رمان آنلاین ماهی خانم بر اساس داستان واقعی قسمت ۱تا۵

فهرست مطالب

رمان آنلاین ماهی خانم ناهیدگلکار داستان واقعی

رمان آنلاین ماهی خانم بر اساس داستان واقعی قسمت ۱تا۵

داستان ماهی خانم

نویسنده :ناهید کلگار

 
داستان #ماهی_خانم
#قسمت اول-بخش اول
یواشکی رفتم تو حیاط یک دونه گل محمدی کندم و گرفتم تو مشتم و با سرعت از پله ها رفتم بالا….
همین طور که نفس ,نفس می زدم اونو زدم کنار موهای شونه نکردم و دستی کشیدم به سرمو خودمو رسوندم رو پشت بوم ……..
اول یک نگاه کردم ببینم اون اونجاست یا نه؟!! ……
قند تو دلم آب شد وقتی دیدمش…. بعد یک ناز خرکی کردم و پشتمو کردم بهش یعنی من کار داشتم اومدم بالا …
دوباره برگشتمو نگاهش کردم دیدم داره بهم می خنده …. منم با ناز یک خنده ای کردم و بی اختیار لبم غنچه شد ، خلاصه اون نگاه کرد من نگاه کردم ….. و همین طور که در حال عشق و عاشقی بودم مامانم فریاد زد ماهی …. ماهی …. ذلیل مرده کجایی ؟ باز رفتی اون بالا چیکار کنی؟ آخه جونم مرگ شده واسه چی میری اون بالا ؟…. .نمی دونم سر بابای منو اون بالا چال کردی که هی میری سر بزنی ؟ بیا پایین تا نزدم تیکه ,تیکه ات نکردم …..با دلخوری اومدم پایین,,,,,
خوبه خونه ی پسره دور بود و صدای اونو نمی شنید ماشالله مامانم از خوش دهنی لنگه نداشت …
من که انگار نه انگار ؛؛خیلی خونسرد جلوش وایستادم …..
پرسید : اون بالا چیکار می کردی؟ راستش بگو چی می خوای از اون بالا که هی سر تو می زنی ته تو می زنی اون بالایی …گفتم به جون مامان میرم هوا بخورم ….
چشمشو کوچیک کرد و لبشو نازک و گفت : اون چیه ؟ گفتم چی چیه ؟
گفت : برای چی گل زدی به موهات ؟ گفتم ای بابا گلم نزنم به موهام ؟؟؟….یک بارگی بگین برم بمیرم دیگه ….دوست داشتم,, بوی خوب میده منم زدم که هی بوش بیاد تو دماغم …..دستشو برد بالا و آورد پایین و گفت : برو گمشو ایکبیری … چه غلطای زیادی برو درس تو بخون نمی خواد گل بزنی به موهات …به خدا یک بار دیگه ببینم رفتی پشت بوم قلم پا تو میشکنم … گفتم : نمیشه الان بشکنی؟ …هزار بار گفتی نکردی ……خوب یک بار بشکن هر دوتا مون راحت بشیم …..
سرشو تکون داد و گفت ..واه …واه…واه خدای رویی چیزی کم نیاری ها ؟ به خدا از عاقبت تو می ترسم ….به جای این کارا برو درس بخون که هفته ای یک بار ما رو نخوان مدرسه و ازت شکایت کنن به امام حسین دیگه رو ندارم بیام و بابت تو خجالت بکشم ….برو مثل دخترای خوب سر درسِت ……
گفتم من فردا مدرسه نمیرم ….باز طرف من براق شد که : واسه ی چی؟ چه مرگته ؟…..گفتم ای بابا شما نمی دونی کفشم پاره اس؟ مامان خانم من با اون کفش مدرسه نمیرم یا برو برام بخر یا مدرسه بی مدرسه ……….
#قسمت اول-بخش دوم
همین طور که داشت خونه رو جمع و جور می کرد گفت : من که تازه دادم اونو تعمیر کردن …. خوب وامونده اینقدر دنبال قطار ندو ؛؛؛ به خدا تو دیگه بزرگ شدی یازده سالته مردم برات حرف در میارن میگن خُل و چله …..
گفتم : بیخود می کنن دوست دارم,,, بعدم کفش من برای اون پاره نمیشه که ؛؛؛؛؛جنسش خوب نیست … اگر برای منم کفشی مثل مال علی بخری پاره نمیشه …..
گفت تف به روت بیاد ماشالله سنگ پای قزوینه … خدا می دونه که تو چقدر نمک نشناسی …. علی مثل بچه ی آدم میره مدرسه و درس می خونه برای همین کفشش پاره نمیشه من که از یک جا براتون کفش می خرم
تو ور …ور ….ور هر روز دنبال قطار بدو بعدم بیا بشین با پر رویی بگو کفشم پاره شده ,,,به امام رضا اگر آهن هم بود الان ساییده شده بود …
گفتم من این حرفا حالیم نیست یا کفش می خری یا مدرسه نمیرم …….
گفت : به درک نرو…فردا میشی یکی مثل من ؛؛؛ کلفت ؛؛ صبح تا شب بشور و بساب ……
یک کم بعد دلش رضا نشد و گفت :حالا بزار بابات بیاد ببینم چی میگه …..به والله که تو به اندازه یک عمر هر روز از من حرف میگیری ……

کتابامو گذاشتم جلوم تا صدای مامانم بند بیاد ولی خدایش تکلیف هم داشتم باید ریاضی حل می کردم …..دلم نمی خواست رُفوزه بشم چون فکر می کردم اگر برم راهنمایی دیگه بزرگ شدم و می تونم با عشقم که توی اون پنجره می دیدمش ازدواج کنم و لباس عروس بپوشم و سرم گل بزنن و نقل بریزن جلوی پام یک عالمه هم طلا می خواستم ….
اگر فامیل شوهر بهم کم طلا بدن چیکار کنم؟ …. نباید ساکت بمونم همون جا گیس مادرشو می گیرم ….نه …نه مادرشو نه خواهرشو می گیرم و تا می تونم می کشم تا بفهمه …ای گمشو ماهی این چه فکریه تو می کنی …..بعد فکر کردم با این اسم مسخره چیکار کنم …ماهی …خدا ازتون نگذره که اسم منو ماهی گذاشتین,, اونم به خاطر خریت یک قابله که من از دستش لیز خوردم,, اونوقت اسم منه بدبخت شد ماهی حالا اگر اون پسره بیاد و ازم بپرسه اسمت چیه چی بگم ؟ …..بعد یاد نگاه اون پسره افتادم سست شدم و …رفتم تو رویا که باز مامان منو صدا کرد که بیا بابا اومده بیا کمک کن شام رو بیاریم من گفتم درس بخون حالا توام دیگه ول نمی کنی…. بیا یک کم استراحت کن مادر خسته شدی …..گفتم نمیشه درس دارم و تند و تند ریاضی هامو حل کردم تا فردا صدای معلمه در نیاد …..به هر حال از کار خونه بهتر بود …..
#قسمت اول-بخش سوم

سر شام مامان داشت آقا جونم رو می پخت که ازش پول بگیره و برای من کفش بخره ….. گفت : ببین این بچه چقدر درس می خونه …. طفلک کفشش پاره شده میگه فردا نمی تونه بره مدرسه ….بابام یک لقمه ی گنده کرد تو دهنش و همین طور که به سختی اونو می جوید گفت : ندارم ….
گفتم : آقا جون به خدا کفش به پام بند نمیشه بچه ها مسخره ام می کنن ..
گفت : بعد شام بیارش ببینم چی شده …..و اون بعد از شام نشست و دو ساعت کفش منو دوخت هنوز مشغول بود که من سرمو گذاشتم روی بالش …..و رد شدن قطار ها رو شمردم ….. یکی …….دو تا …..و خوابم برد ….البته تا صبح صدای قطار خونه ی ما رو می لرزوند ولی ما عادت کرده بودیم و شده بود برامون عین لالایی ….

صبح همون کفش رو که بشکل بد ترکیبی دوخته شده بود پام کردم و رفتم مدرسه ….نصف راه رو که رفتم دیدم کنارش باز شد؛؛ پامو یک وری میذاشتم روی زمین تا بقیه اش باز نشه …..ولی دم مدرسه که رسیدم از اولش هم بدتر شده بود …..دیگه چاره نبود …رفتم تو ……. بچه ها سر صف بودن منم وایستادم …ناظم پشت سر من وایستاده بود مجبور بودم هم ورزش کنم هم شعار بدم …… شعار می دادن منم دادم …برگ برگ امریکا …..خوب حواسم که نبود یک دفعه بچه ها ساکت شدن و من بلند یک بار دیگه شعارمو دادم خوب کار از محکم کاری عیب نمی کنه…
نمی دونم بی دلیل ناظم اومد و گوش منو گرفت …..گفتم :آخخخخ برا چی خانم ؟
گفت دوباره بگو ….گفتم :برا چی خانم ….
گفت : نه اون شعار رو دوباره بگو گفتم ……همین که الان گفتیم خانم ؟
گفت آره تکرار کن …..
گفتم برگ برگ امریکا ….
گوشمو بیشتر تاب داد و گفت : تو تا کی می خوای شر درست کنی ؟ چرا آروم نمیشینی ؟ گفتم : به خدا غلط کردیم خانم ..ولی آخه ما که کاری نکردیم ورزش کردیم شعار دادیم …..به خدا خانم کاری نکردیم …..گفت اینی که تو میگی مرگ بر امریکا س احمق نه برگ ….
گفتم خانم تو رو خدا به نظر خودتون برگ بهتر از مرگ نیست ؟
گفت خفه شو و گرنه از مدرسه بیرونت می کنم گمشو برو سر کلاس ….
من اصلا نمی فهمیدم اون از چی عصبانیه از بغل دستیم پرسیدم امریکا کجاس ؟ تو می دونی ؟ با غرور گفت : بله که می دونم اونور دریای خزر …..
گفتم حالا فهمیدم …..ولی راستش هیچی نفهمیدم این طوری گفتم که برام بد نشه ..

#قسمت دوم-بخش اول

همین طور که پامو می کشیدم روی زمین که برم تو کلاس بقیه کفشم هم پاره شد و انگشت های پام اومد بیرون ….. راستش داشتم از خجالت می مردم …بچه ها کلی منو مسخره کردن و خندیدن منم چاره ای نداشتم جز اینکه بزنم به شوخی و خنده ؛؛؛ رفتم تو کلاس …میز آخر کنار دیوار جای من بود … نشستم ولی دلم می خواست به یکی لج کنم یا با کسی دعوا کنم و دق و دلیمو اینطوری سر یکی خالی کنم …خوب از یک طرف کفشم و از طرف دیگه ,, تحقیری که ناظم منو کرده بودو دلیلشو نمی دونستم بیقرارم کرده بود …..که خدا رحم کرد و خانم معلم اومد ……..اون زن مهربونی بود و من دوستش داشتم ولی یک عیب بزرگ داشت و اونم مقنعه ی سیاه و بلندش بود که تا نزدیک چشمش می کشید پایین ….
فقط دوتا چشم و ابروهای پهن و دماغ دهن و یک سبیل؛؛ حتی لپهاش هم معلوم نبود ….نمی دونم چرا یک مدت که درس می داد و من بهش نگاه می کردم خُلقم تنگ می شد و دلم می خواست فرار کنم ……گاهی برای اینکه بتونم اونو تحمل کنم با خودم زمزمه می کردم …..چشم ,,چشم ,, دو ابرو؛؛ دماغ دهن,, یک گردو؛؛ چوب, چوب, شکمبه؛؛ این خانم چقدر قشنگه ……و خندم می گرفت و خودم با خودم خوشحال می شدم ……اونروز خانم معلم نه گذاشت و نه ور داشت…. یک راست صدا کرد ماهی بیا پای تخته …….منو میگی ؟ حالا چیکار کنم؟ نمی شدکه آبروم جلوی اونم بره ……..گفتم : بله خانم ؟؟ گفت : بیا پای تخته دفترتم بیار …..گفتم : ما مریضیم خانم ….نمی تونیم بیایم ………….. یک نگاهی به من کرد ومحکم گفت : زود پای تخته ؛؛ به نظر مریض نمیای ؛؛شاید تکلیفتو انجام ندادی ؟
گفتم نه خانم به قرآن قسم خودتون ببین دادم…. ولی مریضم ……
گفت : دوباره نمیگم ها زود پای تخته بدو …… بدو ببینم …. یکی از اون شاگرد فضولا یک دفعه از اون وسط گفت : دروغ میگه خانم اجازه؛؛ کفششون پاره اس نمی تونن بیان؛؛ اجازه ؟ …. معلمه آب دهنشو قورت داد و گفت : باشه یک وقت پیش میاد که کفش آدم پاره بشه منم خیلی وقت ها کفشم پاره شده مثل لباس که خوب پاره میشه دیگه نباید که آدم درس رو تعطیل کنه پاشو بیا عیب نداره …..

ناچار بلند شدم و همین طور که پامو به زحمت توی اون کفش نگه می داشتم از نیمکت اومدم بیرون …… تا پامو گذاشتم بیرون معلم نتونست خودشو نگه داره زود با کنجکاوی کفش منو نگاه کرد دو قدم که رفتم به من گفت خیلی خوب تو دفترتو بده به من فردا بیا پای تخته برو بشین اذیت نشی ……..
من برگشتم و نشستم ولی بقیه زنگ رو برای اون دختر فضول نقشه کشیدم ….. حالا پیدا کرده بودم کسی رو که باید دق و دلیمو سرش خالی می کردم …..
تا زنگ آخر خودمو نگه داشتم از در مدرسه که اومدیم بیرون تعقیبش کردم و بالاخره خودمو بهش رسوندم……… تا منو دید ترسید ….
بدون معطلی ,, اول یک مشت زدم تو پهلوش بعدم یک ویشگون (نیشگون )از دستش گرفتم…… و دستم کردم زیر مقنعه اش گیس شو کشیدم و آخرم یک لگد زدم به پا شو …..
با همون کفش پاره در رفتم ……..یکراست رفتم کنار ریل راه آهن …..
(اون زمان من یازده سال داشتم و یک مغز فعال ولی بدون هدف و فکر دنبال چیزی می گشتم که خودمم نمی دونستم چیه ، نگاه می کردم ولی اون چیزی که من می دیدم با ذهن و روح من مطابقت نداشت از رد شدن قطار خوشم میومد یک حس عجیبی بود …….
اون قوی و با سر و صدا از دور میومد و از کنار من رد می شد و همین طور که دور می شد صدای اونم کم می شد تا دیگه هیچی……………
و من برای اینکه دور شدن اونو به تاخیر بندازم دنبالش می دویدم ……..
هر روز علامت می زدم تا کجا تونسته بودم اونو دنبال کنم و این برای من سرگرمی نبود ……… یک چیزی بود که من نمی فهمیدم,, با تمام وجود می خواستم به این صدا گوش کنم و از تکرارش خسته نمی شدم …..)
#قسمت دوم-بخش دوم
همین طور که به اتنهای ریل نگاه می کردم تا قطار برسه و بی تاب اومدنش بودم …
یه پسره اومد و کنارم وایساد یگ نگاهی بهش کردم اونم داشت منو نگاه می کرد ، احساس کردم عاشق من شده سیزده ,چهارده سال بیشتر نداشت … و با اون چشمای سیاه و درشتتش انگار به آدم می خندید …..
دستمو بردم تو پشتم و پایین مقنعه مو گرفتم و کشیدم پایین تا موهام بیشتر معلوم بشه بهش رو ندادم ولی تو دلم غوغایی به پا شد که یک عاشق دیگه پیدا کردم …..
قطار که داشت نزدیک می شد یک سنگ گنده بر داشت و آماده ی زدن شد ….
داد زدم چیکار می کنی نزنی ها ؟؟ صورتشو شکل بد ترکیبی کرد و گفت : گمشو عوضی به تو چه ؟
گفتم وای به روزت اگر بزنی ؛
گفت مثلا چه غلطی می کنی ؟
گفتم مثل همینو می زنم تو سرت …………. که قطار رسید اون یک چیزایی به من گفت ولی صدای قطار نذاشت بشنوم و سنگ رو با شتاب پرتاب کرد طرف پنجره ی قطار….و بعد یک چیزی هم به من گفت که باز نفهمیدم ولی من معطل نکردم و با خودم گفتم گور بابای عشق و عاشقی ….
یک سنگ بزرگ برداشتم و پرت کردم بطرف سرش خودشو خم کرد و سنگ خورد تو پشتش ….. گفتم احمق بیشعور مگه مریضی ؟ و یک مشت دیگه سنگ بر داشتم برای حمله های بدی …..
اونم تا اونجایی که می تونست به من فحش های بد دادو آخرم گفت دختره ی خر با اون کفش پارش و رفت….
مثل اینکه ترجیح داد با من در گیر نشه …..دلم خنک شد از اینکه تونسته بودم سنگ رو بزنم بهش ……. تا اون باشه به قطار سنگ بزنه …
#قسمت دوم-بخش سوم
در خونه ی ما تمام روز لاش باز بود همسایه های ما هم همین کارو می کردن که بتونن هر وقت دلشون می خواد بهم سر بزن برای هم غذا می ببدرن و حتی وقتی سبزی خوردن پاک می کردن به همسایه ها هم می دادن ….همیشه تو غم و شادی با هم شریک بودن ……

در رو باز کردم و با خوشحالی رفتم تو …… چشمم که به مامانم افتاد ….. نمی دونم چی شد که تازه یادم اومد اون روز چی کشیدم ……. یا نه ,, صبر کنین ؛؛ شایدم فیلم بازی کردم یادم نیست ولی می دونم یک مرتبه چنان به گریه افتادم و زبون گرفتم که دل سنگ آب می شد …..
مامان به دادم برس آبروم رفت دلت خنک شد مامان خانم؟ …
همه منو مسخره کردن سکه ی یک پول شدم ؟دیگه رو ندارم برم مدرسه ….
مامانم طفلک جار و دستش بود انداخت زمین و گفت خاک برسرم بمیرم الهی مادر …. و اشک تو چشماش پر شد و گفت فدات بشم غلط کردن مسخره ات کردن فردا میام مدرسه پدرشونو در میارم …. گریه نکن … ناهار بخوریم میرم برات کفش می خرم ……

آبی که ریختن رو آتیش,,آروم شدم و انگار نه انگار که من ناراحت بودم …. حالا دلم می خواست حواس مامان پرت بشه و من یک سر برم پشت بوم ………
ولی تا ناهار خوردیم ظرفا رو گذاشت و روش آب بست و به من گفت حاضر شو بریم …. خودشم رفت بچه ها رو حاضر کنه ….
من یک برادر به اسم علی داشتم که دو سال از من کوچیکتر بود ، کلاس سوم درس می خوند و یک خواهر شش ماهه که بیشتر اوقات داشت گریه می کرد ولی از من خوش شانس تر بود چون اسمشو گذاشته بودن ماهرخ ….
مامانم ماهرخ رو بغل کرد چادرشو کشید دورش و راه افتاد و منو علی هم دنبالش رفتیم …..
با اون کفش پاره داشت ما رو می برد سر ایستگاه اتوبوس …..
گفتم تو رو خدا مامان سوار تاکسی بشیم من آخه چه جوری با این وضع تا ایستگاه بیام …. گفت حرف زیادی نزن از کجا بیارم سوار تاکسی بشم,, می خوای برات تاکسی تلفنی بگیرم تحفه…

#قسمت دوم-بخش چهارم
نیم ساعتی منتظر شدیم تا اتوبوس اومد اما پُرِ پُر بود ، مامان اول من و علی رو داد بالا که بعد خودش با اون بچه ی کوچیک به زور سوار بشه,, که راننده در و می بست و راه افتاد ، من و علی چنان قشقرقی به پا کردیم که اون سرش نا پیدا بود …
آییییییی مامانم ….اییییی مامانم جا موند وایستا ….. وایستا ….. بالاخره راننده وایستاد و در باز کرد و مامان خودشو با هر بدبختی بود کرد تو اتوبوس …. بیچاره چسبیده بود به در و روی پله مونده بود ….. ماهرخ خانم هم برای مسافرا جیغ بنفش می کشید …..
تا میدون شوش این کارو ادامه داد که همه صداشون در اومده بود و یکی می گفت کاش بچه هاشو پیاده کرده بودیم سرمون رفت …. از میدون شوش تا کفش فروشی هم خیلی راه بود جونم به لبم رسید با اینکه هوا گرم نبود مامانم هم داشت مثل بارون عرق می ریخت .

تو مغازه ی اول چشمم به یک جفت کفش افتاد که خیلی قشنگ بود داد زدم مامان همینو می خوام همین طور که گوشه ی چادرش تو دهنش بود یک وری گفت : بیا بریم تو ….
صاحب مغازه گفت خوش اومدین مامان خیلی محکم گفت آقا اون کفش رو می خوام ۳۶ باشه …. مرده که پسر جوونی و خوش قیافه ای بود گفت رو چشمم خانم همین الان …. رفت و
کفش رو آورد و گذاشت جلوی پای من…..
حالا نمی دونستم از خجالت چطوری پامو از اون کفش در بیارم …….. بالاخره اونو پوشیدم ….و بی اختیار گفتم وای خیلی قشنگه همین خوبه اندازه ام هست …..
مامانم از پسره پرسید چنده آقا؟ گفت : قابلی نداره هزار تومن ….
بالافاصله گفت دست شما درد نکنه و از مغازه رفت بیرون و علی هم دنبالش ….. من موندم چیکار کنم بغض گلومو گرفت و یواش کفش رو از پام در اوردم و با خجالت دوباره کفش خودم رو پوشیدم و در حالیکه قرمز شده بودم دنبالش رفتم …
بهش که رسیدم زدم تو پشتش و گفتم مامان خانم کجا میری منو ول کردی رفتی من اون کفش رو می خوام ….
با خونسردی گفت : می خرم برات,, اون گرون بود, اگر وایستاده بودم نمی تونستم تو رو بیارم بیرون …..

#قسمت سوم-بخش اول
همین طور گریه کنون با کفش پاره دنبالش میرفتم …. دم مغازه ی بعدی خودش رفت تو و به من و علی گفت همین جا وایستین تا من بیام ….
بعد اومد بیرون و دوباره راه افتاد …..و چند تا مغازه رو همین طوری رد کرد ما هم دنبالش می رفتیم …
تا بالاخره از تو یکی ازاین مغازه ها ما رو صدا کرد که بریم تو؛؛ بعدم یک جفت کفش بد ترکیب گذاشت جلوی پای من و گفت : ببین اندازه اس ؟ گفتم نمی خوام ..من این کفشو نمی خوام زور که نیست ؟
گفت : تو رو خدا اذیتم نکن داره شب میشه الان بابات میاد ، بپوش قربونت برم اگر پول دستم اومد میام و اونم که دلت خواست برات می خرم …..
گفتم : نمی خوام اصلا کفش نمی خوام …من اینو نمی پوشم ….
همین طورکه بچه بغلش بود دولا شد و دوتا سُقلمه زد تو پهلوی منو گفت بپوش ذلیل مرده .. کُشتی منو …. الان من چیکار کنم پولم کمه؟ … مغازه داره گفت خانم والله خیلی کفش خوبیه همشو بردن این آخریه …..
از این که جلوی مغازه دار آبرومون رفته بود ، از خجالت آب شدم …..
خوب من خیلی آدم آبرومندی بودم …….. رفتم بیرون و کنار دیوار نشستم و زار زار گریه کردم … بیچاره مامانم مونده بود با من چیکار کنه …
اومد و کنارم وایساد یک کم این ور اون ور رو نگاه کرد و ….
گفت : بلند شو این بچه رو از من بگیر همین جا بمونین تا من بیام …..
و ماهرخ رو داد بغل من و رفت ……یک کم جلو تر رفت تو یک مغازه فکر کردم رفته خودش کفش رو بگیره و بیاره با خودم گفتم : من اونو پام نمی کنم هرگز….
راستش اونجا یک کار بدی هم کردم ماهرخ رو از لجم نیشگون گرفتم و بعدم دلم براش سوخت همچین گریه می کرد که انگار از من توقع همچین کاری رو نداشت ……
بعد مامان اومد و بچه رو ازم گرفت ولی کفش تو دستش نبود ….و دوباره راهی رو که رفته بودیم برگشتیم همون مغازه ی اولی و همون کفشی رو که من می خواستم برام خریدو گفت : بپوش بریم و کفشهای قبلی من دستش گرفت و از مغازه اومد بیرون و پرت کرد توی جوی کنار خیابون و .. در حالیکه از ترس بابام همه ی راه رو میدوید باز با اتوبوس برگشتیم خونه …. خیلی اوقاتش تلخ بود ، انگار تمام دنیا روی سرش خراب شده بود …چشمم افتاد به دستش حلقه اش نبود ….گفتم مامان حلقه ات نیست ….
گفت : خفه شو زِر نزن……این جمله مفهموم بود … یعنی فروخته و برای من کفش خریده و این عذاب وجدانی به من داده بود که حالی بهم نمونده بود …. کلا دست و پامو جمع کرده بودم ….. با حالتی مظلومانه گفتم :ماهرخ رو بده به من گفت : لازم نکرده …….تو به فکر خودت باش ….
از در خونه که رفتیم تو بابام که وسط حیاط وایستاده بود … داد زد کجا بودی تا این وقت شب به ولگردی ……
مامان که دیگه طاقتش تموم بود خودشو کنترل کرد و گفت : رفته بودم برای ماهی کفش بخرم ماشالله با پولی که شما دادین هر چی دلمون خواست خریدیم و ولگردی کردیم ….
بابام گفت : مثلا چقدر باید می دادم که همین نرسیده متلک نگی ؟
مامانم که کنترلش همین قدر بود داد زد …آخه صد تومن بی انصاف ؟ دیگه با صد تومن دم پایی هم نمیدن بچه کفش نداره چهار روزه منو عنتر و منتر خودت کردی بعد دست کردی صد تومن به من میدی مرده شور این زندگی رو ببرن …..
گفت : ببخشید دختر میرزا قلمدون…. دیدی شد؟ خریدی دیگه …. مامان دستشو بالا برد و با دست دیگه اش انگشت وسط شو گرفت جلوی چشم بابام و گفت بله آقای میرزا قلمدون خریدم ولی با فروش حلقه ام …… به خدا دیگه تحمل ندارم این بچه یک هفته اس میره مدرسه میاد,, گریه می کنه,, مسخره اش می کنن بابا؛؛ کفشش پاره بود من جای تو خجالت می کشیدم….. الان داره هوا سرد میشه یک کت این بچه نداره …بابا م داد می زد خوب نداره که نداشته باشه …داشتم که ندادم ؟ زن چرا نفهمی؟ حالا کفش تموم شد ژاکت شروع شد…به خدا بتونم شکم شما ها رو سیر کنم هنر کردم ….
#قسمت سوم-بخش دوم
مامان گفت : واقعا هنرمندی؛؛؛ بهت میگم ژاکت نداره .. ژاکت پارسالشم آرنجش پاره اس تو همین طور خونسرد بگو ندارم ……..
خلاصه این داد بزن اون داد بزن ….و من با عذاب وجدان رفتم گوشه ی اتاق نشستم …. دیگه از اون کفش ، از خودم ، از مدرسه بدم اومده بود ، اصلا دلم می خواست بمیرم …که اون کفش رو نپوشم ….

با این حال مجبور شدم صبح اونو پام کنم و برم مدرسه ….. هر کس منو می دید..این سئوال رو از من می کرد …ماهی کفش خریدی؟ ….دیگه حوصله ام سر رفته بود خودشون داشتن می دید ن ولی بازم از من می پرسیدن منم زیر لبی می گفتم : مگه کوری ؟ ….حتی خانم معلم هم همینو ازم پرسید………
زنگ آخر پرورشی داشتیم …..من رفتم آب بخورم و برگردم که خانم پرورشی رفته بود تو کلاس اون که دست خانم معلم رو هم از پشت بسته بود؛؛؛؛ چون روی اون مقنعه ی سیاه و بلند یک چادرِ مشکی هم سرش بود ….
پرسید کجا بودی چرا دیر اومدی ؟
گفتم : اجازه خانم رفتیم آب بخوریم ….گفت : چرا زودتر نخوردی ؟(سرمو انداختم پایین چون هر وقت جواب میدادم بهم می گفتن چرا جواب میدی ) چرا تو همیشه زلفت بیرونه؟ ….مگه صد بار بهت تذکر ندادم موها تو بکن تو نمی شد دیگه باید این بار جواب می دادم …
گفتم : خانم من اون طوری دوست ندارم بدمون میاد ….
گفت : خوب می دونی برای این که موهات بیرونه میری جهنم ؟
گفتم برا چی خانم ما که کاری نکردیم ؟
گفت : خوب نباید موهاتو نامحرم ببینه …. گفتم : خوب خانم اینجا که نا محرم نیست تو رو خدا خانم ما نریم جهنم قول میدیم دفعه ی آخرمون باشه …
ولی وقتی نشستم از قولی که داده بودم پشیمون شدم چون دوست نداشتم شکل خانم پرورشی و خانم معلم باشم …..دوباره گفتم … اجازه خانم پرسید چیه باز …
گفتم : ما قولمون رو پس میگیریم ببخشید و نشستم …چنان با عصبانیت اومد جلو و یکی زد تو گوشم و گفت : تو پر رو ترین و بی حیا ترین دختری هستی که تا حالا دیدم ….
با لب و لوچه ی آویزون رفتم کنار ریل راه آهن … تا قطار بیاد نمی تونستم با اون کفش دنبال قطار بدوم پس اونا رو در آوردم و گرفتم زیر بغلم و قطار رو دنبال کردم ولی نشد پام درد گرفت و وایستادم ….که یک مرتبه یک سنگ خورد به دستم و دیدم همون پسره داره فرار می کنه دستم درد گرفته بود کفشم رو گذاشتم زمین که بپوشم و برم دنبالشو حالشو جا بیارم که دیدم یک پسر دیگه دنبالشه بعد بهم رسیدن با هم گلاویز شدن هر دو روی زمین افتاده بودن و همدیگر رو می زدن …….
من از دور نگاه می کردم ….که پسره فرار کرد و اون یکی در حالیکه لباسش پر از خاک شده بود اومد جلو … من فورا شناختمش اون همون عشق من روی پشت بوم بود هیچی نگفتم و پا گذاشتم به فرار و رفتم خونه در حالیکه قلبم برای اون پسره می تپید …..
فردا بازم اومد کنار ریل ولی هیچی بهم نگفتیم تا قطار رفت و من رفتم خونه ….کم کم روش باز شد و دنبال من میومد تا نزدیک خونه ….ولی من شب ها از ترس گناه و جهنم تا صبح نمی خوابیدم …مدام کابوس می دیدم و از خواب می پریدم فکر می کردم من بی حیا ترین و بد نام ترین دختر دنیام .

تا یک روز همین طور که کنار ریل وایستاده بودیم یک مرد سیبل کلفت و بد هیبتی اومد جلو و چنان کوبید تو سر پسره و شروع کرد به زدنش که من گفتم حتما الان می کشتش اونم همین طور گریه می کرد و التماس که غلط کردم منو نزن و با هم رفتن و این طوری عشق منو تو دلم کشت و با خودش برد …….و دیگه اونو ندیدم .
#قسمت سوم-بخش سوم
ماهی خانم به اینجا که رسید ساکت شد و چشمش به یک جا خیره موند ….
رفت تو فکر؛؛ مدتی صبر کردم تا دوباره به حرف بیاد ….
پرسیدم به چی فکر می کنی؟ ادامه بده….سرشو تکون داد و از جاش بلند شد وگفت : دارم فکر می کنم ……… اول بزارین براتون یک چایی بریزم راستش گلوی منم خشک شده شمام که چیزی نمی خورین ……
گفتم منم با چایی موافقم ….حالا به چی فکر می کردی : همین طور که چایی می ریخت گفت : کار خدا بود شما رو تو قطار دیدم یادآوری این خاطرات منو به خودم آورده … حالا می فهمم چرا زندگی من به اینجا رسیده …..
همیشه دنبال دلیل می گشتم ….حالا با تعریف کردن خاطراتم انگار دارم خودمو پیدا می کنم ….. من تو جهنمی زندگی می کردم که منو از خدا ….. و جهنمی که بدتر از اون زندگی بود می ترسوندن …. و همیشه یک سایه ی سیاه جلوی چشمم بود؛؛
ترس از خدا؛؛
ترس از معلم؛؛
ترس از ناظم,, از پدر, از بی پولی, از پاره شدن کفش …
از رفوزه شدن از بالای پشت بوم رفتن وحتی حرف زدن و ابراز نظر کردن ……..
چقدر خوب شد با شما تو قطار آشنا شدم حالا بیشتر از قبل دوست دارم زندگی منو بشنوین خیلی بیشتر …..

هفده سالم شده بود و سال سوم دبیرستان بودم هنوز از بچه های کنار راه آهن بودم ولی من یک تفاوت با بقیه ی این بچه ها داشتم اون بچه ها همه بعد از مدتی یا به قطار عادت می کردن و براشون فرقی نمی کرد یا اونقدر متنفر می شدن که زندگی کردن براشون کنار اون سخت می شد ولی من هنوز همون احساس رو داشتم و هر کس ساعت دوازده و نیم از کنار اون ریل ها رد می شد دختری رو می دید که شیفته وار به رد شدن قطار اون ساعت نگاه می کنه و شاید اگر خجالت نمی کشید بازم دنبال اون می دوید …… یک روز که من به قطار و مسافرانش نگاه می کردم …. دوتا چشم آشنا با سرعت از جلوی من رد شد …..
یک احساس عجیبی پیدا کردم مثل بویی که یک وقت به مشام آدم میرسه ولی نمی دونی چیه؛؛ یا طعم غذایی که آشناست ولی نمیشناسی,,اون نگاه توی قطار همون بود….
#قسمت چهارم-بخش اول
اون روز اتفاق بدی هم برام افتاده بود که دلم نمی خواست برم خونه و بازم جواب گوی کاری که نکرده بودم باشم ……
چند روز قبل خانم پرورشی و ناظم منو صدا کردن ….
ناظم با توپ پر ازم پرسید تا کی می خوایی به این کارات ادامه بدی ؟
گفتم : باز کدوم کار؟ موهامو که همش مواظبم پس دیگه چی شده ؟
گفت آره جون خودت تو خیابون دیدنت که زلفتو گذاشته بودی بیرون موهاتم عمدا بلند کردی که دمش هم از پایین معلوم بشه صد دفعه بهت گفتم یا کوتاه کن یا بکن زیر مقنعه ات ….
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چشم ….. گفت : حالا بگو چرا ابروهاتو برداشتی
گفتم : خدا به خیر کنه …حالا گیر دادین به ابروهام بیان جلو اگر من یک دونه بر داشته باشم خدا ازم نگذره …. خوبه ؟ دوتایی با هم تو صورت من نگاه کردن و من چون خاطرم جمع بود گذاشتم هر چی می خوان منو ببینه …… بالاخره ناظم گفت : بر داشته مگه نه خانم حقی …. اونم با سر تایید کرد و گفت: ولی خیلی ماهرانه برداشته که معلوم نشه ولی ما می فهمیم ؛؛کاملا مشخصه که زیر ابرو خالی شده … از کوره در رفتم …
گفتم : این چه حرفیه من تا حالا موچین دستم نگرفتم اصلا بلد نیستم باهاش کار کنم حتما شما خوب دقت نکردین من زیر ابروهام کم مو داره همین طوریم ……
ناظم خانم حسنی که داشت بد جوری به من نگاه می کرد گفت : این طوری نمیشه باید تکلیف تو روشن بشه … تو اصلاح بشو نیستی برای دخترای دیگه هم بد آموزی داری ….برو سر کلاست فردا مامانت اینجا باشه برو ….

من اصلا به مامانم نگفتم؛؛؛ اینقدر از من ایراد می گرفتن که دیگه برام عادی شده بود …. این تهمت هم روش …. ولی دیروز منو صدا کردن دفتر و دیدم مامانم مثل بیچاره ها اونجا نشسته و پشت سر هم میگه حق با شماست …منم بهش میگم گوش نمی کنه ….و تا چشمش افتاد به من گفت: دست شما درد نکنه حالا زیر ابرو بر می داری ؟ گفتم آخه مامان جان ما اصلا تو خونه مون موچین داریم که من ابرو بر دارم ؟ به خدا مامان من که بچه توام ندیدی همین شکلیم ؟ …. یک نگاهی به من کرد و رو کرد به ناظم که آره به خدا همین شکلیه فرق نکرده ؟ ناظم اومد جلو و نگاهی به من کرد و گفت خانم این سر شما رو هم گول می زنه خوب دقت کنین ( و چون قد من از اونا بلند تر بود به من گفت ) بشین رو صندلی و سه نفری اومدن بالای سر من,,, ناظم چونه ی منو گرفته بود که سرم بالا بمونه …. مامانم طفلک مونده بود چی بگه …یک کم نگاه کرد و گفت آره خوب اون زیرش که اصلا مو نداره ولی خدایی برداشته معلوم نمیشه ….. ناظم گفت نه خانم برداشته ….از جام بلند شدم و عصبانی گفتم تو رو خدا به اون کسی که می پرستین مویی رو که نمی دونین اصلا تشخیص بدین برداشتم یا نداشتم چرا اینقدر گیر میدین ولم کنین خسته شدم هر کاری می خواین بکنین و از در دفتر رفتم بیرون و کتابامو بر داشتم و رفتم کنار راه آهن …. و حالا داشتم میرفتم خونه که می دونستم سر زنش مامانم در انتظارمه ……
#قسمت چهارم-بخش دوم
وارد که شدم ننجونم رو دیدم که یک گوشه ی حیاط روی یک تکه گلیم نشسته بود و داشت سبزی پاک می کرد …
من خیلی دوسش داشتم صورت سفید پر از چروکی داشت که یک قسمتی از پوست شل شده اش زیر چونه آویزون بود و خودش به شوخی بهش می گفت چیلک دون …
گفتم سلام ننجون سرشو بلند کرد و گفت : سلام ننه بازم دردسر درست کردی ؟ نمی خوای خانم بشی ؟ نمی خوای عقل رس بشی ؟ ننه تا کی می خوای قرتی بازی از خودت در بیاری ؟ به خدا هیچ کس تو رو نمی گیره …
زیر ابرو تو چرا ورداشتی ننه من به مادرت عصمت خانم گفتم زودتر تا به اینجا ها نکشیده تو رو شوهر بده حرف گوش نکرد ,,حالا نتیجه شو داره می بینه ….
گفتم : ننجون شما دیگه چرا این حرف رو می زنین به خدا نکردم به پیر و پیغمبر نکردم شما نگاه کن اگر من بر داشته بودم هر چی شما بگین ….
ننجون داشت منو وارسی می کرد که مامانم اومد …. مثل اینکه خودشم شک داشت ….ازم پرسید تو رو ارواح خاک بابات..راستشو بگو بر داشتی یا نه ….
گفتم : به جون مامان به جون ننجون دست نزدم اصلا ما موچین داریم ؟ ننجون که چشمشم خوب نمی دید گفت : نه والله بر نداشته بچه … شما که ساده هر چی مردم میگه گوش می کنی باید جلوشون وامیستادی …… مامانم کنار ما نشست و گفت :نمی دونم به خدا اونجا می گفتن و منم نمی دونستم چی بگم ..خوب خودشم مقصره بدون اجازه از مدرسه زد بیرون ….. می خوایی فردا بیام بگم که ور نداشتی ؟با بی حوصلگی گفتم :تو رو خدا مامان ولشون کن مهم اینه که من کاری نکردم اونا رو ول کن داره اعصابم خورد میشه؛؛ برو ببین دخترا دارن چیکار می کنن؟ دوست پسر دارن, باهاشون بیرون میرن, تو خیابون ماتیک می مالن؛؛ نمی دونم چرا من تو چشمم؛؛؛ همش به من گیر میدن …….
ننجون گفت : خوب خوشگلی ننه موهاتو بکن تو و یک چادر سرت کن ببین کسی دیگه بهت کار نداره ثوابم داره و خدا هم ازت راضی میشه ….. گفتم : نه نمی خوام دوست ندارم ….بلند شدم چادر ننجون رو بر داشتم و کشیدم روی سرم و رومو محکم گرفتم که فقط یک چشم و یک دماغم بیرون بود یک کم هم پشتمو خم کردم و در حالیکه وانمود می کردم یک پام چلاقه راه رفتم و گفتم : این طوری خوبه ننجون حرف در نمیارن ؟ از فردا این طوری میرم مدرسه …… اون و مامانم از خنده ریسه رفته بودن و من هی ادا در آوردم و اونا خندیدن ….ولی این فکر رفت تو سرم که یک درسی هم به ناظم و معلم پرورشی بدم ……
صبح همون طور چادر رو سرم کردم و با همون شکل رفتم مدرسه ……
نزدیک کلاسم که رسیدم توجه همه از جمله ناظم به من جلب شد و اومد پرسید مادر با کی کار داری ؟
#قسمت چهارم-بخش سوم
یک کم رومو باز کردم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم : منم خانم چادر سرم کردم که دیگه شما راضی باشی شروع کرد به داد و هوار کردن که تو ما رو مسخره کردی دختره ی پر رو تو از این مدرسه اخراجی گمشو برو هر کاری دلت می خواد بکن …. بیا تو دفتر و پرونده تو بگیر و برو …. با عصبانیت یکی هم زد تو سر من بعدم رفت تو دفتر مدیر و در و محکم بست و منو پشت در موندم … انگار داشت مدیر رو می پخت تا منو بیرون کنه ….
بالاخره ناظم فاتحانه منو صدا کرد و گفت بیا تو … و یک لبخند تمسخر آمیز به من زد ….. چادر هنوز دورم بود خانم مدیر بهش گفت شما تشریف ببرین …. با نارضایتی رفت …و درو باز گذاشت ….
مدیر گفت: لطفا در و ببند و بیا اینجا بشین ….. در حالیکه خودمو آماده کرده بودم که اونم منو دعوا کنه و از مدرسه بیرون ؛؛؛نشستم جلوی میزش … با لحن خیلی آروم طوری که بهم آرامش می داد گفت : خوب دختر خوب خودت می دونی برای چی اینجایی؛؛ حالا شما از خودت بگو ببینم دلیل این کارات چیه ؟ یک چیزی بگو تا من تو رو اخراج نکنم فقط باید قانع کننده باشه …. بگو دخترم چیکار داری می کنی ؟ داری با آینده ی خودت بازی می کنی….. عزیزم شما دختر فهمیده ای معلوم میشی پس دلیل کاراتو به من بگو……
گفتم : ای وای خانم مدیر یک نفر تو این دنیا پیدا شدکه منو آدم حساب کرد و ازم بپرسید تو چی میگی ؟ همه بهم میگن چیکار کنم ؛؛ نظر من برای هیچ کس مهم نبود….حتی برادر کوچیک منم ؛ برای من تعیین تکلیف می کنه ….من اصلا به نظر خودم کار بدی نمی کنم ولی نمی دونم چرا دائما ازم ایراد می گیرن …شما اولین نفری هستی که از من پرسیدی؛؛؛ دست تون درد نکنه …. من ابروهامو بر نداشتم ولی خانم ناظم اصرار داره و میگه باید قبول کنم و معذرت بخوام و دیگه این کارو نکنم …..آخه شما بگین کاری رو که نکردم چرا باید معذرت بخوام …
گفت : چرا اینقدر بهت تذکر می دن بازم موهاتو نمی کنی زیر مقنعه ات ؟؟!!….گفتم این دیگه حق با خانم ناظمه ولی منم برای خودم دلیل دارم …. احساس بدی پیدا می کنم خوشم نمیاد؛ نه که بخوام به قران خودمو به کسی نشون بدم ولی…. فکر می کنم شکل معلم کلاس پنجمم میشم بعد از خودم بدم میاد ولی اگر شما بگین این کارو می کنم …قول میدم …..
گفت : دخترم قوانین دست من و خانم حسنی نیست باید همه رعایت کنیم………بعد یک کم مکث کرد و ادامه داد : یک رازی بهت بگم قول میدی به کسی نگی ؟ گفتم بله قسم می خورم …
گفت : منم مثل تو خوشم نمیاد ولی مجبورم توام سعی کن خودتو با محیط اطرافت تطبیق بدی و گرنه دچار مشکل میشی ….به نظر دختر با هوشی میای …بگو چرا امروز چادر سرت کردی و مسخره بازی در آوردی ؟
گفتم تا به همه بگم من … من ….. راستش ….. نمی دونم خانم فکر کنم از لجم کردم از بس به من بکن؛ نکن می کنن خسته شدم اگر یک نفر مثل شما با من حرف می زد امکان نداشت به حرفش گوش نکنم ….
گفت : دخترم تو باید با دیگران بسازی؛؛ وگرنه شاید همه اون طوری که تو دوست داری نباشن؛؛ تو جوری باش که بقیه دوستت داشته باشن,, ببین اونوقت همه همون طوری حرف می زنن که تو می خوای …. خانم حسنی خیلی ازت دلگیره دخترم …..خودت الان گفتی لج کردی, حالا فکر کن اگر روزی ده نفر بخوان بهش لج کنن این مدرسه چه شکلی میشه؟ ….. آیا میشه توش درس خوند ؟ تو حاضری توی یک همچین جایی درس بخونی ؟ …یک فکری کردم و گفتم : شما راست میگین معذرت می خوام ……گفت از من نه از خانم حسنی,, اونم از ته دلت…….. اگر نه فکر نکنم موثر باشه باز فردا همین آش و همین کاسه؛؛ درسته ؟
گفتم چشم خانم ….گفت خوب پس چون شما دختر خوبی هستی و سوء تفاهم شده برو ببینم چیکار می کنی …در مورد ابرو هات هم من فکر می کنم شما راست میگی از طرف مدرسه از شما عذر خواهی می کنم به خانم حسنی هم میگم …. بفرما ببینم حالا چیکار می کنی …….
#قسمت چهارم-بخش چهارم
اون زن دریچه ای تازه و دنیایی متفاوت با اونچه تا اون زمان دیده بودم رو به من باز کرد قلب منو تسخیر کرد و برای اولین بار کسی پیدا شد که با من مثل یک انسان رفتار کنه …..
نزدیک در ایستادم و برگشتم بهش نگاه کردم و بدون اجازه رفتم طرفش و همین طور که روی صندلیش نشسته بود خم شدم و بوسیدمش …و اونم دست انداخت گردنم و منو بوسید …و گفت مرسی عزیزم برو ببینم چیکار می کنی …. هیچ کلامی براش پیدا نکردم و فقط با نگاه ازش تشکر کردم و اومدم بیرون .
خانم حسنی انتهای راهرو ایستاده بود و براق طرف من ….. رفتم جلو و حرفی که تا اون موقع به زبون نیاورده بودم گفتم : خانم برای کار امروزم ازتون معذرت می خوام خیلی ببخشید برای موهام هم چشم ……دیگه تکرار نمیشه …و دیگه ساکت وایستادم ……یک کم چونه شو جنبوند و گفت : برو سر کلاست ….
اون روز تا رسیدم خونه ننجون سراغ چادرشو ازم گرفت و گفت : ننه این چادر منو ندیدی ؟ صبح که نماز خوندم اینجا بود از خواب که بیدار شدم نبود آب شده رفته تو زمین از صبح تا حالا منو عصمت خانم خونه رو بیست بار زیر و رو کردیم نبود که نبود …. برای دومین بار اون روز من معذرت خواهی کردم چادرو از کیفم در آوردم و گفتم : ننجون عزیزم منو می بخشی؟ من چادرتو برده بودم قربون اون چیلک دونت برم ….گفت واااا ؟؟؟ به حق چیزای نشنیده … می خواستی چیکار ننه چادر منو … به چه درد تو می خوره ؟
گفتم : امروز می خواستم تمام روز پیش شما باشم برای همین چادرتو بردم که هی بو کنم ….
خندید و گفت : تو که راس میگی …معلوم نیست چه کلکی تو کارته ننه؛؛ خدا می دونه؛؛ اگر نه تو ؟؟ چادر منو بو کنی؟ واه …واه خدا به دور…… پرسیدم مامانم کو ؟
گفت : خبر خوش؛؛ رفته خرید کنه؛ امشب برات خواستگار میاد برو خودتو حاضر کن…
این اولین خواستگار من بود من اصلا بدم نیومد فکر اینکه با اولین خواستگار عروسی کنم برام محال بود …ولی دوست داشتم برام خواستگار بیاد من انگار ذاتا دلم می خواست مطرح باشم بهم توجه کنن و الان این بهترین راه بود ….. مامانم که اومد …. دستش پر بود از میوه و شیرینی … با عجله اونا رو گذاشت و گفت ماهی بدو که خیلی کار داریم بیا کمک کن و خودش شروع کرد از اون بالا جارو کردن و اومد پایین, و منم دنبالش به گرد گیری ؛؛و به قول خودش بساب،، بساب؛؛ همه جا رو برق انداختیم … پرسیدم خوب میگذاشتی برای فردا شب …گفت چه می دونم گفتن امشب بیایم منم گفتم باشه که زود کلکش کنده بشه بره پی کارش ….
ما سه تا اتاق بیشتر نداشتیم..اون که از همه بزرگ تر بود مهمون خونه کرده بودیم …. با یک فرش ماشینی و چند تا پشتی که مامانم روی اونا قلاب بافی های دست خودشو انداخته بود پر شده بود ؛؛ پرده تور زرد رنگی جلوی پنچره ی اون اتاق آویزون بود که اونقدر کهنه بود که دل آدم رو به درد میاورد … دوتا اتاق دیگه؛؛ مال همه بود فقط شب منو علی و ماهرخ تو یک اتاق و خوب مامان و بابام توی یک اتاق دیگه می خوابیدن ولی این قانون نبود چون ممکن بود … هر کس جاشو هر کجا که انداخت بخوابه ….و صبح اون رختخواب ها کنار اتاق دسته می شد و مامان هر روز اونا رو صاف و مرتب می چید که انگار خط کش گذاشته بود …..هر چی به دور ور نگاه می کردم چیزی نداشتیم که برای قشنگی توی اون اتاق بزارم …فایده ایم نداشت …. با خودم گفتم ولش کن ماهی نخواستن برن گمشن … چیکار کنم همین که هست …. همه داشتن به خودشون می رسیدن ولی بابام انگار نه انگار مثل اینکه می خواست ما رو حرص بده نشسته بود و سیگار می کشید . ساعت شش نشده صدای در اومد ….مامان با اعتراض بهش گفت : همینو می خواستی حالا برو حاضر شو کشتی منو……. بابام با عجله سیگارشو خاموش کرد و رفت تو اتاق و دربست تا لباس بپوشه …و ننجون هم رفت تو اتاق و اون بالا نشست که اونا اومدن برن دست بوس …. علی در باز کرد …تا می خواستن سلام و علیک بکنن من تو آشپز خونه قایم شدم …و از اونجا نگاه کردم ….دوتا خانم چادر مشکی با یک آقا همسن و سال بابام با موی سفید و یک جوون خیلی خوش قیافه و قد بلند وارد شدن با یک جعبه شیرینی …از گل هم خبری نبود ….
#قسمت چهارم-بخش پنجم
کفشاشونو در آوردن و رفتن تو اتاق و دور هم نشستن ….و کمی بعد هم مامان اومد و به من گفت چایی ببرم …..
پرسیدم چه طوری بودن ؟ گفت : نمی دونم والله مثل اینکه از قبل تو رو پسندیدن …مادره که خیلی تعریف می کنه ..تا خدا چی بخواد … گفتم غلط کردن من خودم باید اونا رو بپسندم … مامان چایی ریخت و داد دست من روسریمو سرم کردم و اون جلو و من پشت سرش رفتیم تو اتاق …
عجیب بود که من به عنوان اولین خواستگار نه احساسی داشتم نه خجالتی ….شنیده بودم که دخترا خجالت می کشن چایی رو میریزن تو سینی دستشون می لرزه ولی من اصلا هیچ احساسی نداشتم خیل راحت تعارف کردم و کنار مامانم نشستم …….
مادره خنده ایی کرد و گفت : به به اسم شما چیه عروس خانم …قبل از من مامانم گفت : ماهی …همشون با هم جا خوردن …اون یکی که بعدا فهمیدیم خاله پسره اس گفت : حالا چرا ماهی گذاشتین ….خوب انشالله اگر به خواست خدا وصلتی شد اسمشون رو عوض می کنیم … گفتم : نه من اسممو دوست دارم عوض نمی کنم …
خنده ی مسخره ای کرد و گفت : چرا دوست داری اخه ماهی ؟ من تا حالا نشنیدم …..
گفتم : برای همین دیگه چون این اسم فقط مال منه … ننجون اومد وسط حرف منو و با آب و تاب تعریف کرد که چرا اسم منو ماهی گذاشتن …. خلاصه نیم ساعتی در مورد اسم من حرف زدن بالاخره مادر پسره گفت : ما که دختر شما رو پسندیدم حالا نظر شما چیه برن با هم حرف بزنن ؟ آقام که همیشه بی طرف بود بالاخره دهنشو باز کرد و گفت : نه حالا باشه؛؛ تا ببینیم قسمت چی میشه آقا پسر چیکارن ؟ به جای اون که درست مثل من خونسرد نشسته بود و همش به پایین نگاه می کرد و انگار بی قرار بود زودتر بره باباش گفت : هم دانشجوی سال دوم حسابداریه هم تو مغازه به من کمک می کنه خونه ی ما به شما نزدیکه یک ایستگاه بیشتر نیست و مغازه هم که متعلق به شماست سر خونه ی خودمونه …. طبقه ی بالا رو برای آقا محسن ساختیم که سر و سامون بگیره الان که با هم تو مغازه کار می کنیم بعد هم که درسش
تموم شد انشالله میره سر یک کار درست و حسابی ….
بابام پرسید سربازی چی رفتن ؟ گفت هنوز که نه ولی تک پسره انشالله اقدام می کنیم و معاف میشه ….
من دیگه تحمل اون مزخرفات رو نداشتم رفتم بیرون و دیگه هر چی مامان گفت بیا نرفتم تا اونا می خواستن برن اومدم جلو و خدا حافظی کردم ….. وقتی رفتن گفتم : آخیش راحت شدیم چه نفرت انگیز بودن از چاله در بیام بیفتیم تو چاه نه بابا من نمی خوام گمشن …. مامان گفت : غلط نکنم پسره رو به زور آورده بودن چون یک کلمه حرف نزد ….
فردا جمعه بود نزدیک ظهر صدای در خونه ی ما به صدا در اومد و سرنوشت من با این صدا رقم خورد ….
#قسمت پنجم-بخش اول
علی که خیلی هم غیرتی بود برای اینکه به قول خودش خواهر و مادرش دم در نیان خودش در باز کرد و مامان رو صدا کرد ….
اون سر قابلمه بود و داشت غذا درست می کرد پرسید کیه این وقت روز علی گفت ….فکر کنم همون خانم دیشبیه …….
مامان دستشو با کنار پیرهنش پاک کرد و بعد کشید به موهاشو و چادرشو برداشت و رفت دم در ……
من کتابم دستم بود و کنار ننجون نشسته بودم .
توجه همه به در بود ولی از جامون تکون نخوریم … که یک مرتبه دیدیم مامان داره تعارف می کنه و بعد با اون زن اومد تو و رفتن تو اتاق مهمون خونه ….
حیاط خونه ی ما کوچیک بود و درست روبروی در یک راهرو بود که طرف راست اتاق مهمون خونه و طرف چپ دو تا اتاق تو در تو بود که با کمد از هم جدا شده بود و انتهای راهرو آشپز خونه و راه پله ای که به پشت بوم می رفت دستشویی هم توی حیاط بود و همین ……

ما تا دیدیم اونا دارن میان تو در اتاق رو بستیم و مامان با اون خانم رفت توی اتاقِ روبرو …. ننجون دلش طاقت نیاورد و بلند شد بره ببینه زنه چیکار داره ، ولی بابام انگار اتفاقی نیفتاده سیگارشو روشن کرد و شروع کرد به پوک های محکم زدن ….
ولی من احساس خوبی داشتم چون فکر می کردم پس من با ارزش بودم که اولین خواستگار من دوباره برگشته و این منم که بهش جواب نه میدم چون شب قبل اونقدر از خودشون مطمئن بودن که فکر نمی کردن جواب نه بشنون …… ننجون در باز کرد که بره مامان خودشو انداخت تو اتاق و سرشو آورد جلو و با صدای آهسته گفت : اومده جواب می خواد چی بگم ….من گفتم : بگین نه می خواد درس بخونه …بابام گفت : چرا؟ عیبی نداشتن که؛؛؛ درس خوندی دیگه بسه ؛؛ حالا یک سال دیگه با الان چه فرقی می کنه ؟….
گفتم امکان نداره من از اینا خوشم نیومده …. دوست ندارم ….. نمی خوام ، بهش بگو نه …. ننجون که حالا دم در وایستاده بود به مامانم گفت : عصمت خانم راست میگه ننه ؛؛ چنگی به دل منم نزدن …ولش کن هنوز خواستگار زیاده ماشالله بچه مون مقبوله …. بیا خودم جوابش می کنم ……
ننجون با عزم راسخ رفت که اونو جواب کنه برای همین تا دراتاق مهمون خونه رو باز کرد گفت : سلاموعلیکم … خوش اومدین …ولی چه عجله ای بود ننه … صبر می کردین تا مام فکرامونو می کردیم ….و در اتاق رو بست و من دیگه نشنیدم که چی میگن ….یک ده دقیقه ی دیگه …
باز مامان اومد و منو کشید کنار و گفت : میگه خودش با تو حرف بزنه فکر می کنه ما بهش جواب نه دادیم؛؛؛ میایی باهاش حرف بزنی؟ خودت بگو نه ….گفتم چه اصراریه جوابم نه است دیگه ، بره گمشه ، کَنه شده چسبده به ما …..
مامان گفت تو رو خدا منو سنگ رو یخ نکن بیا حرفتو بزن و تموم اینم بره دنبال کارش ….
همون لباس دیشبی رو دوباره پوشیدم چون چیز دیگه ای نداشتم ….وقتی رفتم تو اتاق ، مامان چای و شیرینی آورده بود و اونو ننجون داشتن می خوردن که من رفتم تو …..
#قسمت پنجم-بخش دوم
گفتم : سلام خوش اومدین و نشستم همون جلوی در ….
خانمه گفت : سلام به روی ماهت عروس خانم .. گفتم ولی من عروس نیستم و نمی خوامم باشم ….
خیلی قاطع گفتم و فکر کردم کار تموم شد ولی اون گفت : نه دیگه نشد شما ما رو نمیشناسی … نمی دونی پسر من چقدر خوب و مهربونه اصلا یک پارچه آقاست … دست به خاک بزنه طلا میشه اینقدر با عرضه و با وجوده الان دانشگاه میره با شعور و با شخصیته …شما یک بار باهاش حرف بزنی خودت می فهمی ….شما اجازه بده اون امشب بیاد و با هم حرف بزنین بعد جواب بده… عجله نکن دختر جون …..
گفتم ببخشید من می خوام درس بخونم مامان به من نگفته بود که شما تشریف میارین…. من اصلا نمی خوام الان ازدواج کنم …..اینا که شما گفتین برای من فرقی نداره انشالله یک دختر مثل پسرتون پیدا می کنین .. چون من زیاد سر براه نیستم ..
یک دفعه مامان و ننجون از جاشون پریدن و چایی هم پرید تو گلوی خانمه انگار حرف بی ربطی زده بودم …
مامان گفت: چی داری میگی دختر چرا به خودت انگ می چسبونی تو تا حالا دست از پا خطا نکردی ……
خواستم حرفمو اصلاح کنم گفتم : منظورم اینه که دختر عاصی هستم …. ولی مثل اینکه بدتر شد …این بار ننجون ناراحت شد و توپید به من که حرفا می زنی ننه تو که دختر خوبی هستی اینو میگی که دیگه بهت اصرار نکنن …
خانمه گفت : نه ما خودمون تحقیق کردیم ماشالله دختر خوبی هستی ….
گفتم : من که نگفتم دختر بدی هستم ، گفتم سخت گیرم و بد قِلِق ….
باز خانمه در حالیکه معلوم می شد کمی ناراحت شده گفت : حالا جواب شما نه اس ؟ گفتم بله من می خوام درس بخونم …..
گفت : اون که حتما اگر قبول می کردین ما اجازه می دادیم ، درس بخونین و برین دانشگاه باید مثل پسر من درس خونده باشین …خرجشم ما میدیم ….من اینو بهتون قول میدم حالا چی ؟
از جام بلند شدم و گفتم: الانم دارم درس می خونم بعدم میرم دانشگاه تا با سواد بشم؛؛ نه که هم شان کسی بشم …. اجازمم دست خودمه این طوری راحت ترم …
ببخشید الانم درس دارم ..و اومدم بیرون ….زیر لب گفتم زنیکه فکر کرده اومده کنیز ببره,, اجازه میده… اونم به کی ؟ ماهی …نفهمید من لیزم زود سُر می خورم… احمق……

اومدم تو اتاق پیش بابام که دیدم از بوی بد سیگار اتاق داشت منفجر می شد اون هر وقت که باید حرفی می زد به جاش سیگار می کشید …. پنجره رو باز کردم و گفتم بابا چیکار داری می کنی؟ جا سیگاری پر شد داری ما رو خفه می کنی بسه دیگه نکش …..پرسید چی شد ؟ چی گفتی ؟ قبول کردی ؟ گفتم نه ببین داره میره لب و لوچه اش هم آویزونه …..مامان باهاش رفت دم در و ننجون اومد تو تا منو دید شروع کرد به بشکن زدن و گفت : آخیش ننه دلم خنک شد اینقدر دلم می خواست یک بار تو صورت مادرشوهر و خواهر شوهرم وایستم که نگو … الان خوشم اومد خوب جوابشو دادی رفت که پشت سرشو نگاه کنه منم شروع کردم به بشکن زدن و با ننجون دوتایی رقصیدن …. گفتم الهی فدات بشم ننجون با حال …تو رو خدا ننجون یک کم دیگه قر بده ……همین طور که داشت می نشست و کمرشو گرفته بود گفت : ننه من دیگه قرامو دادم حالا نوبت توس ….ولی به خدا ، رضا(بابام اسمش رضا بود ) خیلی دخترت دست و رو شسته است چنان جوابی بهش داد که منم ماستا رو کیسه کردم چه برسه به اون …..
اینجا مامان از راه رسید و پرید به من و گفت وقتی بهت میگن بی حیایی بدت میاد …نمی خوای مثل بچه ی آدم بگو نه,, این حرفا چیه می زنی ؟؟؟؟…اونوقت این میره هزار جا می شینه برامون لُقاز می خونه میگه دخترشون خُله بی حیاست بی چاک و دهنه …..اونوقت آبرومونو می بره,,, آدم با احترام با مردم بر خورد می کنه …..
گفتم اولا پیله کرده بود و ول نمی کرد دوما مثلا چی میشه بره بگه؛؛ اینقدر بگه جونش در بیاد … گفت: ای دختره بی عقل ، بختت بسته میشه دیگه کسی نمیاد بگیرتت …..
گفتم : خودم میرم دانشگاه یکی از اون بهتر رو پیدا می کنم …الان همه میرن دانشگاه تا دوست پسر بگیرن من میرم شوهر پیدا می کنم….مگه نه ننجون ؟ سرشو تکون داد و گفت واااا؟ راستی دانشگاه برای همینه ؟با دو دست صورت چرکیده شو گرفتم و چند تا ماچ محکم کردم و گفتم آره ننجون می خوای شما رو هم ببرم ؟ خنده ی بلند و صدا داری کرد و گفت یعنی برای منم پیدا میشه ؟ خوب اگر این جوریه باشه منم میام …..
#قسمت پنجم-بخش سوم
بابام هم خندش گرفت و گفت : ای دختر بس کن داری مادر منم از راه بیراه می کنی ….
و ننجون که غش و ضعف کرده بود از خنده ,با شوخی گفت : تو چرا بخیلی؟ من الان سی ساله شوهر ندارم ..فکر کنم حالا دیگه وقتشه ….. گفتم عاشقتم ننجون خوشگلم …و همه با هم خندیدم ، مامانم هم داشت می خندید و یادش رفت آبروش رفته ……. علی هم خیلی خوشش اومده بود و دوست نداشت من شوهر کنم و از اینکه این طوری جلوشون وایستاده بودم راضی بود …..

موهای بلند من تا پایین کمرم بود فردا به خاطر خانم مدیر اونا رو جمع کردم پشت سرم و جلوی موها مو کردم زیر مقنعه و رفتم مدرسه ….خانم حسنی جلوی در دخترا رو کنترل می کرد چشمش به من که افتاد …. یک نگاهی کرد و گفت : پس می شد نمی خواستی دیدی که تا حالا لج بازی می کردی؟ سرمو انداختم پایین و با عجله رفتم تو کلاس چون اگر یک کم دیگه معطل می کردم بهش می گفتم الهی اون زبونت رو مار بِگَزه آخه تو چرا نمی تونی حرف خوب بزنی زن ….

یک ماه گذشت …. من مثل همیشه از مدرسه می رفتم کنار راه آهن …. بابا و مامانم خیلی سر این کار با من کلنجار رفتن که منو از این کار منصرف کنن و حالام هم علی هر روز سر این موضوع با من بحث می کرد …. گاهی خودم هم نمی خواستم دیگه به این کار ادامه بدم ولی بازم تا مدرسه تعطیل می شد بطرف قطار کشیده می شدم …..
قطار داشت از دور میومد و من با نگاه از اون استقبال کردم ….. تا رسید و از کنار من رد شد و رفت و من باز با نگاه اونو بدرقه کردم…….یک مرتبه یکی خیلی نزدیک گوشم گفت : شما منتظر کسی هستی ؟
از جام پریدم … از اینکه اون همه به من نزدیک شده بود عصبانی شدم و بدون اینکه دقت کنم کیه گفتم :گمشو به تو چه عوضی ….و با عجله راه افتادم که برم خونه ولی در همون ما بین دیدم این همون محسن خواستگار منه ….
ولی به راهم ادامه دادم …
دنبالم اومد و گفت : میشه چند کلمه با شما حرف بزنم ؟
گفتم نه خیر من با شما حرفی ندارم ….
گفت : یک کم یواش تر برو فقط یک سئوال دارم … خواهش می کنم …
وایستادم و برگشتم …با غیظ پرسیدم بفرما….
#قسمت پنجم-بخش چهارم
دستشو بهم مالید و یک کم پا ،پا کرد و گفت : شما کس دیگه ای رو دوست دارین …..
خندم گرفت …به تمسخر نگاهش کردم و گفتم مثل اینکه شما خیلی از مرحله پرتی ؟؟ …من وقتی یازده سالم بود عاشق شدم الان دیگه از این مزخرفات خوشم نمیاد ….
گفت : پس هر روز کنار قطار منتظر کی هستی ؟ گفتم : فکر می کنی این همه مسافری که هر روز اینجا پیاده میشه با من قرار دارن؟ ….آقا عقلم خوب چیزیه قطار میاد و میره من چه طوری منتظر کسی باشم اینجا که ایستگاه نیست ….
گفت : ولی وقتی به قطار نگاه می کنی اصلا چیزی دور و ورت رو نمیبینی خوب همین آدم رو به شک میندازه ….
با بی تفاوتی گفتم : خوب برو شک کن چیکار کنم …حرفت تموم شد ؟
گفت یک سئوال دیگه تو واقعا منو که مدتیه میام اینجا ندیدی؟ …..
گفتم : خوب بیا به من چه ..برای چی باید تو رو ببینم ….
گفت : دختر عجیبی هستی با همه فرق داری !!! گفتم اینو خودمم می دونم ولی تو این حرف رو تا حالا به چند تا دختر زدی ؟ ….
گفت : نزدم؛؛ قسم می خورم نزدم اگرم زده باشم تو بازم با اونا فرق داری …..
گفتم : خیلی خوب تموم شد و راه افتادم که برم خونه …
باز دنبالم اومد و پرسید : چرا میایی دم قطار ؟ گفتم : می خواستم ببینم فضولم کیه …….بعد انگشتمو بردم بالا و گفتم اگر یک قدم دیگه دنبال من بیای هر چی دیدی از چشم خودت دیدی می دونی که من با بقیه فرق دارم ……در جا میخکوب شد و من با سرعت ازش دور شدم …..
اون روز وقتی رسیدم خونه برای ننجون و مامان تعریف کردم ننجون گفت : وا ننه من همسن تو که بودم سه تا بچه داشتم ولی روم نمیشد تو رو یکی اینطوری حرف بزنم ..خدا به دور اونم با خواستگار ……..
گفتم آخه ننجون تو فرشته بودی من دیوم نشنیدی میگن فرشته چو بیرون رود دیو در آید گفت : نه ننه توام دیو نیستی خوب زمونه عوض شده …
مامان پرسید خوب آخر نگفتی برای چی اومده تو رو ببینه گفتم چون احمق شک کرده بود من کسی دیگه ای رو دوست دارم،،
مامان گفت : حالا ببین کی گفتم بعدا نگین نگفتی این پسره گلوش پیش ماهی گیر کرده … گفتم : مامان خانم ولی ماهیش تیغ داشت گلوشو پاره کرد …جواب حرف شما نباشه بیجا کرده … ماهی خانم می خواد درس بخونه ……. بعد نشستم کنار ننجون و در گوشش گفتم :می خوام عاشق بشم بعد عروسی کنم ننجون به کسی نگی ها …..
اونم با صدای بلند گفت :نه ننه اول عروسی کن بعد عاشق بشو ……دست انداختم دور گردنش و دندونامو بهم فشار دادم و گفتم :من عاشقتم ننجون …..
فردا قبل از من محسن کنار خط آهن جایی که من هر روز منتظر قطار می شدم وایستاده بود …تا دیدم اونجاس با سرعت برگشتم به طرف خونه … دنبالم دوید و جلومو گرفت ….

 

1.8 4 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
4 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
4
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx