رمان آنلاین آرام قسمت بیست و یکم تا پایانی نویسنده الف_شین

فهرست مطالب

سایت داستان نازخاتون رمان آنلاین آرام نویسنده الف_شين

رمان آنلاین آرام قسمت بیست و یکم تا بیست و چهارم پایانی نویسنده الف_شین

رمان آرام

نویسنده : الف_شین

✅قسمت بیست و یکم

گفتم:ببخشید که این موقع شب مزاحم شدم،منزل منصوری؟
گفت بله،شما؟
تعجب کرده بودم،فکر میکردم مهتاب هنوزم تنها زندگی میکنه،اما این زن احتمالا مادرش بود
گفتم:من آرامم،آرام شالچی،دوست دوران دبیرستان مهتاب،میشه بگین مهتاب یه لحظه بیاد دم در؟
گفت:مهتاب خوابه،چی شده؟چی کارش دارین؟گفتم:مهتاب چند وقته که میاد پیش من مشاوره،باید الان ببینمشو باهاش صحبت کنم
بدون اینکه دیگه حرفی بزنه،در رو برام باز کرد
از پله ها رفتم بالا،مادر مهتاب درو ورودی رو برام باز کرد،وارد خونه شدم،فقط یه چراغ کوچیک روشن بود،همه خواب بودن
رفتمو روی مبل نشستم
مادر مهتاب گفت:مهتاب خوابیده،با کلی قرص آرامبخش تونستیم بخوابونیمش
مهتاب به ما نگفته بود که با شما مشاوره داره
حالش تقریبا خوب شده بود اما چند هفته اس که دوباره به هم ریخته…
یه زن دیگه از اتاق اومد بیرون
مادر مهتاب گفت:ماهرخ بیدار شدی؟
این خانوم دوسته مهتابه،میگه مهتاب میرفته پیشش برای مشاوره
فهمیدم خواهر مهتابه،خیلی شبیه اش بود،نگاه سنگینی بهش کردم
اونم توی بیماری مهتاب مقصر بود
به مادرش گفتم:راستش من هوشنگ کریمی و میشناسم،اون پدر شوهر منه
مادرش گفت:هوشنگ کریمی؟من نمیشناسمش…کیه؟
شوکه شده بودم،گفتم:هوشنگ…همون مردی که مهتاب باهاش صیغه کرده…
مادرش پرسید:مهتاب خودش گفته که اسم اون مرد هوشنگ بوده؟
وقتی جلسات مشاوره ام با مهتاب رو مرور کردم،دیدم مهتاب اسم رو بهم نگفته بود،من خودم اسم هوشنگ کریمی رو برده بودم و اونم تایید کرده بود!
گفتم:نه،مهتاب نگفته،اما تایید کرده که اسمش هوشنگ کریمی
مگه مردی که مهتاب باهاش صیغه کرد و سی و پنج سال ازش بزرگتر بود و تو کار برج سازی بود هوشنگ کریمی نیست؟
مادر مهتاب گفت:آره،برج ساز معروفیه،از مهتاب ام سی پنج سال بزرگتره اما اسمش فرامرز بوده فرامرز راد،نه هوشنگ کریمی
با خودم گفتم آخه مهتاب چرا باید اسم اون مرد رو به من یا خانواده اش دروغ میگفت؟
مادرش گفت:مهتاب دو ماه بعد از ازدواجش به خاطر خیانت هایی که همسرش بهش میکرده ازش جدا میشه و یه مدت دچار افسردگی بوده و به همه کس و همه چیز شک داشت،حتی وقتی خواهرش ماهرخ رو میدید،میگفت تو با شوهرم به من خیانت کردین،در صورتی که دخترم ماهرخ توی دو ماه زندگی مشترک مهتاب و شوهرش اصلا ایران زندگی نمیکرد

✅قسمت بیست و دوم

گفتم:مهتاب بهم در مورد خیانت شوهرش و خواهرش گفته بود،اما به نظر من بیماری مهتاب بیشتر به خاطر دوری از دخترشه
مادرش با افسوس سرش رو تکون داد و گفت:مهتاب وقتی با فرامرز صیغه میکنه،باردار میشه و فرامرز مهتاب رو مجبور میکنه که بچه اش رو بندازه و مهتاب هم اینکارو انجام میده و هیچوقت بچه ای به دنیا نمیاره!
دقیقا بعد از همون بود که مشکلات روانی مهتاب شروع شدن،ما پیش خیلی از دکترا بردیمش
مهتاب برای همه همین داستان رو تعریف میکنه،که بچه اش رو به دنیا آورده اما پدر بچه اش اون رو ازش گرفته،حتی چند بار به ما گفت که جای بچه اش رو پیدا کرده،یه بار به یه دکتر میگه که بچه اش دختره و بار دیگه به یه دکتر دیگه میگه که پسر بوده!
حالش خوب شده بود،اما از چند هفته پیش دوباره حرف بچه اش رو میزنه
به ما نگفت که میاد مشاوره،احتمالا به خاطر همینه که دوباره حالش بد شده
فکر کنم به شما هم همین ها رو گفته درسته؟
باورم نمیشد که بازی مهتاب رو خورده بودم،من چه روانشناسی بودم که نتونستم بفهمم مهتاب همه ی اینارو از تصورات و تخیلات خودش برام تعریف میکنه!
مهتاب هیچ پرورنده ی پزشکی ای که سابقه ی روان درمانیش رو توضیح بده به ما نداده بود و من از روی دوستی قدیمی ای که باهاش داشتم همه ی حرفاشو باور کرده بودم!
متوجه ی علایم خاص توی رفتاراش شده بودم،اما حالا فهمیدم که مهتاب مبتلا به یه نوع پارانویا یا اختلالات توهمی شده که از توهمات خودش آزار میبینه و احساس میکنه که بقیه میخوان بهش ضربه بزنن
واسه همین فکر میکرد خواهرش بهش خیانت کرده یا پدر بچه اش، دختر یا پسرشو ازش گرفته!
ریشه ی همه ی اینا برمیگرده به سقط اجباری بچه اش که من از این موارد خیلی زیاد دیدم
زنایی که فکر میکنن فرزندشونو به دنیا آوردن،اما همه اونا اکثرا با پرونده ی پزشکی قبلی یا با توضیحاتی که خونواده یا همسرشون توی پرونده قید میکنه به روانشناس ارجاع داده میشن و با اطلاعات قبلی تحت درمان قرار میگیرن،اما من فقط گفته های مهتاب رو در نظر گرفته بودم و اصلا فکر نمیکردم بیماریش اینقدر جدی باشه!
سر درد وحشتناکی داشتم،پیشونیم جوری نبض میزد که احساس میکردم رگ های سرم داره پاره میشه…
از خونشون اومدم بیرون،حامد اینقدر زنگ زده بود که باطری گوشیم تموم شده بود
نمیتونستم بهش زنگ بزنم،باید تا خونه رانندگی میکردم،حالم خیلی بد بود،
معده ام داشت سوراخ میشد،انگشتای دستم از ضعف میلرزید،سرگیجه ی زیادی داشتم
اما باید میرفتم خونه،اولین بار بود که تو این ساعت از شب بیرون تنها بودم
سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه

✅قسمت بیست و سوم

مهتاب تقریبا از جلسه ی دوم مشاوره فقط توهماتش رو برام تعریف کرده بود
و هیچوقت هیچ ارتباطی با هوشنگ کریمی نداشته و از روی توهمات وقتی اسم هوشنگ کریمی رو گفتم تائید کرده،این یکی از علایم بارز بیماریش بود،پس واسه همین پدر حامد میگفت که زنی به اسم مهتاب رو نمیشناسه
محکم زدم روی ترمز…
چیزی یادم اومد که خیلی عجیب بود…
امروز وقتی با پدر حامد صحبت میکردم، اون از دختری حرف میزد که یک سال از حامد بزرگتره
اون به داشتن رابطه ی پنهانی با یه زن دیگه و داشتن دختری که کسی ازش خبر نداره اعتراف کرده بود!
این آخرین سوالم بود که باید جوابش رو پیدا میکردم
ذهن کنجکاو من نمیذاشت که برم سمت خونه،باید میرفتم پیش پدر حامد
به هر حال من یه عذرخواهی بابت رفتار امروزم بهش بدهکار بودم
مطمئنا جز من هیچکس ساعت سه و نیم شب برای عذرخواهی از پدر شوهرش نمیره
باید همه چیز رو کاملا میفهمیدم تا به آرامش میرسیدم
این بازی یه جورچین بود که من یه بار همه ی تیکه هاشو کنار هم گذاشتم
اما همه ی تیکه هارو اشتباه کنار هم چیده بودم
از دوباره شروع کردم به ساختنش و گذاشتن تیکه های جورچین کنار هم
پدر حامد آخرین تیکه برای تکمیلش بود
آخرین مهره توی این بازی اون بود و دختری که میگفت یک سال از حامد بزرگتره
دور زدم و رفتم جلوی خونه اش،اینقدر زنگ زدم تا درو باز کرد
از دیدنش خجالت میکشیدم برای قضاوت اشتباهی که در موردش کرده بودم
همیشه تو زندگیم زود قضاوت میکردمو همیشه باعث شرمندگیم میشد
بغلش کردم و ازش عذر خواهی کردم
گفت:دخترم حامد داره دیوونه میشه،این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
گفتم:پدر جون من فقط اومدم یه چیزو ازتون بپرسم،از امروز صبح تا حالا خیلی چیزا فهمیدم
که باورش برام خیلی سخت بوده،میدونم که شما مهتاب رو نمیشناسین،اما الان فقط یه سوال توی ذهنم دارم که فقط شما میتونین بهم جواب بدین
شما گفتین یه دختر دیگه دارین؟درسته؟اون کیه؟
پدرحامد با ناراحتی به صورتم نگاه کرد و اسمشو گفت…
تنها کسی که هیچوقت نمیتونستم فکرشو کنم
تنها اسمی که هیچوقت حدس نمیزدم از زبون پدر حامد به عنوان دختر پنهانیش بشنوم
برگشتم خونه،هوا دیگه داشت کم کم روشن میشد
من بودمو امن ترین جای دنیا،آغوش حامد
یک روز کامل ازش دور بودم،از کوه قدرتمندی که همیشه تکیه گاه محکمی برای من بود
خورشید با چشمای عسلی حامد طلوع کرد و من توی دستایی که موهام رو نوازش میکرد غرق میشدم
خدایا شکرت
حالا همه چیز رو فهمیده بودم
ای کاش هیچوقت ندونسته با افکارم کسی رو قضاوت نمیکردم

✅قسمت بیست و چهارم (پایانی)

شش ماه بعد…
تازه از بیمارستان برگشته بودم مطب
مهتاب توی بیمارستان زیر نظر من مداوا میشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود
قرار بود با حامد بریم پیش شاداب تا بهشون سر بزنیم
شاداب هوش بالایی داشت و باید پیشرفت میکرد
شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنیش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحمیل شده بود که دیوونه اس و این باعث گوشه گیری و عدم تکلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود
اما با جلسات مشاوره ای که با من داشت اونم روز به روز حال روحیش رو به بهبود بود و دیگه فکر نمیکرد که حامد مقصر مرگ مادرشه و این از همه چیز برای من زیبا تر بود
صدای خنده های حامد و مستانه از بیرون میومد
متوجه شدم که حامد رسیده
کیفم رو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون
با شیطنت گفتم:خواهر و برادر خوب باهم خلوت کردین!
آره،مستانه دختر هوشنگ کریمی بود،پدر حامد یک سال قبل از به دنیا اومدن حامد،از زن دیگه ای صاحب یه دختر میشه و برای اینکه اون دختر همیشه جلوی چشمش باشه،مستانه رو میده به خواهرش تا به جای دختر خودش بزرگش کنه و براش شناسنامه بگیره،جز خودش و خواهرش هیچکس از این راز خبری نداشته تا این که با کنجکاوی های من اون شب پدر حامد اسم مستانه رو میگه و میگه که دختر پنهانیش اونه و این راز فاش میشه!
کسی که سالها به عنوان یه دایی مهربون کنار دخترش بود،حالا پدرش شده بود و مستانه هم از این قضیه کاملا راضی و خوشحال بود و من دیگه از مستانه بدم نمیومد و نسبت بهش هیچ حساسیتی نداشتم و رابطه ام باهاش خیلی خوب شده بود.
با حامد از مطب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
گفتم:حااامد؟
مثل همیشه گفت:جان دل حامد؟
گفتم:میشه امروز نهار منو ببری همون کبابی توی بازار که دوسش دارم؟
حامد با اخم نگام کرد و گفت:اصلا،دیگه حرفشم نزن،امکان نداره ببرمت اونجا
دستاشو گرفتمو و گذاشتم روی شکمم
گفتم:خوب تقصیر من چیه،دخترمون دلش میخواد!!!
حامد وسط خیابون زد روی ترمز و داد زد:چی؟…دخترمون؟…آرام…مگه تو؟…مگه تو؟…
از قیافه ی ذوق زده ی حامد خنده ام گرفته بود
گفتم:آره بابایی،البته هنوز معلوم نیست که دختر باشه یا پسر اما من امیدوارم که دختر باشه
حامد از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود و دستمو میبوسید
صدای بوق ماشینای پشت سرمون میومد،اما حامد اصلا توجهی نمیکرد
آره من از مردی که عاشقانه میپرستیدمش داشتم صاحب بچه میشدم
دو ماه از بارداریم میگذشت و من تازه امروز متوجه شده بودم
و این نهایت عشق برای یک زن بود،عشقی که داشت ثمره ی خودش رو میدید و این نقطه ی پایانی بود برای آرام که هفت ماه دیگه از نو شروع میشد.

پایان

 

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
21 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
21
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx