داستان کوتاه سارا و بابا ماست بندی

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان کوتاه

داستان کوتاه ساراو بابا ماست بندی  

داستانهای نازخاتون

نویسنده پرستو مهاجر

سارا و بابا ماست بندی !

 

روزگاری روزگاری سارا کوچولو به همراه مادرش در یک

 

دهکده خیلی کوچک سرسبز وقشنگ و خوش آب وهوا

 

زندگی می کرد. پدر سارا کوچولو دوسالی میشد که بر

 

اثرتصادف فوت کرده بود و سارا کوچولو و مادرش را

 

تنها گذاشت. سارا دختر زرنگ و باهوش و کنجکاوی

 

بود ، او عاشق رنگ صورتی و تمام لباساش و گل سرش

 

وحتی جوراب شلواریش به رنگ صورتی بود . یک روز

 

مادر سارا کوچولو ، اورا صدا زد و گفت ، سارا جون

 

دخترم! این پول بگیر و برو ازبقالی ماست بخر و بیار

 

یادت باشه توی راه شیطنت نکنی ، ماست بریزی

 

سارا گفت : باشه چشم مامان جون ، یک ماست خوش

 

خوشمزه میخرم ، میارم! مادرش او را درآغوش گرفت

 

و بوسید وگفت : برو دخترقشنگم خیلی زود برگرد که

 

باهم ناهار بخوریم. سارا ازخونشون بیرون اومد و به

 

سمت بقالی بابا کریم به راه افتاد. همین جور که می

 

رفت یهویی دید که عمو چرخ فلکی اومده ، و همه ی

 

بچه ها به نوبت صف وایسادن تا چرخ فلک سوار بشن

 

سارا با خوشحالی و شادمانی به سمت عمو چرخ فلکی

 

رفت وگفت سلام عمو جون لطفا منو هم سوار چرخ

 

فلک کن! عمو چرخ فلکی گفت سلام عمو جون اول

 

پولت بهم بده تا سوارت کنم سارا با خودش فکر کرد

 

اما من فقط پول ماست دارم ، حالا چیکارکنم ؟ از کجا

 

پول بیارم . دوباره با خودش فکر کرد گفت : اشکال

 

نداره ، پول ماست میدم به عمو چرخ فلکی و سوار

 

چرخ فلک میشم ، پس با شادمانی پول ماست داد و

 

سوار چرخ فلک شد ، اونقدر خوشحال و شاد بود که

 

یادش رفت اصلا برای چه کاری اومده بود ، وقتی که

 

ازچرخ فلک پیاده شد ، به سمت مغازه بابا کریم رفت

 

و گفت : سلام بابا کریم لطفا یک ماست به من بدید

 

بابا کریم گفت : سلام به روی ماهت دخترم اول پول

 

بده ؟ تا ماست بهت بدم اما سارا گفت: بابا کریم

 

من پول ماست خرج کردم ، بابا کریم گفت: پول تو

 

کجا خرج کردی بابا جان ،سارا گفت :پول دادم عمو

 

چرخ فلکی و سوار چرخ فلک شدم ، آخه من چرخ فلک

 

خیلی دوست دارم. بابا کریم گفت: سارا خانم اول باید

 

پول بدی تا ماست بهت بدم بدون پول که نمی شه بابا

 

جان، سارا گفت: خب شما بیا این تل و گل سر و دست

 

بند منو بگیر بعد به من یک ماست بدید، بابا کریم گفت:

 

آخه دخترم این دستبند وتل شما که بدرد من نمی خوره

 

من که دختر نیستم ازش استفاده کنم. سارا گفت: خب

 

ببر برای بچه هاتون تا استفاده کنند، بابا کریم گفت:

 

بچه های من بزرگ شدند و همه ازدواج کردند دخترم

 

سارا گفت: ببرید برای نوه هاتون ، مگه شما نوه ندارید

 

بابا کریم که از دست سارا کلافه شده بود گفت : نه

 

دخترم اونا هم لازمش ندارند، سارا با ناراحتی گفت:

 

حالا من چیکارکنم ، اگر ماست نبرم مامانم منو دعوا

 

می کنه! حالا شما به من ماست بدید قول می دم عصر

 

پولش بیارم براتون! بابا کریم گفت: لااله الله از دست

 

تو بچه ی سمج، گیری کردما! دخترجون بدون پول من

 

نمیتونم بهت ماست بدم، بیخود وقت منم نگیر برو با

 

بزرگترت بیا، برو خونتون. سارا با دلخوری از مغازه بابا

 

کریم بیرون اومد، روی پله ها نشست، ناگهان دید که

 

یک آقایی رفت داخل مغازه تا خرید کنه ! خوب که با

 

دقت نگاه کرد، دید که حواس بابا کریم پیش مشتری

 

هست، یک نگاه این ور کرد و یک نگاه اون ور کرد، تا

 

دید کسی حواسش بهش نیست ازتوی یخچال آهسته

 

ویواشکی یک سطل ماست برداشت و فرار کرد. بابا

 

کریم تا دید سارا فرار می کنه به دنبالش دوید و گفت :

 

سارا بابا جون نترس کاریت ندارم، سارا دخترم صبرکن

 

سارا، اما سارا با سرعت آنچنان میدوید که یهو محکم

 

خورد زمین، وشروع کرد به گریه کردن و کل ماست هم

 

پخش زمین شد، مادر سارا که ازدیر کردن سارا بدجور

 

دلش شور می زد سریعا خودش به سمت مغازه بابا

 

کریم به راه افتاد ، در راه دید که سارا خورده زمین و

 

داره گریه می کنه! خیلی زود پیش سارا رفت وگفت:

 

خدا مرگم بده سارا دخترم چی شده؟ چرا گریه میکنی

 

سارا با حالت گریه ، تمام ماجرا برای مادرش تعریف کرد

 

و علت خوردن زمین هم برای مادرش توضیح داد. مادر

 

سارا با اخم وعصبانیت گفت: تو کار اشتباهی کردی و

 

نباید دزدی می کردی، سارا گفت: اما مامان جون من

 

می خواستم عصری پول ماست بدم، اما خب ترسیدم

 

معذرت میخوام کاراشتباهی کردم که بدون اجازه

 

دست به یخچال بابا کریم زدم، مامان سارا دید که سارا

 

ازکارش پشیمون شده، گفت: اشکال نداره دختر گلم

 

این کار درس عبرتی شد، یکی اینکه پولی اگر بهت دادن

 

بدون اجازه خرج نکنی، دوم اینکه هرگز دزدی نکنی ،

 

حالا بلندشو باهم بریم تا از بابا کریم معذرت خواهی ،

 

کنی! سارا با خوشحالی بلند‌شد و با مادرش به مغازه

 

بابا کریم رفتند، ساراگفت: بابا کریم من ازشما معذرت

 

میخام که بدون اجازه دست به یخچال شما زدم و

 

ماست برداشتم، دیگه هرگز این کار انجام نمی دم .

 

قول، قول میدم، بابا کریم لبخندی زد و سارا در بغلش

 

گرفت وگفت: اشکالی نداره دخترگلم حالا بگو ببینم که

 

خوردی زمین چیزیت نشد، سارا یهو یاد خوردنش به

 

زمین افتاد و فریاد زد، آی پام مامان جون، پام درد می

 

کنه، مامان سارا کوچولو و بابا کریم از این حرکت سارا

 

خندیدند، درآخرهم مادرسارا یک سطل ماست خرید ،

 

با سارا کوچولو به سمت خونشون رفتند . سارا هم

 

یاد گرفت دیگه هرگز بدون اجازه دست به وسیله کسی

 

نزند.                 پایان .

نویسنده : پرستو عبدالهیان

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx