رمان آنلاین آرام قسمت اول تا پنجم نویسنده الف_شین

فهرست مطالب

سایت داستان نازخاتون رمان آنلاین آرام نویسنده الف_شين

رمان آنلاین آرام قسمت اول تا پنجم نویسنده الف_شین

رمان آرام

نویسنده : الف_شین

✅قسمت اول

-الو؟ خانم دکتر؟
بفرمایید؟
-همسرتون تماس گرفتن و گفتن ساعت یک میان دنبالتون،خواستم بهتون اطلاع بدم
باشه،ممنون
تلفن رو کوبیدم سرجاش
بارها به حامد گفته بودم که برای اینجور مسایل به موبایلم زنگ بزنه
نه به منشی مطب
نمیدونم شاید چون دختر عمه ی حامد بود و به سفارش پدر شوهرم توی مطب من کار میکرد اینقدر حساس شده بودم،کلا ازش خوشم نمیومد،از روز اول نگاهش روی من و حامد بود،اگر هم راضی شده بودم که پیش من کار کنه فقط به خاطر پادرمیونی پدر حامد بود.
ساعت یازده و نیم بود
منتظر مراجعه کننده ی بعدی بودم که بیاد
در اتاقم باز شد،زن جوونی با قد بلند و سر و وضع مرتب وارد اتاق شد
خشک ام زده بود،اون مهتاب بود،دوست دوران دبیرستانم،بیشتر از ده سال بود که ندیده بودمش
بلند شدم و اومدم جلوی در
به صورتش نگاه کردم
هنوز هم زیبا بود
محکم بغلش کردم و گفتم پارسال دوست امسال برو بابا
زدیم زیر خنده
روی کاناپه ی سفیدی که توی مطبم بود نشستیم
غم عجیبی توی چهره ی مهتاب بود
انگار خستگی چند سال روی دوشش سنگینی میکرد
به هر حال باید مشکلی توی زندگیش وجود داشت که اومده بود پیش روانشناس
خواستم بپرسم که چی شده؟
چه مشکلی داری؟
اما حرف ام رو خوردم
یه لحظه یادم افتاد که شاید فقط برای دیدن دوست قدیمیش اینجا اومده باشه
مهتاب گفت:اسمت رو روی تابلو دیدم اما شک داشتم که خودت باشی یا نه
از هرکی سراغ یه روانشناس خوب رو گرفتم همه گفتن آرام شالچی کارش حرف نداره
مهتاب فاصله اش رو با من کم کرد و اومد جلو تر
گفت:آرام کمکم کن
من دارم نابود میشم!
از حرفش شوکه شدم،مهتاب!همون دختری که یه دبیرستان از دستش عاصی بودن الان اینجوری ساکت و شکننده شده!
دستاشو گرفتم و گفتم:مهتاب چه اتفاقی افتاده؟من هرکاری که بتونم برای بهتر کردن حال روحی تو انجام میدم
آرام راستش نمیدونم از کجا شروع کنم،نمیدونم چه جوری باید این همه اتفاق رو برات تعریف کنم
گفتم مهتاب از اول اولش بگو،من آماده ام که گوش کنم.

✅قسمت دوم

گفتم مهتاب از اول اولش بگو،من آماده ام که گوش کنم.
-آرام یادته بعد از اینکه دیپلم گرفتم با کسی که خونوادم برام انتخاب کرده بودن عقد کردم؟
گفتم آره،یادمه
-دو ماه بعد ازش جدا شدم،اون یه عوضی بود که با همه ی زنای اطرافش رابطه داشت،حتی با خواهرم!
تعجب کردم،یعنی خواهر مهتاب چه طور تونسته بود به مهتاب خیانت کنه
-چند ماه بعد با یه مردی آشنا شدم که از من سی و پنج سال بزرگتر بود
تو کار ساخت و ساز و برج سازی های بزرگ بود،مرد خیلی خوبی بود،خیلی دوسم داشت،برام هر کاری انجام میداد،زنش هم تازه مرده بود و هیچ خیانتی هم در کار نبود! صیغه اش شده بودم،بعد از چند ماه فهمیدم که باردارم،وقتی بهش گفتم،اصرار کرد که باید بچه رو بندازی،اما من میترسیدم آرام
من اون موقع فقط نوزده سال ام بود،من اون مرد رو دوست داشتم،دلم میخواست که ازش صاحب بچه بشم،اما اون مخالفت میکرد،میگفت خودش بچه داره و دیگه بچه نمیخواد،مجبورم کرد بچمو بندازم
مهتاب زد زیر گریه
بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم
مهتاب هق هق میکرد و میگفت مجبورم کرد،من نمیخواستم اینکارو کنم
بلند شدم و دستمال کاغذی رو براش آوردم تا اشکاشو پاک کنه
گفتم مهتاب برای امروز کافیه
بقیه اش رو میزاریم برای جلسه ی بعد
چشمها و بینیش قرمز شده بود
مهتاب پوست سفید و حساسی داشت
وقتی اشکاشو پاک کرد خندید و گفت: خوب خانوم دکتر تو نمیخوای از زندگیت برای من بگی؟
همون لحظه مستانه در زد و اومد توی اتاق
گفت ببخشید آقای کریمی پایین منتظرتون هستن
یه دفعه به ساعت نگاه کردم و دیدم از یک هم گذشته
باز هم حامد به مستانه زنگ زده بود که بگه پایین منتظرمه
یعنی اینقدر باهاش صمیمی بود؟
به مهتاب نگاه کردم که روی کاناپه نشسته بود
بلند شدم و گفتم مهتاب جان ببخشید من باید برم،همسرم منتظرمه
مهتاب لبخندی زد و گفت پس ازدواج کردی؟
گفتم آره یک سال و نیمه که عروسی کردم
گفت بچه چی؟
دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم: پنج هفته اس که باردارم
مهتاب محکم بغلم کرد و بهم تبریک گفت

✅قسمت سوم

باهم از مطب خارج شدیم
با عجله از مهتاب خدافظی کردم و دیدم که ماشین حامد اون طرف خیابونه
رفتم و سوار ماشین شدم
حامد داشت با تلفن حرف میزد
باز هم سر و کله زدنش با معمار و بنا و کارگر شروع شده بود
خانواده ی حامد اینا از برج سازای معروف بودن
پای حرفشون که مینشستی میگفتن نصف برج های این شهر رو اون ها ساختن
حوصله ام از حرف زدن های حامد سر رفته بود
سرم رو برگردوندم تا از پنجره ی ماشین بیرون رو نگاه کنم
حامد حواسش به من بود،سریع دستم رو گرفت اما من بازم داشتم بیرون و نگاه میکردم
با عجله بحث رو تموم کرد و گوشی رو قطع کرد
گفت:خانوم خانوما مارو تحویل نمیگیرن
نگاش کردم و گفتم اگه تلفنای شما بزارن!
گفت:من واقعا معذرت میخوام،حق با توئه،آدم چه جوری میتونه با حضور چنین زن زیبایی در کنارش
با یه مشت کارگر سر و کله بزنه؟
گفتم:تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
دستمو بوسید و گفت اونوقت قلب مهربون تو رو نداشتم!
به صورتش نگاه کردم
چشمهای عسلی و موهای خرماییش،پوست صورتش که آفتاب خورده شده بود
حامد واقعا برای من همسر خوبی بود،همیشه بهم بیش از حد محبت میکرد،با این که روحیاتش ابدا اینجوری نبود اما پیش من مثل یه پسر بچه ی عاشق میموند،
وقتش بود که حرف مستانه رو پیش بکشم و از چیزی که ناراحتم میکرد با حامد صحبت کنم
تصمیم گرفتم مقدمه چینی نکنم و یه راست برم سر اصل مطلب
جفتمون ساکت بودیم و دستای من هنوز تو دستای حامد بود
گفتم:حامد؟
حامد هم مثل همیشه جواب داد:جان دل حامد؟
گفتم چرا وقتایی که با من کار داری به جای اینکه به موبایلم زنگ بزنی،زنگ میزنی به مطب و کارتو به مستانه میگی؟
حامد نگام کرد
گفت گوشیتو از کیفت بیار بیرون
گوشیمو از کیفم درآوردم و دیدم هفت تماس بی پاسخ از حامد دارم
تازه متوجه شدم که صدای زنگ گوشیم بسته بوده و این من بودم که جواب تماس های حامد رو نداده بودم
اون بیچاره هم مجبور شده که به تلفن مطب زنگ بزنه!
یک لحظه خجالت کشیدم از اینکه این قضیه رو مطرح کردم و اینقدر زود قضاوت کردم
ترجیح دادم سکوت کنم و حرف رو ادامه ندم.
حامد دستم رو فشار داد و گفت:اشکال نداره،منم گاهی از این فکرها میزنه به سرم
با شیطنت گفت:عزیزم اینا همه از تاثیرات عشقه…

✅قسمت چهارم

حامد گفت:پسر بابا حالش چطوره؟
دستش رو گذاشتم روی شکمم با صدای بچگونه گفتم:من دخترم بابایی نه پسر
نگام کرد و گفت:اگه دخترم مثل مامانش خوشگل باشه که من حرفی ندارم
گفتم بابایی دخترمون هوس نون داغ و کباب داغ کرده اونم با ریحون تازه
حامد سرشو تکون داد و گفت:آخه من نمیدونم تو از این کبابی های بازار چی میخوای؟
میبرمت بهترین رستوران شهر اما بازم هوس غذای اونجا رو میکنی
گفتم بابایی ایندفعه دخترمون هوس کرده
گفت دخترمونم مثل خودت لجبازه
حامد دور زد تا بره سمت بازار بزرگ
راستش من واقعا کبابی های بازار رو دوست داشتم
نون داغ و ریحون تازه ی اونجا یه چیز دیگه ای بود
اما حامد زیاد اونجور جاها رو نمیپسندید
ما هر دو از خانواده های متموّلی بودیم که رفتن به اینجور رستوران ها خلاف قوانین و قواعد بود
اما حامد به خاطر من قبول میکرد و میومد
رسیدیم به بازار بزرگ
حامد ماشین رو پارک کرد،باید تا رستوران کمی پیاده میرفتیم
حامد دستم رو گرفته بود و سریع راه میرفت تا زودتر برسیم
قد بلند و شونه های پهن اش جذابتر اش کرده بود
من با اعتماد به نفس زیادی کنارش راه میرفتم،چون این مرد تنها متعلق به من بود
وقتی وارد کبابی شدیم یکی از پیش خدمت ها با دیدن من و حامد جلو آمد و ما را سر یکی از میز ها نشوند،سریع شروع به تمیز کردن میز و گرفتن سفارش کرد
حامد مدام سرش رو تکون میداد و میگفت ببین چقدر کثیفه،اگه مریض بشی چی؟
گفتم این همه اومدیم و هیچیمون نشد اینبارم نمیشه عزیز دلم
همون یه عزیز دلم برای اینکه حامد دست از غر غر کردن برداره کافی بود
غذامون رو آوردن
بوی نان و ریحان تازه منو مست میکرد
حامد از اینکه میدید با اشتها غذا میخورم خوشحال بود
سر ناهار تا میتونستم جای دختر پنج هفته ای که داشتیم با حامد حرف زدم
اونم ذوق میکرد و میخندید از اینکه داره بابا میشه

✅قسمت پنجم

یه دفعه دستی اومد توی بشقاب منو یه تیکه کباب رو با حرص چنگ زد و برداشت
من واقعا شوکه شده بودم
برگشتم و دیدم یه دختر بچه ی ١١،١٠ ساله اس که از سر و وضع نامرتب اش معلوم بود که فقیره
یه مانتوی کهنه ی مشکی گشاد تنش بود که بلندی مانتو رو قیچی زده بودن با یه روسری مشکی پاره روی سرش،دمپایی های قرمز پاش بود که اونها کهنه تر از همه بودن
وقتی نگاش کردم،اون تیکه ی کباب رو دوباره انداخت توی بشقابم
همینجوری ساکت و معصوم داشت نگاهم میکرد
من یه تیکه نون بزرگ برداشتم و توش کباب گذاشتم که بهش بدم
ولی پیش خدمت رستوران اومد و شروع کرد به دعوا کردن اون بچه
گفت:باز که سر و کله ی تو پیدا شد،مگه نگفتم دیگه اینجا نبینمت
گفتم:آقا اشکال نداره،بچه اس،من میخوام بهش اینارو بدم که ببره بخوره شما هم دعواش نکنین
لقمه رو گرفتم به سمتش
گفتم:بگیر عزیزم
اما اون بازم حرف نزد و فقط داشت منو نگاه میکرد
گفتم:میخوای پیش ما بشینی و غذا بخوری؟
گارسون دوباره به حرف اومد و گفت خانوم نمیخواد،بهش غذا ندین،این بچه دیوونه اس
تا این حرف و زد
دختره گفت:من اسمم شاداب!
من دیوونه ام
چون دیوونم کسی دوسم نداره
از حرفاش تعجب کرده بودم،چه جوری بچه ای با اون سن داشت در مورد خودش این حرفا رو میزد
من کارم شناخت روان آدم ها بود و هیچ علایم خاصی از اختلالات روانی توی اون بچه نمیدیدم
اون آروم و معصومانه داشت حرف میزد
یه دفعه با دستش حامد رو نشون داد و گفت:شوهر تو مامان منو کشته!
برگشتم و حامد و نگاه کردم،خشکش زده بود،چشماش گرد شده بود و فقط اون دخترو نگاه میکرد،حتی پلک هم نمیزد!
شاداب دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت:شوهر تو مامان منو کشته!
بعدش دوباره لقمه ی غذا رو از دست من چنگ زد
این بار به شکم من نگاه کرد و گفت مرسی که بهم غذا دادی خدا بچه ات رو برات نگه داره
بعدشم سریع دوئید و از رستوران فرار کرد
اینقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم دنبالش بدو ام و بگیرمش
ازش بپرسم که چرا میگه حامد مادرشو کشته ؟از کجا میدونست شوهرمه ؟از کجا میدونست من باردارم که اونجوری به شکمم نگاه کرد و اون حرف و زد؟!!!
حالم بد شده بود،دستام یخ کرده بودن
به قیافه ی حامد نگاه کردم،پریشون بود
گارسون گفت:خانوم من که گفتم این بچه دیوونس ،بعدش شروع کرد به عذرخواهی از ما
حامد از جاش بلند شد و گفت:بریم!
از رستوران که اومدیم بیرون هرچقدر اطراف رو نگاه کردم شاداب رو ندیدم
نمیتونستم دنبالش بگردم،حامد هیچوقت اجازه نمیداد،برگشتیم و سوار ماشین شدیم

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx