رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۰۱تا۱۰۵

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۰۱تا۱۰۵

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

#قسمت۱۰۱
ولی گریه امانش نداد و دوباره صدای هق هقش بلند شد. کیمیا لحظه ای اندیشید، (( دیشب)). از دو شب پیش که شام را با رابین در رستوران مورد علاقه او خورده بود و آخر شب بسته سوغاتیهایش را داده بود، دیگر رابین را ندیده بود و خیلی دلش می خواست بداند در این مدت کوتاه چه اتفاقی برای رابین افتاده است. بنابراین شانه های نحیف اریکا را به سختی در دست فشرد و در حالی که او را تکان می داد با عصبانیت گفت:
– بالاخره حرف می زنی یا نه؟
اریکا با دستمال نوک بینی سر بالا و ظریفش را به شدت کشید و گفت:
– رابین دیشب… یعنی همین دیشب….
و باز سکوت کرد. کیمیا که دیگر واقعاً کلافه شده بود با خشم گفت:
– یه مرتبه بگو رابین دیشب مرد و خیال همه مون رو راحت کن.
اریکا و الین با تعجب به کیمیا نگاه کردند و او که دانست باز هم زیاده روی کرده با حالتی عصبی سر تکان داد و گفت:
– خیلی خب معذرت می خوام، ولی تو خانم کوچولو راستی راستی آدم رو دیوونه می کنی.
اریکا نیمچه لبخندی زد و پاسخ داد:
– من اصلاً نمی دونم چه طوری باید بگم.
و کیمیا با پوزخند رو به الین کرد و گفت:
– حالا بیا به این یکی زبون یاد بده. نمیدونه چطوری باید حرف بزنه.
– نه منظورم این نیست… راستش رو بخوای دیشب رابین با من رفتاری کرد که هیچ انتظارش رو نداشتم.
کیمیا نفسی به راحتی کشید و زیر لب غرید:
– جونت بالا بیاد زودتر بگو دیگه.
و بعد با خونسردی به لبهای اریکا چشم دوخت. اریکا لحظه ای با تمام قدرت نفوذ عجیب زیبایی چشمانش به کیمیا نگریست و بعد گفت:
– دیشب رابین منو از منزلش بیرون کرد.
کیمیا و الین نگاهی با حیرت به یکدیگر کردند و یکباره پرسیدند:
– تو رو بیرون کرد؟!
اریکا با تأسف سری تکان داد و گفت:
– خیلی وقته که دیگه ما زیاد با هم نیستیم. اما هر بار که بعد از چند هفته به دیدنش می رفتم ازم استقبال می کرد، ولی چند روز قبل که رفتم منزلش سر درد رو بهانه کرد و از من خواست که تنهاش بذارم. دیشب که دوباره رفتم پیشش، خیلی راحت منو از خونه اش بیرون کرد. بهم گفت که دیگه نمی خواد منو توی خونه اش ببینه. من خودم خوب می دونم که در میون دوستان مؤنثش من تنها دوستی هستم که تا دیشب باهاش ارتباط داشتم. ولی اون دیشب آخرین ارتباطش رو با دنیای دلخواهش قطع کرد.
اریکا ساکت شد و این در حالی بود که کیمیا و الین نیز حرفی برای گفتن نداشتند. اما کیمیا احساس خاصی را در وجود خسته اش تجربه می کرد، احساسی که برایش کاملاً غریبه بود. لحظاتی به سکوت گذشت. بالاخره کیمیا سکوت را شکست و پرسید:
– تو از کجا می دونی که رابین از دنیای دلخواهش دل کنده؟ هیچ کس اونو مجبور نکرده که…
اریکا به سرعت کلام کیمیا راقطع کرد و گفت:
– برعکس یه نفر هست که سعی داره رابین رو از تمام اونچه که دوست داره جدا کنه… چطور شما متوجه نشدی که اون روز به روز بیمارتر می شه. افسردگی رابین چیزی نیستکه بشه ازش به سادگی گذشت.
کیمیا قیافه حق به جانبی به خود گرفت و پاسخ داد:
– خیلی خب، بر فرض که حرفهای شما راجع به وضعیت روحی رابین درست باشه، ولی آخه چه کسی ممکنه این قدرت رو داشته باشه که یه آدم اونم مثل رابین رو از تمام متعلقاتشجدا کنه؟
اریکا به جای هر پاسخ دیگری فقط با نگاهی نافذ به چشمان کیمیا نگاه کرد. کیمیا با تعجب از او روی گرداند و به سوی الین برگشت. اما نگاه الین هم حرفی جزحرف چشمان زیبای اریکا نداشت. لحظهای سکوت برقرار شد. این بار اریکا سکوت را شکست و گفت:
– گوش کنید خانم کیمیا، من خوب می دونم که سر نخ تمام این قضایا توی دستای توانای شماست. اما لازم می دونم بهتون توضیح بدم که رابین پرنده قفسی که شما ساختید نیست. اون توی قفس تنگ و تاریک نمی تونه دوام بیاره و زود از پا درمیاد. من همه چیز رو راجع به شما و رابین می دونم. الانم نیومدم در مورد خودم با شما صحبت کنم. همه حرف من سر رابینه که داره مثل یه شمع ذوب می شه. اونم به خاطر افکار پوسیده یه انسان دور از تمئن.
کیمیا لحظه ای برآشفت و با عصبانیت گفت:
– بهتره مواظب حرف زدنتون باشید خانم… دوست روانی شما هر کاری می کنه به من هیچ ربطی نداره.
– روانی؟ شما واقعاً در مورد رابین این طور فکر می کنید؟
کیمیا پاسخی نداد و اریکا دوباره گفت:
– پس می شه لطف کنی و دست از روانکاوی این دیوونه برداری؟ یا نه می ترسی دچار عذاب وجدان بشی؟ و البته حق هم داری اگه رابین دیوونه شده این بلاییه که تو سرش آوردی. تو اونو به جنون کشیدی و حالا هم با خیال راحت می گی اون پسره ی دیوونه. و درست هم می گی چون اگه فقط یه ذره عقل توی کله خالی اون پسره بود خودش رو به خاطر تو مضحکه خاص و عام نمیکرد.

#قسمت۱۰۲
کیمیا با خشم دندانهایش را روی هم فشرد و پاسخ داد:
– اینا رو برو به خودش بگو.
– فکر کردی نگفتم؟ ولی اون حاضر نیست بشنوه.
– خب این مشکل شماست…
الین که می دید کار کم کم بالا می گیرد، میان حرف آنها پرید و گفت:
– خیلی خب بسه کیمیا. می دونی که دوستامون منتظرن و باید هرچه زودتر بریم.
اریکا که سعی می کرد خونسرد باشد، این بار با لحن ملایمتری گفت:
– کیمیا خواهش می کنم به حرفای من خوب فکر کن. رابین… رابین داره از دست می ره.
کیمیا لحظه ای متفکرانه سکوت کرد و بعد پرسید:
– خب تو فکر می کنی در این مورد چه کاری از دست من ساخته است؟
اریکا لحظه ای نگاهش کرد. گویا در گفتن جمله ای مردد بود. کیمیا ناچار به کمکش آمد و گفت:
– بگو… راحت باش.
اریکا که گویا جرأتی یافته بود به سرعت گفت:
– دست از سرش بردار… اونو از خودت برون.
کیمیا برعکس آنچه تصورش را می کرد نتوانست به سرعت پاسخ مثبت دهد. گویا اریکا از او می خواست تا از قطعه ای از وجودش جدا شود. بنابراین با تردید پاسخ داد:
– من… من قبلاً هم این حرفا رو بهش گفتم…
– می دونم… همه می دونن.
– پس چه کار دیگه ای از دست من ساخته است؟
– خیلی کارها.
– من که سر در نمی یارم. تو خودت داری می گی که تموم حرفای من تا الان بی نتیجه بوده، بعد می گی که خیلی کارها می تونم انجام بدم.
– تو می دونی رابین تو رو چی صدا می کنه؟
– نه.
– دروغ می گی. دیگه الان همه می دونن و دوستاش به این خاطر دستش می اندازن، اون وقت تو می گی از هیچی خبر نداری؟
– تو داری همه چیز رو زیادی بزرگ می کنی.
– تو شدی الهه اون، الهه مردی که همه عاشقش هستن. الهه آدمی که خیلی ها می پرستنش. یعنی هنوز هم حدود اختیاراتت رو نمی دونی؟
کیمیا چشمانش را با تعجب تا آخرین حد گشود و گفت:
– رابین فقط با این کلمات بازی می کنه. اون هیچ وقت راست نمی گه.
– این تویی که راست نمی گی.
– باز شروع نکن اریکا. رابین و کارهاش هیچ ارتباطی به من نداره.
– فعلاً که داره.
– من باید چه کار کنم که تو دست از سر من برداری؟
اریکا به سرعت از داخل کیفش گوشی تلفن همراهش را بیرون آورد و به طرف کیمیا گرفت و گفت:
– بیا برای اینکه حرفات رو ثابت کنی همین الان بهش زنگ بزن.
– و چی بگم؟
– بگو که امشب حق نداره منو از اتاقش بیرون کنه.
کیمیا که کاملاً در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود با تردید گوشی را از دست اریکا گرفت. لحظاتی به آن خیره ماند و بعد پرسید:
– چرا مت باید این چیزا رو به رابین بگم؟
اریکا پوزخندی زد و پاسخ داد:
– واسه این که من و بقیه حرفای تو رو باور کنیم.
کیمیا گوشی را بالا گرفت. چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
– من شماره اش رو نمی دونم.
اریکا تقریباً گوشی را از دست کیمیا قاپید و به سرعت شماره گرفت. کیمیا و الین در سکوت به هم نگاه کردند. لحظه ای بعد اریکا با همان صدای ملایم و با حالتی دوست داشتنی آرام گفت:
– سلام عزیزم. شب بخیر.
– ……..
– صبر کن می دونم حوصله نداری و سر درد داری، اما اینجا یه نفر می خواد باهات صحبت کنه که فکر می کنم از قطع کردنت پشیمون می شی.
– ………
– چیه؟ حالا دیگه سر درد نداری؟
– …….
– خیلی خبب عجول قشنگ من. الان گوشی رو بهش می دم ولی قول بده به توصیه اش عمل کنی.
– …………
– آفرین پسر خوب! روی قولت حساب می کنم.
– …….
– باشه. باشه عصبانی نشو.
و بعد گوشی را مقابل کیمیا گرفت. کیمیا نگاهی به الین و نگاهی به گوشی کرد. الین آرام در گوشش زمزمه کرد:
– تو واقعاً مجبور نیستی هر چرندی که اون میخواد بگی.
کیمیا لبخند کمرنگی زد و گوشی را از دست اریکا گرفت و با صدایی که حتی خودش هم علت تغییر حالتش را نفهمید به زبان فارسی گفت:
– سلام.
صدایی بر آشفته و هیجان زده ی پاسخ داد:
– سلام الهه ی من… چرا… چرا من فکر کردم الان صدای آسمونی تو رو می شنوم؟
– رابین…
– بگو… بگو هر چی که دلت می خواد بگو.
کیمیا لحظه ای سکوت کرد. هیجان و اشتیاق رابین آنچنان غافلگیرش کرده بود که حرفش را فراموش کرد.
– چیه خانم ساکت شدی؟ چظور شد یاد ما کردی؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– راستش رو بخوای… من… یعنی…
– کیمیا، اتفاقی افتاده؟
– نه… نه… مگه باید اتفاقی بیفته که من با تو تماس بگیرم؟
رابین خنده بلندی کرد و پاسخ داد:
– گمون کنم آره. چون تو تقریباً هیچ وقت به من زنگ نمی زنی… خب من کاملاً در اختیار شما هستم. امر بفرمایید.

#قسمت۱۰۳
کیمیا با تردید گفت:
– می دونی رابین ظاهراض اریکا قصد داره به دیدنت بیاد. می خواستم… یعنی می خواستم خواهش کنم… میزبان خوبی براش باشی.
لحظه ای سکوت برقرار شد. کیمیا دوباره گفت:
– صدامو می شنوی رابین؟
ثدای رابین گویا از فاصله ای دور و خالی از حرارت چند لحظه پیش پاسخ داد:
– آره شنیدم.
– رابین…؟
-……
– رابین؟
– بله خانم. امر دیگه هم دارین؟
– تو رو ناراحت کردم؟
– ناراحت که نه… من خیلی وقته حق رنجیدن رو از خودم سلب کردم.
– پس چی شد یه دفعه؟
– تو منو متعجب می کنی، چون امشب به کاری دعوتم کردی که تا قبل از این همیشه منعم میکردی.
کیمیا ناگهان به خود آمد. چیزی در وجودش منفجر شد. دهانش را باز کرد تا خواسته اش را پس بگیرد، اما ظاهراً ارتباط از سوی رابین قطع شده بود.
لحظه ای گنگ و مبهم به الین و اریکا نگاه کرد. اریکا گوشی را از میان پنجه بی حرکت کیمیا بیرون کشید و گفت:
– تموم شد؟
کیمیا سر تکان داد. او لبخند فاتحانه ای زد و گفت:
– مرسی. همین الان می رم.
الین حیرت زده به کیمیا نگاه کرد و گفت:
– تو به رابین چی گفتی؟
کیمیا در حالی که بغض گلویش را به شدت می فشرد به زحمت پاسخ داد:
– نمی دونم… نمی دونم. باید برگردیم. من حالم هیچ خوب نیست.
– تو به رابین چی گفتی؟ اون و دیوید داشتن می اومدن کنار سن.
کیمیا لحظاتی به نگاه حیرتزده الین خیره ماند و بعد گفت:
– فکر نکنم دیگه بیان… رابین… رابین امشب مهمون داره.
و بعد بغضش ترکید. الین با عصبانیت و تقریباً به حالت فریاد پاسخ داد:
– تو واقعاً احمقی.
و بعد دلسوزانه بازوهای کیمیا را در دست فشرد. کیمیا سرش را به شانه او تکیه داد و در میان گریه گفت:
– الین… من… چه کار کردم؟

****
کیمیا یکباره ایستاد. چشمان خسته اش را به الین دوخت و گفت:
– نه. من نمیام.
– دیوونه شدی؟ تا جلوی در دانشکده اومدی حالا می گی نمیام؟
– گفتم که نمیام. حالم خوب نیست. سرم درد می کنه. چشمام می سوزه. اصلاً نمی تونم بیام.
– این دروغها رو واسه یکی دیگه سر هم کن. بیا بریم الان استاد می ره سر کلاس.
– برام مهم نیست. گفتم که حالم خوب نیست.
– تو دروغ می گی.
لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد کیمیا با تأسف سری تکان داد و گفت:
– حق با توئه. من سرم درد می کنه. چشام می سوزه. دیشب تا صبح نتونستم بخوابم، اما هیچ کدوم از اینا درد اصلی من نیست… من فقط یه مشکل بزرگ دارم. اونم اینه که نمی خوام رابین رو ببینم. می فهمی؟ نمی دونم چطور باید توی چشماش نگاه کنم. یعنی اصلاً نمی تونم نگاش کنم.
– بیا بریم کیمیا، بچه نشو… رابین اون کاری رو می کنه که خودش می خواد. تو هیچ تقصیری نداری.
– کاش اینطور بود الین… خواهش می کنم تو تنها برو… برو دیگه اینقدر اذیتم نکن.
الین خوب می دانست که اصرار بیش از این بی فایده است. بنابراین شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– خیلی خوب اگه این طوری راحت تری من می رم ولی بالاخره چی؟
– حالا تا بعد.
الین بی هیچ حرف دیگری از ورودی دانشکده گذشت و کیمیا لحظه ای چند دور شدن او را تماشا کرد و بعد سالانه سالانه به راه افتاد و قصد کرد با اولین ماشین که جلوی پایش ترمز کرد خود را به اتاق تنهایی هایش برساند. اما ظاهراً راننده های پاریسی با او سر ناسازگاری داشتند و ناچارش کردند قدم زنان به سوی سیته حرکت کند و با هر قدم، هزاران بار خود را لعن و نفرین کند.
اما بالاخره صدای بوق ماشینی او را به خود آورد. در جا ایستاد و به سوی صدا بازگشت. اتومبیل دقیقاً جلوی پایش با ترمز محکمی متوقف و در جلو باز شد. لحظه ای قصد کرد بی اعتنا از کنار در باز اتومبیل بگذرد. به همین علت با دو گام بلند از در فاصله گرفت اما پاهایش او را به جای اول بازگرداندند و قبل از آن که بداند چه می کند درون صندلی نرم ماشین فرو رفت و راننده در سکوت مطلق به راه افتاد. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت. حرارت مطبوع و ملایم بخاری ماشین گونه های سردش را نوازش کرد. احساس خلسه خاصی می کرد. ذهن خسته و ناآرامش به آرامشی عجیب دست یافته بود و تکانهای نرم ماشین حالتی خوشایند به روحش میداد

#قسمت۱۰۴
ز مان همچنان سپری می شد و چشمانش در لذت خواب و به تلافی بیداری شب گذشته گرم میشدند و سکوت داخل ماشین خواب آلودگیش را تشدید می کرد.
کم کم احساس می کرد خستگی از عضلاتش بیرون می رود و نیروی از دست رفته اش را به دست می آورد و چشمانش میل به باز شدن دارند. با کف دست چند بار صورتش را مالید و چشمانش را از هم گشود و بلافاصله صورتش را به سوی صندلی راننده گرداند.
رابین روی صندلی کنارش با چهره ای آرام و صبور و کاملاً خونسرد نشسته بود. پلووری به رنگ آبی تیره به تن داشت که با رنگ چشمانش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود و جذابیتش را بیشتر و بیشتر به رخ می کشید. نگاهش که به صورت کیمیا و چشمان گشوده اش افتاد، لبخند ملیح و زیبایی زد و گفت:
– صبح بخیر خانم، بالاخره بیدار شدی؟
کیمیا لحظه ای نگاهش کرد و با به یاد آوردن تلفن دیشبش به جای هر جواب دیگری لبش را گزید. رابین لبخند دیگری زد و دوباره گفت:
– هنوزم که چشمات خسته است. تو دیگه چرا دیشب خوب استراحت نکردی؟
کیمیا شانه ای بالا انداخت و رابین گفت:
– صبحانه خوردی؟
کیمیا این بار با سر پاسخ منفی داد. رابین که حالا از سکوت دراز مدت کیمیا حسابی خنده اش گرفته بود پرسید:
– خانم قصد دارند ما رو از شنیدن صدای قشنگشون محروم کنن؟
کیمیا سری تکان داد و رابین به ناچار گفت:
– دوست داری جایی بایستم صبحانه بخوریم؟
کیمیا به علامت ((نه)) سرش را بالا حرکت داد و رابین دیگر چیزی نگفت. کیمیا دست چپش را بالا آورد و ساعتش را نگاه کرد و ناگهان با حیرت فریاد کشید:
– من خوابیده بودم؟
این بار رابین در حالی که لبخند می زد به جای پاسخ، سر تکان داد. کیمیا با تعجب از پنجره بیرون را نگاه کرد و چون اطرافش را غریبه دید پرسید:
– اینجا کجاست؟
– وقتی قرار بود سرکار خانم رو بیش از یک ساعت و نیم با ماشین بگردونم، مسلماً مجبور بودم که از پاریس بیرون بیام، چون سر و صدای خیابونها نمی ذاشت راحت استراحت کنی.
کیمیا باز به بیرون نگاه کرد و با تعجب گفت:
– باورم نمیشه این همه وقت… البته فکر نمی کنم خواب مطلق هم بوده باشم.
رابین لبخندی زد و زیر لب تکرار کرد:
– خواب مطلق.
کیمیا هم خندید و رابین پرسید:
– گفتی دوست نداری بریم رستوران، نه؟
– دلم نمی خواد از ماشین پیاده بشم.
– خب من می رم برات یه چیزی می گیرم که بخوری.
– دلم نمی خواد تو هم از ماشین بیرون بری.
– زود بر می گردم.
– نه.
– هر طور تو دوست داری.
باز سکوت برقرار شد. رابین گویا ناگهان چیزی را به خاطر آورده باشد گفت:
– صبر کن!
و بعد به سوی کیمیا خم شد. کیمیا بی آنکه عکس العملی نشان دهد در جای خود باقی ماند. رابین باز زیر چشمی نگاهی به او کرد. در داشبورد ماشین را باز کرد و یک بسته شکلات بیرون کشید. به طرف کیمیا گرفت و گفت:
– نه تو از ماشین پیاده می شی نه من.
کیمیا خنده کنان شکلات را از دست رابین گرفت و رابین دستش را پس کشید. در آخرین لحظه کیمیا آستینش را به سوی خود کشید و گفت:
– دستت چی شده؟
رابین با شتاب دستش را عقب کشید و گفت:
– چیز مهمی نیست.
کیمیا دوباره آستینش را کشید و گفت:
– روی مچت چی شده؟
رابین لبخندی زد و پاسخ داد:
– هیچی دختر خوب!
کیمیا مصرانه آستینش را در میان پنجه های خود فشرد و گفت:
– باید ببینم!
رابین با صدای بلند خندید و پاسخ داد:
– گاهی اوقات مثل بچه ها می شی. تو چطور دست منو دیدی؟
– اونش دیگه مهم نیست.
رابین که سر سختی کیمیا را دید دستش را به سوی او دراز کرد. کیمیا آستینش را بالا کشید. ناگهان خنده روی لبانش ماسید و با تعجب گفت:
– این جای چیه؟
رابین لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد:
– چیزی نیست، سوخته.
کیمیا لحظه ای به تاول پر آبی مه به صورت مورب روی مچ رابین خودنمایی می کرد خیره ماند و آهسته پرسید:
– چرا سوخته؟
– همین طوری.
کیمیا کاملاً به طرف رابین برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت و گفت:
– تو مطمئنی که همین طوری سوخته؟
رابین در حالی که سعی می کرد نگاهش را از چشمان او بدزدد، پاسخ داد:
– کاملاً.
– به من نگاه کن بعد جواب بده.
رابین لحظه ای سکوت کرد و پاسخ داد:
– می دونی فرق چشمای من با تو در چیه؟
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– خب معلومه در رنگشون.
رابین سری تکان داد و پاسخ داد:
– اشتباهت در همینه. رنگشون نه، عمقشون. میدونی چشمای من تا ته دلم رو نشون می ده، اما چشمای تو مثل یه چاه عمیقه و به این سادگی نمی شه به آخرش رسید. تو عمق نگاه تو هر چیزی رو میشه پنهون کرد، ولی چشمهای من هر دروغی رو داد می زنن. شاید برای همینه که من نمی تونم چیزی رو از تو پنهون کنم.
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– پس حالا که اینطوره، راستش رو بگو ببینم این سوختگی جای چیه؟
رابین لحظاتی سکوت کرد و بعد در حالی که به نقطه ای نامعلوم در پیش رویش خیره مانده بود پاسخ داد:
– با انبر شومینه سوخته.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– انبر شومینه رو دست تو چه کار می کرد؟
#قسمت۱۰۵
رابین با صدایی که به زحمت شنیده می شد، پاسخ داد:
– بالاخره یه جوری باید از افسون مهمونی که برام فرستاده بودی فرار می کردم.
کیمیا با هر دو دست صورتش را پوشاند و نالید:
– وای خدای من! من با تو چه کار کردم؟
رابین که اندوه کیمیا برآشفته اش کرده بود پاسخ داد:
– اصلاً مهم نیست الهه ی من.
کیمیا چند بار با حالتی عصبی سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
– مهمه رابین خیلی مهمه.
رابین برای آنکه موضوع صحبت را عوض کند کاستی را به کیمیا نشان داد و با خنده پرسید:
– موافقی؟
– من از چیزایی که تو گوش می کنی سر در نمیارم.
– این بارم اشتباه می کنی.
و بعد با نوک انگشت، کاست را به داخل پخش ماشین فشار داد. لحظاتی طول کشید و بعد آهنگ آشنایی در گوش کیمیا طنین انداز شد.
کیمیا با تعجب به رابین نگاه کرد و پرسید:
– اینو دیگه از کجا آوردی؟
رابین لبخند زیبایی زد. نگاه جذابش را به کیمیا دوخت و گفت:
– گوش کن الهه ناز… گوش کن.
کیمیا در حالی که با سر انگشت پوست نازک روی تاول دست رابین را نوازش می کرد، با لبخند چشمهایش را روی هم گذاشت و در طنین دلنواز صدای استاد بنان و آهنگ زیبای الهه ناز غرق شد.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx