داستان کوتاه اردک کوچولو

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه اردک کوچولو

داستانهای نازخاتون

نویسنده:پرستو مهاجر

اردک کوچولو

 

روزی روزگاری فرهناز کوچولو یک اردک زرد قشنگ با نوک صورتی تازه ازبازارخریده بود او اردکش خیلی خیلی دوست می داشت وهر روز بغل میکرد و می آورد توی کوچه تا بچه ها باهاش بازی کنند. ‌فرهناز دوتا دوست خیلی خوبی هم داشت، یکی ازدوستاش اسمش فاطمه بود واون یکی پرستش بود این سه تا دوست وقتی که با هم بازی می کردند کلی سروصدا می کردند وجیغ و داد راه می انداختند! یک روزکه فرحناز اردکش بغل کرده بود نزدیک پرستش شد وگفت: پرستش جونم بیا نگاه کن چه اردک خوشگلی دارم،بابام برام خریده، پرستش وقتی که اردک کوچولو دید گفت :آره فرحناز جونم خیلی خوشگله ولی تو رو خدا نزدیک من نیارش چون خیلی می ترسم فرحناز گفت: آخه اردک به این کوچولویی که ترس نداره بیا یک لحظه بغلش کن!نه،نه،نزدیک من نیارش وگرنه جیغ می زنم! فرحناز از رفتار پرستش تعجب کرد اما حرفی نزد، پرستش پیش مامانش رفت وگفت: مامان جون فرهناز اردک کوچولو برای خودش خریده مامان پرستش گفت: بسلامتی عزیزم! ولی مامان من ازاردک می ترسم که بغل کنم مامان پرستش گفت، اردک که ترس نداره کافیه یک باربغلش کنی خودت عاشق پرنده ها میشی نه مامانی این کارنمی کنم تازه یادم اومد یک بار خاله ملی یک جوجه خریده بود یهوو جوجه گذاشت توی بغلم من هم ازترس چنان جیغ زدم وگریه کردم که جوجه انداختم زمین ،پا به فرارگذاشتم.مامان پرستش خنده ای کرد وگفت :آره دخترم یادمه!چقدر هم ترسیدی اما دخترم نه جوجه ترس داره؟ نه اردک ترس داره تو بیخودی نگرانی. آن روزفاطمه اومد دنبال پرستش گفت: پرستش جونم سلام خوبی بیا بریم با فرحناز بازی کنیم! پرستش گفت: سلام فاطمه جونم خوبم الان میام بریم فرحناز اردک کوچولو با خودش آورده بود، تا پرستش اردک دید گفت: فرحناز لطفا‌ اردک نزدیک من نیار! فرحنازگفت: بابا به خدا ترس نداره این که کاری به کارت نداره!ناگهان نیما پسرشیطون محله اردک ازدست فرحنازگرفت، آورد جلوی پرستش وگفت: پرستش الان میام میخورمت، صبرکن ببینم پرستش از ترس جیغ وداد راه انداخت توی کوچه بدو بدو می کرد نیما شیطون هم دنبالش! فرحنازگفت:نیما ولش کن پرستش اذیت نکن اردکم بیار بده خلاصه پرستش ازرفتار نیما وفرهناز و فاطمه ناراحت شد وروبه آن ها کرد وگفت: اصلا من دیگه باشماها قهرم باهاتون بازی نمیکنم ، قهر قهر، تا روزقیامت. فرهنازازدست نیما عصبانی شد وگفت: همش تقصیر توئه نیما! پرستش اذیت کردی نیما گفت: من فقط خواستم باهاش شوخی کنم همین. خلاصه چند روزی بود که پرستش با فرحنازوفاطمه ونیما قهرکرده بود و کوچه نیامد تا اینکه فرحنازرفت دنبالش وبا خواهش وتمنا ازش خواست که بیاد وباهاشون بازی کنه ! پرستش وقتی اردک کوچولو دید گفت: خیلی خوشگله کاش می شد که بغلش کنم! فره۹ناز با خوشحالی گفت: می خوای که بغلش کنی؟ پرستش دوباره گفت: نه ، نه ، می ترسم نوکم بزنه! فاطمه گفت: پرستش بخاطرمن توروخدا یک باربغلش کن اصلا دست بهش بزن ببین چقدرنرمه !پرستش دستش جلوی اردک آورد یهوو دستش سریع کشید، خودش هم ناراحت بود ازاین که چرا نمی توانست مانند دوستانش اردک کوچولو بغل بگیره. هوا تاریک شده بود وفاطمه وفرحناز و پرستش همچنان روی جدول باغچه نشسته بودند ناگهان پرستش گفت: فرحناز چشمام می بندم وسریعا بزارش توی بغلم فقط تا گفتم برش دار،برداری ها! فاطمه وفرحنازبا خوشحالی هورا کشیدند وگفتند: باشه قول می دیم زود برش داریم پرستش گفت: آره فقط نیما صدا بزنید که بیاد پیش مون فاطمه نیما رو صدا زد همگی ۳تایی باخوشحالی به پرستش نگاه کردند وفرحناز گفت:یک ، دو ، سه ، گذاشتیمش. پرستش چشمات باز کن! پرستش چشماش بازکرد ، دید بله اردک کوچولو توی بغلش هست، با خوشحالی فریاد زد:بلاخره بغلش کردم ، بغلش کردم ، دیدید نترسیدم هورا ، هورا، بچه ها هم با خوشحالی با پرستش شادی کردند و آن شب را جشن گرفتند.

پایان .

نویسنده : پرستو عبدالهیان

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx