رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ۳۶تا ۴۰

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی سمیرا نویسنده ساغر داستان های نازخاتون

رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ۳۶تا ۴۰

رمان آنلاین بر اساس سرگذشت واقعی

اسم رمان: سمیرا

نویسنده : ساغر

✅قسمت سی و ششم

صدای کلید در اومد
از خواب بیدار شدم
جواد بود
همه جا تاریک بود
گفتم جواد ساعت چنده
گفت بخواب
گفتم برقو بزن داروهامو نخوردم.جواد رفت سمت اشپزخونه
برق اشپزخونه رو زد
نگاه به ساعت کردم
ساعت یک بود
گفتم جواد تا الان کجا بودی؟
جواد لباسشو عوص کرد
تشکشو انداخت گفت کار داشتم
پشتشو به من کرد خوابید
بلند شدم رفتم قرصمو خوردم
خوابم نمی اومد
تازه فهمیدم نه ناهار خوردم و نه شام
و برای جواد اصلا مهم نبوده
تو یخچال فقط نون و پنیر بود
یکم خوردم
میل نداشتم
رفتم تو تشکم و تا صبح فکر کردم
صبح رفتم ارایشگاه مهسا
یه خانم تو اتاق مهسا بود و مدام سر قیمت بحث میکردن.
زنه با ناراحتی رفت
گفتم مهسا کی بود؟
مهسا گفت هیچ کس بابا داروی لاغری اورده بود گرون میداد
یکم به بسته های رو میز نگاه کردم
گفتم دارو لاغری هم مگه هست
گفت اره بابا خودم میخوردم
الان دیگه نمیخورم
شیشه مشروب دراود  و بالا گرفت و گفت از اینا میخورم
گفتم این چیه
مهسا خندید گفت ابشنگولی میخوای
گفتم بده ببینم
مهسا  لیوان و گرفت سمتم
خواستم ازش بگیرم
مهسا کشید سمت خودش گفت الان نه میترسم برات خوب نباشه
با ناراحتی گفتم من خوبم
مهسا لیوان و سر کشید و گفت
نه حالت الان خوب نیست
مثلا دیروز مرخص شدیااا
نشستم رو صندلی
گفتم مهسا جواد باهام قهره
_چشت کور
نگاه کردم بهش بدون خداحافظی از در زدم بیرون
خواستم برم تو محوطه
یاد قیافه شفتمو موهای بهم ریختم افتادم پشیمون شدم
تو فریزر فقط یه بسته گوشت بود
ابگوشت گذاشتم
ساعت سه شد
جواد نیومد
خودم ناهارو تنها خوردم
تا ساعت دوازده شب صبر کردم
صدای کلید در اومد
جواد سعی میکرد بدون سر و صدا بیاد
با عصبانیت گفتم کجا بودی؟
جواد گفت پی یه لقمه نون
گفتم چرا این نون و قبلا نمیدادن؟
الان دو شبه تا یک شب دنبالشی؟
جواد تشکشو برداشت محکم کوبید زمین گفت اخه تا دو شب پیش بچم و نکشته بودی
خشکم زد
گفتم چی بچت؟
جواد زل زد تو چشام گفت هان؟چیه؟نمیدونی بچه چیه دیگه؟
دیدم اگه خودم و ببازم تمومه و دستم رو شده.
داد زدم گفتم اره چه میدونستم اون لامصب تو شکم من هست
فکر کردم مثل همیشه هست
جواد پشت گوشاشو دست زد گفت منم عر عر
داد زدم اره عر عر
اصلا اگه بچه هم بود خوب کردم
با این اخلاقت
جواد محکم زد تو دهنم
گفت تو گ…میخوره بچمو میندازی
دست کشیدم رو لبم خون میومد
گریم گرفت
بیشتر ترسیده بودم
گفتم خیلی نامردی
تو این شهر غریب منو میزنی
چون نمیدونستم یه توله سگ مثل تو تو شکمم هست
جواد خوابید
گفت زر زر نکن تا نیومدم لهت کنم
گریم گرفت
رفتم تو اشپزخونه
تکیه دادم به یخچال و گریه کردم

✅قسمت سی و هفتم

تا صبح بیدار بودم
یکم که خونه روشن شد رفتم سمت تشکم و خوابیدم
جواد بدون خوردن صبحانه رفت
تا ساعت ده خوابیدم
لبم میسوخت
سرم درد میکرد
رفتم جلو اینه
موهامو سشوار کشیدم
ارایش غلیظ کردم و رفتم بیرون
یکم تو محوطه چرخیدم
از جواد خبری نبود
رفتم پارک پشت مجتمع
تا ساعت دوازده بودم
گشنم بود خواستم برگردم صدای شاهین اومد
خوشحال شدم
شاهین گفت :دختر معلومه کجایی
اون روز غیب شدی
بعدش هم هر چی اومدم نبودی
گفتم وای ببخشید مامانمو از دور دیدم رفتم
بعدش هم رفتیم کیش مسافرت
شاهین ابروهاشو انداخت بالا گفت کیش؟
اوه بچه مایه داری پس
لبخند زدم
شاهین گفت :ناهار مهمون من؟
از خدا خواسته گفتم مهمون تو
شاهین رفت ماشینشو بیاره
دلشوره داشتم
اما یاد کار جواد می افتادم عصبانی میشدم
شاهین اومد
رفتیم یه رستوران
کوبیده سفارش دادم و شاهین برگ
با اشتها خوردم
شاهین خندید گفت مثل اینکه عاشق کوبیده هستی
به خودم اومدم
مثل قحطی زده ها داشتم میخوردم
گفتم اره این چند روز تو کیش هیچی نخوردم اب به اب شده بودم
شاهین فقط لبخند میزد
یهو دستمو گرفت
قاشق از دستم افتاد
مونده بودم
شاهین گفت من خیلی دوست دارم
دستمو بوسید
سرمو انداختم پایین هیچ کس تا حالا به من اینطوری ابراز علاقه نکرده بود
دستم و از دستش کشیدم بیرون
شاهین گفت میشه بیشتر همدیگرو ببینیم من خیلی وابستت شدم
گفتم من خانوادم زیاد نمیزارن بیام
شاهین گفت من جورش میکنم هر روز ببینمت
بدون تو و اون چشمات
نمیتونم
دیگه میلی به غذا نداشتم
فقط دلم میخواست شاهین از من تعریف کنه
شاهین رفت پول غذارو حساب کنه
نگاش کردم
کیف پول تو جیبش بود
مثل جواد یه مشت پول چروک تو جیبش نبود
شلوار جین خمره ایی با میراهن بتفش تنش بود
کتونی هاس سفید
انگار همین الان خریده بود
سوار ماشین شدیم
نزدیک خونه بودیم که گشت خیابون و بسته بود
شاهین گوشه خیابون نگه داشت
گفت شما پیاده شو بی زحمت چون ماشین و میگردن
ترسیده بودم
با عجله پیاده شدم
گشت تمام ماشین هارو میگشت و سوال میپرسید
پیاده تا خونه رفتم
کاش جای جواد شاهین شوهرم بود
این یک ساعت دلم میخواست مردم ما دوتا رو نگاه کنن
از اینکه کنارم بود اصلا خجالت نکشیدم
تا خونه برای فردا برنامه ریزی کردم تا شاهین و ببینم
رسیدم خونه
جواد نبود
میدونستم تا اخر شب نمیاد
شام املت فقط برای خودم پختم
خوردم
انگار انرژی زیادی داشتم
خونرو مرتب کردم
جارو کشیدم
تا ساعت یازده به شاهین فکر میکردم و رفتارش
و اینکه فردا در باره چه موضوعی حرف بزنیم
ساعت یازده از خستگی خوابم برد

✅قسمت سی و هشتم

جواد طبق معمول دیر وقت اومد
مهم نبود برام
صبح با انرژی بلند شدم
حمام کردم
جلوی اینه نشستم
ارایش کردم
ناهار زیاد پختم که شام هم داشته باشیم
ساعت سه ظهر بود
حاظر شدم رفتم بیرون
از در پشت مجتمع رفتم که کسی منو نبینه
نشستم تو پارک
شاهین نیومد
تا چهار موندم
عصبانی شدم رفتم سمت ساختمون
جواد نشسته بود رو نیمکت
تعجب کردم
جواد سیگار میکشید
ایستادم نگاش کردم
برام عجیب بود
جواد از کی سیگار میکشه؟
بدم از کارش نیومد
رفتم نزدیکش
سر جواد بالا بود
ایستادم جلوش
متوجه من شد
نگام کرد
دود سیگارشو داد بیرون
انگار یه ادم غریبه روبروش بود
یکم ایستادم
نه من حرفی داشتم و نه جواد میخواست حرفی بزنه
خواستم برم
گفت
فردا میریم ده
ساکتو جمع کن
رفتم سمت خونه
کلید دستم بود اما منصرف شدم
رفتم پیش مهسا
درو باز کرد
نگام کرد
رفت پیش مشتری
داشت دکلره میکرد
ایستادم کاسه دکلره رو گرفتم
یه قلمو برداشتمو بدون حرف شروع کردم موی مشتری رو دکلره کردن
مهسا رفت نشست
گفت
_اشتی کردید؟
_نه
_تو پیش قدم شدی؟
_نه
_خیلی رو داری تو دختر.بچشو انداختی به روی مبارک خودت هم نمیاری؟
_خودش مقصره .خودم بچم .اون بچس.بچه می خوایم چیکار .
مشتری با بهت نگام میکرد
اما اصلا برام مهم نبود
به ساعت نگاه کردم ساعت پنج بود
دستامو شستم گفتم من میرم میام
رفتم پارک
اما باز شاهین نیومده بود
تا ساعت شیش منتظر بودم
هم نگرانش بودم و هم عصبانی بودم
رفتم ارایشگاه
مشتری رفته بود
نشستم گفتم میشه موهامو رنگ کنی
_تو تازه رنگ کردی چه خبره؟
_خستم کرده .حوصلمو سر برده مشکی کن
_مشکی ؟دیگه نمیتونی رنگ بزاریاااا
_عیبی نداره یه کاریش اون موقع میکنیم
مهسا موهامو رنگ کرد
خیلی تغییر کرده بودم
از اینکه شاهین منو با اون همه تغییر میدید ذوق کردم
ساعت هشت شب بود
مهسا نشسته بود سیگار میکشید
_تو نمیخوای بری خونت
رفتم سمتش
یه سیگار برداشتم شروع کردم به کشیدن
_خونه نیست طویلس.دق میکنم میرم اونجا
جواد شبا دیر میاد
_اااا کجا هست؟
_نمیدونم.ساعت دوازده یا یک میاد
_سمیرا مراقب باش.مواد فروش اینجا زیاده.اون بدبختو معتاد نکنن .خودت هم بدبخت میشی
_دود سیگارو دادم بیرون گفتم مهم نیست.
رفتم سمت در
گفتم مهسا ممنون که هستی
رفتم خونه
شاممو خوردم یکم با کانال های تلویزیون سر خودمو گرم کردم

ساعت دوازده جواد اومد
شلوارشو پرت کرد گوشه خونه و خوابید
یادم افتاد قراره صبح بریم ده
تو تاریکی ساک لباسهارو چیدم
دلم نمیخواست ده برم
تا یک هفته نمیتونستم شاهین و ببینم
ساعت سه صبح بود که خوابم برد

✅قسمت سی و نهم

هنوز هوا روشن نشده بود
جواد پتو رو از روم کشید کنار
ترسیدم
نشستم
جواد داشت شلوارشو میپوشید
یکم فکر کردم
ساعت پنج صبح بود
یادم اومد باید بریم ده
بلند شدم
یکم ارایش کردم
لباسمو پوشیدم
رفتیم بیرون
بیرون متوجه شدم جواد لباسی که تازه خریده بودیم و پوشیده بود
تعجب کردم
این یک ماه چقدر لاغر شده
سوار اتوبوس شدیم و رفتیم ده
تو راه باهم حرف نزدیم
جواد خواب بود
دهنش باز بود
به لباس هاش که تو تنش زار میزدن نگاه کردم.اینه رو از تو کیفم دراوردم
چتری های موهامو درست کردم
داشتم مداد چشم میکشیدم که یه مرد از کنارمون رد شد گفت
استغفر…..
با اخم مداد چشممو گذاشتم تو کیفم
رسیدیم
دلم برای ده تنگ شده بود
سه ماه بود که ده نیومده بودم
دلم برای اقا جونم
داداشام
مامانم
خونه گلیمون تنگ شده بود
جواد نگام کرد گفت موهاتو بکن تو
موهامو کردم تو شالم
جواد با عصبانیت گفت
_یکم کمتر اشغال میمالیدی میمردی
_تو نمیدونی اما بقیه میدونن تازه عروسم
_قاتلی
هیچی نگفتم
از دور پدر شوهرمو دیدم که با ماشین میومد سمت ما
جواد ذوق داشت
عمورو بغل کردم
_وای سمیرا جان بابا چقدر خانم شدی
جواد نگام کرد و پوز خند زد
سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه
مامانم و زن عمو و بقیه جلوی در بودن
گوسفند کشتن
زن عمو اومد نزدیکم گفت
_تو سمیرا هستی؟هزار ماشاالله چقدر ناز شدی زن عمو
فقط لبخند میزدم
رفتم بغل مامانم
بغضم ترکید
نمیدونم چرا گریه میکردم
اما دلم گریه میخواست
دستای اقا جونمو بوسیدم
داداشامو محکم بغل کردم
رفتم تو حیاط خونمون
مرغا و خروسا ولووو بودن
خونه رو تازه اب و جارو کرده بودن
بوی اب و خاک میومد
مامان در خونرو بست
گفتم
ااااا پس جواد کوووو
_ گفت دلم برای خونمون تنگ شده .میره اونور شب میاد
_رفتم تو خونه تو اتاقم خوابیدم کف اتاق.مامانم نشست کنارم گفت
_سمیرا جان اینجا ده هست عروسی که نیومدی یکم کمتر ارایش میکردی
_ول کن مادر من مثلا تازه عروسم
_والا ما هر روز تازه عروس میبینیم از این کارا نمیکنن
_بله تازه عروس ده با شهر فرق داره
برگشتم سمت مامانم
_مادر انقدر دخترای اونجا هفت رنگ میمالن، میترسم شوهرم هوایی بشه مجبورم
مامان صورتشو چنگ زد
_خاک به گورم این حرفا چیه سمیرا
_والا نمیدونی چه خبره الکی حرف میزنی
_پس مادر جان اصرار کن بیاد اینجا کار کنه جواد، یه لقمه کمتر اما شوهرتو نگه میداری
_نه مادر من .من کارمو بلدم خیالم راحته.
بابا اومد کنارم
بلند شدم نشستم .موهامو بوسید
_خوب دخترم خوبی راضی هستی از زندگیت
_بله اقا جون زیر سایه شما همه چیز خوبه
بابا دستاشو برد بالا گفت الهی شکر

✅قسمت چهلم

خوابم برده بود
مامان نشست کنارمو موهامو نوازش کرد.سه ماه بود کسی منو نوازش نکرده بود
_سمیرا ،دخترم ،قشنگم پاشو ناهار
یکم خودمو کش و قوس دادم گفتم جواد اومد؟
_نه ننه گفت میمونه شب میاد.ننه نکنه دعواتون شده؟
_نه مادر من؛ جواد همینطوری هست
داداشم اومد جلو در اتاق
_از اولش هم گند دماغ بود تو کوچه بازی نمیکرد ادای ادم بزرگارو در میاورد
مامانم عصبانی شد گفت
برو پرو دامادمون هست این چه طرز حرف زدنه .جواد اقا هست مرده .اهل کار هست.
مامان رفت سمت در
_سمیرا پاشو بیا جیگر کباب کردم بخوریم.
تو فکر رفتم
من بچه سقط کرده بودمو و جواد هیچ رسیدگی به من نکرده بود
از دست جواد عصبانی بودم اما همین که کنارم نبود خوشحال بودم
مطمعن بودم الان با اون پیرژامه گشادش وسط اتاق با دهن باز مشغول خرو پوف کردن هست
سفره پهن بود
خانوادم نشسته بودن
وسط غذا خوردن بابام گفت
سمیرا چرا جواد لاغر شده
_برای کار زیاد هست
_سیگار کشیدنش هم برای کار زیاد هست
لقمه تو دهنم موند
همه با چشمای گرد بابامو نگاه کردن
_منم تازه فهمیدم
_دلیل هم داشت
_چیزی نگفتم
_چیزی نگفتی؟
_نه اقا جون تهران بیشتر مردا سیگار میکشن عادی هست
_حتما رنگ و لعاب تو هم عادی هست
مامان زد رو پای بابا
گفت بسه مرد دو لقمه میخواد بخوره به ما چه زندگی خودشون هست
بلند شدم رفتم تو حیاط
مامان گفت بیا خوبت شد بچم یک ساعته اومده کوفتش کردی ننه سمیرا بیا ناهارت یخ کرد.
دلم میخواست برم تهران برم پشت خونه
دلم شاهین و میخواست که ندیده بودمش
گریم گرفت
مامان از پله ها اومد پایین
_اوا ننه اقات حرفی نزد که .زشته ننه
یه لگد به مرغ جلو پام زدم گفتم نمیخوام فردا میرم تهران
مامان نشست کنارم
_ما حق داریم نگران باشیم
بعد سه ماه با یه تغییر زیاد اومدین اینجا
باید ننه نگران باشیم
_لازم نکرده نگران باشید ما خوبیم ما خوشیم
_بیا ننه .بیا ناهارتو بخور گوش نده
بابا از کنارم رد شد و رفت بیرون درو محکم بست
دست گذاشتم رو سرم
_ای خدا منو بکش .اه .همه جا باید حساب پس بدم
رفتم تو اتاقم درو بستم
پشتش هم پشتی گذاشتمو تکیه دادم بهش
داد زدم
_یکی به جواد بگه گورشو گم کنه بیاد تکلیف منو روشن کنه

ادامه دارد…

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx