رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۳۶تا۱۴۰

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۳۶تا۱۴۰

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

#قسمت۱۳۶
من می خوام بیام ایران که برای همیشه در کنار شما با کیمیا زندگی کنم.
مادر ناگهان چنان هیجانزده شد که کیمیا را به سختی در آغوش کشید و چندین مرتبه او را بوسید و خدا را شکر کرد. پدر هم با خوشحالی خندید و گفت:
– پس مبارکه انشاءالله کیمیا جان بابا اون شیرینی رو بده اینور.
کیمیا خود را از آغوش مادر بیرون کشید و ظرف شیرینی را به پدر وبعد به رابین تعارف کرد.

درست در همان لحظه صدایی از پشت سرش شنید که گفت:
– مثل اینکه کاملاً ببه موقع رسیدیم. چه زود شیرینی خوردین. صبر می کردین تا ما هم بیایم.
کیمیا به عقب برگشت و در کمال ناباوری کاوه و همسرش را پشت سر خود دید. نگاهی به او کرد و در حالی که سعی می کرد حالتی کاملاً عادی به خود بگیرد با لبخند گفت:
– سلام کاوه… رابین، ایشون برادرم کاوه هستن.
رابین از جا برخاست، چند قدم به سوی کاوه برداشت. کاوه کنار تخت آمد و با بی میلی دست رابین را که به سویش دراز شده بود در دست گرفتف نگاه خصمانه ای به او کرد و گفت:
– پس این بچه فرنگی که اینهمه گرد و خاک به پا کرده اینه؟
رابین با حالت خاصی به کیمیا نگاه کرد. کیمیا با نگاه مهربانی پاسخش را داد و با حالتی بی تفاوت گفت:
– این خانوم هم سالومه جون خانم برادرم هستن.
رابین به روی سالومه لبخندی زد و سر تکان داد، اما در پاسخ به دست دراز شده سالومه قدمی به عقب برداشت و به کیمیا نگاه کرد. کیمیا با لبخند حرکتش را تأیید کرد و سالومه با تعجب دستش را پس کشید. پدر گفت:
– بشین رابین جان، کاوه بیا بالا.
و مادر با جمله ی ” سالومه جون شما هم بفرما” صحبتهای پدر را تکمیل کرد. کاوه روی تخت نشست و در سکوت شروع به بازی با حلقه اش کرد. سالومه که همچنان به رابین خیره مانده بود به طعنه زیر گوش کاوه زمزه کرد:
– گردن اونایی که می گن بخت، بخت اوله. آبجی خانومت با داشتن یه همچین جواهری بایدم اردلان بخت برگشته رو پس بزنه.
کاوه چشم غره ای به سالومه رفت و بعد گویا چیزی به خاطر آورده باشد، با حالتی عصبی گفت:
– ما تنها نیستیم. یه نفر دم در منتظر ایستاده، میخواد بیاد تو شما رو ببینه.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
– کی دم دره؟
کاوه اشاره ای به رابین کرد و گفت:
– یکی که خیلی دلش می خواد این شازده پسر رو ببینه.
رابین که تا آن لحظه کاملاً ساکت بود حیرت زده پرسید:
– منو ببینه؟
کاوه که حتی تصورش را هم نمی کرد که رابین به این خوبی معنای صحبتهای او را فهمیده باشد، با تعجب نگاهش کرد، اما لحظه ای بعد به خود آمد و باز با همان لحن خصمانه گفت:
– بله آقا، یه بدبختی پشت این دره که تو از اون سر دنیا بلند شدی اومدی اینجا و زندگیش رو به هم ریختی.
رابین باز با تعجب به کاوه نگاه کرد و کیمیا با عصبانیت فریاد زد:
– تو حق نداشتی اردلان رو بیاری اینجا.
– من نیاوردمش، خودش اومده. بدبخت رو میون زمین و آسمون معلق نگه داشتی. اومده تکلیفش رو بدونه.
– من تکلیف اونو خیلی وقته روشن کردم…
پدر کلام کیمیا را قطع کرد و گفت:
– حالام اتفاقی نیفتاده، کاوه برو دم در یه جوری ردش کن بره.
– من نمی رم، خودتون برین. اصلاً این آقا بره که همه ی شرّا زیر سر اینه.
کیمیا نگاهی به رابین کرد که با همان حالت خونسرد همیشگی به آنها نگاه می کرد. خواست پاسخی بدهد که حرکت لبهای رابین به سکوت وادارش کرد.
– خب اگه این آقا می خواد منو ببینه من می رم دم در.
برای لحظه ای همه به رابین نگاه کردند و پدر گفت:
– پس حالا که اینطوره، کاوه برو بهش بگو بیاد تو.
کاوه از جا بلند شد و زیر لب غرید:
– عجب رویی داری بچه فرنگی!
دلشوره ی عجیبی به جان کیمیا افتاد. با حالتی عصبی انگشتانش را در هم فرو کرد و به سختی فشرد. رابین که از زیر چشم به او نگاه می کرد لبخندی زد و با حرکات لب گفت:
– آروم باش.
کیمیا سر به زیر انداخت و آهسته به مادر گفت:
– من می ترسم مادر. اگه دعواشون بشه چی؟
مادر خنده ای کرد و پاسخ داد:
– نترس عزیزم. ما اجازه نمی دیم اتفای برای کسی بیفته.
درست در همین لحظه کیمیا صدای گفتگوی کاوه و اردلان را شنید و بی اختیار از جا جهید. اردلان همراه کاوه پیش آمد و از همان فاصله سلام کرد و به جز کیمیا همه پاسخش را دادند. رابین به آرامی از جا برخاست. اردلان نزدیک تخت رسید، اما ناگهان در جای خود ایستاد و با تعجب به رابین خیره شد. رابین بی اعتنا به نگاه متعجب و رفتار غیرعادی اردلان جلو رفت و سلام کرد، بعد دستش را پیش برد و گفت:
– من رابین هستم، رابین رایان.
اردلان که هنوز به خود نیامده بود از روی عادت دستش را بالا آورد و دست رابین را گرفت اما چیزی نگفت. رابین باز با همان چهره متبسم گفت:
– آقا کاوه گفتند که شما قصد داری منو ببینید. حتماً موضوع مهمیه که زحمت کشیدید و اومدید اینجا.
اردلان نگاه غضب آلودش را به رابین دوخت و گفت:
– خیلی خوشمزه ای آقا پسر ولی دیگه مزه پرونی بسه.
لبخند رابین عمیق تر شد و پاسخ داد:
#قسمت۱۳۷
ببینید آقا، من متأسفانه نمی دونم که جمله شما چه جور جمله ای بود، یعنی نمی دونم که باید تشکر کنم یا اینکه…
اردلان وسط حرف رابین پرید و گفت:
– لطفاً انقدر خودت رو لوس نکن. من برای حرفهای جدی تری اومدم اینجا. خانمی که شما امشب به خواستگاریش اومدی همسر منه.
رابین خنده ای کرد و پاسخ داد:
– مثل اینکه زبان فارسی شما از منم ضعیف تره. ایشون همسر سابق شما هستن. خب که چی؟
اردلان با عصبانیت به رابین نگاه کرد اما قبل از آن که چیزی بگوید صدای آقای پارسا به گوشش خورد:
– اردلان بیا بشین و اگه حرفی داری خیلی راحت بزن، بدون سر و صدا و دعوا.
اردلان ناچار با بی میلی روی تخت روبروی رابین نشست و گفت:
– گوش کنید پدر جون، من امشب اومدم اینجا تا بدونم تکلیفم چیه. البته فکر می کنم این مسأله لطفی هم به این آقا باشه، چون این بیچاره هم می فهمه که کجای دنیا ایستاده.
رابین لبخند پر تمسخری زد ولی پاسخی نداد و اردان دوباره گفت:
– اگه بنا باشه کیمیا دوباره ازدواج کنه، من در اولویتم چون هرچی باشه ما یه زمانی با هم زن و شوهر بودیم.
کیمیا بلافاصله پاسخ داد:
– بله یه زمانی، نه الان. من حالا خودم برای زندگیم تصمیم می گیرم و تو هم این وسط حقی نداری.
اردلان با عصبانیت نیم نگاهی به کیمیا انداخت و گفت:
– نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار! چیه؟ خوشگل تر و پولدار تر از من گیر آوردی؟
کیمیا با خشم دندانهایش را روی هم فشرد و پاسخ داد:
– آدم تر از تو گیر آوردم.
– اِ… حالا دیگه ما آدم نیستیم؟ اگه آدم نبودم چرا دفعه اول زنم شدی؟

– خر بودم، راضی شدی؟
اردلان با آن که از پاسخ قاطع کیمیا جا خورده بود عقب نشینی نکرد و باز گفت:
– حالا مثلاً عاقل شدی اینو انتخاب کردی؟

– اینا به تو هیچ ربی نداره.
– خیلی جسور شدی خانم. اینم از دانشگاه یاد گرفتی یا پشتوانه محکمی پیدا کردی؟
کیمیا سکوت کرد اما تمام اندامش از شدت خشم می لرزید. رابین که حالت غیر عادی کیمیا را دید پا در میانی کرد و گفت:
– مثل اینکه شما اومده بودید با من حرف بزنید.
اردلان با خشم به رابین نگاه کرد و به طعنه به کیمیا گفت:
– ظاهراً خوب خرش کردی.
کیمیا با عصبانیت فریاد زد:
– حرف دهنت رو بفهم.
رابین قبل از همه پاسخ داد:
– خواهش می کنم شما آروم باش.
– آخه…
– هیس… آقای اردلان! چطوره ما بریم اون طرف حیاط با هم حرف بزنیم؟
اردلان بلافاصله از جا برخاست و گفت:
– اتفاقاً فکر خوبیه. کاملاً موافقم.
و بعد به آن سوی حیاط رفت. رابین هم از جا بلند شد و با آرامش خاصی به کیمیا نگاه کرد. آقای پارسا گفت:
– من واقعاً متأسفم پرسم، این چیزا توی برنامه ما نبود.
رابین لبخند زنان پاسخ داد:
– اصلاً مهم نیست. به هر حال این مسأله باید حل بشه.
بعد به کیمیا نگاهی کرد و پرسید:
– اجازه دارم برم؟
کیمیا لبخند بغض آلودی زد و با حرکت سر موافقت کرد. رابین به سوی اردلان رفت و کیمیا با عصبانیت به کاوه نگاه کرد و گفت:
– همینو می خواستی، خیالت راحت شد؟
کاوه شانه بالا انداخت و گفت:
– به من چه ربطی داره؟ دسته گلیه که خودت به آب دادی.
قبل از آن که کیمیا پاسخی بدهد، مادر هر دو را به سکوت و آرامش دعوت کرد.
اردلان با حالتی عصبی منتظر رابین ایستاده بود و با نوک کفشش پی در پی به سنگ چین دور باغچه ضربه می زد. رابین که رسید سعی کرد خود را آرام تر نشان دهد. رابین به رویش لبخند زد و گفت:
– خب من اومدم، می تونیم شروع کنیم.
اردلان کمی سکوت کرد تا بر خود مسلط شود و بعد با لحن ملایم تری گفت:
– خیلی دلم می خواست می فهمیدم که تو توی این خونه چی می خوای.
رابین لبخند زیبایی زد و گفت:
– دقیقاً همون چیزی که تو می خوای. دخترشون رو.
– یعنی واقعاً تو دنیا دختر قحط اومده که تو از اون سر دنیا پا شدی امدی خواستگاری این دختر؟

– برای تو چی؟

– احمق نشو پسر، وضعیت من با تو فرق میکنه.
– من که سر در نمیارم. چه فرقی؟

– ببین ما قبلاً با زن و شوهر بودیم.
– خب اینکه چیز مهمی نیست. هزاران نفر توی دنیا با هم ازدواج می کنن و از هم جدا میشن باور کن که این اصلاً دلیل موجهی نیست. راستش رو بگو چرا اصرار داری دوباره با کیمیا ازدواج کنی؟

#قسمت۱۳۸
آهان! پس قضیه اینه، سماجت من باعث شده تو فکر کنی این دختره واقعاً چیز خاصیه، اما نه پسر گل، این طور که تو فکر می کنی نیست.
– دوست عزیز، همه چیز رو با هم قاطی نکن. من از سماجت تو بی اطلاع بودم. اما حالا که موضوع رو فهمیدم، دونستنش برام جالب شده.
ادرلان با کف دست با حالتی کلافه چند بار صورتش را مالید و گفت:
– تو حتماً می دونی که ما دو تا به اصرار و به خاطر پدرامون با هم ازدواج کردیم.
– من راجع به زندگی شما دو نفر هیچی نمیدونم. هیچ وقت هم نخواستم بدونم. گذشته کیمیا برای من هیچ اهمیتی نداره.
– باشه، قبول کردم. حالا گوش کن تا همه چیز رو برات روشن کنم. همونطور که گفتم ما به خاطر دیگران با هم ازدواج کردیم و راستش رو بخوای به خاطر دیگران هم از هم جدا شدیم.
– پس پشیمونی؟

– اولش نبودم ولی بعد شدم… می دونی تو زندگی من همیشه پدرم تصمیم گرفته ولی من اینبار تصمیم گرفتم خودم برای خودم تصمیم بگیرم. برای همین هم هست که اصرار دارم دوباره با کیمیا ازدواج کنم، چون پدرم مخالفه، وگرنه فکر نکن که این کیمیا خانم شما گوهر با ارزشیه.
رابین چند بار سر تکان داد، بعد لبخند کنایه آمیزی زد و گفت:
– واقعاً متأسفم. برات خیلی متأسفم اردلان. وقتی بلند شدم دنبالت بیام با خودم عهد کردم که اگه به این نتیجه رسیدم که تو بیشتر از من عاشق کیمیا هستی و واقعاً بهتر از من می تونی خوشبختش کنی، از سر راهت کنار برم، چون من معتقدم هر آدمی به اون کسی تعلق داره که بیشتر دوستش داره، ولی تو احمق تر از این حرفا هستی.
بعد به آرامی به سوی تخت بازگشت. هنوز با تخت چند گام فاصله داشت که اردلان خود را به او رساند و به سوی خود کشیدش و قبل از آن که رابین به خود بیاید سیلی محکمی به صورتش زد و فریاد زد:
– احمق تویی که فکر می کنی این کوه یخ می تونه خوشبختت کنه.
و قبل از آنکه پاسخی بگیرد، با عصبانیت به سوی در رفت.
کیمیا که به شدت از رفتار اردلان جا خورده بود، ناگهان به خود آمد و به سوی رابین دوید، روبه رویش ایستاد و نگاهی به جای انگشتان اردلان روی گونه اش و شیار باریک خون کنار لبش انداخت و با چشمانی پر از اشک گفت:
– هیچ وقت خودم رو نمی بخشم.
لبخندی ملایم لبهای خون آلود رابیت را از هم گشود و صدای آرامش در گوش کیمیا پیچید:
– خوشحالم که هیچ کس به اندازه ی من تو دنیای به این بزرگی عاشق تو نیست!

در اولین قدمی که برداشت چشمش به رابین خورد که مشتاقانه انتظارش را می کشید. به سوی او دوید و سلام کرد. رابین با زیباترین لبخندها پاسخش را داد و گفت:
– خوش اومدی خانم من.
– متشکرم، خواهش کرده بودم نیای فرودگاه. چرا خودت رو به زحمت انداختی؟
– بس کن الهه ی من، برای من حتی سی ثانیه زودتر دیدن تو هم مهم بود اونوقت تو توقع داشتی صیر کنم تا بیای دانشگاه و ببینمت؟
– آه نه دیوونه، من فقط می خواستم…
– بیا بریم عزیزم.

کیمیا با تعجب نگاهش کرد و پشت سرش راه افتاد. وقتی از سالن خارج شدند رابین لوازم کیمیا را داخل ماشین قرار داد و کنار او روی صندلی نشست و در شکوت، ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. کیمیا از زیر چشم به چهره ی رنگ پریده، چشمان سرخ رنگ و حالت کسل رابین نگاه کرد و آهسته پرسید:
– اتفاقی افتاده؟
– رابین ناگهان به خود آمد و به سوی کیمیا برگشت و باز چشمانش خندیدند و لبهایش با تکانی آرام پاسخ داد:
– نه.

باز سکوت برقرار شد. کیمیا به ناچار بار دیگر سکوت را شکست و گفت:
– تو حالت خوبه؟
– کاملاً.
– ولی ظاهرت اینو نشون نمی ده.
– به ظاهرم توجه نکن، فقط کمی ژولیده ام. این طور نیست؟
– نه، به نظر من چیزی بالاتر از این حرفاست.
– خودت رو نگران نکن الهه ی قشنگم، من مثل..

اما کلامش را نیمه کاره رها کرد. کیمیا مضطرب پرسید:
– تو چی؟
– هیچی نترس عزیزم. فقط می خواستم بگم مثل همیشه ام، اما ترسیدم دروغ گفته باشم.
– پس یه چیزایی هست، نه؟
رابین باز هم سکوت کرد، ولی چند لحظه بعد ناگهان گفت:
– وای خدای من!

کیمیا دستپاچه پرسید:
– چیه؟ چی شده؟
رابین دستش را به طرف صندلی عقب دراز کرد و دسته گلی را بالا آورد و به دست کیمیا داد و گفت:
– معذرت می خوام. انقدر هیجانزده بودم که فراموش کردم بیارمش.

کیمیا خنده ای کرد و گلها را از دست های لرزان رابین گرفت و بویید و گفت:
– خیلی قشنگه، مرسی.
– قابل شما رو نداره.
– اوه، خیلی راه افتادی.

رابین خندید، اما در صدای خنده اش هم اندوهی نهفته بود که کیمیا متوجه آن می شد ولی علتش را نمی فهمید. به همین خاطر دوباره پرسید:
– چیزی مونده که بخوای به من بگی؟
– آره.
– خب بگو.
– زخم قشنگ چونه ات چطوره؟
کیمیا دستی روی جای بخیه های زیر چانه اش کشید و گفت:
– خوبه.

رابین شاخه گلی را از میان گلها جدا کرد و با گلبرگهایش چانه زخمی کیمیا را نوازش کرد و گفت:
#قسمت۱۳۹
تو فکر می کنی اون لحظه ای برسه که من بتونم با خیال راحت تو رو ستایش کنم؟
– فعلاً که همه چیز اون طوری پیش می ره که تو می خوای.
– واقعاً؟ راستی پدر و مادرت چطورن؟
– خیلی خوب. این بار برای اولین بار وقتی منو راهی می کردن، اون ترس و اضطراب تو نگاهشون نبود. به گمونم که تو معجزه کردی. تصورش رو هم نمی کردم به این سرعت تو دل همه جا باز کنی.
– حتی کاوه؟
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– تو دل سالومه که خوبب جا باز کردی. اختیار کاوه هم که دست خانومشه. پس به زودی در این مورد هم موفق می شی.
– امیدوار باشم؟
– حتماً. حالا تو تعریف کن ببینم، تو این مدت چه کار می کردی؟
– تمام کارهایی که شما فرموده بودید.
– همه شون تموم شد؟
– بله سرکار خانم.
– بهت تبریک می گم. کارت عالیه!
– مرسی عزیزم.

کیمیا نگاهی موشکافانه به چهره رابین کرد و گفت:
– فکر می کنم خودت رو زیادی خسته کردی، این طور نیست؟
– نه، نه… من فقط یه کم فشرده برنامه ریزی کردم که پیش از اومدن تو کارها تموم بشه

.لازم نبود انقدر عجله کنی.
– چرا عزیزم لازمه، خیلی لازمه.
– حالا بگو بدونم به نتیجه ای هم رسیدی؟
– من از ابتدا به این نتیجه رسیده بودم. تمام این کارها به خاطر اجرای دستورات شما بود.
– خب حالا چی؟
– نمی دونم الهه ی من، من نیاز به کمک دارم. احساس می کنم تو من رو به یه برزخ پرتاب کردی.

کیمیا عمیق تر به چهره ی گرفته، چشمان خسته نگاه غبار آلود رابین نگاه کرد و گفت:
– باور کن من می خواستم که…
– می دونم، می دونم الهه ی من.

به من بگو رابین، بگو تو چت شده؟
– الهه ی من، باورت نمی شه اگه بگم من شبها و روزهای خیلی بدی رو گذروندم و حالا واقعاً خسته ام، خیلی خسته.

کیمیا دلجویانه نگاهش کرد و گفت:
– رابین من، عزیز دلم، تو با خودت چه کار کردی؟
رابین باز سکوت کرد و کیمیا دوباره گفت:
– دیگه تموم شد. همه چیز تموم شد. تو دیگه نباید خودت رو عذاب بدی. فردا مال ماست.

لبهای رابین لرزید و نگاه ناآرامش روی چشمان کیمیا ثابت ماند. کیمیا با تعجب پرسید:
– چیزی می خوای بگی.

رابین پاسخی نداد و کیمیا کلافه دوباره گفت:
– حرف بزن رابین، خواهش می کنم.
– ما می تونیم امشب شام رو با هم بخوریم؟ البته اگه تو خسته نیستی.
– نه، من خسته نیستم. اما…
– می دونم چی می خوای بگی عزیز دلم. من یه تصمیم جدی گرفتم. الان تو رو می برم خوابگاه وسایلت رو اونجا بذار و کمی استراحت کن. من چند جایی کار دارم، کارام رو انجام می دم و یک ساعت بعد میام دنبالت، شب با هم میریم به یه رستوران خوب و من آخر شب تمام برنامه هام رو برات توضیح می دم.

کیمیا با نگرانی بسیار نگاهش کرد و پاسخ داد:
– باشه، هرچی تو بگی.

و بعد در سکوت به صندلی اش تکیه کرد و پلکهایش را روی هم گذاشت و تا زمان رسیدن به خوابگاه، هیچ کدام حتی یک کلمه حرف نزدند. جلوی در، رابین بار دیگر با همان حالت عجیب نگاهش کرد و گفت:
– فراموش نکن که یک ساعت دیگه میام دنبالت.
– باشه.
– حالا دیگه اخمات رو باز کن. فرصت من برای دیدن تو خیلی کمه. پس اون ابروهای قشنگت رو از هم باز کن و بذار خوب ببینمت.

کیمیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– من که از حرفای امروز تو هیچ سر در نمیارم، خواهش می کنم واضح تر حرف بزن.
– باشه عزیزم، امشب همه چیز رو برات توضیح می دم، فقط کمی بهم فرصت بده و انقدر نگران نباش.

کیمیا لبخند تلخی زد و گفت:
– پس تا شب.

بعد آرام به راه افتاد، اما رابین همچنان ایستاده بود و دور شدن او را نگاه می کرد.
تمام یک ساعتی که قرار بود صرف استراحت کند با افکار آزار دهنده و تصورات وحشتناک گذشت و بعد سر ساعت مقرر با حالتی خسته و کلافه به سوی محل قرارش با رابین رفت و او را در آنجا منتظر دید.
ظاهراً وضعیت روحی اش خیلی بهتر بود و حسابی به خودش رسیده بود. از دور بوی خوب عطر همیشگی اش شامه کیمیا را پر کرد و وقتی نزدیکش رسید از آراستگی بیش از حدش تعجب کرد. با این حال بی هیچ گفتگوی اضافه ای کنار او داخل ماشین نشست.
تا وقت شام هنوز ساعتی فرصت بود اما کیمیا از برنامه رابین برای این یک ساعت هیچ سؤالی نکرد و اختیار عمل را به او سپرد. رابین نیز بی آنکه حرفی از مصدش بزند، او را با خود به نزدیکترین مرکز خرید برد و هرچه را فقط به آن نگاهی از سر رغبت می انداخت خرید. هردو با دستهای پراز بسته های کوچک و بزرگ به داخل ماشین بازگشتند و راهی رستوران مورد علاقه رابین شدند.
در رستوران رابین بهترین غذاها را سفارش داد و مجلل ترین میزها را برایش چید طوری که کیمیا ناچار شد از هر غذا تنها یک قاشق بخورد تا همه را چشیده باشد. در تمام این مدت رابین با ولع سیری ناپذیری نگاهش می کرد و هربار که زبان باز می کرد طوری کلماتش را در هوا می قاپید که گویا همه را می بلعید.

#قسمت۱۴۰
و این رفتار عجیب او کیمیا را بشدت نگران می کرد و حتی ظاهر همیشه آرامش نیز نمی توانست دلشوره و نگرانی بیش از اندازه کیمیا را کاهش دهد.
بالاخره بعد از صرف شام بار دیگر به داخل ماشین بازگشتند. رابین باز هم خوانندگان فارسی زبان را انتخاب کرد و آوای آشنای موسیقی ایرانی در گوش کیمیا طنین انداز شد. رابین همچنان در سکوت از خیابانهای شهر می گذشت و هرازگاهی گرمترین و عاشقانه ترین نگاههایش را پیشکش چشمان خمار آلود کیمیا می کرد.
بالاخره کیمیا که همچنان نگرانی آزارش می داد، سکوت را شکست و گفت:
– داریم دور خودمون می چرخیم؟
– نه عروسک قشنگم.
– پس چرا نمی رسیم؟
– به کجا؟
– نمی دونم کجا داریم میریم.
– می ریم به خونه ی من، البته اگه شما اجازه بفرمایید.

کیمیا با تعجب به رابین نگاه کرد و با خنده پرسید:
– نکنه اینا خرید عروسی بود و اون شام هم شام عروسی؟
گونه های رنگ پریده رابین سرخی و حرارتی گرفت و گفت:
– نه عزیزم، ما قول دادیم که تهران عروسی کنیم. فراموش کردی؟
کیمیا خنده ی بلندی کرد و گفت:
– من که نه، ولی فکر کردم شاید شما فراموش کردید آقا.
– خیالت راحت باشه نازنین من، حافظه من خیلی خوب کار می کنه.
– پس میریم خونه تو چه کار؟
– ببینم خونه ی من فقط برای عروسی باید رفت؟
کیمیا باز به خنده افتاد و پاسخ داد:
– منظورم این بود که برنامه خاصی داری؟
– آره می خوام تو رو بذارم خونه خودم.
– یعنی من دیگه خوابگاه نرم؟
– تا وقتی من بر می گردم نه.
– تا وقتی تو بر می گردی؟ مگه تو جایی می خوای بری؟
– آره عزیزم.
– آهان فهمیدم. حتماً قصد داری بری پیش پدرت و باهاش صحبت کنی. راستی رابین، فکر میکنی با برنامه های تو موافقه؟
– اون موافقت کرده کیمیای من.
– پس برای چی می خوای بری اونجا؟
– من گفتم می خوام برم پیش پدرم؟
– نه، پس کجا می خوای بری؟
– به یه مسافرت، البته خیلی کوتاه.
– مسافرت؟ تنها؟
– بله عزیزم تنهای تنها.
– چرا…؟ تو کجا می خوای بری؟
– ببین الهه ی قشنگم، من به تو قول داده بودم زمانی واقعاً قدم توی زندگیت بذارم که به اطمینان کامل رسیده باشم. اما الان تو یه برزخ اسیرم. من به تو قول دادم باید به قولم عمل کنم.

چیزی در وجود کیمیا شکست و لبهایش لرزید. دلش می خواست به او بگوید که هیچ نیازی به وفای عهدش نیست، اما دهانش باز نمی شد. این شرطی بود که خودش برای رابین گذاشته بود و اکنون نمی توانست به سادگی از آن بگذرد. از سوی دیگر دلش نمی خواست تا همیشه رابین را این طور سرگردان ببیند. بنابراین مجبور بود به خواست رابین تن در دهد. هرچند هیچ احساس خوبی نسبت به این کار نداشت. صدای نرم رابین باز روحش را نوازش داد:
– الهه ی قشنگم! تو که می دونی من چی میگم.

با لکنت پاسخ داد:
– آره… می… می فهمم.
– چیه؟ از چیزی ناراحتی؟
– نه، فقط ای کاش قبل از اینکه من بیام میرفتی.
– بله بهش فکر کرده بودم، ولی نمی تونستم. باید تو رو می دیدم. می خواستم تو رو سیر ببینم بعد برم، ولی مثل اینکه دل لعنتی من سیر شدن تو کارش نیست.

کیمیا با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
– این حرفا رو از کجا یاد گرفتی شیطون من؟
رابین تنها لبخند زد. باز لحظه ای سکوت برقرار شد. این بار رابین سکوت را شکست و گفت:
– من همین امشب می رم و درست ده شب بعد همین موقع بر می گردم.
– کجا می ری؟
– نمی دونم. می رم یه جایی که در آرامش مطلق خودم رو از این سرگردونی نجات بدم.
– منو ببخش رابین، من تو رو توی این طوفان هل دادم.
– بس کن عروسک قشنگم. خودت هم می دونی که این طور نیست. تو به من تمام دنیا رو هدیه کردی و من وقتی برگشتم می خوام با تمام وجود از این هدیه بزرگ استفاده کنم. زندگی با تو موهبت بزرگیه که نصیب هر کسی نمیشه.

کیمیا لبخند زیبایی زد و گفت:
– منتظرت می مونم تا برگردی.
– می تونی توی خونه من بمونی؟
کیمیا لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد با قاطعیت پاسخ داد:
– نه، نه. برگرد. فکر نمی کنم بتونم بدون تو، توی اون خونه دووم بیارم. خواهش می کنم برگرد و از من نخواه که اون خونه رو بی تو تحمل کنم.

رابین لبخند غم آلودی زد و گفت:
– هر طور که راحت تری، پس این کلید رو بگیر و هر وقت خواستی سری به اونجا بزن.

کیمیا کلید را گرفت و گفت:
– یادت باشه فقط ده شب فرصت داری.
– مطمئن باش که بیشتر از این طول نمی کشه. من از همین حالا دلم برای تو تنگ شده و برای لحظه بازگشت بی تابم.

کیمیا پیشانی اش را به شانه رابین تکیه داد و اجازه داد اشکهایش شانه او را خیس کنند. وقتی که آرام شد سرش را بالا آورد و چون صورت رابین را هم غرق اشک دید، باز احساس دلشوره کرد.. باورش نمی شد بتواند پاریس را بدون وجود گرم رابین تحمل کند. همیشه رفتن رابین عذابش میداد و این بار بیش از همیشه.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx