار بودند.حس میکردم صوفی عذابی کشیده که فقط میتوانم به او اعتماد کنم.منصور پیر پرسید:حال که همه با همیم، یک عکس دسته جمعی یادگاری با هم بندازیم؟ همه کناردیوارسالن لطفا! صوفی دستم را فشار داد.گفت:نرو! گفتم :چرا؟میلرزی؟گفت:این صحنه و این دیوار سفید بزرگ!… آشناست.یه چیزایی از بچه گیم یادم میاد.بریم بالکن؟ منصور گفت:نمیشه تو عکس ما نباشید!صوفی گفت؛ آسمم عود کرده.بیرون یه هوایی بخوریم میایم.در بالکن گفت:حدود سیزده سال پیش ،بابا چنگیز یه مهمونی اینجا میگیره.گفتم : مگه زنده بوده؟گفت؛ مگه با پول نزول میشه راحت مرد؟بعد اون اتفاق وحشتناک.خدایا داره یادم میاد! بوی خون…آرش کو؟ آرش…… @nazkhatoonstory
قسمت شصت و پنج
من و صوفی، فقط میخواستیم پنهان شویم؛ اما هر کجا میرفتیم، آدم بود…؛ آن همه آدم از کجا آمده بودند؟! صوفی گفت: باید فرار کنیم؛ گفتم: چرا؟! گفت: حاج علی اینورا نیست؟ گفتم: چیکارش داری؟ گفت: چطور گذاشت تنها بیای؟ اصلا چطور گذاشت بیای؟ گفتم: من هنوز باش آشتی نکردم….؛ یه مشکل کوچیکی بینمون پیش اومده؛ گفت: الان وقتش نبود؛ الان وقت قهر نبود؛ ما کمک میخوایم؛ الان منصور همه رو وایمیسونه کنار اون دیوار، اسمش عکس یادگاریه….. اما به یکی شلیک میکنه ! و بقیه هم یکی یکی باید بیان بش شلیک کنن، بازی تیر باران!… من پنج، شش سالم بود؛ یادم رفته بود؛ فکر میکردم خواب دیدم؛ اون همه خونو خواب دیدم؛ صدای شلیکو خواب دیدم؛ اما این دیوارو که دیدم همه چی یادم اومد…؛ همه؛ کنار همین وایساده بودیم؛ منصور میخواست از خانواده عکس یادگاری بندازه؛ اما شلیک کرد! من از صدای گلوله غش کردم؛ یادمه آرش داد میزد؛…ترسیده بود کنار من… بقیه براشون عادی بود؛ انگار آدم کوکی بودن؛ این رسم عکاسی تیرباران؛ مال خونواده ما سه تاست، همه هم قبولش دارن؛ با هم شریک جرم میشن؛ همه میان تیر میزنن که کار یک نفر نباشه! گفتم: مگه شهر هرته؟! گفت: بله، پلیس میدونه؛ اینا شستشوی مغزی شدن؛ فکر میکنن هیچکس نمیدونه؛ آدمی که به نظرشون گناهکاره؛ کشته میشه. با صوفی از پله ها به طرف پشت بام میرفتیم؛ نفس نفس میزد؛ گفت: درا قفله، خدا کنه سراغ پشت بوم نیان؛ گفتم: اون شب نوبت کی بود؟ گفت: بابا بزرگ چنگیز، همه باهم کشتنش. گفتم: فکر کردم با بیماری مرده؛ گفت: بیماری با اون همه جای گلوله؟ جسدش تو باغچه ی همینجاست؛ یه پیرمرد ولگردو جاش خاک کردن. دیگر به پشت بام رسیده بودیم؛ سرد بود. گفتم: چنگیز چیکار کرده بود که باید میمرد؟ گفت: من همه چیو به حاج علی نگفتم؛ خیلی چیزارم نمیدونم؛ اما اگه هر چی بدونم بگم، منو از این خونواده فراری میدی؟ گفتم: اگه اینجا پیدامون نکنن؛ گفت: من صدای گلوله نشنیدم؛ حتما گذاشتن بعد از شام که من و تو هم پیدامون بشه؛ ببین، همه ش بازیه، یه بازی لوس اجدادی به نام محاکمه خانوادگی، امشب نمیدونم نوبت کیه!…و اصلا چرا قبول کردن تو بیای! برات نگرانم…. اما بابا چنگیر؛ دشمن زیاد داشت؛ گفتم: یعنی پسر خودش، کشتش؟ چرا؟ گفت: گلوله اولو اون زد به پای باباش… ولی کارو بقیه تموم کردن. من راستشو میگم وگرنه خودمم میکشن؛ میخوام تو و حاجی نجاتم بدین. صدای علی را شنیدیم: چرا رفتین اون بالا؟ پس ما را دیده بود؛ صوفی گفت: خدا را شکر اینجایید؛ ما رو ببرید بیرون ! اوضاع وحشتناکه… @nazkhatoonstory
قسمت شصت و شش
علی گفت: پله اضطراری که نداره؛ خوشبختانه یه طبقه ست، بذارید بگم نردبون بیارن؛ آوردند؛ آمدیم پایین، وارد ماشین علی که شدیم انگار وارد یک جهان دیگر شدیم؛ علی گفت: بچه ها حواسشون به خونه ست؛ خیاتون راحت !…. صوفی تو قول دادی راست بگی ! صوفی گفت: اونوقت منو از اینجا فراری میدین؟ علی گفت: بله… چی شده؟ صوفی میلرزید؛ علی لیوانی چای از فلاسک برایش ریخت؛ صوفی جرعه ای سر کشید؛ گفت: فقط بابا چنگیز، از همه بزرگتر بود؛ عاشق کلفتشون سمانه شد؛ نمیدونست عریز دردونه ش، منصورخان هم عاشق این دختر مرموز و زیباست، زن چنگیز زود مرد، ذات الریه… چنگیز چشم از سمانه برنمیداشت؛ میخواست بگیرتش، صیغه …. سمانه چیزی نمیگفت؛ شاید وسوسه شده بود ؛ که کم کم ؛ خانم اون خونه بشه؛ کسی خانواده شو نمیشناخت…؛ میگفتن یه مادر پیر داره؛ کسی ندیده بود؛ روسریشو بر نمیداشت؛ چنگیز عاشق نجابتش شده بود گمونم…، وگرنه دورش دختر خوشگل کم نبود؛ اون شب ؛ بعد جریان انبار علوفه، چنگیز سمانه رو با خودش میبره؛ چون برای منصورش؛ یه عروس با اصل و نسب میخواد؛ اونو میبره؛ اما به خونه بدنام نمیفروشه؛ تا فهمید پسرشم عاشقشه….، از اونجا دورش میکنه؛ تو محله بدنام یه اتاق براش میگیره؛ صیغه ش میکنه؛ سمانه حامله میشه و روژان به دنیا میاد؛ چنگیز حالا از سمانه بچه داره، عقد رسمیش میکنه؛ اما ارث مال پسره، قانون پرواهاست؛ ارث مال فررند ذکور!! روژانو میده حاج مرادی که باغبونشون بوده؛خونه ش ته باغ بود….با زن عقیمش…روژانو….شاید برای همین؛ اسم بچه رو میذاره روژان…. میگه خرج این بچه رو میده، خوب بزرگش کنن؛ گفتم: پس منصور، خواهر داره؟ تک وارث نیست؟ و روژان میدونه دختر کیه و چقدر پولداره؟….خدای من..این همه سال….. @nazkhatoonstory
قسمت شصت و هفت
یعنی روژان، خواهر منصور پرواست؟ تک فرزند خاندان پروا و تک وارث! و حتما نمیدونسته چقدر پولداره، تو اون خانواده پسر خانواده، همه دارایی رو تصاحب میکنه و اگه بخواد، مقرری کمی به خواهرش میده؛ چون پدر قبل از مرگش، معمولا همه چیزو به اسم پسر میکنه؛ چه برسه به اینکه چنگیز، عاشق پسرش بوده! صوفی گفت: و اولین تیرو پسرش به زانوش زد! حالا همه چیزو یادم میاد. گفتم: چرا، چرا چنگیز باید می مرد؟ اون که همه اموالو به اسم منصور کرده بود، دیگه نگرانیش چی بود؛ سمانه هم که چیزی نمی خواست. علی گفت: پس کو اون تیاتردرمانی که میگفتی؟ وگرنه با وثیقه آزادشون نمیکردم. گفتم: پلیسای گشت اینجان، احتمالا امشب کسی رو نمیکشن، چون من و صوفی شاهد بودیم؛ فردا، من برنامه مو اجرا میکنم؛ تک تک اینا با هم که باشن هماهنگن و دروغ میگن. علی گفت: دو تا از بچه هارو میفرستم هواتو داشته باشن؛ اول کجا میری؟ گفتم: پیش مشکات بزرگ و زنش روژان، البته اگه زنش باشه! صبح ناگهانی در خانه جمشید را زدم؛ خیلی طول داد تا باز کند. از دیدن من جا خورد؛ گفت: راستش روژان یه کم حالش خوب نیست! گفتم: با روژان کاری ندارم؛ اومدم سر یه چیزی با شما صحبت کنم؛ گفت: چی؟ گفتم: جای قبرش؟ میدونم مرده؛ فقط جای قبرشو میخوام و فقط شما میدونین. گفت: چنگیز؟
گفتم: اونکه تو باغ خونه خودش خاکه، من قبر اون یکی رو میخوام؛ آرش همه چیزو بم گفته، کجا خاکش کردین؟ گفت: من نمیفهمم؛ گفتم: قبر سمانه! وقتی چنگیز دخترشو ازش میگیره و میده باغبونشون بزرگش کنه، سمانه ساکت نمیشینه، بچه شو میخواست؛ هیچی از ثروت چنگیز نمیخواست! فقط دخترشو! براش جنگید؛ میخواست خودش بزرگش کنه؛ ولی چنگیز اطمینان نداشت؛ میترسید دختر کلفت یه روز حقیقتو آفتابی کنه و برای دخترش ادعای ارث کنه؛ پس باید سر به نیست میشد و این کار رو به تو سپرد! چون همه خونواده میدونستن تو هیچ حس انسانی نداری و کارای سخت رو راحت انجام میدی؛ تجاوز به بمانی، کشتن پدر خونده ت، اکبر مشکات و خدا میدونه چه کارای دیگه ای… آرش گفته کار تو بوده! فقط چطوری؟ و جسد کجاست؟ گفت: خفه ش کردم! بش گفتم روژان اینجاست؛ گولش زدم تا بیاد و بخواد دخترشو ببینه؛ گفتم: جسدش؟ گفت: پیدا نمی کنید، نگردید! گفتم: آرش گفته همین جاهاست. گفت: اردشیر کارخونه داره، بسازبفروشم هست؛ مصالح ساختمانی و سیمانی میفروشه، بعد تو خونه های بالای شهر کار میذارن؛ سمانه اونجاست، لای بلوکای سیمانی، یه مجسمه سنگی سی ساله، آره، همین سنو داشت که کشتمش؛ کل برج اردشیرم که نمیتونید خراب کنید؛ اما چرا آرش اینارو به تو گفته؟ تو که از خاندان ما نیستی؟ گفتم: شاید!… @nazkhatoonstory
قسمت شصت و هشت
چرا آرش اینارو به تو گفته ؟ تو که از خاندان ما نیستی؟ گفتم: شاید! شایدم باشم؛ فکر کردید فقط خودتون دروغ بلدید؟ شاید منم دروغایی گفتم. سمانه رو کشتی، عشق منصورو ….و منصور به خاطر انکار وجود روژان، خواهر ناتنیش سکوت کرد؛ گذاشت عشق سابقش کشته شه ؛ ولی شریکی تو اسم پدر و ارثش نداشته باشه؛ پس الان این کیه جای سمانه بازی میکنه؟ گفت: چرا باید بت اعتماد کنم؟ تا حالا هر چی خواستی جواب گرفتی؟ گفتم: خب تا حالا چرا اعتماد کردید؟ گرچه همیشه دروغ گفتید! جمشید گفت: میتونستیم هیچی نگیم. میتونستیم از خونه بیرونت کنیم! گفتم: چرا نکردید؟ چرا همیشه همه تون جواب منو دادید؟ آهی کشید و گفت: خیلی طول میکشه بفهمی دنیا یه معامله ست؛ اونی که، رو ؛ بازی میکنه زودتر جواب میگیره؛ جلوی تو رو بازی کردیم؛ چون ماهم ازت چیزی میخوایم؛ آخرش… گفتم: کلی دروغ گفتید! تاکید کرد: بعضیاش! اما حالا که آرش من طرف تویه، دیگه دروغ نیست. گفتم: بگو این سمانه کیه؟ تو مهمونی دیدمش …دیشب..یه بارم تو اداره ی پلیس!….. همه ش؛ زمینو نگاه میکنه؛ مثل خجالتیا… گفت: یه آدم اجیر شده! گفتم: نه! امکان نداره؛ آرش گفت یکی از افراد خانواده ست! بم میگی یا باز از آرش بپرسم؟ گفت: اون بچه ناراحته، قاطی ماجراش نکن!…. گفتم: پس خودت بگو!… سکوتی کرد؛ گفت: سمانه فعلی، همون بمانیه! گفتم: بله و هیچکدوم ! نه سمانه و نه بمانی! خدایا شک کرده بودم! از نوع بغل کردنش تو اتاق منصور فهمیدم. وقتی تو بغلم گریه کرد.. ، یه جوری بود انگار نقش بازی میکرد؛ حدس زدم بمانی کنار تو نیست؛ اما کجاست؟ بمانی چی شده؟ گفت: بمانی، نمیدونم! اما استاد نقش بازی کردن اینجاست. گفتم: بله، یکی که استاد گول زدن آدماست، با دوگریم متفاوت! من همیشه سمانه و بمانی رو توی شب و سایه دیدم؛ چون استاد کارشو خوب بلده، روانشناسی خونده و حاج علی گفت: تو زمان دانشجویی؛ تو اتریش تاتر بازی میکرده! خانم الهه پروا که جای خودش، سمانه مرده و بمانی گمشده بازی میکنه! میدونی اولین بار از صداش شک کردم!
شبی که پیشش بودم ؛ حیاط تاریک بود؛ حس کردم بمانی داره حرف میزنه؛ چون اتاق شمام تاریک بود. حالا فقط چند سوال، بعد تو شرایط معامله رو بگو! فقط اگه این بارم دروغ بگی تاوانشو آرش جونت میده! گفت: اسم اون بچه رو قاطی این ماجراها نیار! چی میخوای؟ گفتم: بمانی واقعی که بش تجاوز کردید کجاست؟ چرا الهه با لیسانس روانشناسی، مثل تبهکارا داره نقش این دو نفرو بازی میکنه و سوال مهمتر! سمانه مرده، کشته شده! ولی بمانی چی؟ اصلا بعد از اون تجاوز، زنده بود؟ باور کنم با منصوری عروسی کرد که بش تجاوز کرده؟!….. یا شایدم زنده مونده؟… خوبم زنده مونده؛ اما نه با شما.. ضد شما!…. تنها کسی که همه تون ؛ ازش می ترسید؛ تنها دشمن واقعی شما!هر سه خانواده…مشکات؛ پروا؛ اقتداری….اسمش بیاد می لرزن…. دختر مو روشن!… @nazkhatoonstory
قسمت شصت و نه
اردشیر بود که از پشت درختان بیرون دوید و داد زد:اینکارو نکن..این خواهرته! مگه نه ؟تا اینجا را آرش برایم گفته بود…و بعد؟ آرش گفت؛ منصور ترسید.نه فقط به خاطر تجاوز مشکات؛ به خاطر اینکه اصلا نمیدونست خواهری داره! اونم از یه عقد رسمی.پس اون شریک ارث داشت؟گفتم :اما چه جوری حرف اردشیرو باور کرد؟ گفت:گردنبند بمانی !به گردنش بود.توش عکس چنگیز و غزال و نوزادی خودش بود.منصور خیلی جا خورد.بمانی رو همونجا ول کردن.حالا نوبت اردشیر بود که نقشه شو شروع کنه.نقشه ش ساده ای بود.پیش الهه رفت و جریانو بش گفت. الهه خیلی ترسید؛ اگه پای وارث دیگه ای تو کار بود؛ پس سهم دریا نصف میشد.الهه هرکاری کرد که بمانی رو با مش حسن از اون حوالی دور کنه؛هم از روستای خودش؛هم از شهری که الهه و منصور زندگی میکردن.سکوت کرد.گفتم :و تو یاد چی می افتی گفت:هیچی؟ چطور؟..گفتم :یه جاهایی حس میکنم شبیه باباتی…مثل اون حرف میزنی.مثل اون فکر میکنی! آرش گفت:منم اگه جای اون بودم کاراونو میکردم.یه بچه ناتنی که کسی بش علاقه نداشت و میخواستن هیچی بش ندن!پدرم بمانی رو به شهر دیگه ای برد.خونه یه پیرزنه.اینجای داستانو میدونی.گفتم.فقط اینش درسته.ازدواجش با منصور! از اولم باورم نشد.حالام که خواهر برادر در اومدن ؛ دیگه ممکن نبود.آرش گفت:ببین بمانی نمیخواست با کسی ازدواج کنه.بعد اون جریان؛ حالش خوب نبود.تا اردشیر تصمیم گرقت واقعیتو بش بگه.چاره دیگه ای نبود!پدرم یه همدست نیاز داشت.گفتم :مثل خودت؛که صوفی رو همدستت کردی.گفت؛ همدست دارم ؛ صوفی نیست…اما همدست پدر من، قوی تر بود.یه آدم عذاب دیده که به اندازه کافی ؛ دلیل برای کینه و انتقام داشت.کی میتونست باشه؟ گفتم :واقعا کی انقدر دلیل برای نفرت داشت؟ گفت:کسی که ازش نفرت داشتن و سالها آزارش داده بودن.تو یه زیرزمین تاریک!.غزال! بچه شو ازش گرفته بودن.حرف میزد؛ کتک میخورد.مدام دستا و پاهاش بسته بود.چند بار خواست خودشو بکشه ؛نذاشتن.گفنم کیا آرش؟ کیا غزالو دزدیده بودن؟ صوفی وارد شد.گفت:نگو کیا؟ بگو کی؟آرش فرزند ذکوره.وارثه.گولت میزنه.غزالو شوهرش دزدیده بود.چنگیزخان بزرگ!تو یه زیرزمین متروکه حبسش کرده بود.چون غزال فهمیده بود،مردک نزول خور به خاطر یه پول درشت از حکومت؛ پدر غزالو فروخته بود.پدر غزال؛ سیاسی بود.ولی نه اونقدر که اعدام شه! اینجوری چنگیز تو معامله ؛ هم به پولش میرسید؛ هم دخترشو به خاطر یتیمی و بی کسی میگرفت. اما غزال فهمید.بچه ش شیش ماهه بود که فهمیدو کی بش گفت؟ -نمیدونم! کی میدونسته؟ کی کل ماجرا رو میدونست؟ -سمانه!تو اون محل بد نام! @nazkhatoonstory
قسمت هفتاد
صوفی آمد روبرویم نشست؛ گفت: گیج نشو!! ما سه خانواده بودیم؛ پروا، مشکات، اقتداری؛ این وسط از همه پولدارتر کی بود؟ پروا! از همه بدبخت تر کی؟ اقتداری! حالا نمیشه جاشون عوض شه؟ گفتم: یعنی چی جاشون عوض شه؟ گفت: یعنی شرایطی پیش بیاد که پرواها مجبور بشن به اردشیر و آدماش، حق سکوت بدن و کم کم تمام اختیار زندگیشون بیفته دست اقتداریا! اونم برای یه راز مخفی یا یه رسوایی خانوادگی! گفتم: غزال؟! ماجراش باور نکردنیه! حس میکنم از خودتون ساختین! این همه سال! مخفی! تو زیر زمین!… فقط چون رازی رو میدونسته و از چنگیز طلاق میخواسته؟ خب چنگیز که مرده، غزال چی شد؟ الان باید هفتاد سالی داشته باشه؛ صوفی خندید؛ گفت: ساده ای تو! گفتم: اگه سمانه همه چیزو بش گفته، حتما دوستای با نفوذی داشته که براش خبر میاوردن؛ چطوری؟ گفت: تو اون محله های بد نام ؛ همه جاسوس پولدارا و کله گنده ها بودن؛ خبری نبود که سر کرده ها ندونن! فقط لو دادنش، مایه لازم داشت که سمانه جور کرد؛ گفتم؟ یه دختر مستخدم ساده؟ که هیچکسو نداشت؟…خودشم فروخته شده بود!… صوفی دوباره لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: اینو بعدا بت میگم؛ ای خدا، تو سمانه رو اصلا نشناختی! گفتم: اما مشکات گفت سمانه و بمانی کشته شدن! اون گفت جسد سمانه الان… صوفی وسط حرفم پرید و گفت: وسط سیمانای ساختمان بابامه؟ حرف اونو چرا، باور میکنی آخه؟ پس لابد الهه هم الان، همزمان سه نفره! مگه تو مهمونی سه نفر بود؟ گفتم، تاریک بود؛ منم یه کم هول بودم؛ تک تکو از دور دیدم، نه باهم! بهشون دقت نکردم! نه..من همه رو کنار هم ندیدم…. گفت: بلند شو با من بیا! مگه نمیخوای واقعیتو بدونی؟ آرش گفت: صوفی بسه! صوفی گفت: جای خوبی میبرمت!….. تو یکی که دوست داری! بیمارستان روانی! دوره ی لیسانست اونجا کار میکردی! آرش داد زد؛ صوفی نه!…. صوفی گفت: تو چی میگی؟ فرمانده منم یا تو؟ بعدم شیدا یا چیستا خانم، دیگه یه جورایی خودیه!….. گفتم: کی خودی شدم خودم نمیدونم؟ صوفی گفت: وقتی رفتیم بیمارستان، آشنا میبینی؛ اونوقت میفهمی که خودی هستی. گفتم: حاج علی میدونه؟ گفت: اون به خاطر تو، بدونه هم نمیگه؛ راستی میدونستی بدجور دوستت داره؟ گفتم: نه! گفت خبر نداری؟! مشکلش اینه که با خودش درگیره؛ وگرنه بت نشون میداد. گفتم: تو از کجا میدونی؟ گفت: زندان که بودم؛ چند بار دیدمش… رنگم پرید: زندان؟ کی؟ چرا؟ تو زندان بودی؟!… آرش داد زد: صوفی نگو! صوفی گفت: سیزده ساله م بود؛ به جرم قتل غیر عمد… رضایت دادن؛ آزاد شدم. گفتم: تو کسی رو کشتی؟کیو؟ گفت: فقط از خودم دفاع کردم! حاج علی میدونه… فقط یه چیزی، تا حالا تو این پرونده ؛ خیلی دروغ شنیدی؛ چون تو خبرنگاری نه خودی! با من که باشی، دروغ نمیشنوی؛ حاج علی هم نشنید! گفتم: از کجا باورت کنم صوفی؟ همه تون دروغ گفتید!حتی تو ! گفت: بریم بیمارستان روانی،حالا که خودی شدی ؛ همه چیزو میفهمی کم کم… جرات میخواد…که میدونم داری!….. @nazkhatoonstory
قسمت هفتاد و یک

فکر نمیکردم هنوز همان طور مانده باشد.اتاقهای سپید بیمارستان را میگویم… به اتاق چهارم که رسیدیم؛ صوفی وارد شد.گفت:بیا تو ! روی تخت ؛ کسی خوابیده بود.اول فقط موی سپیدش را دیدم.گفت: این بمانیه! گفتم ؛پس اون خانم که من دیدم؟…گفت :گفتم این بمانیه و من به تو دروغ نمیگم….از خودش بپرس! زن ؛ خواب بود.صورت آرامی داشت.شاید حدود شصت ساله.گفت: مردای دو خانواده محترم ،بعد از جریان تجاوز ؛دور هم جمع شدن و باهم به این نتیجه رسیدن که برای اینکه منصور ؛ تک وارث خانواده باقی بمونه ؛ و گند موضوع تجاوز جمشید مشکاتم ؛ سر و صدایی به پا نکنه؛ بگن بمانی مریض روحی بوده….اثباتش سخت نبود.کافی بود یه پول درشت بدن پزشک قانونی تا حکم محجوری بگیرن.همه چیزو میشه خرید. بیماری روانی که سهله…زندگیشو ازش گرفتن! بچه شو…از مشکات کثیف؛ حامله شد.بهار؛ بچه ی مشکاته.
تو دیدیش…تو خونه یا بازجویی…موهاش قرمزه…البته الان دیگه بیشترش باید سفید شده باشه…مشکات موهای دخترشو رنگ میکنه….مثلا میخواد پدری کنه ابله !یه مدت مشکات فراری شد.بهار خواهرزاده منصور بود.مجبور شد یه مدت نگهش داره..اما بعد مشکاتو تهدید کرد که اگه از خارج نیاد از سهم پول و جیره ی خاندان ؛ خبری نیست.دختر مشکاتو بش پس داد.الکی…به اسم اینکه زنشه!….اما دخترش بود، مشکاتم حرفی نزد. چاره ای نداشت…باید دخترشو بزرگ میکرد.بهار از ده سالگی تا حالا ؛ به اسم زن مشکات تو خونه ی اونه…اما همه میدونن دخترشه…گفتم : بمانی هیچی نگفت؟صوفی خندید: کدوم زن این خونه میتونست حرف بزنه؟یا اصلا چیزی بدونه؟ مادرش تا پای جون ؛ ازش مراقبت کرد.غزال…تو همون زیرزمین چنگیز…اما بعد، سرطان گرفت و مرد. بمانی بیست و پنج سالش بود که آوردنش اینجا…پیرزن چشمانش را باز کرد و به من خیره شد.گفتم :سلام.گفت : پدر؛ مادرت خوبن؟ گفتم :مگه میشناسیشون؟ گفت:نه..ولی حتما داری.گفتم :شما چی؟گفت: پدرم…نمیدونم .یادم نمیاد….اما مادرم موهای بور قشنگی داشت با دستای گرم ….و دوباره چشمانش را بست….صوفی گفت:زنی که جای بمانی بت نشون دادن ؛…فقط کارگر منصوره. مستخدم اونجاست.سنشم از بمانی کمتره….گفتم :پس بمانی هم از ارثش محروم شد؛ هم نام خانوادگی ؛هم بچه ش.گفت : بله و چنگیز وقتی فهمید اشتباه کرده که دیگه دیر بود…منصور جیره ی همه اون افرادو میداد.میدونی ؛ چنگیز قبل از مرگش ؛ تقریبا تمام اموالو به اسم منصور کرده بود که خیالش راحت باشه…وقتی میبینه که منصور حتی از خونه ی خودشم بیرونش میکنه ؛ پشیمون میشه.. میخواست بره و بمانی رو از بیمارستان بیرون بیاره؛ که اون مهمونی کذایی رو ترتیب دادن….اولین گلوله رو به پای پدرش ؛ خود منصور زد! هیچ کدوم از زنا شلیک نکردن. فقط مردا…گفتم :بهار میدونه مادرش؟ گفت:بهار مریضه.گاهی میدونه.گاهی نمیدونه…درست نمیدونم چشه….اما من تصمیم گرفتم انتقام غزال و بمانی رو از تموم خانواده بگیرم. یه همدست میخواستم ؛ به آرش گفتم….قبول کرد…گفتم :برادرت؟ گفت :آرش پسر مشکاته! مشکات و روژان موذی….آرش میشه برادر بهار !;گاهی تو خونه ما بود؛ گاهی مشکات.آرش برادر من نیست! ما همو دوست داریم…
@nazkhatoonstory
قسمت هفتاد و دوم

به چشمان پر شور صوفی نگاه کردم؛ مرا یاد کسی می انداخت؛ ولی نمیدانم چه کسی! کسی که انگار ؛ جایی عکس یا نیمرخش را دیده بودم…..گفتم : مادرت کیه؟ گفت: بهار موقرمزی که مشکات ؛ موهاشو مشکی میکنه نیست!! گفتم :راستی چرا مشکی میکنه؟ گفت: هم سپیدی رو راحت تر میپوشونه ؛ هم شباهت بهار رو به مادرش بمانی و مادربزرگش غزال، کمتر کسی دلش میخواد اونا رو به یاد بیاره… گفتم: پس مادر تو کیه؟ گفت: چیکارش داری؟ اون بحثش با این خونواده ی شوم جداست؛
… گفتم: الان شک کردم ؛ خانمی که خودشو به من؛ بهارمو مشکی یعنی مادر تو معرفی کرده بود ؛ خیلی جوون بود؛ میتونست یکی از دوستای بزرگتر تو باشه که نقش بازی میکنه؛ اونم فقط برای اینکه ما گول بخوریم… و حدس نزنیم که مادر تو کیه؛ پس حتما مادرت تو این بازی مهره ی مهمیه ؛ که تا حالا همه پنهانش کردن….، شاید کسیه که همه ازش حمایت میکنن… اردشیر اقتداری، با کی میتونه ازدواج کرده باشه؟! خودش یه پسرخونده بود، ارثی نداشت، پر از کینه بود؛ مادرش، زن رییس سابق شوهرش ؛ اکبر مشکات شده بود که اردشیر ؛ ازش متنفر بود؛ آدم باهوشی بود و تو دار…. پس هر دختری جلبش نمیکرد؛ دخترای پولدار اون خانواده هم که محلش نمیذاشتن… باید با کسی عروسی میکرد که مثل خودش پر از نفرت و کینه به اون خونواده باشه؛ کی خدایا؟!…. بمانی که اینجا بود.از اردشیرم بزرگتر بود…. صوفی گفت: اصلا با مادر من چیکار داری؟ گفتم: مادر تو هر کی باشه، حلقه ی مفقوده ی همه این ماجراهاست! کی تو اون خونه از همه بدبخت تر بود؟ صوفی گفت: سوالتو یه جور دیگه بپرس… بگو چه کسی رو، هیچ وقت آدم حساب نکردن؟ نه تو ارث، نه به عنوان یه آدم ؛ یا حتی یه بچه؟ گفتم، ارث! منصور وارث میخواست؛ اما وارث ذکور که پول تو خونواده بمونه؛ برای همینم ؛ وقتی الهه ازش دوری کرد، رفت… مطمئنم رفت و دوباره ازدواج کرد؛ به امید فرزند پسر… اما از الهه فقط یه دختر داشت؛ دریا… که نمیخواست وارثش باشه. حاملگی الهه هم دروغ بود؛ نقش بازی میکرد که حامله ست؛ که منصورو کمی بیشتر نگه داره، به امید فرزند پسر… اما چرا…؟! چه رازی بود؟ الهه که از شوهرش متنفر بود؛ چرا میخواست یه کم بیشتر نگهش داره؟! صوفی خندید و گفت: برای اینکه یه وقت با یه رقیب ازدواج نکنه! هر کس دیگه ای بود ؛ اشکال نداشت!…. با رقیب الهه نه! گفتم: آره، زنا فقط از رقیبشون بدشون میاد؛ حتی اگه اون مردو دوست نداشته باشن، هرگز رقیب نمیخوان! الهه داشت طول میداد که منصور با سمانه ازدواج نکنه؛ صوفی گفت: آفرین! چون الهه میدونست سمانه داره از ایران میره ؛ از خداش بود! با ادای حاملگی فقط میخواست زمانو بخره که منصور قبل از رفتن سمانه ؛ بهش پیشنهاد ازدواج نده !؛ گفتم: ولی نتونست؛ با ماجرای تجاوز مشکات و پیدا شدن بمانی، الهه دیگه حوصله نقش حامله بازی کردن نداشت؛نگرانیهای جدیدی داشت…یه خواهر شوهر مخفی و ناتنی…..الهه دیگه حتی حاضر نبود منصور رو ببینه…. منصورم رفت و سمانه رو گرفت. مادر تو چی؟ کدومشونه؟ کدومیکی از زنای دردکشیده ی این خانواده ؟ گفت: پای مادر منو وسط نکش! اون به اندازه کافی تقاص پس داده؛ بسشه

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۲.۱۷ ۲۰:۱۱]
قسمت هفتاد و سوم

خوابم ؟ حتما خواب میبینم…..خواب میبینم که عده ای جادوگر ؛ مثل جادوگران مکبث دور مرا گرفته اند و مدام عربده میکشند :معذرت بخواه؛ معذرت بخواه….زبانهای خون آلودشان از لای دندانهای نیششان پیداست…بیدار میشوم…صوفی بالای سرم نشسته است.میگوید:چرا من ؟ میگویم :چون شبیه خودم بودی.فقط خدا کند داستانت؛ مثل داستان من تمام نشود…از روز اولی که خبر را در روزنامه خواندم..میدانستم کشته نشدی.میدانستم جایی زنده هستی و منتظری من پیدایت کنم و قصه ات را بنویسم…کاری که برای من، کسی نکرد.
گفت:پدرم؛ اردشیر اونقدرا که فکر میکنی بد نیست.گفتم :میدونم.آدم بده ی این قصه ؛ یکی دیگه ست.کسی که گاهی دلم براش میسوخت.فکر میکردم چه آدم خوبیه ! اینکه آدم تظاهر کنه مرده ؛ چقدر ظاهرا همه چی رو آسون میکنه…هم طلبکارا غیب میشن.هم هر خلافی دلت میخواد انجام میدی…هم تنها وارث ذکور میمونی.چون واقعا نمردی! پس چنگیز قبل از مرگش همه چیزو به اسم منصور کرده بود که ازش هم خیالش راحت بشه که کل ثروت اجدادی دست پسرشه.هم مالیات ارث و رشوه به دولت نمیدن!نمیدونست منصور اولین کسی رو که از خونه اجدادی بیرون میکنه ؛ پدرشه!…انتقام سمانه؛عقده های بچگی؛هر چی….به چنگیز میگه از اون خونه برو بیرون! چنگیز بزرگ با اون همه ثروت یه مدت تو آلونک مش حسن زندگی میکنه….تا شب مهمونی….که میخواد به همه اعلام کنه بمانی دختر واقعیشه و میخواد اونو از بیمارستان بیاره بیرون…و منصور گلوله رو میزنه به پای پدرش! تو اون اتاق مردای دیگه ای هم بودن.جمشید مشکات دومین گلوله رو میزنه.وگرنه از جیره خوری منصور دیگه خبری نیست…اما گلوله سوم که چنگیزو میکشه….صوفی گفت:کار پدر من نبود! اردشیر اقتداری هیچوقت خودشو جزو اون خانواده ی نزول خور نمیدونست….گفتم :میدونم….کار مازیار مشکات بود.پسر کوچیک مشکات….وحشی ترین بچه ی خانواده….پدر تو گلوله نمیزنه.صوفی گفت :منصور با سمانه عروسی کرد.اون به عشقش رسید.سمانه به آرزوی دیرینه ش برای انتقام.هم منصورو وادار کرد که پدرشو بکشه ؛ هم با تولد دوقلوها مادر وارث شد.گفتم :دو قلوها؟ گفت: پرویز و روژان،دو قلو ان.بچه های سمانه و منصور.گفتم ؛ پس وارث بعدی این خاندان احتمالا یا پرویزه..صوفی گفت :یا آرش!پسر مشکات..گرچه ما پول کثیف اونا رو نمیخوایم.اما اونا باید انتقام پس بدن..گفتم :میدونم گناهاشون زیاده.ولی…انتقام چه چیزایی؟ گفت :غزال.پدر غزال.بمانی بیچاره که همه ی عمرش به اسم محجور؛ تو بیمارستان گذشت؛ بهار بیکس که مریضش کردن.و بعد ؛کسی که بدبخت ترین آدم این خاندانه!ا

کسی که اگه زنده میموند شریک ارث میشد.دختر منصور از زن اولش…کسی که منصور؛ هیچوقت دوستش نداشت.همنطور که الهه رو دوست نداشت….پس نذاشتن از خونه بیرون بیاد.نه درس بخونه.نه جایی بره…اونم یه جور زندانی بود.اگه بمانی تو زیرزمین جیغ میکشید ؛ دریا رو بالش نرمش انقدر گریه میکرد که گرسنه خوابش میبرد..هیچکی سراغشو نمیگرفت.انگار چنین بچه ای وجود نداشت! منصور به همه میگفت؛ بچه مریضه.دکترا گفتن زیاد عمر نمیکنه….دریا.مادر بیچاره من.یه زندانی بود…انقدر کینه داشت که با اردشیر ازدواج کنه.هر دو از اون خاندان زخم خورده بودن!هردو هم مال اون خاندان بودن و هم نبودن…..

مادرش الهه؛ بعد از عروسی منصور و سمانه ، و فشار طلبکارایی که فکر میکردن منصور مرده ؛ افسردگی گرفت و از ایران رفت.دریا خودش تنهایی بزرگ شد.با حمایت مش حسن؛ تا چند سال بعد ؛ اردشیر گرفتش.گفتم : و مازیار چی؟رفته بود اتریش؟ گفت:یه مدت رفت….نمیدونم اونجا چه غلطی کرد برش گردوندن ! بیماری روحی داشت..اذیت دخترا و پسرای جوون….اون باند کثیفو زد.به کمک منصور پروا و جمشید مشکات…خون کثیف نزول خورا…..اولاش برای تفنن کار میکردن……همینجور به دستور مازیار…جمشید کاره ای نبود.فقط از خونه ی بزرگش استفاده میکردن.منصور کم کم همه کاره شد..بچه ها رو میدزدیدن.میفرستادن اونور آب…جاش پول حسابی میگرفتن….مسول اینورآب؛ منصور بود.مسول اون ور آب؛ مازیار؛ که زبان خوب میدونست…البته حالا دیگه اسم و فامیلشو عوض کرده بود.باند سیاه منصور و مازیار.منصور دخترش روژانو رو داد به مشکات که ازدواج خانوادگی خفه ش کنه…هم پول تو خانواده بمونه ؛ هم دختر ساده ش ؛ هرگز صاحب اون پول نشه….معامله بود.پول در نهایت؛ مال پرویز پروا بود.منصور یه جیره ای به مشکات میداد.گفتم ؛ مادرت کجاست؟ گفت:من قایمش کردم.از دست همه.جایی که پیداش نمیکنن…

گفتم :و مادرمشکات چرا مرد؟ گفت:نمرد.سکته کرد.از دیدن بهار ترسید.بچه ی تجاوزجمشید شرور! فکر میکرد بهار موقرمز؛ سالهاپیش مرده….نمیدونست اون دختر مومشکی که جمشید باش عروسی کرد؛ بچه ی موقرمز خود جمشید بود! از اون بچه میترسید؛ میگفت ،شومه !ثمره گناهه!….فکر میکرد باید بمیره.از ازدواج اونا خبر نداشت….فکر میکرد زن مو سیاه جمشیدو ؛ منصور پیدا کرده….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۲.۱۷ ۲۰:۱۱]
ادامه ….
نمیدونست عروسشه! میدونی که مادر مشکات؛ در واقع مادر خونده ا ش بود.زن اقتداری! هیچوقت این دو تا با هم به توافق نرسیدن. موقعی که مشکات مادر خونده شو میذاشتش تو خاک ؛ صورتشو با سنگ له کرد! فقط از روی کینه…. همین!.گفتم :برادرای دوقلوی دکتر؟ گفت؛ واقعا بچه های کدخدا هستن.بعد از بمانی بدنیا امدن .مصور خریدشون…با پول همه رو میشه خرید….گفتم: پس بهار صحنه تجاوزی ندیده بودکه؟ گفت :چرا ! مازیار به زن مشکات ؛ روژان..مشکات خونه نبود.روژان میخواست از دست مازیار دیوونه فرار کنه ؛مازیار مست بود و بت گفتم مریض بود…دنبال روژان می افته..روژان از پله ها می افته پایین و آسیب میبینه.بهار از پشت پرده ، همه چیزو دیده…..مشکات میفرستتش امریکا…چند تا عمل انجام میده ؛ اما بعد برگشت از امریکا روژان مریض میشه.همه جا دنبال مازیار بوده تا اونو بکشه..مازیارم با چاقو ؛ گوشه چشم روژانو زخمی میکنه..چون روژان واقعا داشته میکشتتش…مشکات برای آرامش روحیه روژان ؛ اونو میفرسته اصفهان….نمیخواد زنش؛ تو اون خونه ی کثیف باشه.خونه ای که منصور و مازیار بچه های دزدیده شده رو می اوردن اونجا.

گفتم: حالا نقشه ی تو و آرش چیه؟..گفت: تو منصورو میکشی!…گفتم ؛ شوخی میکنی؟ گفت؛ نمیتونه کار ما باشه …دنبال یه غریبه میگشتیم ؛ تو رو پیدا کردیم.کار سختی نیست….فقط میری خونه ش و میگی همه چیزو میدونی..و اینکه قبل انقلاب همه جا اعلام کردن که مرده و حتی برگه ی دفنش هست….حالا به اسم رضا کار میکنه…نزول گیره و باند بچه دزدی داره…باید عصبیش کنی !مطمین باش بت حمله میکنه….ما اونجاییم…تو فقط از این اسپره میزنی تو صورتش..همین!..اون همیشه مسته.بقیه ش با ما.باید اسپره تو جیبت باشه و اماده….فقط همین..من و آرش اونجاییم…گفتم :قانون چی؟ گفت:جهل سالی عقبه قانون…به همه ی ما ؛ یه عمر رو دست زد. پدرشو کشت.خواهرش بمانی رو محجور اعلام کرد.دخترش دریا رو از ارث و زندگی محروم کرد و الهه رو به یه موجود افسرده تبدیل کرد که فقط قرص میخوره و نمیدونه چرازنده ست !مطمینم سمانه هم دوسش نداره.فقط به عنوان وسیله انتقام گیری از این خانواده ؛ بش نگاه میکنه…منصور و مازیار هر دو مقصرن..اما اول نوبت منصوره..مازیار؛ خوراک حاج علیه….چون الان پلیس بین الملل دنبالشه.ببین ما واقعا نمیخوایم منصور بمیره! باشه؟ فقط میخوایم التماس کنه! زانو بزنه…فقط برای زندگیش التماس کنه.همونجور که زنش الهه ؛ بمانی ودریا بهش التماس کردن…میخوام فقط عصبیش کنی.کور خونده اگه فکر کرده ارث کثیفش به پرویز جانش میرسه…..اون پول باید به خیریه داده شه تا گناه این خاندان بخشیده شه….فقط اگه سیمین اونجا نباشه.گفتم ؛ کیه واقعا این سیمین؟ گفت: یه دختر سرراهی بدبخت….منشی و همه کاره باندش.هر نقشی میخواد براش بازی میکنه…..یکی از دخترایی که دزدیده و بعد ؛ به جای فروشش ؛ اونو نوچه ی خودش کرده…..سیمین بدبخت ،چاره ای نداشته.فقط با استعدادتر از بقیه اون دخترا بوده و منصور برای لاپوشونی کارای کثیفش ؛ یه همدست زن جوون میخواسته !.یه دختر فراری بی کس وبی خانواده…..حالا میخوایم از منصور انتقام بگیریم….کمکمون میکنی؟ جادوگران ذهنم دوباره دندانهای نیششان را نشان دادند..بگو چیستا.بگو !!!!!یاد صدها بچه ای افتادم که منصور فروخته..یاد بمانی.غزال.چنگیز.دریا و بهار….گفتم : باشه….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۲.۱۷ ۲۰:۱۴]
قسمت هفتاد و چهار
بوی نم بود؛ با بوی توتون… از پله ها بالا رفتیم؛ چقدر پله را آدم بالا برود به سر دنیا میرسد؟ اینجا سر دنیایش، یک اتاقک حصیری بود؛ اتاقی با پرده های حصیر، آشنا بود؛ انگار آن را در خواب دیده بودم؛ پاهایم بی اختیار شروع به لرزیدن کرد… صوفی گفت: خوبی؟ گفتم: قراره اتفاق بدی بیفته؟ گفت: نه، مثلا چه اتفاقی؟ گفتم: رنگت پریده… گفت: ما به اینجا میگیم آلونک، دفتر کار مخفی شونه… دم در رسیدیم؛ گفت: برو تو! گفتم، تو نمیای؟ گفت: اسپری تو جیبته، یادت نره! من بیرون منتظرم… اتاق تاریک بود؛ حالا بوی توتون و نم با بوی خون قاطی شده بود؛ شبحی سایه وار پشت به من رو به دیوار ایستاده بود؛ گفتم:آقای پروا؟ برگشت؛ صورتش در تاریک روشن اتاق مثل دو چهره به هم چسبیده بود؛ خیر و شر… گفت: نه بانو! منصور رو لولو برد؛ منم! یادت نمیاد؟ نزدیک بود بیهوش شوم؛ صدا آشنا بود؛ خیلی آشنا و ترسناک، گفتم: شما؟ حالا رو به من برگشته بود؛ لازم نبود خودش را معرفی کند؛ از برق انگشترهای عقیق و فرم صورت درازش او را شناختم؛ گفت: ترسیدی یا تعجب کردی؟ گفتم: هردو! گفت: خوشم میاد راست میگی، بشین چیستا! گفتم: پس مازیار تویی؟ گفت: ایرادی داره؟ نفس! نفس عمیق، زیر آب بودم؛ داشتم خفه میشدم؛ یک نفر گیس بافته بلند هفت سالگی ام را گرفته بود و میکشید و سرم را داخل حوضچه آب لجنی میکرد؛ گل و لجن توی دهانم میرفت و بالا میاوردم؛ راه نفسم بسته میشد؛ دست و پا میزدم؛ سرم را با گیس بافته از آب بیرون می آورد؛ میگفت: دختر خوبی میشی؟ جواب نمیدادم؛ گل و لجن داخل دهانم را به صورت درازش تف میکردم؛ دوباره سرم را داخل حوض لجن میکرد؛ کنارم صدای جیغهای آرمیتا را میشنیدم؛ حالش از من بدتر بود؛ از آب میترسید. مرد جوان به آرمیتا گفت: ببین دوستت جیغ نمیزنه! آرمیتا با اشک، نفس زنان گفت: آقا تو رو خدا هر کاری میخوای بکن؛ سر منو تو این آب نکن؛ من از خفگی میترسم… مرد خندید و مطمئن بودم دندانهایش زشت است. گفت: هر کار؟ مثلا این دوستتو بکشم خوبه؟ آرمیتا جیغ زد: نه! و سرش داخل آب بود… تقریبا همه را از یاد برده بودم… جز اینکه آنها داشتند آرمیتا را اذیت میکردند… حواسشان به من نبود؛ آرمیتا ارمنی، موبور و زیبا بود؛ من فقط یک قدم تا در فاصله داشتم و این یک قدم را برداشتم؛ صدای نفسهای من، دویدن و جیغهای آرمیتا از دور… در حیاط باز بود؛ نمیدانم چقدر دویدم اما رفته بودم و آرمیتا را آنجا کنار جوانک وحشی و دوستانش رها کرده بودم… فقط هفت سالم بود. مادرم تازه خواهرم را زاییده بود و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا نه! من از آب میترسم؛ خواهش میکنم!…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۲.۱۷ ۲۰:۱۶]
قسمت هفتاد و پنج
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند… مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل… گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا… او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب… دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا… و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده… جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه… و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه… پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم… هنوز زنده بود… گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی… میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم… انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی… با سیلی مازیار به خودم آمدم… کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۲.۱۷ ۲۰:۱۷]
قسمت هفتاد و شش
تا سه شمردم، درست توی صورتش زدم؛ فریادش هوا رفت؛ صوفی با عجله وارد شد؛ بم گفت: فرار کن، برو بیرون! دویدم… سر پله، داد زدم: بدو چیستا بدو… اما صوفی را جا گذاشته بودم؛ اینبار دیگر نه، آرمیتا کافی بود؛ برگشتم؛ صوفی اسلحه را به سمت مازیار گرفته بود: یا همینجا میکشمت یا تو و منصور و مشکات به همه چیز اعتراف میکنید. مازیار از درد چشمانش نمیتوانست بلند شود؛ گفت: نه که پدر خودت فرشته ست؛ اقتداری؟ بچه نوکر؟ گفت: پدرمم اعتراف میکنه؛ همه تون به غلطایی که کردین. آرش به خاطر شما داشت میرفت بالای دار!… میفهمی؟ ما دیگه هیچی برای از دست دادن نداریم؛ آرش رسید، از در پشت آمد؛ اسلحه را از صوفی گرفت. گفت: اعتراف میکنه، آروم باش؛ صوفی داد زد: همه بچه دزدیا، فروش بچه ها، غزال، بمانی، بهار، کتکای روژان از مشکات… همه چی… مازیار گفت: خبرنگار آوردی که اگه مردین همه چیزو بنویسه؟ صوفی گفت: شاهد آوردم که تو چقدر پستی… من عمدی اون رورنامه رو به حاج علی دادم که بذاره جلوی چشم چیستا، اونم باید از این کابوس بچگیاش خلاص میشد… مازیار گفت: ابله پای مادر خودتم گیره، آدم کشته… جنین نامزد حامله منو… بچه مونو که میتونست وارث کل این خانواده ی لعنتی بشه! صوفی گفت: اون تصادفی بود؛ مادرم فقط هولش داد. من اون شب تو اتاق حاج علی همه چیزو بش گفتم. همون شبی که شیدا رسید و حاج علی زدش که بره بیرون، اون شب مادرمو برده بودم اونجا از دست شما، نامزد تو داشت مادرمو میکشت؛ مادرم فقط از خودش دفاع کرد. مازیارخنده ی عصبی کرد و گفت: دفاع؟ بچه، هفت ماهش بود؛ حکمش قصاصه… آرش گفت: من گردن گرفتم؛ من نامزدتو هل دادم؛ میخواستیم صوفی و مادرشو یواشکی بفرستیم خارج، برای همین اعلام کردیم صوفی کشته شده که دست از سرشون بردارین. با اسامی و هویت جدید اونور زندگی کنن… من تا پای دار میرفتم تا دریا و صوفی از ایران برن؛ اما حاج علی فهمید کار من نبوده؛ قتل غیر عمده… دفاع از خود، در باز شد، دریا وارد شد؛ بسه بچه ها، من اعتراف میکنم؛ زندان یا حتی اعدام برای من بهتره تا اینجور بی هویت برم خارج، من نامزد خارجی مازیار رو هل دادم؛ چون بم حمله کرد؛ نمیدونستم هفت ماهه حامله ست و بچه پسره! حالا تقاصشو میدم؛ اونا یه جنین هفت ماهه از دست دادن، ما همه عمرمونو… لعنت به نظامی که این بچه ها را فقط با پول و قدرت آشنا کرد؛ شما اینجوری نشید؛ ازدواج کنید و از اینجا دور شین؛ این پول شومه، بوی خون میده. صوفی جان بچه تو با عشق و نون حلال بزرگ کن و این خونواده رو فراموش کن؛ خونواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور… ماشین پلیس رسید. صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۲.۱۷ ۲۰:۲۱]
قسمت آخر

خانواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور!!! حالم بد میشه… ماشین پلیس رسید، صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد. به مازیار گفتم: با آرمیتا چیکار کردی؟ دیگه آخربازیه… بنال!… خنده کثیفی کرد؛ دندانهایش واقعا زشت و سیاه بود… گفت: باحال بود… باید میکشتمش… اما چاقو رو که دید، یه دفعه گفت: یا حضرت مریم!… گفتم بذار بره پیش حضرت مریمش… پول بیشتری بم میدن… تا جنازه ش… خوشگل بود… گرون فروختیمش… با جنسای قاچاق تاپ، ردش کردیم رفت… حاج علی ت که پیداش کرده… ته یه ده کوره تو مکزیک! … همان موقع علی رسید؛ جهان رسید. آرمیتا زنده بود و دو هفته بعد، محاکمه این سه خانواده شروع میشد… همه ممنوع الخروج بودند… دریا به جرم کشتن وارث مازیار یا همان جنین هفت ماهه، به جرم قتل غیرعمد بازداشت میشد؛ در اتاق آرش و صوفی دستشان در دست هم بود. به علی گفتم: همه اینا رو چه جوری بنویسم؟ شاید دیگه خواب بد نبینم… شاید عکسای مردم و آرمیتا رو فراموش کنم… شاید آدمای خیالی دوستم نشن؛ شاید… علی لبخند زد… تا حالا به این شیرینی لبخند نزده بود… گفت: همه مون آدمای خیالی داریم… هرجور بنویسی باور نمیکنن… ولی تو بنویس خاتون، کاریت نباشه… حتی اگه باور نکنن… .

■■■■■■■■■■■■■■■■ آرش و صوفی چند سالی ایران نبودند. به ایران برگشتند. ازدواج کرده اند و یک دختر چهارساله به نام ساحل دارند. دریا هم چند سال حبس خود را گذرانده و تبرئه شده است. آرش و صوفی، هرگز به ارث و پول آن خانواده دست نزدند و با کار و تلاش حلال، شرکتی تبلیغاتی را اداره میکنند

صوفی و شیدا
#چیستا_یثربی
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
5 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
5
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx