رمان آنلاین قبله ی من قسمت ۱تا ۲۰

فهرست مطالب

رمان آنلاین قبله ی  من قسمت ۱تا ۲۰ 

رمان :قبله ی من 

نویسنده:میم سادات هاشمی 

 

#قبله_ی_من

#قسمت۱

قسمت۱

روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میکشم.

چقدر کم پشت!

لبخند تلخی میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم می ریزم. لابه لای موج لخت و فندقی که یکی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را به رخم می کشند!

پلک هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون می دهم.

_ تولدت مبارک من!

نمی دانم چند ساله شده ام؟

_ بیست و پنج؟…

نه!کمتر…! اما این چهره یک زن سالخورده را معرفی میکند!

کلافه می شوم و کف دستم را روی تصویرم در آینه می گذارم!

_ اصن چه فرقی می کند چند سال؟!

دستم را برمیدارم و دوباره به آینه خیره می شوم. گیره را از سرم باز می کنم و روی میز دراور می گذارم. یک لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم!

_ تو قول دادی محیا!

موهایم را روی شانه هایم می ریزم و به گردنم عطر می زنم.

_ میدانی؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!

کشوی میز را باز می کنم و به تماشا می ایستم.

_ حالا حتمن باید آرایش هم کنم؟!….

شانه بالا میندارم و ماتیک صورتی کم رنگم را برمیدارم و کمی روی لبهایم می کشم!

_ چه بی روح!

دوباره لبخند می زنم! ماتیک را کنار گیره ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده ، با شکم روی زمین خوابیده و درحالی که شعر می خواند ، مثل همیشه خودش را با لباس صورتی و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی میزنم و کنارش میشینم. چتری های خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و می پرسم: تو کی رفتی سراغ لوازم آرایش من؟

دستش را میکشد و جای نیشگونم را تند تند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایی تحویلم می دهد! دست دراز میکنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار میدهم…

_ ای بلا! دیگه تکرار نشه ها!

سر کج میکند و جواب میدهد: چش!

سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم

_ قربونت بره مامان!

دوباره سمت دفترش رو می کند و شعر خواندن را ادامه می دهد. ازجا بلند می شوم و روی مبل درست بالا سرش می شینم. یکی از دستانم را زیر چانه ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهی موهای حسنا را نوازش میکنم. بہ ساعت دیواری نگاه می کنم. کمی به ظهر مانده! سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم و چشمانم را می بندم!

_ باید دست از این کارا بردارم! مثلاً قول دادم!

در دلم باخودم کلنجار و آخر سر از جا بلند می شوم و سمت اتاقِ ” یحیی ” می روم! پشت در لحظه ای مکث می کنم و بعد چند تقه به در می زنم! جوابی نمی شنوم اما در را باز می کنم و داخل می روم! بوی عطر خنک و دل پذیر همیشگی به مشامم می رسد. نفس عمیقی میکشم و حس خوب را با ریه هایم می بلعم. در را پشت سرم می بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی که روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میکنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد! درست میان پیراهن های یحیی و بعد از کت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلی و بلوز آبی رنگم را آویزان کرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز می کنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در کمد رامی بندم.مقابل آینه لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب می کنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین می افتد ، خم می شوم و دستم را روی فرش می کشم تا پیدایش کنم. صورتم را روی فرش می گذارم و زیر کمد را نگاه میکنم.سنگ سرمه ای رنگش درتاریکی برق میزند! دست دراز میکنم تا آن رابر دارم که دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح می خورد!می ترسم و دستم را عقب می کشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه می کنم. صدای حسنا از پشت در می آید :

_ ماما؟تو اتاق بابا چیکا میکنی؟؟!

عرق پشت لبم را پاک میکنم و باملایمت جواب میدهم: هیچی! الان میام عزیزم!

مکثی می کنم و ادامه می دهم: کار داری حسنا؟

با صدای نازک و دلنشینش می گوید: حسین بیدار شده ! فک کنم گشنشه!

هوفی می کنم و دستم را زیر کمد می برم.همان چیز را باواحیتاط بیرون می کشم.

یک دفتر دویست برگ که باروزنامه جلد شده! متعجب به تیترهای روی روزنامه خیره و فکرم درگیر چند سوال می شود!

_ این برای کیه؟

کی افتاده اینجا؟!

شانه بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز می کنم.

_ دست خط یحیی!

خط اول را از زیر نگاهم عبور می دهم.همان لحظه صدای گریه ی حسین بلند می شود!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۴۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۲

دفتر را می بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را در آغـوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین را از حسنا می گیرم.

_ ممنون عزیزم که داداشـیو بغل کردی!

حسنا لبخند با نمکی می زند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما! … بعد هم پایین دامنم را می کشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشـــگل شدی !

لبهایم را غنچه و بافاصله برایش بوس می فرستم! حسین به پیراهنم چنگ می زند و پاهای کوچکش را در هوا تکان می دهد…

 

حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن بر می گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتر را بر می دارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میندازم و از خانه بیرون می روم. باد گرم ظهر به صــورتم می خورد و عطر گلهای سرخ و سفید باغچه ی کوچک حیاط در فضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم.

یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافکارم غرق می شوم!

_ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرا اونجا گذاشته!؟….اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه! نکنه….نباید بخونمش! یا شاید… باید حتماً بخونمش!؟

نفس عمیقی می کشم و صفحه ی اول را باز می کنم و بانگاه کلمه به کلمه را دقیق می خوانم:

 

فصل اول: تـو نوشـــت

 

” یامجیب یا مضطر ”

 

جهان بی عشــق چیزی نیست به جز تــکرارِ یک تــکرار…

 

گاهی باید برای گل زندگی ات بنویسی!

گل من!

تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه به اجبار بود…

اما چقدر من این توفیق اجـباری را دوست داشتم!

یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تــو بنویسم…

اما….

میخواهم تو داستان این عشـــق را بنویسی!

بنویس گلم!….

 

خط های سفید بعدی برق از سرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خواسته هایت هم عجیب بود! دفتر را می بندم و با یک بغض خفیف سمت خانه بر میگـــردم.

 

دفتر را به سینه ام می چسبانم و سمت اتاق حسنا می روم. بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش می کنم: حسنا؟…حسنا مامانی؟

قبل از ورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد.

_ بله ماما محیا؟

_ قربون دختر شیرینم! …. یه چیز کوچولو میخوام!

_ چی چی؟

_ یکی از اون خودکار خوشگل رنگی هات! از اونا که قایمش کردی…

سرش را به نشانه‌ی فکر کردن، می خاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام خریده؟

دلم خالی می شود!

_ اره گل نازم!

_ واسه چی میخوای؟…توهم میخوای نقاشی بکشی؟

لبخند می زنم

_ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم!…

_ اون چیزا خیلی زیاده؟

_ چطو؟

_ عاخه …

حرفش را می خورد و سرش را پایین میندازد!

مقابلش زانو می زنم و باپشت دست گونه اش را لمس می کنم و می پرسم:

چی شده خوشگلم؟

من من می کند و میگوید: عا…عاخه…یوخ تموم نشن..عا…

_ نمیشن! اگرم بشن… برات میخرم!

_ نه! به بابا یحیی بگو اون بخره!

پلک هایم را روی هم فشار می دهم و میگویم : باشه !

ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چند دقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی از اون چیزاهم بخره؟

_ ازکدوما؟

_ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا !

_ باشه عزیزم.

بسته خودکار را از دستش میگیرم و پیشانی اش را می بوسم.سمت اتاق خوابم می روم و در را می بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سر انگشت موهای طلایی اش را لمس می کنم. روی تختم می شینم و دفتر را مقابلم باز میکنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بســــم الله میگویم. شاید با مرور زندگی ام دق کنم… اما.. مگر میشود به خواسته ات ” نه ” گفت؟!

به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم… به نـام او… به یـاد او… برای او….

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۳

به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم… به نام او… به یاد او… برای او….

فصل اول:زندگی نوشـــت

 

پنجره ی ماشین را پایین می دهم و با یک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم می کشم. دستم را زیر نم آرام باران می گیرم و لبخند دل چسبی می زنم. به سمت راننده رو می کنم و چشمک ریزی می زنم. آیسان درحالیکه با یک دست فرمون را نگه داشته و با دست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد، لبخند کجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه! خسته نمی شی از این قایم موشک بازی؟

نفسم را پر صدا بیرون و جواب می دهم: اوف! خسته واسه یه دیقشه! همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه!پک عمیقی به سیگار می زند و زیر چشمی به لب هایم نگاه می کند

_ بپا با لبای جیگـــری نری خونه!

بی اراده دستم را روی لبهایم می کشم و بعد به دستم نگاه می کنم….

_ هه! تا کی باید بترسم و آرایش کنم؟!

_ تا وختی که مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجونت باشی!

_ آیسان تو درک نمیکنی چقدر زندگی من با تو فرق داره! من صدبار گفتم که دوس دارم آزاد باشم! دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم! آقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد…

_ خب چرا می ترسی؟تو که با حرفات آمادشون کردی! یهو بدون چادر برو خونه…بزار حاج رضا ببینه دسته گلشو!

کلمه ی دسته گل را غلیظ می گوید و پک بعدی را به ســیگار می زند.

از کیفم یک دستمال کاغذی بیرون می آورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک میکنم. موهای رها در بادم را به زیر روسری ام هل می دهم و با کلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا بمن میندازد و پغی زیر خنده می زند. عصـبی اخم می کنم و میگویم: کوفت! برو به اون دوست پسر کذاییت بخند!

_ به اون که میخندم ! ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم.. حــاج خانوم!

_ مــرض!

ریز می خندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی که انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج و با دست به پیاده رو اشاره می کند و می گوید: بفرما! بپر پایین که دیرم شده!

گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب می دهم: خب حالا! بزار اون پسره‌ی میمون یکم بیشتر منتظر باشه!

_ میمون که هس! ولی گنا داره !

در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. سر خم می کنم و از کادر پنجره به صورت برنزه اش زل می زنم. دسته ای ازموهای بلوندش را پشت گوش می دهد و می پرسد: چته مث بز واسادی؟ برو دیگه!

با تردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟!…

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۴

پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد! ” یعنی خری اگه با چادر بری! ” ترس و اضطراب به دلم می افتد. با سر به پشت ماشین اشاره می کنم و میگویم: حالا فلاً صندوقو بزن .

صندوق عقب ماشین را باز می کند و من کیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. کیف را روی شانه ام میندازم و با قدمهای آهسته به پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نـره چی بت گفتم!

دستم را به نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین با صدای جیر بلندی از جا کنده و در عرض چند ثانیه ای در نگاه من به اندازه‌یه یک نقطه می شود! با قدمهای بلند به سمت خانه حرکت می کنم! نمیدانم باید به چه چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی که از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یهی از معروف ترین تجــار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دختر و همسرش دارد! با وجود تنفر از چادر و هر چه حجاب مسخره در دنیا ، از حرفش بی نهایت حساب می بردم!

همیشه برایم سوال بود که چرا یک تکه سیاهی باید تبدیل به ارزش شود؟! با حرص دندونهایم را روی هم فشار می دهم! گاهی به سرم می زند که فرار کنم! نفس عمیقی می کشم و به چادرم که در دستم مچاله شده، خیره می شوم! چاره ای نیست! چادرم را باز می کنم و با اکراه روی سرم میندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور که موسیقی مورد علاقه ام را زمزمه می کنم ، به ســختی رو می گیرم! پشت در خانه که می رسم، لحظه ای مکث می کنم و به فکر فرو می روم. صدای آیسان درگوشم می پیچد..

_ تو هه آمادشون هردی! ….

بی اراده لبخند موزیانه ای می زنم و چادرم را کمی عقب تر روی روسری ام می کشم.کیفم را باز میکنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و به لبهایم می زنم.

دوباره صدای آیسان در ذهنم قهقهه می زند

“_ بزار حاج رضا دسته گلش رو ببینه! ”

روسری ام را کمی عقب می دهم تا ابروهایم کامل دیده شوند. کلید را در قفل میندازم و در را باز می کنم. نسیم ملایم به صورتم می خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر می گذارم و به ساختمون اصلی در ضلع جنوبی حیاط نسبتاً بزرگمان می رسم. در را باز می کنم، کتونی هایم را گوشه ای کنار جا کفشی پرت میکنم و وارد پذیرایی می شوم. نگاهم به دنبال پدر یا مادرم می گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!

به آشپزخانه می روم ، در یخچال را باز می کنم و به تماشای قفسه های پر از میوه و ترشی و …..می ایستم. دست دراز می کنم و یک سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.

 

در یخچال را می بندم و به سمت میز بر می گردم که با دیدن مادرم شوکه می شوم و دستم را روی قلبم می گذارم. چشمهای آبی و مهربانش را تنگ می کند و می پرسد: تا الان کجا بودی؟

کلافه به سقف نگاه می کنم و جواب می دهم: اولن علیک سلام مادرمن! دومن سرِ زمین ! داشتم شخم می زدم!

 

چشم غره می رود و می گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!

_ وای مگه اینجا پادگانه اخه هربار میام سوال پیچ میشم؟!

_ آسه بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!

گاز بزرگی به سیب میزنم و با دهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربه کجاست؟!

_ چقـــدر رو داری دختر!

لبخند دندون نمایی می زنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلی می شیند و میگوید: محیا آخه چرا لج میکنی دختر؟ تو کلاست ظهر تموم میشه…اما الان ساعت پنج عصره!

بدون توجه گاز دیگری به سیبم می زنم و برای آنکه مادرم متوجه ماتیکم شود ، با سرانگشت کنار لبم را لمس میکنم. مادرم همچنان حرف می زند :

_ میدونی اگر حاجی بفهمه که دیر میای چیکار میکنه؟!….خب آخه عزیز من تا کی لجبازی؟! باور کن ما فقط…

حرفش را نیمه قطع می کند و با بهت به لبهایم خیره می شود… موفق شدم!

نگاهش از لبهایم به چشمانم کشیده می شود. دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید که از جایم بلند می شوم و میگویم: آره آره میدونم! رژ زدم! ولی خیلی کمرنگ!…چه ایرادی داره؟

ناباورانه نگاهم می کند. آخرین گاز را به سیبم می زنم و دانه ها و چوب کوچکش را در ظرف شویی میندازم. از اشپزخونه بیرون و سمت راه پله می روم. از پشت سر صدایم می کند: محیا!؟.. ینی.. با چادر… تو چادر سرته و آرایش می کنی؟!

سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش کنم!

بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم…! .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۵

کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم…

مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند!

_” ببین آقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!…بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!…”

و در مقابل پدرم ســکوتی آزار دهنده میکند!

پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم.”مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه!

دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم.

” میخواد برام بپا بزاره!…”

لبخند کجی می زنم…

” البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!….”

سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد!

_ محیا بابا!؟؟ کجا میری با این عجله؟! … بیا بشین صبحانت رو بخور!

سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم:

_ گشنم نیست بابا!

_ خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنه شدی بخور!

_ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس!

_ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس!

با کلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم!

زیر لب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما!

چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم!

_ باشه بابا! عجله نکن!

تلفن همراهم را از کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: ” من یکم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!”

کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قرار بود به بهانه ی کلاس خطاطی ، با سحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشــپزخانه می روم. پدرم دستهایش را تکیه‌ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد.

.

 

مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی ” بشین”! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تا کجا پیش رفته؟!

یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریباً سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام با دوستانم به گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم…

_ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟!

_ نه نه! ینی… خب راستش… حس می کنم تقریباً داره تکراری می شه!

نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم می کشاند

_ چرا؟!

_ خب…

مکثی می کنم و ادامه می دهم

_ راستش بابا… من فک می کنم تا همین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامه ش بدم!

ابروهایش در هم می رود.

_ پس به چی علاقه داری؟!

_ اممم… ینی خب…من الان خطم خیلی خوب شده…ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم…

_ جواب من این نبودا!

_ فعلا به هیچی علاقه ندارم…میخوام یه مدت استراحت کنم..

_ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟

_ خب… اسمش بیکاری نیست!

یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتـش است! همیشه عشقش را در لقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟!

_ استراحت!… خب… ببین بابا رضا…من…دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه! بعدشم بحث کنکور و… حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه!

عمیق به چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود…

_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟!

دهانم را پر میکنم از یک ” نه ” بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش اســتراحت!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۶

و بعد انگشتم را در دهانم میکنم و میک می زنم.مادرم روی دستم می زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو !؟

باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه!

قری به گردنش می دهد و نگاهش را از من میگیرد. شانه بالا میندازم و از اشپزخانه بیرون میروم. پدرم کتش را از روی سنگ اپن بر میدارد و می گوید : صبحانتم نخوردی. برو کتونیت رو بپوش…منم باید به کارم برسم!

چشمی می گویم و به سمت در می روم.

” کی میفهمن من بزرگ شدم؟”

 

پدرم جلوی در آموزشگاهم پارک و بالبخند خداحافظی میکند.پیاده می شوم و ارام می گویم: ممنون که رسوندید.

سری تکان می دهد ودور می شود. وارد اموزشگاه می شوم و درراه پله منتظر می مانم. میخواهم مطمئن شوم که کاملا دور شده و مرا دیگر نمی بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون می آورم و به سحر زنگ می زنم.

چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد..

_ جون؟

_ سلام سحری ! کجایی؟

_ علیک میچرخم واسه خودم.حاجی ولت کرد؟

_ اره بابا! میشه بیای دنبالم؟

_ عاره. کجایی بیام؟

_ دم در آموزشگام. کی میرسی؟

_ ده مین دیگه اونجام.

_ باش.

_ فلا گلم.

تماس قطع می شود و من با بی حوصلگی روی پله می شینم و دستم را زیر چانه می زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشه خودم انتخاب میکردم که چه کلاسی بروم.پوزخندی می زنم و زیرلب می گویم: البته تو چهارچوب میل بابا.

بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم می کند.حس میکنم گذشت دورانی که باکمربند دختران را مجبور میکردند که درخانه بمانند.زندگی من نیاز به تحولی بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممکن است.لبخندی می زنم و می ایستم. ازاموزشگاه بیرون می روم و کنار خیابان منتظر می مانم. اصلن که گفته که باید حتمن به کلاس هایی طبق میل پدرم بروم؟! خطاطی و نقاشی و معرق کاری …اینها هیچ وقت طبق خواسته های اولیه ی من نبوده.به غیر اززبان که دراخر به سختی توانستم مدرکم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر میکنم و به کتونی هایم زل می زنم.

گاز بزرگی به برش پیتزایم میزنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا می دهم.

سحر ریسه می رود و نوشابه اش را سر میکشد

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۰۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۷

عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی میکنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمه و پررنگش عذابم می دهد.دستمال کاغذی رااز کنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاک میکنم. سحر ارام به پهلوام میزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود که.

بادهان پر و چشمهای اشک الود میگویم: زهرمار! کوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هی بیاید چرت و پرت بگید.

مهسا لبخند روی چهره ی خفه شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانی! گریه نکن.

_ توساکت باشا.میگم خسته شدم یه راه حل بگید،میگید با یکی رفیق شو فرارکن؟! به شمام میگن دوست؟

آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخی کرد. چته تو!؟

سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچی.

سحر_ ببین محیا،تاکی اخه؟!… عزیزم ماکه بد تورو نمی خوایم.

مهسا_ راست میگه. من شوخی کردم ببخشید.

ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ!

برش دیگری از پیتزایم راجدا میکنم و نزدیک دهانم می آورم. مهسا دستش را دراز میکند و مقابل صورتم بشکن میزند

_ اها.بابا توکه نمیری دیگه کلاس خطاطی.من میخوام ازهفته بعد برم کلاس گیتار….

پایه ای؟

باتردید نگاهش میکنم

_ گیتار؟

_ عاره.خیلی حال میده دختر. حالا که حاجی و حاج خانوم فک میکنن میری خطاطی،سر خرو کج کن بیا کلاس گیتار.

گیج و کلافه برش پیتزایم را در ظرفش می گذارم و جواب میدهم: نمیدونم.می ترسم!

ایسان_ ازبس…! بچه جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی که الان افسرده شدی.

سحر_ راس میگه. تازه اگر گیتار زدن رو شروع کنی،میتونی جرئت خیلی چیزای دیگرم پیدا کنی.

ابروهایم را بالا میدهم و میپرسم: ینی چی!؟

ایسان_ ببین آیکیو، تو میری کلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجی میفهمه. تواین مدت تو تیپت هی رنگ عوض کرده، سو گرفته به طرفی که عشقت میکشه. بعدکه فهمید توخونه داد میزنی که اقاجون من چادر نمی پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگی کنم. بهشت و جهنم کیلو چند؟!

نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم می لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمی توانم منکر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است که هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیکند .به پشتی صندلی ام تکیه می دهم و به فکر فرو می روم.

 

رفاقت من و سحر و ایسان از کلاس زبان شروع شد. سن کم من باعث می شد جذب حرکات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، کوچکترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطه ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشته ام بیشتر فاصله گرفتم. هرسه بزرگ شده ی خانواده های آزاد و به دید من روشنفکر بودند. سحر بیست و سه سال و ایسان سهسال از او کوچکتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت می کرد.اما من شدیدا به انها علاقه داشتم. هرسه دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانه و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یک چیز همیشه دردیدم غیرممکن بنظر می امد.آنهم این بود که هرهفته دوست پسرشان را مثل لباس عوض میکردند.تک فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد.

ومن براحتی تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۰۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۸

شالم را پشت گوشم می دهم و دستم را برای سمند زرد رنگ دراز می کنم : مستقیم!!

ماشین چندمتر جلوتر می ایستد و من باقدمهای بلند سمتش می روم.درش را باز میکنم و عقب کنار یک سرباز می نشینم. در را می بندم و پنجره را پایین می دهم. گرمای نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش می دهد. سرجایم کمی جابه جا می شوم و به پشتی صندلی کاملا تکیه می دهم. نگاهم به چهره ی سرباز می افتد. از گونه های سرخ و پوست گندمی اش می توان فهمید که اهل روستاست. پسرک خودش را جمع می کند تا مبادا بازو یا کتفش به من بخورد. بی اراده از این حرکت خوشم می آید. نمیدانم برای کارش چه دلیلی را تجسم ینم!” حیا؟…ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بی اراده این کار را کرده!”

نگاهم را سمت خیابان می گردانم. اگر از کار پسرک خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار می کنم؟

چند لحظه مکث می کنم و خودم جواب می دهم: خب معلومه. این برخورد کلا باپوشش فرق داره.آدم میتونه چادر نپوشه ولی به مرد غریبه هم نزدیک نشه.بیخیال اصلا.

شانه بالا می اندازم و بازبان لبهایم را تر میکنم. طعم توت فرنگی رژ لبم در دهانم احساس خوشایندی را به مزاجم می دهد. امروز اولین جلسه ی آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ی پدرم استرس و اضطراب به جانم می افتد. زیپ کوچک کیفم راباز میکنم و یک آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون می آورم و در دهانم می گذارم. خنکی طعم نعنا در فضای دهانم می پیچد و استرسم را کمتر میکند. بعداز پنج دقیقه باصدای آرام، راننده را مخاطب قرار می دهم که: همین جا پیاده میشم. و اسکناس پنح تومنی را دستش میدهم. ازماشین پیاده میشوم و به اطرافم نگاه میکنم.

_ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه… یه…یه..تابلو…امم…

چانه ام را میخارانم و چشمانم را تنگ میکنم

_ خداروشکر کورم شدم!

دست به کمر وسط پیاده رو می ایستم و دقیق تر نگاه میکنم

_ الهی بمیری با این آدرس دادنت!

به پشت سرم نگاه میکنم. مردی که روی شانه اش کیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان می رود،سمتش می روم و صدایش می زنم: ببخشید آقا!

صورتش را به سمت من بر می گرداند و می ایستد، لبخند نیمه ای می زنم و می پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار کجاس؟

به کیفش اشاره میکنم و ادامه می دهم: بخاطر کیفتون گفتم، شاید بدونید!

لبخند کجی میزند و جواب می دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم!

تشکر میکنم و باهم از خیابان عبور میکنیم.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۰۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۹

 

عینک پلیس روی چهره ی هفت و استخوانی اش خیلی جذاب است.پیراهن مردانه ی سورمه ای و شلوار کتان مشکی اش خبر از خوش سلیقه بودنش می دهد.

زیر چشمی نگاه و باهر قدمش حرکت میکنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده.به ساعت صفحه گرد و براقش خیره می شوم، صدایی درذهنم می پیچد: ینی میشه هم کلاسیم باشه؟

به خودم می آیم و لب پایینم را می گزم

_ ای خاک تو سر ندید پدیدت! بدبخت!

 

ادامه در ادامه مطلب…

درخیابان غربی چهارراه می پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یک ساختمان بزرگ می ایستد. بدون آنکه نگاهم کند میگوید: بفرمایید اینجاست.

_ ممنون!

داخل می روم و به پشت سرم نگاه میکنم

_ ینی اون اینجا نمیاد؟

 

مهسا یک تکه شکلات تلخ دردهانش می گذارد و کمی هم به من تعارف می کند. لبخند می زنم

_ نه ممنون! تلخ دوست ندارم!

همه منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقه به در می خورد و همان مردی که درخیابان مرا راهنمایی کرد ، وارد کلاس می شود. بدون عینک دودی یک چهره ی معمولی دارد. باسر به همه سلام می کند و روی صندلی اش مینشیند. یاد فکر کودکانه ام درخیابان می افتم.

_ همکلاسی؟هه.استادمونن!

گیتارش را از داخل کیفش بیرون می آورد و خودش را معرفی میکند

_ رستمی هستم.استاد فعلی شما.البته میتونید محمد هم صدام کنید، مثل اینکه قراره درهفته سه جلسه در خدمتتون باشم.

نگاهی کلی به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلی هم ازلحاظ سنی باشما اختلاف ندارم.

حرفش که تمام مک شود. یکی یکی اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت می کند. به من که می رسد لبخند عمیق و معنی داری می زند و میپرسد: و اسم شما؟

ازنگاه مستقیم و نافذش فرار می کنم، به زمین خیره می شوم و جواب می دهم: محیا…محیا ایران منش هستم، هجده سالمه.

یک تا از ابروهای مشکی و خوش فرمش را بالا می دهد و میگوید: و کوچیک ترین عضو این کلاس.خیلی خوبه.

نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمه گرم می گیرد و برای همه نیشش را باز میکند.

میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقای رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتی چند نفر آخر کلاس برای خداحافظی به او دست دادند! کمی احساس خفگی می کردم

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۰۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰

شک داشتم مسیری که میروم اشتباه است یانه. ته دلم میلرزید،اما من مثل اسبی سرکش با وجدان و لکه های سفید و امید دلم به راحتی می جنگیدم. احساس خوب کلاس تنها زمانی بود که رستمی گیتار می زد و هم زمان شعر می خواند! ناخن انگشت کوچش بلند بود و این حالم راحسابی بد می کرد! گیتارم را هر بار به مهسا می دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطی به خانه می رفتم. یک چادرملی خریدم و به جای چادر ساده و سنتی سر کردم.

دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومی نداشت. بندهای رنگی خریدم و به کتونی ام میبستم. به ناخن های بلندم برق ناخن می زدم و ساعت های بزرگ به مچ دستم می بستم. مادرم هر بار بادیدن یک چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبی می شد و سوال های پی در پی اش را برایم ردیف می کرد. اما من باحماقت محض پیش می رفتم و روی خواسته ام پافشاری می کردم. زمان کمک کرد تا جرئت پیدا کنم که با آرایش کامل ولی نسبتا ملایم به خانه بروم و این برای خانواده ی من نهایت آبروریزی بود. جلسه اول تا دهم به خوبی پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوی آزادی گرفت و تا شکستن بعضی مرزها پیش رفتم.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۰۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱

صدای گریه ی نازک و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون می کشد. روزهایی که هر بار با یادآوریشان عذاب می کشم. دفتر را می بندم و زیر بالشتم می گذارم. از روی تخت پایین می آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون می آورم و تنگ درآغوشم می فشارم. گریه اش قطع می شود و چشمان روشنش را باز میکند، کمرنگ لبخند می زنم و لبهایم راروی پیشانی سفیدش می گذارم. آرام به چپ و راست تکانش می دهم . صورت کوچکش را به سینه ام فشار می دهم و چشمان اشک آلودم را می بندم.

پسرعسلی من در همسایگی تپش هایقلبم دوباره به خواب می رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یک دل سیر نگاهش می کنم. روی تخت می نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون می آورم و بازش می کنم، حسین را کنار خودم می خوابانم و به فکر فرو می روم. می خواهم ویدیوی زندگی ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. می خواهم از لحظه ی ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازی هایم را ندارم. باید زودتر از خنده های تو تعریف کنم.

 

تنها یک هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگی ذهنی برای درس خواندن روزها را پشت سر می گذاشتم. من و مهسا درکلاس گیتار دو دوست جدید به نامهای پریا و پرستو که دوقلو بودند، پیدا کردیم. یک خواهر کوچک تر از خودشان به نام پریسا داشتند که دانشجوی دانشگاه تهران بود. چهره های بانمکشان هر چشمی را جذب می کرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. رفتار رسمتی درنظرم دیگر بد نبود.تقریبا ازحرکاتش خوشم می آمد. ازهم صحبتی با او لذت می بردم. چند باری هنرجوها را به کافی شاپ دعوت کرده بود و من در این جمع احساس راحتی می کردم. یک ترم به سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یک موزیک ساده را پیدا کردم. به تشویق رستمی چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیی را تمام کردم، ومن در آرزوی یافتن خودم، خودم را گم کردم.

 

ناخن های بلندم را روی سیم های گیتارحرکت می دهم و لبخندی از سر رضایت می زنم.

آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون می دهد و درعالم خودش سیر می کند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه می کنم:

ای گل رویایی

ای مظهر زیبایی

تو عروس شهر افسانه هایی…

پرستو ریز می خندد و سرو گردنش را با صدای ضعیف من تکان می دهد. سحر با یک سینی شربت و شیرینی وارد اتاق می شود و باغیض به آیسان می توپد: بوی گند گرفت اتاقم! جم کن بساطتو!

آیسان گوشه چشمی نازک می کند و جواب می دهد: اووو…ول کن بابا، بیا توام بکش!

سحر سینی را روی میز دراورش میگذارد و کنار من روی زمین می نشیند. مهسا روی تخت دراز کشیده و ژورنال های سحر را تماشا می کند. پریا یک لیوان شربت برمیدارد و می پرسد: خب کی راه بیفتیم؟

پرستو از جا بلند می شود و جواب میدهد: فک کنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه!

آیسان تایید می کند و یک حلقه ی دودی دیگر می سازد. همگی به منزل پدری سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار به خانه ی استاد برویم. درجلسه ی آخر کلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنی امروز به منزلش برای صرف عصرانه دعوت کرد. بعد از خوردن شیرینی و نوشیدن شربت همگی حاضر شدیم. من یم مانتوی بلند مه در قسمت بالاتنه سفید و ازکمر به پایین قهوه ای سوخته است می پوشم. ساپورت مشکی، کفش های چرم و یک روسری کرم و بلند ترکیب زیبایی را ایجاد می کند.مقابل آینه ی میز دراور می ایستم و به لب هایم ماتیک کمرنگی می زنم.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۰۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۲

پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلی.

متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا.

آرام پس گردنم می زند

_ حتما زشتی؟!چشمای آبی و موهای عسلی…خوبه بهت بگم ایکبیری؟

شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم

_ بنظرم خیلی معمولی ام.

آیسان پرستو را صدا می زند و میگوید: محیا رو ولش کن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلی چیزا نمیره.

مهسا حرفش را رد می کند و ادامه می دهد: البته الان بچم حرف گوش کن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده.

پریا میگوید: خدایی خیلی معصوم و نازه.

سحر: اره.خودشو باچادر خفه می کرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میکرد؟

نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم می دهد، صدای ضعیفی درقلبم مدام نهیب می زند که: یعنی واقعا باید بزاری همه این خوشگلیا رو ببینن؟!

سرم را به چپ و راست تکان می دهم و برای فرار از صدای وجدانم بلند میگویم: خب دیگه بسه.مثل اینکه فقط من زیبای خفته ام.شمام همگی زن شرک!

همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند.

خانواده ی سحر اهل نماز و روزه نیستند و باکفش درخانه رفت و آمد می کنند. از خانه بیرون می رویم و سوار ماشین هایمان می شویم. من سوار ماشین آیسان می شوم و در را میبندم. قبل ازحرکت پرستو به سمتمان می آید و اشاره می کند کارم دارد. پنجره را پایین می دهم و می پرسم: چی شده آبجی؟

دستهایش را از کادر پنجره داخل می آورد، روسری ام را چند سانتی عقب تر می دهد و کمی موهای لختم را بیشتر بیرون می ریزد. شیطنت آمیز می خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینه ی بغل ماشین نگاه می کنم.

دیگر حجابی درکار نیست.

روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام.

 

رستمی به استقبالمان می آید و نیشش را تا بناگوشش باز می کند. صدای موزیک از خانه اش می آید. همگی سلام می کنیم و پشت سرش وارد ساختمان می شویم. دوبلکس و مدرن با دیزاین کرم شکلاتی.محو تماشای وسایل چیده شده چرخی می زنم و وسط پذیرایی می ایستم. استاد به سمتم می آید و بالحن خاصی میگوید: مثل اینک شما میدونستید چطور باید بافضای خونه ی نقلیم ست کنید.

و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند.

خجالت زده نگاهم را می دزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمی کنم.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۱۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۳

خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم.

به مبل سه نفره ی کنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.

باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای آهسته سمت مبل میروم و کنار سحر میشینم. مهسا به رستمی دست می دهد و روی مبل تک نفره کنار ما میشیند. خوب که دقت میکنم بطری های مشروب را روی میز میبینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان می گردد و تنها با یک لبخند سرمست مواجه می شوم.

رستمی به دسته ی یکی از مبل ها درست کنار پریا تکیه میدهد و درحالیکه کف دستهایش رابه هم میمالد،آهسته و شمرده می گوید: خب،خیلی خیلی خوش اومدید.چهره های جدید می بینم …. (و به آیسان و سحر اشاره میکند)… البته این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میکنید که دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.به طرف آشپزخانه می رود و ادامه می دهد: اول با بستنی شروع میکنیم .چطوره؟

همه باخوشحالی تایید میکنند. برایمان بستنی میوه ای می آورد و خودش گیتار به دست میگیرد تا سوپرایزش را باتمرکز تقدیم مهمان ها کند.همانطور که به چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی می خورم. یک پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع میکند به خواندن آهنگ ای الهه ی ناز.

دستهایش ماهرانه روی سیم ها می لغزد و صدای دلچسبش در فضا می پیچد.

باذوق گوش می دهم و به فکر فرو می روم. زندگی یعنی همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنی ازما درخواست میکند که به صورت هماهنگ یک شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند.

همگی بعداز مشورت تصمیم میگیریم که شعر سلطان قلبم را بخوانیم.

همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتکان می دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگی های شخصیمان در یک اتفاق ساده غرق میشویم.

قسمتی از شعرراخیلی دوست داشتم.تنها یک جمله،

خیلی کوچیکه دنیادنیا.گذشت زمان درک این جمله را برایم ملموس تر میکرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را می چشید. هرچه می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو میکرد. تفریح سالم جمع به کشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و….کشیده شد. من مات و مبهوت در کنج پذیرایی ایستاده بودم و تنها تماشا میکردم. چندمرد دیگر هم به خانه ی رستمی امدند و تصویر ساختگی من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم می رقصیدند و هرزگاهی مراهم کنارخودشان میکشیدند.

 

حالت تهوع و سرگیجه دارم.یکی ازدوستان استاد که نامش سپهر است بایک بطری و سیگار سمتم می آید و مرا به رقص دعوت میکند. بااخم اورا پس میزنم و باقدمهای بلند به سمت در خروجی می روم که یکدفعه دستی محکم ازپشت بازوام رامی گیرد ومرا به طرف خودش میکشد. باترس به پشت سرم نگاه میکنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ میکشم. دستم را محکم گرفته و پشت سر خودش به سمت راه پله میکشد. قلبم چنان میکوبد که نفس کشیدن را برایم سخت میکند.باچشمان اشک الود با مشت چندبار به دستش میزنم و خودم راباتمام توان عقب میکشم. سپهر دستم را ول میکند و می خندد. روسری ام راکه روی شانه ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و به سمت در می دوم. رستمی خودش رابه من می رساند و مقابلم می ایستاد. باصدای بریده از شوک و لبهای خشک ازترس داد میزدم: ازت بدم میاد دیوونه!میخوام برم بیرون!برو کنار!

شانه هایم را می گیرد و باخونسردی جواب می دهد: عزیزم! سپهر رو جدی نگیر زیادی خورده، یکوچولو بالازده. یکم خوش بگذرون.

شانه هایم را بانفرت از چنگش بیرون میکشم و دوباره داد می زنم: نمیخوام.برو کنار.برو!

پرستو بین رقص نگاهش به من می افتد و به سمتم می آید. موهای موج دار و شرابی اش کمی بهم ریخته. ابروهایش را درهم میکشد.

پرستو: چت شده محیا؟

عصبی می شوم و جواب میدهم: مگه کور بودی ندیدی داشت منو می برد باخودش بالا؟

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۱۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۴

با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟!

رستمی با حالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین!

باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!

بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیه؟! یعنی چی؟اگر یه بلا سرم میوورد چی؟

همان لحظه سرو کله ی سپهر پیدا می شود و درحالیکه پشت هم سکسکه میکند و تلو تلو میخورد با وقاحت می پراند: ایول سرمن دعواست!

تمام بدنم میلرزد،فکرش را نمیکردم اینطور باشند.باتاسف سری تکان میدهم و میگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو…

و بدون اینکه منتظر جواب بمانم به سمت در می روم و ازخانه بیرون میزنم.

 

سرم رابه پشتی صندلی تکیه می دهم و چشمهایم را میبندم. چانه ام می لرزد و سرما وجودم را میگیرد. سرم می سوزد از شوکی که دقایقی پیش به روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت می دهم اما وجودم یک دل سیر اشکمی طلبد. چشمهایم را باز و به خیابان نگاه میکنم.پیشانی ام را به پنجره ی ماشین می چسبانم و نفسم رابایک آه غلیظ بیرون میدهم

نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمی فهمم!. مگر چقدر فاصله است بین زندگی کسی که چادر پوشش او می شود با کسی که، دوست دارد مثل من باشد؟یعنی یک پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشته و غصه ی فعلی من است؟ نمی فهمم!.. با پشت دست اشکهایم را پاک و به راننده نگاه میکنم. یک تاکسی برای برگشت به خانخ گرفتم و حالا درترافیک مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تکان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجهه شدن با پدرم ، چشمم سیاهی می رود و حالت تهوع میگیرم. نمیدانم باید چه جوابی بدهم. اینکی تاالان کجا بودم؟!زیپ کیفم را میکشم و ازداخل یکی از جیب های کوچکش آینه ام را بیرون می آورم و مقابل صورتم می گیرم.آرایشم ریخته و زیر چشمهایم سیاه شده. بایک دستمال زیر پلکم را پاک میکنم و بادیدن سیاهی روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم می اید.

” پشیمونی محیا؟…”

خودم به خودم جواب می دهم

” نمیدونم!!”

” اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!”

” اخه… من دنبال این ازادی نبودم!…یعنی.. فکر نمیکردم..ازادی یعنی…بیخیالی راجب همه چیز …. ”

” خب… حالا چی؟.. میخوای بیخیال شی!؟ بیخیال زندگی؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟”

سرم را بین دستانم می گیرم و پلک هایم را محکم روی هم فشار میدهم.صدایی از درونم فریاد می زند: خفه شو! خفه شو!من….من…

نفسم به شماره می افتدو لبهایم می لرزد.

_ من نمیخواستم اینجوری شه..

خراب کردم!

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۰۰:۱۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۵

 

پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب و ترس گلویم راخشک کرده. ازداخل کیفم ، چادرم را بیرون می اورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را میگیرد. پلک هایم راروی هم فشار میدهم و به هق هق می افتم. درخانه را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. هرلحظه تپش قلبم شدید تر می شود. داخل ساختمان می روم و کفش هایم را در جاکفشی می گذارم. آب دهانم را به سختی فرو می برم و به اتاق نشیمن سرک میکشم.به اجبار فضای تاریک چشمهایم راتنگ و نگاهم را میگردانم که با چهره ی عصبی مادرم مواجه میشوم.

روی مبل تک نفره درست مقابلم نشسته و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل کرده. ازاسترس و ترس پلک راستم می پرد و دندانهایم مدام بهم می خورند. ازجا بلند میشود و باقدمهای آهسته به سمتم می اید با هر قدمش ، من هم یک قدم به سمت راه پله، عقب می روم. بافاصله ی کمی از من می ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده میگوید: برو تو اتاقت.. سریع!

سرم راپایین میندازم و ازپله ها به سرعت بالا می روم. مثل دیوانه ها به اتاقم پناه می برم و دررا محکم پشت سرم می بندم. کیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریه ام بالا می گیرد و تمام بدنم می لرزد. بایاداوری دستهای کثیف سپهر که بازوهایم را چنگ زدند. نفسم میگیرد… یاد زمانی می افتم که از نگاه چپ یک مرد عصبی می شدم و خجالت میکشیدم.زمانیکه درخیابان مراقب بودم ، حتی اتفاقی یک مرد به من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقی می افتاد… چطور خودم را می بخشیدم .ازخودم متنفرم.

دراتاق باز می شود ومن به دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و به پشت سرم نگاه میکنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین میشیند و بیمقدمه ناله هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تا کی میخوای تن و بدنم رو بلرزونی؟ میدونی تابخوام ازین پله ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟لباست بوی سیگار و قلیون میده !ای خدا…دختر توداری منو میکشی.ازکنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح کجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفه جون کردی.بخدا دلم ازت راضی نیست.

هرزگاهی به پایش میزد و بایک دست صورتش را می خراشد. دلم برایش می سوزد،مقصر این اشکها منم!

باپشت دست اشکهایش را پاک میکند و ادامه می دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگه داشتم. بزور خوابید. میدونی اگر بیدار بود چیکار میکرد؟ ازوقتی اومده میگه تو کجایی؟ منم گفتم رفتی خونه ی دوستت برای شام.کلی بمن حرف زد.گفت بدون اجازه ی من گذاشتی بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چی میگفتم؟ میگفتم دخترت یه ماهه معلوم نیست کجا میره باکی میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده کرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم کرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت که رو میگرفت الان اگر ارایش نکنه کسرشانشه؟اره؟ چی بگم؟بگم ظهری رفتم کلاس خطاطی خبرازت بگیرم…. استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهه کلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظه زمین دهن وا کنه و منو بکشه توخودش.

الان این چه قیافه ای که توداری؟دنبال این بودی؟

 

ادامه دارد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۰۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۶

و به صورتم اشاره میکند. بغض گلویم را به درد می اورد.حرفهایش برایم حکم نمک زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفی جز سکوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش می گذارد و ناله میکند. ازجایم بلند میشوم و سمتش میروم که دستش را چندبار درهواتکان می دهد و میگوید: نه! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضی نباشیم ازت ،خداهم راضی نمیشه.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشی بسم الله.

دستش رابه دیوار میگیرد و به سختی روی دوپایش می ایستد. دامن گلدار و کوتاهش راانقدر چنگ زدکه چروک افتاد. دراتاق راباز میکند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را به سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینکه حاجی بفهمه، دست بردار ازین کارا!خوشبخت نمیشی مادر!بخدا نمیشی.

باتاسف سرش راتکان می دهد و ازاتاق بیرون میرود.من می مانم و هزار درد و سوال درذهنم که هربار یک جور می رقصند.

حتما اگر قضیه ی سپهر را بفهمد دق میکند.

دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها میکنم.

مادرم ازمن نپرسید که چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست که سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشه میگویند مادراست دیگر، خودش بچه اش رابزرگ کرده.ازنگاه فرزندش می فهمد که چکاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ کس رانمیدادم. مدام اشک می ریختم و به ان شب فکر می کردم. به آیسان و پرستو وهمه ی کسانی که دران مهمانی بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطه ام را باانها قطع کنم. حس می کردم که

زندگی که دنبالش هستم درجیب و تفکرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم که چراباید چادر سرکنم. هنوز هم معتقد بودم می شود چادر سرنکرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقی هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا میگوید حرام است؟! هنوزحس میکردم که تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفکرات می شدم.

من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقه ام بودم… کاملا احساس پشیمانی میکردم از آن شب و شرکت در مهمانی کزایی! اما…. درست در کمتر از دوهفته حس و حال پشیمانی از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت کنم و ازخواسته هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد که میخواهم باشروع سال تحصیلی بدون چادر و پوشش مورد علاقه ی آنها به مدرسه بروم. درواقع به دنبال رفاقت با جنس مخالف و کارهای شاخ و غیرعادی نبودم! من تنها یک آزادی اندیشه در رابطه با پوششم طلب می کردم. دوست نداشتم که احساس یک غلام حلقه به گوش را به دوش بکشم. نظر من باید در اولویت باشد!

 

حوله ی صورتی ام را روی موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ می دهم. یک دوش آب سرد هر بار می تواند حسابی حالم را خوب کند! یک تونیک لیمویی با شلوارکش می پوشم و پشت میز تحریرم می نشینم. یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون می کشم و داخل گوشهایم را تمیز می کنم. تلفن همراهم که رویی جعبه ی دستمال کاغذی گذاشته بودم، زنگ می خورد. بابی حوصلگی خم می شوم و به صفحه اش نگاه می کنم.

باتنفر لبهایم رابهم فشار می دهم:

_ آیسان!

حوله را روی شانه ام میندازم و با اکراه جواب می دهم

_ هان؟

آیسان_ هان چیه؟! بلد نیسی سلام کنی؟!

_ حوصله ندارم بگو کارتو!

آیسان_ اِ ؟ چی شده طاقچه بالا میزاری ؟ جواب تلفن نمیدی؟ چته؟

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۰۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۷

هه. واس چی نزارم؟! جواب تلفن کسب رو باید بدی که یخورده معرفت داشته باشه.

ایسان_ چته چرا مزخرف میگب؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا که! کب بود بهت راه کارمیداد خنگ!

_ راه کار برا چب

ایسان_ برااینکه اززیر امر و فرمایشات حاجب جیم شب. کب بود میومد هرروز پیش ما نق مبزد ازچادر بدم میاد؟کب بود کمک میخواس؟

 

عصبی بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونی چیه؟ غلط کردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط کردم از شماها کمک خواسم!

ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجی ابجی میکردی!

_ غلط میکردم!بیخیالم شو!

و تلفن را قطع میکنم.بعداز چندثانیه دوباره شماره اش روی صفحه میفتد. چندبار پشت هم زنگ می زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم که زنگ می زند،تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنکه بتواند چیزی بگوید،باتمام وجود داد میزنم: گوش کن ایسان! قبل اینکه دهنتو وا کنی. گوشتو وا کن ببین چی میگم. درسته ازت کوچیک ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونی هرچی باشم، خرنیستم! اون شب کدومتون فهمیدید سپهربامن چیکارکرد؟ شماکه میدونستید من دنبال هرچی باشم، سمت این کسافت کاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونی بساط مشروب و سیگار و پسربازی به راهه؟من احمق به شما اعتماد کردم.قراربود فقط چادرم رو کنار بزارم،نه آبرومو!اگر رفاقت اینه،من درشو گل میگیرم.

آیسان بین حرفم می پرد: آی آی… تندنروها… بزن بغل مام برسیم! اولا چیه واسه خودت میبری میدوزی…خودت اکیپ مارو انتخاب کردی! وقتی مارو انتخاب کنی ینی آمادگی این چیزارم داری.. دوما توخر کیف شده بودی با ما میومدی دور دور.. عشق میکردی. بحث کلاس و این چیزارم خودت انداختی وسط! سوما همچین میگی سپهر یکاری کرد..آدم فکر میکنه چی شده حالا! یه دستتو گرفته دیگه! اوف شدی حالا میسوزی؟؟؟

کفرم می گیرد و دندانهایم را روی هم فشار می دهم.

_ آیسان خیلی پستی!

آیسان_ گوش کن دخترحاجی! تو راست میگیمن پستم…. پستم چون داشتم کمک میکردم به جایی که دوست داری برسی!

_ هه! نه… تو داشتی کمک میکردی به جایی برسم که خودتون دوست دارید! به بچه ها بگو بهم دیگه زنگ نزنن

آیسان_ ای بابا! دخترخوب! کی دیگه به تو زنگ میزنه!؟

توخودت آویزون ماشدی وگرنه نه سنت به ما می خورد، نه خانواده ات! نه تربیت… باحالت مسخره ای ادامه می دهد: بدون همیشه دخترحاجی میمونی…. برو گونی سرت کن! بای!

تماس قطع می شود و صدای بوق اشغال درگوشم می پیچد. باورم نمی شود این حرفها!… فکر میکردم درست انتخابشان کرده ام. مادرم همیشه میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون کن تا ولت نکردن

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۰۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۸

 

پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.

چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.

موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.

به اتاق نشیمن می روم و بانگاه دنبال مادرم می گردم. یک دفعه از پشت کابینت آشپزخانه بیرون می آید و لبخند نیمه ای می زند. آرامش را میتوان براحتی درچشمانش دید. یک هفته ازخانه بیرون نرفته ام و این قلبش را تسکین بخشیده. روی اپن می شینم و می پرسم: باباکو؟

_ چطور؟

_ کارش دارم.

ترس به نگاه آبی رنگش می دود: چیکارداری؟

_ حالا یکاری دارم دیگه!

انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونی مارو دق بدی یانه!

_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.

همان لحظه پدرم از ییک ازاتاقها بیرون می آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟

ازروی اپن پایین میپرم و لبخند ملیحی تحویلش می دهم.

_ یه حرف خصوصی و جدی.

ابروهایش رابالا می دهد و میگوید: خیلی خب. میشنوم!

و روی مبل میشیند. مقابلش روی زمین زانو میزنم و کلماتم راکنارهم می چینم

_راستش… راستش بابا!..

_ بگو دخترجون!

_ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولی… هربار نظر شما بوده.

یه تا از ابروهایش رابالا میدهد و چشمهایش راریز میکند.

با آرامش ادامه میدهم: راجب … چادرم!

ابروهایش درهم میرود .

_ ببین بابا،تروخدا عصبی نشید….نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم کنم! خب اگر نکنم چی میشه؟ یه پوشش خوب داشته باشم بدون چادر.

دستهایش رادرهم گره میکند و به طرف جلو خم می شود

ازنگاه مستقیمش دلم میلرزد اما آب دهانم راقورت میدهم و خواسته ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر کنم. اما… قول میدم پوششم طوری نباشه که ابروی شما بره!

بابا وقتی من اعتقادی به چادر نداشته باشم،دیگه پوشیدنش چه فایده ای داره؟!

من دوس دارم خودم انتخاب کنم.اگر بزور سرم کنم.. اگر…

_ اگر بزور سرت کنی چی میشه؟

_ ازش متنفر میشم!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۲۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۹

چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی میکنم ترسم را پشت لبخندکجم پنهان کنم. خم می شود و شانه هایم را میگیرد و ازجا بلندم میکند.

_ ببین دختر! اگر چادرت رو کنار بزاری… بعدیمدت چیزای دیگه رو کنار میزاری! اول چادرنمی پوشی،بعدش میگی اگر یقم بسته نباشه چی میشه؟ بعداگر یکم موهاتو بیرون بزاری… بعدشم چیزایی که نمیخوام بگم.

مستقیم به چشمانم زل میزند.

_ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشی.دخترمن!… دستی به موهایم میکشد

_ دخترمن باید گل بمونه.

سرم را اززیر دستش عقب میکشم و می پرانم: ینی بدون چادر نمی شه گل بود؟

نفسش را بیرون میدهد و شانه ام را رها میکند

_ چرااز چادر بدت میاد؟!

_ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشکیه؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر کنم! اصن نمیفهمم علتش چیه! اگر پوشش کامله..خب…خب میشه بامانتوی خوب خودت رو بپوشونی.

پشتش رابمن میکند و دورم قدم میزند. سرمیگردانم و به مادرم نگاه میکنم که بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرکس سخت است که من بلاخره توانستم با جسارت به حاج رضا بگویم که چادر را کنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را به زمین می دوزد

_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس!

و به سمت اتاق می رود. عصبی می شوم ، تمام جراتم راجمع میکنم و بلند جواب می دهم: مگه زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیه.الان عرف جامعه رو ببین!خیلی وضع خرابه.چادری هارو مسخره میکنن.

پشت هم حرفهای احمقانه میبافم و دستهایم را درهوا تکان میدهم. سرجایش می ایستد و میگوید: بدون همیشه کسایی مسخره میشن که ازهمه جلوترن…

حرصم می گیرد و به طرف پله ها می دوم. درکی ندارم. بنظر من چادر یه پوشش عقب مونده اس!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۲۴]
#قبله_ی_من
#قسمت۲۰

خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خواسته ام می رسیدم. مادرم پشت در برام سینی غذا می گذاشت و التماس میکرد تادر رو باز کنم. از طرفی هم پدرم مدام صداش رو بالا می برد که: ولش کن! اینقدر نازشو نکش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نکن…

با این جملات بیشتر سرلجبازی می افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذای من روزی سه چهار عدد بیسکوئیت نارگیلی داخل کمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون می اومدم تابه دستشوئی برم و بطری کوچکم رو از آب پر کنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد.

 

یه بیسکوئیت نارگیلی رو در دهانم میچپونم و پشت بندش چند جرعه آب می نوشم. با بی حوصلگی پشت پنجره روی تخت میشینم و به آسمون نگاه میکنم. بطری آبم رو لب پنجره میگذارم و روی تخت دراز می کشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میکنم: خداکنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق!

غلت می زنم و به پهلو می خوابم

_ حداقل زودتر حموم میرم!

روی تخت می شینم و موهام رو باز میکنم. دسته ای از موهام رو جدا و نگاهش می کنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم می ریزم و دوباره دراز می کشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا می پرونه. بلند میگم : بله؟؟!

صدای غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز کن!

ابروهام درهم میره و جواب میدم: ولم کنید!

_ درو باز کن! بابات کرت داره!… ” مکث میکنه”هوف! بیا که آخرسر کارخودتو کردی.

برق از سرم می پره. از تخت پایین میام و روی پنجه ی پا می ایستم. باورم نمیشه! کاش یکبار دیگه جمله اش رو تکرار کنه. آروم آروم جلو میرم و پشت در اتاق می ایستم. گوشم رو به در می چسبونم و با ذوق می پرسم: چی گفتی ماما؟

کلافه جواب میده: هیچی! به آرزوت رسیدی! دختره ی بی عقل!

باچشمای گرد و ابروهای بالارفته از در فاصله می گیرم و وسط اتاق بالا و پایین می پرم. دوست دارم جیغ بکشم! من موفق شدم. دستم رو مشت می کنم و با غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه!

دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بلاخره آزادی!!!

باخوشحالی در رو باز می کنم و لبخند دندون نمایی به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمی برام نازک می کنه. دست راستش رو به حالت خاک بر سرت بالا میاره و می گه: ینی…تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندی؟

_ نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید!

_ خیلی پررویی خیلی!

درحالیکه سرم رو می رقصونم ازپله ها پایین میرم. به چهار پله ی آخر که می رسم از مسخره بازی دست می کشم و آهسته به اتاق نشیمن میرم. پدرم روی مبل نشسته، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته و پای چپش روتکون میده. گلوم روصاف می کنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا میگیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو می سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میکنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو برداری!..

بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ی من اخم غلیظی میکنه و ادامه میده: ولی… سنگین می پوشی! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزای دیگه رو کنار بزاری! فکر نکن دلم به این کار راضیه! چاره ای ندارم! خیلی برام سخته، ولی تو کله شق‌تر از این حرفایی… پشتش رو میکنه تا سمت در بره که سرش رو تکون میده و زیرلب جمله ی آخرش رو میگه: ولی بدون بابا! یروز بخاطر جنگی که با ما کردی پشیمون میشی، میگی کاش می جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشی!

ازحرفهاش چیزی نمی فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندی جواب میدم: مرسی که قبول کردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم!

مادرم که گوشه ای شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو میده: اون روزتم خواهیم دید!!

 

صدای آلارم ساعت درگوشم می پیچه. خمیازه ای طولانی می کشم و روی تخت می شینم. نسیم صبح گاهی پرده ی حریرم رو با موج یکنواختی تکون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میکنم. درحالیکه سرم رو می خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم…

_ خب! چرا الان پاشیدم؟!

چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم

_ چرا خو اینقد خنگم؟!

باکف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه میکنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!!

بالا و پایین می پرم و زیر لب شعر می خونم. با خوشحالی یونیفورم مدرسه رو به تن میکنم و مقنعه ی مشکیم رو از روی جالباسی برمیدارم. مقابل آینه می ایستم و مقنعه رو روی شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالای سرم جمع و مقنعه رو سرم می کنم. چشمای روشنم در آینه می خندن!

 

ادامه دارد…

@nazkhatoonstory

 

 

3.8 6 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
5 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
5
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx