داستانهای شاهنامه قسمت ۸۵ تا ۹۰ 

فهرست مطالب

داستانهای شاهنامه داستانهای نازخاتون داستانهای نازخاتون رمان انلاین

داستانهای شاهنامه قسمت ۸۵ تا ۹۰ 

نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اشکانیان


پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد .
دویست سال بدین‌سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود . زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند . آن‌ها شغلشان شبانی بود . چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت : آیا مزدور می‌خواهی ؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد . شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می‌کنند . شب بعد نیز خواب دید که آتش‌پرست سه آتش فروزان در دست دارد . آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود می‌سوخت .وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خواب‌هایش را تعریف کرد ، یکی از بزرگان گفت : ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهد شد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه می‌شود . بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید . شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند . ساسان گفت : من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن می‌خوانند هستم . وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت : به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند . جامه‌ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش درآورد . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می‌گفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه‌ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند . بابک بادلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه‌ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد . اردوان او را بامحبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می‌نمود . روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد . شاه شاد شد اما از یک‌سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا می‌کردند که گور را زده‌اند . اردشیر گفت : اگر راست می‌گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت : تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت می‌کنی . ازاین‌پس به آخور اسبان برو و همان‌جا بمان . اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه‌ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت . وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه‌ای نزد اردشیر فرستاد و گفت : آخر چرا نزد فرزند او تاختی ؟ تو زیردست آن‌ها هستی و کم‌خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا بازهم بفرستم . اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد . اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست می‌داشت . روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در برگرفت . اردشیر متعجب گفت : تو از کجا آمدی ؟ کنیز خود را معرفی کرد . مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد . سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید . آن‌ها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند : ازاین‌پس مهتر اصطبل تو به بزرگی می‌رسد و شهریاری پرآوازه می‌شود .اردوان ناراحت شد . شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد . اردشیر گفت :اگر من به ایران بروم تو با من می‌آیی ؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت . پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند . شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به‌سوی پارس تاختند . وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اشکانیان

‍ ‍ در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است . پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد . از آن‌سو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند : از کام اژدها رستی . به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم‌چنین کرد .
اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیده‌اند ؟ آن‌ها پاسخ مثبت دادند . کدخدای شهر گفت : تو دیگر ره به‌جایی نمی‌بری . بهتر است نامه‌ای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی .اردوان هم چنین کرد و نامه‌ای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند . از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند . پس سپاهیان همگی به‌سوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند . در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست . اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود ، تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت : من خادم تو هستم . از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم .اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت . در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و به‌سوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند . سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه‌جا را فراگرفت . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند . اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دونیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هندوستان فرار کردند . تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت : ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد . اردشیر پند او را پذیرفت . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده می‌شود .سپس آتشکده‌ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به‌سوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . به‌جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود . شب در طرف کوه آتشی دید پس به‌سوی آن رفت و عده‌ای شبان را آنجا دید و از آن‌ها آب خواست و آن‌ها همراه آب ماست هم به آن‌ها دادند، اردشیر آسود . نیمه‌شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد . اردشیر گفت : این‌طرف‌ها جایی آباد و آرام سراغ داری ؟ شبان گفت : در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمی‌توانی بروی .اردشیر باراهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آن‌ها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند . سپس جاسوسانی به‌سوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند . آن‌ها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمده‌اند و به فکر او نیستند و می‌انگارند که تو در اصطخر زمین‌گیر شده‌ای . اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به‌سوی کردان رفت و شبیخون زد و آن‌ها را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای به دست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست می‌کنند و می‌فروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد می‌کنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدین‌سان کرم هرروز باعث بیشتر شدن محصول می‌شد و دختر هم هرروز سیبی به او می‌داد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه این‌طور کار می‌کنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اشکانیان

‍ ازآن‌پس خیلی به کرم رسیدند بطوریکه او بسیار بزرگ و رنگش سیاه شد پس صندوقی برایش ساختند و به خاطر کرم هفتواد و پسرانش ثروتمند شدند . امیری در آن شهر به هفتواد تهمت زد که از بد نژادان پول می‌ستاند پس هفتواد و پسرانش با همراهی مردم شهر بر سرش ریختند و او را کشتند. هفتواد دژی در کوه ساخت و دری آهنین برایش گذاشت . وقتی صندوق برای کرم تنگ شد در کوه حوضی برایش درست کردند و هرروز برایش مقداری غذا می‌بردند . چندین سال گذشت و آن کرم به‌اندازه فیلی شد . پس از مدتی هفتواد نام آنجا را کرمان نهاد .
کم‌کم هفتواد به کمک کرم از دریای چین تا کرمان را تسخیر کرد و سپاه گسترید و هر پادشاهی که می‌خواست با او بجنگد سپاهیان به کرم پناه می‌بردند و آن پادشاه شکست می‌خورد .وقتی اردشیر داستان هفتواد را شنید ، سپاهی به‌سوی او روانه کرد اما هفتواد که در کوه کمین کرده بود بادلی راحت او را شکست داد . اردشیر دوباره لشکری جمع کرد و به‌سوی هفتواد رفت . از طرفی پسر بزرگ هفتواد شاهوی از دور خبر رزم او را شنید و با کشتی به این‌سوی آب آمد تا به پدرش کمک کند . هفتواد او را در راست سپاهش قرارداد . در این جنگ دوباره اردشیر شکست خورد و عقب نشست اما چون هفتواد راه را بسته بود غذایی هم نمی‌توانست تأمین کند . از آن‌سو در جهرم مردی از نژاد شاهان به نام مهرک نوش زاد وقتی از شکست اردشیر و محاصره شدنش آگاه شد با سپاهی فراوان به قصر شاه رفت و گنج‌هایش را غارت کرد . اردشیر به مشورت با بزرگان پرداخت و بالاخره تصمیم به بازگشت گرفت . درراه به خانه‌ای رسید که دو جوان در آن بودند . جوانان حال آن‌ها را جویا شدند و اردشیر ماجرای کرم را بازگفت . جوانان از او پذیرایی کردند و گفتند : ای سرفراز غم و شادی همیشگی نیست همان‌طور که ضحاک و افراسیاب و اسکندر همه آمدند و رفتند ، روزی هم‌زمان بر هفتواد به سر می‌آید . اردشیر از سخنان آن‌ها خوشش آمد و گفت : من اردشیر پسر ساسان هستم . آن‌ها به او کرنش کردند و گفتند : کرم و گنج و سپاه هفتواد در کوه جای دارند و در جلوی آن‌ها شهر و پشتشان دریاست و آن کرم مانند دیوی جنگجوست . جوانان نیز با شاه همراه شدند تا به خره اردشیر رسیدند پس شاه به نزد مهرک رفت اما او که توانایی جنگ با اردشیر را نداشت به جهرم فرار کرد و اردشیر هم به دنبال او رفت و بالاخره او را اسیر کرد و گردنش را زد و او را در آتش سوزاند و تمام پسرانش را کشت و فقط دخترش توانست فرار کند که هرچه گشتند او را نیافتند . سپس اردشیر با لشکریانش دوباره به‌سوی کرم رو نهاد . اردشیر به یکی از سالاران به نام شهرگیرگفت : مراقب باش و طلایه به جلو بفرست و دیده‌بان قرار بده ، من سپاه را به تو می‌سپارم و خود به آنجا می‌روم اگر در روز دود یا شب آتش دیدید بدانید که کار کرم تمام است . پس هفت تن از سران لشکر را جدا کرد و با گوهر و گنج و دیبا و دینار به همراه دو صندوق سرب و قلع و به همراه ده خر با بار زر و سیم به‌سوی دژ رفت و آن دو مرد جوان عاقل را نیز با خود برد . کسی از بالای دژ پرسید : کیستی و چه در صندوق داری ؟ اردشیر گفت: من بازرگانی هستم و پیرایه و جامه و سیم و زر و دینار و دیبا و خز و گوهر دارم و از خراسان آمده‌ام . چون از بخت کرم کار ما درست شد مال بسیاری برای او آوردم . در دژ را باز کردند و آن‌ها وارد شدند و اردشیر به تمام کسانی که آنجا بودند مال و اموال فراوانی داد و سپس با می آن‌ها را مست کرد و بعد قلع و سرب را آب کرد و برای کرم برد . کرم به خیال اینکه غذای هرروز است دهان باز کرد و اردشیر آن مایع مذاب را دردهانش ریخت و او با صدای شدیدی که همه‌جا را لرزاند جان داد . سپس اردشیر به جنگ با افراد مستی که آنجا بودند ، پرداخت و بعد دود درست کرد و به شهرگیر خبر داد که کرم را کشته است . وقتی خبر به هفتواد رسید ناراحت و غمگین به‌سوی دژ آمد اما از دو سو محاصره شد ، از یک‌سو اردشیر و از سوی دیگر شهرگیر . پس از جنگی کوتاه هفتواد اسیر شد . اردشیر دستور داد که در کنار دریا دو دار بلند زدند و هفتواد و شاهوی را دار زدند و سپس تیربارانشان کردند و بعد از تاراج دژ آتشکده‌ای آنجا ساختند و شاه کشور را به دو جوان همراهش سپرد و خود به‌سوی پارس روان شد و به شهر گور رفت . پس از مدتی چندین سپاه به همراه مردی شایسته به کرمان فرستاد و خود نیز به تیسفون رفت تا به تخت بنشیند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_شش
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_بابکان

‍ ‍ شاپور از نژاد دختر پرسید و او گفت : من دختر کدخدای ده هستم . اما شاپور نپذیرفت و گفت : دروغ نگو . تو از نژاد بزرگان هستی .
دختر گفت : اگر به من امان دهی راستش را میگویم . شاپور گفت : تو در امانی . دختر گفت : من دختر مهرک هستم و در کودکی پارسایی مرا به کدخدا سپرد و از ترس شاه اینجا پنهان شدم . پس شاپور نزد کدخدا رفت و گفت : این دختر زیبا را به من بده و شاهد ما باش . کدخدا هم پذیرفت . پس از ازدواج نه ماه بعد پسری به دنیا آمد که او را اورمزد نامیدند . مدتی گذشت و او هفت‌ساله شد و او را پنهان می‌کردند . روزی وقتی اردشیر به شکار رفت و شاپور هم همراهش بود ، اورمزد با چند تن از کودکان بازی می‌کرد . ناگاه توپشان به نزدیک شاه افتاد و هیچ‌کدام از کودکان جز اورمزد توپ را برنداشت . همه متعجب شدند و شاه گفت : او پسر کیست ؟ اما کسی پاسخ نداد . پس او را آوردند و شاه از خودش پرسید و کودک گفت : من پسر شاپور هستم . شاه خندید و به شاپور نگاه کرد . شاپور با نگرانی جلو آمد و گفت : آری او پسر من و دختر مهرک است و نامش اورمزد می‌باشد. شاه خوشحال شد و او را در برگرفت و به نامداران شهر گفت : هرکسی که عاقل باشد باید همیشه به گفته ستاره شناسان اعتماد کند زیرا کید گفته بود که استواری ایران و پایندگی ما به ازدواج شاپور و دختر مهرک بستگی دارد .
اردشیر برای اینکه لشکرش را افزایش دهد و همیشه لشکری آماده داشته باشد دستور داد تا هرکس که پسر دارد باید به او کلیه فنون جنگ و سواری و استفاده از گرز و کمان و تیر را بیاموزد و وقتی کودکان این فنون را آموختند به درگاه شاه می‌آمدند و نام می‌نوشتند تا در موقع جنگ از آن‌ها استفاده شود و مستمری هم برایشان در نظر گرفته بود. اردشیر در درگاهش افراد باسواد و معلومات را وارد کرد و بی‌سوادان جایی در آنجا نداشتند . وی کاردارانش در شهرهای مختلف را به رعایت عدل و انصاف سفارش می‌کرد و نصایح زیادی نیز به بزرگان داشت و آن‌ها را به کارهای نیک و کمک به ستمدیدگان سفارش می‌نمود . او کارآگاهانی به جاهای مختلف کشور فرستاد تا از وضع مردم به او خبر دهند اگر درجایی زمین خراب بود یا آب‌وهوا خوب نبود خراج را برمی‌داشت . وقتی اردشیر هفتادوهشت‌ساله شد بیمار گشت و فهمید که زمان مردن رسیده است پس شاپور را فراخواند و شروع به پند و اندرز او کرد و گفت :به سخنان بدگویان گوش مکن و بدان که دین و تخت شاهی به هم وابسته‌اند . سه چیز تخت شاه را سرنگون می‌کند . اول بیدادگری دوم اینکه فرد بی‌هنر را بر هنرمند ترجیح دهی و سوم اینکه به فکر انباشته کردن گنج باشی و به نیازمندان نرسی . در زمان حمله دشمن فوراً سپاه را آماده کن و کار را به فردا نینداز . حالا دیگر زمان رفتن است پس تو تابوت مرا مهیا کن و بعد به تخت سلطنت بپرداز . این را گفت و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد .
پادشاهی شاپور اردشیر
پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود . وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسم‌های اردشیر را اجرا می‌کند و از دهقان یک‌به‌سی مالیات می‌گیرد تا به کار لشکر بپردازد . وقتی خبر مرگ اردشیر به همه‌جا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه به‌سوی ایران روان شدند . سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تن‌به‌تن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچ‌کدام نتوانستند دیگری را شکست دهند . سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و در آخر بزانوش گرفتار شد و ده هزار رومی مردند و هزارودویست مجروح دادند پس قیصر پیام صلح فرستاد . شاپور از پالوینه به‌سوی اهواز رفت و شهرستانی به نام شاپورگرد به وجود آورد . شهرستانی برای اسیران رومی ساخت و کهن دژ را در نشابور ساخت و هر جا می‌رفت بزانوش را هم می‌برد . رود پهنی در شوشتر بود به بزانوش گفت : اگر پلی بسازی که ما برگردیم و این پل بماند من تو را به شهر خودت می‌فرستم . بزانوش شروع به ساخت پل کرد و سه سال طول کشید و بالاخره پل ساخته شد و شاپور نیز او را آزاد کرد . پس از گذشت زمان پادشاهی ، روزی شاپور بیمار شد و اورمزد را فراخواند و نصایح و پندهایی به او کرد و سپس جان سپرد .
پادشاهی اورمزد شاپور
پادشاهی اورمزد شاپور یک سال و دو ماه بود . اورمزد نیز به‌رسم شاهان قبل رفتار می‌کرد ولی مدت پادشاهی او زیاد نبود و چون هنگام مرگش رسید پسرش بهرام را فراخواند و اندرزهایی به او داد و جان سپرد .
پادشاهی بهرام اورمزد
پادشاهی بهرام اورمزد سه سال و سه ماه و سه روز بود . بهرام بر تخت نشست اما عمر پادشاهیش نیز چندان دراز نبود . او پسری به نام بهرام بهرام داشت . پس او را فراخواند و به‌رسم شاهان قدیم نصایحی به او کرد و درگذشت .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_بهرام

‍ پادشاهی بهرام بهرام
پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود . وقتی بهرام بر تخت نشست ابتدا آفرین خدا را به‌جا آورد و سپس پندهایی به سران و بزرگان داد و پس از نوزده سال پسرش بهرام بهرامیان به‌جای او نشست .
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود . او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه می‌نامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت .
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد .
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس‌ازآن عمرش سررسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید .
پادشاهی شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف
پادشاهی شاپور اورمزد هفتادسال بود . مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد . جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل‌روزه شد او را بر تخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدت‌زمانی کارهای پادشاهی را انجام می‌داد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الآن مردم به‌سوی خانه می‌روند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر می‌خورند و هرکسی از بیم آب می‌خروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم به‌راحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند . به‌زودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشت‌ساله شد تاج بر سرش نهادند و رسماً شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسانیان طائر شیردل سپاهی از روم و پارس و بحرین و کرد و قادسی جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یک سال نوبهار دختری به دنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیست‌وشش‌ساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یک ماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایه‌اش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد . وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را باجان و دل می‌پذیرد . پس مالکه پدر را بی‌هوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پرده‌سرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمه‌اش نوبهار را باعزت و احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد و سر از تنش جدا نمودند و جسدش را آتش زدند . پس‌ازآن شاپور هر عربی را که می‌دید ، می‌کشت و دو کتف او را با شمشیر می‌زد . به همین خاطر اعراب او را ذوالاکتاف نامیدند . روزی شاپور ستاره‌شناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستاره‌شناس پاسخ داد : کاری پررنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا می‌شود جلوی آن را گرفت ؟ ستاره‌شناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دینار و دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از پارس معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد . مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است . قیصر متعجب شد ولی به روی خود نیاورد . وقتی شاپور مست شد او را گرفتند و در درون چرم خر دوختند و به اتاق تاریکی بردند . کلید اتاق در دست زن قیصر بود . زن کلید را به کنیز خود که ایرانی نژاد بود سپرد . قیصر همان روز لشکرش را به‌سوی ایران حرکت داد و ایران را گرفت . بسیاری از ایرانیان یا کشته شدند یا اسیر و یا فراری بودند و بسیاری نیز به‌اجبار به دین مسیح درآمدند . مدتی گذشت و کنیز قیصر از اسارت شاپور ناراحت بود پس به او گفت : چطور کمکت کنم ؟ شاپور پاسخ داد : هرروز چرم را با شیر داغ آغشته کن و بمال تا پاره شود و کنیز نیز چنین نمود تا بالاخره شاپور توانست از چرم بیرون بیاید . شاپور در فکر چاره بود تا فرار کند . کنیز گفت : فردا جشن بزرگی است و همه به محل جشن می‌روند . وقتی زن قیصر بیرون رفت من نیز دو اسب با تیروکمان می‌آورم .شاپور شاد شد و به او آفرین گفت و روز بعد هر دو سوار بر اسب ازآنجا فرار کردند و به ایران رفتند.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_نه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_بهرام

‍ درراه به دهی رسیدند و در خانه باغبانی را زدند و از او خواستند که اجازه دهد تا شب را آنجا بمانند . باغبان پذیرفت و از آنان پذیرایی کرد. شاپور از وضع ایران پرسید و باغبان ماجرای حمله قیصر را گفت . شاپور درباره موبد موبدان پرسید و باغبان محل زندگی او را گفت . پس شاپور گل مهر طلب کرد و بعد نگینی بر آن نهاد و به باغبان گفت : این را به موبد موبدان بده . باغبان نیز چنین کرد .
موبد وقتی گل را دید گریست و گفت : این مرد کجاست ؟ باغبان گفت : در خانه من است . پس موبد فرستاده‌ای به پهلوان سپاه فرستاد و خبر آمدن شاپور را داد و سپس سپهبد لشکریان را جمع کرد و به در خانه باغبان آمدند . شاپور نیز به دیدن آن‌ها رفت و تمام ماجرا را بازگفت و بعد دستور داد تا به هر سو طلایه بفرستند و همه راه‌های طیسفون را ببندند تا فعلاً قیصر از آمدن شاپور باخبر نشود چون هنوز آمادگی جنگی وجود نداشت و باید منتظر آمدن بقیه سپاه می‌شدند . پس از مدتی موبد لشکریان زیادی آورد و شاپور نیز کارآگاهانی فرستاد تا از وضعیت قیصر خبر بیاورند و آن‌ها گفتند که قیصر به‌جز شکار و می خوردن به چیزی نمی‌اندیشد و سپاهیانش همه پراکنده‌شده‌اند .شاپور شاد شد و به‌سوی طیسفون حمله برد و رومیان را شکست داد و سراپرده قیصر را زیرورو کرد و قیصر را اسیر نمود . روز بعد نامه‌هایی به کشورهای مختلف فرستاد و از فتح خود و سرنوشت قیصر روم گفت . سپس دست و پای تمام اطرافیان قیصر را برید و بعد قیصر را به حضور طلبید . قیصر شروع به لابه کرد اما شاپور گفت : ای فریبکار من که با تو کاری نداشتم چرا مرا در پوست خر اسیر کردی ؟ قیصر گفت : تاج‌وتخت مرا مغرور کرد . شاه گفت : چرا ایران را خراب کردی ؟ باید تمام اموالی که از ایران بردی برگردانی و بعد هرچند نفر از ایرانیان را که کشتی در برابر هریک نفر ایرانی ده نفر رومی تاوان دهی و درخت‌هایی که بریده‌ای دوباره بکاری و اگر چنین نکنی پوست ازسرت می‌کنم . پس دو گوش و بینی او را سوراخ کرد و مهاری به بینی او بست و پاهایش را به بند کشید . سپس شاپور لشکری آماده ساخت و به‌سوی روم رفت و آنجا را ویران کرد .وقتی خبر اسارت قیصر به رومیان رسید همه ناراحت شدند و برادر قیصر یانس به کینخواهی او لشکری ساخت و به‌سوی ایرانیان حرکت کرد . جنگ سختی درگرفت و بسیاری تلف شدند . وقتی شاپور لشکر را به‌سوی یانس حرکت داد او فهمید که توان برابری با آن‌ها را ندارد و فرار کرد و شاپور نیز به دنبال آن‌ها رفت و بسیاری از رومیان را کشت و آن‌ها شکست خوردند . سپس رومیان شخصی به نام بزانوش را به‌جای قیصر نشاندند . بزانوش فهمید که توان زورآزمایی با ایرانیان را ندارد پس نامه‌ای به شاپور نوشت و گفت : بهتر است که دست از خونریزی برداریم . اگر به تو بدی شده از قیصر قبل بوده است که اکنون اسیر توست و مردم تقصیری ندارند . شاپور وقتی نامه را خواند آن‌ها را بخشید و پیام فرستاد که اگر عاقلی به نزد من بیا تا باهم پیمان ببندیم . بزانوش به همراه نامداران روم با درم و دینار فراوان به‌سوی شاپور رفت و عذرخواهی نمود . شاپور آن‌ها را بخشید و گفت : بسیاری از ایران اکنون ویرانه شده است و من می‌خواهم که در عوض سه بار در سال صدهزار دینار رومی بدهی و نصیبین را هم به ما دهی . بزانوش پذیرفت و عهدنامه‌ای نوشتند . وقتی اهالی نصیبین باخبر شدند ، آماده نبرد گشتند و شاپور هم به جنگ آن‌ها رفت و یک هفته جنگ طول کشید و بالاخره اهالی نصیبین شکست خوردند و امان خواستند و شاپور هم آن‌ها را بخشید . سپس شاه آن کنیز را که به او کمک کرده بود نزد خود خواند و به آن باغبان اموال زیادی بخشید .قیصر همچنان دربند بود تا مرد . شاپور او را با تابوتی باشکوه به روم فرستاد . سپس شهری برای اسیران ساخت و نام آن را خرم‌آباد نهاد . شهری هم در شام به وجود آورد و نامش را پیروز شاپور نهاد و در اهواز هم شهری ساخت .
پس‌ازآنکه پنجاه سال از پادشاهی او گذشت مردی نقاش از چین به نام مانی ادعای پیامبری کرد و از شاپور نیز یاری خواست .شاه به مشورت با بزرگان پرداخت و آن‌ها گفتند : او فقط نقاشی چیره‌دست است . شاه مانی را نزد خود و موبدش فراخواند و به مباحثه پرداختند . مانی در میان از سخن فروماند و شاپور عصبانی شد و دستور داد تا پوستش را بکنند و پر از کاه کنند و بر در شهر بیاویزند تا دیگر کسی جرات چنین ادعایی نکند . وقتی شاپور به اواخر عمرش رسید و از زندگی نومید شد برادرش اردشیر را فراخواند و در نزد بزرگان به او گفت : اگر با من پیمان ببندی وقتی پسرم شاپور بزرگ شد تخت و تاج را به او بسپاری ، من هم تخت و تاج را به تو می‌سپارم . اردشیر پذیرفت پس شاپور نصایحی به او کرد و او را شاه ایران نمود و درگذشت .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر نیکوکار


اردشیر ده سال پادشاهی کرد و بسیار مهربان و عادل بود و از کسی خراج نمی‌گرفت و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار می‌نامیدند و پس‌ازاین که شاپور به سن قانونی رسید فوراً تخت و تاج را به او داد .
پادشاهی شاپور بن شاپور
پادشاهی شاپور پنج سال و چهارده ماه بود . وقتی شاپور به‌جای عمویش نشست به سنت شاهان گذشته به عدل و داد رفتار کرد تا اینکه پنج سال و چهار ماه گذشت و روزی شاه به شکار رفته بود و آنجا خوابگاهی برایش برپا کردند و او خوابید ناگهان بادی وزید و چوب خیمه را انداخت که بر سر شاه خورد و درگذشت .
پادشاهی بهرام پسر شاپور
پادشاهی بهرام چهارده سال بود .بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به‌جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آن‌ها را به نیکی نصیحت کرد . بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچک‌ترش را نزد خود فراخواند و تاج‌وتخت را به او سپرد و درگذشت .
پادشاهی یزدگرد بزه گر
پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی‌گذارم اما اگر کسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد می‌شود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد . مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچ‌کس را قابل نمی‌دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند . هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره‌شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند . ستاره‌شناس گفت : او شهریاری خواهد شد که بر هفت‌کشور پادشاهی می‌کند. پس‌ازآن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد . پس نزد شاه رفتند و گفتند : بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم و دانایی خود بیفزاید .شاه کسانی را به هند و چین و روم و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آن‌ها انتخاب کند . شاه از میان آن‌ها منذر و نعمان را انتخاب کرد . منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند . چهار سال گذشت و به‌دشواری او را از شیر گرفتند ، وقتی هفت‌ساله شد به منذر گفت : مرا به فرهنگیان بسپار . منذر گفت : الآن زمان بازی توست . بهرام گفت : مرا بیکاره بار نیاور . پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ و دبیری و فنون چوگان و تیروکمان را بیاموزند و گفتار و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند . وقتی بهرام هجده‌ساله شد در تمام هنرها کامل گشت و سپس دستور داد تا صد اسب‌تازی آوردند و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد . سپس به منذر گفت : ای نیک‌مرد ، مرد در کنار زن آرامش می‌گیرد پس تعدادی زن خوب‌رو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم و شاید بچه‌دار شوم و دلم به او شاد باشد . پس منذر چهل کنیز آورد و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود . یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت . یک جفت آهو دیدند و بهرام پرسید : کدام را بزنم ؟ دختر گفت : ابتدا شاخ‌های نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد . بهرام تیر به‌سوی آهوی نر زد و شاخ‌هایش افتاد و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد و سپس دو تیر دیگر به آن‌ها زد و آن‌ها را شکار کرد و سروگوش و پای آهو را با یک تیر دوخت . کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد و ازآن‌پس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد . هفته بعد با لشکری به شکار رفت ، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را می‌درید پس بهرام تیر را به‌سوی آن‌ها نشانه رفت و طوری تیر را انداخت که دل آهو با پشت شیر یکی شد . هفته بعد نعمان و منذر با او به شکارگاه آمدند . منذر می‌خواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند . شترمرغی دیدند و بهرام چهار تیر آورد و به کمرگاه او دوخت و همه او را تحسین کردند پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند و برای شاه ببرند . شاه نیز خوشش آمد . پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند . وقتی شاه بهرام را با آن برو کوپال دید شاد شد و بسیار او را گرامی داشت و بهرام شب و روز نزد پدر بود .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۶]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ شاه تصمیم گرفت تا از منذر قدردانی کند پس پنجاه‌هزار دینار با جامه شاهانه و لگام زرین و سیمین و ده اسب و بسیاری چیزهای دیگر به او سپرد و بهرام نزد شاه ماند . بهرام نیز نامه‌ای به منذر نوشت و گفت که از رفتار شاه ناراحت است . منذر پاسخ داد : تو با او به‌خوبی رفتار کن و تحمل داشته باش .تو نمی‌توانی بدخویی را از او جدا کنی . بهرام یک ماه نزد شاه بود تا یک روز در بزمگاه ، نزدیکی‌های نیمه‌شب بهرام خسته بود و چشم بر هم‌نهاد و شاه وقتی فهمید عصبانی شد و دستور داد تا او را زندانی کنند . روزی طینوش از روم به ایران آمد وقتی بهرام باخبر شد پیکی نزد او فرستاد و گفت که نزد شاه واسطه شود تا او را آزاد کند و نزد منذر بفرستد . طینوش هم چنین کرد و شاه بهرام را آزاد نمود و نزد منذر فرستاد . وقتی بهرام به یمن رسید همه بزرگان به پیشوازش رفتند و بهرام همه‌چیز را برای منذر بازگفت . منذر گریست و گفت : شاه بی‌خرد است.
روزی یزدگرد ستاره شناسان را فراخواند تا بفهمد که چه زمانی مرگش فرامی‌رسد . آن‌ها گفتند زمانی که شاه به‌سوی چشمه سو برود در طوس او خواهد مرد . شاه تصمیم گرفت که هیچ‌وقت به چشمه سو نرود .سه ماه بعد روزی شاه خون‌دماغ شد و پزشک آوردند ولی خون قطع نمی‌شد . موبد گفت :ای شاه تو خواستی از مرگ بگریزی اما راهی نداری و باید به چشمه سو بروی و خدا را نیایش کنی و از او کمک بخواهی . شاه نیز پذیرفت . وقتی به آنجا رسید آبی بر سر زد. خون‌دماغ او بند آمد ، وقتی خود را سالم یافت دوباره گردنکشی آغاز کرد . اسبی در آب دید و خواست تا لشکر او را به بند آورد اما نتوانست پس خود به‌سوی اسب رفت و زین به او بست و اسب هم در برابر او رام شد تا اینکه شاه خواست دمش را ببندد اسب ناراحت شد و لگدی بر سر شاه زد و او مرد و اسب در آب ناپدید شد . شاه را طبق مراسم دفن کردند پس از مرگ یزدگرد تمام بزرگانی که در زمان او پراکنده‌شده بودند دوباره جمع شدند ازجمله کنارنگ و گستهم و قارن پسر گشتاسپ و میلاد و آرش و پیروز و تمام بزرگان ایرانی . یکی گفت : او جز ستم‌ کاری نکرد و کسی جز رنج و خواری از او ندید پس نمی‌گذاریم کسی از نژاد او به شاهی برسد . وقتی خبر مرگ یزدگرد پراکنده شد بزرگانی چون الانان و بیورد و به زاد برزین همه ادعای شاهی کردند و در پارس جمع شدند تا شاه را انتخاب کنند و آشوب را از بین ببرند . بالاخره پیرمردی به نام خسرو که بسیار روشندل و جوانمرد بود را برگزیدند . وقتی خبر مرگ پدر و تصمیم بزرگان به بهرام رسید ابتدا به سوگواری پرداخت. پس از یک ماه منذر به نعمان گفت : لشکری گرد بیاور تا به ایرانیان نشان دهیم که چه کسی شاه است . وقتی ایرانیان از لشکرکشی باخبر شدند پیکی به نام جوانوی را به‌سوی منذر فرستادند و او گفت : ای جوانمرد مرزبان هستی و نباید دست به غارت تاج‌وتخت بزنی . منذر گفت : با شاه سخن بگو . وقتی جوانوی بهرام را دید محو او شد و پیام خود را فراموش کرد . بهرام حالش را جویا شد و پاسخ جوانوی را به منذر سپرد. منذر گفت : به آن‌ها بگو که بدی را خودتان آغاز کردید که حق بهرام را پایمال نمودید . جوانوی گفت : بهتر است تو با بهرام به ایران بیایید و با ایرانیان سخن بگویید شاید اثر کند . منذر و بهرام با سی هزار سپاهی به ایران آمدند. بهرام از منذر پرسید : حال باید با آن‌ها صحبت کنیم یا بجنگیم ؟ منذر گفت : ابتدا باید با آن‌ها صحبت کرد و دید چه نظری دارند شاید بعدازاینکه خردمندی و عقل و درایت تو را دیدند پشیمان شوند . در غیر این صورت جنگ سختی را با آن‌ها آغاز می‌کنیم . ایرانیان به‌سوی بهرام آمدند و سلام گفتند و سپس بهرام گفت : پدران من همه شاه بودند . ایرانیان گفتند : ما از دست پدرت همیشه در عذاب بودیم . حال نام همه مدعیان پادشاهی را می‌نویسیم و نام تو را هم می‌نویسیم تا بزرگان انتخاب کنند . صد نفر نامزد شدند و در آخر چهار نفر ماندند که بهرام اول آن‌ها بود . بعضی از ایرانیان می‌گفتند که بهرام را نمی‌خواهیم . تمام کسانی را که از یزدگرد بدی دیده بودند ، آوردند یکی دو دست‌وپایش بریده بود و دیگری دو گوش و دودست و زبانش و دیگری دو کتف و یکی دیگر چشمانش را با میخ کور کرده بودند . بهرام ناراحت شد و گفت: راست میگویید . پدر من بسیار بد کرده است حتی مدتی نیز مرا زندانی نمود و طینوش مرا نجات داد . من کارهای بد پدرم را جبران می‌کنم . به‌هرحال من از فرزندان شاپور و اردشیر هستم و از طرف مادر نبیره شمیران شاه هستم . قول می‌دهم عادل باشم و جهان را آباد کنم . بهتر است که تاج شاهی را بر تخت گذاریم و دو طرف آن دو شیر قرار دهیم و هرکس توانست تاج را بردارد او شاه است اما اگر سخن مرا نپذیرید راهی جز جنگ نداریم . بزرگان پذیرفتند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ وقتی خبر به خسرو رسید ، گفت : من پیرم و او جوان است. من نمی‌توانم در برابر شیرها از خودم دفاع کنم . تاج از اول شایسته او بود . پس بهرام به‌تنهایی با گرزی به جنگ شیران رفت . مردم گفتند : دیگر لزومی ندارد با شیران بجنگی . چرا جانت را به خطر می‌اندازی ؟ اما بهرام نپذیرفت و به جنگ شیران رفت و با گرز آن‌ها را کشت و بر تخت نشست.
پادشاهی بهرام گور
پادشاهی بهرام گور شصت‌وسه سال بود . بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد .
پس به بزرگان هر کشوری نامه نوشت و گفت که باید همه از او فرمان‌برداری کنند و در ترویج دین زرتشت بکوشند .ایرانیانی که با او مخالفت کردند از منذر خواستند تا واسطه آن‌ها شود و شاه نیز آن‌ها را بخشید . سپس شاه مال و خواسته فراوانی به نعمان و منذر و سایر اعراب داد و آن‌ها به شادی ازآنجا رفتند . سپس خسرو را جامه خسروی و اسب داد و او را یاور خود کرد . سپس گشسپ دبیر و جوانوی را صدا کرد تا اموال و خراج‌های ایرانیان را بخشید و کارآگاهانی به نقاط مختلف فرستاد تا کسانی را که یزدگرد رانده بود را جمع کنند و هرکس ستمی به او شده بود نیز جبران نمود و همه ایرانیان شادان گوش‌به‌فرمان شاه بودند .
– روزی بهرام برای شکار رفته بود که پیرمردی را دید . پیرمرد گفت : در شهر ما دو مرد ثروتمند و بینوا هستند . مرد ثروتمند جهودی خسیس به نام براهام است و مرد بینوا آزاده‌ای بخشنده به نام لنبک آب کش است . پس شاه کسی را فرستاد تا به مردم خبر دهد که کسی نباید از لنبک آب بخرد . سپس خود به خانه لنبک رفت و گفت : من سپاهی از ایران هستم ، امکان دارد امشب در خانه‌ات بمانم ؟ لنبک خوشحال او را به خانه برد و سپس شطرنجی را که داشت فروخت و غذا خرید . روز بعد لنبک به بهرام گفت : دیروز اسبت بی‌غذا ماند اگر ممکن است امروز هم مهمان من باش ، بهرام هم پذیرفت . لنبک هرچه کرد که آب بفروشد کسی از او چیزی نخرید . پس لباسش را فروخت و غذایی خرید و به خانه برد .روز بعد نیز بهرام را نگهداشت و چیزی را که در خانه داشت دوباره به بازار برد و فروخت و غذایی خرید . شب دوباره از بهرام خواست تا بماند و دوهفته‌ای مهمان او باشد اما تشکر کرد و رفت . روز بعد بهرام به خانه براهام رفت و از او خواست تا شب او را پناه دهد اما او گفت : اینجا تنگ است . بهرام گفت : من فقط تا صبح می‌مانم و چیزی هم نمی‌خواهم . براهام گفت : اگر چیزی گم کنی آن‌وقت سراغش را از من می‌گیری .بهرام گفت : من چیزی از تو نمی‌خواهم و کاری به تو ندارم . براهام گفت : اگر اسبت مدفوع کند یا خشتی را بشکند تو باید اینجا را پاک‌کنی و تاوان خشت را بدهی . بهرام پذیرفت و داخل شد . جهود سفره انداخت و به‌تنهایی غذا خورد و گفت :ای جوان این مثل را شنیده‌ای که : در جهان هرکس دارد ، می‌خورد و هرکس ندارد ، نگاه می‌کند ؟ بهرام گفت : شنیده بودم و حالا هم به چشم دیدم . صبحگاه بهرام ازآنجا قصد حرکت کرد که براهام به نزدش آمد و گفت : ای سوار سرگین اسبت را پاک نکردی . بهرام گفت : کسی را بیاور که این کار را بکند و من پولش را می‌دهم . براهام گفت : کسی را سراغ ندارم ، تو باید به قولت عمل کنی . بهرام با دستمال حریری سرگین‌ها را پاک کرد و آن را در زباله‌دان انداخت اما دید که براهام دستمال را برداشت . شاه متعجب شد و رفت . وقتی به قصرش رسید به دنبال لنبک و براهام فرستاد و کسی را هم به خانه براهام فرستاد تا هرچه دارد بیاورد . فرستاده دید که انباری پر از دیبا و دینار و پوشیدنی و افکندنی و در و گوهرهای فراوان است . آن‌ها را نزد شاه برد و شاه نیز اموال را به لنبک بخشید و به براهام چهاردرم داد و گفت : این برای تو کافی است . در جهان هرکه دارد می‌خورد و هرکه ندارد نگاه می‌کند .
– روزی دیگر بهرام برای شکار به بیشه‌ای رفت که بسیار زیبا بود اما چهارپایی نبود پس فکر کرد که اینجا باید کنام شیران باشد ناگهان شیر نری دید پس تیری به پهلوی او زد . ماده‌شیر که این صحنه را دید به‌سوی بهرام آمد و غرید اما بهرام تیغی به میانش زد و او را هم کشت . پیرمردی به نام مهربنداد از این صحنه خوشش آمد و به نزد او آمد و بر وی آفرین گفت و سپس گفت : من دهقانی هستم که از دست این شیرها مستمند شده بودم و تو مرا نجات دادی حالا هرچه از شیر و می و انگبین که بخواهی برایت می‌آورم . بهرام پیاده شد و جایی در کنار آب نشست و مهربنداد هم رفت و گوسفندانی کشت و غذا درست کرد و می هم آورد . سپس به بهرام گفت : تو مانند شاه هستی . بهرام گفت : درست است و حالا این بیشه را به تو می‌بخشم . این را گفت و رفت و با شادی با همراهان خود شراب نوشید .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ – روز بعد فردی به نام کیروی نزدش آمد و میوه‌های فراوانی به شاه داد . شاه شاد شد و او را در کنار بزرگان نشاند و باهم شروع به خوردن شراب کردند . بعدازاینکه هفت جام پیاپی نوشید و مست شد به دشت رفت و در سایه خوابید کلاغی آمد و چشم‌هایش را کند . گروهی که به دنبالش بودند او را مرده یافتند . وقتی بهرام باخبر شد ناراحت به بزرگان گفت : می را به همه حرام می‌کنم . مدتی گذشت تا اینکه فرزند کفش گری خواست با زنی ازدواج کند اما شب ازدواج نتوانست هیچ کاری انجام دهد .مادرش هفت جام می به او داد و توانست آن شب از پس‌کار برآید . بعد چون هنوز مست بود بر روی شیری نشست و چون شیر سیر بود کاری به او نداشت . شیریان وقتی این صحنه را دید برای شاه تعریف کرد . شاه متعجب شد و گفت : حتماً او باید از نژاد بزرگان باشد پس مادرش را آوردند و سر این داستان را از او پرسیدند . مادر گفت : پدران او همه کفش گر بوده‌اند و علت این شجاعت او این است که او در برابر زنش ناتوان بود و من مجبور شدم با دادن می او را معالجه کنم پس بهرام خندید و ازآن‌پس خوردن می را آزاد کرد به شرطی که به‌اندازه خرده شود .
– روزی شاه با سپاه به شکار رفت . در یک دست او هرمز کدخدای شهر و در طرف دیگر روزبه موبد به همراهش بود. در آن روز شاه هیچ شکاری نیافت و ناراحت از شکار برگشت و به ده رفت . عده زیادی برای دیدن سپاه به آنجا آمدند اما هیچ‌کدام سلام و آفرینی به شاه نگفتند . شاه عصبانی شد و به موبد گفت : این جای بداختر باید کنام دد و دام شود . پس موبد نزد مردم رفت و گفت : شاه ازاینجا خوشش آمده است و همه شما را کدخدا کرده است و هیچ‌یک نباید از دیگری فرمان ببرد . مردم دیگر از کدخدا حرف‌شنوی نداشتند و هرکسی خود را شاخص می‌دید و به جان هم افتادند و بدین ترتیب ده ویران شد . وقتی سال بعد شاه ازآنجا گذشت و آن وضع را دید از خدا ترسید و به موبد گفت : حیف شد که این ده ویران گشت . موبد به‌سوی کوه و برزن رفت و مردی سالخورده را یافت و از او درباره ده ویران پرسید و آن پیرمرد ماجرا را تعریف کرد . موبد به او گفت : مردم را جمع کن .هرچه مال‌ومنال بخواهی می‌دهم تا دوباره این ده آباد شود . پس چنین کردند و آن ده به‌زودی مانند بهشت سبز و خرم شد . سال بعد که بهرام دوباره آنجا را دید از موبد پرسید چه شد که اینجا دوباره خرم گشت ؟ موبد گفت : تنها به خاطر یک‌سخن این ده ویران شد و بعد دوباره آباد گشت و بعد موبد جریان را برای شاه گفت . بهرام از دانایی او شاد شد و به او انعام و صله فراوان داد .
– هفته بعد شاه با موبدان و بزرگان به شکار رفت و شکارهای فراوانی زد و سرحال به شهر برگشت . درراه آتشی دید و به آن‌سو رفت و دهی خرم دید که آسیایی در آن بود و بزرگان در آنجا نشسته بودند و در آن‌سوی آتش دختران جشنی به پا کرده بودند و هرکدام تاج گلی از گل بر سر داشتند و دسته‌گلی در دست داشتند . وقتی شاه را دیدند هیاهو به پاشد و شاد شدند پس شاه آنجا اُتراق کرد و چهار دختر از ماهرویان را نزد شاه بردند . شاه که از زیبایی آن‌ها به وجد آمده بود ، پرسید : شما دختران که هستید ؟ گفتند : ما دختران آسیابان هستیم و پدر دختران آمد و کرنش کرد . بهرام گفت : آیا هنگام شوهر کردن ماهرویانت نرسیده است ؟ پیرمرد گفت : جفتی برای آن‌ها سراغ ندارم .آن‌ها همه پاکیزه و دوشیزه هستند اما پولی ندارند . بهرام گفت : آن‌ها را به من بده. پیرمرد گفت : آن‌ها مالی ندارند . بهرام گفت : من به پول آن‌ها نیازی ندارم .آسیابان گفت : هر چهارتا را به تو دادم . خادمان آن چهار دختر را به حرم شاه بردند. آسیابان متعجب به زنش گفت : این نامدار در این شب سیاه چطور اینجا راه یافت ؟ زن گفت : آتش را دید . صبح روز بعد فرستاده شاه آمد و گفت : اکنون شاه داماد توست و این ده را سرتاسر به تو می‌بخشد . آسیابان و زنش متعجب و مبهوت ماندند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ – هفته‌ای دیگر نیز شاه باز به شکار رفت پس مردی پیر جلو آمد و گفت : بهرام شاه کدام است ؟ موبد گفت : چه‌کار داری ؟ تو نمی‌توانی شاه را ببینی . او گفت : اگر او را نبینم حرف نمی‌زنم . پس او را نزد شاه بردند و مرد گفت : با تو سخنی پنهانی دارم و کسی نباید بشنود . بهرام آنجا را خلوت کرد . پیرمرد گفت : من دهقان و کدخدای این شهر هستم . آب را به اینجا کشاندم و وقتی آب زیاد شد خروشی برآمد و اکنون از آب آوای سنج می‌آید و به نظر می‌آید که گنجی آنجا باشد . پس بهرام کارگران را آورد تا راهی برای زارع زدند و صبح همه زمین را کندند پس خانه‌ای از خشت پخته چون کوه پدیدار شد . تیری به آن زدند و سوراخی پدید آمد . خانه‌ای بود پهن و دراز که در آن از طلا دو گاومیش ساخته بودند و آخوری زرین نیز برایشان قرار داده بودند که پر بود از زبرجد و یاقوت . میان گاوها تهی بود و در آن انار و سیب و به ریخته و در ، در میان آن‌ها بود . به دنبال نامی در گنج گشتند و بر گاو مهر جمشید را دیدند و به بهرام گفتند که گنج جمشید از آن تو شد . اما بهرام نپذیرفت و گفت که آن گنج را به بیچارگان دهید و گوهرها را بفروشید و به زنان بیوه دهید . پیرمردی به نام ماهیار به او گفت : هیچ‌کس مانند تو سخاوتی چون دریا ندارد . این گنج به نام گنج گاوان مشهور بود و کسی نمی‌دانست کجاست تا تو آن را یافتی و به بینوایان دادی . بدان که نام تو در تاریخ زنده خواهد ماند .
– هفته بعد شاه دوباره به شکار رفت و وقتی برمی‌گشت به کاخ بازرگانی رسید و خواست تا شب را آنجا بماند و بازرگان هم پذیرفت . شاه درد شکم داشت ، پولی به بازرگان داد و گفت که کمی پنیر با مغز بادام بریان‌کن . بازرگان مغز بادام نداشت پس مرغی بریان آورد. بهرام گفت : من از تو پنیر قدیمی خواستم . بازرگان گفت : ای بی خرد من مرغ بریان برایت آوردم شرم نداری که زیاده‌خواهی می‌کنی ؟ بهرام چیزی نگفت و نان خورد و خوابید . روز بعد بازرگان به شاگردش گفت : چرا مرغ یک درمی را گران خریدی ؟ شاگرد پاسخ داد : این مرغ را به‌حساب من بگذار . وقتی بهرام عزم رفتن کرد ، شاگرد گفت : امروز مهمان من باش . پس دویست تخم‌مرغ خرید و به استاد گفت : این‌ها را بریان‌کن و با نان و پنیر به او بده و سپس به بازار رفت و بادام و شکر و مرغ و بره و مشک و می و گلاب خرید و سفره‌ای بزرگ پهن نمود . پس از غذا بهرام گفت : من باید نزد شاه بروم. سپس به بازرگان گفت : زیاد کوشش مکن که به مالت اضافه کنی . وقتی بهرام به قصر برگشت به دنبال بازرگان و شاگردش فرستاد و به شاگرد خیلی محبت کرد و کیسه زر به او داد و به بازرگان گفت :تا وقتی زنده هستی هرماه دو بار شصت درم باید به او بدهی .

بخیلی مکن ایچ اگر مردمی
همانا ز تو کم کند خرمی

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۵۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ – سالی دیگر در بهار دوباره شاه به فکر شکار افتاد و هزار مرد جنگی را برد .روز اول به ماهیگیری پرداخت و روز بعد شاه در شکارگاه اژدهایی دید که سرش پر از مو بود و دو پستان مانند زنان داشت پس تیری به سینه او زد و تیر بعدی را به سرش زد و سپس خنجر کشید و سرش را برید . در داخل شکم اژدها مرد جوانی را دید که او درسته قورت داده بود . بهرام ناراحت شد و از زهر اژدها چشمانش تار شده بود پس به دهی رفت تا بیاساید . زنی را دید که سبویی بر دوش داشت و رویش را از شاه پوشانید. شاه از او اجازه گرفت تا کمی در خانه بیاساید و زن هم پذیرفت و به شوهرش گفت تا به اسب او برسد و خود نیز خانه را مرتب کرد و سفره انداخت . شاه کمی ناراحت بود پس نانی خورد و خوابید . زن به شوهرش گفت : او از نژاد بزرگان است . بهتر است بره‌ای برایش کباب کنیم اما شوهرش گفت : می‌خورد و می‌رود و برای ما چیزی نمی‌ماند . اما زن نپذیرفت و بالاخره بره را کشتند و آبگوشتی درست کردند و برای بهرام بردند . شاه خورد اما همچنان ناتندرست و بی خواب بود . به زن گفت : از شاه راضی هستی یا گله‌ای داری ؟ زن گفت : خوبی و دادی از او ندیدیم . در این ده سراهای بسیاری است و کارداران فراوانی اینجا می‌آیند . به یکی تهمت دزدی می‌زنند و یا تهمت ناپاکی به زنی می‌زنند که این تهمت هیچ‌گاه پاک نمی‌شود . شاه ناراحت شد و با خود اندیشید اگر عدالت داشته باشم کسی از من نمی‌هراسد بهتر است چندی درشتی کنم . صبح روز بعد وقتی زن رفت تا شیر را بدوشد پستان گاو خالی بود پس به شوهرش گفت : دل خدا از ما ناراحت است و نعمت از خانه بیرون رفته . شاه پشیمان شد و از خدا خواست تا کاری کند که او همیشه به عدل رفتار کند . پستان گاو دوباره پرشیر شد و زن به شوهرش گفت : مراقب باش که دیگر مهمانان را نرنجانیم . زن و شوهر فکر کردند مطمئناً او بهرام است پس نزد او رفتند و عذرخواهی کردند . بهرام گفت : این بوم و بر را به شما دادم و شما ازاین‌پس فقط به میزبانی مردم بپردازید.
– روزی دیگر دوباره شاه به شکار رفت و به همراه خود بزرگان را هم برد . شاه بازی داشت به نام طغرل وقتی به دریا رسیدند و پرندگان را دیدند باز را پر دادند و او پرنده‌ای گرفت اما دیگر برنگشت . شاه ناراحت شد و به دنبال او رفت و همین‌طور که جلو می‌رفت به باغی رسید که پیرمردی به نام برزین به همراه سه دخترش در آنجا نشسته بودند . پیرمرد به نزد شاه رفت و کرنش کرد و شاه نیز گفت که به دنبال باز خود به اینجا آمده است . غلامان باز را یافتند . پیرمرد شاه را به باغش دعوت کرد و شاه هم پذیرفت و مدتی با آن‌ها نشست و شراب نوشید و سپس گفت : اینها دختران چه کسی هستند ؟ او گفت : هر سه دختران من هستند ، یکی از دختران چنگ زن و دیگری چامه‌سرا و آخری رقاص است . شاه از آن‌ها خوشش آمد و به پیرمرد گفت: تو دامادی بهتر از من نمی‌یابی ، آن‌ها را به من بده . پیرمرد پذیرفت و خواست تا همراه آن‌ها جهیزیه فراوانی هم بدهد اما شاه نپذیرفت و دختران را با خود برد . نام دختران ماه آفرید و فرانک و شنبلید بود . وقتی شاه به قصر خود رسید ، یک هفته با آن‌ها بود و بخشید و گفت و شنید .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۵۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ – روز هشتم دوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت . بهار بود و گورخرها در حال جفت‌گیری بودند . گورخر نر به دنبال ماده خود بود و بالاخره به او رسید و او را به زیر آورد پس شاه کمان کشید و با تیر گورخر نروماده را به هم دوخت و همه به شاه و مهارت او آفرین گفتند . سپس شاه به بیشه‌ای رفت و دو شیر در آن بیشه دید یکی از آن‌ها را با تیر زد ، شیر ماده هجوم آورد و او را هم با تیر زد . سپس به داخل مرغزار رفت و بیشه‌ای پر از گوسفند دید که چوپانان از ترس حیوانات درنده در هراس بودند . به آن‌ها گفت : چه کسی گوسفندان را به اینجا آورده است ؟ سر شبانان گفت: من آوردم . این‌ها گوسفندان گوهرفروشی توانگر است که زروسیم زیادی دارد و دختری چنگ زن دارد که به‌جز او از کسی شراب نمی‌گیرد . اگر داد بهرام نبود این دستگاهش برایش نمانده بود . سپس شبان پرسید : چه کسی شیرها را کشت ؟ بهرام گفت : مرد دلیری با هفت سوار به اینجا آمد و آن‌ها را کشت و رفت . سپس نشانی گوهرفروش را خواست .چوپان گفت : از این راه برو تا به دهی برسی ، وقتی شب شود صدای سازوآواز چنگ از خانه آن‌ها می‌آید . شاه از وزیر و سپاهش جدا شد و به‌طرف خانه جواهرفروش رفت .موبد به اطرافیان گفت : شاه به در خانه جواهرفروش می‌رود تا دخترش را از او بخواهد و به حرم‌سرای خود ببرد . او از زن سیری ندارد ، الآن در شبستان شاه نهصدوسی دختر است . شاه نباید این‌طور باشد . خفت و خیز با زنان او را تباه و سست می‌کند .چشمانش تاریک و زرد می‌شود و از بوی زنان موسفید می‌گردد . اگر بیش از یک‌بار در ماه با زنان باشد بیچاره می‌شود .
از آن‌سو بهرام در شب تاریک به در خانه گوهرفروش رفت و در زد . گفتند کیست ؟ پاسخ داد : من از همراهان شاه بودم که از آن‌ها عقب افتادم ، بگذارید امشب اینجا بمانم. کنیز به خبر برد و جواهرفروش گفت : در را بازکن تا داخل شود . وقتی بهرام داخل شد ، جواهرفروش و دخترش را دید پس سفره‌ای انداختند و پس از خوردن غذا شراب آوردند و شاه درخواست کرد که چنگ بنوازند . دختر جواهرفروش که آرزو نام داشت شروع به نواختن کرد و چامه‌سرایی نمود . وقتی مرد گوهرفروش مست شد شاه به او گفت که دخترت را به من بده . مرد از دخترش پرسید و دختر هم موافق بود . مرد به شاه گفت : به‌دقت به او نگاه کن آیا واقعاً موردپسندت است ؟ من اموال زیادی هم به او می‌دهم ولی تو دقت کن و سرسری انتخاب نکن . بهرام گفت : فال بد نزن و او را به من بده . پیرمرد پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . صبح سپاه شاه به دنبال او آمد .گوهرفروش متعجب شد و به دخترش گفت که او شاه است که مهمان ماست با او درست و باشرم و حیا رفتار کن ، دیشب ما با او خیلی گستاخی کردیم . وقتی شاه بیدار شد همه به او کرنش کردند . به خاطر دیشب پوزش طلبیدند . شاه خندید و گفت که دیشب خیلی هم شب خوبی بود ، بیایید امشب هم دورهم باشیم و میگساری کنیم و به صدای چنگ و آواز آرزو گوش بسپاریم . صبح روز بعد شاه به همراه سپاه خود به راه افتاد و آرزو را هم با خود برد

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۵۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ – روزی دیگر شاه به همراه روزبه به شکار رفت و یک ماه در دشت ماند و بعد قصد بازگشت کرد . درراه به دهی رسید و خانه‌خرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت و از حالش جویا شد و او نیز گفت : نه مالی و نه گاو و خری دارم و این هم‌خانه من است .پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند و گفت چیزی برای نشستن بیاور . مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود . شاه گفت: بالشی بیاور . گفت : ندارم . شاه گفت : شیر گرمی بیاور . مرد گفت : گمان کن که خوردی و رفتی ، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود . شاه گفت : اگر گوسفند نداری این سرگین‌ها چیست ؟ مرد گفت : سخن طولانی شد و هوا تاریک است . به خانه‌ای برو که مکنت داشته باشد . شاه نامش را پرسید و او گفت : نامم فرشیدورد است و هیچ‌چیز ندارم و بعد گریه سرداد . شاه خندید و ازآنجا رفت تا به خارستانی رسید و خارکنی را دید . از او پرسید مهتر این شهرستان کیست ؟ او گفت : فرشیدورد است که صدهزار گوسفند و صدهزار شتر و صدهزار اسب و صدهزار الاغ و دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی می‌دهد و با خست زندگی می‌کند و زن و فرزندی هم ندارد . شاه بهروز که مرد دانایی بود را از میان سپاه انتخاب کرد و با صد سوار به همراه خارکن رهسپار نمود و به خارکن گفت : اموال او را به ما نشان بده تا یک‌صدم اموال را به تو بدهم . پس دل افروز خارکن نیز چنین کرد و تمام اموال فرشیدورد جمع شد . بهروز نامه‌ای به شاه نوشت و کسب تکلیف کرد . شاه دستور داد تا اموال را به پیران و کودکان و زنان بیوه و بینوایان ببخشد .
– روزی دیگر شاه تخت را در باغ نهاد و به مشاور خود گفت : من حالا سی‌وهشت‌ساله شده‌ام و دارم پیر می‌شوم پس دو سال دیگر هم به این طریق می‌گذرانم و بعد پلاسی می‌پوشم و عزلت پیشه می‌کنم که در چهل‌سالگی کم‌کم انسان باید به فکر مرگ باشد . پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشه‌ای رسید که پر از شیر بود . شاه با شمشیر شیر را کشت ، جفت او خواست بگریزد که او را هم به دونیم کرد و سر از تن بچه شیری که جلو آمد هم جدا کرد . یکی گفت : ای شاه مهر در دلت نیست ؟ تو به شکار گورخر آمدی با شیران چه کارداری ؟ شاه گفت : فردا روز شکار گورخر است .
.موبد گفت : اگر ده سوار مثل تو بودند در روم و چین تاج‌وتختی نمی‌ماند و همه به شاه آفرین نثار کردند . سپس در دشت خیمه زدند و سفره انداختند و پس از غذا و می شاه گفت : بخت ما به خاطر شاه اردشیر بلند شده است. اسکندر ناجوانمردانه سی‌وشش تن از شهریاران را کشت و همه او را نفرین می‌کنند ولی همه بر فریدون آفرین میگویند چون جز نیکی نکرد . سپس به سپاهیان گفت : اگر وقتی به شهر می‌رویم کسی دست تعدی به چیزی دراز کند او را برعکس به اسب می‌نشانم و پاهایش را می‌بندم و به‌سوی آذرگشسپ می‌فرستم تا آنجا به نیایش خدا بپردازد . اگر اسب کسی را تلف کنید یا میوه باغی را پامال نمایید از زندان در امان نمی‌مانید .روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت.درراه گوری دیدند و شاه تیری زد و گور به زمین افتاد ، گور دیگر دلیرانه جلو آمد و شاه هم با شمشیر او را دونیم کرد . همه به او آفرین گفتند و او گفت : این از تیر من نبود بلکه خداست که دستگیر من است . پس از مدتی که همه‌جا پر از گور شد ، حلقه‌هایی با نام بهرام گور در گوش آن‌ها کردند و سپس آن‌ها را رها کردند . سپس شاه به شهر آمد و یک هفته ماند و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد . پس‌ازآن به بغداد رفت و ازآنجا به کاخ بازگشت . دوهفته‌ای آنجا ماند و بعد به اصطخر برگشت .بدین‌سان شاه به خوشی روزگار می‌گذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و ترک و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد. خاقان با لشکری به‌سوی ایران آمد و لشکر قیصر نیز از سوی دیگر به راه افتاد.وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند و گفتند تو همیشه به فکر شکار و بازی هستی و آن‌ها می‌خواهند به ما حمله کنند .شاه گفت : خدا یاور ماست و ما آن‌ها را شکست می‌دهیم و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند .بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود و همه هراسان بودند و از او ناامید شده بودند .وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی نظیر گستهم و مهرپیروزبهزاد و مهربرزین خراد و بهرام پیروزبهرامیان و خزروان و رهام و اندمان و شاه گیلان و شاه ری و رادبرزین و قارن و برزمهر و برزین آژنگ چهر را فراخواند

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۵۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ از ایرانیان شش هزار نفر درخور جنگ را به نرسی، برادرش سپرد و او لشکر را به آذربادگان برد و دو گروه شش‌هزارنفری دیگر نیز آماده کرد اما چون شاه از پارس با خود لشکر چندانی نبرد ، بزرگان فکر کردند که شاه می‌گریزد . وقتی بهرام به‌سوی آذرگشسپ رفت سواری از سوی قیصر آمد و نرسی او را در کاخی جای داد.
بزرگان که شاه را نیافتند ، تصمیم گرفتند که فرستاده‌ای نزد خاقان چین بفرستند تا به هر شکلی که می‌تواند ایران را از ویرانی نجات دهد .نرسی گفت : من خجالت می‌کشم که چنین چیزی از شاه بخواهم . موبدی به نام همای را به نزد شاه توران فرستادند و گفتند هرچه بخواهی می‌دهیم و قصد جنگ نداریم .خاقان شاد شد و به اطرافیان گفت : ما بدون جنگ ایران را به دست آوردیم .پس پاسخ نامه را نوشت که ما در مرو صبر می‌کنیم تا باج ایران برسد . خاقان در مرو سپاه را نگاه داشت و با خیال راحت بدون طلایه و دیده‌بان به شکار و شراب و استراحت می‌پرداخت.از آن‌سو بهرام که کارآگاهانی به همه‌جا فرستاده بود وقتی فهمید که خاقان در مرو است لشکر را به آن‌سو حرکت داد و فهمید که خاقان بی‌خیال و به آسودگی می‌گذراند .شاه شاد شد و سحرگاه به رومیان حمله برد و خاقان به دست خزروان گرفتار شد و سیصد تن از نامداران چین هم اسیر شدند و بسیاری کشته و مجروح گشتند یا فرار کردند.بهرام مدتی در مرو استراحت کرد و سپس عزم بخارا نمود و به آنجا حمله برد و لشکر را تارومار کرد .بزرگان ترک پیام فرستادند : حالا که خاقان را اسیر کردی اگر باج می‌خواهی بگو تا بفرستیم دیگر بیشتر از این خون بی‌گناهان را مریز .بهرام دلش به رحم آمد و قرار شد که خراجی سالیانه به ایران بدهند .سپس شاه فردی به نام شهره را شاه توران کرد .بهرام نامه‌ای به برادرش نوشت و ماجرای جنگ و پیروزیش را بازگفت و نرسی شاد گشت و وقتی ایرانیان باخبر شدند پوزش خواستند .شاه به‌سوی ایران روان شد و به کسانی که پیر بودند و نمی‌توانستند کار کنند کمک کرد و خلاصه تمام غنائم را به این شکل خرج نمود و بقیه را بین لشکر قسمت کرد و سپس به تیسفون رسید. نرسی و دیگران به پیشوازش آمدند و جشنی گرفتند و بعد بهرام به کارداران خود نصایحی کرد و نرسی را حاکم خراسان نمود .سپس بهرام از موبد درباره قیصر پرسید . موبد گفت : او مردی با عقل و شرم است که افلاطون استادش بوده است و حالا نیز از کارش پشیمان است .بهرام گفت : به‌هرحال او از نژاد سلم است و بهمن خود تاج بر سرش نهاد بنابراین من با او به نیکی رفتار می‌کنم و فرستاده او را نزد خود می‌خوانم . فرستاده را بار دادند و بهرام حالش را پرسید و فرستاده شروع به تحسین بهرام نمود و گفت : قیصر درودش را به شاه می‌رساند و گفته است تا هفت چیز از دانایان تو بپرسم .بهرام دستور داد تا موبد موبدان را آوردند و فرستاده سؤالات خود را به این شکل گفت : بیرون و درون و زیروزبر چیست ؟ فراوان چیست ؟ بیکران چیز و خوار چیست ؟موبد گفت : برون آسمان است و اندرونش هواست . بیکران ایزد است . زبر بهشت و زیر دوزخ است . خوار کسی است که به خدا دلیر شود . فراوان هر جا رود به کام اوست و همیشه خرد همراهش است . من این‌قدر میدانم و بیش از آن را خداوند داند و بس .فرستاده قیصر در برابر شاه کرنش کرد و موبد را بسیار ستود و شاه نیز شاد شد و خلعت و گنج به موبدش داد .روز بعد فرستاده قیصر دوباره نزد شاه آمد و موبد به او گفت : ای مرد زیانکارتر چیست و سودمند کیست ؟فرستاده گفت : کسی که داناست تواناتر است و نادان همیشه خوار است .موبد گفت : کمی فکر کن .ولی فرستاده جوابی نداشت .موبد گفت : هرکس که بی‌آزارتر باشد مرگش زیانکارتر است و به مرگ بدان شاد بودن رواست و این سودمند است .فرستاده به شاه و موبدش آفرین گفت و سپس گفت که اگر بخواهی باج‌بگیری ما آماده‌ایم . شاه شاد شد .پس‌ازآن بهرام تصمیم گرفت که قسمت‌هایی از زمین‌ها را به پهلوانان سپاهش بسپارد و نصایحی نیز درزمینهٔ رعایت عدالت کرد .وزیر نزد بهرام رفت و گفت : همه جهان از جنگ و رنج و بیداد در امان است به‌جز هند که از دزدان پرآشوب است و به ایران نیز گاهی دستبرد می‌زنند .بهرام گفت : من مانند فرستادگان به نزد شنگل شاه هند می‌روم و نامه‌ای پر از کین و مهر به او می‌دهم و میگویم یا باج دهد و یا جنگ کنیم و چنین کرد و وقتی به دربار شنگل رسید به بارسالار گفت که از طرف بهرام آمده است.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۵۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ فوراً او را به درگاه بردند و او شنگل را دید که بر تخت نشسته بود و برادرش در زیر تخت ایستاده بود . او را نیز بر کرسی زرین نشاندند و بهرام پیامش را داد .وقتی شنگل پیام بهرام را شنید ، شگفت‌زده شد و گفت : در جنگ شتاب مکنید . کسی که خردمند باشد تقاضای باج از ما نمی‌کند . همه کشور من کوه و دریا و چاه است و از مرز ایران تا دریای چین و تا اینجا همه بزرگان زیردست من هستند . دختر فغفور چین در حرم‌سرای من است و من پسری از او دارم و اینجا پر از پهلوانان است.
اگر رسم و آئینی نبود سر از تنت جدا می‌کردم.بهرام گفت : من فقط پیام‌آور هستم و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند و هرکدام بر دانای ما پیروز شد ما با مرز تو کاری نداریم و اگر نمی‌خواهی صد سوار از هند را به جنگ یک‌تن از ما بفرست اگر بردند ما باجی از تو نمی‌خواهیم .هنگام غذا سفره انداختند و به خوردن غذا و شراب پرداختند و بهرام مست شد و به شاه گفت : بگذار تا من با زورمندانت کشتی بگیرم . پس بهرام جلو رفت و یکی از پهلوانان را بلند کرد و بر زمین زد به¬طوری¬که استخوان‌هایش خرد شد سپس نوبت تیراندازی رسید و بهرام هم هنر تیراندازی خود را نشان داد . شنگل به شک افتاد که این هنر و زور و بزرگی در حد یک فرستاده نیست و به او گفت : تو باید برادر شاه باشی .بهرام گفت : این‌طور نیست ، من علم و دانشی ندارم . مرا زودتر برگردان که شاه خشمگین می‌شود . شنگل گفت : عجله نکن . سپس به وزیرش گفت : به او اصرار کن که اینجا بماند و او را راضی کن و سعی کن نام و نشان او را بجویی که شاید بتوانیم او را سالار لشکر کنیم .وزیر نزد بهرام رفت و سخنان شاه را گفت اما بهرام نپذیرفت و گفت : من سر از رای شاه نمی‌پیچم که این گمراهی است و نامم هم برزو است و باید فوراً بروم .وزیر پیام را به شاه داد و شاه هند ناراحت شد و فکر کرد که او را پی کار خطرناکی بفرستد . شاه به بهرام گفت : گرگی در کشور ماست که هیچ‌کس جرات حمله به او را ندارد و هیچ حیوانی حتی شیر نر هم جرات ماندن در آن بیشه را ندارد ، باید بروی و او را بکشی .بهرام گفت : راهنمایی با من بفرست .بهرام نزد گرگ رفت و شروع به تیرباران او کرد و سپس خنجر کشید و سرش را برید . وقتی شنگل چنین دید بهرام را نزد خود نشاند و گرامی داشت و همه به او آفرین گفتند .اما شنگل نمی‌خواست او به ایران برگردد پس به بهرام گفت : خدا تو را فرستاده تا بدی را از هند بیرون کنی . کاری دیگر برایت دارم و آن کشتن اژدها است . اگر او را بکشی من باج هند را به‌وسیله تو برای ایران می‌فرستم . بهرام پذیرفت و با راهنما به نزد اژدها رفت و شروع به تیرباران اژدها نمود و با پیکان پولادی دهانش را دوخت و گرزی بر سرش زد و اژدها بر زمین افتاد آنگاه با تیغ دل اژدها را برید و با تبرزین گردنش را زد و به‌سوی شنگل رفت . همه شاد شدند اما شنگل ناراحت بود زیرا می‌ترسید که مبادا او به ایران برگردد . تصمیم داشت نهانی او را بکشد اما یکی از فرزانگان دربار گفت : این کار درست نیست و برای تو زشت‌نامی به همراه دارد و ایرانیان بر ما خشم می‌گیرند .شنگل بهرام را طلبید و گفت : من دخترم را به تو می‌دهم و تو را شهریار قسمتی از هند می‌کنم . بهرام پذیرفت و گفت : اما دختری بده که به دیدنش شاد شوم . شاه نیز با شادی او را برد تا خود یکی از دخترانش را انتخاب کند .بهرام دختری به نام سپینود را برگزید . یک هفته گذشت و به فغفور چین خبر رسید که مردی از ایران به هند آمده است و کارهای بزرگی انجام داده است و با دختر شنگل ازدواج‌کرده است . نامه‌ای به او نوشت و به تمجید او پرداخت تا به نزدش برود .وقتی بهرام نامه را خواند ناراحت شد و گفت : شاه من فقط بهرام گور است و اگر تو به‌جایی رسیدی این‌ها همه از اختر شاه بهرام بود زیرا :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۲۱ ۰۷:۵۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اردشیر_نیکوکار

‍ شاه ایران مرا به هند فرستاد نه چین و من به پول تو نیاز ندارم .بعد از ازدواج بهرام با دختر شنگل ، روزی به او گفت : می‌دانم که تو خیرخواه من هستی پس رازی را با تو میگویم و آن اینکه باید به ایران برگردم و تو را نیز با خود می‌برم اما کسی نباید بداند . سپینود پذیرفت و گفت : جایی هست که پدرم گاهی آنجا سور به راه می‌اندازد و شاه و لشکر به آنجا می‌روند وقتی شاه از شهر بیرون رفت تو عزم آنجا کن . خورشید که سر زد شاه بهرام سوار بر اسب به‌سوی دریا رفت و به بازرگانان ایرانی برخورد . آن‌ها شاه را شناختند اما بهرام گفت : راز مرا برملا نکنید که جانم درخطر می‌افتد و ایران هم ویران می‌شود . بازرگانان سوگند خوردند که گوش‌به‌فرمان باشند .روزی که قرار بود جشن برپا شود همسر بهرام به شنگل گفت : برزو مریض است و نمی‌تواند بیاید .وقتی شنگل رفت زن به بهرام گفت : حالا زمان رفتن است پس هردو سوار بر اسب شدند و به راه افتادند تا به دریا رسیدند و سوار زورق شدند. سواری از قنوج پی به ماجرا برد و برای شنگل خبر آورد و شنگل عصبانی شد و به‌سوی دریا رفت و سپینود و بهرام را دید و آن‌ها را تهدید کرد .بهرام گفت : تو مرا بسیار آزمودی و میدانی که اگر من با سی سوار باشم از هند چیزی باقی نمی‌ماند . شنگل گفت : فرزندم را به تو دادم و بزرگت داشتم . چرا به من جفا می‌کنی ؟بهرام گفت : نو مرا نمی‌شناسی ، من شاه ایران و توران هستم و ازاین‌پس تو مثل پرم هستی و دیگر هم از تو باج نمی‌خواهم .شنگل شگفت‌زده شد و از او پوزش خواست و او را در برگرفت و هر دو باهم عهد بستند که به هم وفادار بمانند .وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند و شادی کردند و به دست‌افشانی پرداختند . از آن‌سو شنگل می‌خواست به ایران بیاید و شاه و دخترش را ببیند ، پس پیکی فرستاد و خبر آمدنش را داد و به همراه هفت شاه به راه افتاد . شاه کابل و شاه هند و شاه سند و شاه سندل و شاه جندل و شاه کشمیر و شاه مولتان . پس بهرام به پیشوازشان آمد و دو شاه یکدیگر را در آغوش گرفتند و به‌سوی کاخ رفتند و پس از غذا و شراب شنگل از بهرام خواست تا دخترش را ببیند پس او را نزد دخترش بردند و شنگل از رفاه و آسایش دختر شاد شد و هدایای خود را به او داد .صبحگاهان بهرام با شاه هند به شکار می‌رفتند و به همین سان مدتی گذشت .روزی شنگل به نزد دخترش رفت و روی کاغذ نوشت که بعد از من قنوج و تمام ثروتم به بهرام می‌رسد و آن کاغذ را به دخترش داد . پس از دو ماه شنگل عزم رفتن کرد و بهرام نیز او را با اموال و هدیه‌های فراوان روانه ساخت .پس‌ازآن بهرام به یاد مرگ افتاد . زیرا ستاره شناسان گفته بودند که شصت‌وسه سال پادشاهی می‌کند .بهرام دستور داد تا اموالش را شمارش کردند . وزیرش گفت : تا بیست‌وسه سال هم نیاز به چیزی نداری . شاه دستور داد خراج را قطع کنند و کسانی را به نقاط مختلف فرستاد تا از به وجود آمدن اختلافات و جنگ جلوگیری کنند . سپس به همه کارداران خود نامه نوشت که به درویشان و مستمندان رسیدگی کنند . پس‌ازاینکه شصت‌وسه سال از سلطنت بهرام گور گذشت پسرش را فراخواند و تاج‌وتخت را به او سپرد و درگذشت .

 

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx