رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۲۶تا۳۰

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۲۶تا۳۰

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

#قسمت۲۱
اقای توکلی به همسرش چشم غره ای رفت و گفت:

_فرانسه اومدی رسم مهمون نوازی یادت رفته؟با اشک از مهمون ما پذیرایی می کنی؟بلند شو خانم…یه چای گرم برای مهمون عزیز ما بیار که حتما بهش مزه می ده.

خنم توکلی بلافاصله از جا برخاست و به اشپزخانه رفت.کیمیا فرصتی پیدا کرد تابا نگاهش اپارتمان ان ها را وارسی کند .اقای توکلی در حالی که جعبه ای گز اصفهان بر ای کیمیا می اورد گفت:

_ پدر می گفت به امید خدا دانشجوی سوربن هستی.کدوم دانشکده؟

– علوم.می خوام شیمی بخونم.

_افرین افرین

خانم توکلی که با سینی چای از اشپزخانه خارج میشد گفت:

– ما هم د وتا پسر داریم.

کیمیا لبخند زد و پاسخی نداد و اقای توکلی گفت:

_امشب رو خوب استراحت کن فردا با هم میریم دانشگاه و کار های ثبت نام روانجام میدیم.

-نمی خوام زیاد مزاحم شما بشم.

_باز که شروع کردی .دختر جون مزاحمت یعنی چی؟این جا ثبت نام تو دانشگاه کار چندان مشکلی نیست .همه کارا با کامپیوتر انجام میشه.زیاد معطلی نداره.فعلا چایی رو بخور.بعد بلند شو برو تو اتاق پسر ها یه لباس راحت بپوش که باید کلی از ایران برامون تعریف کنی.

کیمیا فنجان چایش را از رو میز برداشت و در حالی که لبخند می زد خدا رو شکر کرد که این زوج مهربان را در این شهر غریب دارد.

حق با آقای توکلی بود. ثبت نام دانشگاه به مدد استفاده از تکنولوژی پیشرفته، کار بسیار آسانی بود و سوربن دانشگاه بسیار بزرگی با نمایی قدیمی و زیبا در خیابان ژوسن ژاک.
کیمیا تمام اطلاعات لازم را در اختیار دانشگاه گذاشت و بنا شد برای بردن مدارک و ثبت نهایی از سوی دانشگاه به او اطلاع داده شود. ضمن آن که قرار بر آن شد که او در خوابگاه دانشجویی یا به اصطلاح فرانسویها سیت یونیور سیته اقامت گزیند. اما تا آن زمان بنا شد در آپارتمان آقای توکلی و اتاق پسرهایش منزل گزیند. گرچه این کار برایش چندان ساده نبود، ولی هرچه بود از سرگردانی در شهر و دنبال هتل گشتن آسان تر بود.

#قسمت۲۲
خوشبختانه خیلی طول نکشید تا از دانشگاه به او اطلاع داده شد که همراه مدارکش برای ثبت نهایی به دانشکده علوم مراجعه نماید و پس از آن با سرعت کارت اقامت در خوابگاه برایش صادر گردید و او شادمان از رفع زحمتش، با خانواده توکلی خداحافظی و به سوی سیته نقل مکان کرد. سیته در فاصله ای نه چندان دور از دانشگاه در محوطه ای وسیع در میان چمنزار ها و فضای سبز زیبایی قرار گرفته بود. ساختمانهای چند طبقه پر از اتاقهای ۷،۶ متری که هر کدام مختص یک دانشجو بود، ساختمانهای دختران و پسران از هم مجزا، ولی همگی در یک محل قرار داشت. مسئول خوابگاه دختران اتاق کیمیا را به او نشان داد و با عجله به محل کار خود برگشت. کیمیا چند لحظه ای داخل اتاق به دور خود چرخید. یک تخت، یک میز، یک کمد دیواری و در گوشه اتاق یک دستشویی کوچک و خوشبختانه پنجره ای که رو به محوطه باز می شد. کیمیا به طرف پنجره رفت و قبل از هر کار دیگری آن را گشود. هوای سرد و تازه به داخل اتاق هجوم آورد. نفسی تازه کرد و به سقف اتاق خیره ماند. مسلماً این اتاق جایی بود که او می باید روزها و ماهها و سالها از عمرش را در آن صرف می کرد. این اتاق کوچک تنها پناهگاه او در این شهر غریب بود و دیوارهای آن مونس شبها و روزهای آینده اش. از این تصور باز هم بغض راه گلویش را سد و چشمانش را مرطوب کرد.
***
کیمیا تقریباً تمام آنچه را که نیاز داشت خریده بود و اکنون با دو بسته ی بزرگ به زحمت از پله های خوابگاه بالا می آمد. درست در دومین پاگرد وقتی به کمک نرده ها خود را بالا می کشید، بشدت با دختری که از پله ها پایین می آمد برخورد کرد و بسته ها از دستش به زمین افتاد. دختر که گویا چنان عجله داشت که اصلاً او را ندیده بود، با شرمندگی با جملاتی که مخلوطی از فرانسه و انگلیسی بود، عذرخواهی کرد و با سرعت شروع به جمع آوری خریدهای کیمیا از روی زمین کرد. کیمیا با تعجب به او نگاه کرد و دختر که از سکوت کیمیا متعجب شده بود، همان طور که با سرعت خوراکیها را درون کیسه می ریخت، سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. کیمیا با تعجب به دختر موبور و کک مکی مقابلش که چشمان ریز و سبزش را تا آخرین حد گشوده بود نگاه کرد . گفت:
– خودم جمع می کنم. لطفاً از این خرابترش نکنید.
دخترک لحظه ای دست از کار کشید و از روی زمین بلند شد و آهسته گفت:
– واقعاً معذرت می خوام. من کمی عجله داشتم.
– خب برید به کارتون برسید.
– ولی آخه…
– آخه نداره. من خودم اینا رو جمع می کنم. فقط شما بیشتر مواظب باشید که دفعه بعد با سر از پله ها پایین نرید.

#قسمت۲۳
ختر جوان لبخند شیرینی زد و گفت:
– حتماًً.
و بعد دوباره از پله ها پایین دوید، ولی هنوز چند پله بیششتر نرفته بود که دوباره بالا دوید. رو به روی کیمیا ایستاد و گفت:
– راستی نگفتی تو کی هستی؟
کیمیا که از نحوه ی سؤال کردن او خنده اش گرفته بود با خنده پاسخ داد:
– باید می گفتم؟
دخترک کمی جا خورد و با خنده پاسخ داد:
– نمی دونم، شاید. می دونی من فرانسه ام زیاد خوب نیست. فقط به خاطر نامزدم دیوید به این دانشگاه اومدم. قبول کن که فرانسه حرف زدن خیلی کار سختیه.
کیمیا که از سادگی دختر خوشش آمده بود، به رویش لبخندی زد و ئر حالی که دستش را پیش می برد گفت:
– من کیمیا هستم. دانشجوی سال اول شیمی.
دختر جوان هیجان زده دستهایش را به هم کوفت و گفت:
– چه عالی! پس با هم همکلاسی هستیم.
کیمیا که از رفتار دختر خنده اش گرفته بود، با سر حرف او را تأیید کرد و بعد پرسید:
– تو هم دانشجوی همین خوابگاه هستی؟
– بله طبقه دوم اتاق ۲۸، نه نه ۲۹٫
کیمیا باز خندید و گفت:
– ظاهراً ما خیلی به هم نزدیکیم، من هم طبقه ی دوم اتاق ۲۵ هستم.
– از این بهتر نمی شه. حالا که اینطور شد، باید کمکت کنم و خریدهاتو تا اتاقت ببریم.
کیمیا چیزی نگفت و اجازه داد تا دخترک او را تا اتاقش همراهی کند.
دختر جوان بسته ها را روی میز گذاشت و گفت:
– حالا خیالم راحت شد.
و بعد بی آنکه منتظر تعارف کیمیا بماند روی صندلی نشست. ایمیا لبخندی زد و گفت:
– من فکر می کردم تو خیلی عجله داری.
دختر یک باره از جا جست و گفت:
– وای دیوید پایین منتظرمه.
و به طرف در دوید. کیمیا چند گام به سویش برداشت و گفت:
– هی صبر کن… نگفتی اسمت چیه؟
و دختر همان طور که در راهرو می دوید، فریاد زد:
– الین… الین استار…
و همچنان که از پله ها می پیچید برای کیمیا دست تکان می داد.

#قسمت۲۴
شاید بعد از اولین برخورد، کیمیا هرگز فکر نمی کرد که الین این طور به او وابسته شود. او دختر انگلیسی شیطان و شلوغی بود که به قول خودش صرفاً به خاطر همسر آینده اش دیوید به این دانشگاه آمده بود و و قصد درس خواندن داشت. و نامزدش دیوید پسری خجالتی، آرام و متین بود و هر بار که کیمیا آن دو را با هم می دید از این همه تناقض، واقعاً خنده اش می گرفت، اما با این حال آن دو در ظاهر کاملاً خوشبخت بودند و از زندگی خود لذت می بردند. الین تمام واحدهای کیمیا را گرفت و حتی ساعتهای رفت و آمدش را با کیمیا هماهنگ می کرد. گرچه بین او و الین تفاوتهای بسیاری بود، اما کیمیا از بودنش راضی و خشنود بود، زیرا او در هر حال دوست خوبی به حساب میآمد و کیمیا با او احساس راحتی می کرد.
آن روز هم چون روزهای دیگر همراه الین از ساختمان دانشگاه خارج سد و در حالی که به یکی از همان جوک های بی مزه و تکراری او گوش میکرد، به محوطه ی دانشگاه قدم گذاشت. الین آنچنان تند حرف می زد که گاهی انگلیسی و فرانسه را با هم مخلوط می کرد و کیمیا بیشتر به حرف زدن او می خندید تا جوکهایش. همان طور که پیش می رفتند، کیمیا ناگهان در جای خود متوقف شد و با چشمانی گرد شده از تعجب به نقطه ای از حیاط دانشکده خیره ماند. الین بعد از آن که همان طور در حال حرف زدن چند گام به جلو برداشت، متوجه توقف کیمیا شد و حیرتزده به سوی او بازگشت و پرسید:
– اتفاقی افتاده؟
کیمیا که سعی می کرد بر خود مسلط شود، با دستپاچگی پاسخ داد:
– نه. چیز مهمی نیست. فقط می خواستم بدونم تو اون مرد رو می شناسی؟
و با دست به یکی از چند پسر جوانی که در گوشه حیاط با صدای بلند مشغول گفتگو بود، اشاره کرد. الین امتداد انگشت کیمیا را با نگاه دنبال کرد و وقتی به مقصد رسید با حالت خاصی لبخند زد و گفت:
– اون چشم آبی قد بلنده؟
کیمیا با سر تأیید کرد و الین باز با خنده گفت:
– فکر می کنم تمام دختر های دانشگاه یا نه، تقریباً تمام دخترهای پاریس رابین رو می شناسن.

#قسمت۲۵
کیمیا یا با تعجب به الین نگاه کرد و بعد گفت:
– تو همین دانشگاه درس می خونه؟
– آره. همکلاسی دیویده. فقط دو ترم از ما جلوتره. ممکنه تو بعضی از کلاسها باهاش همکلاسی باشیم.
بعد به عادت همیشه کک مکهای روی بینی اش را خاراند، لبخندی پر شیطنت زد و گفت:
– نکنه تو هم می شناسیش؟
– تقریباً.
– از کجا؟ نکنه شهرت این زیبای مریخی به کشور شما هم رسیده.
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– شهرتش که نه، ولی خودش آره.
این بار الین با تعجب به کیمیا نگاه کرد و گفت:
– چطور؟
کیمیا حالتی بی تفاوت به خود گرفت و پاسخ داد:
– این آقا، خواهر زاده ی زن عموی منه.
الین با تعجب پرسید:
– یعنی خاله رابین با یه ایرانی ازدواج کرده؟
– آره. البته ایرانی مقیم لس آنجلس.
– خیلی جالبه.
کیمیا شانه هایش را بالا انداخت و همراه الین از مقابل جمع پسرها عبور کرد، ولی رابین با دیدن او بی آنکه تعجب کند، قدمی به جلو برداشت و مؤدبانه گفت:
– بن ژور مادموزل.
کیمیا که از دیدن حالت با مزه ای که رابین به خود گرفته بود به سختی خنده اش را مهار می کرد، به فارسی جواب داد:
– سلام آقا.
الین با تعجب به کیمیا نگاه کرد. رابین گ.یا تازه متوجه حضور او شده بود، دستش را دراز کرد و این بار با زبان انگلیسی با الین به گفتگو پرداخت. بعد دوباره رو به کیمیا کرد و این بار با همان لهجه ی فارسی جالبش گفت:
– خوشحالم که شما رو اینجا می بینم.
– به من نگفته بودید اینجا درس می خونید.
رابین با بی تفائتی زیبایی، یکی از شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– فکر نمی کردم لازم باشه، ولی به هر حال فعلاً اینجا هستم و اگه به کمک احتیاج داشتید می تونید روی من حساب کنید.
و بعد بی آن که منتظر پاسخ کیمیا بماند در حالی که برای الین سر تکان می داد، با گفتن کلمه (( روز بخیر)) به عقب برگشت. وقتی از او فاصله گرفتند، الین خنده ای کرد و گفت:
– می بینی پسر خیلی جالبیه. به قول دیدید بیحساب و کتابترین زندگی دنیا رو داره. اما با این حال آدم خیلی موفقیه. راستی اون به تو چی گفت:
– گفت که اگه کمک بخوام می تونم روی اون حساب کنم.
الین چشمان ریزش را تا آخرین حد گشود و گفت:
– این خیلی خوبه که مردی مثل رابین از تو حمایت می کنه.
کیمیا اخمی کرد و پاسخ داد:
– کی گفت که اون از من حمایت می کنه؟
– خودش گفت. همین الان.
کیمیا می خواست به الین بفهماند که حرفهای رابین فقط تعارف بوده، اما هرچه در ذهنش جستجو کرد معادلی برای کلمه ی ((تعارف)) در زبان انگلیسی یا فرانسه پیدا نکرد. به ناچار گفت:
– رابین فقط حرف زد. من هیچ نیازی به کمک اون یا کس دیگه ای ندارم.
الین در حالیکه نگاه تحسین آمیز خود را به کیمیا دوخته بود، گفت:
– تو دختر شجاعی هستی کیمیا، اما اگر من به جای تو بودم کمک رابین رو رد نمی کردم. اون مرد خیلی مقتدریه و کارهای زیادی از دستش برمیاد که از دیگران ساخته نیست.
کیمیا لبخند تمسخر آمیزی زد و پاسخ داد:
– از راهنماییت واقعاً متشکرم، ولی همان طور که گفتم من نیازی به کمک ندارم. تو هم نگران نباش، می تونم از خودم مراقبت کنم.
الین در حالی که برای کیمیا دست می زد، هیجانزده گفت:
– عالیه! خیلی عالیه دختر ایرانی.
کیمیا مانند اینکه چیزی را به خاطر آورده باشد، ناگهان پرسید:
– راستی نگفتی، رابین توی خوابگاه پسرهاست؟
الین خنده بلندی کرد و پاسخ داد:
– اوه نه. اون یه آپارتمان فوق العاده توی پاریس داره.
کیمیا تنها سر تکان داد و الین دوباره گفت:
– اون خیلی پولداره. پدرش یه کارخونه بزرگ ماشین سازی داره و رابین تنها پسرشه.
کیمیا لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
– مثل اینکه عمو نادر تو تمام حرفاش این یکی رو راست گفته بود.
الین با تعجب به کیمیا نگاه کرد و گفت:
– چیزی گفتی؟
کیمیا در حالی که می دانست الین فرانسه را هم به سختی حرف می زند تا چه رسد به فهم کلمات فارسی، با خنده گفت:
– نه چیز مهمی نبود.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx