رمان آنلاین کاش یک زن نبودم قسمت ۱تا۱۰

فهرست مطالب

کاش یک زن نبودم داستانهای نازخاتون داستان آنلاین

رمان آنلاین کاش یک زن نبودم قسمت ۱تا۱۰

رمان :کاش یک زن نبودم 

نویسنده :علی رضا امینی مقدم 

#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۱

فصل ۱

دخترک برای چندمین بار نگاهی به ساعت مچییش انداخت و زیر لب غر غر کنان گفت: اه باز این پسره احمق دیر کرد انگار اصلا موقعیت منو درک نمیکنه..

و بعد با حرص بسیار گوشی موبایلشو از کیفش بیرون اورد و شروع کرد به اس ام اس زدن : آخه تو کجایی من سه ساعته اینجا معطل تو هستم مثل اینکه فراموش کردی من بخاطر تو الان اینجا هستما من توی پارک ساعی رو به روی قفس طاووس منتطرت روی نیمکت نشستم بیا دیگه خفم کردی الان هوا تاریک میشه و من هیچ جارو ندارم که برم.

در حال اس ام اس زدن بود که دختری زیبا در کنارشنشست و با یک نیم نگاه سرتا پای دخترک را نظاره کرد و گفت : سلام خانم خانما چقدر گوشیت قشنگه میشه ببینمش من عاشق گوشیای سونی اریکسونم خیلی با کلاسه گوشیت.
دخترک نگاهی به دختر زیبا انداخت و محو چهره نقاشی شده دختر شد که در چهره این دختر و آفرینش او خداوند از هیچ چیز در یغ نکرده بود یک روسری شالی کوتاه آبی با موهای هایلایت استخوانی مانتوی کوتاه مشکی تنگ و یک شلوار برمودا لی به تن داشت
دخترک از این که می دید چنین دختر زیبایی در کنار او نشسته و باب صحبتو با او باز کرد ه خیلی خوشحال شد مخصوصا اینکه تحمل این دقایق برای او سخت بود و دوست داشت با کسی صحبت کند
گوشی موبایلش رابه طرف دختر دراز کرد و گفت قابل نداره
دختر لبخند زبایی زد و گفت : من اسمم مانیاست یا مارال ……. اصلا هر چی تو دوست داری صدام کن می دونی چشمای خیلی قشنگ و معصومی داری معلومه سن و سال زیادی نداری اسم تو چیه؟
دخترک گفت :اسم واقعی من سیما هست
و هر دو با هم زدن زیر خنده
مارال گفت: منتظر کسی هسی انگار درسته؟
سیما گفت :آره
مارال گفت : خیلی وقته از دور داشتم میپاییدمت خیلی استرس داری رنگت پریده معلومه که بار اولته از خونه فرار میکنی
سیما تعجب کرد یعنی مارال از کجا فهمیده بود او از خانه فرار کرده
مارال با خونسردی بسته ای سیگار از توی کیفش در آورد و به سیما هم تعارف کرد ولی سیما دت او را رد کرد
مارال سیگار را روشن کرد و یکک پک عمیق به سیگار زد و دودش را با مهارت زیادی از بینی خارج کرد
هر کس از کنار سیما و مارال رد میشد به آنها نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفتند گاهی چند گروه پسر از کنار آنها رد میشدند و مارال خیلی صمیمی با آنها سلام و احوال پرسی میکرد انگار توی پارک همه او را میشناختند
پشت شمشادهای پارک نزدیک بوفه پارک چند پسر ایستاده بودند و به مارال خیره شده بودند و با هم در مورد او صحبت میکردند انگار بر سر او شرط بندی میکردند
سیما به اطراف نگاه کرد و آهی کشید و گفت : کاش من هم زیبایی شما را داشتم انوقت این همه طرفدار داشتم
مارال با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و حین خنده به سیما گفت : خیلی هنوز بچه هستی تا بتونی فرق نگاهها را از هم تشخیص بدی اتفاقا من آرزو داشتنم زشت بودم انقدر زشت که هیچکس نگاهم هم نمیکرد انوقت از نگاههای حریص و هوس بازانه این گرگها در امان بودم . سیما تو خیلی دختر ساده ای هستی درست مثل آب زلال پاکی و شفاف . چند سالته؟
سیما از تعریف مارال احساس شعف کرد و با ذوق گفت :۱۷ سال
مارال یک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : مطمئنی که میاد دنبالت ؟
سیما گفت : آره . امیر حتما میاد تا حالا بدقول نبوده لابد کاری براش پیش اومده ما باهم نامزدیم البته نامزد نامزد که نه ولی قراره به زودی نامزد کنیم و بعد باهم ازدواج کنیم ولی پدر مادر ما مخالف ازدواج ما هستن
مارال پوزخندی زد و گفت :پس به خاطر اون فرار کردی فکر میکنی ارزششو داره/
سیما از کلام تند و بی رودر وایسی مارال دلخور شد و قیافش کمی در هم فرو رفت
صدای موبایل مارال بلند شد و مارال از جاش بلند شد و کمی ان طرفتر شروع به صحبت کرد :الو بگو صدای تو میاد نه ستم الان نمی تونم برم همین دورو ورام دیگه بذار یک ساعت مال خودم باشم و به بدبختی خودم فکر کنم .
صدای فریاد مارال بلند شد : غلط کرده اون عوضی گفته بود یک نفره ولی ۳ نفر بودن حالا طلبکار هم شده به زور از دستشون خلاص شدم من دیگه پامو اونجا نمی زارم . نه نه اونجا نمیام . باشه به کیان بگو باهاش تماس بگیره بگه یک ساعت دیگه دم در پارک ساعی بیاد ولی تنها…….
و موبایلش رو قطع کرد لبخند تصنعی به لب اورد و گفت : چیه خوشگل خانم از من دلخور شدی؟
بذار برم ۲ تا بستنی دبش بخرم تا باهم آشتی کنیم
این دختر چه نگاه گیرا و چه نفوذ کلامی داشت شادی از حرکاتش بر می خواست و اونوقت پشت تلفن اون حرفها رو می زد ……….
صدای خنده مارال بوفه را پر کرده بود که داشت با یک پسر قد بلند صحبت میکرد یواشکی از توی کفشش چیزی در اورد و به پسر قد بلند داد و باهم دست دادن و مارال به طرف سیما به راه افتاد
سیما گفت : بهت شماره داد ؟ دوست پسرت بود ؟
مارال ددوباره خندید و گفت : نه شازده کوچولو .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۵۶]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۲

دوست کجا بود من از تمام پسرا متنفرم از همشون حالم بهم میخوره ولی خوب کارم ایجاب میکنه که با این آدمها برخورد کنم . اصلا بگذریم این آقا داماد جواب اس ام استو نداد ؟
سیما گفت : نه ولی حتما تو راهه خیلی با مرام و آقاست
مارال گفت : ناراحت نشیا ولی دلم برات میسوزه چون سر کاری اون اگر میخواست بیاد تا حالا اومده بود همشون مثل همن.
سیما در حالی که در دلش بسیار احساس دلشوره میکرد گفت : نه امیر حتما میاد
مارال دوبار ه سیگاری روشن کرد پکی زد و نقطه ای نا معلوم خیره شد و آهی از ته دل کشید انگار غم بزرگی پشت این چهره زیبا بود
با لحن بسیار دلنشینی شرو ع کرد به صحبت : من هم مثل تو فکر میکردم از وقتی خیلی بچه بودم همه بخاطر زیبایم و شیرین زبونیم دور ورم بودن عمه و خاله و داییو … همه منو عروس خودشون میدونستن توی یه خانواده نسبتا مذهبی در شهرستان زندگی میکردیم یک خانواده ابرومند وساده یک برادر بزرگتر از خودم داشتم .و پدر و مادری که مثل جفت چشماشون به من اعتماد داشتن
وقتی به سن راهنمایی رسیدم اکثر پسرای محلمون علاقه داشتن با من دوست بشن ولی من اصلا فکر این چیزا نبودم می خواستم درس بخونم و رشته عمران قبول بشم برای همین چادرمو می کشیدم جلوتر و به سرعت از کنار پسرای مزاحم رد میشدم گاهی وقتی به خونه می رسیدم انقدر نفس نفس میزدم که مادرم میگفت :مگه حولی خوب یکم دیرتر برس خونه
سیما گفت: ولی اصلا به ظاهرت نمیاد قبلا چادری بودی
مارال گفت : اره و بودم ولی نه بخاطر علاقه قلبیم بلکه بخاطر احترام به پدر و مادرم . برادر و پدر خیلی غیرتی بودن وقتی به دبیرستان رفتم دیگه سر و کله خواستگارام پیدا شد مادر و پدر اصلا با ازدواج فامیلی موافق نبودن من هم اینقدر توی گوشم خونده بودن که خوشگلم و می تونم بهترین اقبالو د اشته باشم که می خواستم با کسی ازدواج کنم که توی همه محل و فامیل زبانزد خاص و عام بشم
از بین همه پسرایی که به خواستگاریم می اومدن یا پیشنهاد دوستی میدادن هیچکدومو در سطح خودم نمیدیدم
چند ماهی بود که وقتی به دبیرستان می رفتم سر راهم شرکتی بود که مدیر عاملش یک پسر خیلی جذاب شیک پوش و پولدار بود . دقیقا همون مرد ارزوهای من. دوستام می گفتن اگر تو بخوای میتونی مخشو بزنی .من هم کم کم به او که اسمش بهراد بود علاقمند شدم ولی بهراد برعکس همه به من توجهی نمیکرد.
دیگه حرصم گرفته بود که چطور من نتونستم مخ بهرادو بزنم
دوستام می گفتن بخاطر چادری هست که سرت میکنی از سرت دربیار اونوقت ببین چطوری عاشقت میشه
ولی من میگفتم اگر دادشم ببینه من بی چادر هستم می کشتم .
ولی اینقدر عاشق بهراد شده بودم که راضی شدم چادرمو از سرم در بیرم
به پیشنهاد دوستام کمی هم آرایش کردم و یک روز بجای مدرسه رفتم شرکت بهراد و یک نامه نوشتم و در اون نوشته بودم که دوستش دارم و می خوام که باهاش باشم به هر قیمتی که شده
وقتی وارد شرکت شدم یک محیط خیلی شیک و تر تمیز جلب توجه میکرد به منشی گفتم با مدیر عامل کار دارم
از اون اصرا ر که چه کاری دارید/؟ و از من انکار که کار شخصی دارم
بلاخره بعد ساعتها وارد اتاق شدم بهراد داشت با تلفن حرف میزد و پشتش به من بود ولی وقت برگشت و من و دید برق شیطنت مردانه ای در چشمانش در خشید لبخندی زد و به استقبالم امد
من سرمو پایین انداخته بودم احساس میکردم صدای تپشهای قلبمو همه میشنون پس خیلی سریع با لکنت گفتم :من این نامه رو برای شما نوشتم میشه بخونید و الان جوابشو بهم بدید؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۵۷]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۳

کرد به خواندن نامه ودرحین خواندن نامه لبخند میزد بعد که نامه تمام شد من نفسم را در سینه حبس کردم و منتظر جواب بهراد شدم
بهراد گفت :آشنایی با شما دختر خانم خوشگل و دوست داشتنی باعث افتخار منه . و شماره موبایلشو روی یک تکه کاغذ نوشت و خیلی مودبانه یک شاخه گل از توی گلدان گل روی میزش در آورد و به طرف من دراز کرد و گفت :من منتظر تماس شما هستم
نفهمیدم چطوری خداحافظی کردم و با چه سرعتی خودمو به دوستام رسوندم که توی پارک منتظرم بودند اون روز از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم و همه دوستامو بستنی مهمون کردم .
از روز بعد من هر روز با بهراد تا تلفن عمومی تماس می گرفتم ولی اون راغب نبود که برای دیدنم از شرکتش خارج بشه و کارهاش رو بهانه میکرد و می گفت چون شرکت خودمه نمیتونم بیام ولی خیلی مشتاق دیدارتم تو بیا شرکت من اینطوری هم تو رو می بینم هم به کارهام میرسم.
من حسابی عاشقش شده بودم و هر شب به یادش می خوابیدم سال آخر دبیرستان بودم وبا روحیه ای که پیدا کرده بودم حسابی در درسهام نمرات خوبی میگرفتم . بعد از مدرسه میرفتم دستشویی پارک چادرمو در میآوردم ولی روسری کیپی سرم می کردم و یک رژ لب دخترانه می زدم و با یک شاخه گل به دیدن بهراد می رفتم و به خانوادم. می گفتم که دبیرستان کلاس تست زنی برامون گذاشتن. ولی در دلم احساس گناه می کردم که چرا دارم دروغ میگم و احساس میکردم رابطم با بهراد که یک نامحرمه گناه محسوب میشه
دوستام میگفتن :دختر امل بازی درنیار همه دخترا حسرت اینو می خورن که بهراد یک نیم نگاهی بهشون بندازه ولی اون عاشق تو شده تو به هر قیمتی شده باید بهرادو مال خودت کنی. هم پولداره هم خوشتیب دیگه چی میخوای ؟
حرفای دوستام بیشتر تحریکم میکرد و باعث میشد ترسی که از رفتن به شرکت بهراد داشتم کمتر بشه
بهراد هر روز حرفای عاشقانه به من می زد و خانمی من صدام میکرد و می گفت خانمی من ما مال همدیگه هستیم پس از چی می ترسی
ولی احساس گناه یک لحظه راحتم نمی ذاشت . یه روز بعد از کلاس معارف رفتم پیش دبیر معارفمون
گفتم : خانم می خواستم یک سوالی بپرسم
خانم رحمانی در حالیکه چونه مقنعه شو بالا میاورد تا حاظر بشه از کلاس بره بیرون یک لحظه ایستاد و گفت :بپرس عزیزم هر سوالی باشه من سعی میکنم کمکت کنم
پرسیدم :اگر دختر و پسری همدیگرو دوست داشته باشن گناه داره؟
خانم رحمانی گفت : نه دخترم دوست داشتن یک نعمت الهی که هیچکس منکرش نیست از عشقی زمینی ادمها به عشق اهی میرسن
پرسیدم :اگر این دختر و پسر با هم صحبت کنن و همدیگرو ببینن چطور اونم گناه نیست ؟
گفت : خوب این بحثش جداست ولی اگر خانواده ها در جریان نباشن گناهه چون مممکنه شیطون سراغشون بیاد و هر دوتا برای هم نامحرمن و این کار گناهه
گفتم :خوب در سن و سال ما ، دختر و پسرها دوست دارن با جنس مخالف صحبت کنن بیرون برن این یک حقیقته و هیچکس نمیتونه منکرش بشه درسته ؟
گفت : عزیزم دختر و پسرای جوان به سن شما باید سر خودشونو با درس و کار گرم کنن یا اگر این نیاز خیلی بهشون فشار اورد باید ازدواج کنن نه اینکه با هم رابطه پنهانی داشته باشن
پرسیدم : حالا اگر به قصد آشنایی قبل از ازدواج با هم باشن این هم اشکال داره ؟
گفت :اگر خانوادهه در جریان باشن نه
پرسیدم : اگر نباشن چی ؟ یعنی وقتی به تفاهم رسیدن بخوان به خانوادهاشون بگن چی؟ پس باید چیکار کنن که گناه محسوب نشه
خانم رحمانی گفت :خانم نعمتی گناه ، در هر حال گناهه ولی فقط یک راه داره که گناه محسوب نشه و اون اینکه باید با هم محرم بشن
پرسیدم : یعنی عقد کنن ؟ اینطوری که همه خانواده می فهمن
خانم رحمانی در حالیکه چادرشو سرش میکرد گفت : نه منظورم اینه که باید صیغه محرمیت بین خودشون بخونن
زنگ تفریح تموم شده بود و خانم رحمانی باید سر کلاس دیگه ای می رفت در حالیکه داشت می رفت گفت بعدا بیشتر باهم صحبت می کنیم در این باره عزیزم

از اون روز به بعد به این فکر میکردم که ما باید بین هم صیغه محرمیت بخونیم توی کلی رساله و…… گشتم تا بالاخره ایه صیغه رو پیدا کردم ولی بهراد این جیزارو قبول نداشت میگفت محرمیت به دل آدمهاست یک آیه هیچوقت نمیتونه دوتا دل و به هم نزدیک کنه یا از هم دور کنه .
امتحاناتم شروع شده بود و احساس میکردم روحیه سابق و ندارم که به درس خوندنم ادامه بدم
وقتی بهراد بی حوصلگی من و حتی توی روابطمون دید قبول کرد و ما بین هم صیغه محرمیت خوندیم به مدت ۳ ماه و مهرم و ۱۴ تا حبه قند کرد ولی بدون شاهد بدون مدرک یک جمله ای بود که بین خودمون خوندیم و گفتیم :قبلت
روابطمون خیلی صمیمی شد و من فکر میکردم که بهراد دیگه شوهرمه و بالاخره انقدر بهراد توی گوشم خوند که اون اتفاقی که نباید می افتاد بالاخره افتاد………..
ترس ووحشت ، از بی آبرویی تمام وجودمو پر کرده بود همش گریه میکردم و هر روز ازش خواهش میکردم که زودتر بیاد خواستگاریم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۰]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۴

ولی بهراد هر روز یک بهانه جدید می اورد و می گفت دیر یا زود داره سوخت و سوز نداره
یک روز تابستانی با بهراد رفته بویدم ناهار بیرون که یک دفعه سنگینی نگاهی رو پشت سرم احساس کردم برگشتم و تمام دنیا رو سرم خراب شد. برادرم علی بود که زل زده بود به من و از شدت خشم سرخ شده بود
بهراد متعجب یک نگاه به من میکرد و یک نگاه به علی
علی دستامو محکم گرفت و منو از سر جام بلند کرد
همه توی رستوران داشتن نگاهمون میکردن و من هر چی خواستم برای علی توضیح بدم فقط فریاد میزد : خفه شو
یک نگاه غضبناک به بهراد کرد و گفت: حال تو عوضی رو هم میگیرم
در طول راه هیچ حرفی با من نزد میدانستم که آخر عاقبت خوبی در انتظارم نیست با غیرتی که توی این مدت از علی دیده بودم همیشه از همین موضوع می ترسیدم ولی از طرفی پیش وجدان خودم راحت بودم که من گناهی نکردم و بهراد به من محرم بوده و قصدش هم ازدواجه و منوو ترک نمیکنه
وقتی به خونه رسیدیم علی منو توی اتاقم هل داد و درو روم بست و از پشت درو قفل کرد
من فریاد می زدم :علی اشتباه میکنی بذار حرف بزنم
و علی فریاد میزد میرم پیش آقا جون تا تکلیفتو روشن کنه و درو به شدت بست و از خونه خارج شد
منم از تلفن اتاقم به بهراد زنگ زدم و با گریه شروع کردم به تعریف کردن ماجرا
بهراد دلداریم میداد و با خونسردی گفت : خانمی من هیچ نگران نباش من تنهات نمی زارم تو مطمئن باش من و تو مال همیم و اگربرادر یا پدرت پیش من بیان من تو رو از اونها خواستگاری میکنم . گل من قصه نخور حیف چشمای قشنگت نیست که بارونی بشن ؟

وقتی گوشی رو قطع کردم احساس آرامش میکردم برام فرقی نداشت که چه اتفاقی برام می افته چون احساس میکردم بهراد پشتمو خالی نمیکنه.
نیم ساعت بعد علی همراه پدر آمدن خونه . پدرم از وقتی در خونه رو باز کرد شروع کرد به دادو بیداد و میگفت : من فکر میکردم مصطفی پسر احمد آقا چون از ما جواب منفی شنیده اون مزخرفاتو میگفت که می گفت جلو دخترتو بگیر حیف دختر نجیبت دست اون گرگ افتاده . منه احمق باورم نشدو با مصطفی کلی دعوا کردم و از مغازه بیرونش کردم وااااااااای خدایا منو ببخش به بنده خدا چقدر بدو بیراه گفتم حالا باید با خفت هر چه تمامتر سرمو کج کنم و برم ازشون عذر خواهی؟؟؟؟؟؟ ااین دختره چشم سفید از اطمینان ما سو استفاده کرد خیر نبینی دختر که برام آبرو نذاشتی این ننگو چطوری تحمل کنم؟
مادر از همه جا بی خبر وارد خونه شد و وقتی داد و بیداد پدر را شنید گفت : چی شده مارال چیزیش شده؟
علی گفت : کاش مرده بود و شروع کرد به تعریف کردن داستانی که اتفاق افتاده بود
مادر اشک می ریخت و میگفت : چطور تونست این کارو بکنه ؟دختر آخه تو چی کم داشتی ؟تو این شهر دیگه نمی تونیم سر بلند کنیم دیگه با چه رویی توی این محله زندگی کنیم؟
هر چی مادر میگفت علی بیشتر حرص و جوشی میشد بطرف در هجوم اورد و کمربند شروع کرد به کتک زدن من
من جیغ و داد کردم فریاد کشیدم ولی فایده ای نداشت یک گوشه کز کرده بودم و زیر مشت و لگد علی خرد شدن استخوانهامو احساس میکردم
من فریاد می زدم : بخدا اون قصد بدی نداشت می خواد با من ازدواج کنه
علی گفت : خیلی بدبختی که باورت بشه اون مرتیکه اگر ادم درست وحسابی بود می اومد مثل ادم خواستگاریت دختری که با پسری دوست بشه لایق زنده بودن نیست
پدر بجای اینکه جلوی علی رو بگیره صدای فریادش از اتاق بغلی می اومد : بدبخت شدیم
مادر شیون کنان بطرف علی دوید و دستشو گرفت و گفت :تو رو امام حسین ولش کن شاید راست بگه اونوقت جواب خدارو چی میدی؟شیرمو حلالت نمیکنم اگر به حرفش گوش ندی . ادرس پسررو بگیر برو ببین حرف حسابش چیه ؟تو این بدبختو کشتی
علی یک تکه جلوم انداخت و گفت فقط بخاطر عزیز این کارو می کنم یالا ادرسو بنویس ولی به ولای علی اگر دروغ گفته باشی عزیزو به عزات میشونم
و با عجله ادرسو از دست من قاپید و همراه پدر از خونه خارج شدند.
من اشک می ریختم و تمام دهنم پر از خون شده بود بازو و کمرم به شدت درد میکرد مادرم کمکم کرد تا از جام بلند شدم .
احساس تنفر عجیبی نسبت به علی احساس میکردم که چطور به خودش اجازه داد که بخاطر حرف مردم اینطوری به جون تنها خواهرش افتاد .
مادرم اشک می ریخت و به بدنم پماد می مالید و می گفت :دستش بشکنه نگاه کن چه به روزش انداخته
آخه دختر این چه کاری بود کردی ؟
من اما بیشتر از درد جسمم روحم و قلبم شکسته شده بود میدانستم که طبق قولی که بهراد به من داده علی حتما از کارش پشیمان میشه و اونوقت تا آخر عمرم هیچوقت نمی بخشمش
دل توی دلم نبود و کنار پنجره منتظر علی و پدرم نشسته بود هر ثانیه برام یک ساعت میگذشت تا بالاخره ساعت ۹ شب به خانه آمدند
پدر انگار در این چند ساعت گرد پیری روی صورت و موهاش نشسته بود و تا به اون روز پدر بشاش و شادابمو اینقدر ناراحت و افتاده حال ندیده بودم.
مادر به حیاط رفت به استقبال انها و با هم وارد خانه شدند مادر در حالی که کت پدر را

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۰]
میگرفت گفت : حاجی خسته نباشی چی شد ؟ کی میاد ؟
پدر دست در جیب کتش کرد و نامه ای را بدست مادر داد
مادر شروع به خواندن کرد یک نگاه به من میکرد و یک نگاه به نامه و اشک از چشمانش جاری شده بود.
پدر گفت :این دختر امروز آبروی چندین ساله منو برد امروز تحقیر شدم حتی جلوی این پسره آخه دختر تو خانوادت چه کمو کاستی داشتی که اینکارو کردی
با بغض پرسیدم : مگه چی شده ؟ بهراد و ندیدین ؟ چی گفت بهتون ؟
علی با حالت خشم و غضب گفت : هیچی چی می خواستی بگه با اون گندی که تو زدی دوغرتونیمشم بالا بود . اقا بهراد شما این نامه رو که شما براش نوشته بودین داد به ما و گفت دختر شما به من پیشنهاد دوستی داده من قبول نمی کردم ولی اون اصرار داشت و هی می اومد شرکت من اگر باور ندارین از منشیم بپرسین . بهراد گفت من اصلا نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم وندارم دختر شما داشت زندگی من و نامزدمو بهم می ریخت و اون روز من توی رستوران داشتم به دخترتون می گفتم که دست از سر من برداره …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۱]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۵

باورم نمی شد بهراد این حرفها رو زده باشه با بغض و فریاد گفتم : تو دروغ می گی اصلا تو از من از بچه گی هم خوشت نمی اومد و به من حسادت میکردی . اون به من قول داده هیچوقت نمیتونه این حرفارو زده باشه
پدرم مثل اسپند روی آتیش از سر جاش پرید و یک سیلی محکم به صورتم زد طوری که چند قدم به عقب کشیده شدم و گفت : خفه شو دختره چشم سفید دیگه نمی خوام ببینمت تو باعث ننگ ما هستی دیگه دختری به اسم مارال ندارم تو نمی تونی بفهمی چقدر برای یک پدر سخته وقتی بشینه و این حرفارو از یک پسر نانجیببشنوه کاش زمین دهن باز میکرد و من و میبرد همراه خودش کاش امشب بخوابم و فردا بیدار نشم
من و با شدت هل داد توی اتاق و در رو به روم قفل کرد.
مادر م از اون طرف شیون میزد ولی کاری از دستش بر نمی اومد پدر این دفعه به طرف مادر رفت و با پرخاش بسیار شروع کرد به مادرم بد وبیراه گفتن.
تا اون زمان هیچوقت ندیده بودم پدر و مادرم صداشونو روی هم بلند کنند و با بی احترامی با هم صحبت کنن ولی من باعث شده بودم این حریم شکسته بشه .
دنیا برام به آخر رسیده بود وقتی یاد حرفهای بهراد می افتادم به یاد قول وقرارهاش و به یاد نهایت نامردی که در حق من کرده بود دوست داشتم آتیشش بزنم . ولی در اون شرایط چیکار میتونستم بکنم ؟ تازه اگر مادر و پدر میفهمیدن که دختر عزیز دردونشون چه به روز خودش اورده دیگه منو زنده نمی زاشتن.
ولی با خودم فکر میکردم مگه کشکه من و اون با هم محرم بودیم اون حکم شوهر منو داشته نمیتونه زیر همه چیز بزنه.
دوست داشتم اون شب ، شب آخر زندگیم باشه و ای کاش پدرم یا علی زیر شلاق اون روز منو میکشتن اونوقت الان اوضاع و احوالم اینطوری نبود و مجبورنبودم دوریشونو تحمل کنم و به هر خفتی تن بدم.
چند روز در اتاق حبس بودم مادرم برام غذا می اورد ولی حتی یک کلام هم با من حرف نمی زد من هم به یک نقطه خیره شده بودم و لب به غذا نمیزدم مادرم هم ظرف غذا را دست نخورده میبرد بدون اینکه اصراری داشته باشه به غذا خوردنم . انگار توی اون عالم نبودم هر شب کابوس میدیدم و به فکر یک راه حل بودم ولی تمام راه حلها به بن بست ختم میشد.
از فرط بی غذایی ضعیف شده بودم و یک روز به خودم آمدم دیدم که در بیمارستانم و سرم به دستم وصل هست ۳ روز بیمارستان بودم ولی در این مدت نه پدر ونه علی به دیدنم نیامدن و فقط مادر سنگ صبورم شده بود و از شب تا صبح پای جا نماز اشک می ریخت و دعای توسل می خوند .
هنوز چند روز از برگشتنم به خانه نگذشته بود که یک روز قفل سکوت پدر شکست یک چادر سفید به من داد و گفت : اینو سرت کن و یک کم به خودت برس امشبمهمان داریم .
مهمان اون هم با این اوضاع و احوال ………. فکر کردم شاید یکی از اقوام برای عیادتم می آیند
نزدیک غروب مهمانها آمدند با دسته گل و شیرینی ولی نه ………ای وای ……..اون فرهاد بود خواستگار سابقم که چندین بار تا بحال به خواستگاریم آمده بود و جو.ب رد شنیده بود
مادر وارد اتاقم شد و گفت : این دفعه دیگه حق نداری بیخودی بهانه بیاوری . تا این بی آبرویی به گوش همه نرسیده باید زودتر ازدواج کنی
حالا چطور میتونستم به خانوادم بفهمونم که من جز با بهراد نمیتونم با کسی ازدواج کنم یعنی مجبور بودم ؟
و اگر می فهمیدند من چطور میتوانستم توی روی خانوادم نگاه کنم
چادر سفیدمو سرم کردم و سینی چای بدست وارد پذیرایی شدم
تحسین همگان بلند شد …….. وای چه عروس خوشگلی …….وای چه عروس خوش قدوبالایی ماشاالله .خدا حفظش کنه براتون . نجابت از چهرش میباره
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۳]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۶

مادر میگفت :شما لطف دارید کنیز شماست
فرهاد پسر یکی از دوستان پدر بود پسری نجیب که نجابت خودش و خانوادهش شهره شهر بود دانشجوی مکانیک بود از نظر خانوادگی بسیار مومن بودن کم حرف بود و در تمام مدت خواستگاری گلهای قالی رو نگاه میکرد
من که همیشه آرزوی یک همسر خوشتیپ و سروزبون دارو داشتم هیچوقت نتونسته بودم به فرهاد به عنوان یک همسر نگاه کنم برای همین هر دفعه جواب منفی داده بودم و پدرو مادرم هم بخاطر اینکه فکر میکردند من دختر بسیار فهمیده ای هستم اختیار تصمیم گیری را به خودم داده بودند ولی حالا با این شرایط نمیتونستم روی حرفشون حرف بزنم .
در همون جلسه خواستگاری قرار ومدار بله برون و عقدکنان را گذاشتند و من مات و مبهوت از اینکه چه داره بر سرم میاد بودم.
پدرم میگفت :تو باعث ننگ ما هستی دیگه نمی خوام توی این خونه باشی و چشمم به چشمات بیفته
علی در تمام این مدت کلامی با من صحبت نمی کرد و مادرم با نگرانی و درسکوت و خلوت خودش سر نماز برام دعا میکرد و اشک می ریخت .
چطور می تونستم از فکر بهراد بیرون بیام در حالیکه اینقدر ادعای عاشقی میکرد و از پشت به من خنجر زده بود فکر انتقام تمام ذهنم و به خودش مشغول کرده بود
چطور می تونستم با فرهاد کنار بیام و باهاش زندگی جدیدی را شروع کنم ؟و از طرفی اگر می فهمید اون دختر نجیبی که از من در ذهنش خودش ساخته من نیستم ، چطور می تونستم توی چشمام نگاه کنم . اگر خانوادم میفهمیدند که من از اعتماد اونها سوء استفاده کردم و گذاشتم یک نامرد چه بلایی بر سرم بیارهاونوقت یک لحظه هم من رو زنده نمیذاشتن .
تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود بعد از چند هفته که خیال پدر و مادرم راحت شد و دعواها فروکش کرد اجازه پیدا کردم که چند ساعت به خانه دوستم برم تا یکمی روحیه ام عوض بشه .
در راه خودمو به یک تلفن عمومی رسوندم و با موبایل بهراد تماس گرفتم
مارال: الو سلام بهراد . منم مارال حالت خوبه؟
بهراد : مارال……… بجا نمیارم
مارال : بهراد تو رو خدا جواب منو بده و من همه امیدم به تواه . بهراد منو دارن به زور شوهر میدن خواهش میکنم بیا خواستگاریم
بهراد : خوب مبارکه ایشالا
مارال : بهراد تو چرا اون دروغهارو به پدر و برادرم گفتی ؟
بهراد : من ………من هیچوقت به هیچکس دروغ نگفتم و مگه دروغ گفتم که نامه رو تو به من دادی ؟ مگه دروغ گفتم تو برام مزاحمت ایجاد میکردی؟
مارال با اشک : آخه بهراد چرا اینقدر بی انصافی . تو خودت میگفتی ، خانمی من ، .ما بین هم صیغه خوندیم
بهراد :دست از این بچه بازیها بردار یکم تو دنیای امروز زندگی کن ، از من به تو نصیحت راحت زندگی کن هیچی رو سخت نگیر … تازه کدوم دفتر خونه ای شاهد بوده ؟ کجا ثبت شده ؟ می تو نی برو ثابت کن
مارال : بهراد کنیزیتو میکنم ولی خواهش میکنم………
بهراد : من نه کنیز می خوام نه زالویی مثل تو که می چسبه و ول کن نیست
و گوشیشو با کمال بی رحمی روی من قطع کرد.
وقتی به خونه دوستم رسیدم یک دل سیر توی بغلش گریه کردم و باهاش دردودل کردم ولی روم نمیشد به هیچکس بگم که مشکل اصلی من چیه .
جند روز بیشتر به مراسم عقد کنانم نمونده بود و من مستاصل بودم که چه راه فراری داشتم ؟ هر روز بیشتر به بن بست میخوردم و می دونستم اگر حقیقت و بگم هیچکس دیگه نمی خواد تو صورتم نگاه کنه مرتب به خودم میگفتم : بچگی کردی مارال حالا هم باید تاوانشو پس بدی
فرهاد پسر بدی نبود . اینقدر ساده بود و پاک که تا بحال مستقیم توی چشمانم نگاه نکرده بود و منو مارال خانم صدا میزد .
وقتی فرهادو میدیم از خودم بدم می آمد که چطور میتونم با زندگی جوانی به این پاکی بازی کنم ؟
تا اینکه بالاخره تصمیم نهایی مو گرفتم ….
ساعت ۵ صبح از کابوسی وحشتناک بیدار شدم خواب دیدم توی یک قبری هستم که اطرافش پر از آتشه و فرهاد بر سر و صورت من سنگ می انداخت و پدر و مادرم می خندیدند که خوب شد این دختره مرد و این ننگ و با خودش به گور برد
وقتی از خواب پریدم با عجله به سمت کمد لباسهام رفتم و چمدتانم رو از لباسهام پر کردم کمی پول و شناسنامه و طلاهایی که از دوران کودکی به عنوانهدیه به من داده بودند رو در چمدانم ریختم .
نامه ای نوشتم و از پدر و مادرم عذر خواهی کردم و نوشتم من برای شما دختر خوبی نبودم و میدونم از اعتمادتون سوء استفاده کردم ومن میرم ولی وقتی برمیگردم که حتما پدر به من افتخار کنه و باعث ننگش نباشم.
چمدانم رابرداشتم و در سکوت از خانه خارج شدم در حالیکه اشک می ریختم از کوچه و پس کوچه های شهرمون گذشتم و با تک تک خاطراتم وداع کردم.
مجبور بودم تا ساعت ۸ منتظر اتوبوس به مقصد تهران بمونم ولی اطمینان داشتم که تا اون ساعت هیچکس متوجه غیبت من نمی شه .
عقربه های ساعت به سرعت به ساعت ۸ نزدیک شدند و من با کوله باری از غم و تنهایی با این اتوبوس داشتم پا به دنیای ناشناخته ای میگذاشتم .

ادامه دارد……..

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۲٫۱۸ ۲۲:۴۵]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۷

تمام طول راه به حرفهای اون روز خانم رحمانی دبیرمعارفمون فکر میکردم. و ای کاش به حرفش هیچوقت گوش نداده بودم اگر اون روز منبه حرفهای خانمرحمانی عمل نکرده بودم ایا امروز مجبور به این کار بودم ؟ اگر قول وقرارهای بهراد و جدی نگرفته بودم باز هم سرنوشتم الان تنها نشستن توی اتوبوس و رفتنبه تهران بود؟ چه سرنوشتی توی تقدیر من نوشته شده؟چرا من….. آخه چرا من……..
همیشه از مرگ می ترسیدم در غیر اینصورت حتما خودکشی میکردم تا مجبور نباشم برای ادامه زندگیم بار سنگین این خفت و روی دوش بکشم و مجبور باشم همیشه توی زندگیم با یک دروغ زندگی کنم
از طرفی به اتفاقاتی که بعد از رفتنم از خانه فکر میکردم تمام وجودم به لرزش می افتاد خرد شدن و شکستن پدر و مادرم جلوی خانواده فرهاد جلوی فامیل . .. خانوادم دیگه چطور میتونستن توی اون شهر زندگی کنن؟
گاهی فکر میکردم دوباره برگردم به شهرمون ولی دیگه همه چیز تموم شده بود ساعت ۳ بعد از ظهر بود و حتما تا حالا دیگه همه از فرار من باخبر شده بودند دیگه نمیتونستم کتکهای علی و تحقیرهای پدرم رو تحمل کنم ولی دلم برای مادرم می سوخت/.
و بالاخره به تهران رسیدم شهری که تا بحال ندیده بودم و وقتی از کنارمیدان آزادی میگذشتیم انگار همه دردهامو فراموش کرده بودم و با یک حیرت غیر قابلوصف به پنجره اتوبوس چسبیده بودم و اطراف و نگاه میکردم هیچکس به هیچکس کاری نداشت و احساس میکردم وارد یک شهر ازاد شدم
وقتی از اتوبوس داشتم پیاده میشدم چادرمو گذاشتم روی صندلیم و پیاده شدم
بعد از چند دقیقه شاگرد راننده فریاد زد : خانم خانم چادرتون یادتون رفت
من هم گفتم : دیگه بهش احتیاج ندارم مال خودت بده به مادر یا خواهرت
و شاگرد راننده بهت زده به دور شدن من نگاه میکرد
دلم می خواست توی این شهر که هیچکس منو نمی شناخت طوری زندگی کنم که دلم می خواست . دوست داشتم اینجا درس بخونم دانشگاه برم آزاد زندگی کنم و به یک جایی برسم و برگردم شهرم و به پدرم ثابت کنم که من باعث ننگشون نیستم و نبودم و قدردان زحماتشون بودم. ولی اینها آرزوهای محال و دور از دسترسی بود که من اون روز باهاشون دلخوش بودم.
با علاقه زیادی به اطرافم نگاه میکردم شلوغی ،فریاد ، آلودگی صدای فریاد رانند های تاکسی رستورانهای بزرگ و دختر و پسرهایی که خیلی راخت بدون اینکه کسی نگاهشون کنه دست در دست کنار هم راه می رفتن و باهم صحبت میکردن.
حسابی جو گیر شده بودم احساس میکردم چقدر بد تیپ و ساده هستم در برابر دیگران.
به دستشویی یک پارک رفتم و روسری که مادر فرهاد برام خریده بود بر سر کردم و برای اولین بار بدون ترس و واهمه موهامو حسابی از جلو گذاشتم بیرون و بالوازم آرایشی که طناز برای تولدم خریده بود و هیچوقت اجازه استفاده از اونهارو نداشتم ، شروع کردم به آرایش کردن
وقتی در آینه خودمو دیدم به وجد اومدم و از قیلفه جدیدم خیلی خوشم اومد احساس زیبایی عجیبی میکردم و با خودم گفتم : بابا ای ولا داری مارال دستهر چی دختر سوسوله تهرانیه از پشت بستی
از یک راننده تاکسی پرسیدم : آقا من اینجا مسافرم می خواستم ببینم اینجاها رستوران خوب کجا هست ؟
راننده کمی فکر کرد و گفت :چند تا رستوران عالی و شیک توی خیابون شریعتی هست اونجا ماشینهای خطیش ایستاده . با فریاد و به زبان ترکی به یک رانندهدیگه چیزی گفت و هر دو باهم زدن زیر خنده
راننده دومی گفت : حاج خانم بیا سوار شو من مسیرم اون طرفیه
نگاههای راننده های تاکسی خیلی هوس بازانه بود و همین باعث شد خودمو کمی جکع و جور کنم و سوار تاکسی شدم .
شهر تهران شهر بینهایت شلوغی بود ترافیک در همه جا غوغا میکرد
راننده کنار یک رستوران بسیار شیک ایستاد و گفت: خانم همینجاست بفرمایید
یک رستوران خیلی شیک بود به هر طرف چشم مینداختم دختر و پسرهای جوان کنار هم نشسته بودند و داشتن غذا می خوردن به تنهایی سر یک میز نشستم و برای خودم سفارش غذای مخصوص رستوران و دادم
خیلی از پسرها که حتی با دختر هم آمده بودن زیر زیرکی نگاهم میکردن و من معنی نگاهاشونو نمی فهمیدم
از بین این پسرها جوان بسیار شیک و مودبی پشت صندوق رستوران نشسته بود که از بدو ورود منو زیر نظر داشت ، غذا که تموم شد صورتحسابو دادم و ازرستوران خارج شدم
هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای اون جوان منو در جای خودم میخکوب کرد
خانم خانم میسه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۲٫۱۸ ۲۲:۴۶]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۸

 

گفتم:بله بفرمایید
گفت :سلام من سیامک هستم می خواستم جسارت کنم و ببینم میشه بیشتر با شما آشنا بشم؟
قند توی دلم آب شده بود که هنوز یک روز از آمدنم نگذشته تونستم یه پسر تهرونی رو تور کنم ولی نمیدونستم چطور برخورد کنم از طرفی بعد از بهراد ازمردها بدم می امد ولی با خودم فکر کردم شمارشو میگیرم برای روز مبادا خوبه توی این شهر غریب از طرفی پسری که توی این رستوران کار میکنه حتما خیلیوضع مالیش باید خو ب باشه
گفتم:من خیلی اینجا نمیام ولی اگر دوست دارید میتونید شمارتونو بدید ..شاید البته شاید ،باهاتون تماس بگیزم
سیامک خیلی خوشحال شد و شماره موبایلشو نوشت روی یک تکه کاغذ و با ذوق بچه گانهای گفت: میشه امشب در خدمتتئن باشم ؟شما واقعا زیبا هستید . نمیشه یک لحظه چشم از شما برداشت
از تعریف سیامک به خودم بالیدن ولی حرفی نزدم
پرسید:اسمتون چیه؟
گفتم :اسمم……….. اسمم کیاناست .
گفت :اسمتونم مثل خودتون زیباست . الان کجا می خواید برید؟
گفتم نمیدونم ……..شمال شهر شما که اینقدر تعریف شیک بودنشو میکنن کجاست ؟
با تعجب پرسید: شهرمون ؟ مگه شما ساکن تهران نیستید
داشتم حسابی سوتی میدادم با دستپاچگی گفتم : اره دیگه شهرتون چون من سالهاست ایران نبودم
سیامک احساس کرده بود که چه فرد مناسبی رو پیدا کرده خواست به سوالاتش ادامه بده که
گفتم: بعدا باهاتون تماس میگیرم و با هم بیشتر اشنا میشیم حالا میشه یه ماشین برام بگیرید من اینجا غریبم
گفت :بله حتما باعث افتخار منه اگر کار نداشتم خودم میبردمتون شهرو بهتون نشون میدادم ولی پدر چند روزه که سفرن و من نمیتونم رستورانو ترک کنم ، شما شهر ما جردن . میرداماد و شهرک غرب .تجریش…….. حالا کجا میرید؟
گفتم : اره اره جردن ، شنیدم میخوام برم بازار سرخه برای خرید اسمش یادم رفته بود
یک ماشین دربست برام گرفت و پولشم حساب کرد و من با اکراه با سیامک دست دادم و خداحافظی کردیم
در دلم ذوق کرده بودم که چقدر زود تونستم مخ یه پسر تهرونی رو بزنم ولی حالا بشینه که بهش زنگ بزنم ولی عجب پسر لارجی بود که کرایه تاکسی هم دربستی حساب کرد به راننده گفتم : اقا من ایران نبودم می خوام چند تکه طلا بخرم لطفا منو جایی ببرید که طلاهای قشنگ و مناسبی داره بعد میریم اون جایی که اون اقا بهتون گفتن
و راننده به طرف تجریش رفت
وای واقعا فوق العاده بود حرم امامزاده صالح و دو سبک مدرن و قدیمی در کنار هم
من محو تماشای اطرافم شده بودم به یک طلا فروشی رفتم و تمام طلاهایی رو که با خودم اورده بودم فروختم حدود ۵۰۰ هزار تومان شد
از دیدن مغازه ها سیر نمیشدم مخصوصا تیپ و قیافه دخترها و پسرها برام جالب بود
بعضی از پسرها با چشمان حریصشون سر تا پای منو بر انداز میکردن و هر از گاهی بهم متلک می انداختن : چه خوشگی تو ………بگو ماه در نیاد وقتی تو هستی ……..جیگرتو …خوش بحال دوست پسرت و…….چه تیپ املی داری تو
برام خیلی جالب بود از شنیدن بعضیهاشون باد تو غبغبم می انداختم و از شنیدن بعضی دیگه از شرم سرخ می شدم
وقتی برگشتم تاکسی دربستی که سیامک برام گرفته بود رفته بود به ناچار دوباره یک دربستی گرفتم
عقربه های ساعت دیگه ساعت ۱۰ شب و نشون میداد و در یک لحظه بخودم آمدم شب باید کجا می خوابیدم ؟ پدر و مادرم الان چیکار میکننن؟
ترس عجیبی تمام وجودمو پر کرده بود کم کم مغازه ها کرکره ها رو پایین میکشیدن هرچه زودتر باید می رفتم به یک هتل یا مسافر خونه ،یک احساس دلتنگی عجیبی وجودمو گرفت و افسوس از اینکه کاش فرار نکرده بودم
از راننده خواهش کردم بایسته تا من از تلفن عمومی یک تماس بگیرم
دلم برای صدای گرم مادرم تنگ شده بود
بعد از چند تا زنگ علی گوشی رو برداشت با صدای گرفته و ناراحت :الو بفرمایید …الو چرا حرف نمیزنی؟
مادر از اون طرف فریاد میزد حتما ماراله بده تو رو خدا باهاش حرف بزنم و گریه وشیون میکردو صدای پدر را میشنیدم که میگفت :بگو همون گوری که رفته بمون و دیگه برنگرده من دختری به اسم مارال ندارم اصلا گوشی رو بده ببینم که حرف حسابش چیه؟
و من با اشک گوشی رو فورا قطع کردم و بحتل خودم زار زدم که تا چند وقت پیش چقدر احساس خوشبختی میکردم و حالا تنها توی این شهر غریب چیکار بایدمیکردم؟
راننده شاهد تمام این صحنه ها بود اینه جلو را بر روی چهره من زوم کرده بود و از اینه با چشمان حریصش منو می پایید
گفتم :آقا لطفا منو به یک هتل برسونید
راننده گفت : ابجی تنهایی؟یعنی تنهایی می خوای اتاق بگیری؟
گفتم :آره ..یعنی نه / همسرم امشب میرسن
راننده گفت : کدوم هتل برم ؟
گفتم :هر هتلی که به اینجا نزدیکتره
بوی سیگار تمام فضای ماشینو پر کرده بودو یک نوار قدیمی که صدای دلخراشی داشت
سپیده دم اومدو وقت رفتن …..حرفی نداشتیم ما برای گفتن
به یک هتل رسیدیم راننده گفت :آبجی ما اینجا منتظریم شاید جا نداشته باشه
و یک لبخند بسیار زننده زد که اون لحظه من معنی لبخندشو نفهمیدم

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۲٫۱۸ ۲۲:۴۶]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۹

رزوشین
بسیار شیکی با سلام گفت :میتونم کمکتون کنم
گفتم :یک اتاق می خواستم آقا
رزوشن گفت :لطفا شناسنامتون
شناسنامه رو بهش نشون دادم
کمی نگاه کرد و گفت :متاسفم خانم محترم ما از دادن اتاق به خانمهای مجرد معذوریم
گفتم :پس من توی این شهر غریب چیکار کنم؟
گفت :خانم من مامورم ومعذور متاسفم
با دلخوری برگشتم و سوار تاکسی شدم راننده کاملا به طرف من برگشت :چی شد ابجی ؟
گفتم :هیچی میریم یک جای دیگه
چندین هتل و مسافرخانه رفتیم ولی هیچکدوم حاضر نبودن به دختر مجرد اتاق بدن
کم کم روی راننده باز شد و فهمیده بود که من از خانه فرار کردم
گفت: :یه مسافر خونه اشنا سراغ دارم براتون بریم اونجا ؟
گفتم:واقعا لطف میکنید
راننده گفت:آبجی میگما اگر اقاتون امشب نیان ما در خدمتیم ما غریب نوازیم . و بلند بلند خندید
ترس از راننده کم کم تمام وجودمو پر کرده بود
گفتم : نه حتما بیاد
گفت :خانم کوچولو پس چرا هیچ جا بهت اتاق ندادن؟مجردی نه؟ تو دختر فراری هستی
برای اولین بار بود که یک صحبت ساده منو تکون داد و فهمیدم از امروز جامعه منو به چه عنوانی میشناسه
فریاد زدم :نگه دار می خوام پیده بشم
راننده سرعتشو بیشتر میکرد :ا ابجی حالا چرا ترش مردی ؟خوب امشب اقاتون پیشتون نیست من که نمردم . خودم آقات میشم اصلا اگر موافق باشی صیغه اتمیکنم
این کلمه منو به یاد خانم رحمانی .. بهراد ….و اون اتفاق انداخت و تمام وجودم از نفرت پرشد
فریاد میزدم :نگه دار عوضی کجا منو میبری ؟
چندین بار سعی کردم در و باز کنم وخودمو پرت کنم بیرون ولی اون قفل مرکزی رو زده بود
داشتیم به سرعت از شهر دور میشدیم و وارد جاده های تاریک اطراف شهر.
بجایی رسیدیم که بنظرم آخر دنیا بود به زور منو از ماشین بیرون اورد : بیا خوشگل من ……..حیف نیست امشب و به کام خودت و من زهر میکنی ؟بیا عروسک من . خانمی من
کلاماتش طرز صحبتش همه از یک اتفاق شوم دیگه خبر میداد : ولم کن عوضی
یک سیلی محکم به من زد که شدت به زمین خوردم
و خیلی وقیحانه گفت :ادای دخترای نجیبو واسه من درنیار اگر نجیب بودی الان اینجا چیکار میکردی؟
و با تمام قدرت منو هل داد صندلی عقب ماشین………………
صبح وقتی بهوش اومدم تنهای تنها وسط جاده خاکی رها شده بودم با لباسهای پاره یک لحظه به یاذ چمدانم و پولهایم افتاده
وای همه پولهامو و چمدانم رو راننده دزدیده بود …….

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۲٫۱۸ ۲۲:۴۸]
#کاش_یک_زن_نبودم
#قسمت۹

در تنهایی اون جاده گریه کردم . به حال خودمبه کار بچگانه ای که انجام داده بودم و به خدا کلی گله و شکایت کردم و از خدا کمک خواستم
دیگه هیچ چیز نداشتم نه پول نه لباس نه شناسنامه
درمانده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم خسته و نالان با قامتی شکسته بهرا ه افتادم تا به یک آبادی برسم یک ساعت تمام راه رفتم تا به یک رستورانمیان راه رسیدم . توی جیبهامو گشتم تا شاید پولی یا کارت تلفنی پیدا کنمولی فقط یک چیز در جیبم بود شماره تلفن سیامک . همون صندوقدار رستوران که برای ناهار رفته بودم اونجا ، و اون تنها کسی بود که توی این شهر غریب می شناختم
خودمو به رستوران رسوندم و گفتم : آقا میشه یک تلفن بزنم
مغازه دار که حال نذار منو دید گفت :خانم شما حالتون خوب نیست بذاریدکمکتون کنم . و میخواست بازوی منو بگیره که با فریاد اونو پس زدم و گفتم :نه فقط بذارید یک تماس بگیرم
تلفنو بهم نشون داد در حالیکه خیلی کنجکاو شده بود ببینه چه بر سر من اومده
شماره سیامک و گرفتم سیامک خیلی خوشحال شد ازش خواهش کردم که بیاد دنبالم
بعد از حدود نیم ساعت سیامک خودشو هراسان به رستوران رسوند
گفت :سلام کیانا چت شده چرا اینقدر خاکی و بهم ریخته ای ؟ چرا پیشونیت زخم شده ؟چه اتفاقی برات افتاده ؟مگه جردن نرفتی پس چطوری سر از اینجا در اوردی ؟تصادف کردی؟
در حالیکه تمام بدنم درد میکرد با بغض گفتم :سیامک من اینجا به غیر از تو هیچکس و ندارم تو رو خداکمکم کن
سیامک کمکم کرد تا تونستم خودمو به ماشین برسونم وقتی توی ماشین نشستم سیامک نگاهی به من کرد
گفت : خوب ، برام تعریف کن چه بر سرت اومده
و بغض من ترکید وبلند بلند شروع کردم به گریه کردن
سیامک اشکامو پاک کرد و گفت :خیلی خوب نمی خواد حالا چیزی بگی بعدا برام تعریف کن
ومن با لحن منقطع گفتم : سیامک چمدانم . پولهام و لباسهامو دزدیدن
سیامک منو به آرامش دعوت کرد و من همچنان تمام تنم می لرزید و گریه میکردم در تمام طول مسیر بین من و سیامک حرفی ردوبدل نشد و من در ماشین به خواب رفتم .
وقتی بیدار شدم دم در یک درمانگاه بودیم به اتفاق به درمانگاه رفتیم و زخمپیشانیمو بخیه زدن و یک سرم بهم وصل کردند و من دوباره به خواب رفتم ،خوابی که مثل کابوس بود
وقتی چشمامو باز کردم ساعتها گذشته بود و سیامک بالای سرم بود :کیانا جان حالت بهتر شده؟من خیلی نگرانت شدم اینجا کسی رو داری که شمارشو بدی به من باهاش تماس بگیرم بیاد دنبالت ؟
گفتم :من اسمم و بهت دروغ گفتم اسمم ماراله من اینجا هیچکس و ندارم یعنی هیچ کجای این کره خاکی هیچکس و ندارم
و پتورو کشیدم روی سرم و زار زار گریه کردم
سیامک خیلی گیج شده بودم انگار با خودش و وجدانش حسابی درگیر شده بود . اون باورش نشده بود که من هیچکس و نداشته باشم هرچی ازم می پرسید چه اتفاقی برات افتاده فقط میگفتم تصادف کردم و همه چیزمو ازم دزدین
از درمانگاه که بیرون اومدیم ملتمسانه بازوی سیامک و گرفتم و گفتم :تو چراباورت نمیشه من تصادف کردم وقتی روی زمین افتادم راننده بجای کمک چمدان و پولهامو دزدید و رفت
سیامک مکثی کرد و گفت :باشه قبول حالا با هم میریم پیش پلیس نشونی های راننده رو میدیم شاید تونستن پیداش کنن
خیلی پرخاشگرانه گفتم :” :نه من چهرش یادم نمیاد من باتو هیچ جا نمیاماگرم میخوای اینکارو بکنی منو تنها بذار و برو تا با درد خودم بمیرم ولیاونوقت می فهمم تو بویی از انسانیت و مردانگی نبردی که یه دختر بدبختو توکوچه می زاری و میری
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۲٫۱۸ ۲۲:۴۹]
#کاش_یک_زن_نبودم

#قسمت۱۰

 

سیامک انگار کمی نرم شده بود که گفت :” چرا دلخور میشی عزیزم من میخواستم کمکت کرده باشم
نمیدونستم باید به سیامک چی بگم ولی میدونستم اگر به کلانتری میرفتم حتما می فهمیدن که من از خانه فرار کردم و مجبور بودم دوباره برگردم پیشخانوادم ولی با چه رویی .. ولی از طرفی نه پولی داشتم و نه مکانی که لااقلشب بتونم اونجا بمونم . پشت هم داشتم بد میاوردم ومن هیچ وقت به این چیزا فکر نکرده بودم
من در فکر بودم که سیامک دم یک پاساژ شیک پارک کرد و گفت : “چند لحظه اینجا منتظر بمون من یه کار کوچولو اینجا دارم زود برمیگردم
ومن به علامت تایید سرمو با بی حالی تکان دادم
از تمام مردها می ترسیدم نمیدونستم باید به چه کسی اعتماد کنم و به چه کسی اعتماد نکنم از حرفها و لحن کلامشون بیزار شده بودم وقتی به یاد بهراد می افتادم و اون راننده تاکسی که چه بر سر من آوردن بند بند وجودم آتیش می گرفت
سیامک هم حتما یکی مثل اونهای دیگه بود
بالاخره تصمیم و گرفتم در ماشینو باز کردم که پیاده بشم و سیامک و ترک کنم
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدایی از پشت سرم گفت :خانمی ببخش انگار خیلی معطلت کردم ولی ارزش این انتظار و داشت ،دیدم لباسات پاره شده رفتم برات مانتو و روسری و یک ذره خرت وپرت برات خریدم ……
و با لحن شیطنت باری گفت :” مارال خانم هنوزم به نظرت من نامردم ؟بیا جلو ببین ازشون خوشت میاد /
باشک و تردید چیزهایی که سیامک برام خریده بودو نگاه کردم فوق العاده شیک و باسلیقه انتخاب شده بود به عمرم همچین مانتوی شیک نداشتم ولی غرورم بهم اجازه نمیداد قبول کنم حتما سیامک دلش بحال من سوخته بود
گفتم : ” نه ممنونم من به اینها احتیاجی ندارم لازم نیست شما هم برای من فردین بازی در بیارین
سیامک با دلخوری گفت :” اینها هدیه آشنایی من و تو ، چه اشکالی داره ؟همهلباسات پاره شده بود باید اون لباسهارو دیگه بندازی دور قابل استفاده نیستند
گفتم :” ولی اینها خیلی باید گرون باشن من نمیتونم قبول کنم ، من نمیتونم به تو پولی بدم بابتشون
با لبخند گفت :”گفتم هدیه است بابت هدیه هم که از کسی پول نمیگیرن
با خشم و غضب گفتم :”نه من یا قبول نمیکنم یا پولشو بهت میدم من گدا نیستم که دلت بخواد برام بسوزه
سیامک دیگه از کل کل کردن با من کلافه شده بود گفت:” من منظور بدی نداشتم قبول برو سر کار پولشونو بهم بده ولی بیا اینهارو بگیر که حسابی از کتو کول افتادم
هدیه ها رو قبول کردم ولی در دلم احساس شادی زیادی میکردم یک تشکر زیر لفظی کردم و دوباره سوار ماشین شدیم
در بین راه سیامک دوباره پرسید :” مارال تو واقعا کسی رو نداری ؟
گفتم :” راستشوبخوای خانوادم توی زلزله همشون کشته شدن فقط من موندم
سیامک با لحن بسیار ناراحتی گفت :” واقعا متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنم ، پس چرا به دروغ به من گفتی که خانوادت خارج هستن و تو از خارج اومدی ؟
گفتم :” من تورو خوب نمیشناختم و دوست نداشتم اسرار زندگیمو به هر کسی بگم
سیامک پرسید :” پس اینجا حتما کسی رو داری که اینجا اومدی ؟
دروغهامو پشت سر هم ردیف میکردم و میگفتم خیلی زیرکانه و ماهرانه احساس میکردم پا به دنیایی گذاشتم که برای اینکه بتونم با اطرافیانم کنار بیام مجبورم خود واقعیم نباشم برای اینکه دیگران منو قبول کنن باید هویت اصلیمو پشت دروغهام پنهان کنم و از اینکه میتونستم با دروغهام سیامکو رام کنم لذت میبردم میدونستم که برای اینکار باید از حربه های زنانه هم کمی استفاده کنم . من که دیگه چیزی برای باختن نداشتم
دستان سیامکو در دست گرفتم و ملتمسانه گفتم :” سیامک کمکم کن من از همه مردها بدم میامد ولی تو جوانمردترین مردی هستی که من تا حالا دیدم سیامک جان تو تنها کسی هستی که فکر میکنم میتونم حرفامو بهش بزنم و قابل اعتماده
سیامک دستامو به گرمی فشرد و با لبخند مهربانی گفت :”روی من حساب کننمیزارم هیچکس آسیبی به تو برسونه ولی تو هم باید با من صادق باشی
من یک آپارتمان کوچیک دارم برای خودم که هر وقت میخوام تنها باشم یا دلم میگیره میرم اونجا تو میتونی یه مدت اونجا باشی
از اینکه میدیدم سیامک چه دلسوزانه حرفهای منو باور میکنه و از اینکه تونسته بودم برای خودم جا و مکان پیدا کنم خیلی خوشحال بودم
سیامک دوباره پرسید :نگفتی تو تهران فامیل و اشنایی نداری ؟
گفتم :” من اینجا یک عمو دارم ولی عمو و زن عموم خیلی منو اذیت میکردن اینقدر آزارم دادن که مجبور شدم از خانه شون فرار کنم
سیامک با شدت ترمز کرد و فریاد زد : فرار ؟تو فرار کردی ؟یعنی تو دختر فراری هستی ؟
همه چیز داشت بهم می ریخت نباید اینقدر تند میرفتم از گفته خودم پشیمون شده بودم ولی حرفی بود که دیگه زده شده بود
در ماشینو به تندی باز کردم و فریاد زدم :”تو داری زود قضاوت میکنی من بهت اجازه نمیدم که اینطوری با من صحبت کنی تو فکر کردی من کی هستم ؟کاش پدر و مادرم زنده بودن تا من اینهمه خفت و خواریرو تحمل نمیکردم
@nazkhatoonstory

1.5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx