رمان آنلاین نسل سوخته براساس داستان واقعی ( مهران ) قسمت ۳۱تا۳۵

فهرست مطالب

داستان نازخاتون ,رمان مذهبی, شهید سید طاها ایمانی, رمان آنلاین ,داستان واقعی

رمان آنلاین نسل سوخته براساس داستان واقعی ( مهران ) قسمت ۳۱تا۳۵

رمان با داستان واقعی

سرگذشت واقعی

نام رمان : نسل سوخته

نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی

 
?قسمت سی و یکم?
هدیه خدا

#عید_نوروز ، قرار بود بریم #مشهد. حس خوش #زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد.
دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم.
سرم رو می گذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت. عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم.
بقیه مسخره ام می کردن.
– از اون هیکلت خجالت بکش ، ۱۳، ۱۴ سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی.
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت، من کمر همتم رو محکم تر می بستم. اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرم تر می شد.
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت، اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه می خورد،به حدی که گاهی بی اختیار #شعر می گفتم.
رشته مادرم #ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن. هر چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود، اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت.
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی، هدیه خدا.
خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم، بیشتر احساس می کردم. چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمی دیدند. و لذت هایی رو درک می کردم که وقتی به زبان می آوردم، فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد.
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم، که توصیفی برای #بهشت من نبود.
از ۲۶ اسفند، مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده. پدرم، شبرو بود. ایام سفر، سر شب می خوابید و خیلی دیر، ساعت ۳ صبح، می زدیم به دل جاده.
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شب های جاده بودم. سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی.
وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم.
? .

?قسمت سی و دوم?
نماز قضا
توی راه، توی ماشین، چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم.
نماز صبح، هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد. می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم و از توی آینه عقب، به من نگاه می کرد.
دیگه دل توی دلم نبود، یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم.
توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمی کرد، اصلا نفهمیدم چی خوندم.
هوا که روشن شد ایستاد. مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم. توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم. همین طور نشسته، توی حال و هوای خود به مهر نگاه می کردم.
– ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم.☺️
– آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره.
خندید.
اما ته دل من غوغایی بود. حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت.
– واقعا که، تو که دیگه بچه نیستی. باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی. نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی. حضرت علی، سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد. ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت.
و همون جا کنار مهر،ولو شدم روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن، ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم.
? .

?قسمت سی و سوم? ◀️دلت می آید؟

نهار رسیدیم #سبزوار، کنار یه پارک ایستادیم.کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم. #وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
سر سفره نشسته بودیم، که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد. پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد.
– من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید. مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید.
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت. – آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید.
سرش رو انداخت پایین که بره، مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد.
– نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟
با شرمندگی سرش رو آورد بالا، چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: – دخترم از دخترتون بزرگ تره ، اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست.
نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من ، سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد.
سعید خودش رو کشید کنار من.
– واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی. همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره. برو یه چیزی به مامان بگو. بابا دوباره باهات لج می کنه

?قسمت سی و چهارم?
گدای واقعی
راست می گفت. من کلا چند دست لباس داشتم و ۳ تا پیراهن نو تر که توی مهمونی ها می پوشیدم، و سوئی شرتی که تنم بود. یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت. اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند.
حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد.
– هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده.
رو کرد سمت من
– نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای. هر چند، تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه. تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت.
دلم سوخت. #سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین?
خیلی دوست داشتم بهش بگم:
– شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان. من گدام که…
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد.
– خانم، اینقدر دست دست نداره. یکیش رو بده بره دیگه. عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی. اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه.
صورتش سرخ شد. نیم نگاهی به پدرم انداخت، یه قدم رفت عقب
– شرمنده خانم به زحمت افتادید.
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت، از ما دور شد. اما من دیگه آرامش نداشتم، #طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت.

?قسمت سی و پنجم?
دلم به تو گرم است .
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش. اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود. – مادرجان، یه لحظه صبر کنید.
ایستاد، با #احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش.
– بفرمایید، قابل شما رو نداره.
سرش رو انداخت پایین.
– اما این نوئه پسرم، الان تن خودت بود.
– مگه چیز کهنه رو هم #هدیه میدن؟
گریه اش گرفت، لبخند زدم و گرفتمش جلوتر☺️
– ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه.
اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک.
– پدرت می کشتت مهران.
چرخیدم سمت مادرم
– مامان، همین یه دست #چادر_مشکی رو با خودت آوردی؟
با تعجب بهم نگاه کرد.
– خاله برای تولدت یه دست#چادری بهت داده بود. اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم، بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟
حالت نگاهش عوض شد.
– قواره ای که خالت داد، توی یه پلاستیک ته ساکه. آورده بودم معصومه برام بدوزه.
سریع از ته ساک درش آوردم. پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم، گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش. ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم.
سفره رو جمع کرده بودن. من فقط چند لقمه خورده بودم. مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود، توی راه بخورم. تا اومد بده دستم، پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد و پرت کرد روی چمن ها.
– تو کوفت بخور. آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره.
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که
– اگر به خاطر اصرار تو نبود، اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم. لیاقتش همون لباس های کهنه است. محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم.
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود. با غصه بهم نگاه می کرد و سعید هم هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم
– نگران من نباش، می دونستم این اتفاق ها می افته. پوستم کلفت تر از این حرف هاست.
و سوار ماشین شدم.
و اون سوئی شرت، واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد. واقعا سر حرفش موند.
گاهی دلم می لرزید، اما این چیزها و این حرف ها من رو نمی ترسوند. دلم گرم بود به خدایی که
– ” و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا #توکل کند، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است ”
☺️ .
.
ادامه_دارد

4 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx