رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۳۶تا۴۰

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۳۶تا۴۰

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

 
#قسمت۳۶
الین وحشتزده پرسید:
– توی این هوا؟
رابین تنها لبخند زد و آماده پریدن شد. در آخرین لحظه کیمیا که او را در پریدن میان آبهای سرد سن مصمم می دید، گوشه لباسش را به سوی خود کشید و گفت:
– نپر دیوونه.
رابین به سویش خم شد و آهسته به زبان فارسی گفت:
– نه کاری که تو خواستی باید انجام بشه خانم کوچولو.
و در یک چشم به هم زدن به داخل آب پرید.
در یک لحظه ولوله ای میان مسافران قایق افتاد و همه خیره خیره به آن قسمت از آب که رابین در آن فرو رفته بود نگاه کردند و چون دقایقی گذشت و از او خبری نشد، هیجان بیشتری تماشاگران را در خود گرفت. کیمیا که تمام اندام نحیفش از شدت هیجان و سرما می لرزید، با آشفتگی بسیار از جا برخاست و ملتمسانه به دیوید نگاه کرد. دیوید و الین چنان غافلگیر شده بودند که هنوز هم نمیتوانستند آنچه را که دیده بودند، باور کنند. لحظات برای کیمیا به سختی و کشدار میگذشت و نگاهش هر لحظه مضطرب تر می شد، از داخل وجودش با تمام قوا نام رابین را فریاد می کشید، بی آنکه حتی کلمه ای از حنجره اش خارج شود.
بالاخره بعد از چند دقیقه جسم بی حرکت رابین روی آب شناور شد. کیمیا که نفسش از شدت هیجان بالا نمی آمد، لحظاتی به جسم شناور رابین روی آب خیره ماند و بعد ناگهان بغضش ترکید و در میان گریه چندین مرتبه نالید:
– نه… نه…
تمام مسافران با تعجب به او نگاه می کردند. الین به زحمت کیمیا را روی صندلی نشاند و سعی کرد او را آرام کند، اما خودش نیز چنان آشفته بود که هیچ کاری از دستش برنمی آمد. حتی دیوید هم گیج شده بود و نمی دانست چه باید بکند. کیمیا همچنان که گریه می کرد، فریاد زد:
– چرا هیچ کس کمکش نمی کنه؟ کمکش کنید.
زبان فارسی کیمیا گرچه برای همه ی نظاره گران نامفهوم و عجیب می نمود، اما دیوید را به خود آورد. او ناگهان از جا جست و با سرعت کاپشنش را از تن در آورد و به سوی الین پرت کرد و ه سوی لبه قایق دوید. وقتی دیوید خود را برای پریدن در آب آماده می کرد، ناگهان جسم بی حرکت رابین تکانی خورد، لحظه ای زیر آب رفت و دوباره بیرون آمد و در حالی که تمام تن و سرش زیر آب بود دستش را در هوا تکان داد و بعد صدای همیشه شادش به گوش رسید که فریاد می کشید:
– براوو! شرقی زیبا برای من نگران می شه… خودت بیا کمکم کن… بپر… بپر.

#قسمت۳۷
کیمیا چند لحظه ای بی آنکه بتواند حتی دهانش را باز کند، همان طور وحشتزده به رابین نگاه کرد. سرنشینان قایق به افتخار او و شیرجه ی موفقش برایش دست می زدند، اما کیمیا همچنان می لرزید و نمی توانست حرکت سریع چانه اش را مهار کند. چند لحظه ای بعد رابین به سوی قایق شنا کرد و با کمک خدمه از آب بیرون کشیده شد و یکراست به سوی کیمیا آمد، ولی به جای آن که روی صندلی بنشیند جلوی پای کیمیا، کف قایق زانو زد و گفت:
– من فقط از امر تو اطاعت کردم. باور کن نمیخواستم ناراحت بشی.
کیمیا لحظه ای به او نگاه کرد. از موهای زیتونیاش قطره قطره آب می چکید و لبهایش به سفیدی گرائیده بود و به شدت می لرزید که البته در آن هوای سرد چیز عجیبی نبود. کیمیا که هنوز هم نمی توانست حرف بزند، به زحمت بر خود مسلط شد و با عصبانیت گفت:
– تو واقعاً فکر می کنی ترسوندن من موفقیت بزرگیه…؟ تو فکر می کنی این که من برات نگران شدم، جز حس همنوع دوستی، معنای دیگه ای داره؟
رابین چند لحظه ای متفکرانه سکوت کرد و بعد با تأسف سری تکان داد و گفت:
– حقق با توئه کیمیا. شما دخترای شرقی احساسات عجیب و غریبی دارید. من مطمئنم که اگه به جای من یه مورچه هم تو آب غرق می شد، تو بازم همین کار رو می کردی.
کیمیا فاتحانه لبخند زد و نگاهش را از نگاه نافذ و بی قرار رابین دزدید.
حرارت گرم و مطبوع بخاری ماشین، خیلی زود سرما را از بدنهای بی حس آنها دور کرد. رابین با کمک دیوید، لباسهای خیسش را از تن به در کرد. کیمیا کاملاً سرش را پایین انداخته بود و اصلاً به آنها نگاه نمی کرد. تنها یک بار وقتی رابین چند بار پیاپی عطسه کرد، سرش را بالا آورد و اندام ورزیده او را در حالی که خود را با کاپشن دیوید می پوشاند، دید و از دیدن عضلات محکم و پیچیده او تعجب کرد.

#قسمت۳۸
***
صبح روز بعد کیمیا بدون آنکه بخواهد، تمام کلاسهای دانشکده را در جستجوی رابین بازرسی کرد ولی از او خبری نبود. با این حال سراغش را از کسی نگرفت، حتی از دیوید و یا مایکل که از دوستان نزدیک او بودند و خود را به این که او یکی از همان غیبتهای تفریحی اش را خارج از دانشگاه می گذراند، قانع کرد. با این حال احساس عجیبی داشت و نگران بود. وققتی غیبت او سه روز متوالی به طول انجامید، برای یافتن اطلاعات از او دست به دامان الین شدو الین با تعجب نگاهی به کیمیا کرد و گفت:
– یعنی تو واقعاً نمی دونی رابین چرا نیومده؟
– از کجا باید بدونم؟
الین لبخند پر شیطنتی زد و پاسخ داد:
– خب معلومه، با اون بلایی که تو سرش آوردی اون اگه بتونه یه هفته دیگه از توی رختخواب بیرون بیاد خیلی شانس آورده.
کیمیا چشمهایش را تا آخرین حد گشود و گفت:
– یعنی اون مریضه؟
– کسی که توی اون هوا به خواست شما توی سن شنا کنه، نباید مریض بشه؟
کیمیا در پاسخ به لبخند پر معنای الین، چینی به پیشانی انداخت و گفت:
– من ازش نخواستم بپره توی رودخونه، خودش خواست.
– خیلی خوب، ناراحت نشو. منظوری نداشتم… دوست داری به دیدنش بریم:
– به دیدن کی؟
– خوب معلومه دیگه، رابین.
– نه، اصلاً… من دوست دارم دیگه هیچ وقت نبینمش.
الین چند لحظه ای با شیطنت به کیمیا نگاه کرد و بعد گفت:
– البته اون چندان نیازی به من و تو نداره. پرستارهای خوب، مهربون و زبده زیاد داره.
کیمیا که کاملاً متوجه کنایه الین شده بود، با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت:
– به من چه زبطی داره؟
الین خنده بلندی کرد و پاسخ داد:
– حالا چرا چشمات شبیه چشمای گربه ای شده که می خواد موش شکار کنه؟
کیمیا در حالی که سعی می کرد قیافه ای کاملاً عادی به خود بگیرد، با عصبانیت فریاد کشید:
– الین بس کن.
الین باز بشدت خندید و بعد گفت:
– چرا از عذاب دادن دوست من لذت می بری؟ شما شرقی ها همیشه دوست دارید از قسمت سخت کار، وارد بشید و این طوری هم خودتون رو عذاب می دید هم طرف مقابلتون رو.
کیمیا چند بار پیاپی و با عصبانیت سر تکان داد و پاسخ داد:
– مطمئنم که این چرندیات رو رابین بهت یاد داده، نه؟
الین با زیرکی شانه بالا انداخت و گفت:
– بالاخره نگفتی به دیوید بگم بعد از ظهر بیاد دنبالمون؟
کیمیا دسته ورقه هایی را که در دست داشت لوله کرد و به آرامی بر سر الین کوبید و گفت:
– تو دیوونه شدی دختر.
و بعد به نرمی از کنار او رد شد.
***
#قسمت۳۹
تا آنجا که او می دانست قرار بر این بود که رابین لااقل یک هفته استراحت کند، بنابراین برای اولین بار کلاس درس ادبیات عمومی بددون حضور فعال و پر شیطنت رابین برگزار می شد. تنها کلاس مشترک کیمیا و رابین که امروز بشدت سرد و بیروح می نمود. دقایقی از شروع کلاس گذشته بود و دکتر ژوستن چون همیشه با اشتیاق تدریس می کرد که چند ضربه به در خورد و بعد باز شد. اول صدای چند سرفه ی خشن در فضا پیچید و بعد اندام کشیده رابین در کلاس ظاهر شد. دکتر با تعجب به رابین نگاه کرد و او ضمن عذرخواهی به سوی اولین صندلی خالی حرکت کرد. کیمیا چند لحظه ای به او که هنوز آثار بیماری در زیر چشمهای به گودی نشسته و رنگ مهتابی صورتش به خوبی عیان بود خیره ماند. رابین در اولین گردش چشمانش در کلاس، گمشده اش را یافت و به روی کیمیا لبخند زد و کیمیا چشمان تبدارش را در میان هاله ای سرخ رنگ، بی قرار و بیمار دید. برافروختگی تب، چشمان زیبای او را، جذابیتی صد چندان بخشیده بود و نگاهش را داغتر از همیشه می نمود، آنچنان ه کیمیا سوزندگیش را با تمام وجود احساس می کرد. در سراسر طول مدت کلاس، صدای سرفه های شدید رابین لحظه ای قطع نمی شد و حالش چنان وخیم بود که حتی دکتر ژوستن را نیز متوجه کرد. او همچنان که هنگام گفتگو در کلاس راه می رفت، نزدیک رابین شد و چند کلمه ای با او صحبت کرد. کیمیا حدس زد که از او می خواهد اگر توانایی ادامه کلاس را ندارد، آن را تعطیل کند. چند لحظه ای در انتظار پاسخ رابین گوش خواباند ولی صدایی نشنید، تنها دید که او با لبخند سر تکان داد و دکتر دستی به پشتش زد و از کنارش گذشت. وقتی زمان کلاس تمام شد، کیمیا بی توجه به رابین، لوازمش را جمع کرد و آماده خروج از کلاس شد که رابین او را به نام خواند. چند لحظه ای مردد ماند، ولی بالاخره به سوی صندلی رابین حرکت کرد. وقتی کنار او رسید، رابین به سختی سعی کرد به احترام او از جا برخیزد، اما کیمیا او را دعوت به نشستن کرد و آهسته گفت:
– شنیده بودم یک هفته ای رو استراحت می کنی.رابین سر تکان داد و گفت:
– – آره غیبت می کنم اما نه از کلاسی که تو همکلاسیم باشی. تمام دلخوشی من توی دانشکده همین یه درسه.
کیمیا خونسردانه خود را به نادانی زد و به خنده گفت:
– شاید قصد داری شاعر بشی.
رابین چند لحظه ای با دلخوری به کیمیا نگاه کرد ولی بعد با همان خونسردی همیشگی پرسید:
– مثل خیام؟
کیمیا سر تکان داد و رابین دوباره گفت:
– اونم بدون داشتن کیمیا.

#قسمت۴۰
کیمیا چینی به پیشانی انداخت و گفت:
– دست از سر من بردار. تو که کیمیا زیاد داری.
و بعد از او روی گرداند. رابین دوباره صدایش کرد و کیمیا احساس کرد گرفتگی سینه، صدای بم او را جلایی تازه بخشیده است. بعد بی اختیار به سوی او برگشت و گفت:
– من خیلی کار دارم. لطفاً حرفت رو زودتر بزن.
– دیشب به عموت زنگ زدم.
– عموی من یا شوهر خاله ی خودت؟
رابین در حالی که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند، گفت:
– عموی شما و شوهر خاله ی من؛ خوبه؟
– خب که چی؟
– هیچی. راجع به رسومات شرقی ها در ارتباط با عیادت از مریضها پرسیدم… ظاهراً شما به یه چیزایی در این مورد خیلی معتقدید.
کیمیا شانه بالا انداخت و بی حوصله گفت:
– قصه نگو، حرفت رو بزن.
رابین که حالا صدایش به نحو عجیبی غمگین و گرفته به نظر می رسید، پاسخ داد:
– توقع داشتم توی این چند روز برای یک بار هم که شده بهم سری بزنی.
کیمیا لبخندی زد و با لحن مأیوس کننده ای پاسخ داد:
– چرا باید این کار رو می کردم؟
– اگه همکلاسی و دوست نیستیم، به گمونم به نوعی فامیل هستیم.
کیمیا با حالت خاصی گفت:
– فامیل؟! مسخره است.
قبل از آنکه رابین پاسخی بدهد، بشدت به سرفه افتاد. کیمیا نگاه تخقیر آمیزی به او کرد و گفت:
– واجب بود با این حالت بیای دانشگاه؟
رابین مظلومانه نگاهش کرد و آهسته پاسخ داد:
– فکر کردم شاید دوست داشته باشی بیمارت رو توی تب چهل درجه ببینی.
با آن که از حالت نگاه و تُن صدای رابین دل در سینه کیمیا لرزید، اما زبانش همچنان تیز و برنده پاسخ داد:
– من دیگه مثل جراح ها شدم. دیدن مریض توی تابوت هم برام تازگی نداره.
لبهای رابین به آهستگی لرزید و بی آنکه حرفی بزند از جا برخاست و در حالی که پاهایش را روی زمین می کشید، از کلاس بیرون رفت. برای لحظه ای کیمیااحساس کرد دلش می خواهد به دنبال رابین بدود، او را با تمام وجود فریاد بزند و تب سوزاش را در وجود سرد خود مدفون کند، اما احساس یخزده اش به او اجازه ی برداشتن حتی یک گام را هم نداد.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx