داستان کوتاه روجا

فهرست مطالب

داستان کوتاه روجا داستانهای نازخاتون

داستان کوتاه روجا 

نویسنده  :مریم فرزین

داستانهای نازخاتون

روجـا

روجا چشمهای سبزش رو باز کرد، به این فکر میکرد که با نبود پدر و مادرش دیگه چطوری میتونه زندگی کنه، دیروز چهلمین روز مرگ پدر و مادرش بود. توی تهران دیگه کسی رو نداشت و تنها عمو و زن عموش بودند که فردا میخواستند اونو با خودشون به شمال ببرند ، تا پیش اونها زندگی کنه. روجا اشعه های طلوع خورشید رو دید و دیگه هیچی نفهمید. روجا ، روجا جون پاشو دیگه عزیز دلم ، دیگه نزدیکه ظهره باید ساعت دو ایستگاه راه آهن باشیم . روجا چشمهاش رو مالید و گفت: سلام زن عمو باشه بیدار شدم الان حاضر میشم. رفت سراغ چمدونش ، لباسهاش و یک سری وسایلش رو جمع کرد و عکس پدر و مادرش از طاقچه برداشت و توی چمدونش گذاشت. توی راه همه اش در فکر خاطرات گذشته بود. بعضی وقت ها فکر می کرد سایه ای رو توی شیشه قطار می بینه سرش رو برمی گردوند ولی هیچکس نبود و عمو و زن عموش در خواب بودند. روجا فکر کرد شاید خیالاتی شده . به ایستگاه راه آهن در شهر رشت رسیدند. خونه اونا توی یکی از روستاهای رشت به نام شقایق دره بود. روجا وقتی به نزدیک خونه رسیدند قلبش داشت از شدت ضربان بیرون میزد، چرا این طور شده ؟ عمو در رو باز کرد ، گربه سیاهی از کنار پای روجا خودش رو به درون انداخت. و زن عمو گفت فلفلی چند روز که تنهایی ، دلت برای ما تنگ شده. بیا با روجا آشنات کنم. روجا نشست و دستی به پشت گربه کشید. چشمهای طلایی گربه مثل خورشید می درخشید و روجا کمی ترس برش داشت. روجا : من خسته ام میرم کمی استراحت کنم. زن عمو : آره گلم ، تو برو تو اطاق کناری اونجا کمی بخواب. روجا رفت توی اطاق و روی تخت دراز کشید. تازه چشمهاش گرم شده بود که احساس کرد پتویی که روش انداخته داره از روش کشیده میشه، چشماش رو باز کرد و سرش رو بلند کرد و به پاهاش نگاه کرد ، هیچی نبود، شاید باز اشتباه میکنه. از جاش بلند شد ، هوا تاریک شده بود ، رفت سراغ زن عموش و گفت : زن عمو جان اینجا روستای کوچکیه ، شما اینجا حوصله ات سر نمی ره. نه دخترم ، ما خونه کوچکه کناری مون رو همیشه به توریست ها که شب میخوان بمونن اجاره میدیم اونا برای دیدن زیبایی های این روستا به اینجا سفر میکنن. تو هم بیا این تخم مرغها رو بزن تا یک کوکوی خوشمزه درست کنیم. روجا : زن عمو اینجاها کی نزدیک ما زندگی میکنه. زن عمو : ما اینجا ده ، دوازده تا خانواده بیشتر نیستیم. و برای بیشتر کارها به ده بالاتر که پرجمعیت تره می ریم. تا اینجا حدود ده دقیقه راهه. من هفته ای یکبار با عموت به اونجا میریم و خریدهامون رو می کنیم و برمی گردیم. روجا : پس خیلی بنظرم اینجا زندگی سخت باشه. زن عمو : آره عزیزم سخته ولی به زیبایی هایی که می بینی ارزشش رو داره. بعضی وقتها فکر میکنم ، رفتگانم رو هم اینجا از دور می بینم . روجا : وای زن عمو نگو دیگه من می ترسم. زن عمو خنده ای کرد و گفت : جان زن عمو ، من خودم هستم و مراقبتم نگران نباش عزیزجان. صدای در بلند شد تق تق … کیه ؟ ….. منم مردان در رو باز کن خانوم جان. روجا در رو باز کرد و گفت: سلام عموجان، بیا ببین چه شامی درست کردیم با زن عمو. مردان : دست شما درد نکنه ، روجای عزیزم ، پاپلی خانوم دست پختش حرف نداره. تو هم باید کم کم از او یاد بگیری شاید یک شوهر خوب هم برات پیدا بشه ، میدونی رمز یک زندگی خوب چیه ؟ اینه که عزیزم غذاهای خوب بپزی ، اونوقت هر چی بگی شوهرت به حرفت گوش میکنه . بعد هم سه تایی زدند زیر خنده. شب شد و هر کدام به محل خواب خودشون رفتند. روجا توی تخت رفت ولی انگار که جاش عوض شده بود و خوابش نمی برد، چشماش رو بست و ناگهان با صدای خش و خش از خواب پرید دور و بر رو در تاریکی نگاه کرد، سایه ای از پنجره به درون اطاق افتاده بود کشیده وبلند. در گوشش نجوایی شنید من اینجام من اینجام روجا ستاره درخشان ، روجا که از ترس نمیدونست چکار کنه ، جیغی کشید و سرش رو زیر پتو فرو برد. از صدای جیغ او مردان و پاپلی سراسیمه وارد اطاق شدند، مردان فانوسی که توی دستش بود رو بالای سر تخت روجا برد و گفت روجا جان چیه داری خواب می بینی عزیزم. روجا گفت نه عموجان بخدا خوابم نبرده بود. انگار یکی صدام کرد. وای نکنه پاپلی باز هم یک چیزهایی گفته از رفتگان. روجا : من راست میگم شنیدم بخدا. مردان : نه دخترجان حتماً خوابت برده، توی خواب دیدی حالا من هم اینجا می مونم تا خوابت ببره. پاپلی هم دستی به سرش کشید و گفت جات عوض شده جونم. ما اینجا می مونیم تا خوابت ببره. فردا صبح با صدای خروسها که آواز می خوندند روجا بیدار شد و دید که پاپلی براش یک یادداشت گذاشته که ما میریم ده بالا خرید کنیم و برمی گردیم. روجا هم گفت بهتره برم یک سری این دور و بر بزنم ببینم چه خبره. در رو که باز کرد دید زنی روبروی در ایستاده ، سلام خانوم. … سلام جانم ، شما تازه اومدید اینجا ، پاپلی خانم نیستند. روجا : نه اونها رفتند ده بالا خرید کنند. زن لبخند مرموزی زد و گفت : خوب پس بیا با هم کمی حرف بزنیم. تا با شما بیشتر آشنا بشم. روی میز و صندلی های چوبی بیرون خانه نشستند. و روجا دو تا چایی آورد. زن : من اسمم بی بی هست. تو اسمت چیه خانوم جان. منم اسمم روجاست. خوب هم اسم مادر مادربزرگ من هستی اونم اسمش روجا بود. ببین توی همین قبرستون که پشت خونه شماست خوابیدند. خدا بیامرزدشون. روجا گفت : وای اینجا قبرستونه، بعد با صدایی لرزان پرسید : شما اینجا چکار می کنید ؟ بی بی : خوب من اینجا همه کاره ام، وقتی کسی مریض میشه من داروهای گیاهی میدهم اگر زنی زایمان کنه من قابله ام خلاصه اینکه من پرستار اعضای این روستای کم جمعیت هستم. روجا : چرا توی این روستای کم جمعیت موندید و به ده بالا نمی رید. بی بی : نمیدونم عزیزم من تا یاد داشتم مادر و مادربزرگم همینجا زندگی کردند و همین کارها رو کردند من هم از مادرم یاد گرفتم. خوب دیگه باید برم از چایی ات هم ممنون. روجا ایستاد و دور شدن زن رو نگاه کرد ، لباسهای محلی که به تن داشت در دست باد می رقصید، و تلالو رنگهای آن به سبزی جنگل رنگ می داد. روجا به پشت خانه رفت و کمی دورتر که شد نرده های فلزی چند قبر را دید جلوتر رفت روی سنگ قبرها را نگاه کرد. روی یکی نوشته روجا گل جان، روی یکی امیرخان اسکندری، در همون حال یکدفعه هوا رو ابرها گرفت و بارون بشدت شروع به باریدن کرد. روجا با شتاب به سمت خانه به راه افتاد ولی هر چه می رفت خانه را نمی دید. از ترس نمیدونست چکار کنه ، فریاد زد پاپلی جان ، عمو مردان، اما صدای او در صدای رعد و برق گم شد. ناچار به زیر درخت بلندی رفت تا کمی از باران در امان باشه. وقتی اونجا ایستاده بود از سرما میلرزید انگار یکی زد به پشتش ، صورتش رو برگردوند، پیرزنی با صورت چروکیده در حالی که اخمهایش رو کرده بود گفت : اینجا چکار میکنی دختر، نمیدونی نباید نزدیک قبرستون بشی. مگه نشنیدی که اینجا یک روح هست که همیشه پرسه میزنه ، روجا : نه خانم نشنیدم من تازه اومدم اینجا و چیزی نمیدونم. بارون قطع شد، روجا با عجله بدون اینکه از پیرزن خداحافظی کنه بدو به سمتی که فکر می کرد روان شد، و چند دقیقه بعد خونه از پشت تپه نمایان شد. روجا که خوشحال شده بود رفت و به در کوبید : پسر بچه ای در رو باز کرد ، بله خانوم. ببخشید اینجا خونه پاپلی و مردان خانه. بچه با صدای بلند خندید و گفت : نه خانوم جان. من اینجا تنها زندگی میکنم ، روجا که دیگه داشت عقلش رو از دست می داد بسرعت از آنجا دور شد تا به خانه ای دیگر رسید ، پاپلی در را باز کرد و گفت آخ روجا جان کجا رفتی دلم هزار راه رفت ، آخه نمیگی نگرانت میشم. اینجا جنگله ، اینجا یک راه رو بری هزار راه برای برگشتنت وجود داره، مردم و زنده شدم دخترجان. عمو مردان کجاست ؟ پاپلی : اون دیرتر بر میگرده من دیگه بخاطر تو زودتر برگشتم. روجا که رنگ به صورت نداشت با صدایی لرزان گفت : زن عموجان بگو ببینم اینجا چرا اینطوریه یک کم رفتم قدم بزنم رسیدم به قبرستون. بعدشم یک پیرزن رو دیدم که حرفهایی می زد ، میگفت اینجا یک روح سرگردان داره، تازه در یک کلبه رو هم زدم یک بچه بود که می گفت تنها زندگی میکنه. پاپلی : وای دخترجان نگو مردم خیلی حرفها می زنند و من میگم مردم در جای خلوت درون خودشون رو ملاقات میکنن. خوب دیگه بیا که تا شب نشده ، بریم کارهامون رو بکنیم. بعدش با روجا نشستند و یک پیراهن خوشگل محلی برای روجا دوختند. دیگر شب شده بود، روجا هر چند وقت یکبار صدایی در گوشش زمزمه میکرد ، روجا روجا. ولی هر چه اطرافش رو نگاه می کرد هیچی نمی دید. میدونست اگه به پاپلی بگه ، اون دوباره میگه توهم زدی دخترجان. ولی اون شب تصمیم گرفت تا نخوابه و خوب اطراف رو کنترل کرد و بعدشم رفت توی تختخواب، کتابی رو بدست گرفت ، مشغول کتاب خواندن بود که ناگهان باز صدا در گوشش نجوا کرد، فوراً چراغ را بالا آورد و سویش رو زیاد کرد، سایه ای از پنجره دور شد، روجا داد زد اونجا کیه ؟ خودت رو نشون بده ، مردم آزار، در حالی که خواست بسرعت از جایش بلند بشه، پایش به فانوس گیر کرد و بسرعت آتش فانوس به پتوی روجا گرفت و زبانه کشید، روجا که ماتش برده بود ، به سوی در دوید، و صدا زد ، عموجان، زن عمو بیدار شید بیدار شید ، صدا باز در گوش روجا پیچید ، روجا روجا … روجا چشمش به آئینه افتاد زن بلند سیاهپوشی را دید که دستانش را باز کرده و میخواهد او را در آغوش بگیرد از ترس زبانش بند آمده بود ، زن روبنده توری اش را بالا زد ، مادر روجا بود ، روجا فریاد زد مادر مادرجان. مادر مادرجان. در این لحظه کسی او را تکان داد روجا جون خواب بد می بینی چیه دخترم بیدار شو! بیدار شو! روجا چشمانش را گشود، و مادر را بالای سرش دید که با لیوانی آب بر کنار تختش نشسته است. چیه روجا جون خواب بد دیدی. مادر مادر خواب بدی دیدم تو زنده ای ! پدر چطور ! مادر لبخندی زد وگفت عمرمون طولانی شده دختر من و بابات زنده و سرحال هستیم. روجا گفت مامان پاپلی خانم و مردان خان رو می شناسی؟ مادر گفت : بله عزیزم اما اونها سالهاست که به رحمت خدا رفته اند. اونها عمو و زن عموی پدرت بودند که در یک حادثه آتش سوزی هر دو به رحمت خدا رفتند. روجا در حالی که می گفت خدا رحمت شون کنه مادرش رو بغل کرد و گفت امیدوارم خدا شما رو برای من حفظ کنه.

 

 

پایان

نویسنده : مریم فرزین

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx