رمان آنلاین گمشده در غبار قسمت چهارم
نویسنده:نسرین ثامنی
ریحانه گریه کنان پاسخ داد: – پدر من کاری نکردم که مستحق سرزنش باشم. – دیگه می خواستی چیکار کنی؟ کاش بودی و می دیدی مردم پشت سرت چیا می گن! بابای منیژه یه عده رو دنبال خودش راه انداخته بود. توپش اونقدر پر بود که من نزدیک بود سکته کنم. می گفت می رم از دست دخترت شکایت کنم. خانم خردمند با عصبانیت گفت: – غلط کرده . مگه ریحانه چیکار کرده؟ – می گفت دختر تو یا جادوگره و یا این که تو توطئه قتل پسرم دست داشته! هر چی بهش گفتم باباجون دختر من خواب نما شده، می گفت من این حرفا سرم نمی شه باید بره پاسگاه و اینو ثابت کنه. می گفت اصلا مرگ پسر من عمدی بوده نه یه اتفاق! می گفت حتما یه عده می خواستن پسرمو از بین ببرن لابد دختر تو هم در جریان بوده، خلاصه کلی منو تهدید مرد و بعد گذاشت و رفت! خردمند بار دیگر به قدم زدن می پردازد و اضافه می کند: – هنوز لرز از تنم بیرون نرفته بود که خانم نعمتی و فک و فامیلاش ریختن سرم. می گفتن سق دخترت سیاهه! می گفتن اون شومه! ازشون پرسیدم جریان چیه؟ گفتن تو به اونا گفته بودی بچه ممکنه بمیره، اونا می گفتن بچه بچه از روی تاب پرت شده پایین، خوشبختانه نمرده ولی دستش شکسته و گچ گرفتن. می خواستن بریزن اینجا به خدمتت برسن اما من بیچاره کلی قربون صدقه شون رفتم تا راهشونو کشیدن و رفتن. خدا می دونه فردا و پس فردا چه افرادی رو می خوای بفرستی سراغمون! اخه دختر تو سرِ پیازی؟ ته پیازی؟ به تو چه مربوط که سر مردم چی می یاد؟ حالا برو درستش کن. به مردم چی می خوای بگی؟ راضیه به شدت ناراحت است و مادر ضمن تکان دادن سر خود به ارامی اشک می ریزد. ریحانه اشکهایش را پاک کرده و عاجزانه می نالد. – من فقط بهشون هشدار دادم پدر فقط همین. – تو حق نداری تو زندگی مردم دخالت کنی. می فهمی؟ حق نداری. ریحانه بلند می شود و با گریه اتاق را ترک می کند. سکوت سنگینی بر اتاق حاکم می شود. پس از لختی، راضیه به حرف امده و می گوید: – پدر شما نباید با ریحانه تندی کنین. اون تحت تاثیر یه ندای باطنی ناشناخته، واقعیتهایی رو می بینه که کسی قادر به دیدنش نیست. – من کاری به این حرفا ندارم. می بینه؟ خب ببینه ولی حق نداره و نباید موضوع رو با مردم مطرح کنه. شماها چرا نمی خواین بفهمین؟ مردم هزار جور حرف برامون درمی یارن. برای یه مشت ادم خرافاتی از ندای درونی حرف زدن بی معنیه. راضیه برمی خیزد که به اتاقش برود. پدر انگشتش را به نشانه تهدید تکان می دهد و می گوید: – برو بهش بگو اگه دست از این مسخره بازی برنداره مجبور می شم تو خونه حبسش کنم. اون وقت کنکور بی کنکور . فهمیدی؟ راضیه با ناراحتی اتاق را ترک می کند. خردمند که کف بر لب اورده بود. کنجی می نشیند و با دستمال عرق پیشانی اش را پاک می کند و به فکر فرو می رود. همسرش پس از سکوتی طولانی می گوید: – من تو رو درک می کنم و بهت حق می دم. اما فکر نمی کنی کمی زیاده روی کردی؟ – هر کس دیگه ای جای من بود خودشو به اتیش می کشید. نمی دونی امروز چقدر جلوی مردم خار و خفیف شدم. صد دفعه بیشتر به خودم لعنت فرستادم که چرا چند سال پیش از این ده نرفتم. با این چند کلاس سوادی که داشتم می تونستم دستمو به جایی بند کنم. اینجا موندگار شدم که خودم و زن و بچه مو مضحکه دست این ادما کنم. – مشکل ما مهاجرت نیست خردمند، ریحانه باید معالجه بشه. – تو فکر می کنی اون مریضه؟ – مریضه نه به اون شکلی که رایجه. می دونی منم با این ته سوادم بالاخره چهارتا کتاب خوندم و چند تا مطلب پزشکی از رادیو و تلویزیون شنیدم، به نظرم روان ریحانه باید درمون بشه، می فهمی چی می خوام بگم؟ خردمند سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. در همان زمان راضیه و ریحانه در اتاق خود روی لبه تخت نشسته اند. ریحانه سرش را به شانه راضیه نهاده و هق هق گریه می کند. راضیه یه تابلویی که بر روی دیوار نصب است می نگرد و به ارامی اشک می ریزد…. در روزهای اتی ریحانه به هر جایی که پا می گذارد عده ای او را با انگشت به یک دیگر نشان می دهند. بعضی ها لبخند تمسخر بر لب دارند. بعضی ها با انزجار و اکراه از وی کناره می گیرند. یک روز که ریحانه پیاده به سمت رودخانه می رسد تنی چند از دختران روستا کنار رودخانه مشغول گفت و گو هستند. منیژه هم در میانشان دیده می شود. به مجرد اینکه ریحانه به انها نزدیک می شود، منیژه نگاه زهر اگینی به او می اندازد و تکه سنگی را از زمین برمی دارد. ریحانه تبسم کنان به او نزدیک می شود اما دست منیژه ناگهان بلند می شود و سنگ را به طرف او پرت می کند. سنگ، پیشانی ریحانه را می شکافد و خون از ان بیرون می زند. ریحانه همان طور که دست به پیشانی دارد با تضرع می گوید: – خواهش می کنم منیژه بذار برات توضیح بدم. دخترها همگی یک صدا به ریحانه می خندند و منیژه خطاب به انها می گوید: – بچه ها اجازه ندین این دختره جادوگر به شماها نزدیک بشه. ازش دوری کنین و گرنه همه تون به لعن و نفرین شیطان گرفتار می شین. دخترها به تبعیت از منیژه مشتی خاک برمی دارن و بر سر و روی ریحانه می پاشند. ریحانه با ناچاری با سر و روی خونین و خاکی از انجا می گریزد و افتان و خیزان به خانه می رود. مادر با دیدن صورت خونین او بر سر خود می کوبد. پدر که چای می نوشد، استکان را زمین نهاده و با نگرانی از جا می جهد و به ریحانه کمک می کند تا بنشیند. ریحانه می نشیند و با خونسردی خطاب به مادر که پریشان است می گوید: – چیز مهمی نیست مادر نترسین. چند لحظه بعد مادر زخم های صورت و پیشانی اش را شستشو داده و پانسمان می کند. پدر پشت به انها رو به پنجره می ایستد و با خشم سبیلهایش را می جوید و مشت هایش را به هم می کوبد. راضیه کنار مادر می نشیند و در سکوت انها را می نگرد. ریحانه سعی دارد درد ناشی از زخم ها را از او پنهان کند.به اختصار جریان را شرح می دهد. پدر می گوید: – دیگه نمی شه این وضع را تحمل کرد. باید یه فکری کرد. کسی پاسخش را نمی هد. خانم خردمند فقط نگاهش می کند. او می افزاید: – باید ریحانه را از اینجا دور کنیم. ممکنه بلایی سرش بیارن. حتی ممکنه…. خردمند از گفتن باز می ایستد و به جانب زنش برمی گردد تا بداند او معنی حرفایش را فهمیده یا نه. خانم خردمند لبش را چنان به دندان می گزد که خردمند از ادامه بحث خودداری می کند. مادر می پرسد: – می گی چیکار کنیم؟ – می برمش تهران. شاید خودمونم بعد از یه مدتی از اینجا رفتیم. دیگه نمی تونم سرمو جلو مردم بلند کنم. مردم دیگه می ترسن بهم کار بدن. در عوض این دو سه هفته مغازه ام خالی شده. از گوشه و کنار شنیدم که می گن ما جنّی شدیم. راضیه اب دهانش را فرو داده و با ناراحتی می گوید: – مردم غلط می کنن، شما نباید ضعف نشون بدی بابا، ادم که با این مزخرفات میدون رو خالی نمی کنه. – می گی چیکار کنم دخترم؟ اسلحه دستم بگیرم برم باهاشون بجنگم؟ من بیشتر از هر چیزی نگران سلامتی شما هستم. نگاه کن ببین چه به روز خواهرت اوردن؟ می ترسم سر تو و مادرت هم عین همین بلا رو بیارن. خانم خردمند که چشم به سقف دارد، سرش را با تحسر حرکت می دهد و می گوید: – من یکی که جرات نمی کنم پامو از در بذارم بیرون. تا چشمشون به من می افته یا در گوشی پچ پچ می کنن، یا منو می کشن زیر سوال که چه بلایی سر ریحانه اومده؟ یکی می گه بی وقتی شده، یکی می گه ببرش پیش دعانویس، اون یکی می گه اگه شوهرش بدی حتما خوب می شه. یکی می گه باید حجامت بشه تا بخارای سرش بیاد بیرون. راضیه اعتراض کنان می گوید: – چه مزخرفاتی! حجامت چه ربطی به بخار سر داره. خدایا این مردم کی می خوان عاقل بشن؟ چه وقت می خوان بفهمن؟! ریحانه ناله کنان می گوید: – همش تقصیر منه، از همه تون معذرت می خوام که شماها رو تو دردسر انداختم. حق با باباست. من باید از اینجا برم. اونا با شماها کاری ندارن، وقتی من از اینجا دور بشم قضیه کم کم فراموش می شه. اصلا می تونین به همه بگین که من دیوونه شدم و منو بردین تیمارستان. خانم خردمند گوشه لبش را چنگ می زند و می گوید: – خدا اون روز رو نیاره مادر جون این حرفا چیه می زنی؟ خردمند وسط کلمه نیمه تاسش را می خاراند و می گوید: – عر می رم مخابرات یه زنگی به نادر می زنم و بهش می گم ما داریم می یایم. فردا صبح با ریحانه حرکت می کنم. صبح کله سحر می ریم که چشممون به اینا نیفته تا بازمز لیچار بارمون کنن. خانم شما هم همین امشب وسایل ریحانه رو جمع و جور کن که صبح معطل نشیم. خانم خردمند سرش را به علامت تصدیق تکان می دهد. ریحانه به راضیه می نگرد. همگی پریشان و نگرانند و به اینده می اندیشند. همان شب خانم خردمند پس از شام به اتاق دخترها می رود. ریحانه وسایلش را کنار می گذارد و مادر انها را با دقت مرتب می کند و درون چمدان جای می دهد. وسایل ریحانه شامل چمدانی لباس و ساکی پر از کتاب و جزوه و دفتر است. راضیه روی صندلی پشت میز می نشیند و با اندوه به این منظره می نگرد. خانم خردمند می گوید: – ریحانه جون هفته ای یه بار می رم مخابرات و بهت زنگ می زنم. هر وقت فرصتی داشتی برامون نامه بده تا از حالت باخبر بشیم. ریحانه سر تکان می دهد. مادر بغض در گلو دارد و صدایش می لرزد. راضیه می گوید: – به محض اینکه تو کنکور قبول شدی خبرش رو بهمون بده. من واست نذر کردم که قبول بشی. غصه نخور. ریحانه علیرغم فشار عصبی لبخندی می زند و می گوید: – نگران نباشین. پیش نادر و فرح هیچ وقت به ادم بد نمی گذره. منم سعی می کنم هفته ای یه بار براتون نامه بدم. مگه می خوام برم ابرقو که همه تون ماتم گرفتین؟ خانم خردمند با پشت دست اشکش را پاک می کند و می گوید: – دلم می خواد حسابی از خودت مواظبت کنی. هر وقت پولی چیزی خواستی تو نامه برام بنویس. هنوز هیچی نشده از دل شوره و نگرانی دارم پس می افتم. – خودتو ناراحت نکن مادر بهت قول می دم اونجا بیشتر بهم خوش بگذره. – خدا کنه. خانم خردمند بعد از بکار بردن این کلمات به کار خود مشغول شد. راضیه به روزهای اتی می اندیشد که باید دور از خواهر باید اوقات خود را بگذراند. صبح روز بعد اتوبوس جاده های سرسبز شمال را طی می کند. ریحانه و پدرش در صندلی تعیین شده نشسته اند. پدر سرش را به صندلی تکیه داده و به خواب رفته است. ریحانه از شیشه غبار گرفته اتوبوس جاده را می نگرد و در فکر است. برای اینکه افکار پریش را از خود دور کند، سعی می کند دیگر به گذشته ها نیاندیشد. چشمانش را می بندد و در حال چرت زدن به خواب عمیقی فرو می رود. وقتی چشم می گشاید که میدان شهیاد( ازادی فعلی) از دور دیده می شود. هنگامی که اتوبوس به میدان می رسد، راننده توقف می کند، او و پدرش به اتفاق چند تنی از مسافران همان جا پیاده می شوند.خردمند ساک ها را از کمک راننده تحویل می گیرد و اتوبوس حرکت می کند. آنها در گوشه ای به انتظار می ایستند. چند دقیقه بعد یک تاکسی از راه می رسد و انها پس از گفتن مسیر و چک و چانه زدن با راننده سرانجام سوار می شوند. تاکسی چند خیابان را طی کرده، سپس در جایی متوقف می شود. خردمند و درخترش پیاده شده کرایه شان را پرداخت می کنند و به راه می افتند. ساک در دست ریحانه چمدان را پدرش حمل می کند. مقابل خانه ای می ایستند و زنگ در را صدا درمی اورند. دقایقی بعد در گشوده شده و نادر با شادمانی پدر را در اغوش می گیرد. – سلام بابا. – سلام پسرم. – حال شما چطوره؟ – خوبم الحمدالله. – سلام داداش. – سلام خانم خانما! حالت چطوره؟ – ممنونم داداش. – بیاین تو، من و فرح از دو سه ساعت پیش پشت پنجره داریم انتظار می کشیم. دیر کردین، داشتم نگران می شدم. در همان حال انها نیز همراه نادر وارد خانه شدند. پدر جواب می دهد: – ساعت پنج صبح بلیط داشتم باید زودتر از اینا می رسیدیم ولی اتوبوس تو راه پنچر کرد، کلی طول کشید تا راه افتادیم. راننده شم خیلی بی رمق بود. اون قدر شل شل اومد تا صدای همه رو دراورد. – مهم نیست پدر، عوضش صحیح و سلامت رسیدین. دو ساعت دیرتر رسیدن بهتر از خدای نکرده هرگز نرسیدنه. همگی از حیاط عبور می کنند. خردمند نگاهی به اطراف می اندازد و می پرسد: – فرح جان کجاست؟ حالش چطوره؟ هنوز کلام خردمند به انتها نرسیده بود که در ساختمان اصلی گشوده شد و فرح از ان خارج می شود.. نادر می گوید: – بفرما پدر اینم فرح خانم که سراغشو می گرفتین. فرح با خوشحالی به استقبالشون می شتابد. – سلام اقاجون. سلام ریحانه جون. خیلی خوش اومدین. فرح ابتدا ریحانه را که به او نزدیک تر است به اغوش می کشد و او را می بوسد و بعد خردمند پیشانی عروسش را می بوسد و می گوید: – حال عروس گلم چطوره؟ شنیدم از مرگ ما بیزاری؟ فرح می خندد و جواب می دهد: – البته اقاجون. این که پرسیدن نداره! همگی وارد اتاق می شوند. فرح انها را به سمت اتاق پذیرایی هدایت می کند. روی زمین می نشینند و به پشتی تکیه می دهند. فرح می پرسد: – حال مامان اینا چطوره؟ – بد نیستن، سلام رسوندن. – سلامت باشند. من می رم شربت بیارم تا گلویی تر کنین. فرح بلند می شود و دور می گردد. نادر می پرسد: – خب بابا از خودتون بگین، از خونه، از مادر و راضیه، چیکار می کنین؟ – هی….. گفتنی زیاده بذار عرقم خشک بشه تا همه چیز واست تعریف کنم. – ریحانه تو چرا ساتی؟ از تهرون خوشت اومد؟ – زیاد دقت نکردم. به نظر من هر کجا که بری اسمون همین رنگه. – بله درسته، خب شیرینی دیپلمتو کی می دی؟ خردمند می خندد و به جای دخترش جواب می دهد: – قراره با شیرینی کنکورش یک دفعه بده. – ایشاالله.فرح با سینی شربت نزد آنها برمی گردد. به همه یک لیوان شربت تعارف می کند سپس کنار آنها می نشیند و می گوید: – قرار بود امسال تابستون من و نادر بیایم شمال تا هم به شماها سر بزنیم و هم بریم دریا. خردمند چند جرعه از شربتش را سر می کشد و می گوید: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است. تابستون که هنوز تموم نشده. فرح با قاشق یخ داخل شربت را به هم زده و می گوید: – بله ولی گرفتار کارمون هستیم. فکر نمی کنم امسال فرصت مسافرت داشته باشیم. دلم خیلی واسه مامان و راضیه تنگ شده، نمی شد او نا رو هم چند روزی با خودتون می آوردین؟ خردمند می خندد و شوخی کنان می گوید: – خودمونم اینجا زیادی هستیم. – اوا اقا جون این چه فرمایشیه؟ اینجا خونه خودتونه! ممکنه بهتون بد بگذره و یا نتونیم اون جور که باید و شاید ازتون پذیرایی کنیم ولی قلبا خوشحالیم که پس از یک سال دوباره شما رو می بینیم. – دلخور نشو عروس عزیزم. باهات شوخی می کنم. والله اونام خیلی دلشون می خواست بیان ولی خب نشد دیگه. منم باید زود برم، نمی تونم اونا رو تنها بذارم. نادر به شوخی به پدر چشمکی می زند و می گوید: – بله مرد خونه نباشه خونه از رونق می افته! همگی می خندند و فرح می پرسد: – گرسنه که نیستید؟ ناهار خوردید؟ – آره دخترم غذا تو راه خوردیم اونم چه غذایی! جاتون خالی نباشه افتضاح بود! فرح برمی خیزد و از روی میز غذاخوری ظرف میوه و پیش دستی و کارد و چنگال را مقابل انها می گذراد. – پس میوه میل کنین، ریحانه جون می یای بریم اتاقتو نشونت بدم یا اول میوه می خوری؟ ریحانه بلند می شود. چین های دامنش را صاف و مرتب می کند و می گوید: – اگه زحمتی نیست اول بریم اتاقو ببینم و لباسامو عوض کنم. – باشه بریم. آن دو از مردها جدا شده و وارد اتاق دیگری می شوند. اتاق کوچکیاست که یک تخت در کنار پنجره آن قرار دارد با تزئیناتی جزیی، فرح می گوید: – به خانه ات خوش آمدی، هر چند که اینجا خیلی برای پذیرایی ازت مناسب نیست ولی خب امیدوارم بضاعت اندک ما رو ببخشی. – تو رو خدا نگو این چه حرفیه؟ اتاق قشنگیه ممنونم. ریحانه کنار پنجره می رود و نگاهی به بیرون می اندازد، سپس بر می گردد و روی لبه تخت می نشیند و می گوید: – دلم نمی خواست هیچ وقت مزاحمتون بشم، حالا هم نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. – دیگه از این حرفا نزن، من تو رو مثل خواهر خودم می دونم و از اومدنت هم خیلی خوشالم، سعی می کنم اینجا از هر نظر بهت خوش بگذره. – خودتو به زحمت ننداز من اهل تشریفات نیستم. یه چار دیواری که بشه توش مطالعه کرد برام کافیه. – الان می رم ساکت رو می یارم که بتونی لباسات رو عوض کی. – ممنونم زحمت نکش خودم میارم. فرح به طرف در اتاق می رود و می گوید: – نه زحمتی نیست. اگه خسته هستی می تونی یه چرت بخوابی، الان برمی گردم. فرح از اتاق بیرون می رود و ریحانه دوباره کنار پنجره رفته و از انجا نگاهی به بیرون می اندازد…روز بعد خردمند و نادر راهی ترمینال می شوند. خردمند در گوشه ای می ایستد و رفت و امد مردم را می نگرد. در همان لحظه نادر در حالی که بلیطی در دست دارد از دور به او نزدیک می شود و می گوید: – بالاخره تونستم براتون بلیط بگیرم. اتوبوس نیم ساعت دیگه حرکت می کنه. – دستت درد نکنه پدرجان، حسابی به زحمت افتادی. – این حرفا چیه اقاجون. چه زحمتی، ما دلمون می خواست شما بیشتر از این پیش ما بمونی. – منم خیلی دلم می خواست ولی بر و بچه ها رو تنها گذاشتم. به مادر گفتم زودتر برمی گردم و می ترسم نگران بشه. اخلاقش رو که می دونی، با کوچکترین چیزی دلشوره و نگرانی می شه. هر دو به طرف محل توقف اتوبوسها حرکت می کنند. خردمند اضافه می کند: – می خوام بهت سفارش کنم که مواظب خواهرت باشی. می ترسم اینجا هم دچار مشکل بشه. – نگران نباش پدر خودم مراقبش هستم. از وقتی جریان رو برام تعریف کردید حسابی نگران شدم. – شاید منم خونه زندگی رو فروختم و تصمیم گرفتم بیام تهروون. – نه پدر من چنین چیزی رو توصیه نمی کنم. اوضاع اینجا زیاد مساعد نیست. سر در گوش پدر می گذارد و می گوید: – مگه نشنیدین که سر و صدای مردم دراومده؟ وضع خیلی خرابه، مردم شورش کردن، همه جا اعتصابه. روزا تو خیابونا تظاهرات به پاست. خلاصه در وضعیت فعلی بهتره هیچ اقدامی نکنید. – والله منم یه چیزهایی دیددم و شنیدم اما اونقدر درگیر بدبختی های خودم هستم که به موضوعات دور و برم دیگه توجه ندارم. اتوبوس آماده حرکت می شود. مسافران یکی یکی سوار می شوند. خردمند و نادر با یک دیگر روبوسی کرده و خردمند پس از خداحافظی سوار می شود. روی صندلی خود می نشیند و شیشه را باز می کند. نادر می گوید: – به مادر اینا سلام برسون. – باشه، سعی می کنم براتون تلفن بزنم. اتوبوس حرکت می کند. نادر تا هنگامی که اتوبوس از نظر دور می شود هم چنان می ایستد و نظاره می کند. آن گاه به راه خود می رود….عصر روز جمعه ریحانه به اتفاق برادر و همسر برادرش در پارکی خارج از شهر روز …..جمعه خود را می گذراند. هر سه نفر روی پتو نشسته اند و هندوانه می خورند. ریحانه با شادابی می گوید: – امروز خیلی بهم خوش گذشت، روز خوبی بود از هر دو تاتون ممنونم. فرح با تبسم جواب داد: – خوشحالم که می بینم راضی هستی. تو اون قدر تو خودتی که من همیشه فکر می کردم اون طور که باید و شاید نتونستم وسایل راحتی تو و آسایشتو فراهم کنیم و از این بابت خودمو ملامت می کردم. – فرح تو خیلی خوبی، اون قدر مهربون و خوبی که آدم اگه تو جهنم هم باشه در کنار تو اونجا رو بهشت می بیه. امیدوارم یه روزی بتونم همه این خوبیها را جبران کنم. – خوبی از خودته من که کاری نکردم. دلم می خواد تو از هر جهت اینجا راحت و اسوده باشی اگه یه روز تصمیم بگیری از پیش ما بری من یکی که خیلی غصه دار می شم. نادر به عنووان شوخی و مزاح می گوید: – شما دو تا چقدر باهم تعارف تیکه پاره می کنین، نمی خواین برین این اطراف گشتی بزنینی؟ – چرا، پیشنهاد خوبیه. – خب پس معطل چی هستید؟ پاشین برین دیگه. – مگه تو با ما نمیای؟ – اگه ناراحت نمی شه من می خوام یه چرت کوچولو بزنم. شما دو تا برین بگردین و از بابت من هم نگران نباشید. هیچ کس جرات نمی کنه منو بدزده. برین شاید یه سوژه جالب پیدا کردین. فرح نگاهی به ریحانه می اندازد و می پرسد: – نظر تو چیه؟ – موافقم. فرح از جا بلند شد و به شوهرش می گوید: – خب اقا نادر ما رفتیم. شما هم بگیر بخواب. فقط می ترسم خوابت اینقدر سنگین باشه که اقا دزده بیاد دار و ندارمونو کول کنه و ببره. – نترس خانم مگه این که خیلی ناشی باشه که بخوااد به کاهدون بزنه. چار تا بشقاب و دو تا قابلمه به درد هیچ کس نمی خوره. – ریحانه جون پاشو بریم. ریحانه هم بلند شد و هر دو قدم زنان دور می شوند. نادر با صدای بلند می گوید: – اگر گرگی چیزی بهتون حمله کرد فورا ادرس منو بهش بدین، می دونم چه جوری ازش پذیرایی کنم. دخترها می خندند و از وی فاصله می گیرند. به طوری که دیگر صدای خنده شان به گوش نادر نمی رسد. فرح می گوید: – گاهی وقتا بد نیست جمعه ها گریزی بزنیم و بیایم اکسیژن گیری. – مخصوصا واسه من خیلی مفیده، هر چی باشه من بچه روستا هستم و به این جور مناظر عادت دارم. – دلت حتما واسه خونه تنگ شده. مگه نه؟ – آره به خصوص واسه مامان، بابا و راضیه هم که جای خود دارن. این اولین باره که مدتی ازشون دور می شم. – به هر حال وقتی که می خوای خانم دکتر بشی باید پیه این چیزارو به تنت بمالی. بیا بریم اون قسمتو تماشا کنیم. خیلی با صفاست. ان دو قدم زنان پیش می روند. با لذت اطراف را می نگرند. ریحانه احساس عجیبی دارد. احساس می کند از دنیای واقعی فاصله می گیرد. صداس غرش هواپیما در اسمان به گوش می رسد. سر به آسمال بلند کرده و در لابه لای ابرها به جست و جو می پردازد. یک باره چشمش به منظره عجیبی می افتد. هوای غول پیکری در اسمان در حال پرواز است و اتش به طرز مهیبی از بدنه آهنین ان زبانه می کشد . ریحانه دست فرح را می فشارد و وحشت زده فریاد می زند. – فرح اونجا رو نگاه کن. فرح حیرت زده آسمان را می نگرد و جز پروانه چند پرنده چیزی نمی بیند. – کجا رو می گی؟ – نگاه کن اون هواپیما رو می بینی؟ فرح که یک دم نگاه از اسمان برنمی دارد. می پرسد: – هواپیما؟ کدام هواپیما؟ – نگاه کن درست بالای سر ماست، آتیش گرفته، داره می سوزهو – ولی من که هواپیمایی نمی بینم. کو؟ کجاست؟ ریحانه کاملا هیجان زده است. با نگاه هواپیما را تعقیب می کند. زیر پای او دریای ژرفی دیده می شود. هواپیمای مشتعل در میان ابها سقوط می کند. ریحانه فریادی می زند و چشمانش را با دست می پوشاند. – خدایا چه قدر وحشتناکه. اون سقوط کرد. – ریحانه حالت خوبه؟ – فرح دیدی چطور تو دریا سقوط کرد؟ – از چی داری حرف می زنی؟ هواپیما چیه؟ دریا کدومه؟ – این امکان نداره تو باید هواپیما رو دیده باشی. – ولی من چیزی ندیدم. چی شده ریحانه حالت خوب نیست؟ رنگت خیلی پریده، بیا برگردیم. – پس تو هواپیما رو ندیدی؟ خدایا لابد باز اون کابوس لعنتی اومده سراغم. حتی اینجا هم منو رها نمی کنه. خم می شود و شقیقه هایش را با انگشت می فشارد. فرح زیر بازویش را می گیرد و با مهربانی می پرسد: – عزیزم موضوع چیه؟ می تونم کمکت کنم؟ – نه فراموش کن چیز مهمی نیست. بهتره برگردیم پیش نادر. ریحانه ضمن بیان این کلمات بازویش را رها می کند و جلوتر از فرح به راه می افتد. فرح با کنجکاوی نگاهش می کند اما چیزی نمی گوید. نیمه شب فرح در اتاق خواب خود سرگرم مرتب کردن مقاله های خود است. نادر در بستر خود به خواب رفته است، فرح پس از اتمام کار، کاغذها را دسته کرده و در کیف دستی خود جای می دهد. سپس نگاهی به ساعت دیواری می اندازد. ساعت یک و سی دقیقه بامداد را نشان می دهد. چراغ مطالعه را خاموش کرده و به ارامی از اتاق خواب بیرون می رود. در داخل هال چشمش به اتاق ریحانه می افتد و متوجه می شود که چراغ او روشن است. به ان سمت رفته و ضربه ای به در می زند. – ریحانه جان اجازه هست؟ – بیا تو. فرح دستگیره را چرخانده و وارد اتاق می شود. ریحانه روی تخت دراز کشیده و کتاب می خواند. – شب بخیر. ریحانه لبخند می زند، می نشیند و کتاب را کنار خود می گذراند. – شب به خیر. فرح جلوتر می اید و می پرسد: – هنوز نخوابیدی؟ – نه داشتم مطالعه می کردم. – مزاحم که نیستم؟ – نه به هیچ وجه. فرح کنار او روی لبه تخت می نشیند و نگاهش را از پنچره باز به اسمان می دوزد. – امشب هوا خیلی خنکه. مگه نه؟ – اره، تو چرا نخوابیدی؟ – داشتم مقاله های فردا رو مرتب می کردم. فرح با دقت به او چشم می دوزد و سکوت می کند. ریحانه می پرسد: – چیزی شده؟ – نه فقط می خوام مطمئن بشم که حالت خوبه. ریحانه خنده کوتاهی کرد و جواب داد : – من چیزیم نیست. – ولی امروز عصر مصل این که کمی کسالت داشتی. – نمی شه گفت کسالت. در واقع نوعی تغییرات روحیه. – متوجه منظورت نشدم؟ – بهتره فراموشش کنی، گاهی وقتا به سرم می زنه فقط همین. – ریحانه می تونم کمکت کنم؟ – گفتم که نه. مشکلی نیست. – من نمی خوام کنجکاوی بی مورد نشون بدم. اما حس می کنم تو مشغله ای داری که آزارت می ده. ریحانه پوزخندی می زند و می گوید: – مگه ادم بی مشغله هم پیدا می شه؟ – نمی خوای به من واقعیت رو بگی؟ ریحانه مکث می کند و سپس با تردید می گوید: – نمی خواستم موضوع کش پیدا کنه. با خودم فکر می کردم اگه محیطم عوض بشه این کابوس دست از سرم برمی داره ولی متاسفانه این طور نشد. برمی خیزد و به کنار پنجره می رود. سرش را بیرون برده و نفس عیقی می کشد و می افزاید: – حالا که دلت می خواد همه چیز رو بدونی پس خوب گوش کن. سپس به شرح کابوس های خود می پردازد. در تمام این مدت فرح با دهانی باز و حیران به او می نگرد. پس از این که ریحانه به شرح ماوقع می پردازد اهی می کشد و به فرح چشم می دوزد. فرح ناباورانه می گوید: – که این طور! باور کردنش بعیده! – بله ولی حقیقت داره. ظاهرا راهی برای رهایی از این وضع وجود نداره، من نمی دونم باید چیکار کنم.- تو نباید افکارتو واسه کسی بازگو کنی. افشای این راز موقعیت اجتماعی تو رو به مخاطره می ندازه. – بله می دونم. پس تو معتقدی که من این پدیده خدا داده رو در نطفه خفه کنم؟ – چاره دیگری هم داری؟ ریحانه اهی می کشد و جواب می دهد: – نمی دونم. هیچی نمی دونم. – بهتره کم کم موضوع را فراموش کنی. تو حتی یه لحظه هم نباید با افکارت تنها باشی. توصیه من اینه که به چیزای خوب فکر کنی. برمی خیزد و اماده رفتن می شود و می پرسد: – من می رم که بخوابم، تو کاری با من نداری؟ – نه متشکرم. – شب به خیر، امیدوارم خوب بخوابی. ریحانه تبسم می کند و با او تا دم در همراه می شود. – شب بخیر. فرح از اتاق بیرون می رود و ریحانه به جای خود بازمی گردد، بار دیگر کتاب را در دست گرفته و مشغول مطالعه می شود. عصر یکی از روزها ریحانه و فرح و نادر مشغول صرف میوه هستند. ریحانه روزنامه ای در دست گرفته و با دقت سرگرم خواندن ان است. ان گاه سرش را به جانب نادر می چرخاند و می گوید: – این مقاله خیلی عالی نوشته شده. نادر لبخندی می زند و ژستی می گیرد: – ما اینیم دیگه. فرح دور لبش را با دستمال پاک می کند و می گوید: – البته فراموش نکن که این مقاله از هفت خوان گذشته و ده بار وصله پینه و رفو کاری شده تا به این وضع دراومده. ریحانه با تعجب پرسید: – چطور؟ – همیشه همین طوره. به خصو با وقایع و دگرگونی اخیر جامعه، ما نویسنده ها بار عظیمی دوش مون سنگینی می کنه، از یه طرف بنا به شرافت و وجدان کاری مجبوریم واقعیت ها رو منعکس کمیم، از سوی دیگه با مسئله سانسور مواجه هستیم. نادر خطاب به همسرش می گوید: – خانم دیوار موش داره، بهتره به جای این حرفا ما رو به یه فنجون چای مهمون کنی. فرح برمی خیزد و با تبسم جواب می دهد: – ای به چشم. به مجرد این که کلام از زبان فرح جاری می شود زنگ تلفن به صدا درمی اید. فرح خود را به تلفن رسانده و گوشی را برمی دارد. – بله بفرمایین. – الو، منزل اقای خردمند؟ – بله. شما؟ – فرح جان تویی؟ فرح که صدای مادر را شناخته است با شادمانی می گوید: – سلام مادر. حال شما چطوره؟ می بخشین که صداتون رو نشناختم. – سلام دخترم. حالت چطوره؟ خوب و سلامتی؟ – متشکرم ما خوبیم. چه عجب یادی از ما کردین. فرح دستش را روی دهنی می گذارد و خطاب به ریحانه و نادر می گوید: – بچه ها مامانه. ریحانه بلند می شود و به جانب فرح می رود. فرح خطاب به مادر نادر می پرسد: – اقاجون و راضیه خوبن؟ – خوبن سلام دارن. بچه ها جان؟ – همین جا هستن. گوشی دستتون باشه با ریحانه صحبت کنید. من ازتون خداحافظی می کنم. ریحانه گوشی را به دست می گیرد و با اشتیاق می گوید: – سلام مامان. حالتون چطوره؟ خانم خردمند با لحنی بغض الود می گوید: – سلام دختر نازم، تو خوبی؟ خوشی مادر، کسالتی نداری؟ – من خوبِ خوبم مادر. خانم خردمند به گریه می افتد و می افزاید: – دلمون خیلی برات تنگ شده، همش نگرانت هستم، شبا خوابتو می بینم و روزا هی اشک می ریزم. – مادر خواهش می کنم گریه نکن. نگران من نباشین اینجا بهم خیلی خوش می گذره. جام از هر لحظا که بگی راحته. خونه غریبه که نیستم. – شنیدم همه جا شلوغ شده، تو رو خدا مواظب خودت باش. – من که از صبح تا شب از خونه بیرون نمی رم، هر جا هم که برم نادر و فرح جون همراهم هستن. راستی بابا و راضیه چزورن؟ – همه شون خوبن، نامه ام به دستت رسید؟ – نه کی برام نامه دادین؟ – یه هفته ای می شه. – پس همین روزا به دستم می رسه. – کنکورت چی شد؟ – فعلا دارم می خونم. یه ماه و نیم دیگه ازمون سراسری شروع می شه. – من شب و روز دعا می کنم که موفق بشی. – متشکرم مامان، از خونه چه خبر؟ – هیچی، مثل سابق می گذره. – خوشحالم کردین که برام زنگ زدین. دلم برارتون یه ذره شده بود. – می خواستم زودتر از اینا زنگ بزنم ولی گرفتار بودم. – می دونم مادر، درک می کنم. منم اینجا همش به شما فکر می کنم. – خب مادرجون من دیگه باید خداحافظی کنم. مواظب خودت باش و برام نامه بنویس. – چشم مادر، شما هم مراقب خودتون باشید و به همه سلام برسونید. – قربون تو برم، از نادر عذرخواهی کن که نتونستم باهاش حرف بزنم، دیگه کاری نداری مادرجون؟ – نه مادرجون. خداحافظ. – خداحافظ عزیز دلم.