رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۶۱تا۷۰ 

فهرست مطالب

آغوش اجباری رمان آنلاین داستانهای واقعی نگار قادری

رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۶۱تا۷۰ 

رمان:آغوش اجباری

نویسنده:نگار قادری

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۱۶]
#۶۱

_نمیدونستم مژگان واست خبر چینی میکنه
_خودم ازش پرسیدم ببینم درسات چطوره
_حالا که چی
_هیچی مدرسه بی مدرسه
با عجز نالیدم خواهش میکنم
_حنا فقط وقتتو تلف میکنی اگه نمره هات خوب بودن خودم نوکرت
میبردمت و میاوردمت
ولی الان بشینی به زندگیمون برسی خیلی بهتره
_خواستی واسه عروسیت دوستاتو دعوت کن تا تو عروسیت باشن
کتابارو بهم ریختمو با حالت قهر از اتاق خارج شدم
چن دیقه بعد حسامم از اتاق اومد بیرونو از مامان خداحافظی کرد
همینکه رفت صدایه مامان دراومد
_باز چی کردی پسره بیجاره نرسیده رفت
_میگه نمیزاره برم مدرسه
_مگه تو نگفتی که اجازه رو صادر کرده
_خ خب اون گفت اگه نمره هام خوب بودن میزاره برم
الان چندتا درسو افتادم میگه ارزش نداره وقتتو تلف کنی
_خب مادرجان راست میگه
_مامان توروخدا شماها چرا دارین بامن اینجوری میکنین
توروخدا مامان من نرم مدرسه دیونه میشم
از دوستام دور بشم دیونه میشم
حداقل اینو ازم نگیرین
_دخترم چه کاری از من برمیاد شب به بابات میگم با حسام حرف بزنه
_توروخدا مامان بابارو راصی کن
رفتم اتاقم داشتم با حسرت به کتابام دست میکشیدم
مطمن بودم دیگه لمسشون نمیکنم
گریم دوباره شروع شد انقد گریه کردم و از خدا کمک خواستم تا خسته شدم
وقت شام بود مامان سر سفره گفت
_سعید خان میخوام چیزی بگم
بابا گفت بگو خانم
_حسام میگه نمیزاره حنا درسشو ادامه بده
_چرا مگه خودش نگفته بود که میزاره
_انگار واس حنا شرط گزاشته که وقتی میزاره ببینه نمره هاش خوبه الانم که نمره هایه
حنارو میبینه میگه نه
_خب پس هرچی شوهرش بگه
_نمیشه بهش بگی بزاره امسال رو پاس کنه
_خانم اگه از امروز این دختر از حرف شوهرش سرپیچی کنه و ما دخالت کنیم دیگه ایندش
چی میشه
مامان ساکت شد
خودم جرئتمو جمع کردمو گفتم
_ولی بابا من میخوام
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۱۸]
#۶۲

نزاشت حرفمو ادامه بدم
_بس کن دختر هرچی شوهرت میگه همونه
ساکت شدم
چی میگفتم
همه برام شمشیر از رو بسته بودن
وقتی مامان بابایه خودم اینجوری سرکوبم میکردن از حسام چه انتظاری داشتم .
یه هفته گذشت حسام هر روز با بهانه و بی بهانه می اومد
دوست نداشتم حتی صداشم بشنوم
ولی اون سرتق تر از این حرفا بود
یه بار گفت چیشد مدرسه که نرفتی
با حرص گفتم نخیر
به چهرش دقیق شدم و گفتم الهی خدا جوابتو بده
واینستادم حرفی بزنه رفتم اتاقم از اون روز به بعدش هر روز سر صحبتو حتی در حد
دوکلمه باهام باز میکرد
مامان باهاجرو مریم رفتن خونه حسامو با جهزیه من چیدن
همراشون نرفتم
کیه که بره قبر خودشو بچینه
هاجر به مامانم گفته بود که برم لباسامو که مامان داده بود اون واسم بدوزه رو امتحان کنم
ببینم اندازس یا نه
با مامان رفتیم خونش
وقتی لباس عروسی رو پوشیدم دو دور
دور خودم میتونستم بپیچمش انقد که گشاد بود
هاجر گفت
_دختر تو ده روز پیش اینجا بودی اندازتو گرفتم چرا انقد لاغر شدی
سرمو زیر انداختم هیچی برا گفتن نداشتم
میگفتم داداشت زندگیمو سیاه کرد
میگفتم نمیخوام باهاش ازدواج کنم
میگفتم بابام مجبورم کرد
میگفتم مامانم هم دست بابام شدم نابودم کنه
میگفتم دارم مجبور به تحمل اغوش اجباری میشم
چی میگفتم
سکوت کردم
سکوت کردم تا همه دردام تو درونم زنده به گور شن
سکوت کردم تا همه امیدو ارزوم سرکوب شن
سکوت کردم که خدا صداش دربیاد
خدا از دلم اگاه بود
منو دلم حرفی نمیزدیم
کسی مارو درک نمیکرد
سکوتمو که دید گفت
_لباستو دربیار دوباره تنگ کنم خیلی گشاده اینطوری عیب و ایرادش معلوم نیست
لباسو دراوردم و دادم دستش
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۲۰]
#۶۳

به مامان نگا کردم داشت با غم نگام میکرد
یعنی از اب شدن من ناراحت نبود
یاناراحت بودو به قول خودش اینده روشنی رو برام می دید
چرا نمیگفت امروزم سیاه شده
چرا نجاتم نمیداد
چرا نشسته دست رو دست گزاشته و داره برا مجلس ترحیم دخترش تلاش میکنه
چرا نمیگه سیاهی امروزم رو اینده و فردام سایه میندازه
د خدا کجایی بیا ببین دلم داره از غصه میترکه
د خدا بیا ازم دفاع کن
بیا دلمو شاد کن
کار هاجرخانومم تموم شدو با مامان ازش خداحافظی کردیمو رفتیم خونه
دوروز قبل عروسیه خودم عروسیه ناصر سمانه بود
حسام نزاشت برم ارایشگاه گفت ارایش میخوای چیکار خودت این همه خشکلی
تو عروسی چند بار متوجه نگاه محسن رو خودم میشدم
از وقتی اسم حسام روم افتاده بود دروبرم نمیپلکید حتی سر راه مدرسه هم نمیدمش
حسام هم متوجه نگاه محسن شده بودو خودشو بیشتر بهم نزدیک و دستمو تو دستش
گرفت
حالم داشت بهم میخورد هرچی تلاش میکردم دستمو از دستش دربیارم بی فایده بود اومد
زیر گوشم گفت
_انقد تقلا نکن محاله بزارم دستتو دربیاری تازه دارم لمست میکنم
از شرم داشتم اب میشدم
سرمو زیر انداختم
یکم که گزشت حالم نرمال شد
به عروسو داماد نگار کردم که وسط حیاط کوچیک داشتن میرقصیدن
رویه لبایه هردوشون خنده بود
با اینکه مراسم انچنانی نداشتن با اینکه لباس هایه خشکلی تنشون نبود ولی خوشحال
بودن
دلشون شاد بود
به سمانه غبطه خوردم
کاش منم شاد بودم
کاش منم به عشقم میرسیدم
کاش…
ای کاشهام شروع شده بود
که حسام دستمو کشید
_ارم بابا کجا
_دیدم به رقص خیره شدی گفتم بیایم ماهم برقصیم مگه من میزارم حسرت تو دلت جوونه
کنه عشقم
ناچارا باهاش همراه شدم نگاه همه به ما بود
بعضی ها با خوشحالی نگامون میکردن
بعضی ها با محبت
بعضی ها با حسرت
بعضی ها با نفرت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۲۲]
#۶۴

صدایه چند نفرشونو شنیدم
یکی گفت تورو خدا شانس دختر مردمو باش پسره عین دسته گل میمونه دختره محلشم
نمیزاره
یکی دیگم گفت نگا توروخدا انگار اومده مراسم عزا اخه ادم کنار حسام اینجوری ناراحته
نگا چه خشکله
سرمو برگردوندم ببینم کی بود اینجوری داشت از حرص میترکید
دیدم دختر عمه مامانمه همون که تو نامزدیه سمانه هی خودشو به محسن میچسپوند
هم تو نامزدی سوخته بود که محسن هی دوربر من بود هم امشب
چن تاییم گفتن که نگاه چقد بهم میان چقد خشکلن
حوصلم سر رفته بود به حسام گفتم
_بریم بشینیم خستم
حسام دستمو رها نکردو رفتیم نشستیم رو صندلیامون
ساعت نزدیک یازده بود که بارون گرفتو مراسم رو بهم زد مجبورشدیم برگردیم
زود خوابیدم فرداشب حنا بندون خودم بود .
صبح زود بیدار شدمو رفتم پیش مریم که ابروهامو اصلاح کنه حسام گفته بود برم پیش
خواهرش دوست نداشت برم آرایشگاههای دیگه وقتیم که مخالفت کردم بازم اون برنده شدو
گفت همین که گفتم دوست ندارم زنم بره جایی دیگه
دلیل مخالفتشو نفهمیدم .
وقتی تو اینه به خودم نگا کردم تعجب کردم انقد تغیر کرده بودم که دهنم باز شده بود
موهام رنگش یکم تیره تر شده بود
ابروهام هشتی و قهوه ای
صورتم سفید شده بود
انقد خشکل شده بودم دلم نمی اومد از اینه چشم بردارم
وقتی حسام اومد دنبالم چن دیقه محو صورتم شد گفت
_میدونستم سلیقم حرف نداره
من خشکل بودم اون به سلیقش مینازید
گفتم
_من خشکلم تو به سلیقت مینازی
_به به میبینم زبون باز کردی
راست میگفت هیچ وقت باهاش بیشتر از سلام و علیک و دعوا حرفی نزده بودم
جلوش راه افتادم اونم دنبالم اومد
وقتی رسیدیم دم در پاهام سست شد از حرکت ایستادم توان نداشتم جلو برم
عمو شهاب با بابا جلو در ایستاده بود
وقتی حسام جلو رفت منم مجبور شدم برم
حسام با عمو دست دادو عمو تبریک گفت
_سلام عمو خوش اومدین
_سلام عروس خانم ماشالله ماشالله چه خشکل شدی دخترم
با گفتن عروس خانم بغض گلومو گرفت زود رفتم خونه
همین که وارد هال شدم زن عمو و لیلا و صحرو دیدم
با زن عمو سالم احوالپرسی کردم نتونستم خودمو نگه دارم زود رفتم اتاقم و بغضم شکست
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۲۴]
#۶۵

شروع کردم به گریه کردن لیلا و صحر اومدن اتاق وقتی دیدن اینجوری شروع کردم به
گریه کردن اونام کنارم نشستنو گریه کردن
چن دقیقه گذشت که اروم شدم
دستشونو تو دستم گرفتم
_توروخدا شرمنده دست خودم نبود
لیلا گفت
_این چه حرفیه عزیز دلم میدونم خودتو ناراحت نکن
با دست رو صورتم کشید
_چه خشکل شدی حنا خوش به حال حسام
صحر گفت
_بیچاره داداشم
لیلا بهش توپید
_بس کن صحر همه چی تموم شد این حرفا دیگه فایده ای نداره
سوالی که تو ذهنم بودو به زبون اوردم
_لیلا حال محمد چطوره
لیلا اهی کشیدو گفت
_وقتی ماجرا رو فهمید برگشت ابرکوه و با مامان دعوا راه انداخت
اخه قرار بود شب سیزده مامان انگشتر دستت کنه مامان با لجبازی اون شب انگشترو
دستت نکرد
چند روز عین دیونه ها شده بود نه خواب داشت نه خوراک
بابا هم به وضعش شک کرده بود
محمد گفت برمیگرده شیرازو دیگه طاقت نداره بمونه تحمل این درد واسش سخته
_چرا کاری نکرد لیلا میدونی چقد منتظرش بودم من نمیتونستم کاری کنم اون چی
_حنا نمیشد
_چرا
_وقتی محمد فهمید که کل فامیل فهمیده بود اسم و حسام ورد زبون همه بود
دیگه نمیشد کاری کرد
محمد گفت بهت بگم الهی خشبخت بشی گفت بگم که بری دنبال زندگی خودت
_لیلا زندگیه من محمده بیفتم دنبالش
_حنا محمد دیگه تورو نمیخواد
با حرفش مغزم منحمد شد یعنی چی منو نمیخواد
_چی میگی لیلا
_محمد گفت کسی که نتونه حرفشو نزنه به درد زندگی نمیخوره
با دست سرمو گرفتم داشتم سکته میزدم یعنی چی
_من چقد بهش گفتم کاری کنه حالا جواب من این بود
_حنا فراموشش کن تو الان داری ازدواج میکنی امشب حنا بندونته
قلبم بد جور درد میکرد
بلند شدمو دفتری که محمد بهم کادو داده بودو هر روز خاطراتمو توش مینوشتم رو از تو
کمدم در اوردم
هر وقت ناراحت بودم شعر مینوشتم
شروع کردم به نوشتن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۲۶]
#۶۶

)دلم میخواهد کاغذ بردارم بچسپانم رویه دیوار این شهر بنویسم
عشق من سالهاست ازخانه رفته است و هنوز برنگشته است
اگر که کسی پیداش کرد باشد مال خودش از اول هم مال من نبود(
گریم بند نمییومد چشام سیل درداش روونه شده بود و به اسونی تمومی نداشت
خودکارو برداشتم و شروع کردم به دوباره نوشتن
)امشب ک تمام شبهایه دیگه عمرم بدون قلبم زندگی خواهم کرد
من فقط تنم دراختیار حسام قرار میگیره اونم به اجبار
قلبمو له میکنم که دیگه برایه کسی نتپه(
بهم شک عصبی وارد شد لیلا بغلم کردو گفت
_حنا توروخدا بسه
توروخدا با خودت اینکارو نکن
داری چیکار میکنی بسه دیگه دختر جونت داره درمیره
با یاد اوری حرف محمد اتیش میگرفتم گفته من بدردش نمیخورم
لیلا گفت اون دیگه منو نمیخواد
_لیلا قلبم اتیش گرفته نمیتونم بخدا نمیتونم
لیلا دفترو بده به محمد میخوام یادگاری از من اینو نگه داره
_حنا حال اونم از تو بدتره
_لیلا فقط بهش بگو حقم نبود دفترو بده بهش بدونه چقد تلاش کردم
من دیگه از محمد گذشتم قول میدم بهش فکر نکنم
ولی این فکر که من بدردش نمیخورم داره ازارم میده لیلا دارم جون میدم
لیلا دوباره تو اغوشم کشید
_باش میدم بهش بخدا میدم تو فقط اروم باش
یکم که اروم شدم از بغل لیلا اومدم بیرون
لیلا هم واس نهار رفت بیرون ولی من نرفتم تو اتاق موندم
باید تکلیف احساسم مشخص میشد
به همین راحتی محمد گفته بود بدردش نمیخورم
گفته بود که نتونستم حرفمو بزنم
بدجور خورد شده بودم انقد گریه کردم که تو خودم مچاله شدمو افتادم رو زمین
نزدیکایه ساعت چهار بود که لیلا اومد تو اتاق وقتی حال زارمو دید با ناخونش رو صورتش
کشید
_حنا با خودت چیکار کردی
_حنا تورو خدا بسه چرا داری اینجوری میکنی
_لیلا برو اون دفترو بیار
_حنا
نزاشتم حرفی بزنه
_لیلا فقط برو اون دفترو بیار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۲۸]
#۶۷
_باش فقط بگو واس چی میخوایش
_نمیخوام بدی بهش نمیخوام بیشتر از این خورد بشم نمیخوام نمیخوام
_باشه باش الان میارمش
لیلا رفت بیرون دو دیقه بعدش با دفتر برگشت
از جام بلند شدمو دفترو ازش گرفتم
رفتم بیرون تو اشپزخونه رفتم کبریتو برداشتمو با دو از هال رفتم حیاط
لیلا هم با نگرانی دنبالم می اومد
رفتم حیاط و تو باغچه با عصبانیت دفترو پر پر کردم
خاطراتم
عشقمو
دردمو
اشکامو
رازهامو
حس هامو
همشونو پر پر کردم
همه زنجیر هایه احساسو پاره کردم
یه تیکه از ورقه هارو برداشتمو با کبریت یه گوششو اتیش زدمو انداختم رو بقیه ورقه ها
همه به دنبالم اومده بودن بیرون
همه دیدن چه جوری اتیش زدم
چه جوری اتیش گرفتم
لیلا سعی داشت بلندم کنه ولی من عین دیونه ها گریه میکردمو با دست تو سرم میزدم
قلبم اتیش گرفته بود
مامان اومد جلو با ناخونش صورتشو خراش میداد
_پاشو دخترم پاشو داری چیکار میکنی
_مــــــــــامــــــــــان
_جانم دخترم توروخدا بسه با خودت اینجوری نکن
_مامان قلبم اتیش گرفته دارم جون میدم
_میدونم دخترم پاشو بریم تو الان همه متوجه میشن بابات بفهمه بد میشه
_مامان راحت شدین تو و بابا راحت شدین به خاک سیاه منو نشونیدین راحت شدین
صدایه گریه لیلا و صحرم بلند شده بود
_شرمندتم دخترم
مامان ازم دور شد لیلا اومد جلو چن دیقه بعدش کمکم کرد رفتم تو اتاقم
سرم از درد داشت منفجر میشد پشت گردنم سنگین شده بودو چشام میسوخت
لیلا کمکم کرد اماده بشم هر ان ممکن بود خونواده حسام سر برسن
یه لباس قرمز دامنی پف پفی تنم کردن
صحرم یکم با وسایل ارایش خودش رو صورتم نقاشی کرد
موهامو جمع کردنو یه شال نازک قرمز انداختن رو سرم
عین یه مرده بهشون خیره شده بودمو حرکاتشونو زیر نظر داشتم
هم لیلا هم صحر با اشکو اه امادم کردن و خودشون رفتن بیرون .
چند دقیقه گذشت که صدایه احوالپرسی به هوا رفت فهمیدم که مهمونا اومدن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۳۰]
#۶۸

ولی نرفتم بیرون دوست نداشتم برم با خوشحالیشون رو به رو بشم
یه دفعه در بازشدو هلهله برپا شد هاجرو مریم با مژدگان و چندتا از دخترایه فامیل همراه
حسام اومدن تو اتاق
کل کشیدنشون داشت عصبیم میکرد
از جام بلند شدمو رو به روشون ایستادم حسام تو چشام خیره شدو با لبخند پهنی گفت
_سلام
به ارومی جوابشو دادم
_سلام
بقیه هم همراش اومدن جلو و تک تک صورتمو بوسیدن
هاجرو مریم دستامونو گرفتنو به دنبال خودش کشوندن تو هال
دو تا صندلی وسط هال گزاشته شده بودو با پارچه قرمز روشو پوشونده بودن
مارو تا اونجا بردنو رو صندلی نشستیم
همین که نشستیم حسام دستمو گرفت که زود پس کشیدم
ناراحت شد ولی به رویه خودش نیاورد
همه داشتن با اون کل کشیدناشون دورمون میرقصیدن
از دستشون عصبی بودم
اونا داشتن برایه به گریه انداختن من اینجوری شادی میکردن
برا بدبخت شدن من
برا جدایی منو محمد
حنارو اوردن
حسام اسم منو رو دستش نوشت
خودمو زدم به گیجیو اسم خودمو رو دستم نوشتم
یه نگاه بهم انداختو هیچی نگفت
هی داشت انگشتاشو تکون میداد انگار قلقلکش می اومد وقتی نگاه خیره منو رو دستش
دید اومد جلو گوشم گفت
_از بویه حنا حالم بد میشه الانم دستم مور مور میشه
بیا بریم بشورمش
_خب خودت برو
_نمیشه که عروس داماد از هم جدا بشن زشته
باز کلمه عروس اومد
باز خنجر تو قلبم فرو کردن
بلند شدم و گفتم
_باشه بریم
زیر گوشم گفت
_از بویه این حنا حالم بهم میخوره ها وگرنه برابویه این یکی حنا جونمم میدم
عرق شرم رو پیشونیم نشست این چه حرفی بود بیحیا زد
رفتیم اشپزخونه و دستامونو شستیم
وقتی داشتیم میرفتیم بیرون صدام زد
_حنـا
برگشتم طرفش
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۳۲]
#۶۹

_بله
اومد جلو و با دو دستش صورتمو قاب گرفت
پیشونیمو بوسید
از گرمایه لباش پیشونیم وز وز میکرد پاهام داشت میلرزید گفت
_چرا چشمات قرمزه گریه کردی هان
سرمو انداختم پایین
دستمو تو دستاش گرفت
_مگه میخوام ببرمت زندون
دارم میبرمت خونم
خانم خونم میشی
ملکه دلم میشی
نمیخوام هیچ وقت این اشکارو بریزی هیچ وقت
نزاشت من حرفی بزنم دستمو کشیدو دوباره رفتیم رو صندلیا نشستیم حوصلم سر رفته بود
دوست داشتم بخوابم انگار خسته بودم
حسام دستمو گرفته بودو ول نمیکرد داشتم کلافه میشدم
حسام زیر گوشم
_گفت ما بریم دیگه باید استراحت کنیم
_باشه
وقتی رفتن رفتم حموم وقتی اومدم بیرون بابام صدام زد
رفتم اتاقش
_بله بابا
با دست اشاره کرد به کنارخودش
_بیا امشبو اینجا بخواب
با اینکه ازشون دلخور بودم ولی اخرین شبی بود که کنارشون بودم گفتم
_چشم
رفتم کنارشون دراز کشیدم
ولی خواب از چشام فراری شده بود
فکرو خیال هجوم اورده بودن تو سرم
فکر اینکه فرداشب میرفتم پیش حسام رعشه به بدنم مینداخت
فکر اینکه لمسم کنه داشت دیونم میکرد
ترسم انقد زیاد بود که انگار تو برف بودم چند باری از شدت ترس میگفتم الانه سکته کنم
سرم بدجور درد میکرد
گردنم سنگین شده بود
نمیدونم کی چشام از خستگی به خواب رفتن
با حالت عجیبی از خواب بیدار شدم
سر جام نشستم دهنم تلخ شده بود یه دفعه حس کردم کل دل و رودم اومد تو دهنم با
سرعت از اتاق خارج شدمو رفتم تو حموم درو بستم
عق میزدم حس میکردم دارم معدمو بالا میارم شکمم خالی بود دو روز بود هیچی نخورده
بودم
چون دیشب غذا نخورده قرص خورده بودم معدم
اینجوری شده بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۶.۱۷ ۱۶:۳۴]
#۷۰

مامان هی داشت صدام میکرد
نیم ساعتی تو حموم موندم انقد عق زدم که از حال رفتم
با حال نزار رفتم سمت درو بازش کردم
مامان با نگرانی چشم به در دوخته بود
زن عمو هم با پوزخند
همینکه در باز شد گفت
_چیشد دختر
_هیچی وقتی استرس میگیرم اینجوری میشم
_از بس خوشحالی
داشت بهم تیکه مینداخت من اگه حالو روزم این بود مسببش اون بود
هیچی نگفتم رو کردم به مامانو گفتم
_حالم خوبه نگران نباش
مامان گفت
_الحمدلله دخترم بیا صبحونتو بخور با دخترا برین ارایشگاه
یه لحظه از فکر عروسی خارج شده بودم دوباره یادم افتاد
اهی کشیمو گفتم باشه بریم.
نتونستم هیچی بخورم جز یه لیوان شیر
با لیلا و صحر اماده شدیم و رفتیم ارایشگاه مریم واس عروسیمم اون منو ارایش میکر د
حسام دوباره گفته بود نرم جایی دیگه
وقتی تو اینه به خودم نگا کردم تعجب کردم ارایشم خیلی زننده و جیغ بود
خط چشمی باریک واسم کشیده بود
گونه هام قرمز
لبام ماتیک قرمز جیغ
موهامو فر کرده بودو با سنجاق جمع کرده بود و رو سنجاق تور زده بود
لباسام سفید شیری بود و سر استیناش پف داشت
از ارایشم اصلا خوشم نمی اومد ولی هیچی نگفتم
یکی از شاگردایه مریم گفت
_شیرینی بدین اقا دوماد اومد
وقتی دختره گفت به وضوح همه دیدن چجوری لرزیدم
مرین اومد جلو یکم با تورم ور رفتو گفت
_برو که داداشم دیونه شده از دوریت
پاهام نا نداشت برم هر ثانیه از خدا میخواستم منو بکشه راحت شم نمیخواستم دستش به
دستم برسه نمیخواستم مال اون شم
مریم وقتی دید سرجام خشک شدم دستمو گرفتو باهم می رفتیم جلو
عرق سرد رو کمرم نشسته بود قلبم بی حس شده بود
پاهامو به زور دنبال خودم میکشوندم
کم اورده بودم
یه نفس عمیق کشیدمو از خدا خواستم صلاحم هرچیه اونو تو دلم بزاره
حتی اگه صلاح و ارامشم با حسامه راضیم به رضاش
@nazkhatoonstory

3.8 4 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
7 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
7
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx