رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۵۱تا۵۵

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۵۱تا۵۵

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

#قسمت۵۱
کیمیا لبخندی زد و از مادر تشکر کرد. و وقتی او را تا دم در مشایعت می کرد گفت:
– شما هیچ می دونی که من بهترین مادر دنیا رو دارم؟
مادر گونه کیمیا را نیشگون آرامی گرفت و گفت:
– زبون نریخته هم عزیزی پدر سوخته… برو استراحت کن.
کیمیا در اتاق را پشت سر مادر بست و به طرف تختش رفت. روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد، اما گویا خواب تنها بهانه ای برای مرور خاطراتش بود، چرا که به محض آنکه چشمانش را روی هم می گذاشت باز لحظه لحظه روزهایش در پاریس مقابل چشمانش جان می گرفت. یاد روزهایی که شاید خودش هم نمی توانست تصور کند که بهترین روزهای زندگیش تلقی شوند. خوب به خاطر داشت در آن روزها در اوقاتی که حجم درسهایش کمتر بود دو سه مرتبه پیاپی برای دیدن فؤاد به آدرسی که مادر داده بود رفت، ولی هر بار دست خالی برگشته بود و کیمیا ناچار آدرس خوابگاه و دانشگاهش را به وستان فؤاد داده بود. آن روز وقتی از در دانشگاه خارج شد مرد جوانی مقابلش ایستاد و خیره خیره نگاهش کرد. کیمیا لحظه ای به پوست قهوه ای و چشم و ابروی سیاه رنگ مرد خیره شد و بعد بی اختیار لبخند زد. مرد که با دیدن لبخند کیمیا جرأت یافته بود ققدمی به جلو برداشت و با لهجه عربی، اما به فرانسه پرسید:
– شما کیمیا خانم هستید؟
لبخند کیمیا عمیق تر شد و گفت:
– با این حساب شما هم آقا فؤاد هستید، نه؟ چطور منو شناختید؟
– عکس شما رو توی آلبوم پریسا دیده بودم. رفتم خوابگاه گفتند ساعت چهار کلاستون تموم میشه. گفتم بیام دانشگاه منتظرتون وایستم.
– خیلی که معطل نشدید؟
– نه، زیاد نه… خب اگه دوست داشته باشید می تونیم کمی با هم قدم بزنیم و بیشتر صحبت کنیم.
کیمیا با خرسندی سری تکان داد و گفت:
– کاملاً موافقم.
و بعد به همراه فؤاد به راه افتاد. فؤاد ۲۸ ساله بود. متولد قاهره و مسلمانی روشنفکر و آن طور که خودش می گفت پریسا را برای اولین بار در امارات دیده بود. آن هم در یک سفر سیاحتی. او در رشته اقتصاد و در سال سوم درس می خواند و قرار بود بعد از اتمام تحصیلاتش به ایران برود. آنها ساعتها با هم قدم زدند و صحبت کردند. فؤاد کیمیا را به صرف قهوه ای دعوت کرد و پس از آن او را به خوابگاه رساند و برگشت. زیرا خودش همراه دوستانش در یک آپارتمان استیجاری زندگی میکردند.
وقتی وارد ساختمان خوابگاه شد طبق معمول اولین کسی را که دید الین بود که مسلماً قصد خروج داشت. کیمیا لبخندی زد و گفت:
– کجا عازمید خانم؟
– با دیوید شام میریم بیرون.
– خوبه، خوش بگذره. پس من مزاحمت نمیشم.
اما همین که کیمیا قصد رفتن کرد الین با خنده گفت:
– خبرای تازه ای به دستم رسیده.
– از کدوم خبر گذاری؟
– از یه خبرگذاری خیلی معتبر.
– راجع به کدوم بیچاره هست؟
– راجع به خودت.
– من؟!
– آره شنیدم با آدمای پر رنگ می گردی.
– چی؟
– هیچی، گفتم شنیدم با آدمای پر رنگ میگردی.
– این چرندیات چیه که می گی؟
– ببین من امروز بعد از ظهر دنبالت می گشتم، از رابین سراغت رو گرفتم گفت با یه پسر پر رنگ رفتی هواخوری.

#قسمت۵۲
کیمیا خنده بلندی سر داد و با خود اندیشید، (( باید فکر می کردم این کلمات قصار مال رابینه، پسر پررنگ!)) بعد رو به الین کرد و گفت:
– آره یکی از آشناها بود… ولی این پسره برای چی منو تعقیب می کنه؟
– اون تو رو تعقیب نکرده فقط جلوی دانشگاه دیده که با اون آقا به گردش رفتی.
– خیلی خب، ققبول کردم. تا دیرت نشده برو.
الین دهانش را کج کرد و گت:
– خیلی خب رفتم
بعد چند قدم به طرف در برداشت و دوباره برگشت و گفت:
– راستی تو نمیای.
– نه، متشکرم باید یه کم استراحت کنم.
– باور کن ما خوشحال می شیم.
– می دونم ولی خیلی خسته ام. حالا برو دیگه.
الین دوباره به راه افتاد. اما کیمیا همچنان بر جای خود ایستاده بود، چون حتم داشت او باز هم برمیگردد و همینطور هم شد. او چند گام دیگر برداشت و دوباره به سوی کیمیا چرخید. وقتی کیمیا را همچنان بر جای خود ثابت دید با تعجب گفت:
– تو چرا وایستادی؟!
– چون می دونستم بر میگردی، نمی خواستم دنبالم بدویی.
الین خندید و گفت:
– تو واقعاً باهوشی.
– مرسی. حالا چی می خوای بگی؟
– … اوم…
– دختر! دیوید رفت، زود باش.
– می خواستم بگم رابین بدجوری اسیر این دختره شده.
– خب به من چه ربطی داره؟
– این روزها همش با هم اند.
– خب به تو چه ربطی داره؟
– فکر می کنی رابین بهش قول ازدواج داده؟
کیمیا لحظه ای سکوت کرد و الین گفت:
– لابد الان میگی به ما چه ربطی داره؟
– دقیقاً.
– کیمیا، تو واقعاً می خوای بذاری این دختره ی مسخره رابین رو از چنگت درآره؟
کیمیا پوزخندی زد و گفت:
– مگه رابین تو چنگ من بوده که اون بخواد از چنگم در بیاره؟
– نه، ولی هر چی اون دختره به رابین نزدیکتر بشه رابین از تو دورتر می شه.
– خب بشه.
الین که از بی تفاوتی بیش از اندازه کیمیا تعجب کرده بود گفت:
– گرچه مطمئنم خیلی راست نمی گی، ولی وظیفه ام بود بهت بگم.
– خب حالا که گفتی می تونی بری.
الین که حالا کم کم عصبی می شد با عصبانیت گفت:
– اصلاً به جهنم! حقت همینه که رابین بسپاردت دست سگهای هاری مثل مایکل.
با شنیدن نام مایکل کیمیا باز در وجود خود احساس چندش کرد. حالا خوب می دانست که در ماههای گذشته مایکل تنها به خاطر رابین او را راحت گذارده بود. ولی این روزها بارها و بارها نگاههای وحشتناک و نافذ او را دیده بود که تا مغز استخوانش نفوذ میکرد. سعی کرد حالتی طبیعی به خود بگیرد بنابراین گفت:
– قبلاً هم بهت گفتم، من هیچ احتیاجی به حمایت رابین ندارم. مایکل هم هیچ غلطی نمی تونه بکنه. حالا دیگه برو.
الین ناباورانه به کیمیا نگاه کرد و بیهیچ حرف دیگری رفت و او را که غرق در افکار مبهم خود بود تنها گذارد.

#قسمت۵۳
هرچه به آغاز سال نو نزدیکتر می شدند جنب و جوش بچه ها بیشتر می شد. آنچه مسلم بود آنها قصد داشتند جشن مفصلی به راه بیاندازند، که برای کیمیا هیچ اهمیتی نداشت. آن روز بعد از ظهر کمی دیرتر از معمول از دانشکده خارج شد. غروب سردی بود و سوز عجیبی می آمد. اما بارشی در کار نبود. سرمای خشک و سوزنده تا مغز استخوانش نفوذ کرد. هنوز چند قدم نرفته بود که صدای آشنایی او را به نام خواند.
– صبر کنید مادموازل.

ایستاد و به عقب برگشت و رابین را در چند قدمی خود دید.
– عصر بخیر.
– عصر بخیر، با من کاری داشتی؟
– می دونی امروز یه نفر اومده بود دنبالت. من فکر کردم رفتی، گفتم رفته.
– کی؟
– فکر کنم آلن دلن یا شایدم پسرش.
– آلن دلن با من چیکار داشت؟
– من چه می دونم! شاید می خواست بهت پیشنهاد بازی تو یکی از فیلمهاش رو بده.
– من وقت برای شوخیهای بی مزه ی شما ندارم. چه کسی با من کار داشت؟
رابین خونسردانه شانه بالا انداخت و گفت:
– می دونی دوشیزه خانم، تو حسابی منو تو دردسر انداختی. آخه محض رضای خدا انگشت رو کسی می ذاشتی که من بیچاره از پس رقابت باهاش بربیا… ببینم این پسره رو کره مریخ سفارش دادی؟
کیمیا که دیگر کلافه شده بود با عصبانیت گفت:
– راجع به کی حرف می زنی؟
– بابا همین پسر پر رنگه که همش میاد دنبالت.
– آه فؤاد… چطور از تو سراغ منو گرفت؟
– از من سراغ شما رو نگرفت،من دیدم داره تو محوطه دانشگاه سرگردون می گرده ازش پرسیدم با کی کار داره، اونم گفت. منم فکر کردم رفتی خوابگاه.
– خیلی خب مرسی.

رابین چند لحظه ای به کیمیا نگاه کرد و کیمیا بی آنکه حرفی بزند راه افتاد. رابین نیز به ناچار با چند گام بلند خود را به او رساند و گفت:
– صبر کن.
– دیگه چیه؟
– می خوای برسونمت؟ دیر وقته.
– نه، نیازی نیست دلم نمی خواد کسی منو توی ماشین تو ببینه.

رابین ناگهان بر آشفت و گفت:
– مگه ماشین من چه ایرادی داره؟
– این دیگه به خودم مربوطه… گفتم می خوام تنها برم.
– ولی من نمی خوام بذارم.

کیمیا یک گام به طرف رابین برداشت و با لحنی تهدید آمیز گفت:
– اگه فقط یک قدم دیگه پشت سر من بیای مجبور می شم پلیس رو خبر کنم.

رابین چند لحظه ای ناباورانه به کیمیا نگاه کرد و بعد گفت:
– خیلی خب این آخرین پیشنهادی بود که بهت کردم. تو خیال کردی چی هستی؟ تو هم یه زنی مثل همه زنهای دیگه، فقط بد اخلاق تر از بقیه. من مثل تو زیاد دیدم، زیاد دارم و زیاد هم دور و برمه.
– اگه اینطوره چرا دست از سر من بر نمی داری؟
رابین پوزخندی زد و گفت:
– دست من اگر هم بود فقط برای یک هفته رو سر تو می موند.

چشمان سیاه رنگ کیمیا از برق خشم جلا بخشید و با عصبانیت گفت:
– تو خیلی هرزه و پستی.
– گوش کن دختر شرقی من از این پارسائیهای شرقی زیاد دیدم. دخترای ژاپنی، دخترای هندی، دخترای عرب و حتی دخترای ایرانی. بهت قول می دم این ادا اطوارها حتی یک سال هم دووم نیاره.
– این به خودم ربط داره آقا.
– باشه، هر کاری دلت می خواد بکن. ولی فقط یه جمله به من بگو… اون پسره… گفتی اسمش چی بود؟… آهان فؤاد چه امتیازی نسبت به من داره که برای اولین بار اونو انتخاب کردی؟
کیمیا با عصبانیت فریاد کشید:
– اون پسر، شوهر دوست منه و هیچ ارتباطی بین ما وجود نداره.

رابین باز همان پوزخند مسخره را زد و گفت:
– حتماً انتظار داری باور کنم؟ تو داری می ری خوابگاه یا آپارتمان اون پسره؟
– به تو هیچ ربطی نداره. برو گمشو.

و بعد شروع به دویدن کرد در حالی که صدای رابین را می شنید که فریاد می کشید:
– خوش بگذره خانم.

#قسمت۵۴
بغضش ترکید و همچنان که می دوید به شدت به گریه افتاد. به پیچ خیابان که رسید احساس کرد دیگر نمی توتند ادامه دهد، به دیوار تکیه داد و در حالی که به شدت نفس نفس می زد سعی کرد گریه اش را مهار کند. هنوز نفسش کاملاً بالا نیامده بود که صدای پای چند نفر در کوچه پیچید. فوراً اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد ظاهرش را عادی کند، اما درست در همان لحظه که می خواست صاف بایستد چشمش به صورت کریه مایکل افتاد که با آن چشمان دریده خیره خیره نگاهش میکرد. فوراً به راه افتاد. مایکل دنبالش دوید و گفت:
– صبر کن خانم کوچولو. مشکلی پیش اومده؟
کیمیا بی آنکه بایستد پاسخ داد:
– نه، لطفاً تنهام بذار.

اما مایکل با سماجت او را تعقیب کرد و دوباره گفت:
– گوش کن عروسک قشنگ من می تونم آرومتکنم، البته با راههای مخصوص خودم.

کیمیا بی آنکه نگاهش کند پاسخ داد:
– ازت متنفرم.

مایکل با یک حرکت ناگهانی بازویش را کشید و او را به سمت خود برگرداند و در حالی که فشار دستش تا استخوان بازوی کیمیا پیش رفته بود با خنده ای چندش آور گفت:
– ببینم از این که رابین ولت کرده و رفته سراغ اون مانکن خوش اندام سوئدی عصبانی هستی؟
کیمیا در حالی که سعی می کرد بازویش را از دست مایکل بیرون بکشد، با عصبانیت گفت:
– به تو هیچ ارتباطی نداره.
– گوش کن کوچولو، من به اندازه رابین برای بدست آوردن چیزی که می خوام حوصله ندارم، پس بهتره منو عصبانی نکنی وگرنه بد می بینی.

کیمیا با یک حرکت ناگهانی بازویش را از میان پنجهی استخوانی مایکل بیرون کشید و در حالی با وحشت به دوستان مایکل که با فاصله ی اندکی از آن دو ایستاده بودند نگاه می کرد با خشم گفت:
– بهتره به اندازه دهنت حرف بزنی وگرنه مجبور میشم دندونات رو خرد کنم.

و بعد با سرعت از او فاصله گرفت در حالی که صدای خنده دسته جمعی دوستان مایکل را می شنید و صدای فریاد او را که با خشم به زبان انگلیسی جمله ای را ادا می کرد که کیمیا از تفهیم معنای آن عاجز بود، ولی با خود اندیشید که حتماً یک ناسزای آمریکائیست

#قسمت۵۵
سه روز متوالی باران و آسمان پر ابر و تیره، کیمیا را به شدت دلتنگ کرده بود خصوصاً آن که می دانست رابین به همراه مانکن زیبایش به مارسی رفته تا تعطیلات آخر هفته را خوش بگذراند. کیمیا احساس می کرد به اندازه روزهایی که تازه با اردلان متارکه کرده بود تنها و بی کس است. دلش برای تنها یکربع گفتگو اما به زبان فارسی لک زده بود. احساس شدید بی پناهی و یأس او را بیهدف به خیابانهای خیس پاریس می کشاند و چون همیشه در کناره سن به قدم زدن وا میداشت آن غروب دلگیر نیز چون غروبهای دیگر صرف قدم زدن در کناره ی سن شد. حتی خودش هم نفهمید که چگونه به طور ناگهانی مقابل کلیسای مشهور نتردام قرار گرفت. دو قطره اشک از چشمانش به روی گونه سر خورد و به نظرش رسید که تنهایی و غربت کاریموتو کوژپشت نتردام بغض سر خورده اش را آشکار نموده. دلش می خواست او اکنون هم در این کلیسا بود تا تنهاییشان را با هم تقسیم می کردند. بی اختیار قدم به درون کلیسا گذارد و آهسته آهسته پیش رفت. تمام در و دیوار کلیسا با نقاشیهای زیبایی از مسیح و مادرش مریم مقدس زینت یافته بود و کیمیا در همه جا پاکی و معصومیت نگاه مسیح را در وجود خسته و دل آزرده خود احساس می کرد. خیره خیره به گوشه ای از کلیسا که شمعهای افروخته جلایی زیبا به آن بخشیده بود نگاه کرد. بی آن که بخواهد پاهایش او را به شمعها نزدیک و نزدیک تر کردند و دو نفر با لبخند دو شمع بلند را به دستش دادند، کیمیا به زحمت لبخند زد و بی جهت با تمام کسانی که درون کلیسا بودند احساس یگانگی کرد و به آرامی شمعها را روشن نمود. در حالی که دقیقاً نمیدانست چه آرزویی باید بکند. بعد روی یکی از نیمکتهها نشست و در حالی که به چهره ی مظلوم و معصوم مسیح خیره گشته بود به بغضش اجازه خودنمایی داد.

وقتی از کلیسا خارج شد احساس سبکی خاصی می کرد. گویا بار سنگینی را از روی دوشش میکشید، به مسیح سپرده بود و حالا احساس راحتی می کرد. چقدر کلیسا و مسجد به هم نزدیک بودند و این چیزی بود که هرگز پیش از این کیمیا آن را احساس نکرده بود. از کلیسا یکراست به باغ بزرگ لوکزامبورگ رفت که در آن سرما و هوای بارانی از هر وقت دیگری خالی تر می نمود. آرامش پارک آرامشی خاص به وجودش بخشید ساعتی روی یک نیمکت با آسودگی نشیت و بعد چون با تاریک شدن هوا از درجه حرارت آن هم به شدت کاسته شده بود ناچار پارک را ترک کرد و به خوابگاه برگشت.
@nazkhatoonstory

 

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx