رمان آنلاین فخری داستان براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۱تا۱۵

فهرست مطالب

رمان آنلاین , نازخاتون , داستان واقعی , داستان های نازخاتون , رمان, رمان فخری,رمان های ساغر

رمان آنلاین فخری داستان براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۱تا۱۵

رمان آنلاین , نازخاتون , داستان واقعی , داستان های نازخاتون , رمان

اسم رمان: فخری

نویسنده : ساغر

داستان واقعی

#قسمت_یازدهم

چلم شد ننه کلی گریه کرد و گاهی زیر لب منو نفرین میکرد
راه افتادیم سمت خونمون.تو دلم غوغا بود انگار عروسیم اون موقع بود
یه خونه اتاق اتاق بود
یه اتاق اشپزخونه مشترک بود
یه اتاق ما و اتاق لاله خانم
یه تخت وسط حیاط بود
دستشویی مشترک کنار در ورودی
راضی بودم بهتر از هیچ بود
وسط اتاق یه فرش لاکی بود
سماورو سمت راست اتاق و
صندوقچه سمت چپ
رو تاقچه خالی بود
پرده قدیمی توری که حسن گفت ننه داده
چند دست رخت خواب که یه روکش گل گلی کشیده بودن روش
یه حالت انباری کوچیک ته اتاق بود که پارچه سفید زده بودن
توش یه قابلمه رویی و چندتا کاسه و قاشق بود
حسن و نگاه کردم
گفتم حسن تو بهترین شوهر دنیایی
من اینارم تو خواب نمیدیدم
تو صندوق وسایل بابک و گذاشتم
بابک وسط حال خوابیده بود حسن رفته بود چای بخره
یاد حرفای سوسن خانم افتادم
موهامو باز کردم دورم ریختم
یه رژ قرمز زدم
حسن اومد گفت وای فخری چقدر موی باز بهت میاد
موهامو تو دستش گرفت گفت خیلی قشنگی
گفتم ۱۶ سالم شده.عقدم نمیکنی
محکم بغلم کرد گفت مهم الان .بعدا حرف میزنیم.

#قسمت_دوازده

یادمه هیچ کاری بلد نبودم انجام بدم.تو کاره خونه مونده بودم
از بچه داری هیچی نمیدونستم .
فکر میکردم راحته یه شیر و یه کهنه
اما بدتر از اینا بود
لاله خانم میومد کمک اما اون درگیر اعتیاد شوهرش بود
بیشتر شبا صدای کتک خوردنش میومد
یه روز ننه اومد گفت برای انسیه خواستگار اومده
پسر اقا جمال بقالی سر کوچشون
اسمش ابراهیم
پیش باباش شاگردی میکنه
حسن قبول کرد بیان
ما هم رفتیم مجلس خواستگاری
مال انسیه کجا و مال من کجا
یه پارچه اوردن
یه پارچه چادری
یه النگو
یه انگشتر خوشگل
مادر شوهره همش میگفت ماشاالله عروس گلم
داماد معلوم بود وضعش خوبه یه کت شلوار قهوه ایی تنش بود
شیرینی و خوردن و قرار شد ماه دیگه عقد بشن
شب تو خونمون رفتم تو بغل حسن گفتم میای با انسی منو عقد کنی
گفت باشه ببینم چی میشه
مادر شوهرم خبر داد بریم برای کارا
هر روز بازار بود
افتابه و لگن بهترین ها
بعدا فهمیدم حسن داده پولشو
گفتم حسن طبقه بالا که اجاره دادن سوسن خانم کافی نیست پولش جهاز بخرن
حسن عصبانی شد گفت خواهرمه
غیرتم کجاست
یه روز که رفته بودم خونه ننه تا پتوی انسیه مروارید دوزی کنیم
چون میخواستم بابک و بشورم انگشترمو گذاشتم لب حوض
بر گشتم نبود
همه جارو گشتم نبود
ننه گفت چیزی که لب حوض بزاری و بری کلاغ میاد میبره میفهمه برات ارزش نداشته
شب به حسن گفتم نکنه ننه برداشته
یه کتک مفصل خوردم
میگفت ننه با نون نداری مارو بزرگ کرد حالا بیاد انگشتر چسکی تورو برداره
لبم خونی بود با دستم پاک کردم گفتم اره مثل خواهرت نترشیده بودم که انگشتر قلمبه میاری
بیشتر عصبانی شد صدای جیغ من با بابک یکی شده بود
داد میزد
تو نون خور اضافی بودن پرتت کردن بیرون
گوه میخوری به خواهر من حرف بزنی
فرداش رفتم خونه ننه
تا درو باز کرد و چشم کبود و لب ورم کردمو دید لبخند زد
هیچی نگفت
بقیه رختخوابهارو انداخت جلوم گفت بدوز
عروسی انسیه خیلی قشنگ بود
من رفتم یه پیراهن مشگی کوتاه دادم دوختن یقه باز مثل گوگوش
موهامو قهوه ایی کردم
حسن تو خونه منو دید گفت تو فخری منی
چقدر قشنگ شدی
تا اومدم بغلش کنم شوهر لاله صداش کرد
گفت الان میام
باهم رفتن زیر زمین پایین
چند وقتی بود میدیدم حسن با شوهر لاله زیاد میره و میاد
یک ساعت گذشت
چادر سر کردم و بابک و بغل کردم رفتم جلو در زیر زمین همه جا دود بود
گفتم حسن اقا
حسن مثل جن دیده ها پرید بیرون گفت اینجا چیکار میکنی گفتم بابا عروسی داریم بریم تا ننه مارو نکشته
از اون روز فهمیدم حسن معتاد شده

#قسمت_سیزدهم

گاهی حسن با منوچهر میرفتن زیر زمین
شادو شنگول میومدن بالا
گاهی انقدر بداخلاق میشد که منو یا بابک و کتک میزد
یه شب بابک خیلی گریه می کرد
حسن عصبانی شد داد زد خفش کن خوابم میاد
تو بغلم بابک و فشار میدادم تا اروم بشه
یهو حسن عصبانی شد درو باز کرد
میخواست بابک و پرت کنه تو حیاط
جیغ میزدم
موهامو گرفت از درد ناله میکردم مارو پرت کرد تو برف
تا صبح رفتم تو حیاط از سرما میلرزیدیم
یه زیر انداز گوشه اشپزخونه بود برداشتم پیچیدم دور بابک
کپسول گازو باز کردم و اجاق و روشن کردم
یکم بهتر شده بود
اما اشپزخونه در نداشت که گرم بشه
نزدیکای صبح کپسول گاز تموم شد
گریم گرفت بابک زیر سینم خوابش برده بود
لاله خانم اومد چای بزاره یهو گفت
ای وای ترسیدم اینجا چیکار میکنی
گفتم حسن پرتم کرده بیرون
گفت ای وای گاز نداریم
گفتم نه من روشن کردم
محکم زد تو صورتش گفت وای منوچهر چای میخواد سماورم هم نفت نداره الان بابامو سگ میکنه چیکار کنم
اصلا وضعیت ما براش مهم نبود
اونم بدبخت تر از من بود
گفتم اگه حسن بره من سماورم نفت داره چایی درست میکنم
گفت باشه رفت تو اتاقش
یه ربع دیگه پتو اورد داد بهم گفت بکش رو بچه سرما نخوره
حسن ساعت ۸ اومد
گفت پاشو برو تو
اما شب بچه عر بزنه باز بیرونید
از ترسم یه پتو برداشتم گذاشتم زیر وسایل اشپزخونه
گفتم حسن گاز تموم شد
گفت به من چه نوبت منوچهره بخره
گفتم اخه من تا صبح روشن کردم تموم شد
محکم زد تو سرم
خون تو سرم میفهمیدم تکون میخوره
سرم درد میکرد
گفت از بس بی عقلی
ندارم از کجا بیارم زنیکه
کفشاشو نصفه پوشید رفت
یه چایی درست کردم ریختم دادم لاله
بده شوهرش
یه قنداب گرم هم درست کردم دادم دست بابک
صدای در اومد ننه بود
گفت سوسن خانم میخواد بره
شبا میترسه تو خونه تنها
نشست با بابک بازی میکرد
حسن اومد کپسول گاز اورده بود
داشت فحش میداد درو باز کرد
ننه پرید گفت ای ننه فدات چرا عصبانی هستی
این چه ریختیه
حسن سیگارشو روشن کرد و بهم نگاه کرد
هیچی نگفت
ننه باز ماجرای خونشو گفت
حسن گفت ننه ما میایم جای سوسن خانم
من نمیتونم با این زن خنگ پول نگه دارم
ننه چشاش برق زد
گفت اره ننه بیاد میگم چرا قیافه نداری سخت بهت گذشته
شبا از غصت خوابم نمیبره
یهو گفت وا ننه این بابک هم گوشت نداره
بلد نیستی بهش برسی
بچه های من با بی پدری انقدر تپل بودن نمیشد بغلشون کنی
بیاد ننه بیاد

#قسمت_چهاردهم
وسایل و جمع کردیم به صاحبخونه گفتیم میریم
غم عجیبی تو دلم بود
دلم شور میزد
جمعه وسایلو جمع کردیمو رفتیم
یه وانت میشد کلش
خواستم اثاث هارو ببرم بالا حسن گفت نه بزار تو اتاق خودمون
گفتم مگه نگفتی میریم بالا
گفت نه میریم همون اتاق تو کار بلد نیستی
برای بالا نقشه دارم
بالاروفرختن
حسن یه وانت خرید گفت کارگری خوب نیست با وانت کار میکنم
بابک هم ۲۴ساعت پیش ننه بود
کار من پختن و شستن شده بود
روز به روز قیافه حسن بیشتر معلوم میشد معتاده
ننه میدونست
گاهی میگفت بچم از بس غصه خورده حالا همرو دود میکنه غصش کم بشه
یه روز بابک سرماخورده بود دارو دادم بالا اورد
منم حالم بد شد
ننه گفت وا بچته حال بهم خوردگی نداره که
اما حالم از همه چیزبد میشد حتی دندون های ننه موقع خندیدنش
فهمیدم من بدبخت حاملم.
ننه خوشحال بود
میگفت حسن اینم پسره
حسن ایندفعه گفت ننه باز نخوره زمین مثل اون موقع حواست باشه
ننه بهم میرسید
یکی یا دوبار حسن یه موز خرید ۴ تایی خوردیم
یه روز حسن زنگ زد گفت ننه بیا من کلانتریم
با ننه و بابک رفتیم کلانتری حسن با یه لباس سربازی نشسته بود گفتیم چی شده
گفت مسافر سوار کردم چاقو کشیدن لختم کردن وانت هم بردن
بدبخت شدیم
دیگه حسن کار هم نداشت
هفت ماهم بود هیچ پولی نداشتیم اخر ننه چادر سرش کرد رفت خونه همسایه با گریه قبول کردن حسن پادوی یه مغازخ تو بازار بشه
اما هر چی بود حسن دود میکرد
دردم گرفت جیغ میزدم
یه همسایه که اسمش خاور خانم بود اما مثل مردا بود به ننه گفت میبرمش بیمارستان
سوار ماشینش شدم حسن نبود
تنها بودم
خاور خانم تو بیمارستان میگفت دست منو فشار بده
دستش مثل مردا بود ضخیم با صدای ضخیم
جیغ میزدم ۱۰ ساعت شده بود بچه دنیا نیومده بود حسن هم نبود
ننه و خاور خانم میومدن منو میدیدن گریه میکردن میرفتن
خانم دکتر سوروراهی اومد گفت چرا خبرم نکردید داره میمیره
پرستارو پرت کرد کنار
با دست شکممو فشار داد
جیغ میزدم اما اون فشار میداد
یهو صدای بچه اومد
دختر بود
یه دختر سفید بور
یهو بی هوش شدم

#قسمت_پانزدهم
بچرو دادن بهم اما این بچه سبزه بود دختر من نبود
دستشونگاه کردم اسم یه مادر دیگه بود
به ننه گفتم این بچم نیست گفت وا مگه میشه
رفت گفت
اما پرستارا گفتن نه اشتباه میکنی
دکتر اومد گفتم این بچم نیست اسمشو
اسمشو دید گفت اره
سریع پرستارو صدا کرد
پرستار معلوم بود سواد نداشت
گفت الان پیگیری میکنم
گریه میکردم بچه گریه میکرد گفتم شیر نمیدم بچمو میخوام
ننه اب قند داد بهش
فهمیدم اونی که مرخص شده بچمو برده
جیغ میزدم بچم یعنی فرق بچرو نفهمیده
بیمارستان رو سرم گذاشتم
دکتر گفت اینا بدهی دارن شناسنامش جا مونده میاد تا صبح جیغ زدم انگار عقده درونم و سر همه میخواستم خالی کنم
پرستارا همه ترسیده بودن.ننه بچرو بغل کرده بود و صلوات میفرستاد
زنگ زدن فرداش بچرو اوردن دخترم .دختر زیبام
چشام از بس گریه کرده بودم پف داشت
حسن هم  اومد
گفتم کجا بودی داشتم میمردم
گفت با منوچهر شمال بودم
چه میدونستم میترکی
جیغ زدم برو بیرون برو بیرون
پرستار اومد گفت اقا برو کارای ترخیصشو انجام بده
رفت
با حال بد و دلشکسته رفتم خونم
عمم اومد با بتول
بتول یه دختر زیبا شده بود گفتم وای بتول چقدر ناز شدی
عمم گفت وای نمیدونی چقدر درس خون هست
اقا معلم نذاشت درس و ول کنه
یهو بتول قرمز شد فهمیدم یه خبری هست
گفتم عمه منو نجات بده
جریان اعتیاد حسن و گفتم
گفتم کتک میخورم
عمم اشکاشو پاک کرد گفت چیکار کنم عمه ما هم پیر شدیم الان سارا هم وقت شوهرش جهاز میخواد
بتول هم همینطور
چه کنم بمیرم برای دل سوختت
ننه اومد نشست تا گوش بده چی میگیم
ما هم لال شدیم
اسم دخترمو حوریه گذاشتم

#ادامه_دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx