داستان کوتاه تصمیم دشوار

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه تصمیم دشوار

داستانهای نازخاتون

نویسنده:امیر رضا باقرپور باغبان

 

تصمیم دشوار

 

 

مامان:الان به نظرتون چیکار کنیم بچه ها؟

ستاره: مامان نمی‌دونم واقعاً خودم هم تو دوراهیم!

سهیل: مامان ستاره یعنی چی که تصمیم سختیه خیلی هم راحته عقل سلیم حکم می‌کنه که

ستاره :برو بابا سهیل با عقل سلیمت

– دختر یه ذره عاقل باش

مامان: سهیل جان خواهرتم حق داره دیگه برای منم که یه عمری ازم گذشت و هزار تا تجربه تلخ و شیرین دیدم والا این تصمیم خیلی سخته!

سهیل: آخه مامان خانم تصمیم کجاش سخته خیلی ساده است ستاره: نخیرم سهیل هیچم ساده نیست!

سهیل: واقعا تو عقل نداری معلومه دیگه کلیه بابا رو باید بدیم به پسر اون کارخونه داره

– همچین میگه کلیه بابا رو باید بدیم به پسر اون کارخونه داره انگار که بابا مرده

– بابا مرگ مغزی شده می‌فهمی دختر مرگ مغزی یعنی اینکه ما می‌تونیم خیلی راحت کلیه بابا رو به پسر اون کارخونه داره بفروشیم

– سهیل سنگدل از تو نیست اگرم بخوایم کلیه بابا رو بفروشیم بعد به اون پیرزنه بفروشیم

ستاره:دختر تو چقدر احمقی اون پیرزنی بفروشیم که چی بشه اون و بچه‌هاش پول ندارن هزینه بیمارستان رو بدن چه برسه که بخوان اما کلیه بخرن

ستاره:سهیل یه ذره مهربون باش من که می‌دونم اون کارخانه داره تو چه وعده‌هایی داده بهت گفته که هر چقدر بگید ما ازتون می‌خریم کلیه رو

– بابا می‌خواست برای پول کلیه رو بفروشه دیگه نمی‌خواست که برای رضا خدا کلیشو بفروشه

– تو درست میگی بابا می‌خواست بره پول کلیشو بفروشه ولی آخرش تصمیم گرفت که به این پیرزنه بفروشه تو راه رفتن به خونه همون پیرزنه هم تصادف کرد و مرگ مغزی شد

– یعنی تو میگی که چون بابا تو راه رفتن به خونه اونا تصادف کرد یعنی چه می‌خواسته بره بهشون بگه که کلیه رو به اونا می‌فروشه

ستاره: پس که چی! یعنی بیخودی می‌خواست بره اونجا

– بس کن دختر حالا فرض کنیم که حق با تو باشه و بابا می‌خواسته که کلیشو به اون پیرزنه بفروشه ولی الان دیگه بابا نیست و ما باید منطقی تصمیم بگیریم نباید به خاطر یه احساس همدردی و مهربونی مزخرف یه حماقت محض بکنیم

مامان: بس کنید دیگه کل خونه رو گذاشتید رو سرتون فکر می‌کنید من هیچ حرفی برای گفتن ندارم که همینجور ساکتم نخیر من کل این حرف دارم حالا سهیل ببین واقعا خواهرتم حق داره البته تو هم حرف درستی می‌زنی و همینم هست که تصمیمو سخت می‌کنه

ستاره: مامان برای چی میگی سهیل حرف درستی می‌زنه کجای حرف اون درسته اون خیلی سنگدل هست و به خاطر همین این حرفا رو می‌زنه و شما هم دارید ازش پشتیبانی میکنید

مامان: آخه دختر گلم من کجا از سهیل پشتیبانی کردم من فقط گفتم که اون داره یه حرف منطقی می‌زنه همین

– من با همین مشکل دارم دیگه اون کجا حرف منطقی می‌زنه اون حرفش خالی از هرجور احساسیه من فکر می‌کنم که اصلاً سهیل هیچ بویی از مهربونی و انسانیت نبرده

– دختر گلم در مورد برادرت اینجوری حرف نزن اون خیلی هم مهربونه فقط به فکر من و توئه

ستاره: من نمی‌خوام به فکر من باشه

مامان: ستاره یعنی چی که نمی‌خوام به فکر من باشه اگه ما کلیه رو به اون پیرزن بفروشیم پول از کجا گیر بیاریم

– اونا بالاخره پولو به ما پس میدن دیگه

– خوب عزیزم تا وقتی اونا پولو پس بدن ما چیکار بکنیم؟

هزینه مراسم باباتو از کجا بیاریم

ستاره: آخه مامانی این پیرزنم گناه داره ۵ تا بچه داره بچه‌ها شهر دفعه منو دیدن کلی التماسم کردن پیرزن خیلی مهربونیه انگار انگار این پیرزنه همون مادربزرگی که هیچ وقت ندیدمش و شما می‌گفتید که خیلی مهربونه

سهیل: وصل کن دیگه ستاره انگار این دنیا مثل قصه‌هاست که همه با هم مهربون باشن و به هم کمک کنند نخیر دختر جون این دنیا اینجوری نیست آدم بعضی وقتا باید سنگدل باشه تا بتونن به زندگیشون ادامه بدن آره دنیا اینجوریه

ستاره:واقعا تو انسان نیستی سهیل هر موجودی تو این دنیا سنگدل و بی عاطفه‌تری

پس از این ستاره با گریه از خانه خارج شد

البته تا چند روز کار این دو خواهر و برادر همین دعواها و بحث‌هایشان بود تا اینکه یک روز:

مامان: بچه‌های گلم دکتر گفته که باباتون فوقش چند ساعت دیگه زنده است زودتر تصمیم بگیریم که چیکار کنیم که آیا می‌خوایم کلیه بابا رو بفروشیم یا نه

سهیل: معلومه که می‌فروشیم وبه پسر همون کارخونه دارم می‌فروشیم من همین الان بهش زنگ می‌زنم

ستاره: آخه

– بس کن دیگه همش میگی این کار خوبه اون کار غیر انسانیه اون کار مهربونیه

دقیقاً در همین لحظه تلفن سهیل زنگ خورد و او تلفن را جواب داد:

– الو سلام بفرمایید کیه؛ شما هستید آقای کامیار، حالا پسرتون چطوره اتفاقاً همین الان می‌خواستم بهتون زنگ بزنم بگم که ما همین کلیه رو به شما می‌فروشیم

– ای کسافتا،عوضیا من دیگه کلیه رو نمی‌خوام!

– آقای کامیار چرا عصبانی هستی برای چی کلیه رو دیگه نمی‌خواید

– چون چون پسرم مرد و همش هم تقصیر شماست

بعد از قطع شدن تلفن سهیل با خشم فریاد زد و خانه را بههم ریخت

مامان: پسرم چرا عصبانی شدی مگه آقای کامیار بهت چی گفت

– چی گفت،گفت که پسرش مرده

– ای وای چه بد

– نخیرم مامان خانم برای ستاره اصلاً بد نیست چون اون می‌تونه به انسانیت و مهربونی عمل کنه و کلیه بابا رو به اون پیرزنه بفروشه

 

پایان

نویسنده:امیررضا باقرپورباغبان۱۷/۸/۱۴۰۲

 

 

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx