داستان آنلاین حلیمه فصل دوم قسمت ۱۱تا۱۵

فهرست مطالب

حلیمه رمان آنلاین الهام شجاعی داستنهای نازخاتون داستنهای واقعی

داستان آنلاین حلیمه فصل دوم قسمت ۱۱تا۱۵

داستان حلیمه

نویسنده:الهام شجاعی

✅قسمت یازدهم
از مدرسه خبر گرفتم که هرچند با نمرات پایین ولی قبول شدم. دیگه کم کم وقت آماده شدن برای امتحان ورودی دانشگاه بود. تا زمان کنکو هنوز وقت داشتم و موازی با همه ی دلمشغولی ها و دغدغه های دیگه باید مطالعه ی جدی رو هم شروع میکردم…
برای مدیریت این مشغله های خوب و تازه بازم کمک میخواستم. داستان محمود رو مفصل برای خاله مهین تعریف کردم و گفتم: دیگه ریش و قیچی دست شما! چشمهای مهربونش رو بست و گفت خداروشکر! دیگه خیالم راحت شد. شما دوباره دارین یه خانواده میشین. چقدر مهربونیهاش و بودنهاش تو این سالها تکیه گاه بزرگی بود. بغلش کردم و گفتم زیر سایه ی بزرگتری شما چیزی غیر از این نمیشد خاله جون.
همون موقع ها بود که یه روز عطیه اومد پیشم. خیلی گرفته بود و مستاصل!!! گفت: من یه چند روزی مرخصی میخوام!!! گفتم چی شده عطیه جان؟ نگرانم کردی؟ انگار که منتظر باشه یکی همین سوال رو بپرسه زد زیر گریه …
هق هق گریه هاش مجالی نمیداد تا بگه ببینم چی شده! نشوندمش و گذاشتم دل سیر گریه کنه…
کم کم که آروم شد …

” خیلی سال پیش با پسر خالم که تو شهر بزرگ تری زندگی میکردن ازدواج کردم. ما اینجا بودیم و خیلی ازشون خبر نداشتیم. هرجند سالی یک بار تو مراسم های رسمی می دیدیم همو. از لحاظ مالی وضعشون خوب بود و مصطفی تو مغازه ی شوهرخالم کار میکرد. این همه ی اون چیزی بود که میدونستیم. وقتی اومدن خواستگاریم خانوادم همه رضایت داشتن و منم هفده سالم بود و فکر میکردم اگه به شهر بزرگتری برم حتما خوشبخت تر میشم.
اون اوایل زندگیم خوب بود و مثل خیلی های دیگه بعد از چند ماه مادر شدم. روزمرگیها و مشغله های مادر شدن حواسم رو پرت کرد از شوهرم. بعد از بدنیا اومدن پسرم هم که بیشتر سرگرم اون بودم. یکی دوسالی گذشت تا اینکه کم کم متوجه چیزهای مشکوکی شدم. اون شبها بیدار میشد و مخفیانه از خونه می رفت بیرون. می ترسیدم بگم به خانوادش. خانواده ی خودم رو هم دیر به دیر میدیم. باید خودم سر در میاوردم و بالاخره یه روز تصمیم گرفتم که دنبالش برم…
سرتون رو درد نیارم حلیمه خانوم…
فهمیدم شب نشینی با دوستاش داره و دود و دم و ….

اون معتاد شده بود! اما هیچکس نمیدونست! گفتنش هم سخت بود! نمی دونستم چی کار کنم! به خانوادم گفتم اما هیچکس قبول نمی کرد همه می گفتن حتما اشتباه می کنی! جرات مطرح کردن تو خانواده ی خالم رو هم نداشتم. البته کم کم و یواش یواش به دختر خالم گفتم. اونهم قبول نمی کرد اما یه نشونه هایی باعث شد تا باورم کنه. تصمیم گرفتیم به خالم بگیم. اما متاسفانه به جای کمک به من شروع به دعوا گرفتن با من کرد: حتما به بچم خوب رسیدگی نکردی!!!!!!! اون سالم بود!!!!!! بعد ازدواج با تو اینجوری شد!!!!!!! ببین چقدر بی توجه بودی به زندگیت که اینطور شد!!!!! و …..
خلاصه این که ماجرا انقدر به جاهای سخت و پیچیده ای کشیده شد تا تصمیم گرفتم علیرغم مخالفت همه جدا بشم ازش. پسرم سه سالش بود و می تونستم پیش خودم نگهش دارم ولی خیلی اذیتم کردن. نذاشتن. تهدیدم کردن…
نهایتا گفتن بستریش کنیم و ترک کنه! ”
✅قسمت دوازدهم

“بستری شد و ترک نکرد. می موند اونجا و یه چند ماهی خوب بود و بعد دوباره شروع میکرد. خلاصه آرامش نداشتیم. تا اینکه بچم رو برداشتم و برگشتم اینجا خونه ی پدری. بهش گفتم یا ترک کن برای همیشه، یا طلاق می خوام. باید مهریم رو هم بدی. اما چه سود…
یه مدت دیگه هم به همین منوال گذشت. دیگه بهم خرجی هم نمیداد. بچه رو میامد به زور میبرد و مدتها نمیگذاشت ببینمش. تا اینکه تصمیم گرفتم کار کنم و استقلال مالی داشته باشم تا بتونم از پسرم مراقبت کنم. و خودم درخواست طلاق بدم. با اثبات اعتیاد شوهرم، امید اینکه حضانت بچه رو هم بتونم بگیرم بود.
تو خانواده ی همسرم علیرغم اینکه فامیل هستیم تنها کسی که کمکم میکنه دخترخالمه و تلاشهای اون باعث شد یه سالی دست از سرم بردارن و بچه هم پیشم بود اما دیشب دوباره اومدن و بردنش….”

دلم از اینهمه غصه ی عطیه داشت می ترکید. چقدر روزهای سخت و پرتنشی رو گذرونده بود. گفتم رو ما حساب کن عطیه جان. هر کمکی ازمون ساخته باشه دریغ نمی کنیم. مالی و فکری کنارتیم. یادم افتاد که حالا میشد از محمود هم کمک بگیریم برای همین بهش قول دادم هر قدر پول که لازم داشته باشه میتونیم بهش قرض بدیم.
وقتی راهیش کردم و رفت تا چند روز تو فکرش بودم از اینکه می تونستم براش کاری کنم خوشحال بودم ولی از بی عدالتی خانواده ی شوهرش و عدم حمایتشون دلم میسوخت…

با خودم فکر میکردم: هنوز باید خیلی قوی باشیم تا بتونیم جلوی همه ی نابرابری هایی که فرهنگ و قانون و جامعه برامون ترتیب میدن بایستیم. هنوز باید خیلی هوای هم رو داشته باشیم تا وقتش برسه که اصلاحات اساسی برای برابری حقوقمون تو همه ی ارکان جامعه اتفاق بیافته. هنوز باید خیلی جسور باشیم تا بتونیم تنهایی ادامه بدیم و برای رسمی شدن حقوق اجتماعیمون مبارزه کنیم. آه که هنوز خیلی کار داریم تا درزهای جور و ناجور دیده نشدنهامون رو بدوزیم…
باید بخونیم و بنویسیم. باید تا می تونیم یکی بشیم. باید یه زنجیر محکم بشیم تا دیده بشیم. تا شنیده بشیم. باید هر جا که میشه به خاطر هم باشیم برای هم….
✅ قسمت سیزدهم

گونه های سرخ زهرا هر بار که میدیمش یادم مینداخت که عشق چقدر سخاوتمنده. قدرتی تو عشق هست که نه تنها رنگِ پوست و استخوان رو تغییر میده که حتی اون رسوبهایِ سفت و ته نشین شده، تو دورترین جای مغز و دل رو هم می کنه و میبره. هیچی نمیذاره از تو بمونه که زلالی عشق رو بخواد مکدر کنه.
خاله مهین استادانه همه ی ماجرای محمود و زهرا را پیش برد و یکی دو ماهی از آشنایی شون میگذشت که یه روز دوتایی اومدن کارگاه. با هیجان گفتن: دو تا سورپرایز داریم! دومیش اینه که آخر هفته خونه ی زهرا اینا جمع میشیم تا قرار جشن نامزدی بگذاریم. از ذوق زیاد جیغ زدم و بغلشون کردم و هر دوشون رو بوسیدم و بعد از اینکه دیونه بازیهام تموم شدن پرسیدم: راستی اولین سورپرایزتون چی بود؟
محمود گفت اونو دیگه باید چشماتو ببندی و بیای دم در. چشمهام رو بستم و با کمکشون رفتم تا دم در. گفتن حالا میتونی چشاتو باز کنی…
خدای من!!! نمی تونستم باور کنم! گفتم این چیه: محمود گفت یه هدیه از طرف ما. خُب چرا؟ محمود اومد نزدیک و گفت: حلیمه جان! من خیلی در حقت کوتاهی کردم نمی گم با این هدیه میخوام که جبران بشه. این فقط واسه تشکره! تشکر برای اینکه منو بخشیدی و دوباره به خونه ی دلت راه دادی. تشکر برای این که واسطه ی این عشق شدی. قبول می کنی مگه نه؟!
با بهت و حیرت داشتم به ماشین براق جلوی در خونه و چشمهای خیس محمود نگاه میکردم. بغض لعنتی ترکید و خودم رو تو بغلش رها کردم. هیچی نمی تونستم بگم. همین که یه آغوش امن و مطمئن داشتم برام کافی بود. کم کم که آروم شدم بهم گفت: خودم یادت میدم رانندگی رو آبجی خانوم. تو کارات زیاده باید زودتر راه بیافتی…
حتی توی خواب هم نمیدیدم اینهمه خوشبختی رو. حتی روزی که زدم به سیم آخر و قید همه چیز رو تو خونه ی پدری زدم نمی تونستم تصور کنم همچین روزهای زیبایی رو . این شیرینی هایِ امروز، پاداش چی بودن که سر حوصله ی تقدیر قِل قِل خوردن به سَمتم و اینجوری کام دلم رو شیرین کردن…
شکر! هزاربار شکر!
بعد از خوردن شیرینی بله ی رسمی عروس خانوم و هلهله ی من و خاله خانوم باهم رفتیم خونه ی پدری برای کشیدن نقشه های رویایی….
کی فکرش رو می کرد. تو حیاط خونه ی پدری، ما و خاله خانوم و همه ی بانوهای کارگاه همچین نامزدی باشکوهی برا محمود و زهرا بگیریم؟

توی جشن کوچیک و باشکوه ما همه ی آدمهایی حضور داشتن که دلشون لک میزد واسه یه همچین دلخوشی بزرگی! و من از صمیم قلب براشون آرزو کردم پهناوری اون عشقی که روزی من رو بیدار کرد و به آرزوهای خودم مشتاق! عشق به خودم! برای همه ی بانوهای سخت کوشی که میشناختم، آرزو کردم انقدر عاشق خودشون باشن که اسیر روزمرگیها و عادت نشن! حتی تو کارگاه من!
✅قسمت چهاردهم

از فردای اون روز زیبا و رویایی که سایش افتاده بود روی سقف خونه ی دلم و هی خنکم می کرد انقدر انرژی داشتم که می تونستم دنیا رو باهاش تکون بدم. دیگه من بودم و کتابام و دوماه وقت تا کنکور. یه کم از مسولیت ها رو سپردم به زهرا تا بتونم بیشتر برای درس خوندن وقت بذارم و تمرکز بیشتری داشته باشم. نتیجه خیلی خوب بود تو مدت کوتاهی به مدد آرامشی که داشتم تونستم تعداد خوبی از درسها رو دوره کنم…
تا اینکه یه روز نزدیک غروب اوایل پاییز بود که …

سودابه هستم!
دنبال کارم! اما هیچی از خیاطی نمیدونم! بهم کار میدین؟!
پریشون و عصبانی بود. گرفته و مضطرب!
گفتم بشین حرف بزنیم. چند سالته؟ گفت: بیست و هشت!

به بهانه ی پرسیدن سوال های کلیشه ای دلم می خواست بشناسمش. گفتم: یه کم از خودت بگو. تا حالا چی کارها کردی؟
همونطوری مضطرب زل زده بود تو چشمام هی حرفها رو تو خودش مزه مزه میکرد تا یه چیزی بگه.
بالاخره اینجوری شروع کرد: دیپلم تجربی دارم. نمیشد برم دانشگاه. دولتی که نمیتونستم قبول بشم و آزاد هم که خب نمی تونستیم هزینش رو بدیم. بعد از ترک تحصیل مدت زیادی هیچ کاری نمی کردم مثل بیشتر دخترای شهر تو خونه بودم و نهایتا آشپزی و تمیزکاری و رسیدگی به خواهر و برادرهای کوچکتر. شش هفت سالی همین جوری گذشت اما از اونجاییکه دیدم پدرم خیلی پیرشده و برای کار کردن ناتوان و مادرم هم کاری ازش بر نمی اومد، فکر کردم برای حمایت خانوادم یه کاری کنم. برای همین با معرفی یکی از همسایه هامون که با یه دکتر داروساز نسبت فامیلی داشتن کار تو داروخانه رو شروع کردم.
یه مدت زیادی اونجا بودم. نسخه ها رو آماده می کردم. همه چی خوب بود از لحاظ مالی کمک خوبی برای خونه بودم.
اما …..
یه اتفاق هایی افتاد که مجبور شدم بیام بیرون. سرش رو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت.

پرسیدم نمی خوای یه کار مشابه رو به خاطر تجربه ی زیادی که تو اون زمینه داری ادامه بدی؟
قاطعانه گفت : نه!
گفتم بسیار خب! فکر میکنی چقدر طول بکشه راه بیافتی؟ مثلا یه هفته برات کافیه تا بتونی با چرخ کار کنی! گفت: بله!!! یه هفته زودتر!!! من باهوشم! (فقط گاهی یادم میره از هوشم استفاده کنم) این و زیر لب و غرغر کنان به خودش گفت.
گفتم: خیلی خوبه از کی شروع میکنی؟ با تعجب و هیجان پرسید میتونم از فردا شروع کنم؟ گفتم: بله فقط صبح زود اینجا باش!
گفت شنیده بودم تعریفتون رو ولی باورم نمیشد! خیلی ممنون! خیلی ممنون و رفت….
ته دلم یه کم نگران بودم چون نمی شناختمش. بقیه ی بانوها از طریق معتمدین به کارگاه معرفی می شدن. اما تاثیر چهره ی گرفتش تو ذهنم مدام باعث میشد بهش فکر کنم. حس کردم شاید بد نباشه که این فرصت رو بهش بدم. میشد کم کم به شناخت هم رسید. فکر کردم بسپرم به ملیحه که حواسش بهش باشه تا هم زود راه بیافته و هم با گذشت زمان قلقش دستمون بیاد.
صبح خیلی زود اومد. قبل از همه. حالش از غروب دیروز بهتر بود. وقار بیشتری داشت و مودبانه احوالپرسی کرد. کارگاه رو نشونش دادم و از قوانینمون براش گفتم و اینکه باید از ملیحه کمک بگیره تا کار با چرخ رو کامل یاد بگیره. سوال زیادی نپرسید و گفت پس منتظر می شینم تا ایشون بیان!
سفارش های لازم رو که به ملیحه کردم دیگه خیالم راحت تر شد و تصمیم گرفتم هرچند وقت یه بار از فقط ملیحه پرس و جو کنم که اوضاع چطوره و سودابه با شرایط کنار اومده یا نه!
یک هفته ای بازهم بیشتر مشغول درسهام بودم. تا اینکه یه روز ملیحه اومد پیشم….

✅قسمت پانزدهم

حلیمه خانم! سودابه دختر زرنگیه ولی یه چیز عجیبی هم در موردش هست. مدام داره اشک میریزه.
نمی دونم مشکلش چیه؟! وقتی یه بار ازش پرسیدم، گفت: چیزیم نیست و رو برگردوند که خودش رو جمع و جور کنه. اما طفلک بیشتر وقتها حالش همینه!
گفتم: از روز اول هم که اومد خیلی مضطرب و عصبی بود. ممنون که گفتی بهم. یه روز باهاش حرف میزنم شاید بشه کمکش کنیم!
صداش زدم تا بیاد و بعد از یه هفته بگه که چقدر پیشرفت داشته!
نشست و گفت: از اعتمادتون ممنونم.
ملیحه خانم همه چیز رو یادم دادن. منم دیگه دارم به پارچه و چرخ عادت می کنم. می تونم بمونم و ادامه بدم دیگه؟!
گفتم: البته! سوالی یا مشکلی نیست که بخوای به من بگی؟!
نه!!! همه چی خوبه ممنون.
گفتم سودابه جان ما اینجا برای حل مشکل همدیگه دل می سوزونیم. اگه هر وقت دوست داشتی حرف بزنیم بیا پیشم. سرش رو اندخت پایین و گفت ممنون (ولی دیگه فایده ای نداره) بازم زیر لب و به خودش گفت و بلند شد که بره.
یه چیزی بهم می گفت میشه بهش کمک کنم برای همین با تردید گفتم: حتما فایده داره که داری واسه زندگی تلاش میکنی! سرش رو بلند کرد و با چشمهای پر از اشکش یه لحظه نگاهم کرد و رفت توی حیاط. دیدم که شونه هاش می لرزن. رفتم دنبالش و گفتم: عزیزم نمی دونم چی بهت گذشته ولی تو تنها نیستی.
گفت: مشکل من چاره نداره خانم! من ازش فرار کردم و اومدم اینجا که فقط فراموشش کنم.
دلم میخواست میشد آرومش کنم اما اون حتما به زمان احتیاج داشت. باید صبر می کردیم تا بتونه اعتماد کنه و بگه. از ملیحه هم خواستم که وقتی گریه میکنه راحتش بذاره. حتی سوال نپرسه. اون به این تخلیه ی روانی حتما احتیاج داشت!
#الهام_شجاعی

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx