رمان انلاین سفر زندگی قسمت پایانی

فهرست مطالب

سفر زندگی داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین سفر زندگی قسمت پایانی 

نویسنده:نسرین ثامنی 

سر اصل مطلب. از دوست عزیزم شنیدم که سرکار اهل قلم هستین و نیاز به حمایت دارین، بنابراین بهتره فقط از این مقوله حبت بشه، موافقین.
– خواهش می کنم. این نظر لطف سرکاره.
– خب دوست عزیز از خودتون بگید. از کارتون از نوشته ها….
– بله خواهش می کنم. والله عرض کنم خدمت شریفتون که بنده گاهی اوقات سیاه مشقی می نویسم حالا تا نظر سرکار چی باشه.
– اختیار دارید شکسته نفسی می فرمایین. البته تا مروری روش نشه نمی شه قضاوت کرد.
– البته حق با سرکاره. من در حال حاضر یه نمونه از کارمو اوردم که اگر موافق باشین تقدیم کنم.
– خواهش می کنم، بنده در اختیار شما هستم.
سلمان دست نوشته ها را از لفاف روزنامه خارج کرده انها را مقابل یعقوبی می گذارد. نعمت برای دقایقی از مغازه خارج می شود و با چند شیشه نوشابه خنک باز می گردد. یعقوبی دست نوشته ها را ورق زده و نگاهی به صفحات ان می اندازد. چشم سلمان به دست های اوست و قلبش به شتد تپش دارد. یعقوبی دقایقی بعد سر بلند کرده و میگوید:
– اجازه می دین نوشته های سرکار چند روزی به رسم امانت پیش بنده بمونه؟
– استدعا می کنم، شما صاحب اختیارین.
– خواهش می کنم. من چند روزی عازم مسافرت هستم و فکر می کنم اونجا فرصت کافی برای مرور نوشته های سرکار داشته باشم. وقتی برگشتم در اسرع وقت باهاتون تماس می گیرم و نظرمو خدمتتون عرض می کنم.
– میل، میل سرکاره.
– شاید ذکر این مطلب هنوز کمی زود باشه ولی من امیدوارم که بتونیم در اینده همکاری مستمر و صمیمانه ای با هم داشته باشیم.
– باعث مباهات بنده است و امیدوارم با عنایت و مساعدت سرکار بتونم خدمتگزار نا چیزی برای فرهنگ و ادب این سرزمین باشم.
یعقوبی نوشابه را سر می کشد، ان گاه از جا برمی خیزد تا عزم رفتن کند. نعمت می پرسد:
– آقای یعقوبی کجا؟
– با اجازه تون باید مرخص شم.
– به ما افتخار بدید نهار در خدمت باشیم.
– متشکرم خدمت از ماست. حقیقتش ساعت سه قرار ملاقاتی دارم که نمی خوام خلاف وعده کنم.
یعقوبی پس از ادای این کلمات رو به سلمان می کند و از وی می پرسد:
– اقای بشارتی من با چه وسیله ای می تونم با سرکار تماس داشته باشم؟
– متاسفانه من تلفن ندارم ولی….
– اشکالی نداره. من شماره تلفن شرکت رو در اختیارتون می ذارم. اگه لطف کنید فردا تماس بگیرید ممنون می شم.
– یعقوبی متعاقب این گفته از جیبش کارت ویزیتی بیرون اورده و به طرف سلمان می گیرد.
– بفرمایین اینم شماره تلفن.
– متشکرم اقای یعقوبی. واقعا نمی دونم با چه زبونی از لطف سرکار تشکر کنم.
– اختیار دارین، امیدوارم بتونم خدمتی انجام بدم.
یعقوبی دست سلمان و نعمت را می فشارد و پس از خداحافظی خارج می شود. سلمان روی صندلی می نشیند و می پرسد:
– تو که گفته بودی طرف ویزیتوره!
– خب مگه نیست؟
– برخوردش نشون نمی داد.. ادم فکر می کرد با یه مدیر کل داره صحبت می کنه.
نعمت کنار او می نشیند و می گوید:
– ادم اداب دانیه، ندیدی چه طور لفظ قلم حرف می زد! تو حرفه خودش استاده.
– علتش اینه که زیاد با ادمای گنده نشست و برخاست کرده، تو فکر می کنی بتونه برام کار انجام بده؟
– ناامید نشو اگه نوشته هات رو بپسنده حتما کاری واست می کنه. در مجموع ادم مثبتیه. هر کجا بگی دوست و اشنا داره. برشش از یه ناشر هم بیشتره.
– وضعش چطوره؟ منظورم اینه که می تونه روی کارم سرمایه گذاری کنه؟
– توپِ توپه! غصه شو نخور فقط باید یه هفته دندون رو جگر بذاری. بعدش خدا بزرگه.
– اقا نعمت به خدا شرمندتم.
– این چه حرفیه من که هنوز کاری واست نکردم.
– تا همین جاشم خیلی اقایی کردی. خب من دیگه می رم.
– ناهار پیشم بمون. جون من تعارف نمی کنم.
– قربونت برم ما نمک پرورده هستیم. باید برم خونه تا من نباشم ننه ام نهار نمی خوره.
– پس مزاحمت نمی شم.
نعمت او را تا دم در بدرقه می کند و به عنوان مزاح می گوید:
– سلمان جون امیدوارم روزی بشه که خودم کتابات رو تو بازار سیاه بفروشم. اما تو رو خدا روزی که به شهرت رسیدی ما رو فراموش نکنی ها.
– این حرفا چیه! خدا یعنی من اون روز رو می بینم.
– حتما می بینی. باهام تماس داشته باش.
– چشم خداحافظ.
– خداحافظ.
سلمان تا یک هفته بعد از دیدار ارام و قرار ندارد. شب و روز به این می اندیشد که ایا یعقوبی نوشته اش را پسندیده و نسبت به او نظر مساعد دارد یا نه؟ به قدری کلافه و سردرگم است که نمی داند چگونه لحظه هایش را بگذراند. ان روز پس از یک هفته انتظار در حالتی از بیم و امید، کنار پنجره باز اتاق، پشت به مادر ایستاده و متفکرانه داخل حیاط را می نگرد. مادرش با دستمال گرد و غبار روی عکس ها را پاک می کند و سپس به جانب پسر می اید و پش سر او می ایستد.
– سلمان جون چی شده مادر. چرا تو فکری؟
سلمان به جانب مادر برمی گردد و لبخند می زند.
– چیزی نیست مادر جون. ناراحت نشو.
از پنجره دور شده و گوشه ای روی زمین می نشیند و اضافه می کند:
– داشتم با اینده فکر می کرد امروز تقریبا همه چیز تموم می شه.
– پسرم تو این چند روزه خیلی به اعصابت فشار اوردی، اخه کمی خوددار باش مادر.
– نمی تونم، فکرم ناراحته، سرنوشت و اینده ام دست یعقوبیه. اگه بهم جواب رد بده می میرم. از درون تهی می شم. اما اگه… اگه حاضر به همکاری بشه در واقع درهای خوشبختی رو به روم باز کرده.
– توکل به خدا کن. خدا بنده هاشو هیچ ناامید نمی کنه. خدا می گه تو ازم بخواه منم خواسته هاتو اجابت کنم.
– دیروز یه هفته مهلتش تموم شد. عمدا یه روز تماس رو به تاخیر انداختم تا کاملا مطمئن شم از مسافرت برگشته.
– کی می خوای بهش زنگ بزنی؟
– بعدازظهر که دارم می رم سرکار. شرکتشون تا شش بعدازظهر بازه. برام دعا کن که امشب با خبرای خوش برگردم خونه.
– برات دعامی کنم. من همیشه دارم واست دعا می کنم.
مادر در همان حال به او پشت کرده و با پشت دست اشک چشمانش را پاک می کند. عصر همان روز سلمان با شماره ای که یعقوبی در اختیارش نهاده تماس می گیرد.
– الو شرکت پخش میلاد بفرمایین.
سلمان وقتی صدای خانم منشی را می شنود می گوید:
– سلام خانم. عذر می خوام. اقای یعقوبی تشریف دارند؟
– نه خیر تشریف ندارن.
– می بخشین ایشون کی تشریف می یارن؟
– احتمالا فردا صبح. جنابعالی؟
– من بشارتی هستم. سلمان بشارتی.
– امرتونو بفرمایین.
– می خواستم بپرسم ایشون پیغامی برام نذاشتن؟
– چند لحظه گوشی لطفا.
سلمان با نگرانی گوشی را در دست دارد. خارج از باجه تلفن دو نفر منتظر ایستاده اند. خانمی که در ردیف اول قرار دارد به عنوان اعتراض با سکه به شیشه می کوبد. سلمان به طرف او برمی گردد و عذرخواهی می کند. در همین لحظه صدای منشی در گوشی می پیچد.
– الو اقای بشارتی؟
– امر بفرمایید خانم.
– اقای یعقوبی براتون پیغام گذاشتن که فردا صبح بین ساعت ده تا یازده در دفتر شرکت با ایشون ملاقات حضوری داشته باشین. ادرس شرکت رو دارین؟
– نه خیر ندارم.
– پس یادداشت کنید.
سلمان با تعجیل از جیبش خودکار و کاغذی بیرون می اورد. پس از یادداشت کردن ادرس، گوشی را می گذارد، از باجه خارج می شود. همان دم خود را به مغازه می رساند اما تا شب ارام و قرار ندارد. مدام در تب و تاب است. تشویش و اضطراب همه وجودش را در بر گرفته است.

می خواهد حدس بزند که عکس العمل یعقوبی چیست. اما نمی تواند.

ان شب را با نگرانی به صبح می رساند و روز بعد در ساعت تعیین شده خود را به تعجیل به شرکت یعقوبی می رساند. یعقوبی که انتظار ورودش را می کشد دستش را صمیمانه می فشارد و او را دعوت به نشستن می کند و خود مقابلش می نشیند. کارگر جوانی دو فنجان قهوه برایش می اورد و زود خارج می شود. سلمان از یعقوبی می پرسد:
– مسافرت خوش گذشت؟
– جای شما خالی بد نبود.
– قربون شما. دوستان جای ما.
– در واقع هم فال بود و هم تماشا. علاوه بر این که کارهای شرکت رو انجام دادم اب و هوایی هم عوض کردم. در ضمن فرصت شد تا با شیوه و سبک نگارشتون هم اشنا بشم.
– تشکر می کنم. خوب نظرتون در مورد نوشته های حقیر چیه؟
یعقوبی لبخند می زند و به او خیره می شود:
– اقای بشارتی قبل از اینکه وارد موضوعات اصلی بشیم لازم می دونم کمی در مورد خودم صحبت کنم.
– استدعا می کنم. بفرمایین. سرپا گوشم.
– عرضم به حضورتون، من جلسه اول که با شما اشنا شدم احساس کردم برخوردم خیلی خشک و رسمیه بنابراین ترجیح می دم از حالت اداری و رسمی خارج بشم و از این به بعد خیلی راحت و دوستانه با هم گپ بزنیم، شما موافقین؟
– اختیار دارین امر امر شماست.
– نه نشد. قرارمون این بود که دوستانه صحبت کنیم. علی ای حال باید من یکی دو نکته رو به شما عرض کنم. این شرکت و دم و دستگاه رو که مشاهده می کنین بنده فقط جز کوچکی از کل هستم. اینجا به من تعلق نداره بلکه بعضی از کارهای شرکت رو انجام می دم که خدمتی کرده باشم. با اینکه خودم پروانه نشر و ارم انتشاراتی ندارم لهذا اونقدر تو این صنف دوست و اشنا دارم که حاصل سالها زحمت و تلاش شخصی خودمه. وقتی اثر شما رو مطالعه می کردم احساس عجیبی بهم دست داد. حس کردم به کشف بزرگی نائل شدم. در واقع من در شما چیزی کشف کردم که دیگران از لمس و درک اون عاجز بودند. شما نیاز به حمایت معنوی و پشتوانه اقتصادی دارین که در عرصه ادبیات یکه تاز میدون باشید و شاید من بتونم در این راه مفید و مثمر باشم.
سلمان هیجان زده می گوید:
– تشکر می کنم این نظر لطف شماست.
یعقوبی دو حبه قند داخل قهوه اش ریخته و ان را هم می زند و می گوید:
– ناشران معمولا به نویسنده های گمنام و تازه کار میدون برای عرضه اندام نمی دن و من بدون اینکه بخوام منتی سرتون بذارم عرض می کنم که حاضرم بدون در نظر گرفتن این گونه مسائل با شما قراردادی جهت اولین اثر منعقد کنم. البته تقاضای من از شما اینه که به من قول بدید در شروع کار تا رسیدن به نقطه اوج که هدف هر دوی ماست به حق التالیف معمولی و متعارف اکتفا کنین تا گام به گام بتونیم با هم به اهدافمون برسیم.
سلمان پس از مکثی به نسبت طولانی می گوید:
– با این که مساله مادی در زندگیم نقش سازنده ای رو ایفا می کنه و من به شدت به جنبه اقتادی موضوع وابسته هستم لهذا چون به حسن نیت و صدق گفتارتون واقفم پیشنهادتونو با جون و دل می پذیرم.
– منم از همکاری شما صمیمانه تشکر و قدردانی می کنم و بهتون قول می دم در صورت موفقیت شما رو از لحاظ مادی اغنا کنم.
– متشکرم. به عقیده شما چند درصد شانس موفقیت دارنو
– باور کنین در این مورد به هیچ وجه نمی تونم اظهار نظر صریحی ارائه بدم. همه چیز بستگی به شانس و اقبال ما و سلیقه و پسند خواننده ها داره. به هرحال باید این ریسک رو انجام داد و منتظر بازتاب اثرتون در بازار بود. اگه در گام نخست موفقیت نسبی به دست بیاریم گام های بعدی رو با سرعت و شتاب بیشتری طی می کنیم. قهوه تون سرد نشه.
– متشکرم.
– من به سهم خودم همه توش و توانم رو به کار می گیرم تا کار به نحو احسن به بازار فروش عرضه بشه، بعدش دیگه با خداست. اگه مطلب خاصی نداشته باشین، قرارداد رو تقدیم کنم.
– خیر مطلب دیگه ای به ذهنم نمی رسه.
یعقوبی از جا بلند شده و به طرف میز تحریر می رود. سلمان هم در این فاصله قهوه اش را می نوشد. یعقوبی همراه پوشه ای باز می گردد، پوشه را گشوده و قرارداد را که در دو نسخه تنظیم شده به سلمان می دهد و خود مقابلش می نشیند. سلمان قرارداد را گرفته و مطالعه می کند، سپس با خودکارش هر دو برگ را امضا می کند و به یعقوبی می دهد. یعقوبی یک نسخه از قرارداد را در اختیار وی می گذارد.
– متشکرم اقای یعقوبی می تونم بپرسم از کی شروع به کار می کنین؟
– از همین امروز اولین مراحل کار رو انجام می دم. اگه به طور مرتب پیگیر باشم به امید پروردگار تا یک ماه دیگه شما موفق می شین اولین اثر چاپ شده خودتونو به دوستان و اشنایان هدیه کنین.
برقی از شادمانی در چشمان سلمان می درخشد.
– متشکرم اقای یعقوبی از صمیم قلب ممنونم.
– خواهش می کنم. البته شما هم چنان به نوشتن ادامه بدین، ما همیشه باید دستمون پر باشه.
– به روی چشم مطمئن باشین.
سلمان بار دیگر قرارداد را مطالعه می کند و ان را تا کرده و در جیب می گذارد. شادی و سرور از چهره اش هویداست. وقتی از یعقوبی جدا می شود دل تو دلش نیست و از شادی در پوست نمی گنجد. به قنادی رحیم اقا که می رسد در را گشوده و وارد می شود. رحیم یکی دو تا مشتری دارد و مشغول گفت و گو با یکی از انهاست. سلمان به او نزدیک می شود.
– سلام رحیم اقا خسته نباشین.
– سلام سلمان خان، حال شما؟ خوبی؟
– ممنونم.
– می بخشین سلمان خان الان می یام خدمتت.
– خواهش می کنم. عجله ای نیست به کارتون برسین.
دقایقی بعد رحیم مشتری خود را راه انداخته و نزد او می اید:
– خب اقا سلمان گل و گلاب در خدمت شما هستم.
– اختیار دارید خدمت از ماست. والله یه کیلو شیرینی می خواستم.
– ای به روی چشم. از همون که همیشه می بردی؟
سلمان می خندد و می گوید:
– فرقی نمی کنه، شیرینی باشه دیگه….
رحیم دست به کار می شود. در هنگام کار طبق معمول لبخندی بر لب دارد.
– سلمان خان امروز خیلی سرحال و بشاشی! خبری شده؟
– بله خبرایی هست.
– جداً! لابد قرار بله برون گذاشتین، به هر حال مبارکه.
سلمان با صدای بلند می خندد و می گوید:
– نه رحیم اقا. خوشبختانه از این خبرا نیست. موضوع مهم تر از این حرفاست.
– فکر نمی کنم هیچ خبری مهم تر از عقد و عروسی باشه.
– بالاخره موفق شدم کتابمو به چاپ برسونم.
– جدی می گی؟ بگو تو بمیری؟!
– باور کنین. راست می گم.
– الهی شکر. خوب سلمان خان باید حسابی به ما سور بدی.
– به روی چشم، اصلا چند کیلو شیرینی به حساب من بردارین.
– قربونت برم زیره به کرمون می بری! با یکی دو کیلو شیرینی می خوای قضیه به این مهمی رو ماست مالی کنی؟ من از بس تو شیرینی غوطه ورم که وقتی بوش بهم می خوره حالم دگرگون می شه، نه سلمان خان خسیس بازی درنیار، این جور مواقع باید سرکیسه رو شل کرد.
– چشم رحیم اقا شیرینی مخصوص شما پیش ما محفوظه.
رحیم شیرینی را کشیده و به دست او می دهد:
– بفرما. قابلی هم نداره.
– قربون شما.
پول را به رحیم می دهد و از قنادی بیرون می اید. به منزل که می رسد مادر از دیدن جعبه شیرینی و چهره شاد و خندان پسرش درمی یابد که موضوع مهمی پیش امده است. سلمان پس از تعویض لباس می نشیند و ضمن باز کردن جعبه شیرینی جریان قرارداد را برای مادر شرح می دهد. مادر از شادمانی اشک بر دیده دارد و در حین خوردن شیرینی و چای اشکهایش را پاک می کند.
– بخور مادر جون بخور که این شیرینی با شیرینی های دیگه توفیر داره.
– دستت درد نکنه به اندازه کافی خوردم. شیرینی زیاد واسم خوب نیست ممکنه قند خونم بالا بره.
سلمان شیرینی دیگری به دهان می گذارد و مادر با مسرت او را می نگرد. سلمان می گوید:
– به به! شیرینی های رحیم اقا همیشه تازه و خوشمزه است.
– نوش جونت. خدایا شکرت، اونقدر خوشحالم که نمی تونم جلوی اشکهام رو بگیرم.
– دیدی مادر، من همیشه منتظر همچین روزی بودم. نگفتم خدا هیچ وقت ادم رو مایوس نمی کنه.
سلمان دست در جیبش برده و یک فقره چکی را که یعقوبی بابت حق التالیف به او پرداخت کرده بیرون اورد و با ولع ان را نگاه می کند.
– دو روز دیگه پولدار می شم.
– چه قدر هست؟
– زیاد نیست. ولی یعقوبی قول داده در ورت موفقیت اولین اثر، دستمزدمو بالا ببره.
– به امید خدا.
– اول باید ببرمت دکتر.
مادر حیرت زده نگاهش می کند.
– دکتر؟ ولی من که مریض نیستم.
– باید واست عینک بگیرم. چشمات داره از سو می افته.
– با این چشمها شصت سال زندگی کردم چند باح دیگه هم نمی تونم باهاش سر کنم. تو بیشتر به این پول احتیاج داری.
سلمان من باب شوخی ژست می گیرد و می گوید:
– ادم رو حرف یه نویسنده شهیر حرف نمی زنه! وقتی می گم باید بریم دکتر یعنی باید بریم. سلامتی شما برام مهمتر از پوله.
– بازم چایی می خوری؟
– اره مادر فدات شم یکی دیگه بریز.
مادر سینی چای را برمی دارد و بلند می شود به طرف سماور می رود و با لحن مخصوصی می گوید:
– شرینی کتابتو خوردیم حالا بگو شیرینی عروسیت رو کی باید خورد؟
سلمان اخم می کند و می گوید:
– عروسی بی عروسی مادر، من خیال زن گرفتن ندارم. من با کارم عروسی کردم و دست بر قضا زن خوبی هم گیر اومده.

مادر اه می کشد و مشغول ریختن چای می شود. می داند که بحث کردن با او بی فایده است… چند روز بعد اولین اقدام سلمان رفتن به بانک و گرفتن پول است. او مادرش را همراه خود می برد. پس از گرفتن پول از بانک خارج می شود و کنار خیابان منتظر تاکسی می ایستد. دقایقی بعد سوار می شوند و تاکسی به راه خود ادامه می دهد.
– حالا حتما لازمه من بیام دکتر؟
– اره مادر لازمه. این قدر به فکر پولش نباش خدا کریمه.
پس از رسیدن به مطب چشم پزشک از تاکسی پیاده می شوند و از پله های مطب بالا می روند. سلمان که قبلا از منشی دکتر وقت گرفته بود همراه مادر در اتاق انتظار روی ندلی می نشیند و لحظاتی بعد پزشک انها را فرا می خواند. دکتر با دقت چشم پیرزن را معاینه کرده و چند نمره عینک را به چشمانش امتحان می کند سپس نسخه را به دست سلمان می سپارد. سلمان مادر را به خانه برمی گرداند و خود به سراغ عینک ساز می رود تا عینک مادر را مطابق نسخه سفارش دهد.
در روزهای اتی ماشین های چاپ به سرعت در حال فعالیت هستند. سلمان و یعقوبی با مرد چاپ خانه دار گفت و گو می کنند. صدای انها در میان صدای دستگاه محو است. سلمان نسخه ای از کتابش را به دست گرفته و با شعف روی جلد و داخل ان را می نگرد. گاهی اوقات او و یعقوبی برای ارزیابی کارها به چاپخانه سرکشی می کنند و از نزدیک بر پیشرفت کارها نظارت دارند. چاپخانه دار چند جلد کتاب به سلمان اهدا کرده و هر دو انجا را ترک می کنند.
از ان پس سلمان هر شب مشغول نوشتن است. دیگر هیچ کاری جز نوشتن ندارد، حتی مغازه اش را تعطیل کرده و به صاحب ان واگذار کرده است. بر سر در مغازه سابق سلمان یک اگهی بزرگ دیده می شود که متن ان حاکی از واگذاری و اجازه مغازه به یک فروشنده است.
دو ماه بعد یعقوبی و سلمان قرارداد جدیدی را امضا کرده و یعقوبی چکی به او پرداخت می کند و سلمان هم نوشته جدیدش را در اختیار وی قرار می می دهد. اولین اثرش با استقابل بی نظیر عامه مواجه شده است. چیزی که نه برای او و نه برای یعقوبی قابل پیش بینی نبود.
سلمان چنان بی وقفه کار می کند که حتی گردش و تفریح و غذا خوردن را هم از یاد برده است و به ندرت از اتاقش بیرون می اید. مادر اغلب اوقات غذایش را در سینی نهاده و به اتاقش می برد و بدون اینکه کلامی بگوید به ارامی ترکش می کند. از یک سو خوشحال است که پسرش پله های ترقی را می پیماید و از سوی دیگر برای سلامتی او احساس نگرانی می کند
ماهها تبدیل به سالها می شود. در همین اوان است که سلمان تصمیم به خرید اتومبیل می گیرد. روزی پس از چند ساعت جست و جو، عاقبت در یک بنگاه اتومبیل، ماشین مورد نظرش را معامله می کند و سوئیچ را تحویل می گیرد. در خارج از بنگاه سوار اتومبیلش شده و به سوی خانه حرکت می کند.
مادر از دیدن اتومبیل اشک شوق در دیدگانش جمع می شود. ماه بعد سلمان تصمیم می گیرد اپارتمانی خریداری کند. پس از دریافت چک از یعقوبی همراه مادر به چند بنگاه املاک مراجعه می کند. پس از بازدید از چند خانه و اپارتمان، یک منزل بزرگ و لوکس توجه انها را جلب می کند. سلمان تصمیم می گیرد همان خانه را خریداری کند. نظر مادر را جویا می شود و پیرزن با مسرت و کنجکاوی اتاقها را بررسی کرده و از سرویس ان هم دیدن می کند انگاه او نیز موافقت خود را اعلام می کند.
سلمان در اسرع ئقت کار سند زدن را به پایان می رساند. چند روز بعد وقتی کار مبلمان و سرویس انجام می شود مادر و پسر در خانه جدید اسکان می یابند. اکنون همه چیز طبق میل و خواسته سلمان است مادر هم از هر فرصتی که پیدا می کند مساله ازدواج را پیش می کشد اما سلمان با وجود داشتن استطاعت مالی هیچ تمایلی به ازدواج ندارد و همواره در برابر پیشنهاد مادر خونسرد و بی تفاوت است.
سلمان بعدها شرکت و تشکیلاتی برای خود فراهم می کند. سکرتری دارد که هم تلفن چی و هم ماشین نویس است. یک روز که خانم منشی طبق معمول مشغول تایپ دست نوشته ها است، سلمان وارد می شود.
– سلام اقای بشارتی.
– روز به خیر خانم. خسته نباشین.
سلمان یکسره به دفتر کار خود می رود و پشت میز می نشیند. لحظه ای بعد منشی او با در دست داشتن پوشه ای وارد می شود. منشی دختر جذابی است. او مدتها قبل تحت تاثیر سنگینی و وقار سلمان قرار گرفته و قلبا به او علاقه مند است اما سلمان هرگز وجود او را در کنار خود احساس نکرده است. دختر جوان بارها سعی کرده بود توجه و محبت او را به سوی خود جلب کند ولی موفق نگشته بود. در انتظار روزی بود که سلمان وی را به عنوان همسر اینده خود برگزیند.
او به جانب میز سلمان می رود و مودبانه می گوید:
– اقای بشارتی چند تلفن مهم داشتین که همه رو یادداشت کردم.
سپس پوشه را روی میز سلمان می گذارد . سلمان پوشه را گشوده و نگاهی به اوراق که در ان قرار دارد می اندازد:
– متشکرم خانم.
– ضمنا از انتشارات مردم هم چند بار تماس گرفتن.
– بازم! خب؟
– اقای قاسمیمر بودن که حتما با ایشون تماس بگیرین.
سلمان پوزخندی می زند:
– قاسمی؟ خب مهم نیست. دیگه؟
– اقای قاسمی با اصرار زیاد از من خواستن که نظر شما رو نسبت به پیشنهاد ایشون جلب کنم.
سلمان که خسته بنظر می اید به صندلی تکیه داده و چشمانش را با انگشت می مالد. دقایقی به فکر فرو می رود و ان گاه می گوید:
– من یه جواب بیشتر ندارم.بهش بگین بشارتی گفت من به کسی که منو از گمنامی به اوج شهرت رسونده هرگز پشت نمی کنم ولو این که تموم ثروت دنیا رو در اختیارم بذارن.
– بله قربان چشم.
– لطفا یه فنجون قهوه برام بیارین.
– اطاعت.
منشی خارج می شود سلمان سیگاری روشن می کند، ارنجش را به میز تکیه داده و به فکر فرو می رود….او اکنون در اوج شهرت است. به هر کجا که قدم می گذارد با استقبال مردم روبه رو می شود. خبرنگاران برای مصاحبه با او با یک دیگر به رقابت می پردازند. نشریات مختلف به وی پیشنهاد همکاری می دهند. دختران و پسران جوان به محض دیدن وی از او امضا می خواهند. صفحات تقویم ورق می خورد و کتابها در چاپخانه به سرعت در حال تکثیر و چاپ هستند.
سالها به سرعت برق و باد سپری شده اند. سلمان اکنون در استانه پنجاه سالگی است. موهایش سفید شده و عینکی بر چشم دارد. در دفترکار خود پشت میز نشسته است. چیز می نویسد و پشت سر هم سیگار دود می کند. ساعت دو بعدازظهر که می شود او عینک را از چشم برداشته و ان را درون قاب مخصوص خود می گذارد.نوشته ها راجمع کرده و همراه با خودنویس و عینک، همگی را داخل کیف سامسونت جای می دهد. بارانیش را برمی دارد و سامسونت به دست از دفترش خارج می شود.
در اتاق مجاور یک دختر عینکی و جوان پشت میز تحریر نشسته و سرگرم تایپ است. سلمان با او خداحافظی می کند و از در بیرون می رود. در خیابان اتومبیل می راند و سیگار می کشد. هوا سرد و ابری است. از چند خیابان می گذرد وجلوی مطب پزشکش متوقف می شود و پس از پیاده شدن وارد مطب می شود. پزشک که دوست قدیمی اوست با او به گرمی برخورد می کند.
سلمان روی تخت دراز می کشد و دکتر به معاینه او می پردازد.
– داروهای قبلی رو مصرف کردی؟
– صادقانه بگم دکتر جون. متاسفانه خیر. باور کن اغلب مصرف داروها رو فراموش کردم. اصلا فرصت ندارم کمی به خودم برسم.
دکتر پشت میزش می نشیند و اعتراض کنان می گوید:
– مرد تو داری خودت رو از بین می بری. وضع معده ات خرابه، باید یه فکری به حالش بکنی. گرنه مجبورم با چاقوی جراحی ازت پذیرایی کنم.
سلمان می خندد و روی صندلی می نشیند.
– من حاضر نیستم سلاخی بشم. تازه این ارترز هم بدجوری اذیتم می کنه. شبا از درد پشت و گردن نمی تونم خوب بخوابم.
دکتر تبسم کنان می گوید:
– من اگه جای تو بودم هر چه زودتر یه زوج اختیار می کردم.
– با پرستار و خدمه موافقم اما همسر…هرگز.
– کله شق! هیچ می دونی داری پیر می شی؟ چند سال دیگه حتی گربه ها هم نگاهت نمی کنند.
سلمان با وسایل روی میز دکتر ور می رود و خنده کنان می گوید:
– چه بهتر! من از همون اول هم از گربه ها خوشم نمی اومد.
– همسرم معتقده باید یه فکری برات بکنم. ناسلامتی ما با هم رفقیم. من در قبال تو احساس مسولیت می کنم.
– دکتر جون بهترین کاری که می تونی برام بکنی اینه که فورا قلم رو برداری و یه نسخه برام بنویسی.
– که بری داروخونه بپیچی و مثل اونای دیگه دور بریزی. تو عمرم بیماری مثل تو نداشتم.
دکتر شروع به نوشتن نسخه می کند و ادامه می دهد:
– مادر بیچاره تو ناکام فرستادی اون دنیا. پیرزن بیچاره، حسرت داماد شدن تو به دلش موند.

– غصه نخور دکتر جون. خودمم به زودی رفتنی ام.
– اگه می خوای خودتو به کشتن بدی راه بهتری سراغ دارم که زودتر به نتیجه می رسه.
– چه راهی دکتر جون؟ بگو شاید تو یکی از نوشته هام ازش استفاده کردم. بالاخره از نبوغ شما هم باید فیض برد.
– حرفمو گوش کن مرد، یه مدت به خودت مرخصی بده. تو به یه مسافرت تفریحی احتیاج داری… سیگار نکش، از عذاهای بیرون استفاده نکن، کمتر چیز بنویس و زن بگیر.
دکتر بلند می شود . به او نزدیک شده و کنارش می ایستد.
– به هر حال وظیفه من گفتن بود. حرفامو به عنوان پزشک معالجت قبول کن. دلم نمی خواد منو از فیض دیدار خودت محروم کنی و به دیار باقی سفر کنی.
– فدات بشم دکتر جون نگران نباش تو به این زودی ها این مشتری پرو پا قرصت رو از دست نمی دی.
– امان از دست تو.
– به همسر گرامی سلام برسون و بگو دیگه از این نسه های گذایی برام تجویز نکنه.
– اگه جرات داری بیا به خودش بگو.
– حتما باید یه شب خدمت برسم. خب دیگه من رفتم. به اندازه چند تا مریض وقتت رو گرفتم.
سلمان به طرف در می رود . دکتر هم همراهیش می کند.
– مواظب خودت باش و برام زنگ بزن.
سلمان دستش را می فشارد.
– ای به چشم.
– اگه وقت کردی یه شب شام بیا دور هم باشیم.
– اونم به چشم. خداحافظ.
دکتر تبسم کرده و دستش را رها می کند.
– خدانگهدار.
سلمان در را می گشاید و خارج می شود. همان لحظه سوار اتومبیلش می شود و به سمت خانه راه می افتد. مقابل منزلش که ساختمان شیکی دارد توقف می کند.پیاده می شود. کیفش را برمی دارد و با کلیدش در را می گشاید، به درون رفته و در را پشت سرش می بندد.
د ر داخل خانه بارانی خود را به رخت اویز اویزان می ند، متفکرانه روی مبل می نشیند و سیگار دود می کند. کلیه اثاث خانه لوکس و مدرن است. خانه زیبا و مجلل اما سوت و کور می باشد. تنها صدای موسیقی ملایمی در هوا مترنم است. سلمان در میان دود سیگار غوطه می خورد. ساعتی به همان حال باقی می ماند سپس از روی مبل برخاسته و به طرف کشوی میز تحریرش در اتاق کتابخانه می رود. دسته کلیدی از شو بیرون اورده دقایقی چند ان را با دقت می نگرد. سپس به داخل هال می رود. بارانی خود را پوشیده، کلید را در داخل جیب بارانی می گذارد و از منزل بیرون می رود.
در خیابان ها اتومبیل می راند و در مکانی متوقف شده و پیاده وارد کوچه اشنایی می شود. این کوچه همان محله قدیمی خودشان است. به ارامی گام برمی دارد و یقه بارانی اش بالاست. به کنار منزل پدر می رسد، با کلید در را می گشاید و داخل حیاط می شود. حیاط مخروبه و متروک به نظر می اید. کنار حوض کوچک می ایستد. مقداری اب باران به همراه خار و خاشاک و شاخ و برگ درختان در درون حوض دیده می شود. سلمان به فکر فرو می رود. به یاد خاطرات ایام کودکی خود می افتد.
دو کودک خردسال در حیاط دیده می شوند. دختر روی زمین چمباته زده و به پسر که در حال توپ بازی است نگاه می کند. یک باره برمی خیزد و به طرف برادر رفته و توپ را از دستش می قاپد. پسر که عصبانی است گیس های بافته دختر را می کشد. خواهر جیغ می زند و از دستش می گریزد. به طرف مادر که لب حوض مشغول شستن لباس است می دود و در اغوش مادر فرو می رود. مادر با انگشت اشاره سلمان را تهدید می کند که به حسابش خواهد رسید.
سلمان به زمان حال برمی گردد. تبسمی بر لبش اشکار می گردد. اهی می کشد و به طرف اتاق می رود. در و دیوار را گرد و غبار و تار عنکبوت پوشانده است. کلیه لوازم منزل به همان صورت باقی مانده و قاب عکس ها هنوز روی تاقچه قرار دارد. سلمان انگشتش را روی اینه می کشد و اثری روی ان باقی می ماند. وسط اتاق می ایستد و به خاطرات گذشته باز می گردد.
با پدر و مادر و خواهرش سر سفره نشسته اند. پدر لیوان دوغ را سر می کشد و ریشش الوده به دوغ می گردد. سلمان که در ان زمان نوجوانی پانزده ساله است به پدر و ریش دوغی می خندد. همگی خندان هستند. سلمان تکه ای از گوشت خواهرش را از لای غذایش می رباید و خواهر به او دهان کجی می کند.
سلمان بار دیگر به خود می اید، از انجا به اتاق خودش می رود و نگاهی به ان می اندازد. صدها خاطره در ذهنش جان می گیرد. دوباره به اتاق مادر برمی گردد. کنار پنجره رفته ان را می گشاید. پنجره با صدای خشکی ناله کنان باز می شود. از انجا به حیاط خیره می شود. همه جای خانه برایش سرشار از خاطره های تلخ و شیرین است…
به یاد روزی می افتد که پدرش پس از شنیدن خبر هولناک فوت دختر و دامادش دچار عارضه سکته شده و درون بستر به حالت احتضار درامده است. همان شب پدر به دیار باقی می شتابدو مادر بر بالینش نشسته و مویه کنان بر سر و صورت خود می کوبد و زنهای همسایه سعی در ارام کردن او دارند. سلمان که از مرگ خواهر نوجوان خود داغدار است غمی فزون بر غم های دیگر بر قلبش نشسته است. هم پای مادر در مرگ پدر مویه سر می دهد….
مرور خاطرات گذشته سلمان را غمگین و افسرده می سازد. سعی می کند دیگر به گذشته ها نیندیشد. درها و پنچره ها را می بندد و از منزل پدر خارج می شود. همان طور که پشت فرمان اتومبیل نشسته، در پشت چراغ قرمز اشک در دیدگانش انباشته می شود. یاد مادر، ان عزیز از دست رفته قلبش را قرین اندوه ساخته است.
صدای بوق اعتراض امیز اتومبیل هایی که با سبز شدن چراغ پشت سر سلمان ایستاده و راه را بسته دیده اند او را متوجه موقعیت خود می سازد. اتومبیل را به حرکت در می اورد و از انجا به سوی بهشت زهرا می رود. در داخل محوطه چند شاخه گل و شیشه ای گلاب می خرد، اتومبیل را در مکان مناسبی پارک کرده و پیاده می شود.
مزار مادر را با گلاب شست و شو می دهد و گلها را روی گور او می گذارد. فاتحه ای برایش خوانده و برمی خیزد. در همان لحظه نم نم باران از اسمان فرو می چکد. سلمان به جانب اتومبیل می رود. کلاغها روی شاخه ها نم دار قار قار می کنند. به جز صدای گام های او هیچ صدای دیگر شنیده نمی شود. غروب است و خورشید قصد افول دارد….
سلمان همان شب با دکترش تماس می گیرد.
– چی شده بشارتی؟ حالت خوبه؟
– نگرانم نباش دکتر جون من خیال مردن ندارم.
– نگرانم کردی. فکر کردم مشکلی پیش اومده.
– زنگ زدم بهت بگم می خوام به توصیه همسرت عمل کنم.
– یعنی تصمیم گرفتی ازدواج کنی؟
– ممکنه.
– عالی شد. چرا پا نمی شی امشب بیای اینجا.
– امشب نه دکتر.
– چرا؟
– قصد دارم چند روزی برم مسافرت. وقتی از مسافرت برگشتم حتما یه سری بهتون می زنم
– حتما بیا. می بینم که سر عقل اومدی. نمی دونی چقدر از شنیدن این خبر خوشحالم.
– به همسرت سفارش کن حالا که من حرف شنوی پیدا کردم ایشون هم به فکر یه زوجه مناسب برام باشه.
– اطاعت می شه، فکر می کنم موفق بشیم به زودی تو رو از مصیبت تجرد نجات بدیم. منتظر بازگشتت هستیم. سوغاتی یادت نره.
سلمان پس از خداحافظی با دکتر، چمدان سفرش را می بندد. به آژانس تاکسی تلفنی زنگ می زند و درخواست می کند اتومبیلی برایش بفرستند. ان گاه به انتظار می نشیند تا اتومبیل از راه برسد. ده دقیقه بعد راننده زنگ را به صدا دراورده و امدن خود را اعلام می دارد. سلمان درها را قفل می کند و از منزل خارج می شود. چمدانش را در صندوق عقب اتومبیل می گذارد و سوار می شود.
– شب به خیر.
– شب به خیر جانم.
– کجا تشریف می برید؟
– فرودگاه لطفاً، پرواز داخلی.
– اطاعت.
اتومبیل با سرعت خیابان های را طی می کند. نزدیک فرودگاه، سلمان پاکت سیگارش را مچاله کرده و دور می ریزد. سپس فندک طلاییش را به رسم یادبود به راننده می دهد و پس از پرداخت کرایه پیاده می شود و داخل سالن فرودگاه می گردد.

پایان

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx