رمان شاهزاده عقیم قسمت ۶۱تا۸۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین رمان کوتاه شاهزاده عقیم منوچهر دبیرمنش

رمان آنلاین شاهزاده عقیم ۶۱تا ۸۰

نویسنده:منوچهر دبیرمنش 

 

#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۱

با هر جان کندنی بود خود را به حیاط رساند.دیگر قدرت حرکت نداشت.سرما گرسنگی و اضطراب دمار از روزگارش بر آورده بود.به زحمت از پله ها بالا رفت و خود را پشت در اتاق رساند و گوش ایستاد اما کمترین صدایی نمی آمد.بالاخره پس از دقایقی چند لنگه در را باز و سرش را داخل اتاق کرد.در اتاق هیچکس نبود عجب!پس آنها غیبشان زده بود.با خود گفت حتما یکی از این حقه بازها به زیرزمین آمده و پناهگاه مرا کشف کرده و فهمیده که من به رازشان پی برده ام و بلافاصله خانه را خالی کرده اند.
چند لحظه به دیوار تکیه داد و دلش ضعف رفت.اگر فشار گرسنگی نبود نه قدرت حرکت داشت و نه جرات میکرد روز روشن در کوچه های شیراز ظاهر شود.باید بقال شب پیش افتاد و بی معطلی به طرف دکان او رفت.بقال تک و تنها در دکانش نشسته بود.و داشت چرت میزد.جلال سلام کرد ولی بقال او را نشناخت.جلال پرسید:عموجان!چرا چرت میزنی؟مگر دیشب نخوابیده ای؟
-چرا دیشب خوابیده ام.ولی وقتی مشتری نباشد خوابیدن بهتر از هر کاری است.
-پس مشتریها چه شده اند؟راستی هم شهر خیلی خلوت است.من از خانه تا اینجا حتی یک نفر هم ندیده ام.
-ای بابا!انگار اهل این شهر نیستی همه مردم رفته اند جلو ارک و حکومتی.امروز آنجا پهلوانها لوطی ها عنتربازها و خرس بازها نمایش دارند.
-درست فهمیدی عموجان.من تازه آمده ام و از چیزی خبر ندارم.مگر جلوی ارک چه خبر است که مردم جمع شده اند.
بقال که انگار از تنهایی و بیکاری بتنگ آمده بود و دنبال هم صحبت میگشت از اینکه اطلاعاتش از این دهاتی تازه وارد بیشتر بود بادی به غبغب انداخت و گفت:دیشب خداوند به حاکم پسری کرامت فرموده به علاوه خود حاکم هم همین دیشب از سفر بوشهر برگشته و میگویند بار و بنه و چیزهایی تماشایی کار فرنگ را با خود آورده است.حاکم به مناسبت تولد فرزندش به مردم یک هفته آزادی داده که هر کاری دلشان میخواهند بکنند.فراشها و آدمهای داروغه در این هفته کاری به کار مردم ندارند.مردم هم بعد از زمان خدا بیامرز وکیل الرعایا رنگ خوشی و ازادی بخود ندیده اند پی بهانه میگردند و از خانه ها بیرون ریخته اند و دارند خوشگذرانی میکنند.
جلال خبرهای تازه را با اطلاعات قبلی خود روی هم ریخت و به نتایج جالبی دست پیدا کرد.خبر ورود حاکم مثل پتکی توی سرش خورد و برای اینکه مرد بقال متوجه تغییر حالتش نشود پرسید:بچه دار شدن حاکم چه ربطی به مردم دارد که بروند درب حکومتی؟
-مثل این است که یک ساعت دارم حرف میزنم پدرجان!گفتم که مردم این چیزها را ندیده اند و دلشان برای بزن و بکوب تنگ شده.از طرفی میگویند حاکم خیلی دلش اولاد میخواسته و بخاطر همین هم یک کارهایی کرده که گفتن ندارد.
-درست است عموجان کار حاکم و حکومت بما ربط ندارد.فعلا که من خیلی گرسنه ام.اگر چیزی داری بده بخورم که دارم از گرسنگی میمیرم.

#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۲

بقال که مستمع خوبی گیر آورده بود گفت:درست گفتی.در این دوره و زمانه هر حرفی را که نمیشود زد.به قول قدیمی ها دیوار موش دارد و موش هم گوش.من برای خودم ابگوشت بار کرده ام با هم میخوریم و گپی میزنیم.
بوی آبگوشت بقال دل جلال را برده و اشتهایش را تحریک کرده بود فقط میترسید رهگذری او را بشناسد و کار دستش دهد.بالاخره گرسنگی و سرما زور آورد و بدون آنکه منتظر تعارف بعدی بشود وارد مغازه شد و روی چهار پایه ای نشست و پشتش را بطرف کوچه کرد.
آبگوشت گرم بقال حال جلال را جا آورد.مرد یکنفس حرف میزد و جلال پشت سر هم میخورد.جلال از حرفهای بقال متوجه شد که اخبار حرمسرا خیلی بیشتر از آن که ساکنان آنجا تصور کنند به گوش مردم میرسد.بقال میگفت که یکی از اقوام زن شیرازی شاهزاده دائما به خانه یکی از همسایه های او بنام طلعت رفت و آمد میکند و برای او هدایایی می آورد که جلب توجه همسایه ها را کرده است.جلال سعی کرد با ترفندی نشانی منزل بقال را بفهمد و متوجه شد روزی که به دستور منوچهر میرزا عشرت را تعقیب میکرد او بهمین خانه ای که حالا بقال اشاره میکرد رفته بود و به این نتیجه رسید که رفت و آمد عشرت به آن خانه بی دلیل نیست و حتما بین صاحب خانه و نگین ارتباطی وجود دارد.با صحبت بیشتر با بقال متوجه شد که طلعت تک و تنها در خانه اش زندگی میکند و با خود گفت ملاقات با این بقال هم از آن تصادفهای عجیب و غریبی است که این روزها با آنها مواجه میشوم.حالا باید ببینم از این سند قیمتی و اطلاعاتی که بقال در اختیارم گذاشت چطور میتوانم بهترین استفاده را بکنم.
مرد بقال که او را سخت در فکر دید پرسید:چه شده؟نکند حرفهای من ناراحتت کرده؟
-نه چیزی نیست داشتم فکر میکردم با این روزهای کوتاه زمستان چطور میتوانم کارم را انجام بدهم و به آبادی برگردم.در شهر چند کار دارم و ناچار به تاریکی شب می افتم و شب هم سرد و تاریک است و سفر دشوار.
-مگر در شهر منزل نداری؟
-نه اگر داشتم که غصه ای نداشتم.
-اگر کارت خیلی طول کشید و به شب افتادی بیا همینجا با هم میرویم کلبه خرابه ما.یک شب که هزار شب نمیشو.من شبها معمولا دیروقت به خانه میروم و شبگردها و قراولها چون مرا میشناسند کاری با من ندارند.گاهی هم این دیر رفتنها سبب خیر میشود دیشب یک بنده خدای غریبی آمد اینجا و نان خواست.من برای منزل نان گرفته بودم و با او تقسیم کردم. او هم خیلی بیشتز از قیمت نانم داد، ولی کار خیر بود.

جلال سرش را پایین انداخت و از این صفای باطن ، دلش به شوق آمد. از جا بلند شد و دست در جیب کرد تا پول غذا را بدهد، ولی بقّال نگرفت و گفت:

– تو مهمان منی. صد سال دیگر هم که بیایی مهمان من خواهی بود و من پولی نمی گیرم.

آنها با هم خداحافظی کردند و بقال دوباره تاکید کرد که اگر شب جایی نداشت نزد او بیاید. جلال از دکان بیرون آمد و طبق نقشه ای که کشیده بود به طرف خانه طلعت راه افتاد. هنوز هم کوچه ها بسیار خلوت بودند. دو سه مرتبه کوچه ها را اشتباه رفت تا بالاخره خانه طلعت را پیدا کرد و پس از آن که با دقت اطراف را پائید، در خانه را زد.

از ساعتی که شاهزاده وارد شده بود، منوچهر میرزا به عمارت خود رفته و بیرون نیامده بود. او گوشه ای نشسته بود و فکر می کرد و فقط بعضی از اوقات علی را صدا می زد و اوضاع اندرون و حرمسرا را از او می پرسید.چندین بار فرخ میرزا دنبالش فرستاده بود، ولی او به بهانه کسالت و بیماری از رفتن حضور شاهزاده عذر خواسته بود. حکیم باشی بنا به دستور فرح میرزا برای عیادت او آمد و دید که او واقعاً بیمار است و چون خبر بیماری او را به شاهزاده داد، او برخلاف عادت همیشگی به دیدن منوچهر میرزا آمد و چند لحظه کنار بستر او نشست و ضمن احوالپرسی دستور داد که حکیم باشی هرچه زودتر برای معالجه او اقدام کند، اما بیماری منوچهر میرزا با طبابت میرزا حیّان خوب نمی شد. او مرضی داشت که جز دو سه نفر، کسی از آن اطلاع نداشت. حکیم باشی چون از معالجات خود نتیجه نگرفت و نتوانست تب منوچهر میرزا را دو سه روز قطع کند، دست به دامن سایر اطبای شیراز شد. آنها هم یکی کی به عیادت منوچهر میرزا آمدند، ولی هیچ کدام نتوانستند بیماری او را تشخیص دهند و یا دارویی غیر از آنچه که حکیم باشی تجویز کرده بود به او بدهند.

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۰]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۳

بالاخره کار به جایی رسید که یک روز منوچهر میرزا دستور داد هرچه پزشک است از اتاق بیرون کننند، چون خوش بهتر از هرکسی علت بیماری خود را می دانست. او بیشتر شبها تا صبح بیدار بود و به نگین فکر می کرد و چون نتوانسته بود در این مدت طولانی با وجود همه جور بهانه و وسیله به وصال او برسد، آتش شوقش بیشتر زبانه می کشید و در عین حال دل تر می شد. هر شب به خود می گفت که فردا نقشه جدیدی را اجرا خواهد کرد، ولی چون صبح می شد خود را از اجرای آن عاجز می دید. گاهی تصمیم می گرفت هرچه را که در مورد نگین دیده و شنیده است به شاهزاده بگوید و به قیمت جانش هم که شده، سزای وعده شکنی او را بدهد، ولی می دید دلیل قانع کننده ای در دست ندارد و شاهزاده با علاقه ای که به نگین دارد، حرفهای او را بسادگی قبول نخواهد کرد و از همه مهمتر مزاحمت خودش آشکار می شود و قبل از آن که بتواند از نگین انتقام بگیرد، فرخ میرزا او را به دست جلاد خواهد سپرد.

اضطراب نگین کمتر از منوچهر میرزا نبود. خبر بیماری او را شنیده و حدس زده بود که علت کسالتش چیست. بعلاوه علی آنچه را که می دید برای عمویش ، فراش باشی تعریف می کرد و او به عشرت می گفت.حالا نگین از منوچهر میرزا بیشتر از دیگران واهمه داشت زیرا می اندیشید که او در اثر حماقت ، دست به همه کاری بزند و حتی به قیمت جانش هم که شده او را گرفتار کند، در حالی که بقیه به فکر جانشان بودند و بی گدار به آب نمی زدند، برای همین هم پس از فکر زیاد و محاسبه دقیق به این نتیجه رسید که بهتر است منوچهر میرزا را با وعده و وعید ، آرام نگاه دارد و نگذارد در اثر ناامیدی دست به کار خطرناکی بزند. نگین نقشه ای طرح کرده بود که با اجرای دقیق آن امیدوار بود بتواند یکباره از شرّ همه دشمنانش خلاص شود.

آن شب باز منوچهر میرزا خوابش نبرده بود. شقیقه هایش داغ شده بودند و قلبش زیادتر از حد معمول می طپید. مناظر عجیب و غریبی جلوی چشمش رژه می رفتند و نگین را به هزار شکل می دی. گاهی او را می دید که مقابلش نشسته است و دارد مسخره اش می کند و با خنده استهزا آمیزی دور می شود. گاه فرخ میرزا را می دید که با شمشیر آخته به او حمله کرده است. هرچه می کرد نمی توانست خود را از شر این تخیلات رها کند. از جا بلند می شد و در اتاق راه می رفت ، ولی هنوز چند قدمی بر نمی داشت که بی اختیار زمین می خورد و اتاق دور سرش می چرخید.

در همین حال بود که حس کرد باد سردی به داخل اتاق وزید و در باز شد و او قیافه آشنایی را در مقابل خود دید. آن آشنا آمد، دولا شد و دستش را در جیب نیم تنه او کرد و چیزی را در آنجا گذاشت و با همان سرعتی که ظاهر شده بود، رفت.پلکهای منوچهر میرزا سنگین بودند و نمی توانست حرکتی بکند،برای همین روی زمین دراز کشید و خوابید.

فردا صبح وقتی چشمهایش ار باز کرد، هوا روشن شده بود و او نمی دانست شب را کجا و چگونه خوابیده است. به تانی خاطرات شب گذشته را به یاد آورد ، بخصوص هیکل کوتاه و گوژپشت گوهرآغا جلوی چشمش مجسم شد، ولی نفهمید چطور به رختخواب رفته است. با خود گفت:

« لابد علی از ماجرا خبر دارد و او رویم را پوشانده است.»

بی اختیار دستش به طرف جیبش رفت و برخلاف آنچه خواب و خیال می پنداشت، کاغذی را پیدا کرد. بسرعت کاغذ را بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. هر قدر بیشتر می خواند، ذوق زده تر می شد، طوری که از جا بلند شد و در بستر نشست و زیر لب گفت:

«نه آن طورها هم که من تصور می کردم نگین مرا فراموش نکرده است. این زنها چه موجودات عجیبی هستند. آن موقع که هیچ مانعی در کار نبود و من هم بیشتر از حالا قدرت داشتم، مقاوت می کرد و مرا سر می دوانید، اما حالا که کار برعکس شده، به من نوید می دهد و امیدوارم می کند. نمی دان راست می گوید یا باز خیال فریب مرا دارد و نقشه تازه ای طرح کرده است. نه، چه نقشه ای ممکن است داشته باشد. او حالا از من نمی ترسد و می داند با وجود شاهزاده از من کاری بر نمی آید، ولی مثل بقیه زن ها رقیق القلب سات. حتماً خبر بیماری مرا شنیده و متاثر شده است. حتماً به من علاقه دارد که این طور اظهار نگرانی می کند. من بی جهت به او لقب حقه باز و متقلّب دادم.»

منوچهر چنان مشغول افکار خود بود که متوجه نشد دارد بلند حرف می زند و در همین موقع هم زنی وارد اتاق شده است. آن زن با صدایی محکم گفت:

– حضرت والا اشتباه می کنند. در نهاد آن زن جز حقّه بازی و تقلب چیزی نیست و حتماً برای شما خواب تازه ای دیده است.

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۱]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۴

منوچهر میرزا چنان مضطرب شده و یکه خورده بود که نزدیک بود از تخت بیفتد. با لحنی تحکم آمیز گفت:

– کیستی؟ اینجا چه کار داری؟

– یک دوست که جز خیر شما چیزی نمی خواهد، ولی افسوس که شما به دلسوزی های او توجه ندارید.

منوچهر میرزا این صدا را خوب می شناخت ، ولی در آن لحظه نمی توانست او را بشناسد، برای همین گفت:

– یک دوست خودش را مخفی می کند؟ زودتر بگو که هستی و حرفت چیست؟ صدایت به نظرم آشناست، اما به یاد نمی آورم کجا شنیده ام.

زن پیچه اش را بالا زد و گفت:

– حق دارید خدمتگزاران خود را فراموش کنید، اما آنها همیشه به یاد شما هستند.

منوچهر میرزا یکمرتبه فریاد زد:

– محترم باچی ، تو هستی؟چرا این موقع و این طور آمده ای؟ حالا وقت احوالپرسی نیست. لابد کار مهمی داری. بیا جلوتر ببینم چه می گویی.

محترم کنار تخت روی زمین نشست و گفت:

– اولاً که برای احوالپرسی شرفیاب شدم، ثانیاً چون حدس می زدم علت کسالت شما چیست، گفتم شاید کاری از دستم بربیاید.

– ممنونم محترم باجی ، ولی گمان نمی کنم از دست شما برای من کاری بربیاید.

– برعکس، خیلی هم برمی آید و من مخصوصاً این موقع را برای شرفیابی انتخاب کردم که در این اطراف کسی نباشد و از دست جاسوس ها و خبرچین ها راحت باشم تا بتوانم دو کلمه عرضم را بگویم.

– مانعی ندارد. بگو ببینم حرفت چیست.

– حتما! حرفهای آن دفعه ام را به یاد دارید و بعد هم برایتان ثابت شد که دروغ نگفتم ، ولی هیچ توجهی نفرمودید.

– یادم هست حرفهایی زدی که شاید تا حدی هم درست بودند، اما

منظورت چیست؟
محترم می دانست که منوچهرمیرزا با تمام تلاشهایی که کرده است به نتیجه نرسیده و از دست نگین عصبانی است، امّا از موضوع نامه آخر نگین خبر نداشت و نمی دانست که او هنوز تحت تأثیر آن است. منوچهرمیرزا هم تا حدی از رقابت و دشمنی شمس آفاق و عداوت محترم با نگین خبر داشت و چون دو طرف موضوع را سنجید با خود گفت:
«نباید گول بخورم و به این پیرزن مکار بیش از حد میدان بدهم. اینها ممکن است برای رسیدن به هدف خود و از بین بردن نگین پای مرا هم در میان بکشند و آن وقت معلوم نیست عاقبت کار چه خواهد شد.»
محترم تا اندازه ای حدس می زد که منوچهرمیرزا دارد درباره چه موضوعی فکر می کند، برای همین حرف خود را عوض کرد و گفت:
– عرضم این است که شما نزدیکترین شخص به حضرت حاکم هستید و قطعاً بیش از دیگران به ایشان علاقه دارید.
– همین طور است که می گویی. مقصودت چیست؟
– الان عرض می کنم. در اطراف حاکم صحبت هایی می کنند که به گوش خودشان نمی رسد یا کسی جرأت ندارد در حضور ایشان بگوید، امّا ما می شنویم و چون نمی توانیم به خودشان بگوئیم، ناچاریم به عرض شما برسانیم تا دست کم شما مطلع باشید.
– مثلاً چه می گویند؟
– خیلی چیزها. چطور حضرت والا نشنیده اند؟ این دیگر موضوعی است که همه می دانند و حضرت والا هم اطلاع دارند که شاهزاده اولادشان نمی شد و ده بیست زن نتوانستند برای ایشان اولادی بیاورند. چطور شد که این زن فوراً حامله شد و حالا هم صاحب پسری شده؟ اینها حرفهایی است که مردم می زنند. شما جای اولاد من هستید و بخدا من بین شما و شمس آفاق فرق نمی گذارم، ولی از قدیم گفته اند که در دروازه را می شود بست، امّا در دهان مردم را نمی شود. من وقتی می بینم مردم این حرفها را می زنند، خون خونم را می خورد، اما چه کنم چاره ای ندارم. از ترس شاهزاده هم که هیچ کس جرأت نمی کند حرف بزند. فقط شما یک نفر هستید که ماشاءالله متوجه همه چیز هستید و فکر تمام کارها را می کنید. حیف که کسی قدر شما را نمی داند. بخدا فرّخ میرزا باید به وجود شما افتخار کند.
محترم خوب می دانست رگ خواب شاهزاده کجاست و از حس خودپسندی او نهایت استفاده را می کرد و در واقع حرفهای خودش را می زد. منوچهرمیرزا که تحت تأثیر تعریف های محترم، برخلاف چند لحظه قبل حرفهای او را شنیدنی و دوست داشتنی می دید، گفت:
– راست است. دائیم زیاد پایبند این حرفها نیستند و توجه ندارند که مردم چه می گویند، اما چه می شود کرد؟
– وقتی پای آبرو، آن هم آبروی خاندان سلطنتی در میان باشد، باید نزدیکان و بستگان، هوای کار را داشته باشند. حالا شاهزاده غرق محبّت این دختر شده اند و ابداً متوجه اطراف کار نیستند، اما ما که نمک می خوریم نباید نمکدان را بشکنیم و همراه شما که قوم و خویش نزدیک ایشان هستید، وظیفه داریم هر کاری را که لازم است انجام دهیم و به هر نحو ممکن قضایا را به گوش ایشان برسانیم و اگر باز توجّهی نکردند، خودمان شخصاً از بعضی کارها که عاقبتش دامنگیر ما هم خواهد شد، جلوگیری کنیم.
حالا دیگر توجه منوچهر میرزا کاملاً جلب شده بود و حرفهای محترم را با دقّت گوش می داد. محترم که دید که افسونش کارگر افتاده است، موقع را برای طرح مطلب اصلی مساعد دید و گفت:
– شما خوب خبر دارید که خانم مرا با چه تشریفاتی به دربار آوردند و برای شاهزاده عقد کردند.

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۵

هنوز دو سال هم از آن موقع نمی گذرد و در این مدت شاهزاده چندین زن گرفت، بعضی را کشت و بعضی را بیرون کرد. خانم من همه این چیزها را تماشا می کرد و دم نمی زد، امّا این آخری بلای جان همه ما شده است. او زیر پای همه را جارو خواهد کرد. شما خودتان حساب کنید از وقتی که این دختر وارد حرمسرا شده، شاهزاده دیگر به هیچ کس توجه ندارد، حتی به شما که خواهرزاده اش هستید.
منوچهرمیرزا قلباً حرفهای محترم را تصدیق می کرد. حتی در چند روز گذشته که او بیمار شده بود، شاهزاده فقط یک بار و آن هم فقط برای چند دقیقه به دیدنش آمده بود. محترم ادامه داد:
– از همه بدتر این نوزاد دروغی است که همه امتیازات را از دست شما خواهد گرفت. روزی که گل باجی خانم شما را به شاهزاده سپرد می دانست که او اولادش نمی شود و شما به جای اولاد او صاحب همه عناوین و ارث او خواهید شد، امّا حالا چه دارید؟ هیچ! شاید تا چند روز دیگر نگین خانم میلش اقتضا کرد که شما هم در حکومتی نباشید. می دانید چه بلایی سر شما و ما می آید؟ باید جریان آب را از سرچشمه گرفت و این کار را تا وقت نگذشته به انجام رساند.
منوچهر میرزا انگار از خواب سنگینی بیدار شده باشد. با دقت به صورت چروک خورده محترم چشم دوخت. او واقعاً داشت راست می گفت. با آمدن این پسر همه چیز از دست رفته بود و دیگر امیدی به آینده نداشت. تصوّر بینوایی آینده و از دست رفتن عنوان و ثروت، حتّی عشق نگین را از خاطرش زدود و او را یکپارچه غیظ و حسادت و غضب کرد. سرش را به بالش تکیه داد و گفت:
– راست می گویی محترم. این دختر شیرازی موجودی متقلّب، دروغگو و خطرناک است. بگو چه باید کرد و از دست من چه کاری برمی آید؟
– خدا را شکر که به صدق عرایض من پی بردید. به جان خودم که من جز خوبی شما چیزی نمی خواهم. خانم من شمش آفاق هم همین طور است آیا از روزی که خانم من وارد خانه دایی شما شده، تا حالا ذرّه ای اذیت از او دیده اید؟ آیا او هرگز درصدد برآمده که کوچکترین مزاحمتی برای شما فراهم کند؟
– راست است. من در این مدت جز مهربانی و خوبی از شمس آفاق ندیده ام.
– خیلی خوب حالا که این طور است باید بگویم این دختر شیرازی همان قدر که برای شما اسباب زحمت شده، برای شمس آفاق هم تولید دردسر و اذیت کرده است. او بقدری شاهزاده را به طرف خود کشیده که دیگر حتی یک دقیقه هم به او مجال نمی دهد که به سایر کارها و دیگران هم برسد. لابد شما بهتر می دانید زن جوان محترمی که از همه اقوام و خویشانش دورافتاده است، چقدر از این موضوع رنج می برد و عذاب می کشد. در هر حال شمس آفاق نزدیکتر از شما کسی ر ندارد و برای حل این مشکل محتاج به کمک شماست. آیا حاضرید به او کمک کنید؟
منوچهرمیرزا بدون معطلی جواب داد:
– بله، هر کمکی از دستم برآید می کنم.
– پس باید یک بار با هم ملاقات و حضوراً صحبت کنید. ما اطلاعات خیلی خوبی پیدا کرده ایم و امروز هم قرار است اخبار تازه تری برایمان برسد. اگر حال شما اقتضا کند، در همین هفته قراری بگذارید و با شمس آفاق ملاقات کنید.
منوچهرمیرزا گفت:
– امّا اگر شاهزاده بفهمد.
– خیر مطمئن باشید که ما طوری ترتیب کارها را می دهیم که باد صبا هم خبر نشود.

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۶

دقایقی قبل، علی برای آگاهی از حال منوچهرمیرزا و آوردن صبحانه می خواست وارد اتاق شود که صدای زنی به گوشش خورد و همان جا پشت در اتاق ایستاد و همه صحبتهایشان را شنید و وقتی محترم جمله آخر را گفت، خنده اش گرفت.
محترم با خیال راحت از عمارت منوچهرمیرزا خارج شد و علی که مطمئن بود اربابش او را صدا خواهد زد، همان جا پشت پرده ایستاد.
منوچهرمیرزا می دانست که محترم راست می گوید، ولی نمی دانست با دل خود چه کند. یک بار دیگر نامه نگین را بیرون آورد و خواند. نامه امضا و نشانی نداشت، ولی چه کسی جز نگین با منوچهرمیرزا ارتباط داشت؟ منوچهرمیرزا متوجه نبود که نامه بقدری استادانه نوشته شده است که هیچ کس جز خود او مضمونش را نمی فهمد. از این گذشته، نگین با مهارت خاصی خطّش را تغییر داده بود، طوری که هیچ کس نمی توانست ادعا کند نامه به او تعلق دارد.
صدای سرفه علی از پشت پرده، خیالات عاشقانه منوچهرمیرزا را بر هم زد. با عجله نامه را در جیب مخفی کرد و چون علی را با سینی صبحانه مقابل خود دید گفت:
– دیشب من در چه حال بودم؟
– وقتی بنده برای سرکشی آمدم، حضرت والا بدون بالا پوش وسط اتاق افتاده بودند. جان نثار حضرت والا را روی تخت خواباندم، ولی هر چه سعی کردم نتوانستم لباسهایتان را دربیاورم.
– آیا دیشب کسی وارد اتاق نشد؟

خیر .
امروز صبح چطور ؟
باز هم خیر .
پس هر کس دلش خواست وارد عمارت من می شود و بیرون می رود و تو هم خوابی .
بنده خواب نبودم ، بلکه در اتاق خودم بودم . حضرت والا خودشان فرموده اند که در اطراف اتاقشان کسی نباشد و بعلاوه در عمارت را هم باز بگذاریم .
منوچهر میرزا یادش آمد که چند روز پیش دستور داده بود که عمارت را شب و روز باز بگذارند و غیر از علی هم کسی در عمارت نباشد ، برای همین ساکت شد و حرفی نزد . علی سینی صبحانه را جلوی اربابش گذاشت و از در بیرون آمد و با خود اندیشید :
تا امروز همه چیز را راست و مستقیم به فراش باشی گفته ام و خودم کوچکترین استفاده ای نکرده ام ؟ چرا این قدر ابله بوده ام ؟ از این اخبار محرمانه می شود هزار جور استفاده کرد . می توانستم تا به حال صاحب خانه و زندگی بشوم . فراش باشی جز آفرین و بارک الله چه تحویل من می دهد ؟ از این به بعد همه چیز را به او نخواهم گفت و اطلاعات اصلی را نگه می دارم و به ازای حق الزحمه به ذینفع آن می رسانم .
محترم با خاطری شاد به عمارت برگشت و لباس آراسته ای بر تن کرد و گرانترین زینت های خود را به خود آویخت و به طرف منزل فراش باشی راه افتاد .
زن ساده دل فراش باشی بقدری از ورود او به منزلش خوشحال شد که حضور غیر مترقبه اش هیچ تعجبی را در او بر نیانگیخت ، با نهایت فروتنی و مهربانی ، محترم را به تالار برد و جلوی او انواع شیرینی ها و آجیل ها را چید و کم کم صحبتشان گل انداخت . محترم با مهارت صحبت را به فراش باشی و اوضاع حرمسرا و مراجعت فرخ میرزا کشاند و بی آن که متحمل زحمتی شود ، زن فراش باشی ماجرای پیرمرد را پیش کشید و گفت :
چند روز است که پیرمرد را در اتاق بیرونی خوابانده اند و مشغول معالجه اش هستند .
محترم با بی اعتنایی دنباله حرف را گرفت ، طوری که زن فراش باشی متوجه تمایل او به ملاقات با پیرمرد نشود و گفت :
بد نیست سری به این بیچاره بزنیم . باید آدم دیدنی ای باشد .
زن فراش باشی از این تعارف ، استقبال کرد و دو نفری بالای سر پیرمرد رفتند .
پیرمرد بیچاره در اثر سقوط در دره به حال نزاری افتاده و یک دست و یک پایش بکلی خرد شده بود . او با چشمهای نیمه باز به سقف زل زده بود و نفس های بلند و نامرتبی که حاکی از نزدیک شدن مرگ او بود می کشید . محترم شروع به احوالپرسی کرد ، ولی پیرمرد ظاهرا” چیزی نمی فهمید و بی اختیار ناله می کرد .
محترم آرام بیخ گوش او حرف هایی می زد . هر چه بیشتر حرف می زد ، چشمهای پیرمرد بازتر می شدند . وقتی محترم همه داستان را برایش گفت و خود را معرفی کرد ، پیرمرد با اشاره به او فهماند که تشنه است . محترم زن فراش باشی را دنبال آب و شربت فرستاد و پس از حاضر شدن آب ، قطره قطره در گلوی او ریخت . پیرمرد کمی آرام شد و سعی کرد حرف بزند ، ولی محترم متوجه حرف های نامفهوم او نمی شد ، ناچار دهانش را دم گوش پیرمرد گذاشت و به او گفت :
آیا صدای مرا می شنوی ؟ اگر هر چه می گویم می فهمی و هوش و حواست بجاست با چشم اشاره کن . برای آری یک بار چشمهایت را ببند و برای نه دو بار . فهمیدی ؟
پیر مرد چشمهایش را یک بار بست . محترم چون مطمئن شد که هوش و حواسش بجاست و موضوع را خوب فهمیده است سوالاتش را شروع کرد و بسیاری از حقایق را فهمید ، اما دیگر نفس پیرمرد یاری نمی کرد و او ساعات آخر عمرش را می گذراند . الفاظ نامفهومی که بسختی از دهان پیرمرد خارج می شد ، برای هر کسی غیر از محترم بی معنی و نا مفهوم بود ، اما او همه اسرار را فهمید .
آخرین شعله حیات از رخساره پیرمرد رخت بربست ، دندان هایش چفت شدند و

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۴]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۷

چشمهایش به طاق افتادند . حالا دیگر پیرمردی در دنیا وجود نداشت . او مرد ، اما اسرار مهم خود را به محترم سپرد و حتی قاتل خود را به محترم معرفی کرد . محترم ناگهان متوجه شد که مدتی است بالای سر جنازه نشسته و به او خیره شده است و اگر صدای زن فراش باشی نبود ، شاید باز هم مدتی به همان حال باقی می ماند . با اندوه از جا بلند شد و گفت :
خواهر ! این بیچاره عمرش را به شما داده .
زن فراش باشی با وحشت گفت :
راستی مرد ؟
بله ، مردن که راست و دروغ ندارد . بیا جلو درست تماشا کن .
دیدی چه خاکی به سرم شد ؟ حالا چه کار کنیم ؟
محترم که خودش هم دست کمی از زن فراش باشی نداشت ، سعی داشت هر چه زودتر از آن خانه برود ، ولی با لحنی آرام گفت :
بیا برویم . ماندن ما در اینجا صورت خوشی ندارد . می ترسم این هوس بی موقع من برای هر دویمان گران تمام شود .
زن بیچاره که اصلا” حال خودش را نمی فهمید ، به علامت رضا سری فرود آورد و از در بیرون رفت ، اما از شدت عجله یادش رفت آب و بقیه نباتی را که برای پیرمرد آورده بود بردارد .
محترم بلافاصله با سفارش به این که از رفتن به اتاق پیرمرد نباید حرفی به میان بیاید ، از زن فراش باشی خداحافظی کرد و با عجله رفت .
حرف های آخر پیرمرد بقدری او را متحیر کرده بود که موقع خروج از منزل متوجه نشد که فراش باشی همراه با یک زن از طرف مقابل به طرف خانه می آیند .
چند لحظه بعد فراش باشی و عشرت در مقابل جنازه پیرمرد ایستاده بودند و با تعجب به هم نگاه می کردند. بالاخره عشرت سکوت را شکست و گفت :
آفرین فراش باشی مرا بالای سر مرده آوردی .
بخدا قسم صبح که از در بیرون می رفتم خوب حرف می زد و همه چیز را می فهمید ، فقط کمی از درد پهلو و کمر می نالید .
پس چرا مرده ؟
چه عرض کنم . مرگ دست خداست .
عشرت به نبات و پارچ آب نگاه کرد و پرسید :
آیا کس دیگری غیر از شما هم به این اتاق می آمده ؟
خیر ، همان طور که دستور داده بودید هیچ کس را نمی گذاشتم به اتاق پیرمرد وارد شود . یکی دو دفعه هم حکیم باشی آمد ، خودم تا آخر اینجا بودم .
امروز صبح برای پیرمرد نبات آورده بودی ؟
تا جایی که یادم هست خیر .
پس این نبات ها از کجا آمده اند ؟ قطرات آب روی فرش هم تازه هستند . معلوم می شود قبل از ما کس دیگری اینجا بوده .
یکمرتبه چشم عشرت به یک تسبیح افتاد . آن را با عجله برداشت و گفت :
این تسبیح کیست ؟ آیا مال پیرمرد است ؟
همین که چشم فراش باشی به تسبیح افتاد ، رنگش پرید و بی اختیار به لکنت افتاد . عشرت گفت :
بگو این تسبیح مال کیست ؟
نمی دانم . به نظرم آشنا آمد . بدهید به من ببینم .
عشرت تسبیح را به دست فراش باشی داد . فراش باشی تردید نداشت که تسبیح متعلق به همسرش است . زن او که هیچ وقت پایش را از اندرون بیرون نمی گذاشت ، پس تسبیحش آنجا چه می کرد ؟ عشرت وقتی جوابی از فراش باشی نشنید گفت :
بالاخره نگفتی تسبیح مال کیست ؟
راستش را بخواهید نمی دانم ، اما به نظرم آشنا می آید . صبر کنید تحقیق کنم به شما می گویم .
اختیار دارید فراش باشی . این که تحقیق ندارد ، شما الان هم خوب می دانید این تسبیح مال کیست ؟
والله نمی دانم .
بی جهت معصیت نکنید . شما می دانید صاحب تسبیح کیست ، من هم می دانم . می خواهید بگویم ؟
بفرمایید .
این تسبیح مال یکی از نزدیکان شماست . آیا باز هم لازم است بگویم مال کیست ؟ من فقط ترسم از یک چیز است . از این که خدای نکرده برای شما مشکلی فراهم شود.
مردن این پیرمرد مجروح چه مشکلی برای من فراهم می کند؟
درست است که پیرمرد مجروح بود،ولی بودن اشخاص دیگر در این اتاق،ان هم موقع مرگ پیرمرد،قضایا را جور دیگری می کند.از کجا معلوم که کاسه ای زیر نیم کاسه نباشد.بهتر نیست عقلمان را روی هم بگذاریم و بفهمیم قضیه چه بوده است؟
سپس دولا شد و دستش را روی پیشانی مرده گذاشت و گفت:
هنوز بدنش گرم است.معلوم می شود تازه جان داده و موقع جان دادن او هم صاحب این تسبیح اینجا بوده و بعد هم جنازه را گذاشته و رفته.این کار حتما علتی داشته،برای همین می گویم اسباب زحمت ما می شود.از کجا معلوم که فردا قتل او را گردن ما نیندازند.
اضطراب فراش باشی بقدری زیاد شد که دیگر طاقت نیاورد و به عشرت گفت:
کمی صبر کنید،الان برمیگردم.
وبلافاصله با سرعت عجیبی به سراغ زنش رفت.زن بیچاره که هنوز هم داشت از ترس می لرزید با دیدن عصبانیت شوهرش یکمرتبه خود را باخت و قبل از انکه او سوالی کند با التماس گفت:
بخدا من تقصیری ندارم.
اگر تقصیری نداری،پس این چیست؟
و تسبیح را مقابل چشمهای اشک آلود همسرش گرفت و گفت:
زود باش.هر چه می دانی بگو.انجا چه کردی؟در اتاق بیرونی چه کار داشتی؟
صبر کن همه چیز را می گویم.امروز صبح محترم باجی گیس سفید شمس آفاق امد اینجا و اصرار کرد او را به دیدن پیرمرد ببرم.از بخت ما وقتی انجا بودیم تمام کرد.
محترم با پیرمرد چه کار داشت؟معلوم می شود در خانه من خیلی خبرها هست که خودم خبر ندارم.

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۴]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۸
بخدا قسم نمی دانم چکار داشت.
با او حرف هم زد؟
بله خیلی حرف زد،ولی انگار پیرمرد نمی توانست خوب جوابش را بدهد.
از اول تا اخر انجا بودی؟
نه مرا برای اوردن آب و شربت فرستاد.وقتی برگشتم پیرمرد هنوز جان داشت و با اشاره چشم و ابرو حرف می زد.
پیرمرد چه می گفت و محترم چه سوالهایی از او کرد؟
درست نفهمیدم،اما معلوم بود حرفهایش برای محترم باجی خیلی اهمیت دارند.
فراش باشی هر چه سوال کرد چیز بیشتری دستگیرش نشد و فهمید که عیال صاف و ساده اش چیز زیادی نمی داند،ناچار برگشت و با لحنی متملقانه به عشرت گفت:
حق باشما بود.عیالم صدای فریاد پیرمرد را شنیده و رفته که به او کمک کند،متاسفانه پیرمرد بیچاره در حال احتضار بوده و کمک چندانی از دست زنم بر نیامده و ریختن آب و نبات داغ در گلویش هم موثر نبوده و او مرده.زن بیچاره هم ترسیده و به اندرون برگشته و تسبیحش را از عجله جا گذاشته است.
عشرت دنبال فراش باشی رفته و حرفهای انها را کم و بیش شنیده بود و حالا می دانست که فراش باشی هم می تواند دروغ بگوید و آدم چندان ساده ای هم نیست.با خود گفت:
اگر بخواهم دروغش را اشکار کنم و انچه را که می دانم به او بگویم قطعا حاشا خواهد کرد و برای اینده هم راه تحقیق را می بندد.بهتر است جریان را به نگین بگویم.او بلد است چطور از این پیرمرد حرف بکشد،فقط خدا کند محترم به همه اسرار آگاه نشده باشد.
سپس رو به فراش باشی کرد و گفت:
فعلا باید فکری به حال جنازه کنی و هر چه زودتر خبر مرگ او را به فرخ میرزا برسانی،چون این پیرمرد را از وسط راه اورده بود و خیلی علاقه داشت که او معالجه شود.حالا بروم ببینم چطور می شود،اما گمان نمی کنم این پیرمرد به اجل طبیعی مرده باشد.
و با گفتن این حرف با عجله راه افتاد و فراش باشی را با یک دنیا اضطراب بر جا گذاشت.صدای عشرت در گوشش زنگ می زد و با خود می گفت:
آیا احتمال دارد که محترم او را کشته باشد؟اگر این طور بود چه دشمنی با پیرمرد داشته؟یادم می اید پیرمرد روز اولی هم که به دارالحکومه امد،سراغ محترم را گرفت و من عشرت را به او معرفی کردم.آدم چه می داند.شاید بین اینها سوابقی بوده باشد.من احمق را بگو که بیخود و بی جهت خودم را دچار این دردسرها کردم.ازمن خدا ترس تر و انسان دوست تر کسی نبود که از پیرمرد پرستاری کند؟جا قحط بود؟
بعد یادش امد همه این کارها را به دستور نگین انجام داده است و یکمرتبه تپش قلبش شدید شد و به عشق پیری لعنت فرستاد.دیگر معطل نشد و شتابان به فراشخانه رفت و به فراش ها دستور داد مقدمات کفن و دفن پیرمرد را فراهم سازند.خودش هم به حضور شاهزاده رفت و پس از کسب اجازه،مردن پیرمرد را به عرض رساند.شاهزاده که به کلی پیرمرد را از یاد برده بود با بی اعتنایی گفت:
پیرمرد کیست؟به من چه که مرده.مگر هر کس در این شهر می میرد باید خبر مرگش را برای من بیاورند؟
فراش باشی خواست توضیح بیشتری بدهد و موضوع را برایش تداعی کند،لیکن فرخ میرزا عصبانی شد و فریاد زد:
مردک احمق!مگر من مرده شور یا گور کنم که از من کسب تکلیف می کنی؟برو پی کارت.
فراش باشی تعظیم بلند بالایی کرد و عقب عقب از در خارج شد.هنوز از سرسرا بیرون نرفته بود که شاهزاده با فریادی بلند صدایش کرد و گفت:
از امروز در صدد تهیه وسایل شکار باش.شنیده ام که حالا فصل شکار در دشت ارژن است.
آن وقت رویش را به خواهر زاده اش که در سمت راست او نشسته بود کرد و پرسید:
این طور نیست منوچهر میرزا؟حالا شیرهای دشت ارژن گرسنه اند و زیادتر از جنگل بیرون می ایند.اگر کسی بتواند شکار کند،الان موقعش است.
منوچهر میرزا سرش را به علامت تصدیق فرود اورد و در عین حال مثل اینکه خبر بسیار خوبی به او داده باشند،قیافه اش که تا به حال گرفته و عبوس بود از هم باز شد و با چاپلوسی گفت:
همین طور است که حضرت اقدس می فرمایند.بهتر از این موقعی برای شکار شیر پیدا نمی شود.بالاخره حضرت والا هم در مقابل این همه زحمت شبانه روزی،باید چند روزی تفریح کنند.شکر خدا بر اثر کفایت و لیاقت حضرت والا،اتفاقی هم که موجب نگرانی باشد در مملکت فارس وجود ندارد.
فرخ میرزا از شنیدن حرفهای خواهر زاده اش که تا به حال عبوس و گرفته بود،بادی به غبغب انداخت و گفت:
بحمدلله مملکت ما امن و امان است و از ان اتفاقاتی که در آذربایجان و کردستان وجود دارد،در اینجا خبری نیست.قاصدی که دیشب از پایتخت آمده بود می گفت روسها در مملکت آذربایجان خیلی جلو آمده و چند شهر را گرفته اند.برادرم همایون میرزا در کردستان گرفتار عثمانی هاست.خدا را شکر که ما از این گرفتاریها نداریم.

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۵]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۶۹

سخن شاهزاده که به اینجا رسید،میرزا حیان حکیم باشی که تا به حال در گوشه ای ساکت و دست به سینه ایستاده بود،تعظیمی کرد و با صدایی دورگه گفت:
حضرت والا به سلامت باشند.اگر تمام فرزندان حضرت خاقانی مثل حضرت اقدس لیاقت و کفایت داشتند،مردم ایران چه غصه ای داشتند؟مگر نه اینکه سفیر انگلیس از هیبت و سطوت حضرت والا چنان خود را باخت که جرات پیاده شدن در بوشهر را هم پیدا نکرد؟
شاهزاده از این همه تعریف و توصیف غرق شادی و مسرت شد،دستی به سبیل های بلندش کشید و قدری با ریش هایش بازی کرد و گفت:
به هر حال به ما مربوط نیست که در اجاها چه می گذرد.اگر روس و عثمانی جرات دارند بیایند اینجا تا راه و رسم جنگیدن را یادشان بدهیم.
و بی اختیار دستش را به قبضه مرصع شمشیری که روی زانویش بود،برد و شمشیر را کمی از غلافش بیرون کشید.صدای ماشالله و مرحبا از جمعیت بلند شد.
در تمام این مدت منوچهر میرزا در اندیشه خود بود و از شادی در پوست نمی گنجید.شاهزاده به شکار می رفت و باز او و نگین تنها می ماندند و این دفعه هیچ مانعی هم وجود نداشت و او می توانست نگین گریزپا را به دام آورد. قطعا حالا دیگر او هم سوخته وصالش بود و نامه آخرش این امر را خیلی خوب نشان می داد. با خود می گفت :
(( تمام روزها و شب هایی را که شاهزاده مشغول شکار است ، در کنار نگین خواهم بود. وقتی را می بینم که او در مقابل من به خاک افتاده است و طلب بخشش می کند. پس از آن که به وصالش رسیدم ، همه عشوه ها و نازهایش را بی اعتنایی پاسخ خواهم داد. کاری می کنم که مجبور شود هر شب از عماترش بیرون بیاید و مدتی پشت در اتاق من بایستد و التماس کند. طوری دماغ او را به خاک می مالم که ناز و عشوه را از یاد ببرد . ))
منوچهرمیرزا به قدری در افکار خود غرق بود که هر چه گفتند ، جواب ما داد ، (( بله ، قربان )) و یک مرتبه متوجه شد که قافیه را باخته و به سؤال شاهزاده که وجد و نشاط خواهرزاده اش را دیده و او را مورد لطف و نوازش قرار داده و به شکار دعوتش کرده بود ، پاسخ مثبت داده است.
وقتی به خود آمد و فهمید که چه اشتباه مهلکی کرده است ، نزدیک بود از شدت عصبانیت فریاد بزند و همان جا با دائیش گلاویز شود. یکباره آن حالت وجد و شادمانی به عصبانیت شدید تبدیل شد ، اما چاره نداشت و جلوی چشم سی نفر اعیان و اشرافی که در تالار نشسته و همه (( بله قربان )) های او را شنیده بودند ، نمی توانست حرفش را تغییر دهد.
فرّخ میرزا پس از صحبت با او ، مجددا مشغول صدور دستور به فراش باشی و چند نفر دیگر از حاضرین شد و برای هر کدام تکلیفی تعیین کرد و مقرر داشت که برای اواسط هفته آینده پیشقراولان و یورتچی ها به طرف دشت حرکت کنند و مقدمات شکار را فراهم سازند.
به اشاره شاهزاده مشاوره و مذاکره آزاد شد و حضار دو سه نفری با هم مشغول صحبت شدند . بالاخره صورتی از وسائل ، اسلحه ، تفنگچی و اسامی شکارچیان مشهور را روی کاغذ آوردند و به عرض شاهزاده رساندند. ادیب خان که از خوانین مشهور شیراز بود از شاهزاده استدعا کرد که تمام مدت شکار را در املاک او پسر عمویش علیرضا خان دستی مهمان باشند. علیرضا خان را زن و مرد و بزرگ و کوچک به شجاعت ، سخاوت و در عین حال زیبایی می شناختند و کمتر کسی بود که او را ندیده یا لا اقل اسمش را نشنیده باشد. فرمانروایان و حکام آرزو داشتند که علیرضا خان در دارالحکومه ایشان رفت و آمد و یا دست کم اظهار خدمتگزاری کند ، ولی طبع بلند و عزت نفس او مانع از این کار بود ، اما اگر مهمانی از هر طبقه و با هر چند نفر به املاک او وارد می شد ، مثل یک نوکر خدمتگزار به استقبال می شتافت و آنچه را که لازمه مهمان نوازی و انسانیت بود به جا می آورد و در هنگام مراجعت به همه آنها به نسبت شأن و مقامشان ، هدایای قیمتی و گرانبها می داد.
فرخ میرزا هم آرزومند با این جوان شجاع و رشید بود و دلش می خواست بداند آنچه که درابره او گفته می شود تا چه حد صحت دارد ، برای همین این دعوت را با روی گشاده پذیرفت. ادیب خان فورا از جا برخاست و پس از اظهار تشکر اجازه خواست که موضوع را فورا به اطلاع علیرضا خان برساند و اشاره کرد که حضرت اقدس والا به هیچ تهیه و تدارکی نیاز ندارد ، چون علیرضا خان نمی گذارد که در املاک او احتیاجات حضرت اقدس والا از بیرون تهیه شود.
هیچ کس در آن جمع به اندازه منوچهر میرزا غصه دار نبود. او با یک بی فکری و جواب نسنجیده و بی موقع ، همه آرزوهای خود را نقش بر آب کرده بود و از عصبانیت مثل مارگزیده ها به خود می پیچید. ، سایرین بر خلاف او خیلی خوشحال بودند و پیش خود حساب می کردند که در شکار به آنخا خیلی خوش خواهد گذشت و یک تفریح حسابی خواهند کرد و موقع بازگشت هم هدایایی دریافت خواهند کرد.
شاهزاده ناگهان چشمش به منوچهرمیرزا افتاد که سرش پائین بود و معلوم می شد در دریایی از غم و اندوه غوطه می خورد و نشانه های نگرانی و اضطراب کاملا در قیافه اش پیدا بود.

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۶]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۰

این بود که با صدای دو رگه زندگدار خود پرسید :
– کجا هستی؟ مثل این که اوقاتت تلخ است. تا حالا که حالت خوب بود ، یک مرنبه چرا این قدر تغییر کردی؟
منوچهرمیرزا ابتدا متوجه نشد که مخاطب شاهزاده است و همان طور که در عالم خیال رنج می برد و به گل های قالی خیره شده بود جوابی نداد.
شاهزاده چون جوابی نشنید مجددا صدایش زد و علت گرفتگی اش را پرسید . منوچهر میرزا جواب داد:
– چیزی نیست قربان. باز هم کمی سرم دوار دارد
فرخ میرزا در حالی که با نی پیچ قلیان بازی می کرد رو به میرزا حیان گفت :
– حکیم باشی ، معلوم است همه حرف های شما مفت است. مدتی است این جوان مریض است و شما نتوانسته اید او را معالجه کنید. برای خلعت و انعام گرفتن خوب آماده اید ، اما کاری از دستتان بر نمی اید و روز به روز حال این جوان بدتر می شود. مگر دستور ندادم در ظرف یک هفته او را معالجه کنید؟
میرزا حیان پشت سر هم آب دهانش را قورت می داد و تعظیم می کرد ، گاه به چشم های غضب آلود شاهزاده و لحظه ای به صورت منوچهرمیرزا می نگریست و دنبال جمله مناسبی می گشت که جواب شاهزاده را بدهد ، سرانجام در حالی که ریش نوک تیزش را میان دو انگشت گرفته بود و از بالا به پائین می کشید گفت :
– بله قربان حضرت والا صحیح می فرمایند .
– صحیح می فرمایند یعنی چه؟ می گویم چرا تا به حال این جوان معالجه نشده؟ مرضش چیست؟ چه دردی دارد؟
حکیم باشی دست و پای خود را به تمام معنی گم کرده بود و نمی دانست چه بگوید . بالاخره با لکنت زیاد گفت :
– جان نثار بر اساس قانون بوعلی و سایر کتب معتبر طب معاینه کردم. در هیچ یک از آثار اطباء که علامتش با بیماری حضرت والا منوچهرمیرزا مطابقت کند ، وجود نداشت.
– یعنی چه؟ یعنی ناخوشی خواهرزاده من علاج ندارد؟ پس فایده تو چیست؟
میرزا حیان که دید قافیه را باخته و حرف بی ربطی زده است درصدد رفع و رجوع بر آمد و گفت :
– خیر قربان! عرض نکردم بیماری ایشان علاج ندارد. مقصودم این بود که کسالت ایشان چیزی نیست و اهمیتی ندارد. شاید اصلا بیماری نداشته باشند.
این بار نوبت منوچهرمیرزا بود که با غضب نگاهش کند و سبیلهای چخماغی خود را تکان بدهد . منوچهرمیرزا طوری نگاهش کرد که انگار می خواست بگوید : ؟(( مردک ! پس منظورت این است که من دارم دروغ می گویم و بیهوده اظهار کسالت می کنم ؟ ))
باز حکیم باشی بیچاره به دست و پا افتاد. او خیلی خوب منوچهرمیرزا را می شناخت و می دانست که چقدر کینه توز و سفاک است و به محض پیدا کردن فرصت در صدد تلافی بر می آید ، به این جهت باز با صدای لرزانی گفت :
– منظور جان نثار این است که کسالت حضرت والا از این امراض پیش پا افتاده معمولی نیست.
در اینجا مکث کرد و به منوچهرمیرزا نگاهی انداخت تا منظور او را بفهمد و مطابق میلش حرف خود را تمام کند و چون قیافه متبسم او را دید ، تکلیف خود را فهمید و گفت :
– سه روز است که چند نفر را به کوه های اطراف فرستاده ام تا چند نوع گیاه را که گمان می کنم برای حال ایشان مفید است ، پیدا کنند و بیاورند. حضرت والا بیشتر از همه احتیاج به . . . احتیاج به. . .
شاهزاده با عصبانیت فریاد زد :
چرا لال شدی؟ احتیاج به چه چیز دارد؟
منوچهرمیرزا که علت لکنت حکیم باشی را دریافته بود ، فورا چشم هایش را روی هم گذاشت و س خود را به پهلو کج کرد. حکیم باشی از این اشاره مقصود او را دریافت و با عجله گفت :
– حضرت والا احتیاج به استراحت دارند و باید کمتر حرکت کنند. آن هم یک استراحت طولانی.
نگاه رضایت منوچهرمیرزا تا اندازه ای تشویش او را رفع کرد و مصل کسی که به حل مشکل بزرگی نادل شده و یا فتح بزرگی کرده باشد ، قامتش را صاف نگه داشت و منتظر دستور حضرت حاکم شد.
فرخ میرزا چون عبارت آخر میرزاحیان را شنید رو به منوچهرمیرزا کرد و گفت :
– پس با این اوضاع ، تو چطور خیال داری همراه ما بیایی؟ اگر حرف میرزا حیان درست باشد ، آمدن تو به شکار برای حالت خوب نیست و خدای نکرده اذیت خواهی شد.
– چاکر هم همین طور فکر می کنم. حکیم باشی درست می گوید ، اما از شدت علاقه ای که به حضرت والا دارم، نمی خواستم چند روزی که به شکار تشریف فرما می شوید، از فیض حضورتان محروم باشم، اما بد بختانه این طور که حکیم باشی اظهار می کند، حرکت کردن برای چاکر ضرر دارد. باز هم هر طور که حضرت والا بفرمایند مطیعم.

مدتی بود که حاضران همه خاموش شده بودند و به مذاکره شاهزاده و منوچهر میرزا و حکیم باشی گوش می دادند و آنهایی که قدری هوشیار بودند و از گوشه و کنار چیز هایی شنیده بودند، از سخنان ضد و نقیض حکیم باشی زیر لب لبخند می زدند. سرانجام فرخ میرزا گفت:

ـ خیلی دلم می خواست در این شکار خواهر زاده ام هم باشد که اقلاً من همصحبتی داشته باشم، اما بیماری او اجازه نمی دهد. بعلاوه شهر را هم نمی شود خالی گذاشت. انشاءالله دفعه دیگه که حالش خوب شد و اوضاع هوا هم مساعد باشد، به شکار مفصل تری خواهیم رفت.

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۵۷]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۱

سپس رو به میرزا حیّان کرد و گفت:

ـ تو هم مواظب باش که اگر منوچهر میرزا زود خوب نشود، تمام دوا هایی را که به او داده ای به خورد خودت خواهم داد و لبّاده طبابت را از تنت در می آورمو از شهر بیرونت می کنم و هیچ عذری هم پذیرفته نیست.

پس از این سفارش فریاد زذ:

ـ خواجه باشی را بگوئید بیاید.

فرمان شاهزاده دهان به دهان گشت. همه منتظر بودند تا ببینند منظور از احضار خواجه باشی در آن موقع چیست؟ بیش از همه منوچهرمیزرا نگران احضار بی موقع بود، چون هیچ وقت سابقه نداشت که خواجه باشی را در دیوانخانه احضار کنند. معمولاً دستوراتی که به خواجه باشی داده می شد، مربوط به حرمسرا بود که باید در اندرون به او گفته می شد. منوچهرمیرزا بدون دلیل خاصی حس کرد قلبش گرفته است. پس از چند دقیقه خواجه باشی نفس زنان از در وارد شد، تعظیم کرد و منتظر دستور شاهزاده ایستاد.

فرّخ میرزا طوری که همه حضار بشنوند، گفت:

ـ خواجه باشی، خیال داریم در هفته آینده به شکار برویم. تو هم از حالا درصدد تهیه مقدمات باش. در این سفر اندرون را همراه خواهیم برد. خیلی دقت کن چیزی کم و کسر نباشد. از وسایل آبدارخانه سفری و تخت روان و سایر چیز ها هرچه کم داری تهیه کن.

منظور شاهزاده از اندرون، نگین بود و ضمناً در دیوانخانه به خواجه باشی دستور داد که او نواقص وسایلش را باید از اشخاص حاضر بگیرد و آنها وقتی دستور صریح او را به گوش خود شنیدند، دیگر در موقع مراجعه خواجه باشی یا فراش باشی و سایر خدمه اشکالتراشی نمی کردند و در تحویل اثاثیه مورد نیاز که دیگر برگشتی نداشت، تأمل نمی کردند.

خواجه باشی و فراش باشی که در این گونه مواقع وظیفه خود را خوب می دانستند و عقب این قبیل بهانه ها می گشتند،هر دو با هم تعظیم کردند و خواجه باشی با صدای بلند گفت:

ـ اطاعت می شود قربان! خاطر حضرت والا از هر حیث آسوده باشد.

اگر یک چماق بزرگ بر سر منوچهرمیرزا می کوبیدند به اندازهشنیدن این دستور در او درد ایجاد نمی کرد. ناگهان رنگ صورتش زرد شد و حس کرد در قلبش غوغایی بر پا شده است. حسی درونی و بی سابقه بر اضطراب و نگرانی او می افزود و از سخنان دائیش و مخصوصا از صدور این دستور بی سابقه، وحشتزده شد و با خود گفت:

« آیا بویی برده؟ آیا نگین به او حرفی زده؟»

آن قدر افکار مختلف به ذهنش هجوم آوردند که برخلاف آداب و رسوم که کسی قبل از حاکم حق خروج از دیوانخانه را نداشت،از جا بلندشد و با تظاهر به کسالت وبیماری، اجازه مرخصی خواست. شاهزاده هم که رنگ پریده و حال مشوش او را دید، موافقت کرد که به عمارت خودش برود و ضمناً به میرزا حیّان دستور داد همراهش برود و مراقب او باشد. میرزا حیّان تعظیم کوتاهی کرد و خود را به منوچهرمیرزا رساند و بیرون عمارت بازوی او را گرفت و گفت:

ـ چیزی نمانده که بیماری حضرت والا جان نثار را از نان خوردن و حتی زندگی بیندازد.

منوچهرمیرزا با اوقات تلخی بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:

ـ چقدر پر حرفی می کنی؟ برو خودت را معالجه کن. من احتیاجی به مداوای تو ندارم.

ـ مگر از حقیر خلافی سر زده؟ بنده همانطور که دلخواه حضرت والا بود صحبت کردم.

آنگاه نگاهی مزورانه به منوچهرمیرزا انداخت و افزود:

ـ باز هم برای خدمتگزاری آماده ام و هرچه میل حضرت والا باشد، همان طور رفتار می کنم.

ـ منظورت چیست؟ نمی دانم چه می خواهی بگویی؟

میرزا حیّان پس از کمی تفکر گفت:

ـ منظوری نداشتم، اما این طور به نظرم رسید که شما اول میل داشتید در شهر تشریف داشته باشید، اما مثل اینکه حالا زیاد به این کار تمایل ندارید.

ـاز کجا این حرف را می زنی؟ کی به تو گفت که من اول میل داشتم بمانم.

ـ قربان، حکیم محرم اسرار است. چرا درد خود را از من پنهان می کنید؟ خود حضرت والا به من فهماندید که عرض کنم به استراحت احتیاج دارید. حالا چطور شد که از عقیده خود برگشته اید؟ من همیشه از نعمات شما متنعّم بوده ام و امیدوارم باز هم خدمت کنم و استفاده ببرم. من درست عرض کردم که حضرت والا کسالتی ندارند، یعنی کسالت شما به دوا و درمان علاج نمی شود، امّا این طور هم نیست که اصلاًعلاج نداشته باشد.

منوچهرمیرزا نگاهی به صورت حکیم باشی انداخت. او تصورش را هم نمی کرد که این حکیم باشی از کار افتاده، این قدر حواسش جمع باشد. او همیشه در دل به بلاهت و سادگی او می خندید. یادش آمد که یک بار حکیم باشی او را در اطراف عمارت نگین دیده و لابد از همان برخورد اول چیز هایی را فهمیده بود.

چندان مجالی نبود و آنها به عمارت رسیده بودند. علی دوید و در را باز کرد و خواست اسباب استراحت اربابش را فراهم کند، اما منوچهرمیرزا گفت:

ـ فعلا کاری ندارم. ما را تنها بگذار.

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۱]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۲

ن وقت وارد اتاق شد و روی زمین نشست و میرزا حیّان را هم نشاند و گفت:

ـ باز هم نمی دانم چه می گویی، اما اگر می خواهی سالم و محترم بمانی و ضمناً انعام خوبی هم نصیبت شود می دانی که چه باید بکنی.

ـ هر چه حضرت والا بفرمایند.

ـ معلوم می شود بر خلاف تصور من، آن قدرها هم گیج و منگ نیستی. اولاً باید هرچه را می دانی و آنچه را که از این به بعد می شنوی یا احتمالا می بینی، حتی یک کلمه به زبان نیاوری و ثانیا تعهد کنی در آینده هرچه من می خواهم بگویی.

ـ با کمال میل اطاعت می کنم، امّا چاکر هم یک شرط دارم و آن این که حضرت والا فکر جان و آبروی من باشند و از خوبی معالجات و طبابت جان نثار در حضور حضرت والا و سایرین تعریف بکنند.

منوچهرمیرزا یک کیسه اشرفی به او داد و گفت:

ـ شرط تو را قبول دارم. فعلا این ها را بگیر تا ببینم بعد چه خواهد شد.

میرزا حیّان از جا بلند شد و با لحنی دوستانه گفت:

اگر اشتباه نکرده باشم حالا دیگر میلی به ماندن در شیراز ندارید و ترجیح می دهید در خدمت شاهزاده به شکار بروید.

ـ اگر تا هفته دیگر اوضاع تغیر نکند همین طور است که تو می گویی.

جلال وقتی در زد طلعت که تازه از راه آمده بود و می خواست استراحت کند با اوقات تلخی شروع به غرغر کرد و همین طور که از حیاط می گذت با صدای بلند گفت:
-باز کیست که می خواهد اسباب زحمت من شود؟حتما خواهر ندیده ام است.نمی دانم چرا دست از سر من بر نمی دارد. بابا جان از من چه می خواهید؟ یک دختر داشتم که دادم دیگر چه می خواهید؟ بروید پی کارتان و بگذارید به درد خودم بمیرم.خجب مکافاتی دارم.برو عشرت خانم .برو تا آبرویت را نبرده و زسوای خاص و عامت نکرده ام برو خانه من دیگر جای شما نیست.من از اصل نه خواهر داشتم نه دختر.مرا به حاکم حکومتی چه کار؟
طلعت مطمئن بود که پشت در یا عشرت است یا مهین و یکنفس حرف می زد .جلال حس کرد اگر حرفی نزند ممکن است زن برگردد و دیگر حاضر نشود در خانه را باز کند.با صدای آرام ومهربان گفت:
-خانم در را باز کنید.عرض کوچکی دارم که برای شما هم بی منفعت نیست.من نیامده ام شما را اذیت کنم و حاضرم هر کسی را که می خواهد شما را اذیت کند به سزای اعمال خود برسانم.
طلعت تازه متوجه شد که پشت در به جای عشرت و مهین یک مرد هست.خود را جمع و جور کرد و هیکل نحیفش را در میان چادر سفیدش پیچید و لای در را باز کرد و گفت:
-زود بگویید چه کار داری؟زود حرفتان را بزنید که خسته ام می خواهم بخوابم.
جلال حس کرد با زن دیوانه ای روبروست.واقعا از وقتی نگین رفته بود و یا طلعت دخترش را از دستش گرفته بودند طلعت از شدت اضطراب و تنهایی مشاعر خود را کم کم از دست داده بود.او یک عمر با زختشویی و کلفتی دختری باسواد و زیبا وفهمیده زرگ کرده بود تا در روزگار پیری دستش را بگیرد و باعث تسلای خاطرش شود ولی حالا یکمرتبه دختر را گول شده وبرده و سر او را بی کلاه گذاشته بودند.اوایل خبر محبوبیت دختر خود را نزد شاهزاده در خانه ای اعیان و اشراف می شنید و به جای آن که خوشحال شود هر روز بر غم او افزوده می شد.کم کم اختلال حواس گرفت.باز موقعی که شهین نزد او بود چندان مشکلی نداشت ولی از وقتی او را هم بیرون کرد و تنها نزد او بود چندان مشکلب نداشت ولی از وقتی او ا هم بیرون کرد و نها شد حالش رو به وخامت گذاشتو
جلال در چشمهای طلعت برق چشمهای دیوانگان را دید اما ناچار بود از او حرف بکشد.از لابلای حرفهای زن متوجه شده بود که زن به دخترش توجه خاصی دارد و با لحن محبت آمیزی گفت:
-بی بی جان!می خواستم اگر حالش را داشته باشید قدری درباره دخترتان با شما صحبت کنم.
جلال نفهمید چطور شد که طلعت یکمرتبه مثل ترقه از جا دررفت و شروع به سرو صدا کرد و همین طوریک ریز فحش می داد گفت:
-این دیگر یک نقشه تازه است.این نقشه را هم باز خواهر خیر ندیده ام کشیده است.برو عمو جان.برو به آنهایی که تو را فرستاده اند بگو دیگر حنای شما رنگی ندارد .من بیچاره دخترم کجا بود که تو راجع به او صحبت می کنی؟ معلوم می ود خواب تازه ای برایم دیده اید .خیالتان جمع که من حرف تازه ای ندارم .اصلا خیال کنید طلعت مرده و دست از سرش بر دارید.جلال با لحنی التماس آمیز قسم خورد و گفت:
-بخدا قسم عشرت مرا نفرستاده بلکه من قاصد دخترتان هستم که از دست همین عشرت و سایر دشمنان به تنگ آمده و مخصوصا از من تقاضا کرده که پنهان از همه کس به دیدن شما بیایم .چقدر ماشالله عصبانب هستید و مجال نمی دهید آدم حرف بزند. بعلاوه من هر چه و هر کس که باشم مهمان شما و قاصد دخترتان هستم که پیغام محرمانه ای برای شما آورده ام.

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۳

طلعت یکمرتبه همه هوش و حواسش متوجه خطری شد که دختر دلبندش را تهدید می کرد .از جلوی در کنار رفت و راه را برای ورود جلال باز گذاشت.
جلال وقتی متوجه شد که تیرش به هدف خورده و زن دیوانه را رام کرده است بدون معطلی وارد هشتی شد و به طلعت کمک کرد کلون در را بیندازذ سپس راه افتاد و مثل کسی که تا به حال صدبار به آن خانه آمده است و به همه جا آشناست یکراست وارد اتاق شد و گوشه ای نشست.زن بیچاره مثل آدمهای محسور دنبال او وارد اتاق شد و روبرویش نشست.جلال که از میان حرفهای طلعت اطلاعات با ارزشی به دست آورده بود . می خواست به کمک آنها زمینه چینی کند و زن ساده لوح را فریب دهد و از او حرفهای بیشتری را بیرون بکشد.با لحنی مهربان گفت:
-بی بی جان امان از دست این خواهر شما که چقدر بد ذات و ناجنس است.خداوند مثل او را هرگز نیافریده .درست و حسابی شاگرد شیطان است یا بهتر بگویم شیطان پیش او درس می خواند .من نمی دانم چطور از یک پدر ومادر دو اولاد درست می شود یکی مثل شما زن با محبت و خداشناس یکی مثل عشرت حقه باز و درغگو ومتقلب؟
جلال مسلسل وار حرف می زد و از عشرت بدگویی می کرد .طلعت هر چه گوش داد حرفی نشنید برای همین کلافه شد و فریاد زد:
-اولا من وعشرت فقط مادرمان یکی است به علاوه تو آمده ای عشرت را به من معرفی کنی ؟ من او را از همه کس بهتر می شناسم و بزرگش کرده ام. جان بکن و پیغام نگین را بگو.او چه گفته و چه می خواهد؟ زود حرف بزن .انگار فراموش کرده ای که برای چه آمده ای.
جلال یکمرتبه صربه محکمی به سرش خورده است.سرش را پایین انداخت تا از چهره اش اضظرابش خوانده نشود.با خود گفت:
آیا درست می شنوم؟ آیا گ.شهایم عوضی نشنیده اند؟آیا این زن اسم نگین را برد و پیغام او را خواست؟ ممکن است سوگولی و محبوبه حضرت والا فرمانفر مای فارس دختر این زن بی سر و پای دیوانه باشد؟حتما عوصی شنیده ام و یا این زن دیوانه است وتازه مگر در دنیا فقط یک نگین وجود دارد؟اما عشرت که همان عشرت است غیر از زن محبوب جاکم کسی نمی تواند باشد.
جلال طوری در افکار خود غرق بود که متوجه نشد میزبانش را منتظر گذاشته است و این میزبان هم کسی نبود که بشود او را منتظر گذاشت .بالاخره فریاد طلعت بلند شد و گفت:
-دیدی از اول تو را خوب شناختم؟می دانستم همان عفریته تو را فرستاده است. حالا هم داری فکر می کنی که یک حرفی از خودت بسازی و یک پیغامی سر هم کنی.
جلال یمرتبه از حال پریشان بیرون آمد و گفت:
-نه بی بی درصد جعل پیغام نیستم و از طرف عشرت هم نیامده ام.
-پس چی؟چرا حرف نمی زنی و یکمرتبه لال شدی؟
-دیدن شما و حال شما مرا متعجب و حیران کرد.
-چرا؟مگر ممن چه عیبی دارم که تو حیران و متعجب شدی؟
-عیبی ندارید اما من فکر می کنم کسی که دختری با آن جاه و جلال دارد چرا باید در این حیاط خرابه با این وضع دلخراش زندگی کند؟
-لازم نیست تو برای من غصه بخوری. اگر راستش را بخواهی او نباید از این زندگی دست می کشید و دنبال جاه و جلال می رفت. دختر مرا به حکومتی چه کار؟ مرا هم می خواست دنبال خودش بکشد و ببرد ولی من قبول نکردم.حتی پولش را هم نخواستم.آن جاه و جلال و پول و ثروت مبارک عشرت باشد.
بتدیج پرده ها از جلوی چشم جلال کنار می رفتند و علت آمدن آن روز عشرت را به این خانه و به خانه حاج مصباح درک می کرد و صحبت های بی سرو ته پیرمرد را به یاد می آورد و می فهمید و به راز مأموریت خود و کشتن پیرمرد آگاه می شد.زمینه صحبت با طلعت را م پیدا کرده بود و با لحنی محکم گفت:
-راست ایت .او نباید بلند پروازی می کرد که حالا گرفتاری پیدا کند .در هر صورت چه می شود کرد؟هرکس قسمتی دارد دختر بیچاره خیلی رنج می برد و عذاب می کشد و دائما مضطرب است که مبادا یک روز آشکار شود و گرفتار غضب فرخ میرزا شود و او را بدست جلاد بسپارد.
از شنیدن اسم جلاد طلعت بر خود لرزید و شروع به گریه کرد طوری که جلال هم ناراحت شد و برای تسلیت او در دنباله سخنان خود گفت:خدا را شکر تا بحال که اتفاقی نیفتاده.شما هم زیاد غصه نخورید و اگر به او علاقه دارید پیغامی را که داده است درست گوش کنید و اجرا نمایید.
-بگویید قسم میخورم هر چه را که گفته است انجام دهم.هزار بار گفتم دختر جان این لقمه لقمه تو نیست.نشنید و من بیچاره را آخر عمری گرفتار این بدبختی کرد.
-بی بی جان بجای گریه گوش کنید.نگین تقاضایش این است که شما راجع به او با هیچکس صحبت نکنید و اصلا هیچ آشنایی ندهید.مخصوصا خواهرتان عشرت را به اینجا راه ندهید.
-بخدا من تا به امروز با هیچکس درباره او حرفی نزده ام.عشرت را هم با شهین از اینجا بیرون کردم.به او بگو خودش مواظب باشد.
-نگین گفته بگردید و چیزهایی که مال او ومتعلق به اوست جمع آوری کنید و توسط من برایش بفرستید.خیالش ناراحت است که مبادا این یادگاریهای ایام کودکیش به دست اشخاص غریبه بیفتد و رازش فاش شود.
-نگین چیزی ندارد.بعلاوه کجا از منزل من مطمئن تر؟

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۴

-درست است که منزل شما مطمئن است و خیال او هم تا وقتی که شما هستید راحت است اما خدا نکرده آدمیزاده است و مرگ.هیچ کس از آینده خود خبر ندارد پس بهتر است که اگر چیزی اینجا دارد ببریم و به خودش بدهیم تا از بین ببرد و خیالش راحت شود.
طلعت بیچاره بلند شد و به صندوقخانه رفت و پس از چند دقیقه در حالیکه به یک دست پیراهن قرمز و چادر نماز گلی و در دست دیگر یک دیوان حافظ پاره پاره و یک دفترچه داشت برگشت و آنها را جلوی جلال گذاشت و گفت:آنچه از دخترم در این خانه مانده همین است و بس.او نخواست ما با این یادگاریهای او هم دل خود را خوش کنیم.خدا میداند چه شبهای درازی که پیراهن او را مقابلم گذاشتم و گریه کرده ام.چقدر این چادر نماز او را بوییده و بوسیده ام.این دیوان حافظی است که او همیشه با آن فال میگرفت.این هم دفتری است که در آن چیز مینوشت.من که سواد ندارم بگیرید.این آخرین یادبودهای او را هم از ند من ببرید و بگویید باز هم مادرت چشم براه توست.
جلال با چنان حرص و ولعی به اشیا نگاه میکرد که هیچ آدم طماعی به یک گنج سیم و زر نگاه نمیکند.بالاخره کتاب و دفتر را لای پیراهن و چادر نماز گذاشت و به طلعت اکیدا سفارش کرد که از این ملاقات با کسی صحبت نکند و شتابان از خانه او بیرون رفت.حالا دیگر بین خود نگین فاصله زیادی نمیدید و با خود میگفت:تا بحال هم برای تسلیم کردن او سلاح برنده ای در دست داشتم اما حالا دیگر کاملا مسلح شده ام.دوره بدبختیم تمام شد و تصورم را هم نمیکردم که مرد بقال مرا به ارزوهایم برساند.باید این اطلاعات گرانبهای خودم را هر چه زودتر به نگین برسانم.اولش حتما ناز میکند و فخر میفروشد و بمن به شکل یک نوکر بی قابلیت نگاه میکند.منهم تحمل میکنم تا همه حرفهایش را بزند و انوقت یکی از این اسناد گرانبها را جلوی چشمش میگیرم.آنوقت به التماس می افتد و زاری میکند.آنوقت نوبت من است که افاده بفروشم و خودم را بگیرم و به ناله های او بی اعتنایی کنم و از او بخواهم که بی چون و چرا از من اطاعت کند.
جلال غرق در این تفکرات شیرین با سرعت راه میرفت.ناگهان خود را مقابل همان خانه قدیمی و پناهگاه همیشگی دید.با عجله وارد زیرزمین شد و به کمک کاردی که د رجیب داشت چاله ای کند و اسناد با ارزش خود را لای یک تکه پوست گوسفند که از اتاق بالا پیدا کرده بود پیچید و در آن چاله گذاشت و روی آن را پوشاند سپس با خود گفت حالا باید به ملاقات نگین بروم هیچ وسیله ای برای ملاقات با او بهتر از فراش باشی نیست.
آفتاب غروب کرده بود که جلال از پناهگاهش بیرون امد و عازم منزل فراشباشی شد.
*در حکومتی هیاهوی بی سابقه ای به چشم میخورد.قرار بود فردای آنروز شاهزاده و همکارانش به شکار بروند و فراشها آبدارها نوکرها و عمله ها جنجال عجیبی برپا کرده بودند.شاهزاده برای دلجویی از شمس آفاق دستورداده بود که او را هم همراه ببرند ولی حرمسرا در دو قسمت حرکت کند بهمین دلیل خواجه ها و نوکرها و فراشهای دو حرم که هر کدام میخواستند دم و دستگاهشان از آن یکی مجللتر باشد به رقابت شدیدی پرداخته بودند و گاهی کارشان به زد و خورد هم میکشید.عشرت در عمارت نگین و محترم در عمارت شمس آفاق مشغول رتق و فتق امور بودند و هر کدام سعی میکردند وسایل بیشتر همراه ببرند تا شاهزاده را بطرف خود جلب کنند و موجبات راحتی او را بیشتر فراهم آورند.
نگین همینطور که به تماشای کارها مشغول بود به عشرت گفت:راستی فکر بردن بچه را کرده ای؟شاهزاده هم هوسهای عجیبی میکند.چه کسی بچه نوزاد را به سفر میبرد؟
-چاره ای نیست حرفی که نمیشود زد.اگر میگفتیم بردن وهاب مشکل است آنوقت دستور میداد در شهر بمانیم و شمس آفاق را با خود میبرد آنوقت شما روزگار مرا سیاه میکردید حالا من فکر همه چیز را کرده ام.شما و اقدس در یک کجاوه مینشینید و من وشهین هم در کجاوه دیگر مینشینیم و شاهزاده هم بیشتر نزدیک کجاوه شما خواهد بود.
-اگر قرار باشد من داخل کجاوه باشم حوصله ام سر میرود.میخواهم قدری اسب سواری کنم.از وقتی وارد حرمسرا شده ام مثل یک اسیر گوشه این عمارت محبوس بوده ام.یادت هست وقتی بچه بودم و پدرم زنده بود چقدر سواری را دوست داشتم و همیشه گریه میکردم که مرا با خود بیرون ببرد؟
-اینکه کاری ندارد.اگر فرخ میرزا اجازه داد شما سوار اسب شوید و پیش اقدس میروم.
نگین مثل بچه ها از جا پرید و خاله ش را بوسید و گفت:ممنونم خاله جان همین الان بلند شو و برو به فراش باشی بگو یک اسب آرام و قشنگ برای من انتخاب کند.من همین امشب از شاهزاده اجازه میگیرم که سواره حرکت کنم.معطل نکن بلند شو و پیغام مرا به او برسان.
-ای بابا مثل اینکه بچه شده ای.اسب که قحط نیست.بگذار کارهایم را تمام کنم.
-نه خاله جان دلم میخواهد بروی به او بگویی.میترسم فردا یک اسب شرور نصیبم شود و مرا زمین بزند و ابرویم را ببرد.
بالاخره از بس نگین اصرار کرد عشرت ناچار شد به حکومتی برود و پیغام او را به فراش باشی

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۵

برساند.فراش باشی ضمن صحبت گفت:با موضوع مهمی را به اطلاع بیگم برسانم.چند روز است که جلال بمن مراجعه میکند و تقاضای ملاقات بیگم را دارد منهم تکلیف خودم را نمیدانم.از طرفی هم میترسم کسی او را ببیند و به منوچهرمیرزا خبر بدهد و انوقت روزگار من سیاه میشود.
-جلال کدام گوری بود که حالا پیدایش شده؟
-درست خبر ندارم.میگوید بیرون شهر بوده و حالا برگشته البته رفتارش عجیب فرق کرده و هیچ شباهتی به جلال سابق ندارد.انگار نه انگار که از گرفتاری میترسد.روز روشن بخانه من می آید و حتی یکی دو دفعه هم به فراشخانه آمد که من او را با هزار التماس روانه کردم.هر قدر به او گفتم هر حرفی دارد بمن بگوید زیر بار نرفت و گفت فقط میخواهد بیگم را ببیند و حتی میگفت که اگر به او اجازه ملاقات ندهید به ضررتان تمام میشود.حالا بگویید تکلیف من چیست؟
عشرت هر چه فکر کرد عقلش به جایی قد نداد و گفت:منهم سر در نمی آورم.صبر کنید موضوع را به خانم بگویم و جوابش را بیاورم.
این را گفت و راه افتاد.آنقدر در فکر بود که متوجه نشد منوچهر میرزا بطرف او می اید.منوچهر میرزا همینکه مقابل او رسید حال نگین را پرسید و گفت:سلام مرا به بیگم برسان و بگو با هر زحمتی بود توانستم در این مسافرت همراه شما باشم.انتظاردارم بر خلاف گذشته در موقع مناسب خود را به من برساند.
عشرت واقعاً کلافه شده بود و نمی دانست چه حوابی بدهد که برای نگین دردسری فراهم نکند. بالاخره گفت:
– اطاعت می کنم. اگر موفق به دیدار بیگم شدم ، پیغام حضرت والا را می رسانم.
و شتابان تعظیم کرد و به راه افتاد. هنگامی که به نگین رسید، رنگ از رویش پریده بود و دست و پایش می لرزید.
نگین با عجله پرسید:
– چرا این قدر مضطرب و نگرانی؟
– دو پیغام دارم که از هیچ کدام بوی خوشی نمی آید.
– از چه کسی؟
– از جلال و منوچهر میرزا.
– رود بگو چه گفتند؟
– حرفهای منوچهر میرزا که مشخص است. گفت به شما بگویم که در این سفر همران ماست و انتظار دارد شما با او ملاقات کنید و برخلاف گذشته لابد روی خوش به او نشان بدهید.
– خودش این حرفها را به تو زد

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۴]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۶

– بله خودش گفت.
– جلال چه گفت؟
– خود جلال را ندیدم، ولی فراش باشی گفت که چند روز است به سراغ او می آید و اصرار دارد حتماً با شما حرف بزند.
– لابد در مقابل خدمت ناکرده تقاضای پول و انعام دارد. این که دیگر دیدن مرا لازم ندارد.
– من هم همین فکر را کردم، اما فراش باشی حرفهای دیگری می زد و از جسارت و بی پروایی جلال شکایت داشت. راستش خود من هم از روزی که او را در زیرزمین خانه ای که اقدس را در آن خوابانده بودم ، دیدم دلواپس هستم و می ترسم نکند سر از کارهای ما در آورده باشد.
– می گویی چه کنیم؟
– به نظر من بهتر است با او ملاقات کنید و از روحیاتش بفهمید که چقدر می داند.
– پس به او پیغام بده که پس از مراجعت از شکار به دیدن من بیاید.
– او تهدید کرده که اگر اجازه ملاقات به او ندهید کاری کند که به ضررتان تمام شود. ظاهراً توپش خیلی پر است. از من می شنوید همین امشب او را ببینید.
– خدایا چه گرفتاری شده ام. بسیار خوب برو و بگو امشب ساعت سه بعد از نیمه شب از در مخفی پشت عمارت بیاید.
عشرت بدون معطلی برگشت و به فراش باشی گفت:
– خود بیگم به جلال دستور داده بودند که به ملاقاتشان بیاید. کار لازمی با او دارند. هر طور هست امشب او را به عمارت بیگم بیاورید. از همان در عقب عمارت که خودتان هم آشنا هستید. این زحمت را هم خودتان قبول کنید و تا نزدیکی های عمارت او را برسانید که اسباب زحمت نشود.
نگین در دریای اضطراب غوطه می خورد و هیچ نمی دانست چه باید بکند. هزار جور فکر و خیال از سرش می گذشت و آرام و قرار را از او می گرفت. هیچ نمی دانست که جلال ممکن است از او چه بخواهد و هزار فکر و نگرانی از خاطرش می گذشت. تصور می کرد پیرمرد ماجرا را برای جلال تعریف و او را از اسرار خود باخبر کرده است و ابداً تصورش را هم نمی کرد که جلال اعترافنامه را پیدا و با طلعت ملاقات کرده باشد.
هیچ معشوقه ای چنان که نگین انتظار جلال را می کشید، منتظر عاشق خود و هیچ مادری آن طور در انتظار فرزندش نبود. نگرانی و کنجکاوی داشت نگین را از پا در می آورد، آن قدر که اگر ملاحظه بعضی چیزها نبود خودش سراسیمه به دیدن جلال می فرت.
بالاخره ساعت سه بعد از نیمه شب بود که جلال آمد. نگین سعی کرد چهره ملایم و خونسردی به خود بگیرد. جعبه ای محتوی کیسه های زر و نقره و جواهرات را جلوی خود گذاشت و ظاهراً به شمردن پول مشغول شد و زیر چشمی دید که جلال وارد اتاق شد، سلامی کرد و گوشه ای ایستاد. نگین لبخند زد و او را دعوت کرد بنشیند و با دقت به چهره اش نگاه کرد تا شاید چیزی دستگیرش شود. آتش اشتیاق از درون جلال زبانه می کشید و از چشمهای او بیرون می ریخت و همین نگین را بیشتر می ترساند.
آرام گفت:
– بیا جلوتر ببینم چه می گویی.
جلال دو سه با آب دهانش را فرو برد و جواب داد:
– چند روز پیش فراش باشی را دیدم که گفت ماموریت من ناتمام ماند، اما به شکر خدا عزرائیل کار را تمام کرده و برای بیگم دغدغه ای باقی نمانده است.
– پس برای همین بود که تقاضای ملاقات با مرا داشتی؟من دستمزد تو را فراموش نکرده بودم و می بینی که پیشاپیش آن را آماده کرده ام. حتماً از نظر معاش در مضیقه هستی. بیا این کیسه پنجاه اشرفی را بگیر تا وقتی از شکار برگشتم فکر اساسی برای تو بکنم. فعلاً بهتر است در شیراز نمانی و به یک شهر دور بروی و مشغول کسب و کار شوی.
– بیگم خیال دارند هنگام مراجعت چقدر به من بپردازند؟
– آن قدر که بتوانی به شهر دیگری بروی و آرام زندگی کنی.
– برای این کار چقدر در نظر گرفته اید؟
– گمانم سیصد اشرفی کافی باشد. درست می گویم؟
– شاید سیصد اشرفی به نظر بیگم زیاد بیاید، ولی برای من چیزی نیست.
– مگر برای یک ماموریت ساده که آن را هم درست انجام ندادی چقدر باید بگیری؟ انگار هوای بیرون از زندان به تو ساخته و از آن مهمتر دیگ طمع تو را به جوش آورده.
– اولاً من خیال بیرون رفتن از شیراز را ندارم و اینجا هم آمده ام که با بیگم معامله تازه ای بکنم و بگویم خیلی بیشتر از اینها به من نیاز دارید.
نگین با حیرت و تعجب نگاهش کرد و گفت:
– این چه معامله ای است و تازه چه کسی گفته که من به تو نیاز دارم؟
– فرض کنید کسی پیدا شود و کاغذ خون آلودی را برای بیگم بیاورد که در آن اسرار محرمانه ای نوشته شده است. باز هم بیگم می خواهند سیصد اشرفی بپردازند؟
نگین از خون آلود بودن کاغذ خبر نداشت ، اما با حرفهای جلال فهمید که منظور همان اعتراف نامه است، با این همه سعی کرد دست و پایش را گم نکند و پرسید:
– کدام کاغذ خون آلود؟ مقصودت چیست؟ نمی فهمم چه می گویی؟
– خوب می دانید مقصودم چیست چون کاغذ به خط شماست.
نگین با تمام خودداری نتوانست جلوی خود را بگیرد و فریاد زد:
– کو؟ کجاست؟
– بیگم ملاحظه فرمودید که خلاف عرض نمی کنم و شما خیلی به من احتیاج دارید. کاغذ در جای امن و امانی است. حالا بفرمائید چقدر به آن کاغذ نیاز دارید؟
– نمی دانم چه می گویی.

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۵]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۷

-متاسفم که آن را نیاوردم. اگر می دانستم بیگم آن قدر به این کاغذ علاقه دارند حتماً می آوردم. در آن کاغذ زنی تحت فشار و اجبار اعترافاتی کرده.
– تو مرا خفه کردی. بگو چه نوشته؟
نگین کاملاً روحیه اش را باخته و دانه های درشت عرق روی پیشانیش نشسته بود، همین باعث شده بود که زیبائیش صد چندان شود. جلال که از خود بیخود شده بود، کمی محو و مات نگاهش کرد و گفت:
– من کاغذی را که به خط شما بود تصادفی پیدا کردم و چون مایل به خدمتگزاری هستم ،آمدم که خبرش را به شما بدهم ، ولی بیگم باید بدانند که هرچیزی عوضی دارد.
خون در رگهای نگین به جوش آمده و در بن بست عجیبی گیر کرده بود. می دانست که جلال به دسترسی به این اطلاعات می خواهد او را در اختیار بگیرد و به مقاصد شوم خود برسد. فکر همه کس از جمله منوچهر میرزا ، محترم و شمس آفاق را کرده بود، ولی هرگز به خاطرش خطور هم نکرده بود که جلال بزرگترین دشمن او از کار در آید. سعی کرد جلال از اضطراب درونی او چیزی نفهمد. لبخندی زد و گفت:
– من صمیمت و خدمتگزاری تو را هرگز فراموش نمی کنم و موجبات رضایت خاطر تو را فراهم خواهم کرد. اگر هم گفتم که از این شهر برو به خاطر آن بود که اگر به خاطر آن بود که اگر به چنگ منوچهر میرزا بیفتی جان به در نمی بری. حالا هم که دوست نداری از شیراز بروی میل خودت است، ولی جای مناسبی برای خودت فراهم کن و زیاد آفتابی نشو. موقعی که از شکار برگردم یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد. تو می دانی که دشمنان مثل حلقه انگشتر مرا دربرگرفته اند و من هیچ کس را ندارم که کمکم کند، به همین خاطر به تو احتیاج دارم.
نگین جمله آخر را طوری گفت که جلال با همه سنگدلیش تحت تأثیر قرار گرفت و گفت:
– من تا جان در بدن دارم خدمتگزار شما هستم و هر امری باشد با کمال میل انجام می دهم.
– من هم همین فکر را می کردم، اما امشب به اینجا آمدی و با نهایت سنگدلی مرا تهدید می کنی. با این وضع بهتر نبود به سراغ دشمنان من می رفتی؟ آنها برای اطلاعاتی که داری پول خوبی می پرداختند.
جلال یکمرتبه متوجه شد که نگین را از خود رنجانده است و با خود گفت:
«مثل این که راست می گوید و من که این قدر او را دوست دارم، حق نداشتم تا این اندازه زیاده روی کنم و قلب او را برنجانم. این تقصیر من نیست. من که تا به حال عاشق نشده ام و طرز رفتارم را نمی دانم. حالا باید کاری کنم که او از من راضی شود.»
برای همین در جواب نگین همین طور که سرش پائین بود گفت:
– من از حرفهایی که زدم منظوری نداشتم، فقط خواستم به بیگم عرض کنم که…
و زبانش به لکنت افتاد و نتوانست ادامه بدهد. نگین موقعیت را دریافت و با عجله گفت:
– من هم مطمئنم که منظوری نداشتی و من هیچ رنجشی از تو ندارم و در آینده خواهی دید که همه جور مساعدتی با تو خواهم کرد و اگر عمری باقی بود، تلافی همه زحماتت را خواهم کرد. فعلاً این صد اشرفی را بگیر، موقعی که برگشتم باز با هم صحبت می کنیم.
دیگر حرفی نبود. جلال خیلی دلش می خواست برای اثبات عشق سوزان خود کیسۀ اشرفی را رد کند، ولی نفهمید چرا نتوانست این کار را بکند. نگین دوباره لبخند تمسخری به جلال زد و عشرت را صدا کرد. جلال چنان از دیدن صورت زیبا و دلنشین نگین گیج شده بود که نفهمید کی از در عمارت بیرون رفت و یکمرتبه چشم باز کرد و دید، در کوچه های مجاور حکومتی یکه و تنها مانده است.
آن شب نگین نمی توانست چشم برهم بگذارد و دائماً فکر می کرد در مقابل این حریف جدید چه باید بکند، بالاخره به خود دلداری داد که وقتی از شکار برگردد بهتر می تواند در این باره تصمیم بگیرد. می خواست بخوابد که صدای پای فرّخ میرزا را شنید.
شاهزاده وارد شد و دستی به سر سوگلیش کشید و به او خبر داد که فردا صبح راه می افتند. نگین موقعیت را مناسب دید و از شاهزاده تقاضا کرد به او اجازه بدهد با اسب همراه آنها برود.
فرّخ میرزا گفت:
– وقتی از شهر دور شویم سوار اسب می شوی. در داخل شهر پسندیده نیست.
سه ساعت از طلوع آفتاب گذشته، کاروان شکار به راه افتاد. منوچهرمیرزا توانسته بود به کمک حکیم باشی وارد قافله شود و دوشادوش دائیش حرکت کند. حکیم باشی به شاهزاده گفته بود که زندگی منوچهرمیرزا یکنواخت شده و همه کسالت هایش به خاطر همین است و سفر در تغییر حال او اثر خوبی دارد. شاهزاده با آن که دلش می خواست منوچهرمیرزا در شیراز بماند و به کارهای حکومتی رسیدگی کند، بناچار حرف حکیم باشی را پذیرفت و امور دارلحکومه را به نایب الایالت سپرد.
منوچهرمیرزا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و به خود وعده می داد که در این سفر آبی بر آتش سوزان دل خود خواهد پاشید و درست از لحظه ای که حرکت کردند نگاهش به کجاوه نگین دوخته شده بود و حتی یک لحظه هم نمی توانست نگاه خود را برگرداند.
نگین از لای پرده کجاوه، این نگاهها را می دید و پیغام شب گذشته منوچهرمیرزا را به یاد می آورد و هر دم بر ناراحتیش افزوده می شد و با خود

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۵]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۸
میگفت:
«عجب گرفتاری شده ام. همیشه خدا باید اضطراب داشته باشم. این چه زندگی ای بود که برای خودم درست کردم؟ من از این همه جاه و جلال چه بهره ای می برم؟ مادر بیچاره ام چقدر التماس کرد و من نشنیدم. حالا باید این همه مصیبت را تحمّل کنم.»
فرّخ میرزا بین کجاوه شمس آفاق و نگین اسب می تاخت، ولی دائماً نگاهش به کجاوه نگین بود و گاهی هم دستی به سر وهاب که در آغوش اقدس چرت می زد می کشید. شمس آفاق اینها را می دید و خون خونش را می خورد و به محترم می گفت:
– دایه جان! می بینی که چطور این دخترۀ بی سر و پا دل و دین این مردک احمق را ربوده؟ نزدیک است دیوانه شوم. خدایا چرا این مردها این قدر گیج و ابله هستند. نگاه کن ببین چطور واله و شیدای بچه ای شده که معلوم نیست از کجا آمده.
محترم او را تسلّی داد و به صبر و سکوت دعوت کرد و گفت:
– مثل این که قول و قرار خود را فراموش کرده ای. مگر قرار نبود صبر و تحمّل کنی و منتظر فرصت باشی؟
– چقدر صبر کنم؟ صبر هم اندازه دارد. تو اگر خودت جای من بودی چه می کردی؟ مثلاً بعد از مدتها شوهرم لطف کرده و مرا با خود به گردش آورده. این هم گردش من است که باید اینجا بنشینم و به چشم خودم رقیب بی سر و پا را ببینم. چه کنم که قسم خورده ام تا آخر مقاومت و صبر کنم، وگرنه یک لحظه هم با این مرد خونخوار و سنگدل بیرون نمی آمدم، اما این صبر دارد از درون هستی مرا به باد می دهد.
– آرام باش دخترم و عنان صبر و شکیبایی را از کف مده. بالاخره نوبت تو هم خواهد رسید.
نگین از روز دوم شاهزاده را متقاعد کرد که روی اسب بنشیند و کنار او بتازد. منوچهرمیرزا با همه اشتیاقی که به نزدیک بودن به نگین داشت، از ترس دائیش خودش را عقب می کشید. سوار اسب شدن نگین خار دیگری بود که به چشم شمس آفاق فرو رفت و بی اختیار اشک او را جاری ساخت. او با بغض شدیدی حرکات نگین را از دور می دید و به دلبری ها و طنازی های او که فرصت برای جلوه فروختن پیدا کرده بود، نگاه می کرد و رنج می برد و به خود فحش می داد که چرا آمده است.
نگین وقتی با شاهزاده تنها می شد، پیچۀ خود را بالا می زد و چهره زیبای خود را بر او آشکار می ساخت و بر عشق و علاقۀ فرّخ میرزا می افزود. گاهی هم با او مسابقه می گذاشت و به تاخت از کجاوه دور می شدند و باد صدای خنده آنها را به گوش شمس آفاق می رساند. شمس آفاق آن قدر غصه خورد که بالاخره تب کرد.
محترم با اصرار زیاد از او خواست در کجاوه دراز بکشد و چشم برهم بگذارد و این مناظر را نبیند. شاهزاده بدون کوچکترین توجهی به کجاوه شمس آفاق، با نگین گرم گفت و شنود و خنده بود و چنان از هوسِ اسب سواری نگین خوشش آمده بود که به او گفت اگر قادر است تا روز مراجعت همه روزه اسب سواری کند تا شادی و سرور او تکمیل شود. نگین هم هر چه از رموز دلبری و عاشق کشی می دانست به خرج می داد و شاهزاده را محکمتر به کمند عشق خود می پیچید و دامی را که در اطراف او گسترده بود، استوارتر می ساخت. داستان های شنیدنی و مهیّجی نقل می کرد که کاملاً برای شاهزاده تازگی داشت و وقتی از دیگران دور می شدند، با صدای لطیف و ملایم برای او آوازهای دلاویز و قشنگی می خواند که دل از فرّخ میرزا که عمری جز صداهای خشن و فریادهای ناهنجار نشنیده بود، می ربود. شاهزاده باور نمی کرد که سوگلیاو این قدر هنرمند باشد و تصور نمی کرد که یک دختر تاجر شیرازی باین خوبی طنازی و دلبری بداند، ولی هرچه بود مردک سنگدل، جان و دل خود را یکسره تسلیم این دختر عیّار کرده و چشم به دهان او دوخته بود و طوری در این کار افراط می کرد که اگر نگین هوس می کرد جایی اطراق کنند و یا از توقّفگاهی بگذرند، بدون چون و چرا قبول می کرد و کلّ برنامه های قافله را به هم می ریخت و همه را دچار زحمت می کرد.
محترم خبر تب و بیماری شمس آفاق را به عرض فرّخ میرزا رساند، ولی او فقط یک بار به کنار کجاوه زن عقدیش آمد و خیلی رسمی گفت که اگر حال شمس آفاق خوب نیست، می تواند به شهر برگردد و یا در یکی از دهات بین راه توقف کند تا حالش بهتر شود. این توهین واقعاً برای شمس آفاق غیرقابل تحمّل بود و آتش انتقام را در او شعله ورتر کرد و از ته دل تصمیم گرفت منتظر فرصت مناسبی شود و ضربه اش را بزند.
یورتچیان و پیش قراولها همیشه چند ساعت زودتر از موکب شاهزاده و ملتزمین حرکت می کردند و چادرها را در نقاط سرسبز و مصفّا، کنار سبزه زار و چمنهای زیبا که تازه سر از خاک بیرون کشیده و طراوت و خرمی زیادی به دشت و صحرا بخشیده بودند، می افراشتند. آشپزخانه پیشاپیش می رفت و پس از تهیه غذای اردو و تحویل به خدمه و آبدارها به راه می افتاد تا شام شب را تهیه کند ، ولی در تمام این نقاط قبلا” علیرضا خان خواربار و آذوقه و وسایل لازم را تهیه دیده بود که بمحض ورود خدمه اردو و آشپزها در اختیار ایشان گذاشته شود .

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۷]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۸
روز پنجم به دستور ادیب خان ، دیگر عمله جات اردو جلوتر نرفتند ، چه از آن روز وارد منطقه ایلات مربوط به علیرضا خان می شدند و او خود پذیرایی از شاه و ملتزمین او را به عهده گرفته بود .
علیرضا خان همراه با پانصد سوار که همگی از خوانین و بیگ زادکان بودند ، به استقبال آمدند . لباس مخصوص این افراد و اسبهای زیبا و شکیل آنها با یراق های طلا و نقره بقدری جالب توجه و قشنگ بود که چشم همه را خیره کرد . فرخ میرزا ابدا” مایل نبود نگین در مقابل مستقبلین سوار بر اسب باشد ، اما طوری مفتون او شده بود که تمایل خود را از یاد برد و در دل گفت :
چه اشکال دارد زن من در مقابل ایلات و عشایر سواره ظاهر شود ، مگر نه این که زن های ایلات نیز بیشترشان در سواری و تیراندازی مهارت دارند و دوشادوش مردانشان حتی به میدان جنگ هم می روند ؟
با این استدلال شاهزاده عیبی در سواری نگین ندید و فقط به او گفت :
تو کمی عقب تر اسب بران و داخل اردوی حرمسرا حرکت کن .
علیرضا خان بمحض دیدن فرخ میرزا از اسب پیاده شد و همراهانش هم به پیروی از او پیاده شدند و همه در صف مرتبی مقابل شاهزاده ایستادند و سرها را به تعظیم فرود آوردند . فرخ میرزا وصف قدرت و نفوذ علیرضا خان را زیاد شنیده بود و از این اظهار فروتنی او غرق سرور شد . به یک اشاره علیرضا خان ، پانصد سوار بر زین قرار گرفتند و از چپ و راست موکب شاهزاده حرکت کردند . علیرضا خان خودش پیشاپیش فرخ میرزا به راه افتاد و به رسم ایلیاتی به احترام مهمان عالیقدر خود ، کسب اجازه و با اسب هنرنمایی ها کرد و براستی نمایش های خیره کننده ای در سواری از خود نشان داد . قامت بلند و رشید او در بین تمام سواران مشخص و نمایان بود و اسب او نیز از بهترین اسبها بود و حرکاتی که انجام می داد همه را حیران و مبهوت کرده بود .
به دستور فرخ میرزا در این محل ، حرم از قافله جدا شد و ملتزمین رکاب شاهزاده که اندکی عقب بودند ، جلو آمدند و پشت سر او قرار گرفتند . نگین خود را در میان خیل سواران حفظ کرد و بمحض این که دید منوچهر میرزا دارد پیشاپیش ملتزمین سواره اسب می تازد ، خود را به کنار شاهزاده رساند و دوشادوش او به راه افتاد .
جمعیت سواران همه به تماشای هنرنمایی علیرضا خان و سوارانش مشغول بودند . فرخ میرزا و نگین که جلوتر از همه می رفتند ، بیشتر از همه متوجه عملیات علیرضا خان بودند . نگین طوری به حرکات او خیره شده بود که توجهی به اطراف خود نداشت و از سوراخ های پیچه ، با دقت او را نگاه می کرد . علیرضا خان هم که می دید یک زن مواظب حرکات اوست ، بر شور و حرارت کارهایش می افزود و از شاهکارها و فنون سواری ، هر چه می دانست به کار می برد ، به طوری که صدای ولوله و احسنت از همه سواران برخاست .
فرخ میرزا که مات این همه هنرنمایی و زیبایی شده بود ، بار دیگر او را از نزدیک مورد تفقد قرار داد و برای نگین فرصتی پیدا شد که چهره مردانه و زیبای علیرضا خان را از نزدیک ببیند و خودش هم نفهمید که چرا یکباره ضربان قلبش شدید و صورتش داغ شد . مسلما” اگر پیچه نداشت ، همه متوجه این تغییر حالت ناگهانی او می شدند .

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۸]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۷۹

شاهزاده نگاهی به پشت سر کرد و چون همراهان را دور دید ، آهسته از نگین پرسید :
حرکات این جوان شجاع را چگونه دیدی ؟
نگین که هنوز نتوانسته بود بر خود مسلط شود و خود را از آن حال برهاند با صدایی لرزان گفت :
بد نبود .
نه تنها بد نبود که عالی و تماشایی بود . خوب شد همراهم آمدی و دیدی .
کنیز شما از فنون سواری و تیراندازی چیزی نمی داند . البته اگر حضرت والا پسندیده اند ، خوب و قابل ستایش است .
پذیرایی علیرضا خان از شاهزاده و همراهانش بقدری مجلل بود که همه حیرت کرده بودند . هر یک از همراهان چادر مخصوصی داشت و جلوی هر چادر ، دو خدمتکار آماده اجرای دستورات مهمانها بودند . جوانها و پیرها در کنار هم و به تناسب جای داده شده ، و وسایل تفریح و سرگرمی هر گروه آماده شده بود . دود اجاق های متعدد در فاصله ای دور نشان می داد که غذاهای لذیذ در انتظار همه است .
هوای خوش بهاری و گرمای مطبوع آفتاب که نور حیات بخش و زرین خود را بی دریغ به کوه و دشت و گل و سبزه نثار می کرد ، نشاط خاصی در همه ایجاد کرده بود . همه خوش بودند و بی اختیار در خود احساس وجد و سرور می کردند و در ظرف چند ساعت خستگی راه را از یاد برده و خمودگی زمستان را از تن و جان خود بیرون کرده بودند .
خیمه و خرگاه شاهزاده را در نقطه نسبتا” مرتفعی دور از سایرین بر پا ساخته بودند و چون خبر داشتند که هر دو حرم همراه شاه هستند ، چند چادر برای نگین و چند چادر برای شمس آفاق اختصاص داده بودند . برای خود شاهزاده هم چادرهایی برپا شده و منزلگاه منوچهر میرزا در همین قسمت تعیین شده بود ، ولی برخلاف جاهای دیگر در اینجا ذوق و نشاطی وجود نداشت و همه در فکر بودند و اظهار خستگی می کردند .
شمس آفاق هنوز تب داشت و بمحض ورود در بستر افتاد و شروع به ناله کرد . درد پای قدیمی فرخ میرزا هم که بر اثر سواری چند روز گذشته عود کرده بود اذیتش می کرد . منوچهر میرزا هم مقابل شاهزاده نشسته و در خواب و خیال فرو رفته بود و حوصله حرف زدن نداشت . نگین هم فشار بی سابقه ای را بر قلب خود احساس می کرد و به هیچ وجه نمی توانست خود را از چنگال افکار تازه ای که به مغزش هجوم آورده بودند رهایی بخشد . با عشرت صحبت می کرد ، فایده نداشت ، سر خود را با اقدس و بچه گرم می کرد ، نتیجه نمی گرفت ، می خواست با دیدن سبزه ها و لاله ها و تماشای دشت و بیابان خود را مشغول کند ، بیشتر در دریای خیال فرو می رفت . قیافه مردانه و زیبای علیرضا خان دمی از مقابل چشمانش دور نمی شد و به هر جا که نگاه می کرد او را می دید .
نگین حالتی را در خود حس می کرد که تا آن وقت مشابه آن را ندیده بود . او از عشق و عوالم آن هیچ خبر نداشت و از بچگی جز اسم شوهر نشنیده بود و هیچ نمی توانست تصورش را هم بکند که زنی می تواند عاشق مردی هم بشود . او از شاهزاده خوشش نمی آمد ، ولی خود را متعلق به او می دانست و همین قدر راضی بود که خون دختران بی گناهی را که فرمان فرخ میرزا به دست میر غضب سپرده شده بودند از این مرد هرزه گرفته است ، اما حالا در برخورد با این جوان رشید و برازنده ، گرفتار بلاتکلیفی عجیبی شده بود و مزاحمت منوچهر میرزا ، حسادت شمس آفاق و ترس از جلال را یکسره از یاد برده بود .
مدتها بود سفره را گسترده بودند ، اما نگین توجهی به آن نداشت . عشرت چند بار داخل چادر شد و او را متفکر دید . بالاخره نزد او آمد و گفت :
چرا این طور کسل و گرفته ای و از هوای به این خوبی و مناظر به این قشنگی استفاده نمی کنی ؟ از جوانی خودت حیفت نمی آید ؟ بیا که غذا سرد شد و از دهن افتاد .
خاله جان دست از سرم بردار . حالم هیچ خوش نیست . مثل این که تب دارم .
عشرت جلوتر آمد و نبض او را گرفت و چون دست نگین را داغ و ضربان قلبش را خیلی تند دید با اضطراب گفت :
چطور شده ؟ چرا تب کردی ؟ معلوم می شود عادت به سواری نداشتی و خودت را مریض کردی . بلند شو استراحت کن .
نگین با بی حوصلگی گفت :
برای خوابیدن و ناله کردن هم حالم خوب نیست . چرا دست از سرم بر نمی داری ؟

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۰۸]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۰

عشرت که اخلاق نگین را خوب می شناخت ، دیگر اصرار نکرد و به خدمتکارها دستور داد سفره را جمع کنند . بعد همین طور که زیر لب غر غر می کرد ، از چادر بیرون رفت و با خود گفت :
چرا نگین این طور بی حوصله شده ؟ حتما” اتفاق تازه ای افتاده که باید سر دربیاورم.

نزدیکی های غروب،سران ایلات و عشایر در چادر مجاور چادر فرخ میرزا جمع شده بودند تا یکی یکی به حضور شاهزهاده برسند و ادای احترام کنند.شاهزاده بالای چادر به بالش مروارید دوزی تکیه داده و پای دردناکش را دراز کرده بود.
روسای ایلات یکی یکی می امدند و تعظیم می کردند و دست فرخ میرزا را می بوسیدند و با لهجه محلی به او خیر مقدم می گفتند و برایش ارزوی عمر طولانی می کردند.شاهزاده هم جواب مختصری می داد و انها را به لطف حضرت خاقان مطمئن می ساخت.
کم کم مجلس حالت رسمی خود را از دست داد و شاهزاده هم غرور همیشگی خود را کنار گذاشت و از اوضاع و احوال محل سوالاتی پرسید.
بالاخره صحبت به شکار شیر کشید و هر یک از حضار اطلاعات خود را با اب و تاب شرح می داد و شاید قصه هایی را که از دیگران شنیده بود به نام خود تمام می کرد.شاهزاده از پیرمردی که در نزدیکی او نشسته بود پرسید:
از اینجا تا دشت ارژن چقدر راه است؟
پیرمرد پاسخ داد:
بیش از سه فرسخ راه نیست و دشت میان کازرون و شیراز واقع شده است.
برای شکار شیر چه کارهایی باید کرد و چه وقت می توانیم حرکت کنیم؟
در اینجا علیرضا خان وارد صحبت شد و گفت:
چون ادیب خان قصد حضرا والا را قبلا به ما خبر داده بودند،مقدمات کار را از هر حیث فراهم کرده ایم.هوا هم خوب و افتابی است و شیرها در این هوا ملایمتر و ارام تر هستند.اگر حضرت والا اجازه بفرمایند،فردا صبح به طرف دشت حرکت کنیم.دسته های شکارگردان امشب به بیشه می روند و شاید حضرت والا شیری به چنگتان بیفتد.
نمی شود حرکت را یکی دو روز عقب انداخت؟
به هوا اعتباری نیست.نزدیک بهار است و هر آن احتمال تغییر هوا می رود.اگر بارندگی شود،شکار مشکل خواهد شد و شیرها کمتر از بیشه های خود خارج می شوند.
شاهزاده فکر کرد اگر کمی بیشتر اصرار کند،حضار آن را حمل بر ترس خواهند کرد و گفت:
عیبی ندارد.فردا حرکت می کنیم.دستور بدهید کارهای لازم را انجام دهند.
آن گاه رو به منوچهر میرزا کرد و گفت:
حتما تو هم خواهی امد؟
منوچهر میرزا ترجیح می داد بماند و به شکلی با نگین ملاقات کند،ولی او هم ترسید امتناع او را حمل بر ترس کنند و گفت:
بله قربان،مدتها بود ارزو داشتم به شکار شیر بروم.دیگر فرصتی بهتر از این پیدا نمی شود.
علیرضا خان کسانی را که قرار بود در رکاب شاهزاده باشند،یک یک نام بر دو معرفی می کرد.تا پاسی از نیمه شب صحبتها در اطراف شکار فردا گذشت.کم کم فرخ میرزا احساس خستگی کرد و گفت:
چون باید فردا صبح زود حرکت کنیم،اگر زود بخوابیم بهتر است.
با این حرف همه تکلیف خود را فهمیدند و از جا بلند شدند.
فرخ میرزا هوس کرد شام را با نگین صرف کند.نگین چون این را شنید با عجله از جا بلند شد و دستی به سر و صورت خود کشید.رنگ و روی پریده او کاملا نشان می داد که مضطرب است.سرخابی به گونه ها مالید و لباسش را عوض کرد و دستور داد شام را حاضر کنند.
ضمن شام شاهزاده گفت:
فردا به شکار می روم و شاید بتوانم شیری به دست بیاورم.
نگین از شنیدن این خبر با خوشحالی فریاد زد:
چه عالی!چه موقع حرکت می کنیم؟
حرم در شکار نخواهد بود.راه دور و پر خطر است.یکی دو روز بیشتر طول نمی کشد.وسائل راحتی شما را علیرضا خان کاملا فراهم کرده است.
نگین اهی کشید و قیافه مایوس به خود گرفت.فرخ میرزا قلبا نگین را دوست داشت و نمی خواست او را مکدر کند و چون افسردگی او را دید پرسید:
چرا اوقاتت تلخ شد؟مثل اینکه خیلی کسل شدی؟
خیر قربان،هر طور نظر حضرت والا باشد من مطیعم.من این سفر را بیشتر به این امید امدم که مدت زیادتری در کنار حضرت والا باشم.اگر قرار بود حضرت والا از من دور باشند،شهر و عمارت حکومتی برایم بهتر بود.
منظورت چیست؟یعنی تو هم می خواهی به شکار بیایی؟
من به شکار کاری ندارم،فقط می خواهم کنار حضرت والا باشم.
شاهزاده به قدری از این اظهار علاقه نگین خوشش امد که بی اختیار او را در آغوش گرفت و گفت:
خیلی خوب.تو هم بیا.من نمی توانم تو را افسرده و کسل ببینم.
نگین مثل بچه ها دستهایش را به هم کوبید و گفت:
چقدر شما خوب و مهربانید.

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx