داستان کوتاه زنگ انشا

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه زنگ انشا 

داستانهای نازخاتون

زنگ انشا

در آینده میخواهید چه کاره شوید؟

خانم سعیدی معلم کلاس سوم ابتدایی بود. او هر ساله این موضوع را به دانشآموزان میداد تا با رؤیاهای آنها آشنا شود. سعیدی کت و دامن میپوشید و سعی میکرد موهایش را زیر روسری رنگارنگش پنهان کند. او علاقه خاصی به دانشآموزان داشت و اسم آنها را با کلمه “جان” صدا میزد. بچهها هم یاد گرفته بودند او را خانم جان یا معلم جان صدا میزدند. معلم دو هفته به بچهها وقت داده بود تا دربارهی شغل آینده خود فکر کنند و انشا بنویسند.

زنگ انشا فرا رسید معلم دفتر کلاسیاش را باز کرد، خودکارش را کمی بالا و پایین برد و گفت: «احمد جان! بیا انشایت را بخوان.»

احمد روبهروی بچهها ایستاد معلم پرسید: «چند خط نوشتهای؟» احمد با لبخند دفترش را به طرف او گرفت. یکی از بچهها گفت: «آآآ دو صفحه!» معلم گفت: «بخوان.»

به نام خدا. من میخواهم خلبان شوم و به آسمان پرواز کنم و مادرم را ببینم. مادرم چندسالی است که به آسمان رفته است و در آنجا زندگی خوشی دارد. او هر جا بخواهد میرود و هر غذایی بخواهد میخورد.

خانم معلم دستش را به چانه گرفته بود و به بچههای کلاس که سراپا گوش شده بودند نگاه میکرد. فقط یکی دو جمله اول در مورد شغل آیندهاش بود بقیهی انشا حرفهایی بود که در مورد بهشت به اسم آسمان برایش تعریف کرده بودند؛ اما او توانسته بود به خوبی آنها را سر هم کند و انشا بنویسد.

وقتی انشایش تمام شد یاسر هیکلش را از ته نیمکت بالا کشید و گفت: «خانم جان! وقتی از میوه و غذاهای آسمانی میگفت خیلی خوشمزه بود من هم دهنم آب افتاد.» بچهها هری خندیدند. بغل دستیاش زد توی پهلویش و گفت: «شکمو مگه تو خوردی که میگویی خوشمزه بود؟» با تکهپرانی یاسر پچپچ بچهها شروع شد.

معلم گفت: «ساکت» بعد از او مجتبی و محمود را صدا زد. سپس نوبت ناصر شد.

– ناصر جان پاشو بیا.

ناصر کنار تابلو رفت. دفتر را جلوی صورتش گرفت.

به نام خدا. من میخواهم دکتر شوم. مکث کوتاهی کرد و دفتر را کمی بالا برد و دوباره گفت: «من میخواهم دکتر شوم.» لحظهای ذهن او به دوران کودکی پرید. آن روز دو سال بیشتر نداشت و در دنیای اطراف خود چیزهای تازهای میدید. بعضی از اتفاقها هنوز در ذهنش باقی مانده بود و او را آزار میداد مثل روزی که ناگهان مادرش جیغی کشید و روی زمین افتاد و دست و پا میزد. اولین مرتبهای بود که مادرش را اینگونه میدید. وحشتزده دوید کنار دیوار اتاق و نشست و زانوهایش را بغل کرد بدنش میلرزید و صورتش مثل دیوار گچی اتاق سفید و بیروح شده بود. سرش را روی زانو گذاشت. صدای جیغهای مادر دیوار صوتی قبلش را شکست و کشتی آرام ذهنش را در دریای غم و اندوه غرق کرد. گاهی سرش را بالا میآورد و با ترس و دلهره مادرش را نگاه میکرد. مادر همچنان دست و پا میزد و سرش را تند تند به این طرف و آن طرف میچرخاند.

خانم معلم سکوت او را به هم زد و گفت: «انشایت را بخوان.»

کلمات و جملههای دفتر در مقابل چشمهای ناصر تیره و تار شده بود. چند مرتبه چشمهایش را باز و بسته کرد. انشایش را آهسته آهسته و با مکثهای پیدر پی خواند و نشست؛ اما ذهنش بدجوری درگیر شده بود. جسمش در کلاس بود ولی افکارش آشفته و پریشان.

آن روز دهان مادر بسته شده بود. میخواست فریاد بزند اما نمیتوانست. مثل اینکه کسی جلوی دهانش را گرفته بود. خواهرش فاطمه وقتی صدای نالههای مادر را شنید فریاد زد: «بابا… بابا… نرگس بابا »فاطمه ۶، ۷ سال بیشتر نداشت او بارها صحنه غش کردن مادرش را دیده بود؛ اما برایش عادی نشده بود همیشه دست پاچه میشد. به این طرف و آن طرف میدوید و فریاد میزد تا کسی به فریاد مادرش برسد.

حاج ابراهیم با شنیدن صدای دختر و نالههای همسرش دوید. کنار همسرش نشست. مادر نفسهایش حبس شده بود مثل پرنده قربانی شده پر و بال میزد وپاهایش را به زمین میکشید بزاق در دهانش جمع شده بود و خرخر میکرد. پدر با انگشتان دست دو طرف صورت زنش را فشار میداد تا دهانش را باز کند و خفه نشود. مادر با زور و قدرت زیادی مقاومت میکرد. با فشاری که به بدنش وارد میشد عرق سردی روی چهرهاش نشست سپس بدنش شل شد و مثل جنازه روی زمین آرام گرفت.

ناصر زیر چشمی نگاه میکرد چنین صحنهای برای او بسیار وحشتناک بود.

با آرام گرفتن مادر، فاطمه بلند شد چادری روی او انداخت. فاطمه برادرش را دید رفت و کنار او نشست. اگر چه او هم بچه بود و سن و سالی نداشت اما نشست تا برادر کوچکش را دلداری بدهد. بدن ناصر مثل تلفن همراه که روی ویبره باشد میلرزید. بغض گلویش را گرفته بود. فاطمه دستی به پیشانی برادرش گذاشت سر او را از روی زانو بالا آورد. نفسهای زندانی شده در دهانش بیرون پرید پیوسته بینیاش را بالا میکشید و در میان هق هق گریهاش میگفت: «ما، ما، مادر.»

این صحنهای بود که از کودکی در مورد مادرش به یاد داشت و نتوانسته بود آن را فراموش کند. ناصر در فکر آن روزها بود و بچهها انشا میخواندند. نوبت به تقی جان رسید . تقی جان میخواست دورهگرد شود. انشایش را با همان لحن و آواز دورهگردی خواند. خانم معلم به خاطر اجرایش او را تشویق کرد و بچهها برایش دست زدند.

زنگ انشا به پایان رسید خانم جان گفت: «از بقیه هفته آینده میپرسم.» چند نفر از بچهها همصدا با تقی جان فریاد زدند آی سبزی آش داریم، بدو، بدو، تمام شد. سماور شکـسته میخریم. دم پایی کهنه میخریم. بیرون از مدرسه داود به جمع آنها اضافه شد. او پنچ، شش سال از احمد بزرگتر بود اما از نظر شناسنامه هم سن و سال بودند. سال اول که مادرش میخواست اسمش را در مدرسه بنویسد قد و هیکلش دو برابر کلاس اولیها بود. مدیر مدرسه به هیکل شل و ول و حرف زدن داود ایراد گرفت و میخواست اسم او را ننویسد اما چون از نظر شناسنامه سن قانونی داشت کوتاه آمد و اسمش را نوشت. در همان هفته اول داود با خانم معلم کلاس خود جر و بحث کرد؛ این موضوع بهانهای شد تا او را از مدرسه اخراج کردند. سه، چهار سال از آن ماجرا میگذشت؛ اما بعضی از روزها هوای مدرسه به کلهاش میزد چند تکه مقوا زیر بغلش میگذاشت و میرفت پشت در مدرسه مینشست و ظهر با بچهها به خانه بر میگشت. آن روز وقتی تقی از مدرسه بیرون آمد داود را دید شاخ توی جیب او گذاشت که با آواز دورهگردی کند. داود مثل بچههایی که تازه ختنه کرده باشند پهن پهن راه میرفت به غیر از حرفهایی که تقی یادش داده بود هر چه به ذهنش میرسید میگفت و بچهها قاه قاه میخندیدند.

*******************

حاج ابراهیم ۴ فرزند داشت؛ نرگس، فاطمه، مسعود و ناصر. نرگس ۱۴ ساله بود. فاطمه ۱۲ سال داشت و میخواست درس بخواند و معلم شود. مسعود و ناصر هم با یک سال اختلاف ۹ و ۱۰ ساله بودند. نرگس دوره ابتدایی را به پایان رسانده بود پدرش نگذاشته بود ادامه تحصیل بدهد. او روزها به خانه مشهدی رقیه میرفت. مشهدی رقیه ۵ دختر داشت؛ یعنی چهار تا، پنجمی به نیت پسر بود که آن هم دختر شده بود. اکرم دختر اول که هم سن و سال نرگس بود خواهر پنجمیاش را با اسم پسرانه صدا میزد پدرش مشهدی حسن با او جر و بحث میکرد که اسم بچه را درست صدا بزن. میگفت: «برای من دختر و پسر فرقی ندارد بچه باید سالم و عاقل باشد.» “عین” عاقل را از ته حلقش میگفت. یعنی خیلی عقل داشته باشد؛ اما بدش نمیآمد این آخری پسر باشد؛ البته آخری که نه چون بعدها خداوند دو تا دختر دیگر مثل خودش لاغر و قد بلند به او عطا کرد فقط دختر دومی به مادرش رفته بود. قد کوتاهی داشت و کمی تپل بود، بقیه دخترها مثل خودش بودند.

مشهدی رقیه دارقالی داشت دخترهایش را مجبور میکرد تا قالی ببافند و میگفت میخواهم با پولش برایتان جهیزیه بخرم. اکرم دختر اولی را میخواستند شوهر بدهند اسم جهیزیه و شوهر که میآمد غر میزد میگفت: «من – شو – هر – نِ – می – خوا – هم.» مادرش میگفت: «یعنی چه که نمیخواهم؟! دختر هر چی که پدر و مادرش گفتند باید بگوید چشم.» اکرم میگفت: «چشم. من شوهر نمیخواهم.» مادر ول کن نبود و میگفت این شتری است که در هر خانهای میخوابد. خواهر چهارمی اکرم سه، چهار سال داشت وکنار دارقالی بازی میکرد اسم شتر را که شنید پرید بالا و گفت: «آخ جون میخواهیم شتر بخریم.» اکرم از روی دارقالی داد زد: «نه شتر خودش میاد میخوابه ما میخواهیم سوارش شویم.» مشهدی رقیه برای اینکه خندهاش نگیرد لبهایش را گاز گرفت و دم پاییاش را به طرف اکرم پرتاب کرد و گفت: «قالیات را بباف. این حرفا چیه میزنی؟!»

از آن رو به بعد دختر کوچولو سراغ شتر را میگرفت و میگفت: «کی میاد در خونه بخوابه تا ما سوارش بشویم.» مادرش حرص میخورد که عجب حرفی زده است دم زبانش آمد بگوید حالا خر بیار و باقالی بار کن که پیش خودش گفت اگر اسم خر بیاید بچه از او خر میخواهد. خلاصه نتوانست به بچه فسقلی بفهماند که این یک ضربالمثل است و شتری در کار نیست.

***********************

روزهایی که نرگس به خانه مشهدی رقیه میرفت فاطمه در خانه میماند هم به مدرسه میرفت و هم کارهای خانه را انجام میداد و مراقب مادرش بود. مسعود و ناصر نیز به مدرسه میرفتند. مسعود خوشش نمیآمد کسی سر کتاب و دفترش برود. او میخواست مهندس بشود.کتاب و دفترش را منظم مثل آجر روی هم میچید و تکالیفش را انجام میداد ناصر هم از او یاد گرفته بود؛ اما فاطمه به قول خودش احساس بزرگتری و به گفتهی مسعود احساس فضولی داشت گهگاهی به دور از آنها سرکی به کتاب و دفترشان میزد. یک مرتبه چشمش به انشای ناصر افتاد. انشای چند خطی برادرش را خواند “من میخواهم درس بخوانم و دکتر بشوم. مادرم مریض است و سردرد دارد هیچ دکتری نتوانسته است او را درمان کند و من میخواهم دکتر شوم تا بتوانم مادرم را درمان کنم و از بیماری نجات بدهم.” اگرچه ساده و چند خط بیشتر نبود ولی احساسات خواهرش جریحهدار شد. اشک در چشمانش حلقه زد آب دهانش را قورت داد و با پشت دست نم چشمانش را پاک کرد. در دفتر را بست و این موضوع را به روی خودش نیاورد.

چند ماهی گذشت. ماه صفر بود. نرگس هم به گفتهی اکرم رفته بود برای آن شتره قالی ببافد. آنها هر ساله در این ماه آش نذری میپختند. روزی فاطمه با مادرش نشسته بود و برای آش نذری سبزی پاک میکردند. حرفهای از این شاخه به آن شاخه به این جا رسید که فاطمه گفت: «ننه میدونی پسرت تو انشا چی نوشته؟» مادر سرش پایین بود و تَرههای خوب را از بد جدا میکرد و داخل سبد میریخت. فاطمه ادامه داد که معلم موضوع انشا داده که در آینده میخواهید چه کاره شوید؟ ناصر هم نوشته است میخواهم دکتر شوم و مادرم را مداوا کنم. مادر همینطور که سرش پایین بود دسته سبزی در دستش شل شد آه سردی از سینه بیرون داد. فاطمه با نگرانی یکه خورد و ترس در وجودش رخنه کرد و با خودش گفت عجب حرفی زدم نکند مادر حالش بد شود و بیفتد روی زمین. پدرش از خانه بیرون رفته بود و غیر از او کس دیگری در خانه نبود و تنهایی کاری از دستش بر نمیآمد. بلند شد یک لیوان آب آورد و به زور به دست مادرش داد و گفت: «بخور» مادر سبزیهای پاک شده و نشده را جابهجا ریخت. فاطمه خندید و گفت: «میخواهی به مردم آش بدهی یا آشغال سبزی!» مادر کمی جابهجا شد پایش را دراز کرد خواست چیزی بگوید که صدای در آمد. ظهر شده بود و حاج ابراهیم به خانه رسید. کم کم سرو کله مسعود و ناصر هم پیدا شد.

**************************

حاج ابراهیم از زمانی که با همسرش ازدواج کرده بود میدانست که او مریض است. اوایل زندگی مشترک به ندرت حالش بد میشد و غش میکرد با گذشت زمان و به دنیا آمدن بچهها حالش بدتر شده بود. سال ۱۳۴۶ تعداد انگشتشماری در نجفآباد طبابت میکردند اکثر آنها به صورت تجربی و سنتی به مریضها داروی گیاهی میدادند؛ البته چند نفری هم دعا نویس بودند. یکی از آنها گفته بود این بیماری جنزدگی است و با ارتباط با اجنه خوب میشود. باید یکی از جنها را بگیرند و داخل شیشه کنند تا بیمار خوب شود. حاج ابراهیم به این چیزها اعتقاد نداشت روزی حاج علی به او گفت که همسرش را پیش دکتر ابرقویی ببرد. مطب او نزدیک باغملی بود. دکتر ابرقویی مدرک دانشگاهی داشت مرد مؤمن و با خدایی بود. حاجابراهیم به توصیه رفیقش او را نزد دکتر برد. دکتر بیماری او را صرع تشخیص داد و برایش دارو تجویز کرد. داروها درمان کننده نبود ولی بیماری را کنترل میکرد دکتر ابرقویی این موضوع را بعد از چند جلسه به حاج ابراهیم گفت.

روزهای زمستان در فراز و نشیب خود میگذشت. چنان برف میبارید که همسایهها روی پشتبامها هنگام برفروبی همدیگر را میدیدند. اکثر خانهها خشت و گلی بود از ترس اینکه مبادا خراب شود هر چه زودتر بار سنگین برف را از روی دوش دیوارها و پشت بامها روی زمین میانداختند. مردم وابستگی کمتری به خارج از خانه داشتند حتی اگر چند هفته هم برف میبارید میتوانستند در خانه بمانند.

سردی زمستان به گرمی و شکوفایی بهار نزدیک میشد اما بی برگی و سنگینی آن بر دل حاج علی نشست. آفتاب عید هنوز نزده و سال ۱۳۴۸ تحویل نشده بود که ناگهان همسر حاج علی بیمار شد . دکتر ابرقویی آدرس پزشکی در اصفهان را به او داد و از او خواست که سریع همسرش را نزد آن دکتر ببرد. دکتر پس از معاینه گفته بود بیماری او ناعلاج است و درمانی ندارد. همسر حاج علی همچون چراغی که فیتیلهاش را پایین بکشند خاموش و از دنیا رفت. آن زمان هنوز کسی اسم سرطان را به راحتی به زبان نمیآورد و این بیماری ناشناخته را ناعلاج میگفتند.

احمد به مدرسه نمیرفت که مادرش را از دست داد. همسر حاج ابراهیم او را به خانه خود میبرد تا با ناصر و مسعود سر گرم بازی شود و کمتر غم بی مادری را احساس کند و دلتنگ مادرش شود.

ناصر بیماری مادر و مرگ ناگهانی همسر حاج علی را دیده بود تلاش میکرد درسهایش را بهتر بخواند و هر چه زودتر دکتر شود. با گذشت زمان دل و جرأت پیدا کرد و حرفهای انشایش را به زبان میآورد. میگفت خودم دکتر میشوم و مریضها را درمان میکنم. مادر به آرزوهای بچگانه پسرش دل خوش بود؛ اما نمیدانست آیا ناصر واقعاَ تصمیم گرفته است دکتر شود یا از سر دلسوزی احساساتی شده است و این حرفها را میزند. او بزرگ شد و تحصیلاتش را در رشته تجربی دبیرستان پهلوی به پایان رساند و دیپلمش را گرفت و در کنکور سراسری شرکت کرد.

یک روز موقع ناهار خانوادهاش سر سفره نشسته بودند ناصر کمی دیرتر از روزهای دیگر به خانه رسید وارد اتاق شد و سلام کرد مادر سرش را برگرداند و گفت: «تا حالا کجا بودی؟ دو ساعت چشم به راهت بودیم نیامدی سفره را انداختیم.» ناصر خندید و گفت: «من نیم ساعت دیر آمدم شما میگویید ۲ ساعت!» مادر دستش را تکان داد و گفت: «خوب حالا هر چی بیا ناهارت رو بخور.»

ناصر سر سفره نشست چند مرتبه این پا و اون پا شد. دستهایش را به هم مالید. مسعود با اشاره سر و دست به برادرش فهماند که چته؟ او سرش را بالا زد یعنی هیچی. ناصر هنوز دست به غذا نبرده بود. چشمهایش این طرف و آن طرف میدوید. مادر پرسید: «چرا غذایت را نمیخوری؟ سرد شد.» او از حالت چهره پسرش فهمید چیزی میخواهد بگوید. پرسید: «خبری شده؟» پدر که زیر چشمی مراقب احوال همسرش بود به ناصر گفت: «غذا تو گلویم گیر کرد خوب بگو چی شده؟» ناصر به دستش تکیه داد و گفت که من پزشکی قبول شدم. پزشکی دانشگاه اصفهان.

مسعود پرسید: «راست میگویی؟ پس به من اشاره میکنی که هیچ خبری نیست.»

– بله به همین خاطر دیر کردم چند مرتبه اسامی را کنترل کردم. دیدم پزشکی اصفهان قبول شدهام. باید مدارکم را بگیرم ببرم دانشگاه.

فاطمه به مادرش نگاه کرد میخواست بگوید فهمیدی ناصر چی گفت. دید مادرش دارد چشمهایش را با دست به هم میمالد. پدر برای اینکه جو را عوض کند با صدای بلند گفت: «باریکلا ناصر! دل همه را شاد کردی ناهار امروز خوردن دارد.» ناصر آبگوشت را از هر غذایی بیشتر دوست داشت بلند شد لباسش را عو ض کرد و با خاطری آسوده سر سفره نشست و گفت: «میخواهم امروز یک غذای درست و حسابی بخورم.»

ناهار آن روز با قبولی ناصر حسابی به دل هم چسبید. چند روز بعد ناصر مدارکش را از دبیرستان گرفت و در دانشگاه اصفهان ثبت نام کرد.

***********************

سال ۱۳۵۸ یعنی یک سال پس از پیروزی انقلاب درگیریهای کردستان شدت یافت و مردم بیگناه مورد حمله اشرار قرار گرفتند. مسعود و احمد پسر حاج علی با چند نفر دیگر از نجفآباد به کردستان رفتند. دو ماه از حضور آنها در منطقه میگذشت که در یک درگیری احمد به شهادت رسید و مسعود هم زخمی شد مجروحان را به پشت جبهه منتقل کردند مسعود حدود ۲۰ روز در یکی از بیمارستانهای تهران بستری شد تا زخم و جراحتش بهبود یافت.

غروب یکی از روزها خورشید در حال خزیدن در لانه افق مغرب بود و گرد زردرنگی همانند رنگ زعفران در آسمان پراکنده میکرد و روشنایی روز را به دنبال خود میکشید. مسعود زنگ در خانهشان را فشار داد. مادرش بدون معطلی دوید در را باز کرد پشت در پسرش را دید ذوقزده او را بغل کرد و با هم وارد خانه شدند. پای راست و کمر مسعود تیر خورده بود و نمیتوانست به خوبی راه برود اما سعی کرد خود را در مقابل مادرش محکم بگیرد.

نرگس ازدواج کرده بود و یک دختر قند عسل داشت. فاطمه هم خواستگار داشت؛ اما به خاطر وضعیت مادرش و درس خواندن بهانه میآورد و قبول نمیکرد که ازدواج کند. با رسیدن مسعود، ناصر به خانهی نرگس رفت تا به او خبر دهد و آنها را برای شام دعوت کند. در یک چشم به هم زدن ناصر رفت و خواهر و خواهرزادهاش را با موتور به خانه آورد. همسر نرگس مغازهی خواروبارفروشی داشت در راه به او هم خبر داد که مسعود از جبهه برگشته است و آنها برای دیدن او میروند.

آن شب به خوبی و خوشی گذشت اما آخر شب مادر مسعود حالش بد شد و تشنج کرد. هر کدام از بچهها صحنهای از اولین روزی که غش کردن مادر خود را دیده بودند در ذهن داشتند، دست و پا زدن مادر برای آنها مثل جان کندن خودشان بود و دردآورتر از همه اینکه میبایست سیلی به صورت مادر خود بزنند و دو طرف صورتش را فشار بدهند تا دهانش باز شود.

نرگس تاکنون نگذاشته بود دختر کوچکش غش کردن مادربزرگ را ببیند؛ زیرا در کودکی طعم تلخ آن را چشیده بود و سالها کابوس آن را میدید گاهی با خوابهای آشفته و ترسناک از جا میپرید و عذاب میکشید. مسعود آن شب را به سختی گذراند اگرچه دورهی نقاهت را در بیمارستان گذارنده و بهبود یافته بود؛ اما آسیب کمرش جدی بود. دکترها به او گفته بودند که خداوند رحم کرده است اگر یکی از تیرها به نخاع کمرت اصابت کرده بوداحتمال داشت فلج شوی اما به خیر گذشته است.

فردای آن روز افراد خانواده فهمیدند که مسعود مجروح شده است. مادر گفت: «به دلم افتاده بود که میآیی. چند روزی دلهره داشتم و چشم به راهت بودم.» آنها از اوضاع و احوال کردستان پرسیدند مسعود نمیدانست چه بگوید فقط در یک جمله گفت: «آنجا جنگ بود، جنگ نامردی از هر طرف گلوله میزدند و شهرها ناامن شده بود.» اما برای ناصر بیشتر تعریف میکرد حتی صحنه درگیریها و شهادت احمد و مجروح شدن خود را گفت ولی وقتی با هم به دیدار حاج علی رفتند در این باره حرفی نزد. دلش نمیخواست که فکر او را درگیر کند.

دو سه ماهی طول کشید تا اینکه مسعود توانست کمرش را به راحتی خم و راست کند و روی پاهایش بدود. در این مدت او دیگر بچه مرتب و منظم گذشته نبود که کتاب و دفتر و وسایلش را جدا و دستهبندی شده روی هم قرار دهد وسایلش همچون ذهنش آشفته و به هم ریخته بود. کتابی را بر میداشت مطالعه کند ولی نمیتوانست تمرکز بگیرد. صحنههای داد و فریاد مردم بیپناه و درگیریها ذهنش را به هم میریخت کتاب را گوشهای میگذاشت و میرفت.

درگیریهای کردستان و غرب کشور تمام نشده بود که از رادیو اعلام شد عراق به ایران حمله کرده و در حال پیشروی است. تعدادی داوطلب از نجف آباد عازم جبهه شدند. مسعود با اسلحه و جنگ آشنایی داشت؛ اما هنوز خوب نشده بود که بتواند همراه آنها برود.

روزی حاج علی با حاج ابراهیم در باغ نشسته بودند داود در حالی که با خودش حرف میزد و دستهایش را بالا و پایین میکرد سراسیمه وارد باغ شد. داود یکی از خواستگارهای سمج دخترهای مشهدی رقیه بود. مادرش که برای خواستگاری دختر اول رفته بود برای مشهدی رقیه تعریف کرد که وقتی داود به دنبا آمد چند سالی مریض بود و امیدی به زنده ماندن او نداشتند به همین دلیل سالی یک مرتبه که مأمور ثبت احوال میآمد برایش شناسنامه درخواست نکردند. بعد از چهار پنج سال که حالش بهتر شد و نمرد وقتی مأمور ثبت احوال آمد بچههایی را که تازه به دنیا آمده بودند به او نشان میدادند مأمور اسمش را مینوشت و شناسنامه برایش صادر میکرد. نوبت به داود رسید برای او شناسنامه نوزادی صادر کرد مادرش داد و فریاد که این بچه چهار، پنج سالش است، بچه قنداقی نیست. مأمور ثبت احوال گفته بود که مادرجان نمیتوانم شناسنامه امروز را تاریخ چهار پنج سال قبل بزنم. داود جر و بحث مادرش را دید و از حرفهای آنها چیزی سر در نیاورد به طرفداری از مادر با مشت به صورت مأمور ثبت احوال زد و عینکش را شکست و فرار کرد.

مادر داود آن روز برای خواستگاری رفته بود دست روی زانو زد و به مشهدی رقیه گفت: «همهاش تقصیر آن مأمور ذلیل مرده است اگر تاریخ شناسنامه را درست نوشته بود الان بچهام زن داشت.» اکرم که صحبتهای آنها را میشنید پرید وسط حرف و گفت: «به خاطر شناسنامه نیست من زن یه آدم خل و چل نمیشوم.» مادرش چشم غرهای رفت. دختر این حرفها را نزن.اکرم گفت: «چرا نزم. بچه که بود هر وقت مرا میدید میگفت دراز بی عقل.» مادر داود گفت: «استغفرا… بچهام خل و چل نیست فقط یه کم عقلش کم است.» اکرم پیاز داغ حرفهایش را بیشتر کرد وگفت: «بله عقلش کم است. پهن پهن راه میرود و دستهایش را بالا و پایین میبرد و با خودش حرف میزند.»

مادر داود بلند شد و با ناامیدی از خانه مشهدی رقیه بیرون رفت؛ اما پسرش دست بردار نبود و علاقه خاصی به این خانواده داشت تا دختر سوم مادرش را مجبور کرد که به خواستگاری برود اگر نمیرفت اسباب و وسایل خانه را به هم میریخت. اگر میگفت رفتهام و قبول نکردند داود باور نمیکرد. خودش همراه مادر میرفت و پشت در خانه نشست تا مادرش برگردد و هر دفعه عیب و ایرادی روی داود میگذاشتند و جواب نه میدادند. اکنون داود بزرگ و تک توکی از موهای سرش سفید شده بود همچون درویشها موهای سرش بلند و آشفته و به هم ریخته بود به نظر میرسید انگیزهای برای صاف و مرتب کردن آن ندارد یا دیگر برایش مهم نبود یا عقلش نمیرسید که سر و وضعش را مرتب کند توصیه و تلاشهای مادرش هم فایدهای نداشت. داود روزها از این محله به آن محله و از این مسجد به آن مسجد میرفت و خبرها را دست به دست میچرخاند و به دیگران اطلاع میداد. گاهی معرکه میگرفت و به جای سخنرانی خبررانی و خبرپراکنی میکرد. بچهها و گاهی هم بزرگترها برای سرگرمی شیطنت میکردند و آتش بیار معرکه میشدند و به قول معروف شاخ تو جیب داود میگذاشتند تا بیشتر برای آنها حرف بزند. داود از اینکه به او مشهدی داود میگفتند کیف میکرد؛ البته چند ماه قبل صبح که از خانه بیرون رفت هر کسی به او داود یا مشهدی داود میگفت با سنگ به دنبالش میانداخت زیرا شب خواب دیده بود که میخواهد به کربلا برود ولی تایر ماشین به کربلا نرسیده ترکید او با شنیدن صدای ترکیدن تایر از خواب بیدار شد از آن لحظه به بعد خودش را کربلایی میدانست و انتظار داشت همه از خواب او باخبر باشند به همین دلیل به همه میگفت: «به من بگویید کربلایی داود!» داود که حتی به امامزاده ساره مریم جوزدان در ۵ کیلومتری نجفآباد هم نتوانسته بود برود خودش را کربلایی میدانست و هر کس به او کربلایی نمیگفت اوقاتش تلخ میشد و به دنبال او میانداخت.

حاج علی که از اوضاع و احوال داود خبر داشت با رسیدن اوگفت: «کربلایی داود چه خبر؟» داود دهانش را باز کرد و چند مرتبه زبانش را بیرون آورد و گفت: «چنتا خانواده از جنگ اومدند حسینیه اعظم و جا ندارند قرار است امشب در مسجد اعلام کنند هر کسی خانه خالی دارد به آنها بدهد.» البته او به راحتی این حرفها را نزد با مکث و تکان دادن دستهایش این دو سه جمله را گفت و سرش را پایین انداخت و رفت. حاج ابراهیم رو به حاج علی گفت: «این داود هم آنقدر بی عقل نیست میفهمد که شما خانه خالی دارید و آن خانوادهها هم جنگزده هستند.» حاج علی و حاج ابراهیم سوار دوچرخه شدند و به حسینیه اعظم رفتند. تعدادی زن و بچه با چهرههایی در هم کشیده و لباسهایی نامناسب گوشهای نشسته بودند. رفت و آمد مردم هم زیاد بود با هم پچ پچ میکردند که خدا به خیر بگذراند از صبح تا حالا چند گروه آمدهاند. مردم تعدادی از خانوادهها را برده بودند چند راننده با ماشین آماده ایستاده بودند که اگر کسی پیدا شد فوری آنها منتقل کنند. حاج علی چرخش را کنار دیوار گذاشت و رفت جلو. زن میانسالی که به او “حورا” میگفتند بلند شد بدون اینکه از او سؤال شود به لهجه عربی گفت: «عراقیها حمله کردند مردهای ما ایستادند تا با آنها بجنگند ما هم خانه خراب و آواره شدیم.» حاج علی گفت: «پاشید دنبال من بیایید.» زن و بچهها سوار سه پیکان سواری شدند حاجی هم جلو یکی از ماشینها نشست. راننده از ماشین پیاده شد چند دقیقهای گذشت و برنگشت او به سختی میخواست چرخ را در صندوق عقب ماشین بگذارد. حاج علی نهیب زد: «ول کن این صاحب مرده را!» راننده با شرمندگی چرخ را کنار دیوار گذاشت. ماشین را حرکت داد و رفت.

خانه حاج علی با حسینیه اعظم فاصله زیادی نداشت. خانهای قدیمی که حیاط بزرگی داشت و دور تا دور آن اتاق بود. او در را باز کرد و داخل شد. به آنها هم تعارف کرد که وارد شوند. اتاق وسطی در سمت شمال که حاج علی به آن ” آفتاب رو” میگفت از اتاقهای دیگر بزرگتر و دیوارهای آن رنگ و روغنی بود. او در این اتاق سالها با همسر و تنها فرزندش احمد زندگی میکردند؛ اما اکنون برای او حس خوبی نداشت نگاه کردن به آن خانه و اتاق برایش دردناک بود. خانهای که هر جای آن خاطراتی از نداری و زحمتکشی داشت تا روزی که اوضاع زندگیاش تقریباً سر و سامان گرفت و سختیهای آن کمتر شد؛ ولی ناگهان همسرش پر کشید و رفت. این چیزی بود که جگر او را میسوزاند. از اینکه همسرش طعم راحتی و شیرینی زندگی را نچشید روحش آتش میگرفت. با قلبی شکسته وارد اتاق شد و سلام کرد به کسی که روحش در آن اتاق بود ولی خودش نبود. بقچهای پهن کرد و لباسهایش را داخل آن پیچید و با کسی که احساسش میکرد و نبود آهسته گفت: «خداحافظ من هم برای همیشه از این خانه رفتم.» چشمهایش میخواست بارانی شود که دم اتاق به خودش گفت: «خجالت بکش اینها مصیبت دیدهاند خودت را محکم بگیر.» از اتاق خارج شد و کلید را به حوری داد گفت: «از تمام اتاقها و وسایل خانه میتوانید استفاده کنید حتی از لباسها.» سرش را پایین انداخت و رفت. حوری تا دم در او را همراهی کرد. حاج علی ادامه داد مطمئن باشید کسی به این خانه رفت و آمد ندارد کلید آن هم همین است که در دست شماست میتوانید راحت باشید. حوری مثل گوشی همراه که فایلهای زیادی روی آن باشد هنگ کرده بود. چند روز گذشته فایلهای زیادی به ذهنش اضافه شده بود که خارج از ظرفیت یک زن بود و توان حذف کردن آن را نداشت صحنههایی از رعب و وحشت انفجار، گرسنگی، تشنگی، ویرانی و بدتر از همه مرگ همسر و عزیزان خود. او با چشمانی بهت زده حاج علی را نگاه میکرد و با صدایی که رمق نداشت گفت: «فی امانا…» در حالی که نمیدانست آیا خواب میبیند یا در بیداری و صاحبخانه کجا میرود. حاج علی بقچه را به پشتش انداخت و آهسته به سمت باغ قدم بر داشت.

داود چرخ سواری بلد نبود دسته چرخ را گرفته بود و میدوید نزدیکی باغ نفس زنان به حاج علی رسید میخواست حرفی بزند دید از ریشهای حاج علی آب میچکد مثل اینکه صورتش را شسته بود. داود گفت: «به مشهدی رقیه گفتم که جنگیها خونه حاج علی هستند در راه هم که میدویدم به هر زنی که رسیدم گفتم جنگیها خونه شما هستند و هیچی، هیچی، هیچی ندارند براشون غذا ببرید.» داود ادامه داد: «فقط به زنها گفتم به مردها نگفتم.»

حاج علی دست روی شانه داود گذاشت و گفت: «باریکلا کربلایی داود!» نگاهش را پایینتر برد دید داود پا برهنه است و کفشی به پا ندارد فکر برای اینکه بهتر بتواند بدود کفشهایش را در آورده است.

– چرا پا برهنهای؟ کفشهات کجاست؟

– پشت در خانه شما؟

– پشت در خانه برا چی؟

– من دیدم چند تا از بچهها پا برهنه بودند و یکی از آنها پایش زخم شده بود و خون روی آن ماسیده بود کفشها رو گذاشتم بعداً میبینند و میپوشند.

داود چرخ را داد و رفت. حاج علی سرش را برگرداند و به پاهای برهنه و خاکی داود نگاه میکرد تا اینکه از نگاه او محو شد. آن شب حاج علی تا صبح خوابش نبرد. او که از تمام زندگیاش چند دست لباس و یک پتو برداشته بود احساس شرمندگی میکرد. رفتار و حرفهای بیادعا و غیرعاقلانهی داود مثل پتک توی سرش صدا میکرد و آرامش را از او گرفته بود. داود تا این اندازه میفهمید که کفشهایش برای بچهها بزرگ است؛ اما تحمل دیدن زخم پای بچهها را نداشت کفشهایش را گذاشت و پابرهنه رفت تا با آنها همدردی کند این یعنی “عشق که بالاتر از عقل است”. او با این کارش درس بزرگی به حاج علی داد که هیچ انسان عاقلی نمیتوانست تا این اندازه روی ذهن او تأثیرگذار باشد.

داود موقع برگشتن به سمت خانه حاج علی رفت. مشهدی رقیه و زنها به خبر و حرفهای او در مورد جنگزدههای اطمینان کرده بودند و بقچه و قابلمه در دست به سمت خانه حاج علی میرفتند. بوی غذا به مشامش رسید. معلوم بود تازه غذاها راپختهاند. آفتاب غروب کرده و هوا تاریک شده بود در زیر روشنایی نور مهتاب کفشهایش را کنار دیوار خانه دید مثل اینکه با آن قهر باشد زیر چشمی نگاه کرد و پا برهنه به راه خود ادامه داد.

ناصر هرشب بعد از نماز برای مردم از تاریخ اسلام و جنگهای پیامبر و مسائل علمی و بهداشتی صحبت میکرد. داود میدانست که ناصر در مسجد است دوید به مسجد رسید سرش را پایین انداخت و با پاهای خاکآلود رفت جلو ناصر ایستاد و گفت: «بچههای جنگی خونه حاج علی پاهاشون خونیه.» یک نفر بلند شد تا او را از مسجد بیرون کند که داود با دادن این خبر سرش را پایین انداخت و رفت. ناصر متوجه شد بحثش را جمع و جور کرد و به پایان رساند.

در آن زمان درمانگاه و اورژانس مثل امروز نبود. ناصر جعبه کمکهای اولیه داشت که گاهی آن را به مسجد میآورد و کسانی که سر کار جایی از بدنشان زخمی میشد ضدعفونی و پانسمان میکرد. مردم عادی کمتر به این موضوع توجه داشتند؛ اما ناصر تلاش میکرد به آنها بفهماند که مسائل بهداشتی را جدی بگیرند.

او جعبهاش را برداشت و رفت. با آب مقطر و دوا گلی جای زخم و جراحت دختر کوچولو را شستشو داد و پانسمان کرد. دو نفر دیگر از بچهها جراحتهای سطحی داشتند آنها را هم پانسمان کرد و مقداری باند و مواد ضدعفونی کننده گذاشت و به حوری گفت هر کس جایی از بدنش زخم شد حتماً با این مواد شستشو بدهند که عفونت نکند و یا بیماری کزاز نگیرند.

فردای آن روز ناصر با یکی از دکترهای شهر به خانه حوری رفت. دکتر همهی آنها را معاینه کرد و برای کسانی که نیاز بود دارو نوشت. ناصر داروها را گرفت و در اختیارشان گذاشت و هر چند روز یک بار به آنها سر میزد و اگر کسی مریض میشد به آنها رسیدگی میکرد.

کمتر از یک هفته از مستقر شدن جنگزدهها در خانه حاج علی میگذشت. ناهید خانم همسایه روبهرو دودختر کوچک داشت. او از قیافه داود میترسید نه خودش از خانه بیرون میرفت و نه میگذاشت بچههایش بروند و مثل روزهای گذشته با دیگر بچهها بازی کنند. روزهای اول فکر میکرد آنها چند روز دیگر از آنجا میروند وقتی فهمید حاج علی خانه را با تمام وسایل در اختیارشان گذاشته است سر و صدایش بلند شد و به گوش همسایههای میخواند و آنها را تحریک میکرد که چرا دست روی دست گذاشتهاند و کاری نمیکنند تا آنها را از خانه حاج علی بیرون کنند. به غیر از داود رفت و آمد دیگران و شلوغی کوچه را بهانه کرده بود. وقتی فهیمد همسایهها زیر بار حرفهای او نمیروند و آب آسیابش با این حرفها گرم نمیشود شوهرش را مجبور کرد پیش حاج علی برود. او بعدازظهر که از سر کار برگشت نزد حاج علی رفت ابتدا با لحن مهربانانه گفت: «کسانی را که به خانهات راه دادهای کوچه را شلوغ کردهاند و همه جا را به هم ریختهاند به خصوص این داود بد ریخت و قواره، هر چه زودتر اینها را از خانهات بیرون کن. آنها اگر آدم بودند از خانههایشان فرار نمیکردند. شما با این کار عذاب جهنم و نفرین و ناله مردم را برای خود خریدهای فکر نکن ثواب جمع میکنی. خودت اینجا تو باغ هستی و نمیدانی داخل کوچه چه خبر است اگر یک مرتبه دیگر داود را در کوچه ببینم قلم پاهایش را خرد میکنم.» و یواش یواش صدایش را بالا برد و هر چه میخواست و لیاقت خودش بود گفت. حاج علی تحملش تمام شد.

– دهنت را ببند مردک بی چشم و رو! برو از اینجا قیافهات را نبینم و در باغ را بست.

چند روزی که بعدازظهرها که از کار بر میگشت همسرش او را مجبور میکرد که به نزد حاج علی برود و داد و قال راه بیندازد. یک روز حاج ابراهیم و حاج علی با هم نشسته بودند که وارد باغ شد صدایش را بالا برد یعنی چه اینجا نشستهای همه را به عذاب گذاشتهای ما به خاطر شما آسایش نداریم. ناهید زنش حسابی او را پر کرده بود، فحش و بد و بیراه میگفت. حاج ابراهیم تحملش از حاج علی کمتر بود و نمیتوانست ببیند یک آدم تازه به دوران رسیده این قدر قیافه بگیرد بیل را بلند کرد و گفت: «از اینجا گم شو! یا با همین بیل میزنم توی سرت و همینجا چالت میکنم. مردک پررو خجالت نمیکشی روی بزرگتر از خودت صدات رو بالا میبری.» خواست چیزی بگوید که حاج ابراهیم با کپه بیل محکم به پشتش کوبید.

– اگر یک کلمه دیگه بگویی دومین ضربه رو میزنم توی سرت.

مردک فهمید مسجد جای بی ادبی نیست غرغرکنان از باغ بیرون رفت.

بهرام شلان شلان وارد اتاق شد نتوانست بنشیند کنار دیوار اتاق دراز کشید. ناهید دوید «چی شده، چی شده» جوابی نشنید. کنار بهرام نشست و با روی خوش و مهربان دوباره پرسید: «چته؟» بهرام با سکوت و تأمل واقعه را برای زنش تعریف کرد. ناهید گفت: «خاک بر سرم حالا دیگه حاج ابراهیم برای ما شاخ و شانه میکشد. فردا میروم دم خانهشان و حسابش را میگذارم کف دستش.»

عشق و علاقه بیش از حد عقل را از سر بهرام پرانده بود او چشم و گوش بسته مطیع همسرش بود هر چیزی میگفت بدون چون و چرا انجام میداد و به عواقب آن هم کاری نداشت مهم رضایت و خشنودی همسرش بود. سر کار هم که میرفت فرصت سر خاراندن نداشت از صبح تا وقتی که تعطیل میشد مثل ربات از این دست پول میگرفت و میشمرد و از آن دست به مشتری میداد.

بعد از استراحت کمی عقلش به کار افتاد با خودش فکر کرد چطور ممکن است مگر چه آشوبی در کوچه رخ داده است و داود چه آزار و اذیتی دارد که همسرش عصبانی و طاقت او طاق شده است.

بهرام رو به همسرش گفت: «یک سؤال میپرسم جوابم را بده؟ چه آشوبی در این کوچه به پا شده که تو مثل اسفند روی آتش آرام و قرار نداری؟» ناهید انگشتش را گاز گرفت که تو هم طرفداری میکنی. اینها حقشان است ما هم مشکل داریم مگر شهر و دیارمان را رها کردیم و رفتیم سربار دیگران شدیم. یک گلوله دم مرز به زمین خورده همه فرار کردهاند خوب کمی طاقت میآوردند. خواهرم میگفت هر بلایی سرشان بیاید تقصیر خودشان است چوب خدا که صدا ندارد. آن قدر بدی کردند تا خدا سزایشان را داد، به ما چه مگر ما بارمان را روی دوش دیگران میاندازیم.

بهرام گفت: «خوب، بسه!»

– قانع شدی، حالا فهمیدی؟!

– اما مردم چیز دیگری میگویند.

– مردم خیلی حرفها میزنند. خبری بشنوند یک کلاغ چهل کلاغ میکنند و از کاه کوه میسازند.

بهرام که همیشه در مقابل حرفهای همسرش کم میآورد و برای اینکه دیگر ادامه ندهد به طعنه گفت: «آهان حالا فهمیدم.»

*************************

حاج ابراهیم کشاورز بود ، بعضی از روزها که حوصله اش تنگ می شد سری به همسایه باغ خود؛ حاج علی می زد. حاج علی هفت هشت سال از او بزرگتر بود و در جوانی با همسرش به حج رفته و حاجی شده بودند؛ اما حاج ابراهیم هنوز موفق نشده بود به زیارت خانهی خدا و سعی صفا و مروه برود. او روز عید قربان به دنیا آمده و پدرش اسماعیل، نام او را ابراهیم گذاشته بود و از همان بچگی لقب حاجی روی ابراهیم ماند. حاج علی با دیدن حاج ابراهیم خوشحال شد و با هم گشتی به دور باغ زدند و کنار اجاق آتش نشستند. ابرها قلمبه قلمبه روی آسمان را پوشانده بودند؛ اما آسمان آنقدر دلگیرنبود که چشمهایش بارانی شود. گاهی خورشید شمشیر می کشید و به زور از میان ابرها پرتویی به زمین می فرستاد، زردی نور خورشید در زردی برگهای پاییزی درختان محو می شد. حاج علی دوتا چایی ریخت، دکمهی پالتویش را باز کرد و نفسی از ته سینه بیرون داد.

«هی روزگار!»

مکث کوتاهی کرد و دوباره گفت : «هی روزگار !» او هم دلش مثل آسمان گرفته بود. سری تکان داد و گفت : « احمد که بچه بود مادرش از دنیا رفت ، وقتی سراغ مادرش را می گرفت ، میگفتم: «رفت به آسمانها» طفلکی باورش شده بود ، میخواست خلبان شود و به آسمان برود و مادرش را ببیند. بزرگتر شد فهمید مادرش از دنیا رفته است، تا این که به سن ازدواج رسید. گفتم : « مشهدی حسن مرد مؤمن و خوبی است، خانوادهی خوبی هم دارد می خواهم دختر سومش را برایت خواستگاری کنم.» هرچه شما از دیوار حرف شنیدی من هم از او می شنیدم. نه ، بله می گفت نه ، خیر. احساس می کردم سکوتش نشانهی تأیید است . بهش گفتم تو خواهری نداری ، مادرت هم که به رحمت خدا رفته باید خودم برایت دست و آستین بالا بزنم بروم.

– کجا؟

– چه عجب! یک کلمه حرف از شما شنیدم. خواستگاری.

وقتی کلمهی خواستگاری را شنید و دید که مصمم هستم و جدی حرف می زنم اخم هایش را درهم کشید. بهانه تراشیها شروع شد که حالا زود است، من زن نمی خواهم تازه انقلاب شده است و کارهای مهمتری هست و از این حرفها و بهانهها . گفتم : «پسر این شتر در هر خانهای میخوابد. جنگ باشد یا نباشد باید ازدواج کنی. می فهمی؟!»

عصبانی شدم و سر او داد زدم. با یک جمله در دهانم را بست که دیگر حرفی نزنم . گفت : « اگر خودت زن می خواهی چرا پای مرا وسط می کشی؟ برو برای خودت زن بگیر. من – زن – نِ- می – خوا- هم.» از آن روز به بعد دهانم بسته شد و حرفی به او نزدم.

حاج علی یک نخ سیگار برداشت و با آتش اجاق روشن کرد، چند پک به آن زد و دودهای آن را همراه با گفتن “هی روزگار” از دهانش خارج کرد.

– حاج ابراهیم شما چه خبر داری؟

– هیچی .

– چرا پکری ؟

– نمی دونم.

– وضع و اوضاع چطوره ؟

– الحمدلله .

جواب های حاج ابراهیم قطره چکانی بود او آدم کم حرف؛ اما شنوندهی خوبی بود، چندین مرتبه حرفها و حکایتهای حاج علی را شنیده بود ، باز هم با سکوت و تکان دادن سرش او را همراهی و تشویق میکرد تا صحبت کند.

******************

یک ماه از آمدن جنگ زدهها میگذشت. ساعت ۱۰ صبح ، مینی بوس مسافرانش را در گاراژ آیتی پیاده کرد. گاراژ آیتی نزدیک میدان مرکزی شهر روبهروی مطب دکتر ابرقویی بود. داود اکثر روزها دور و بر میدان میپلکید و بدش نمیآمد از هر کاری سر در بیاورد. سه نفر از مسافرها را در ورودی میدان دید آنها به اطراف نگاه میکردند نمی دانستند از کدام طرف بروند. داود خودش را به آنها رساند، دهانش را باز کرد و زبانش را چند مرتبه روی لب هایش مالید و گفت:

– «کجا می روید؟»

– جاسم که موهای سرش فرفری بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت به سر و وضع نامناسب داود نگاه کرد، داود منتظر جواب بود.

– هیچی، ما دنبال حورا می گردیم.

– حوری، حوری.

داود دست هایش را بالا برد و اشاره کرد که دنبال او بروند. جاسم رفت جلو سر شانهاش را گرفت.

– کجا ؟! مگر تو حورا را می شناسی ؟

– بله، پسرش جاسم رفته با دشمن بجنگد. او خیلی قویه، تفنگ داره، دشمنان رو میکشد که خانههای مردم را خراب نکنند. هیچ کس زورش به او نمیرسه.

قاسم که همراه جاسم بود ، لبخندی زد و گفت:« پسر تو عجب غولی هستی! ما تا حالا نمیدانستیم و دهانش را کج کرد و ادای داود را در آورد “جاسم تفنگ داره ، هیچ کس زورش به او نمی رسه” » سه نفری نگاهشان به هم افتاد و پس از مدتها لبخند همدیگر را دیدند میخواست صدای خندهشان بالا برود که جاسم دزدکی به داود نگاه کرد و صدای خندهاش را خورد. به دوستانش گفت: «چه کار کنیم؟» قاسم گفت :«ما در این شهر کسی را نمیشناسیم و جایی را بلد نیستیم، صدایش را آهسته کرد مجبوریم به حرفهای این اطمینان کنیم و با سر به داود اشاره کرد.» داود که از حرفها و رفتار آنها چیزی سر در نمیآورد دست جاسم را گرفته بود و میکشید تا او را به خانهی حوری ببرد؛ اما نمیدانست که این همان جاسم پسر حوری است.

آنها بی اختیار به دنبالش راه افتادند . در بین راه داود یک ریز حرف می زد و خبرهای شهر را به خورد آنها میداد. از حوری و جنگیها گفت که حاج علی آنها را به خانهی خود برده است و چه قدر حاج علی مرد خوبی است ، نه زن دارد و نه بچه ، اسم زن که آمد یادش به خودش افتاد که آن مأمور ذلیل شده شناسنامه اش را دیر داده بود وگرنه اوهم زن و فرزند داشت. جاسم و دوستانش چنان جذب حرکات دست و صحبتهای او شده بودند که نفهمیدند از کدام خیابان و کوچه گذشتند و به خانهی حوری رسیدند. جاسم دستش را بالا برد تا زنگ بزند داود او را عقب کشید .

خودش جلو رفت درخانهی حاج علی چوبی و قدیمی بود و دو کوبه داشت یک کوبه سنگین و دیگری سبک؛ مردها کوبهی سنگین را و زنها کوبهی سبک را میزدند، حاج علی اینها را به داود یاد داده بود تا موقعی که در خانه را می زند حوری بداند پشت در چه کسی است؛ اما بعضی وقتها قاطی میکرد. یک روز در خانه با کوبهی زنانه به صدا درآمد حوری دم در رفت، داود را دید. حاج رقیه مقداری خوراکی در بقچه پیچیده و به داود داده بود تا به حوری بدهد. چون از طرف حاج رقیه آمده بود کوبهی زنانه را زد. چند مرتبهی دیگر این اتفاق افتاد و حوری نتوانست به او بفهماند که تو مرد هستی باید کوبهی مردانه را بزنی. داود میگفت: «من از طرف مشهدی رقیه آمده ام.» خلاصه این یک معادلهی چند مجهولی شده بود که ذهن داود توانایی درک آن را نداشت و هیچ گاه قانع نشد.

آن روز با صدای کوبه در باز شد. حوری چشمش به جاسم افتاد او را بغل کرد و وارد خانه شدند. با خوشحالی گفت: «جاسم اومده ، جاسم.» با شنیدن صدای جاسم ، زن ها از اتاق بیرون پریدند و وسط حیاط دور حوری و جاسم جمع شدند. جاسم خواهر بزرگ و بچهها و زن برادرش را دید؛ اما پدر سالخورده و خواهر کوچکش را ندید. به مادرش نگاه کرد و گفت :«پدر و اَسرا کجایند؟» مادرش همانطور که ایستاده بود پاهایش شل شد و روی زمین نشست ، دو دستی روی سرش زد و گفت : «ماندند . ماندند . ماندند.»

– کجا ؟

در یک ماه گذشته آن قدر بدبختی بر سرش باریده بود که فرصتی پیدا نکرده بود برای شوهر و عزیزان از دست رفته اش گریه کند. سؤالهای جاسم بهانهای برای شیون و زاری و گریههای بی امان او شد. در بین گریههایش می گفت :« هنگام خروج عراقیها شهر را با گلوله میزدند و بمباران میکردند، چند گلوله در کنار ما به زمین خورد، ترکشهای گلولهای بدن پدر و پارهی جگرم را تکه تکه کرد. در آن لحظه فرصتی برای نگاه کردن نبود چه رسد به جمع کردن جنازهها، اگر کسی می ایستاد گلوله بعدی او را قطعه قطعه میکرد. همه میدویدند و تلاش میکردند جان زن و بچهی خود را نجات دهند.» حوری دو دستی روی پاها و سرش میزد و برای پسرش تعریف میکرد. زنهای دیگر هم در این مدت مصیبتهای زیادی کشیده بودند، آنها هم دور حوری نشستند روی سر و سینهی خود میزدند و زار زار میگریستند.

از صدای شیون و گریه و زاری، زنان همسایه وارد خانهی حوری شدند ببینند چه خبر است. ناهید همسایهی روبهرویی که تاکنون پایش را آنجا نگذاشته بود و از تمام کسانی که در آن خانه زندگی میکردند متنفر بود و چند مرتبهای همسرش را مجبور کرده بود تا رو در روی حاج علی بایستد، با خودش گفت: «حالا وقتشه که دعوایی به پا کنم و حرفم را به کرسی بنشانم تا چشم حاج علی و همسایه ها به خط حساب بیفتد.»

غرغرکنان دم در رسید به طوری که دیگران بفهمند گفت: « اون حاج علی بیغیرت که رفته توی باغ خوابیده و اینها رو به جون ما انداخته کجاست که ببیند چه آشوبی به پا کردهاند و محله را روی سرشان گذاشتهاند. الهی خیر نبینی حاج علی حالا دیگه خبر مرگت را بیاورند با اون داود دیوونه! بیا ببین آرامش رو از ما گرفتهای.»

او چندین مرتبه به گوش زنان محله خوانده بود که این ها برای ما دردسر درست کردهاند و باید آنها را از این خانه بیرون کنیم. همسایهها هم حرفی نمیزدند و او فکر میکرد سکوتشان نشانهی تأیید است و الان پشت او در میآیند و کار را یکسره میکند. به همین خاطر یواش یواش صدایش را بالا برد و پیاز داغ حرفهایش را بیشتر کرد. یکی از زنان همسایه که جلوتر بود ، صورتش را برگرداند و گفت: « ببند اون دهنت رو، خفه میشی یا بیام این روسری رو بچپونم تو حلقت. شرم و حیا هم خوب چیزیه تو وجدان نداری، دین نداری، احساس نداری، هر چی ما هیچی نمیگوییم صدایت را بالاتر می بری.»

ناهید وقتی دید کسی از او طرفداری نکرد و هوا پس است ساکت شد. زنها جلو رفتند، یکی از آنها کنار حوری نشست و دست در گردنش انداخت و سر او را به طرف خود کشید و نگذاشت با دست توی صورت خودش بزند. بقیهی زنها هم نشستند. ناهید که تا چند لحظه پیش داد و قال میکرد به سمت حیاط رفت تا سر و گوشی تاب بدهد و ببیند چه خبره. گوشهی حیاط چند دختر و پسر بچه با رنگ و روی رفته نشسته بودند. ناهید کنار آنها به دیوار تکیه داد. یکی از دختر بچهها خودش را به او نزدیک کرد. ناهید از بس فریاد کشیده بود سرش درد میکرد، همانطوری که به دیوار تکیه داده بود بدنش را شل کرد و سرپا روی زمین نشست دو دستی سرش را گرفت چند دقیقهای گذشت رو به دختر پرسید: «اسم مادرت چیه؟» دختر کوچولو سرش را تکان داد و حرفی نزد. دوباره و سه باره پرسید. یکی از بچهها گفت: «خانوم این نمیتونه حرف بزنه، از ترس زبانش بند اومده. ما بهش میگیم مادرت مرده قبول نمی کنه.»

– چرا ؟

– ما با هم همسایه بودیم، گلوله که زدند خانه هایمان خراب شد، مادرش زیر آوار ماند. پدرم او را از زیر آوار بیرون کشید ببین پایش را.

– بابای تو کجاست ؟

– ما را با حوری فرستاد، خودش ایستاد با دشمنان بجنگد.

دختر کوچولو مثل جوجه خودش را جمع کرد و پر چادر ناهید را روی صورتش انداخت و با دست چادر را به صورتش کشید و بوئید و بوسید. اگر چه او مادرش نبود اما چه قدر احساس خوبی داشت. ناهید چشمهایش در اطراف خانه و بچهها و زنانی که آن سر حیاط گریه و زاری میکردند دور میزد . احساس سنگینی روی پایش کرد دید بچه کوچولو خوابش برده است، چادرش را روی او انداخت.

– تو مادرت اینجاست؟

اسما به نشانهی تأیید سرش را پایین زد.

یک ساعت گذشت، گریه و زاری کمتر شد و زنان همسایه از خانه بیرون رفتند.

جاسم و قاسم توانستند از خانوادهشان خبری به دست آورند و کمی به آرامش برسند؛ اما صابر هیچ یک از اعضای خانوادهاش را در خانهی حوری ندید، هنوز بار غم بر دلش سنگینی می کرد، اخمهایش درهم و پکر بود. قاسم بازوهای صابر را فشار داد و با لرزشی که بر لبها داشت گفت: «داداش نگران نباش خدا بزرگه.»

حوری بلند شد با جاسم و قاسم و صابر از پلهی ایوان بالا رفتند. اتاق وسطی در اختیار حوری بود همان اتاقی که سالها حاج علی و همسرش در آن زندگی میکردند. وارد اتاق شدند با چایی از آنها پذیرایی کرد . زنهای دیگر بعد از گریه و زاری مشتاق بودند تا از احوال شهر و دلبستگیهایشان خبری بشنوند جایی که سالها زندگی میکردند و به کوچه و خیابان و محله و حتی صدای پرندگان آن دلبستگی داشتند، هر کسی گوشهای از دلش را جا گذاشته و آواره شده بود. سؤالهای آنها زیاد و حساس شد. شنیدن جواب بعضی از سؤالها فراتر از تاب و توان یک زن بود. جاسم لبهایش را گاز گرفت و به دوستانش فهماند که چیزی نگویند. او دلش نمیخواست غمی به غمهای آنها اضافه کند. در چند جمله کوتاه گفت: «به غیر از ارتشیها، نیروهای کمکی از شهرهای دیگر آمده اند و بیرون از شهر با دشمن میجنگیم و جلویشان را گرفتهایم.»

یکی از زنها گفت :« یعنی شهر و اسباب وسایل زندگی ما به دست آن نامردها افتاد؟» دیگری گفت: « اون پدر سوختههای لعنتی که همه جا را خراب کردند. دیگر امیدی به برگشتن نداشته باشیم.»

جاسم چشمهایش را بست وسکوت کرد تا کس دیگری دنبال حرف را نگیرد و او را سؤال پیچ نکنند. هر سکوتی نشانهی تأیید نیست؛ ولی سکوت معنادار جاسم نشانهی مهر و امضا و تأیید حرفهای دیگران بود. نزدیک ظهر بود . مادر اسما بلند شد تا خبری از بچهها بگیرد ، وقتی وارد حیاط شد ، دید خانمی با چادری رنگی کنار دیوار نشسته است و مثل مرغ سرش جلو است بچه ها دور او جمع شدهاند و جسته گریخته با او حرف میزدند.

اسما گفت: «خانم ما سر کلاس بودیم که ناگهان صدایی مثل آسمان غرمبه شنیدیم نمیدونستیم چه خبر شده است. از تو راهرو صدا بلند شد «بدوید بیرون ، بدوید بیرون» میخواستم کیف و کتابم را جمع کنم معلم دستم را کشید و فریاد زد بدو بیرون، وسط حیاط رسیدیم گفت: «بخوابید، بخوابید.» افتادیم روی زمین، هواپیماها بمباران کردند، من آنقدر ترسیده بودم که دیگر چیزی نفهمیدم. بیرون از شهر مادرم را دیدم. یکی دیگر از بچهها گفت: «راست میگه خانوم. کلاس اولیها گریه میکردند و از کلاس بیرون نمیآمدند. کلاس ما روبهروی کلاس آنها بود. معلمشان داد می زد: «نترسید ، بروید.»امّا آنها به میز و نمیکتشان چسبیده بودند و گریه میکردند. معلمهای دیگر دویدند آ نها را بغل کردند و بیرون آوردند؛ اما من دیدم که مدرسه خراب شد.»

مادر اسما رسید و کنار آنها روی زمین نشست. ناهید آنقدر به فکر فرو رفته بود که حضور او را احساس نکرد.

– سلام. خدا خیرتان بدهد. داغ عزیزانت را نبینی. الهی سایهات بالای سر بچههایت باشد. ما بدبخت شدیم.آواره شدیم. بی خانمان شدیم. شما چه قدر مهربان هستی! خدا عوض تان بدهد.

ناهید با چشمهای شرمسار به آن خانم نگاه کرد و حرفی نزد، در واقع حرفی هم برای گفتن نداشت موقعی هم که دم در عربده و شاخ و شونه می کشید، جنگزدهها در شور و حال گریه و زاری خودشان بودند متوجه نشدند صدا از چه کسی بود.

مادر اسما متوجه شد که دختر کوچولو روی پای خانم خوابش برده است. گفت: «وای خاک بر سرم خانم چرا حرفی نمی زنی؟» مادر اسما چادر را پس کرد و بچه را به دوش گرفت و به اتاق برد. ناهید هم با بچهها و مادر اسما خداحافظی کرد و رفت. او همانند بادکنکی پر از باد شده بود. کافی بود سر سوزن به آن اشاره شود تا بترکد یا آتشفشانی که هر لحظه امکان داشت سوز و گداز خود را بیرون بریزد.

داود همان موقع که شیون و زاری زنها بلند شد از خانه بیرون رفت و از کوچهی حاج علی راهش را به طرف خانه کج کرد. اخمهایش را در هم کشیده بود. حوصله نداشت با کسی حرف بزند.کمتر کسی تاکنون او را این گونه دیده بود. همیشه وقتی به کسی می رسید؛ خواه او را بشناسد یا نشناسد، خبرهای جدید یا تاریخ مصرف گذشته را به خورد او می داد تا این که طرف خسته شود. سکوت و سر به زیری او جای تعجب بود.حتی وقتی مشهدی رقیه را دید جواب سلام او را نداد. به آخر کوچه رسید دوباره برگشت میخواست به خانهشان برود راه را گم کرده بود ذهنش به هم ریخته و همان یک ذره عقلش کار نمیکرد. تا غروب آفتاب از این کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان میرفت. آخرای شب به مسجد محلهشان رسید سرش را کمی خاراند. به ذهنش رسید که طبق عادت از آن جا به سمت خانه برود او از این راه توانست به مقصد برسد. پدر و مادر پیرش به دیر آمدن و نیامدن او به خانه عادت داشتند؛ اما عصبانیت و حرف نزدن او برایشان عادی نبود.آنها میدانستند که اتفاق دردناکی او را خشمگین کرده است. داود گریه کردن بلد نبود. وقتی چیزی او را آزار می داد چند روزی سکوت میکرد و راه میرفت. چیزی نمیخورد، حتی با خودش هم حرف نمی زد تا دلش آرام شود. مادرش از سلام نکردن و حالت چهرهاش فهمید اتفاقی افتاده است. با خودش گفت: « ای کاش میتوانست گریه کند و عقدههایش را بیرون بریزد تا قلبش به آرامش برسد.» اما از کودکی هم نتوانسته بود گریه کردن را به او یاد بدهد.

داود آن روز که زخم و جراحت پای آن بچه کوچولو را دید، کفش هایش را در آورد و تا یک هفته پابرهـنه رفت از این که توانسـته بود کاری بکند قلبش آرام گرفت و بغـض درونش را با درآوردن کفـشهایش بیرون ریخت. اگرچه در همان یک هفته متلکهایی بار او میکردند.

روزی ناهید با یکی از همسایهها داود را پا برهنه دیدند. ناهید به پهلوی آن زن زد و گفت: « مار از پونه بدش میاد در خانهاش سبز می شود. همین را کم داشتیم که این دیوانه با آمدن جنگزدهها به کوچهمان اضافه شود.» هر کسی داود را می دید با خودش میگفت دوباره قاطی کرده و زده است به سیم بالایی. او از شنیدن این حرفها از کسی کینه به دل نمیگرفت خندهای میکرد و میرفت؛ چون به عقلش نمیرسید که کارش را توجیه کند.

اکنون که خبرهای ناگواری از تکه تکه شدن همسر حوری و عزیزان او شنیده بود، تنها چیزی که میتوانست او را به آرامش برساند ، مرگ بود و مرگ.

فردای آن روز جاسم از مادرش پرسید: «آن مرد ریشو که ما را آورد چه کسی بود؟»

– داود، چطور؟

– در مورد من کمتر برایش تعریف میکردی.

قاسم پرید وسط حرف و گفت: « آنچنان برایش از جاسم گفته بودی که فکر میکرد او یک قهرمان است و به تنهایی در شهر با دشمن میجنگد و در مقابل آنها ایستاده است.»

مادر جاسم با تعجب گفت :«یک روز دم در از من پرسید پسر داری ؟ جواب دادم : بله.»

– کجاست ؟

– تفنگ به دست گرفته و با دشمنان میجنگد.

فقط همین دو جمله را گفتم. دیروز هم به همراه شما وارد خانه شد وگرنه روزهای دیگر هر کاری داشت دم در میگفت و میرفت.یک روز هرچه اصرار کردم بیا چایی بخور نیامد. او حداقل روزی یک مرتبه به ما سر میزند و اگر چیزی بخواهم برایمان تهیه میکند. مردم میگویند شیرین عقل است؛ اما به نظرم حواسش به همه جا هست.

حوری که در شهر و محلهی خود برو بیا و زندگی آبرومندی داشت، نه تنها دستش را جلو کسی دراز نکرده بود بلکه از دیگران دستگیری میکرد. ناگهان همهی زندگانیاش از دست رفت. او هم برای پسرش از روزهای سخت زندگیاش گفت: « اولین روزی که وارد خانهی حاج علی شدیم زن حاج ابراهیم و مشهدی رقیه و چند نفر دیگر از زنان محله برای دل جویی آمدند. آنها برایمان خوراکی و لباس آوردند. با وجود این که به آن چیزها نیاز داشتیم؛ اما آن قدر شرمنده و خجالت زده شدم که در عمر پنجاه سالهام تاکنون در این حد شرمنده نشده بودم. بدنم گرم شد و سرم درد گرفت چشمهایم را بستم به اتاق رفتم. زن حاج ابراهیم پرسید چی شد ؟گفتم: «هیچی سرم درد میکند و حالم خوب نیست.» آنها با عذرخواهی چیزهایی را که آورده بودند گوشهی ایوان گذاشتند و رفتند. مشهدی رقیه زن دنیا دیده و باهوشی بود. فهمید روزهای دیگر اگر چیزی می خواستند به ما بدهند به داود می دادند تا برایمان بیاورد.»

حوری از سختی راه و گرسنگی، تشنگی و رنجهایش برای جاسم نگفت از این که ناگهان همه چیزش را از دست داده بود و محتاج دیگران شده بود رنج می برد. قطرههای اشک روی چین و چروک صورتش غلطید و گفت: «دیدی همه چیزمان از دست رفت، حتی آبرویم. نمیدانم حکمت خداوند چیست و چگونه میخواهد ما را آزمایش کند.»

– مادر یعنی چه آبرویم رفت؟ نگران نباش! ما شهرمان را از چنگال متجاوزان بیرون میآوریم و دوباره به خانه و زندگیمان برمیگردیم.

قاسم و صابر گوشهی اتاق نشسته بودند و گوش میدادند. صابر صدایی از ته گلویش بیرون داد و گفت: «خداروشکر، جاسم خبری از شما به دست آورد؛ ولی من هنوز نمیدانم زن و بچهام کجایند؟»

فضای غم بار اتاق روی همه سنگینی میکرد. صدایی از پشت در گفت: « حورا! حورا خانم!» دستهی در پایین آمد. لولاهای کهنه و روغن نخورده هنگام باز شدن در غژ غژ صدا کرد گویا میخواست با نالهاش در غم حوری و دیگران شریک باشد. مادر اسما وارد اتاق شد و دم در نشست. صحبتهای صابر قطع شد. پس از مکث کوتاهی حورا پرسید: « بچه ها خوبند؟» حورا مسئولیت بچهها را به او داده بود. مادر اسما لبهایش را تر کرد. شب گذشته تصمیم گرفته بود هر چه می داند به صابر بگوید. الان که با او روبه رو شد اضطراب و دو دلی در دلش رخنه کرد. مردد بود. با خودش گفت: « به خودت مسلط باش. هرچه می دانی بگو بهتر است که صابر سرگردان باشد.» رو به صابر کرد و گفت: «آقا من بچهها و همسرت را با خواهر خانمت دیدم. خانمت کمی،کمی» میخواست بگوید زخمی شده بود؛ اما حرفش را قورت داد. «خانمت کمی حالش بد شده بود به نظرم ترسیده بود. اورا به بیمارستان بردند بیمارستان اهواز، خواهرش با بچه ها همراه او رفتند.» صابر فهمید اوضاع از چه قرار است دودستی جلو چشمانش را گرفت و گفت: «یا فاطمهی زهرا خودت کمک کن.» شانههایش تکان میخورد ولی صدایی از او بلند نشد.

مادر اسما درگوشی به حورا گفت: «همسرش آبستن بود قبل از اینکه ما به شما برسیم یک ماشین آمد و آن ها را برد.» صدایش را کمی بالا برد تا صابر بشنود.

– شما جلو رفته بودید تا در مقابل عراقیها بایستید و نگذارید وارد شهر شوند ولی هوایی حمله کردند و شهر را بمباران کردند. با گلوله کوچه به کوچه و خانه به خانه را میزدند و ما را به زور بیرون فرستادند. در آن لحظه بیرون رفتن مهم بود نه کجا رفتن. شوهر من هم با تعدادی از مردها به نخلستان رفته بودند تا جلو آن دشمنان کثیف را بگیرند.

صابر از جا بلند شد جاسم پرسید: «کجا؟»

– من میروم شما هر وقت خواستید بیایید.

– کجا ؟

– نمی دانم. اهواز.

و از اتاق بیرون رفت. جاسم دوید دست او را گرفت و گفت: « صابر! صبور باش.»

صابر میخواست دستش را از توی دست جاسم بکشد و برود که جاسم عصبانی شد و گفت: «من نمیگذارم بروی ، ما با هم آمدهایم فردا صبح با هم برمیگردیم.»

– من یک لحظه دیگر نمیتوانم طاقت بیاورم. میفهمی؟ نمیتوانم صبر کنم. باید بروم.

صدای آنها آن قدر بلند بود که حوری جلو رفت و به جاسم گفت: « یواشتر، صدایتان از خانه بیرون رفت. بچهها هم گناه دارند میترسند.»

جاسم دست صابر را کشید و به زور او را لب ایوان نشاند.

شب گذشته قرار گذاشته بودند که سه نفری سری به حاج علی بزنند و از او تشکر کنند. حوری به آنها گفته بود که هر روز داود تا قبل از ساعت ۸ حاضریاش را در خانه میزند. او میداند که حاج علی کجا زندگی میکند، نزدیک ساعت ۱۰ بود و خبری از داود نشد.

حوری چشم به راه داود بود اما دلشورهاش را پنهان میکرد و به روی خود نیاورد. یک ربع از ساعت ۱۰ گذشته بود که کوبهی در به صدا درآمد. حوری بی اختیار دوید و گفت: «داود رسید.» وقتی در را باز کرد.

– سلام حاج علی

جاسم با شنیدن حاج علی از زبان مادرش، فهمید او صاحب خانه است. « بفرمایید خانهی خودتان است.» او را بغل کرد و با فشردن بازوهایش از او تشکر کرد. گفت: «خدا خیرتان بدهد. یتیم نوازی کردید.»

حوری در میان صحبتها از داود سراغ گرفت.

– یک کمی حالش خوب نیست شاید چند روزی نیاید.

داود هر روز پس از سرزدن به حوری به سراغ حاج علی میرفت و خبرهای مهم را کف دست او میگذاشت، وقتی از آمدن او خبری نشد حاج علی سوار دوچرخه شد و به خانهی آنها که چند کوچه پایینتر از خانهی خودش بود رفت.

پدر داود همچون چوب خشکی وسط اتاق خوابیده بود، سومین سال از بیماری او میگذشت دیگر نمیتوانست حرف بزند با اشاره چشم و ابرو احوالپرسی کرد.

مادر داود از احوال پسرش گفت که دوباره به هم ریخته است و از چیزی رنج میکشد .

این را فقط پدر و مادر داود و حاج علی میدانستند؛ اما دیگران قضاوتهای متفاوتی داشتند میگفتند قاطی کرده است، به سیم بالایی زده است، دیوانگیاش گل کرده و از این حرف و نقلها.

در واقع همینطور بود، او بعضی از وقایع و حادثهها را نمیتوانست در ذهنش حلاجی کند و با عقلش بسنجد، در چنین وقتهایی می زد به سیم بالایی مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد گیج و بنگ میشد. حال و احوالش، دست خودش نبود از انسانها گریزان میشد؛ حتی از خودش بدش میآمد.

****************

موقع مغرب جاسم و قاسم و صابر به مسجد رفتند. بعد از نماز حاج علی آنها را معرفی کرد و خواهش کرد تا برای مردم صحبت کنند.آنها قاسم را بلند کردند. قاسم مدیر مدرسه بود و بیان خوبی داشت. میتوانست در مقابل جمع صحبت کند. او از جنگی نابرابر سخن گفت. آنها اسلحه برای جنگیدن نداشتند؛ اما دشمن هر نوع سلاحی داشت. گفت: «از زمین با تانک و تجهیزات و از آسمان با هواپیماهای جنگنده حمله میکنند. رحم و مروتی در کار نیست.» حادثهی مدرسه را گفت، گریزی هم به صحرای کربلا زد.

– در کربلا زنان را به اسارت بردند اما بعضی از بعثیان مزدور و پست به زنان رحم نکردند، کشور و ناموس مردم را مورد تجاوز قرار دادند.

صحبتهایی که وجدان انسانها را به درد آورد و خون مردم به جوش آمد. صدای قاسم جذاب و گیرا بود. همه میخ کوب گوش میدادند. از میان جمع یک نفر فریاد زد: «مرگ بر صدام یزید کافر» دیگران با نفرت و انزجار او را همراهی کردند. قاسم یک ساعت تمام همچون شیر می خروشید، گویا دهانش را در دهان مردم گذاشته بود و حرفهایش را یک مرتبه در حلقوم آنها میریخت که برایشان قابل درک و هضم نبود. با خود میگفتند مگر میشود با تانک روی بدن بچه ها …..

قاسم حواسش را جمع کرده بود که همه چیز را نگوید؛ اما گاهی اختیار از دستش میرفت و دل مردم را به درد میآورد.

بعد از صحبتهای او مردم همچنان مشتاق بودند حرفهای نگفتهی اورا بشنوند مثل کسانی که تاکنون آدم ندیدهاند دور آنها جمع شدند و نگاه میکردند؛ به دستهایشان، به چشمهای پر خشمشان، به صورت و قامت رعنایشان، آنها شاهدان عینی صحنههای جنایت و جنگ بودند که در پس جسمهای لاغرشان ارادهای محکم و عزمی راسخ وجود داشت تا از شهر و کشور و ناموس خویش دفاع کنند.

همان شب مسعود پسر حاج ابراهیم و جعفر برادر تقی و چند نفر دیگر که سربازی رفته بودند با هم قول و قرار گذاشتند تا فردا صبح همراه جاسم بروند.

مادر مسعود نگران سلامتی پسرش بود. گفت: « مادر کمی صبر کن بهتر شوی.»

– شنیدی جاسم چی گفت؟ آن نامردها صبر نمیکنند. صبر کردن من فایدهای ندارد. باید بروم.

مسعود لبخندی زد و ادامه داد: «نگران نباش یا برمیگردم یا برم میگردانند.»

او با این جمله میخواست آب پاکی را روی دست مادرش بریزد که اگر اتفاقی برایش افتاد، مادرش آمادگی داشته باشد و بیماریاش سختتر نشود.

فردای آن روز به همراه مسعود تعدادی جان بر کف از نجفآباد به جبهه رفتند. خبرهای جنگ و جبهه در شهر پیچید. مردم میدانستند که جنگ شده است؛ اما تا این اندازه که قاسم گفت از جنگ نشنیده بودند.

امیر برادر یاسر او هم سربازی رفته بود، به مسعود گفت: « تا یک هفتهی دیگر من هم با یک گروه به شما ملحق می شوم.»

ناهید آن شب در مسجد بود. با شنیدن سخنان قاسم و رفتار بچهها یی که صبح دیده بود، ذهنش همچون ذهن داود به هم ریخته و آشفته شد. او هم خودش را در خانه زندانی کرد و بیرون نرفت. آن قدر احساس سرافکندگی داشت که وقتی همسرش وارد خانه شد با او حرف نزد و به بهانهی سردرد و مریضی گوشهای خوابید. بهرام با اصرار میخواست او را نزد دکتر ابرقوئی ببرد اما او حاضر نشد. ناهید در حد ضرورت بچهداری میکرد و در لاک خود فرو میرفت و سکوت میکرد. سکوت او با سکوت داود بسیار متفاوت بود. او تحصیل کرده بود و برای خود ادعایی داشت که مثنوی هفتاد من را به دوش کشیده و آن را خوانده است؛ اما پای خرش در این میدان میلنگید و او را به برهوت کشید.

بعد از سه روز سکوت و اعتصاب که بر خود تحمیل کرده بود بعدازظهر که همسرش از کار برگشت او چادر به سر آماده روی صندلی نشسته بود. با شنیدن صدای پای همسرش از جا پرید.

– بریم .

– کجا ؟

– می گویم برویم. از من چیزی نپرس. سر به سرم نگذار.

– سه روز است هرچه میگویم چی شده جواب میدهی که حوصله ندارم از من چیزی نپرس. با من حرف نزن آخه من همسر توام، شریک زندگی هستم، باید بفهمم در این خانه چه میگذرد و چه خبر است؟

ناهید که تاکنون این گونه با همسرش رفتار نکرده بود و شیرینی زندگیاش کاکائویی نشده بود، فهمید که اوضاع قمر در عقرب است و آن روی همسرش بالا آمده است. با نرمی گفت: « عزیزم من الان حوصله ندارم نمی توانم حرف بزنم قربونت بشم تو که همیشه به حرف من گوش میدادی این یک مرتبه هم گوش بده بعداً همه چیز را برایت تعریف می کنم. بریم. من دارم منفجر می شوم. مغزم دارد متلاشی می شود.» با صدای نالانی ادامه داد : بریم!!!»

بهرام کارمند بانک بود. هر روز که خسته و کوفته از کار برمیگشت با دیدن روی خوش همسر و بچههایش خستگی از تنش در می رفت؛ اما این چند روز حسابی توی آمپاس قرار گرفته بود. دنبال راهی بود که سکوت همسرش را بشکند و او را به روزهای قبل برگرداند. بچهها را در خانه سرگرم کردند و سوار ماشین شدند.

– اگر ناراحت نمیشوی بگو کجا بروم؟

– باغ حاج علی.

بهرام قلبش روی هم ریخت. با خودش گفت: «نکند دیوانه شده است و میخواهد الم شنگل به پا کند و تلافی در بیاورد. دندهی ماشین را خلاص کرد و گفت من نیستم.»

– ناهید: اگر نیامدی خودم از یکی آدرس باغ را میپرسم و میروم.

– بهرام: برو. برو. هر جایی میخواهی برو به جهنم.

– اون وقت تو خجالت نمیکشی؟ اگر یک نفر مرا تنهایی با حاج علی دید مردم چی پشت سرمان میگویند؟ میگویند: شوهرش بی غیرته.

– مردم هرچه میخواهند بگویند. من هم مثل شما حوصلهی دعوا ندارم.

– من نمیخواهم دعوا کنم. به پیر به پیغمبر، به جان دوتا بچهمان دارم قسم میخورم، من نمیخواهم دعوا کنم. بیا برویم اگر من دعوا کردم با همان بیل که حاج ابراهیم تو باسنت زد و تا چند روزی شلیدی بزن توی سرم و همان جا چالم کن.

– بله! من به خاطر شما خانم که نمی دانستم چه اتفاقی در کوچه افتاده است شرمنده شدم ، کتک خوردم همکارانم فهمیدند و چپ چپ به من نگاه میکردند، الان هم نمیدانم چه خبر شده.

– به خدا میخواهم خودم و خودت را از شرمندگی و عذاب وجدان خلاص کنم.

بهرام با وجود اینکه نمیدانست برای چی میرود یک مرتبهی دیگر به حرف همسرش گوش داد.گاز ماشین را گرفت و راه افتاد.

ساعت از ۴ بعدازظهر گذشت و روزهای پاییزی دیگر رمقی نداشت.

حاج علی لب ایوان نشسته بود که صدای بهرام را شنید. دید با همسرش وارد باغ شدند. همانطوری که نشسته بود از جایش تکان نخورد و با خودش گفت: «خدایا به خیر بگذران. امروز زن و شوهر آمدهاند حساب مرا برسند.»

ناهید وقتی چشمش به حاج علی افتاد جلوی او روی خاکها نشست، چادر را روی صورتش کشید و حالا گریه کن و کی نکن.

حاج علی با برگرداندن لبها و اشاره دست از بهرام پرسید چی شده ؟ او هم دست هایش را به نشانهی نمیدانم برگرداند. حاج علی طاقت نیاورد که صدای گریه یک زن رابشنود بلند شد دست هایش را به پشت گرفت، آهسته آهسته دور شد؛ اما صدای گریهی ناهید هنوز در گوشش بود.

بهرام کنار همسرش نشست دست دور گردنش انداخت و گفت: « چی شده ؟ گریه نکن حرف بزن حاج علی را ناراحت کردی.»

ناهید صدای گریهاش کمتر شد، چادر را از روی صورتش پس زد، دید حاج علی نیست. با کم شدن صدای گریه حاجی برگشت کمی عقبتر نشست. گفت: « دخترم پاشو روی این فرش بنشین. حرف بزن ببینم چی شده؟»

ناهید آب بینیاش را با چادر پاک کرد و گفت: « الهی خیر ببینی! الهی خبر مرگ مرا برایت بیاورند! الهی عاقبت به خیر شوی!» خلاصه تمام آن فحشهایی که قبلاً نثارش کرده بود به حالت دعا تحویل او داد و گفت: «خدا مرگم بدهد من اشتباه کردم. خاک بر سرم نفهمیدم. فکر میکردم چندتا گلوله لب مرز به زمین خورده، اینها ترسیدهاند و فرار کردهاند و الان سر بار ما شدهاند. تو رو خدا مرا حلال کنید. من همسرم را روی کار کردم، آمد با شما جر و بحث کرد. چه قدر ما نمک نشناس بودیم.» دوباره چادر را روی صورتش کشید و آهسته اشک میریخت و با خود نجوا میکرد: «یکی از بچهها پدر و مادرش را از دست داده بود وقتی فهمیدم دلم کباب شد. حوری ، همسر و بچهاش جلویش تکه تکه شده بودند. زد توی سرش صابر! صابر! از همسر آبستنش خبر نداشت.» چیزهایی که میگفت، حاج علی هم نمیدانست چون حوری برای هیچ کس تعریف نکرده بود . فقط به داود اسم پسرش را گفته بود که با آمدن او خبرها فاش شد.

بهرام تازه فهمید اوضاع از چه قرار است. رفت جلو و گفت: « حاجی به بزرگواری خودت مرا حلال کن. ببخش ما را، ما بی ادبی کردیم .» سرش را پایین برد. میخواست پای حاج علی را ببوسد. حاجی نگذاشت.

حاج علی نفسی از ته دل بیرون داد و گفت: «هی روزگار! پاشو دخترم. پاشو. من هم از این امتحان سربلند بیرون نیامدم. شما هیچ تقصیری ندارید.»

هی روزگار! «به نظرم فقط داود امتحانش را خوب پس داد.» مکث کوتاهی کرد و قصهی کفش های داود را که برای هیچ کس تعریف نکرده بود، برای بهرام و ناهید گفت. او از همان یک ذره عقلش به خوبی استفاده کرد. داود شاید قیافهاش غلطانداز باشد؛ اما خیلی مهربان است. اذیت و آزارش به مورچه هم نمیرسد. کینهای از کس به دل نمیگیرد، با همه مهربان است.

ناهید تازه فهمید کفشهای آش و لاش کنار کوچه از داود بوده است و چه قدر در مورد او اشتباه فکر میکرده است . دوباره صدای گریهاش بلند شد.

حاج علی گفت: «بس کن. برو به درگاه خدا هرچه خواستی گریه کن. اینجا جلوی من آرام بگیر.»

آفتاب در حال غروب بود. موقع رفتن، حاج علی پتوی نویی آورد و گفت: « این را ببر داخل خانهی حوری بگذار.»

فردای آن روز ناهید به بهرام گفت: « امروز شما را میرسانم و با ماشین برمیگردم. کار دارم.»

– چه کاری ؟

– می خواهم برای ظهر حاج علی غذا ببرم.

بهرام از روی شیطنت، لبخند نمکینی زد و زیر چشمی نگاهی کرد، تو که دیروز گفتی تنها نمیروی . مردم ببینند چه حرفی می زنند، حالا چی شد؟ دایه دل سوزتر از مادر شدی؟ !

– بس کن. اولاً دیروز میخواستم خودت بیایی و از ماجرا باخبر شوی که بعد از آن مرا سؤال پیچ نکنی چون تو هم مقصر بودی.

– بله! حالا من شدم مقصر. پشت دستم را داغ میکنم که نرسیده و نخیسیده به حرف تو گوش کنم.

– عصبانی نشو. نکتهی دیگر، حاج علی کسی را ندارد که من بخواهم دایه دل سوزتر از مادر بشوم. به خاطر دل خودم که عذاب وجدان نداشته باشم، گفتم یک کاری برایش بکنم.

نزدیک ظهر ناهید مقداری غذا برد. حاج علی با تعارف گفت: « زحمت کشیدی! من چند سالی است که عادت کردهام و گلیمم را از آب بالا میکشم. راضی به زحمت شما نیستم. با اصرار ناهید، غذا را پذیرفت.

ناهید چند روز یک بار، غذایی برای حاج علی میبرد. اوهم کسی نبود که چیزی نزد خودش نگه دارد در عوض مقداری از محصولات باغش به او میداد.

در همین مدت، پای ناهید به خانهی حوری باز شد. او که از آن ها متنفر بود و از داود میترسید و بدش میآمد هر روز سراغ داود را از حوری میگرفت. حوری هم میگفت: «مثل اینکه آب شده است و به زمین رفته، معلوم نیست کجاست؟ ولی حاج علی از او خبر دارد. به من گفت که نگران نباش سر و کلهاش پیدا می شود.»

یک هفته بعد چریغ آفتاب، داود و ناهید در خانهی حوری به هم رسیدند. ناهید که تاکنون برخوردی با او نداشت گفت: « آقا داود چه عجب! آفتاب از کدوم طرف زده که شما را میبینیم؟» او که از این حرفها چیزی سر در نیاورد سرش را برگرداند و کوبهی در را به صدا درآورد. صدای در برای حوری آشنا بود. دوید در را باز کرد و گفت:« کربلایی داود تویی؟! کجا بودی؟» داود از چند روز گذشته چیزی به یاد نمیآورد. دهانش را کج کرد و مثل همیشه گفت: «کاری نداری ؟» حوری برای اینکه داود دم دستش باشد گفت: « چرا، خیلی باهات کار دارم، برو سری به حاج علی بزن و بیا.»

داود سرش را پایین انداخت تا برود. ناهید گفت: « آقا داود! داود!» جوابی نشنید. حوری گفت: «بگو کربلایی داود!»

– کربلایی داود!

داود سرش را برگرداند. ناهید به او نزدیک شد و گفت: «امروز قبل از غروب آفتاب بیا همینجا حوری کارت داره.»

از ساعت ۴ بعدازظهر، چشم به راه بود. روزهای زمستانی حدود ساعت ۵ آفتاب غروب میکرد. ساعت از ۴ گذشته بود که داود رسید.

ناهید، همسرش بهرام را صدا زد و داود را به خانهی خود که روبه روی خانهی حوری بود برد. بهرام به بهانه خاراندن صورت، جلو بینی اش را گرفت و چند قدم از داود دور شد. ناهید به داود گفت که حوری گفته شما را به حمام بفرستم، الان حمام را گرم کردهام برو یک صابون به بدنت بزن. داود که میانهی خوبی با حمام رفتن نداشت اسم حوری که آمد، مقاومتی نکرد و داخل حمام رفت.

بهرام دستش را از جلو بینی برداشت .

– توواقعاً بوی گند را احساس نکردی؟

– چرا ولی من چیز دیگری احساس کردم که تو نفهمیدی. زیر این لباسهای نشسته و بدبو و بدنی که مدتها آب و صابون به خود ندیده و تمیز نشده است احساس لطیفی نهفته است، انسانیت، شرافت، بزرگواری که همه کس آن را نمیبیند. ما انسانها عقلمان توی چشممان است. ظاهر بین هستیم. ای کاش بوی حسادت ،بخل و دورویی را در زیر لباس و بدن صابون زده و تمیز خودمان، احساس میکردیم.

بهرام صحبتهای همسرش را قطع کرد و گفت: « شما دوباره رفتی تو فاز فلسفه و درس اخلاق!»

– نه اینها فلسفه نیست، واقعیت است. من هم بوی بدی دارم. تو هم داری. بوی بدن و لباس را میتوان در چند دقیقه شست؛ اما بوی باطن و درون به راحتی قابل شست و شو نیست. انسان باید سرش به سنگ بخورد تا از درون متعفن خود باخبر شود.

– من صبح تا حالا توی بانک با مشتری سرو کله میزدم و خستهام. حوصله شنیدن حرفهای تو را ندارم. کاری نداری؟

– چرا! ماشالله هیکل تو با هیکل داود تفاوت زیادی ندارد. یک دست لباس بیاور دم حمام بگذار و برو. حوله براش گذاشتهام. بهرام ! یکی از کت هایت را برایش بیاور.

– کتهایم سورمهای و کارمندی است.

– خب بیار. مگر اشکالی دارد؟

داود زیر آب گرم حمام بدنش شل شد و یک ساعت گذشت. ناهید با خودش گفت: «نه به آن وقت که نمیرفت نه به حالا که بیرون نمیآید.» او در این افکار بود که داود با لباسهاس شیک و مرتب همسرش از حمام بیرون آمد و به طرف در خانه رفت.

بهرام ناگهان به ذهنش رسید و از همسرش پرسید: «خانهی حاج علی قدیمی است و حمام ندارد. آنها برای شست و شو چه کار می کنند؟»

– نمی دانم، ما اینقدر در لاک خود بودیم که از همسایه روبرویی خبر نداریم.

بهرام فکری به ذهنش رسید و گفت: «فردا به داداشم میگویم اگر آب دستش هست رها کند و بیاید برای آنها حمام بسازد.»

ناهید خندید و گفت: «دست حاجی درد نکنه از آن روزی که با کپه بیل به ماتحت تو زد عقل تو هم به کار افتاد. این یعنی بوی انسانیت. بوی احساس همدردی. ما همیشه عقلمان را برای منافع خودمان به کار گرفتیم. به قول معروف عقلمان تا نوک بینیمان بود؛ یعنی فقط خودمان را میدیدیم. همه میگویند داود دیوانه است. عقل ندارد. به نظر من یک دیوانه مثل داود در شهر بهتر از هزار انسان عاقل است که از عقل خود استفاده نمیکنند فقط ادعای عاقلی دارند و به فکر خودشان هستند.»

– دوباره رفتی بالا منبر؟!

– نه. من تازه از منبر پایین آمدهام. تازه فهمیدم که این پایین هم خبرهایی است. مولوی زمانی که روی منبر بود خطابه میخواند، وقتی از منبر پایین آمد به درجات عرفانی رسید. گاهی انسانهایی که ما آنها را آدم حساب نمیکنیم چه دنیای بزرگی دارند. انسانیت درون آنها موج میزند ولی ما یاد گرفتهایم به ظاهر قضاوت کنیم.

– خوب است از منبر پایین آمدهای و این قدر حرف میزنی!

– نه. اینها حرف نیست. حقیقت است که در همین چند روز به آن رسیدم . جرقهی آن از داود شروع شد.

حرفهای ناهید تازه گل کرده بود. سر و صدای بچههایش بالا رفت . همسرش گفت: « بدو. بقیهاش برای بعد…»

فردای آن روز ناهید میخواست برای حاج علی غذا ببرد داود را دید و گفت: «سوار شو با هم بریم.» در راه او را به مغازه آرایشگری خواهرزادهاش برد.

– حوری گفته موهایت را اصلاح کنم.

– حوری!؟

ناهید به نشانه تأیید سرش را پایین زد و گفت: «آقا رحمت یک دستی به سر و ریش این کربلایی داود بکش»

 

آقا رحمت هم نامردی نکرد نصف بیشتر موهای سر و ریش داود را بدون مدل خاصی چید و روی زمین ریخت.

کت کارمندی و سر رو ریش اصلاح شده قیافه داود را از زمین تا آسمان تغییر داد هرکسی او را میدید به ذهنش نمیرسید که این همان داود است او را یک انسان متشخص و عاقلی به حساب میآورد. وقتی حاج علی او را دید ذوقزده گفت: «داود تویی!!» فهمید که شاهکار ناهید است. سری تکان داد. هی روزگار فکر میکردم هیچ کس زورش به داود نمیرسد همیشه در نظرم بود داود به شرایط خود عادت کرده است و برای هر تغییری مقاومت میکند ولی شما خلاف آن را ثابت کردی.

ناهید گفت: «حاجی! “کلُّ شَیءٍ فی المُوضِعِ اِمکان.” هیچ چیز قطعی در جهان وجود ندارد. هر چیز و هر کاری امکان دارد. باید زمینه آن فراهم شود. من کار خاصی انجام ندادم. داود نگرش من را عوض کرد آن وقت من نتوانم ظاهر او را تغییر بدهم.»

آن روز ناهید عجله داشت وگرنه موقعیت خوبی بود و دو ساعت میتوانست برای حاجی سخنرانی کند. در راه بازگشت به داود گفت: «میخواهم بچههای خانهی حوری را به بازار ببرم تو هم بیا.»

روز چهارشنبه ناهید به کمک مادر اسما بچهها را از خانه بیرون برد کوچکترین آنها همان دختر ۶ سالهای بود که داود پاهای زخمیاش را دیده بود. داود او را بغل کرد و با هم به بازار رفتند. ناهید برای بچهها عروسک و اسباببازی و برای بزرگترها دفتر و مداد و لوازمالتحریر خرید. داود گوشهای ایستاده بود و با حسرت نگاه میکرد ناهید این را فهمید جلو رفت و گفت: «تو چیزی نمیخوای؟» داود یک تفنگ و یک دفتر و مداد برداشت و آن را دو دستی به سینهاش چسباند و با غرور و حرکات خاص خودش آن را به بچهها نشان میداد. تاکنون هیچ چیزی به اندازه این دفتر و قلم او را خوشحال نکرده بود.

موقع برگشت دختر کوچولو را روی شانههایش گذاشت و بالا و پایین میپرید و با ادا و اطوارهایی که از خودش در میآورد بچهها از ته دل میخندیدند و ریسه رفته بودند.

باز شدن پای ناهید به خانه حوری دنیای خاکستری بچهها را روشن کرد و افقهای تازهای را به روی آنها گشود. آنها با خوشحالی یکی از اتاقهای خالی را مرتب کردند. ناهید هر روز به آنها سرمشق میداد و آنها انجام میدادند. توجه به درس و مشق ذهن بچهها را آرام و از ترس و اضطراب صحنههای وحشتناک جنگ دور کرد.

داود هم که از بچگی به مدرسه علاقه داشت و بعضی روزها به عشق درس و مشق کارتن پارهای زیر بغل میگذاشت و کنار دیوار مدرسه مینشست اکنون به طور واقعی سر کلاس حاضر میشد. او دیگر به آن مأمور ذلیل شده که شناسنامهاش را دیر داده بود کاری نداشت و برای کسی از او تعریف نمیکرد به جای آن به هر کسی میرسید میگفت: «به مدرسه خانم ناهید میروم.» و با خوشحالی دفتر و قلمی را که به همراه داشت را به آن نشان میداد.

*******************

خواهر ناهید مربی خیاطی و بافتنی و کارهای هنری بود. به قول زنها از هر انگشتش هزار تا هنر میریخت. ناهید او را تشویق کرد که هفتهای یکی، دو روز به خانه حوری برود تا به زنها آموزش بدهد. خیلی زود خیاطی و بافتنی با استقبال روبرو شد. زنهای دیگر هم هنرهایی داشتند مادر اسما، حوری، سمانه هر کار و هنری را که بلد بودند؛ رو کردند و زندگی در غربت بوی تازهای گرفت. هم برای خودشان لباس میدوختند و میبافتند و هم برای اهل محل. دیگر مثل ماههای اول خانه سوت و کور نبود آنها از لاک تنهایی خود بیرون آمدند و هر کسی برای ادامه حیات وعادی کردن زندگیاش تلاش میکرد تا گلیم خود را از آب بیرون بکشد. معاشرت و رفت و آمد آنها با اهل محل بیشتر شد. از اینکه امکانات فراهم شده بود و میتوانستند برای دیگران قدمی بردارند و کاری انجام بدهند احساس بسیار خوبی داشتند.

مادر اسما برای حاج علی ژاکتی بافت و با یک نقاشی که یکی از بچهها کشیده بود در دستمالی پیچیدند و به داود دادند تا برای او ببرد. تصور ذهنی آن بچه که از حاج علی نقاشی کشیده بود این بود او را در باغی سرسبز نشانده بود و اطراف او بچههایی بودند که با دستهای کوچک خود شاخه گلی به سمتش گرفته بودند. حاج علی اگرچه در باغ تنها بود؛ اما در آن نقاشی نشان دادند که دلشان با او است.

ناهید هم تلاش میکرد تا از هر راهی گذشته خود را جبران کند. او بیاندازه برای آنها وقت میگذاشت. بعد از کلاس سرگرمی و درسی که با بچهها داشت به حوری گفت: «میروم و بر میگردم.» داود که هیچگاه کاری به کار دیگران نداشت برخلاف همیشه پرسید: «کجا؟!»

– میخواهم بروم میوه و چیزی بخرم.

داود بدون اجازه سوار ماشین شد. به مغازه میوهفروشی سر چهارراه که رسیدند میوهفروشی را نشان داد و گفت: «اینجا.» و زودتر از ناهید وارد مغازه شد. سرش را پایین انداخت و رفت آخر مغازه و چهار تا موز برداشت دوتا از آنها را داخل جیبش گذاشت و یکی دیگر از موزها را پوست کند و قاچ زد و موز دیگر را به سمت ناهید گرفت. ناهید رنگ صورتش مثل رژهای کم رنگ روی لبهایش تغییر کرد. به فروشنده مغازه که مردی ۵۰ ساله به نظر میرسید گفت: «ببخشید این یه کمی …» در ذهنش به دنبال جملهای میگشت تا حرفش را کامل کند. یه کمی زیادهروی کرد شما نادیده بگیرید. فروشنده با لبخند گفت: «اشکال نداره. مغازه خودشه. شما دستش را کوتاه نکن.» ناهید موز را گرفت. چندتا پلاستیک برداشت مقداری میوه و صیفیجات داخل پلاستیکها ریخت. فروشنده یکی یکی آنها را وزن کرد و روی کاغذ نوشت و به داود گفت: «اینها را داخل ماشین بگذار.» ناهید کیف پولش را درآورد تا حساب کند.

– بفرمایید حساب شده است.

– چه کسی؟

– کربلایی داود.

ناهید در ذهنش گذشت که شاید فروشنده فکر کرده داود بچهی اوست و میخواهد ترحم و دلسوزی کند. با لحن تندی گفت: «آقا لطفا حساب کنید کار دارم.»

فروشنده متوجه اضطراب و نگرانی او شد و گفت: «من عموی داود هستم با پدرش در این مغازه کار میکردیم چند سالی است که زمینگیر شده است و مغازه را به من سپرده است. الحمد… کاسبی بد نیست و رزق و روزی همه ما میرسد خدا برکت دهد. شما که میوهها را پلاستیک میکردید داود گفت برای حاج علی میخواهی از شما چه پنهان، حاج علی مقداری پول به من داده است به غیر از او چند نفر دیگری گفتهاند که هفتهای یکی دو مرتبه برای آنها میوه و مواد ضروری تهیه کنم و ببرم. من هم آخر هر ماه حساب میکنم الحمد… که تا حالا هم کم نیاوردم. شما نگران آن موز هم نباشید اینجا مغازه داود است بخورید حلال حلال. داود فقط موز دوست میدارد ندیدهام میوه دیگری بردارد هر روز میآید چند تا موز داخل جیبش میگذارد و میرود، آدم شکمویی نیست به هر کسی دوست داشته باشد میدهد.» ناهید یک لحظه به فکر فرو رفت یادش به چند روز قبل افتاد که داود موزی را از جیبش درآورد و به آن دختر کوچولو داد. فکر کرده بود که داود دستش کج است و موز را از جایی کش رفته است. به خاطر داشت در موقعیت مناسبی او را نصیحت کند؛ اما عجب اشتباهی کرد دوباره قضاوت نادرست! حالا چگونه از داود معذرتخواهی کند او که این چیزها را به خاطر ندارد در این فکر بود بی اختیار گفت: «خاک بر سرم!» فروشنده گفت: «چی گفتی خانم؟»

– هیچی دست شما درد نکنه. خدا عوضتان بده

و از مغازه بیرون رفت داود را ندید. دوباره برگشت به مغازه.

– داود اینجاست؟

– نه. نگران نباشید به خانه رفته.

– خانه کجاست؟

– داخل همین کوچه کناری، درب اول دیوار به دیوار آخر مغازه.

در خانه نیمه باز بود. با گفتن صاحب خانه، صدا برای داود آشنا بود. دوید آب دهانش را جمع کرد. ناهید با دیدن او خوشحال شد. وقتی کسی را دوست داشته باشی دیگر ظاهر او برایت مهم نیست. داود پر چادر او را گرفت به اتاق برد و کنار پدرش نشاند. مادرش هم رمقی نداشت به سختی کارهایش را انجام میداد. داود هیجانی شده بود، دستهایش را به هم زد و گفت: «این معلم ناهید است. به من درس میدهد، مدرسه میروم.» موز نصف نیمهاش را دوباره به طرف دهان پدر نزدیک کرد، چند ثانیه طول کشید تا او دهانش را باز کرد موز را در دهان پدرش گذاشت. مادر گفت: «پیرمرد برای من ناز میکند. به زور از دستم چیزی میخورد؛ اما برای پسرش نه.» پیرمرد نمیتوانست حرف بزند با چشمانش خندید.

*****************

دو هفتهای از رفتن صابر میگذشت ساعت ۱۱ صبح زنگ خانه به صدا درآمد. حوری در را باز کرد صابر را با هفت، هشت نفر زن و بچه دید. مثل روزی که با جاسم آمده بود. زنها کارهای روزمرشان را رها کردند و دور آنها جمع شدند. حوری گفت: «خوش آمدید! خوش آمدید!» سپس رو به صابر پرسید به سلامتی زن و بچههایت را آوردی؟ صابر بدون اینکه جواب بدهد سرش را پایین انداخت و به طرف در رفت چند دقیقهای کنار دیوار ایستاد و از خانه خارج شد. خانمی گفت: «من خواهر صابر هستم ماشینی از راه رسید و گفتند سوار شوید. همسر صابر از پهلویش خون میآمد خودش هم نمیدانست چطور شده است ما هم نمیدانستیم. نگرانی بچهای که در شکم داشت حالش را بدتر میکرد. گاهی داد میزد بچهام و از حال میرفت او را عقب تویوتا خواباندیم. دو بچه و خواهر خانم صابر آنجا بودند با هم سوار شدیم چند نفر دیگری از راه رسیدند و در یک چشم به هم زدن ماشین پر شد و حرکت کرد به راننده گفتم مجروح داریم. ما را به اهواز بردند. بیمارستان اهواز جای سوزن انداختن نبود حتی راهروهای بیمارستان پر بود. زیر بغل زن داداشم را گرفتم تا دم بیمارستان بردم پاهایش شل شد سنگینی بدنش را روی دستانم احساس کردم همانجا بدنش سرد شد. دکتر آمد ولی فایدهای نداشت. هم خودش و هم بچهاش تمام کردند.»

خواهر صابر ساکت شد و دیگر حرفی نزد حوری نگذاشت صحبتها ادامه پیدا کند. یکی، دو اتاق خالی مانده بود در اختیار آنها گذاشت و از آسیه خواست تا حمام را برای آنها آماده کند.

صابر بدون خداحافظی رفت. هیچ رنجی بزرگتر از تحمل یک داستان ناگفته در درون نیست. اگر میایستاد و داستان همسر و فرزندش را تعریف میکرد شاید بار غم و اندوه او کمتر میشد؛ اما رفت تا فاجعهای دیگر به وجود نیاید. درد رفتن برای او بسیار ناگوارتر از رفتن بدون خداحافطی بود حتی با بچههایش خداحافظی نکرد، دستی به سر و صورت آنها نکشید. ترسید مهر پدری و یتیمی بچهها پاهایش را سست کند و از همه بدتر از دهانش در برود و بگوید که جاسم هم ماند. او هم مثل پدرش ماند.

**********************

پس از شهادت مسعود ناصر تصمیم گرفت به جبهه برود مادرش موافق نبود چون سالها منتظر مانده بود تا پسرش دکتر شود و درمانی برای درد او پیدا کند. الان که درخت آرزوهایش در حال به ثمر رسیدن بود. دلش راضی نمیشد؛ اما ناصر هم همچون دوران کودکیاش تصمیم گرفته بود. نامهای نوشت و روی کتابهایش گذاشت.

«برادرم میخواست مهندس شود و برای مردم خانه بسازد او رفت تا خانههای ساخته شده مردم را از حمله ویرانگر دشمن محافظت کند. من هم روزی آرزو داشتم دکتر شوم و مادرم را معالجه کنم اکنون نمیتوانم درد و رنج هموطنانم را ببینم وشاهد شهادت و مجروح شدن آنها باشم. بیماری مادرم به خدا میسپارم. امیدوارم خداوند متعال من را در مقابل او شرمنده نکند. برای یاری رزمندگان و حفظ جان هموطنانم به جبهه میروم.»

ناصر رفت و پس از چند ماهی برگشت برای مادرش تعریف کرد که هم میتواند بجنگد و هم زخم و جراحت رزمندگان را پانسمان کند و آنها را از مرگ حتمی نجات بدهد. او برای اینکه دل مادرش را نرم کند گفت: «آنها هم مادرشان چشم به راه هستند باید ما برویم و کمکشان بدهیم.»

مرتبه دوم که ناصر میخواست برود مادرش دیگر حرفی نزد و او را به امان خدا بدرقه کرد.

شش ماه و نیم از حضورش در جبهه میگذشت که ناصر هم به شهادت رسید.

خبر شهادت او را در مسجد به پدرش گفتند. شب که حاج ابراهیم به خانه برگشت چشمهایش قرمز شده و پف کرده بود. وقتی همسرش با او روبهرو شد هنوز چشمهایش نمناک بود. پیشدستی کرد و گفت: «حاج آقا بعد نماز چند دقیقه سخنرانی کرد یه روضهای خواند که تا حالا نشنیده بودم.» همسرش بیخبر از همه جا دستهایش را بالا برد و گفت: «انشاا.. قبول باشه.»

نرگس و فاطمه هم خبر شهادت برادرشان را فهمیده بودند و از مادر کتمان میکردند. حاج ابراهیم به دور از گوش همسرش به فاطمه گفت: «این کار فقط از مشهدی رقیه بر میآید به او بگویید هر طور صلاح میداند تا فردا صبح به مادرتان خبر بدهد چون ساعت ۱۰ شهدا تشییع میشوند.»

از ابتدای صبح تابوت شهدا را در حیاط حسینیه اعظم گذاشته بودند همانجایی که حوری و جنگزدهها را آوردند. مردم و خانوادهها در کنار جنازه شهید خود جمع شده بودند.

پیرزنی با قد خمیده و عصازنان که دو تا خانم جوان او را همراهی میکردند و مراقب او بودند نزدیک شد. با صدای رسا و زلالی گفت: «ناصرجان تو هم شهید شدی! تو میخواستی دکتر شوی.» صدا آنقدر جذاب بود که کسانی که کنار تابوت ایستاده و نشسته بودند سرشان را برگرداندند. هیچ کس فکر نمیکرد این صدا از آن پیرزن باشد. پیرزن همانطوری که سرش به طرف زمین خم شده بود دو دستی عصایش را گرفت و دوباره گفت: «ناصرجان تو میخواستی دکتر شوی !» مادر ناصر با شنیدن این سخن دلش لرزید این کیست که پسرش را ناصر جان خطاب میکند. میخواست بگوید که ناصر تصمیم داشت دکتر شود و من را درمان کند ناگهان حرفش را پشت دریچه دهانش پنهان کرد و ساکت ماند. خوب دقت کرد؛ معلم ابتدایی ناصر بود.

خانم سعیدی یک پسر داشت و چهار دختر. تنها پسرش در جنگ مفقود شده بود. او میدانست که پسرش را نیاوردهاند؛ اما هرگاه تعدادی شهید میآوردند به استقبال شهدا میرفت تا شاید فرزندش را در بین آنها ببیند؛ اما با گذشت سالها با قاب عکس و نام شاگردانش روبرو میشد. اکثر آنها کسانی بودند که روزی سر کلاس او درس خوانده بودند . او با آرزوهای آنها آشنا شده بود. جنگ تمام امیال و آرزهایشان را دگرگون کرده بود. چه کسی در کودکی میدانست روزی جنگی شروع میشود تا آرزوی شهادتش را در انشا بنویسد.

هر روز که میگذشت خانم سعیدی تحمل دوری فرزندش برایش سختتر میشد و آن صدای رسا و زیبا در چاه حلقومش فرو میرفت و معلومات بینظیر او به باد فراموشی سپرده میشد تا اینکه در ذهنش باقی مانده بود که مفقود یعنی فرزندش گم شده است و کسی آن را پیدا نکرده است. با مرور زمان آن ذهن سرشار و استعداد فراوان از بین رفت و کار به جایی رسید که روزی در جستجوی فرزندش از خانه بیرون رفت و از همسایهها سراغ فرزندش را میگرفت، در کوچه به هرکسی میرسید میگفت: «بچهام را ندیدی؟» جلو اکرم را گرفت و با التماس پرسید تو پسر من را ندیدی؟ اکرم فهمید که او آشفته و به هم ریخته است گفت چرا بیا برویم. او چند قدمی به دنبالش به طرف خانه رفت ناگهان با شتاب برگشت «نه آنجا نیست، نه نیست.» اکرم هر کاری کرد نتوانست او را به خانه ببرد دوید و زود به دخترش زهرا خبر داد و هر دو به جستجوی او رفتند. خانم سعیدی عصازنان برای جستجوی فرزندش کوچهها را پشت سر میگذاشت. دخترش نمیدانست به کدام کوچه و خیابان برود.

آفتاب غروب کرد و خبری از او نشد. هوا تاریک شد در تاریکی شب رفتن برای آنها دلهره داشت به خانه برگشتند. زهرا به شوهرش خبر داد سوار ماشین شدند به خانه اقوام سر زدند ولی خبری از مادر پیدا نکردند. بعد از آن کوچههای شهر را با دقت یکی یکی نگاه کردند. شب از نیمه گذشت و همه دلواپس شدند ناگهان فکری به ذهنش رسید “مدرسه! مدرسه! ” به سمت دبستان رفتند خانم سعیدی پشت در مدرسه نشسته بود. وقتی زهرا رسید با خوشحالی گفت: «بیا اینجا بشین حالا مدرسه تعطیل میشود سعیدجان تعطیل میشود و با هم میرویم.» در همین لحظه یکی دیگر از خواهرهای زهرا با همسرش از راه رسیدند. مادر این خبر خوشحالی را هم به آنها داد. گویا ذهنش از محدوده زمان خارج شده بود. تاریکی شب را نمیدید. مادر راضی نمیشد به خانه برگردد. اصرار داشت که الان مدرسه تعطیل میشود و سعید میآید. زهرا گفت: «مادرجان هوا تاریک شده است اینجا جای ماندن نیست.» این عبارتها نه تنها تأثیری نداشت بلکه دل نگرانی مادر برای سعید بیشتر شد. زهرا و خواهرش با یک اشاره به همدیگر زیر بغل مادر را گرفتند و او را داخل ماشین گذاشتند. نگاه مادر به سمت مدرسه بود داشت اشک میریخت و مثل بچه کوچک بیتابی میکرد.

ساعت یک و نیم شب به خانه رسیدند. تمام دختران و تعدادی از اقوام در خانه جمع شده بودند. خانم سعیدی وقتی آنها را دید گفت: «سعیدجان مدرسه بود اینها نگذاشتند او را بیاورم.» زهرا ماجرا را تعریف کرد که او را کجا پیدا کرده است. سیما دختر زهرا گفت: « مادرجان عقلش را از دست داده است، دیوانه شده است.»

– زبانت راگاز بگیر. در بین صحبتهای آنها مادر به سمت در رفت تا از خانه خارج شود زهرا دوید و در خانه را چیلیک، چیلیک قفل کرد.

روزها میگذشت و حال خانم سعیدی بدتر میشد به طوری که آن صدای زیبا و رسا از مادر شنیده نمیشد او که همیشه بچهها را با صحبتهایش سرگرم میکرد دیگر حوصله هیچ کس را نداشت چه برسد به حرف زدن با آنها. تنها عبارتی که در ذهنش باقی مانده بود “پسرش مفقود شده است و باید او را پیدا کند.” با گذشت زمان دایره لغاتش کمتر شد و فقط کلمه مفقود در ذهنش باقی مانده بود. از بچهها میپرسید مفقود یعنی چه؟

روزگار بیرحم آنقدر ذهن او را خالی و ناتوان کرد که دیگر نمیتوانست مفقود را به خوبی تلفظ کند. میگفت: «مفقول یعنی چه؟» بچهها از اینکه مادرجان را در این حال میدیدند رنج میبردند. روزی نوههایش در خانه عروسک بازی میکردند او یکی از عروسکها را برداشت و به سینه چسباند و گفت: «بچهام!!!»

دخترانش برای تولد ۸۴ سالگیاش کادویی خریدند دور مادر خود نشستند کاغذ کادو را باز کردند عروسکی بود به اندازه کودک دو ساله. او با دیدن عروسکی به قد و قواره یک بچه بسیار خوشحال شد. آن را بغل کرد و بوسید و دست نوازشی به سر روی آن کشید و گفت: «بچهام!»

مادر کمی ذهنش فعال شد. روزها با او حرف میزد وشبها آن را در کنار خود میگذاشت و میخوابید؛ اما این حالت همیشگی نبود ناگهان چیزی ذهن او را به هم میریخت عروسک را گوشهای میگذاشت و کمدهای لباس و وسایل خانه را زیر و رو میکرد و به دنبال بچهاش میگشت و پس از مدتی به سراغ عروسک میرفت و آرام میگرفت.

کمتر از یک سال از شهادت مسعود میگذشت و حال مادرش بهتر شده بود. اکنون شهادت فرزند دیگرش ناصر داغ تازهای بر وجود او بود. هر لحظه احتمال داده میشد بیماریش او را به تخت بیمارستان بکشد. دخترهایش بیش از پیش مراقب او بودند و بیماری مادرشان بیشتر از غم از دست دادن برادر آنها را آزار میداد. روزها و ماهها گذشت سردردهای مادر کمتر شد داروهایش را به ندرت مصرف میکرد. این راز را فقط مادر ناصر میدانست و هیچ کس از آن باخبر نشد که ناصر در مقابل مادرش شرمنده نشد.

یک سال دیگر از جنگ گذشت و سال تحصیلی نزدیک بود. معلوم نبود جنگ چند روز یا چند ماه دیگر ادامه دارد. خبرها دل خوش کننده بود؛ اما اطلاعات دقیقی از پایان جنگ نمیداد.

ناهید با حوری صحبت کرد و بچهها را به مدرسه برد. آن دختر کوچولو را در کلاس اول و بزرگترها را که تقریباً هم سن و سال بودند در کلاس سوم و چهارم ابتدایی ثبت نام کرد. سال تحصیلی با شادی و غم برای آنها شروع شد. غم از دست دادن همشاگردیهای خود و شادی برای به دست آوردن دوستان جدید.

معلم کلاس چهارم فاطمه خواهر ناصر بود. فاطمه از خانم سعیدی یاد گرفته بود میخواست با آرزوی بچهها آشنا شود. موضوع انشا نوشت “در آینده میخواهید چه کاره شوید؟” سارا دختر ناهید گفت: «خانم این موضوع برای پسرها خوبه.» بقیه بچهها با سر و صدا حرف سارا را تأیید کردند. خانم معلم آن را پاک کرد پس از مکث کوتاهی نوشت “در مورد قهرمان زندگی خود” انشا بنویسید.

در راه خانه بچهها در مورد قهرمان زندگی خود صحبت میکردند یکی گفت قهرمان زندگی من حوری است. دیگری حاج علی را قهرمان میدانست. ناصر، امیر که برای آنها حمام ساخته بود. خواهر ناهید، اینها قهرمان آنها بودند. اسما گفت: «قهرمان زندگی من ناهید است.» سارا دختر ناهید نمیدانست در مورد چه کسی بنویسد با ناراحتی به مادرش گفت: «تو قهرمان من هستی؛ اما اسما میخواهد در مورد شما بنویسد.» مادرش گفت: «من هم قهرمانی دارم تو در مورد آن بنویس.» و در بالای صفحه نوشت ” داود.”

 

 

پایان

پاییز ۱۴۰۲ – مصطفی صادقی پور

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx