داستان کوتاه متعلقه

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

داستان کوتاه متعلقه 

داستانهای نازخاتون

متعلّقه

 

 

داشتم میرفتم سر کارم..

داد زد :

_مامان!

_ چته سر صبحی؟

_ مثل هرروز صبحانه حاضر نکردی

 

تکرار

ف هرروز

این جمله مزخر

میشه

_ علیرضا !

نکنی؟

 

_ نه نمیشه!

 

که مثل اون

هوس کردی

_ اوه چه غلطا .. نکنه

 

بری؟

ر روت قفل کنم که نتونی جایی

روز د

 

_ حیف اسم مادر که بشه رو تو گذاشت!

_ فقط از جلو چشمام گورتو گم کن..

 

هرکس وظیفه ای داره

تلخه؟

واست

حقیقت

_ شنیدن

 

، متأسفم

مامان..من نمیخوام اینطوری صحبت کنم

ولی مجبورم میکنی..

 

_ سرصبحی حوصله بحث باتو یکیو ندارم

_ منم همینطور مامان..خوشحالم که روزا تو خونه

 

 

از قطار

تحملت نمیکنم..

دیرم شده بود..اگه یکم بیشتر ادامه میدادم

 

م برداشتم..

رو دوشی

کیف

عصبانیت

جامیموندم..با

 

قفلش

م وقتی رفتم بیرون

در خونه رو باز کرد

کردم..

 

چش شده بود این بچه؟از این خونه و زندگی حالم

بهم میخوره،

من معنی خانواده داشتن رو هیچوقت نتونستم

 

بفهمم..نه توی بچگیم نه االن که ۲۶ سالمه؛

به افکارم ادامه میدادم سوار تاکسی شدم و رسیدم به

مترو،مثل همیشه بازم شلوغ بود

من در بین جمعیت زیادی که اونجا حضور داشت

 

 

۹:۵۶

رو سکو وایساده بودم تا قطار بیاد. به ساعت رو دستم نگاهی کردم ساعت

بود ،

 

دوباره شروع کردم به فکر کردن..

 

ی زندگی

داشتم به این فکر میکردم که وقتشه

جدید برای خودم درست کنم.

 

میخواستم گذشته های تلخمو خاطره کنم!

نه اینکه هرروز باهاش زندگی کنم؛

قطار اومدو در بین شلوغی رفتم سوار واگن آقایون

شدم، تا شاید یکی پیدا شه کسی که شوهرش طالقش داده

رو گردن بگیره.

 

خیره شده بودم به کف

مدام

د منم

جا برای نشستن نبو

 

مترو،یکم خجالتی بودم..

 

م گفت:

نزدیک

که ناگهان یکی اومد

_خانوم،

 

با حالت تعجب پرسیدم

_بله؟

_بلند شدم تا شما جای من بشینید.

 

به چشمایمشکی’ش خیره شده بودم خیلی خوشتیپ

جوون به نظر میرسید!

درحالی که از خجالت قرمز شده بودم،گفتم:

_ن-نه همینجوری اوکیه.

_بخاطرمنمشدهبشینید! نمیخوام پاهاتون اذیت شه

همینجوری که مشغول صحبت کردن بودیم یکی از

 

د رو صندلی نشست.

سرپا بود اوم

کسایی که

 

به خودم اومدم گفتم:

_انگار واسه نشستن خیلی دیر کردم”!

دوتاییمون زدیم زیر خنده..

بحث داشت گرم گرم تر میشد..

_ام..خانوم؟شما میرید سرکار؟ _ من؟ آره متاسفانه برای به دست اوردن خرجی

خودمو بچم

مجبورم ی روز مزخرف دیگه رو توی بانک

بگذرونم..

 

_ اوه، کارمند بانکید؟

_همینطوره؛

 

باشی.

_ خیلی عالیه ،موفق

_خودتون چی؟

 

_نه من فعال سرکار نمیرم.صرفا چون حوصلم سر

رفته گفتم بیام بیرون. _ خوبه خوبه. این همه گپ زدیم ولی اسمتونو یادم

رفت بپرسم!

_ اوه، درسته،میتونی ماهان صدام کنی..

راستی..منم کنجکاو شدم که اسمتونو بدونم!

_ اسم قشنگیه! خوشبختم،مهسام. _همچنین. میگم همونطور که میدونید

میخواستم برم یکم بگردم..شما هم مایلی باهام

بیای؟

_من؟

 

_آره..البته اگه از لحاظ کار مشکل داری ایرادی

نداره.

 

زنگ بزنم بهشون

_ نه نه اتفاقا خوشحالم میشم ، ی

اوکیه. _ خوبه پس. هرجور مایلی”

 

ایستگاه بعدی تصمیم گرفتیم پیاده شیم، وقتی قطار

نگه داشت پیاده شدیم به سمت

در خروجی مترو رفتیم و مشغول راه رفتن شدیم

فضا ، فضای سنگینی بود.. که ناگهان ازم پرسید:

_هوایخوبیه، مگه نه؟

_اومم من عاشق روزای بهاریم .

_منم همینطور. خیلی فصل خوبیه.. _ آره مخصوصا اون نسیم مالیمی که به موهام

میخوره حس خوبی بهم میده.

لبخندی زد گفت:

_این اطراف یک کافه میشناسم میخوای بریم اونجا؟

_ البته، چرا که نه..

 

چند دقیقه قدم زدیم تا به کافه رسیدیم .

 

د خوردیم

دوتا اسپرسو سفارش دا

_ مهسا!

_ جانم؟

 

_ میخوای از زندگیت بیشتر بگی؟ انگار زیاد حال

نمیکنی باهاش؛

_ خب..از کجا شروع کنم..

_ از هرجا که میخوای؛ _ من با پسرم تنها زندگی میکنیم و حضانتش

به عهده منه..

_ عه.. شوهرتون چی پس؟

نفس عمیقی کشیدم. _ طالق گرفتیم

_ اگه باهاش اوکی نبودی بهت حق میدم.. _ اوکی بودم ولی چند دفعه بهم خیانت شد،دیگه

نتونستم ادامه بدم باهاش..

 

م گرفته

چشام داشت پر اشک میشد ولی جلوی خود

بودم ..

 

_ خیانت خیلی بده..تجربشو دارم ، رابطت با پسرت

چطوره؟

_ پس یجورایی همو میفهمیم،

 

۱۳ سالشه

پسرم؟. خب اون فقط

_ خب؟

 

_ بعضی وقتا احساس میکنم در حقش نامادری

میکنم ..

_ دلیلش چیه؟

_ نمیدونم..

_ احتماال بخاطر نفرتی که از شوهرتون دارید!

_ شاید! _ ولی بزار ی چیزیو بهت بگم

_ هوم؟

_ تو کار درستو کردی، تو نشون دادی که شجاعت

 

مستقل زندگی کردن همراه پسرت داری ، اما داری

مسیرو اشتباه میری..

_ یعنی چی؟ _ یعنی اینکه نباید عواطف و احساسات بچتو

قربانی نفرتی که نسبت به همسرت داری کنی..

“سکوت کردم”

حرفاش یجوری منو وادار به فکر کردن کرد..

ادامه داد: _ تو باید به بهترین شکل ممکن براش مادری کنی

بخاطر اینکه اون فقط تورو داره! و همچنین درباره

ازدواج دوبارتم بنظرم فعال بهش فکر نکن بزار

پسرت که بزرگ شد بعد! “تک تک حرفاش درست بود”..

از جام پاشدم بغلش کردم..

_ممنونم ازت ! تو کمک بزرگی به منو پسرم

کردی.

 

_ کاری نکردم که،االنم برو پیش پسرت

_ نه اینطوری نگو.. لطف بزرگی در حقم کردی.

پوزخندی زد گفت:

شاید! ولی قابلتو نداشته..

امیدوارم موفق باشی!

_ همچنین..خوشحال شدم از آشناییت!

خداحافظی کردیم زدم بیرون از کافه..

در حین برگشتن تصمیم گرفتم از روز های بعد کارمو جدی بگیرم و واگنی که مربوط به منه سوار

شم، همچنین مهم ترین تصمیمم این بود که به

علیرضا بیشتر رسیدگی کنم!

راستش .. دوست دارم زودتر برسم

خونهُ باهم ناهار بخوریم! االن که فکر میکنم زندگیم نه تنها بد نیست

بلکه میتونه بهترم بشه،

 

فقط کافی بود یکم به زندگیم فکر کنم قدر چیزایی که

دارم بیشتر بدونم..

_ ابوالفضل فخرائی

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx