قصه کوتاه نیلا به مدرسه می رود

فهرست مطالب

قصه کوتاه نیلا به مدرسه می رود داستانهای نازخاتون

قصه کوتاه نیلا به مدرسه می رود

داستانهای نازخاتون

نیلا به مدرسه می رود

 

یکی بود یکی نبود غیرازخدای مهربون هیچکس نبود .روزی ازروزها نیلا خرس کوچولوی مهربون خیلی دلش میخواست که با سواد بشه و به مدرسه بره؛ اما او برای این کارخیلی کوچک بود .‌دوستانش ؛ ببری ؛ میومیو ؛ جیک جیکو قارقاری ؛ هاپی به مدرسه می رفتند و برای نیلا تعریف می کردند که درمدرسه چقدربه آن ها خوش می گذرد . نیلا یک روز به مادرش گفت مامان جون من دلم می خواهد به مدرسه بروم اما برای این کار خیلی کوچک هستم به نظرشما چیکارکنم؟ مادرش به نیلا گفت : نیلا جان پسرم عجله نکن به وقتش توهم به مدرسه می روی ! اما نیلا ازحرف مادرش ناراحت شد و به فکر فرو‌رفت با خودش گفت ؛ هرطورشده امروز به مدرسه می روم چون دوست دارم با سواد بشم و پیش همه عزیز باشم . فردای آن روز صبح زود از خواب بیدارشد بدون آن که پدر ومادرش و ازخواب بیدارکند مختصرکیک عسل خورد با شوروذوق به سمت مدرسه حرکت کرد.ازترسش پشت دیوار مدرسه قایم شد و به حرفهای خانم معلم که بز مهربانی بود گوش کرد خانم معلم از ببری سوال کرد وگفت : ببری شیرها درجنگل چه چیزی را شکار می کنند ؟ببری با استرس و پته پته گفت خانم معلم اجازه اجازه ! من نتونستم درس بخوانم ؛ خانم معلم به او نگاهی کرد وگفت ؛ برو سرجایت بشین اما بارآخرت باشد که درس نخوندی ؛ فهمیدی خانم معلم قارقاری صدا زد وگفت : قارقاری به من بگو‌که آیا لاک پشت ها درخشکی هم می توانند راه بروند ؟ قارقاری هم مثل ببری نتوانست سوال خانم معلم جواب دهد . خانم معلم با عصبانیت گفت : دفعه آخرتون باشه که درس نخوندید وگرنه این بار همه تون تنبیه می کنم متوجه شدید ؛ همه بچه ها یک صدا گفتند بله خانم معلم ؛ نیلا که تا اون موقع پشت دیوار قایم شده بود توی دلش گفت ؛ من جواب تمام سوال های خانم معلم بلدم کاشی الان سرکلاس بودم یهویی پاهاش لیز خورد محکم خورد زمین چنان جیغی کشید که خانم معلم و تمام بچه های کلاس به بیرون آمدند تا ببینند چخبرشده ؟ خانم معلم با تعجب گفت؛ نیلا تو اینجا چیکارمیکنی برای چی به اینجا آمدی ؟ نیلا که بدجورترسیده بود گفت؛ سلام خانم معلم من ؛ من ؛ من اومدم تا سواد یاد بگیرم ؛ مدرسه بتونم بیام آخه خیلی به مدرسه علاقه مند شدم خانم معلم با مهربانی لبخندی زد و گفت: عزیزم میدونم که به مدرسه علاقه داری ؛ اما هنوز برای آمدن به مدرسه خیلی کوچک هستی ؛ نیلا گفت ؛ خانم معلم من تمام سوال هایی که از ببری و قارقاری پرسیدید کامل بلدم جواب بدم لطفا به من فرصت بدهید خانم معلم یکم سرش خاراند گفت ؛ چجوری جواب سوال ها می دانی ؟ با این که درس نخوانده ای ؛ نیلا گفت ؛ من همیشه زمان هایی که بچه ها بازی می کردند یواشکی می رفتم ودفتر وکتاب هایشان می خواندم و آن ها یاد می گرفتم؛ اجازه هست جواب سوال ها بدم ؟ خانم معلم گفت ؛ بسیار خب جواب بده منتظر هستیم نیلا گفت؛ جواب سوال اول شیرها گوشتخوارهستند و حیوانات زیادی شکارمی کنند خصوصا گورخرها ؛ و جواب سوال دوم این که بله درست است لاک پشت درخشکی هم‌می توانند راه بروند خانم معلم از شنیدن پاسخ به این درستی دستاش به هم کوبید حسابی نیلا تشویق کرد دوستان نیلااولش با دهان باز بعد شروع کردند به تشویق کردن او‌. خانم معلم گفت ؛ باور نمیکردم اینقدردرس به این خوبی یاد گرفته باشی از نظر من نیلا تو می توانی از فردا با دوستانت به مدرسه بیای به شرط آن که شاگرد زرنگ کلاس باشی آن روز نیلا با خوشحالی به خانه رفت و ماجرا از اول تا آخر برای مادرش تعریف کرد مامان نیلا گفت ؛ پسر عزیزم اصلا فکر نمیکردم اینقدر زرنگ باهوش باشی آفرین به تو حالا که دوست داری به مدرسه بروی از نظر من اشکالی ندارد به شرط آن که همیشه نمره بیست بگیری ! نیلا با شادمانی گفت ؛ هورا ؛ هورا بلاخره به آرزوم رسیده ام به مدرسه می رم هورااا ؛ آهای نیلا خیلی خوشحالی چی شده؟ نیلا رو به آهو کرد گفت ؛ از فردا به مدرسه می روم چون میخوام با سواد بشم ؛ آهو لبخندی زد گفت؛ بسلامتی موفق باشی . فردای آن روزنیلا با خوشحالی صبحانه اش خورد و بامادرش خداحافظی کرد و به سمت مدرسه به راه افتاد با خود گفت ؛ همیشه تلاش می کنم تا موفق بشم تا به چیزی هایی که دوست دارم برسم من میخوام با سواد بشم به مدرسه بروم .

 

 

پایان.

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx