داستان کوتاه دلفی اسب آبی که دندون درد میگیرد

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کودک

داستان کوتاه دلفی اسب آبی که دندون درد میگیرد

دلفی اسب آبی که دندون درد میگیرد

 

یکی بود یکی نبود غیرازخدای مهربون هیچکس نبود در یک کلبه ی چوبی قشنگ درجنگل سر سبزو گل و بلبل دلفی اسب آب درکنار پدر و مادرش زندگی می کرد. دلفی عاشق شکلات وشیرینی بود وهرچقدر که میتوانست شکلات و

شیرینی می خورد،روزی مادردلفی به اوگفت: دلفی پسرم اینقدر شکلات نخور دندون درد میگیری! اما دلفی می گفت:مامان جون دندون های من قوی هستند ودرد نمیگیرن !

خلاصه دلفی اصلا به حرفهای مادرش گوش نکرد حتی یک روز پدردلفی یک کوزه عسل تازه ازجنگل آورده بود دلفی قایمکی ویواشکی رفت سراغ کوزه عسل تا می توانست عسل خورد و اصلا هم بفکر دندوناش نبود تا این که نیمه های شب دلفی احساس کرد دندوناش چقدر درد می کند اوتا صبح نتوانست بخوابد چون ازدرد به خود می پیچید!صبح وقتی که ازخواب بیدارشد آن قدرجیغ کشید و داد وفریاد راه انداخت تا این که پدرومادرش به دلفی گفتند باید هرچه زودترنزد دندان پزشک بروی! تا تو باشی که کمترشیرینی وعسل بخوری . دلفی خیلی ناراحت شد و سریع به نزد دندان پزشک به راه افتاد! درراه دید که آقا پلیس داره ماشین ها راهنمایی می کنه سلام کرد وگفت: سلام آقا پلیسه آیا شما دندون پزشک هستی که دندونم وبکشی آقا پلیسه گفت: نه دلفی جان من پلیس هستم و دزدان رو دستگیرمی کنم. توباید نزد دندان پزشک بروی دلفی گفت: آی دندونم وای دندونم ازدرد دندون بی چاره شدم من! اوبه نزد خانم آرایشگررفت وگفت: سلام لطفا دندون منو بکش آخه خیلی درد دارم! خانم آرایشگرگفت: دلفی جان کارمن کوتاه کردن مواست تو بهتره دندون

پزشک پیدا کنی، البته اگردوست داری موهات کوتاه کنم چطوره؟ حاضری! دلفی گفت: نه ممنونم من باید برم. او رفت ورفت رسید به آقا خیاط وگفت: لطفا دندون من بکش آخه خیلی درد دارم بی چاره شدم! آقا خیاط گفت: من فقط برای تو بلدم لباس بدوزم، تو باید نزد دندان پزشک بروی دلفی خسته وناامید دوباره ازدرد دندونش فریاد کشید وبه راه خود ادامه داد! تا اینکه رسید به آقای آتشنشان به او گفت: سلام لطفا تند وسریع دندون منو بکش که ازدرد مردم ! آقای آتشنشان گفت: دلفی جان کارمن خاموش کردن آتش است توبهتره نزد دندان پزشک بروی. دلفی دستش و روی دندانش گذاشت وبا خودش گفت: کاش به حرف پدرومادرم گوش می کردم اینقدرعسل نمی خوردم خدایا دندونم وای وای امونم بریده ! آی دندونم بی چاره شدم من. دلفی نزد خانم گل فروش رفت وگفت: سلام دندونم درد میکند، میشه کمکم کنی؟ خانم گل فروش گفت: من گل فروش هستم توباید نزد دندون پزشک بروی !دلفی بازخسته وناامید به راهش ادامه داد تا این که یک گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه کردن دراین میان خانم پرستار مهربون اورا دید وگفت : دلفی چرا این جا نشستی وگریه می کنی؟ دلفی گفت: من دندون پزشک نمیدونم کجاست؟ هرجا می گردم اورا پیدا نمی کنم! درضمن دندونم هم بدجوردرد می کند! خانم پرستارمهربون گفت: همراه من بیا دلفی ! دلفی بلند شد وبه همراه خانم پرستارمهربون به کلینیک دوندون پزشکی رفت! آقای دکتر تا دلفی دید گفت: وای ، وای ، چقدردندونت خراب شده باید اون هارو بکشی ! دلفی گفت: آقای دکترلطفا سریع دندونام بکشید ! من قول میدم دیگه هرگز شیرینی و شکلات زیاد نخورم و مراقب دندونام باشم، آقای دکتر لبخندی زد وگفت: آفرین به تو دلفی اسب آبی مهربون و حرف گوش کن قصه ما.

 

 

پایان

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

 

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx