بهروز با برگشتن من چشمانش را از صورت ان دختر برداشت و به من نگاه کرد . با غیض گفتم :” اقا کاری دارند ؟” با صدای بمی گفت :بله میخواستم با تو صحبت کنم.” به دختر نگاهکردم هاج و واج به بهروز نگاه میکرد ، انقدر حیرت کرده بود که هنوز دهانش را که برای صحبت کردن باز کرده بود نتوانسته بود ببندد . پیش خودبیچاره خبر ندارد او چه مار خوش خط و خالیست . برگشتم و گفتم :”فکر نمیکنم صحبتی باقی مانده باشد .” بهروز با ملایمت گفت :” نه عزیزم هنوز هم حرفهایی برای گفتن داریم ، بلند شو.” سپس به طرف د خروجی  رفت و برگشت و مرا نگاه کد . به ان دختر و کردم . او با حیرت گفت :”این اقا همسرتان بود؟” سرم را تکان دادم و او با افسوس گفت :”راستی که حیف است.” بلندشدم و به طرف بهروز رفتم  و گفتم :”خوب ، حرفت را بزن.” با لحنمربانی گفت :”بیا برویم در محوطه ی بیرون گشتی بزنیم.” “همین جا خوبست چیزی نمانده نوبت ما بشود.” بهروز نگاهی به من کرد و گفت :”عزیزم بیا فراموش کن و برویم منزل .” اخمی کردم و گفنم :” چه چیز را فراموش کنم .” بهروزنگاهی به من کرد و گفت :” چقدر متعصبی ، اشتباهی بود که شده ، ببین من فکر نمکیردم …گ صحبتش را قطع کردم  و گفتم :”بهروز سعی نکن خودت را تبرئه کنی ، من تصمیم خود را گرفته ام . من طلاقم را میگیرم.” ” ولی من طلاقت نمیدهم.” به او نگاه کردم تاپاسخی دندان شکن به او بدهم . ولی وقتی به چشمانش نگاه کردم  چانا برق خشمی در ان دیدم  که حرفم را فراموش کردم . این نگاه را درست زمانی دیدم  که پس از فرارم از ان خانه جهنمی به اتاقم امده بود . با این حال سعی کردم خودم را نبارم . روی م را بگرداندم و به طرف پدررفتم  تا به طوری احساس امنیت کنم . تا زمانی که دست او را نگرفته بودم این حس را نکردم . عاقبت نوبت ب ما رسید و وارد اتاق قاضی شدیم . قاضی مرد مسن و با وقار بود . مارا به نشستن دعوت کرد سپس  به پرونده  ما نگای انداخت وسرش را بلند کد و به ما دو نفر نگاهی کرد و گفت :”اگرحرفی دارید میتوانید بزنید ” انقدر دلهره داشتم  که یادم رفت باید چه میکفتم و تما حرفهایی که باید میزدم و از چند روز یپش  با خود تمرین کرده بودم از یادم رفت . قاضیبه پدر رو کرد و گفت :”شما حرفی برای گفتن دارید ؟” پدر با ارامشی که میدانستم اتش زیر خاکستر است گفت :”بله اقای قاضی ، دختر من با وجود مخالفت من و مادرش اضی به ازدواج  با این اقا شد . ولی ایشان  با اینکه دخترم هنوز به منزل این اقا نرفته دست روی او بلند کرده ، کاری که تا به الان  نه من و نه مادرش در حق او انجام نداده ایم. شاید اگر من نرسیده بدم دخترم زیر ضربه های مشتش کشته میشد .”سپس گواهی بیمارستان را به قاضی تقدیم کرد و ادامه داد :” بنابراین اقای قاضی ، من و مادرش عقیده داریم این اقا سلامت اخلاقی ندارد  و ما هیچ کدام از بابت این اقا مطمئن نیستیم . و من عقیده دام دخترم در منزل این اقا تامین جانی ندارد .” و در اخر اضافه کرد :گدختر من از کلیه  حق و حقوق  میگرد و من حاضرم تمام ضرری که این اقا متحمل شده جبران کنم .” قاضی نگاهی به بهروز ادناخت و گفت :”خوب مرد جوان شما چه حرفی دارید ؟” بهروز خیلی ارام شروع کرد به صحبت  کردن و گفت :”من همسرم را دوست دارم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم از او حدا شوم . البته موضوعی  که این اقا به من اشاره میکنند انقدر هم مسئله ی بزرگی نیست و اشان مسئله را کمی برگ کردند .  من و همسرم سر موضوع کوچ بحثمان شد  و من از ناراحتی به او سیلی زدم . البته قبول دارم که کمی زیاده وی کردم ولی ایا این مسئله باعث میشود  که او به همین راحتی تقاضای طلاق کند . البته ایشان مقصر نیست و چون تک فرزند خاناده میباشد  این مسئله برایشان گران امده . من در اینجا و یا هر جای دیگری که لازم باشد از خانواده ی محترم  همسرم پوزش میخواهم  و حتی حاضرم دست ایشان را ببویم .” چشمانم از حیرت گرد شده بو او انقدر بازیگر خوبی بود که فکر کردم  چقدر در نظر قاضی احمقجلوه میکنیم . یک سیلی ، مشتهایی که او حواله ام کرده بود اگر به سرم خوردهبود الان اینجا نبودم تا شاهد نمایش غم انگیز او باشم . دروغگوی بی وجدان، تازه غیر از این من به خاطر کتک خوردن نبود که به انجا امدم ، بلکه ناراحتی من از رفتار بی بند و بار و هرزگی او بود . اه ، ای کاش پدر نبود و من میتوانستم انچه را میخواستم ب زیبان بیاورم . قاضی به من نگاهی کرد و پس از مدتی مکث شروع کرد به نصیحت کردن. پدر از ناراحختی سرخ شده بود و بهروز با نگاهی مذیانه مرا مینگریست . قاضی مارا تشوق به همدلی  میکرد . ومن در دل خون میگریستم .زندگی با او…با ان رفتار بی بند و بار …اه اگر ان شب امید از جیغ من نمیترسید…خدای من کم کم دیوانه میشدم . به سختی بغضم را فرو دادم  به خود گفتم سپیده حالا وقت گریه نیست  باید هر طور شده بتوانی  حرف بزنی و خود را از فنا شدن و تبا شدن نجات بدهی . با این فکر احساس شهامت کردم  و رو کردم به قاضی گفتم :”اقای قاضی میخواهم بع تنهایی با شما صحبت کنم.” قاضی سرش را تکان داد و به پدر و بهروز اشاره کرد خارج شوند  . پدر بلند شد و خارج شد اما بهرز نزدیک من شد و گفت :”سپیده عزیزم ایتقدر گوشت تلخ نباش . من از تو معذرت خواستم توهم کمی گذشت داده باش .” بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم ::برو بیرون .” و او ارام بیرون رفت . قاضی گفت :”خوب دخترم اگر حرفی داری میتوانی بگوی .”
“اقای قاضی او را اینگونهنبینید .خیل اب زیر کاه است . باور کنید من به خاطر یک سیلی  به اینجا نیامدم ، مسائلی در مان است کهنمیتوانم و حتی نمیخواهم پدرم از انهامطلع شود  ول حالا که مجبورم این مشائل را مطرح میکنم…و تمام ماجرا را برای او تعریف کردم . راستش اول رویم نمیشد لی چون دیدم اگر حرف زنم ممکن است  به ضررم تمام شود  خجالت را کنار گذاشتم و با هر جان کندنی بود موضوع را تعریف کدم . قاضی با دقت به رحفهای من گوش کرد و سپس پرسید :” یایا برای این مسائلی که عنوان کردید دلیل و مدرکی هم دارید .” با نراحتی سرم را تکان ادم و گفتم :”خیر .” ولی به یاد راننده تاکسی افتادم و گفتم :” اقای قاضی …” ولی منصرفشدم چون با فتن این حرف او باید به داد گاه احضار میشد  و انوقت نه تنها پدر بلکه تمام فامیل و شاید هم جراید و خیلی های دیگر میفهمیدند .نه ، من به هیچ قیمت باابروی پدر و مادر بازی نمیکردم .در همان لحظه به یا لباسی که اوان شب برایم اورده بود افتادم ولی ان هم دلیل محکمه پسندی نبود . قاضیبه من نگاه میکرد و من درحال تجزیه و تحلیل مسائل بودم . بانراحتی اهی کشیدم و سرم را تکان دادم و با التماس گفتم :”اقای قاضی اگر الان حکم به جدای ندهید چند سال بعد باز مرا اینجا خواهید دید ولیانوقت هم برای من دیر است  و هم انکه ممکن است  مثل حالا سالم و پاک نباشم . تو را به خدا کاری نکنید  من دوباره با این هیولا زندگی کنم . خواهش مبکنم مرا نجات بدهید. “و به گریه افتادم . البته به هیچ وجه  نمیخواستم گریه کنم اما وقتی دیدم هیچ دلیل و مدرکی برای اثبات حرفهایم ندارم  اط شدت تاثر به گریه افتادم. قاضی با ارامش گفت :” اما برای دادن حکم ، این مسائلی ا که عنوان کردید باید در پرونده درج شود.” با التماس گفتم :”نه ، خواهش میکنم .اگر شده من خودم را بکشم  تا با اوزندگی نکنم  نباید پدرم از این ماجرا بویی ببرد .” قاضی مدتی فکر کرد و گفت:” شما ازکلیه حق و حقوقت میگذری ؟” “بله ، بله ، من هیچ جیز نمیخواهم ، جز ازادی.” پس از کلی دوندگی و صرف هزینه ی زیاد به خاطر گرفتن وکیلی ماهر عاقبت توانستم طلاقم را بگیرم . روزی را که برای اضای رگه طلاق به محضر رفتیم ، پدر و دایی حمید و دایی سعید که حالا با من اشتی کرده بودند همراهم امدند تا هم شاهد باشند  و هم اینکه خطری از جانب بهروز تهدیدم نکند . ان مار زخمی سوگند خرده بود که مرا از بین خواهد برد . خوشبخاته ا را ندیدم  ولی تا مدتها بعد  به خاطر تهدیدی کرده بود پدر و مادر اجازه نمیدادند حتی تا سر کوچه تنها بروم .همان امضا حکم ازادی من  از بند ازدواج اشتباهم بود . وقتی ورقه را امضا کردم  باورش برایم خت بود که با همان امضا دیگر روی نحس او را نمیبینم . تمام هدیه ها و جواهر ها و حتی ان لباس کذایی را برای او پس فرستادم . وهیچ چیز نگه نداشتم  که با دیدن ان به یاد بهروز بیفتم . ولی با تمام اینها پس از طلاق عصبی شده بودم . دستهایم ناخوداگاه میلرزید و پزشک معالجم عقیده داشت این لرزش به دلیل فشارعصبی حاصل از جدایی است  . لب من به خاطر جدا شدن  از او هیچ نراحت نبودم  ولی فکر و خیال راحتم نمیگذاشت . فکر میکردم زندگی ام را باختهام  و در ابتدای جوانی لقب بیوه گرفته ام . به تجویز پزشک پدر نامم را در یکی از کلاسهای هنری نوشت . من برای پر کردن وقتم به تمرین خط پرداختم . وبه راست که زمان بهترین داروی فراموشی است . کم کم اضطرابم تخفیف پیدا کرد و لرزش دسهایم از بین رفت . دوباره شدم همان دختر شاد وسرزنده . البته گاهی اوقات این فکر عذابم میداد  و هنوز باور این موضوع که بیوه بودم براینمسهت بود ، هرچند شناسنامه ام  ا با برگه ای که از دادگاه گرفتهبودم عوض کردند و نام بهروز را از ان پاک کردند ولی یاد او از ذهنم پاک نمیشد .پس از گذشت یکماه از طلاق من مهناز به خانه ی بخت رفت. من از تصور برخورد با علی در مراسم او شرکت نکردم چون تحمل نگاه های دلسوزانه اطرافیان را نداشتم . و هر جقدر پدر و مادر پافشاری کردند تاثیری در تصمیم نداشت . شب عروسی مهناز ،کسی که ان همه دوستش داشتم ، تنها در اتاق خودم گذراندم .میدانستم مهناز در لباس سپید عروسی مثل فرشته ای زیبا میشود . در دل برایش ارزوی خوشبختی کردم . رضا پسر خوب و مهربانی بود و میدانستم قدر این فرشته ی خوب و مهربانر ا خواهد دانست . این را میدانستم علی دوست صمیمی رضا است و در ماسماو شرکت خواهد کرد . من نمیخواستم با حضورم در فکر علیمورد شماتت یا تمسخر قرار بگیرم. از مادر شنیده بودم که سیاوش به خاطر  عروسی مهناز هدیه ای به همراه پیام تبریکی از کانادا فرستاده و با اینکه خیلی دلم میخواست مهناز ا ببینم ولی ازرفتن خد داری کردم . درعوض چند روز پس از مراسم با سبدی گل و گردنبندی به عنوان هدیهبه دیدنش رفتم تا نبودنم در مراسم عروسی را از دبش د بیاورم . با اینکه خیلی از دستم دلخور بود  ول وقتی صورتش را بوسیدم قهرش را فراموش کرد و با گریه مرا در اغوش گرفت . من نیز همراه با او گریه مکردم . وقتی فهمیدم علی و راحله درمراسماو حاضر نبودند خیل پشیمانشدم که چرا نرفته بودم . سیاوس برای مهناز لوحی از طلا فرستاده بود که روی ان نقش شده بود :”مهناز ، رضا پیوندتان مبارک . ونامه ای که در ان نوشته شده بود :”مهناز جان دختر عمه ی عزیزم  و اقا رضای گل از اینکه د مراسم ازدواجتان نمیتونم شرکت کنم خلی به حال خودم تاسف میخورم ولی امید وارم خوشبخت و شادکارم  روزگار را بگذارنید  و همیشه سعادتمند و پیروز باشید .     سیاوش. وقتی نامه ی  سیائش را خواندم ان را به مهناز برکرداندم  و به او نگاه کزدم . او با لبخند به من خیره شده بود . خیلی دلم میخئاست  بپرسم که ایای سیاوش را فراموش کرده ولی با وجود بودن رضا و اظهار علاقه اش به مهناز  این پرسش را برای همیشه در دل مدفون کردم . وقتی تنها شدیم پرسیدم جرا علی ئ راحله برای عروسی نیامدند . نگاهی بهمن کد و گفت :”با اینکه نمیباست بگوم ولی فقط بع تو میگویم . علی شب پیش ازعروس به من زنگزد و گفت  مهنا نمیتوانم به عروسی تو بیایم . من با تعجب پرسیدم چرا ؟ گفت اگر من انجا حضور داشته باشم سپیده ناراحت مشود و برای اینکه او معذب نباشد به همه میگویم به سفر میروم .امیدوارم از دست من ناراحت نشوی .” به مهناز نکاه کردم و گفتم :”چ از خود متشکر ، اصلا علی کی هست که من از حضورش ناراحت شوم .من به خاطر مسائل دیگری نیامدم .” ولی هم من و هم مهناز میدانستیم که دروغ میگفتم و دلیل نیامدنم فقط و فقط حضور او بود و بس . نمیخواستم شکستم را ببیند  و در دل به من بخندد . ولی کویا او هم به اندازه ی من از پیش امدن این موضوع ناراحت بوده وگرنه فکر ناراحتی من را نمیکرد .شاید هم عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت . دیگر ادم کم حوصله ای شده بودم . روزها و شبها برایم بی معنی  بود ، حوصله هیچ  کاری نداشتم و نسبت به زندگی بی تفاوت شده بودم .پس از کذشت تقریبا دوماه کم کم پای خواستگارها به منزلمان باز شد و من از این موضوع تعجب میکردم . با اینکه از طلاق من با خبر بودند  باز هم اصرار به ازدواج داشتند  ولی برای من همه ی مردها مثل بهروز بودند . تصمیم گرفتهبودم به این زودیها برای زندکی ام تصمیم نگیم . میخواستم درسم را ادامه بدهم و به دانشگاه  راه پیدا کنم . امدر روزی بی منظور به من گفت :”میدانی سیاوش نخستین دوره ی تخصصی اش را میگذراند .” با اینکه مادر از گفتن این حرف هیچ مظور خاصی نداشت  ولی من ان را به دل گرفتم  و ناراحت شدم  و تصور کردم با مطرح کردن ان اشتباهم را به رخم میکشد . با اینکه واکنشی نشان ندادم تا مادر متوجه ناراحتی ام شود  ولی خیلی دلم گرفت . د همان حال به یاد پارک چیتگر و اصرار سیاوش افتادم .مدتها بود که فکر او را از مغزم خارج کرده بودم. یک روز که مثل هر روز بی حوصله روی مبل راحتی اتاقم نشسته بودم  و به سقف چشم دوخته بودم  مادر صدایم کرد و گفت:”دای سعید  کارت دارد.” به هال فتم و گوشی تلفن را ار مادر گرفتم . دایی سعید با شنیدن صدای من گفت :” سپیده چمدانت را بند و برای صبح رز چهارشنبه حاضر باش.” با بی  حوصلگی کفتم :”به سلامتی کجا ؟” “میخوایم برویم کیش .” با نیشخند گفتم :”مگر با زهرا قهری ؟” “چطور ؟” گ چون به جای او از من دعوت کردی !” دایی سعید خندید و گفت :”خیر خانم ، زهرا هم میاید .” “هوم فهمیدم پس یک به پا لازم داری .” دای باز هم خندید و گفت :”به پا سر به راه ت از تو پیدا نکردیم چون میتوانیم سر تو را کلاه بگذاریم.” ” نه دای جون من بیا نیستم  چون حوصله مسافرت ندارم . بهتر است برای پاییدن خودت و زهرا کس دیگری را انتخاب کنی .” پس از کلی بحث  ست اخرگفت :”  یابه زبان خوش قبول میکنی  و همراه من می ایی یا م ایم با پس گردنی نیبرمت .” خندیدم  راضی شدم که هماهشان بروم. خوشحال بودم ، دایی سعیددیگر با من قهر نبود .او را خیلی دوست داشنم . روزی که فردایش قرار بود به همراه دایی سعید به کیش برویم  مادر برای  خرید از منزل خارج شده بود و من در حال بستن جمدان کوچک سفرم بودم . با صدای زنگ به خیال امدن مادر  به طرف ایفون رفتم و ان را فشار دادم ، دوباه صدا زنگ به صدا در امد  و من با تعحب به طرف پنجره رفتم . خانمی جادر ی پشت در بو . وقتی پرسیدم بفرمایید . سرش را بالا کرد و من با حیرت راحله را دیدم که چادر و مقنعه ای به سر داشت . بهتزده  گفتم :”بفرمایید بالا .” او داخل شد  و من برای استقبال از او کنار در خال ایستادم  و با تعجب فکر کدم چرا راحله به اینجا امده ؟ این نخستین بار بد که به ممنزل ما می امد  ودر ان مدت که همسر علی شده بود مادر چند بار او وعلی را برای پاگشا  و مهمانی به منزلمان دعوت کرده بود  ولی عل هر بار به بهانه ای ا امدن سرباز زده بود . حتی برای عروسی مهناز ، به طوری که مادر میگفت ، علی و راحله به مسافرت رفته بودند و در مهمانی حاضر نبودند  ولی من نمیدانستم چرا از رفتن به مجالس و مهمانی طفره میرود …ایا فقط به خاطر ناراحت نشدن من بود یا اینکه دلیل دیگری هم داشت . این چیزیبود که فقط خودش میتوانست ان را پاسخ بدهد . وقتی راحله بالا امد تا مرا دید به ارامی سلام کرد  و من با تعجب به او نگاه کردم و پاسخ سلامش را دادم . واز جلوی در کنار رفتم و تعارف کردم  که داخل شود . داخل شد  وروی اولین صندل ینشست . به او گفتم :”اینجا خوب نیست .” “سپیده بنشین با تو کار دارم .” با تعجب صندلی  بغل دست او ا اشغا ل کردم  . او به اطراف نگاه کرد و فگت:”شیرین خانم نیست ؟” سرم را تکان دام و گفتم :”نه .” و اهی کشید و گفت :”اینطور بهتر است .” از طرز حرف زدن و کارهایش هاج و  واج شده بودم ، نمیدانستم چرا به اینجا امده . دوست داشتم زودتر دلیل امدن او را بدانم وا تا خودش صحبت نمکرد درست نبود از او بپرسم برای چه اینجا امده ای ؟ خوشبختانه خودش شروع  به صحبت کرد . “سپیده گوش کن  باید موضوعی را به تو بگویم.”پس از کمی مکث ادامه داد :”من به وجود تو احتیاج دارم . باید هرچه زودتر علی در بیماستان بستری شود.” “چرا؟” “چون مریض است .” با بی تفاوتی گفتم :” ولی من که دکتر نیستم ، در این مورد چه کمکی  میتوانم بکنم ؟” “علی به حرف من گوس نمیکند .” با تمسخر گفتم :”حالا از کجا مطمئنی  که  حرف من گوش میدهد .” راحله عصبی بود و تند صحبت میکرد . کم کم این حس به من هم منتل شد  و من هم احساس کردم از درون میلرزم  و کم کم  احساس عصبانیت میکردم  اما تلاش کردم برخود مسلط بمینم . نفس عمیقی کشیدم و با بی تفاوتی گفتم :”چرا فکر میکنید  فقط من میتوانم او را راضی به بستری شدن کنم ؟”
با قیافه غمگینی گفت:چون او شما را دوست دارد. با پوزخند گفتم:ولی خودش مرا نخواست. چشمانش را بست و دیدم دو قطره اشک از روی گونه هایش فرو غلتید. تحمل دیدن اشکهای او را نداشتم. سپس با صدایی که از گریه میلرزید گفت:ولی او فقط تو را دوست دارد تو از هیچ چیز خبر نداری.بلند شدم  و در حالی که دستهایم از عصبانیت میلرید با حالتی عصبی خندیدم و گفتم:چرا،از همه چیز خبر دارم. حالا گوش کن او در اخرین دیدارمان در حالی که مرا عروسکی برای خوشگذرانی میخواند از من جدا شد و من خیلی سعی کردم فراموشش کنم و همین باعث شد از چاله به چاه بیفتم.میفهمی؟ به خاطر انتقام از خودم و به خاطر اینکه دل علی را بسوزانم همسر مردی شدم که مثافت با خونش عجین شده بود میفهمی یعنی چی؟ ایا هیچ دختری مثل من زندگیش را اینچنین مفت به بازی داده؟من از او متنفرم و مرده زنده اش برایم فرقی ندارد.دستم را گرفت و با التماس گفت:گوش کن بگذار توضیح بدهم…میخواستم دستم را بکشم ولی او محکم دستم را گرفته بود و اشک میریخت. از دیدن اشکهایش خیلی متاثر شده بودم و با ناراحتی سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. او در حالی که اشک میریخت گفت:بگذار حقیقت را به تو بگویم. او … علی هیچ وقت مرا نخواست خیلی سعی کردم دلش را به دست بیاورم ولی هیچ وقت موفق نشدم. التمایش کردم. به پایش افتادم ولی او حاضر نشد با من ازدواج کند. فکر کردم اشتباه شنیدم  با او خیره شدم و گفتم:ازدواج؟ بله ازدواج، بنشین تا برایت تعریف کنم.دوست نداشتم حرفهایش را بشنوم میترسیدم این هم دروغی باشد برای فریب دادن من. ولی صداقتی در صدای راحله بود که مرا واردار به نشستن کرد. در  واقع بی اختیار نشستم. او دستم را رها کرد و در حالی که اشکهایش را پاک کیکرد گفت:بگذار از اول برایت تعریف کنم. ما زندگی خوبی داشتیم من و پدر و مادرم. هیچ کدام از اقوام پدر و مادرم در تهران زندگی نمیکردند. او راننده  کامیون بود و چون برای شرکتی کار میکرد مجبور شده بود من و مادر را به تهران بیاورد . پدر تازه توانسته بود خانه نقلی وکوچکی برای  سکونتمان بخرد که ان حادثه باعث شد زندگی ما از هم بپاشد . پدر در یک حادثه رانندگی کشته شد . چون کامیون او ترمز نگرفته بود مقصر شناخته شد. به کامیون صدمه زیادی وارد امد و پس از ان صاحب کامیون ادعای خسارت کرد و چون هنوز قسط کامل منزل را نپرداخته بودیم مجبور شدیم خانه و کلی از اثاثیه را بفروشیم تا خسارت را بپردازیم و پدر را از دین صاحب کامیون رها کنیم. من ان موقع در کلاس سوم دبیرستان درس میخواندم. پس از ان مادر برای سیر کردن شکم خود و من به دنبال کار گشت. تا من بتوانم به تحصیلم ادامه دهم. میخواستم ترک تحصیل کنم اما مادر با گریه و زاری نذاشت. عاقبت پس از کلی گشتن توانیت در صسمت شستشوی بیمارستانی مشغول کار شود. چند وقتی بود که مادر به ورم دست و پا دچار شده بود و کار برایش مشکل شده بود ولی با وجود اصرار من که میخواستم او کارش را رها کند نپذیرفت و کماکان به همان کار ادامه داد.یک روز که از مدرسه برای دیدن مادر به بیمارستان میرفتم اتفاقی با علی روبرو شدم. او برای دادن ازمایش به بیمارستان مراجعت کرده بود و از من درباره بخش ازمایشگاه پرسید.چون چند بار برای دیدن مادر به بیمارستان رفته بودم با قسمتهای مختلف اشنا بودم. ان روز او را رهنمایی کردم تشکر کرد و از من جدا شد. وقتی با مادر از محوطه بیمارستان خارج میشدم او را دیدم که همزمان با ما خارج میشد. وقتی ما را دید جلو امد و گفت:میتوانم شما را تا جایی برسانم.میخواستم قبول نکنم ولی چون خیابان یکطرفه بود و باید مسافت زیادی راه میرفتیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم و با وجود پا درد مادر که میلنگید راضی شدم و با تشکر از او سوار ماشینش شدیم. ان روز تا دم منزل ما را رساند. مادر طبق معمول از درد پا ناله میکرد. علی از اینه ماشین به مادر نگاه کرد و پرسید. شما حالتان خوب است؟مادر سر صحبت را با علی باز کرد و از درد پایش گفت. من دوست نداشتم این بحث ادامه پیدا کند به مادر اشارا کردم ولی او که دل پری داشت بدون توجه به من حرفش را ادامه داد. علی وقتی فهمید مادر برای مریضی به بیمارستان مراجعه نکرده بلکه انجا کار میکند با عذر خواهی از دخالتش گفت:پس شوهرتان چی؟مادر گفت:اگر ان خدا بیامرز زنده بود اختیاجی نبود تا من کار کنم چون شوهرم راننده کامیون بود و پیش از مرگش زندگی ما خیلی خوب میگذشت.ولی افسوس با مرگش تمام هست و نیست ما برای پرداخت خسارت و برگرداندن وام از بین رفت. علی به من اشاره کرد و پرسید:شما در حال تحصیل هستید؟گفتم:بله سال اخر رشته اقتصاد هستم.علی هم گفت:شما میتوانید پس از تعطیل شدن از مدرسه در جایی مشغول به کار شوید.گفتم:فکر نمیکنم بتوانم کاری پیدا کنم که فقط بعدازظهر ها باشد.علی با خوشحالی گفت:برای شرکتم یک منشی نیمه وقت لازم دارم بنابراین از شما تقاضا میکنم برای کار به این نشانی مراجعه کنیدو کارتش را از جیبش در اورد.کارت را گرفتم و دیدم روی ان نوشته علی رفیعی.مدیر عامل.نشانی و شماره تلفن هم روی ان نوشته شده بود. خیلی خوشحال شدم. باور کن همیشه فرشته ها رو در قالب زن میدیم ولی حالا او فرشته ای بود که در دنیای بی کسی بر ما ظاهر شده بود. یک لحظه بعد شیطان در وجودم سر بز اورد که شاید میخواهد از بی کسی ما سشواستفاده کند ولی وقتی به چشمان زیبا و نجیبش خیره شدم متوجه شدم صاحب این نجابت و متانت نمیتواند انسان پستی باشد. چند روز بعد به شرکت مراجعه کردم و با اینکه هیچ کاری به جز جواب دادن تلفن بلد نبودم مشغول کار شدم. ساعت کارم انقدر کم بود که جای تعجب داشت که چرا مرا استخدام کرده است. چون تایپیست حرفه ای و مسلط به زبان انگلیسی داشت. کار من فقط جواب دادن به تلفن ها بود. تازه فقط تلفن های داخلی و وقتی از خارج از کشور تماس میگرفتند ان خانم منشی به تلفن جواب میداد. تصمیم گرفته بودم وقتی درسم تمام شد با جدیت کار کنم و نگذارم مادر برای کار کردن به بیمارستان برود.هر روز راس ساعت معینی از شرکت خارج میشد.او چنان اراسته و باوقار بود که چون هر روز از حال مادر میپرسید و مرا تشویق میکرد که کتابهای اموزشی کامپیوتر را ما بین دروسم  مطالعه کنم و حتی گفت اگردر دروسم به مشکلی برخوردم میتوانم به او مارجعه کنم. اخر ماه وقتی حقوقم را دریافت کردم از تعجب حیرت کردم. مقدار حقوق من دوبرابر کارکرد مادر در بیمارستان بود طوری که به مسئول صندوق گفتم فکر میکنم حقوق مرا اشتباه پرداخت کردید مسئول نگاهی به ورقه جلوی رویش انداخت و گفت خیر خانم اشتباهی نشده. تازه فهمیدم او خواسته طوری به ما کمک کرده باشد که شخصیتمان زیر سوال نرود و این پیشنهاد کار برای این بود که عزت نفس خویش را حفظ کرده باشیم. با این کارش علاقه ام نسبت به او بیشتر شد.وقتی حقوقم را جلوی مادر گذاشتم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:یعنی باز توی این دنیای شلوغ انسانهای خوب پیدا میشوند؟ و من در دلم گفتم او فرشته است. ماه ها در شرکت کار کردم. از وقتی که مشغول به کار شده بودم وضعیت زندگی مان بهتر شده بود. فصل امتحانات به اجبار به من مرخصی داد تا امتحاناتم تمام شود و وقتی نتیجه قبولی ام را گرفتم مرا به کلاس کامپیوتر و تایپ لاتین فرستاد و کلیه مخارج ان را خودش پرداخت من هم برای قدردانی از او با دقتی که نشان میدادم سعی کردم کارم را خوب یاد بگیرم. تا بتوانم جوابگوی خوبی اش باشم. پس از چند ماه با تلاشی که از خود نشان دادم توانستم مدرک رسمی تایپ و کامپیوتر را از وزارت ارشاد بگیرم و از ان وقت بود که به طور تمام وقت در شرکت کار میکردم و حقوقم به حد ی بود که به راحتی اجاره منزل و خورد و خوراک را تامین میکردم. حالا دیگر مادر سرکار نمیرفت و هر وقت به منزل برمیگشتم با غذای گرم منتظر ورودم بود. انقدر به کارم و البته بیشتر به او دلبستگی پیدا کرده بودم که پنجشنبه ها از اینکه فردایش تعطیل است دلگیر بودم و تا شنبه لحظه ها را میشمردم.در تمام مدتی که به عنوان منشی در شرکتش کار میکردم هیچ وقت نگاه یا رفتار زننده ای از او ندیدم . یک روز که برای امضای نامه ای به اتاقش رفتم متوجه روی میز تحریرش شدم که یک عکس قاب شده از دختری وجود دارد. با دیدن عکس که دختر زیبایی را نشان میداد انقدر دلگیر شدم که یادم رفت برای چه کاری به اتاقش رفته ام. اوکه متوجه شد من به قاب عکس نگاه میکنم با لبخندی گفت:زیبا نیست؟ به زحمت لبخند که چه عرض کنم زهرخندی زدم و گفتم:بله خیلی زیباست. نامزدتان است؟ با علاقه به عکس نگاه کرد و گفت:هنوز نه. در حالی که سعی میرکدم متوجه ناراحتی ام نشود گفتم:انشالله خوشبخت شوید و بعد بیرون رفتم. ان روز از شدت ناراحتی دیگر نتوانستم کار کنم. وقتی به منزل رفتم مادر با دیدن رنگ پریده ام گفت:چی شده؟ بیکار شدی؟لبخندی زدم و گفتم:نه کارم را از دست نداده ام فقط کمی سرم درد میکند و ممکن است سرما خورده باشم. مادر با دادن قرص مسکنی و با دود کردن اسپند به خیال خود خواست مریضی را از من دور کند.طفلی خبر نداشت هیچ قرصی نمیتواند درد دلم را ارام کند. ان شب تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم. از توقع بیش از حد خودم ناراحت بودم او با بزرگواری ما را از فلاکت نجات داده بود و حالا من توقع داشتم که چی؟ ولی دست خودم نیود که در همین مدت عاشقش شده بودم. عاقبت با هر زحمتی بود خود را قانع کردم که راه او از من جداست و باید او را جور دیگری دوست بدارم. اما دل کندن از او خیلی سخت بود،راستش را بخواهی از ان دختری که عکسش را دیده بودم متنفر شدم. دلم میخواست دیگر به شرکت نروم ولی به پولی که به دست میاوردم احتیاج داشتم و بیشتر از ان به دیدن او عادت کرده بودم… کم کم توانستم خود را راضی کنم که یکطرفه دوستش داشته باشم و از او او توقع بیشتری نداشته باشم. یکروز که فردای ان شرکت تعطیل بود کاری برای انجام دادن نداشتم میخواستم مرخصی بگیرم تا برای منزل کمی خریذ کنم. وقتی برای گرفتن مرخصی به اتاقش رفتم پشت به میزش و به طرف پنجره نشسته بود ارام گفتم:ببخشید میخواستم ببینم اگر کاری ندارید مرخص شوم امروز جایی کار دارمن. صندلی اش را به طرفم چرخاند و به طرف میز برگشت. دیدم اخم کرده و در فکر است. هیچ وقت او را به این حال ندیده بودم.جرات نکردم در خواستم را تکرار کنم خواستم اهسته از اتاق خارج شوم که متوجه من شد و گفت:خانم مرادی بفرمایید بنشینید. به طرف صندلی رفتم و نشستم بدون اینکه به من نگاه کند گفت:من باید چکار کنم؟ تعجب کردم که ای چه سوالی است که از من میپرسد بهتزده گفتم:متوجه نشدم چه گفتید؟ به طرفم برگشت با دیدن چشمان زیبایش که رگه هایی از خون در ان دیده میشد دلم گرفت. به ارامی گفت:من باید چه کار کنم تا او بفهمد دوستش دارم؟ متوجه شدم از ان دختر حرف میزند. نمیدانستم چه کنم احساس میکردم بدنم بی حس شده ولی با تمام این احوال خیلی زود توانستم خودم را ارام کنم. اهسته پرسیدم:میشه بپرسم کیه و چه نسبتی با شما دارد؟گفت:او سپیده دخترخاله من است. من او را عاشقانه دوست دارم ولی هر کار میکنم او نسبت به من بیتفاوت است و فرقی بین من و دیگران قائل نیست. نمیدانم چگونه محبتم را ابراز کنم که روحیه حساس و لطیفش ازرده نشود. از طرفی اگر دیر بجنبم او را از دست میدهم. موضوع برایم جالب شد پرسیدم:پطور؟ نفس عمیقی کشید و ادامه داد. او خواستگاران زیادی دارد از جمله پسر دایی ام که پزشک است و خیلی خوش قیافه. و بعد دو دستش را به میز تکیه داد و پیشنانی اش را روی دستش گذاشت. بار دیگر چهره ان دختر را پیش خودم مجسم کردم  و گفتم:یک دلبر و هزار دل.باید دختر مغروری هم باشد که اینچنین پسرخاله اش را سرگشته کرده و ناگهان فکری به خاطرم رسید و گفتم:میشود چیزی بگویم؟ سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد و گفت: به خاطر همین هم مزاحمت دم. گفتم:به او بیمحلی کن. در پیشانی اش به نشانه نفهمیدن احمی ظاهر شد و گفت:چکار کنم؟گفتم: به او بی محلی کن چون با توجه به طرفداران زیادی که دارد رفتار تو باعث تعجبش میشود و کمی به خودش می اید. در حالی که به من خیره شده بود گفت:راست میگویی؟ سرم را تکان دادم و گفتم:من یک دختنرم و از اخلاق دخترها خیلی خوب سر در می اورم. در حالی که لبش را به دندان گرفته بود به فکر رفت و بعد با نگاه سپاسگزارانه ای گفت:متشکرم راستی که راهنمای خوبی هستی. در حالی که بلند میشودم گفتم:ممنون و اگر اجازه بدهید مرخص میشوم. سرش را تکان داد و گفت:اشکالی ندارد میتوانید بروید. وقتی به نزدیک در رسیدم صدایم کرد و گفت:اگر یک وقت از دستم پرید چه؟ لبخند زدم و گفتم:اگر قرار است پرنده ای را به زور نگه دارید هر وقت فرصتی پیش امد ان پرنده پر میکشد و بعد از اتاق خارج شدم. چند روز بعد کارت عروسی خواهرش را برایم اورد که از من و مادرم هم دعوت کرده بود. خیلی خوشحال شدم. چون میتوانستم با دیدن سپیده کنجکاوی ام را ارضا کنم. تا شب عروسی دل توی دلم نبود. وقتی که خواستیم حرکت کنیم بهترین لباسی را که داشتم رو پوشیدم و کمی هم خود را اراستم. علی گفته بود برای بردن ما می اید و من هر چقدر اصرار کردم  او نپذیرفت . وقتی علی را دیدم که کت و شلوار مشکی پوشیده بود قلبم به ضربان افتاد و حیرتزده از این همه متانت در عقب رو باز کردم و مادر روی صندلی عقب نشست و خودم هم در جلو رو باز کردم و کنار او قرار گرفتم. در یک لحظه ناخوداگاه خود را همسر او دیدم که برای شرکت در یک مهمانی میرفتیم. ولی با یاد اوری سپیده اهی کشیدم و به خودم گفتم:افسوس ….وقتی به جشن رسیدیم علی ما را به مادر و خاله هایش معرفی کرد و از انان خواست تا از ما پذیرایی کنند. در این بین منتظر بودم که سپیده را ببینم در یک فرصت مناسب اهسته از علی پرسیدم:میشود سیپده را به من نشان دهی؟ خندید و گفت:هنوز نیامده او را به شما نشان خواهم داد و بعد سیاوش را نشانم داد و گفت:این رقیبی است که من خیلی دوستش دارم. با دیدن سیاوش چشمانم از تعجب گرد شده بود. مرد خوش قیافه ای که چشمان فوق العاده جذابی داشت و. بسیار خوش هیکل بود . کت و شلوار مشکی اش او را بی نهایت برازنده نشان میداد . از دیدن قد بلند و صورت خوش قیافه اش راستی نمیتوانستم چشم از او بردارم. علی با لبخند مرا نگاه میکرد . اهسته به من گفت:با وجود رقیب خوش قیافه ای مثل او اقبال من خیلی کم است اینطور نیست؟ به علی نگاه کردم. درست بود که سیاوش خوش قیافه تر از علی بود ولی جاذبه ای را که علی داشت هیچ کدام از مردان حاضر در مهمانی نداشتند. با خنده گفتم:اگر محبوب شما ظاهر پسند باشد بله ولی اگر ظاهر و باطن را با هم بخواهد به طور حتم شما را انتخاب میکند. دختران زیبایی در مهمانی بودند که هر کدام میتوانستند قلب مردی را تصاحب کنند و من فکر می کردم با وجود دخترانی مثل انها چطور این پسردایی و پسر خاله هر دو یک نفر را دوست داشتند. حدود نیم ساعتی محو تماشا بودم و در فرصتی علی اهسته به من گفت: خانم مرادی این خاله شیرین من و مادر سپیده است. خاله علی را دیدم که شبیه خودش بود با همان چشمان مشکی و جذاب . پس از چند دقیقه از چهره سرخ علی فهمیدم که تو وارد شدی. علی با چشمکی به من اشاره کرد و من فهمیدم عاقبت تو را میبینم. دو دختر زیبا وارد اتاق پذیرایی شده بودند. یکی از ان دو لباس مشکی زیبایی پوشیده بود که موهایی به رنگ شب داشت و اگر من نمیدانستم که علی یک خواهر بیشتر ندارد فکر میکردم او خواهر دوم اوست. ان دختر خیلی زیبا و متین بود و بعدها فهمیدم اسمش مهناز و دختر خاله دیگر علی است. سپس تو را دیدم که با پوستی سفید مثل مرمر و موهایی که رگه های روشن در ان موج میزد لباسی به رنگ مشکی به تن داشتی که کت بلندی از حریر روی ان پوشیده بودی ولی لباس بلند مشکی ات به خوبی زیبایی اندامت را نشان میداد. در زیر نور پروژکتورها نتوانستم زنگ چشمانت را به خوبی تشخیص دهم. نوعی شادابی و نشاط در حرکاتت موج میزد که همگی شیرین بودند و من محو شیطنتت شده بودم. متوجه شدم اکثر دخترها زیر چشمی تو را نگاه میکنند ولی با تو حرفی نمیزنندو چون خودم از جنس انان بودم فهمیدم که این کم محلی نشانه حسادتشان اشت. راستش خیلی به او حسادت میکردم به علی نگاه کردم. گاه گاهی با شیفتگی به تو نگاه میکرد ولی چون برادر عروس بود سعی میکرد جلب توجه نکند. نگاهم را از او گرفتم و به طرف پسردایی اش نگاه کردم سیاوش هم مثل میخی در دیوار روی صندلی ارام و بیحرکت نشسته بود و به تو چشم دوخته بود.
راحله نفسی کشید و جرعه ای اب از لیوانی که روی میز بود نوشید و دوباره شروع کرد. او تمام جرئیات عروسی را از نگاه خود برایم تعریف کرد،حتی ماجرای توجه بهروز و واکنش دایی سعید را هم به خوبی متوجه شده بود. وقتی نیمی از اب لیوان را سرکشید دوباره شروع کرد.پس از شام من و مادر میخواستیم به منزل مراجعت کنیم .علی اصرار داشت که خودش ما را به منزل برساند.ان شب خودم را قانع کردم که دیگر به او فکر نکنم..یکروز برای دادن نامه ای که با نمابر از خارج رسیده بود به اتاقش رفتم.سرش را روی میز گذاشته بود. فکر کردم خوابیده است میخواستم برگردم که پرسید:خانم مرادی کاری داشتید؟ با تردید گفتم:برای این نامه مزاحمتان شدم اگر حالتان خوب نیست بعد ان را می اوردم. گفت :نه حالم خوب است نامه را بدهید. وقتی جلوی میزش رفتم دیدمعکس کنار دستش واژگون شده . عکس را بلند کردم و ان را صاف گذاشتم. به او نگاه کردم که متوجه کار من بود. رنج را به وضوح در چشمانش دیدم. اهسته گفت:فردا سیاوش از او خواستگاری میکند. قلبم فشرده شد. تحمل دیدن ناراحتی اش را نداشتم گفتم:از کجا معلوم که جواب مثبت باشد؟ سرش را تکان داد و گفت:نمیدانم. وقتی بیرون میرفتم در دل دعا کردم که سپیده به سیاوش جواب مثبت ندهد.حالا دیگر از سپیده بدم نمی امد و دوست داشتم علی به ارزویش برسد. شنبه صبح وقتی به شرکت امدم شروع به کار کردم نیم ساعت بعد امد و حالش خوب بود و خیلی عادی با من سلام و احوالپرسی کرد و به اتاقش رفت. چند روزی بود که کار شرکت زیاد شده بود و من حسابی سرگرم کار بودم. از طرفی با اینکه دلم میخواست بدانم اوضاع از چه قرار است ولی نمیخواستم تا خودش حرف نزده چیزی بپرسم ولی خدا میداند که تا موقعی که خودش لب باز کند چه بر من گذشت. سه شنبه بعد وقتی به شکرت امد در دستش جعبه شیرینی بزرگی بود و روی جعبه دسته گل سرخی گذاشته بود. با دیدن او از جا بلند شدم و سلام کردم. با لبخند به طرف میز امد جعبه شیرینی و دسته گل را به طرف من گرفت و گفت:این برای شماست. پرسیدم به چه مناسبت؟ با خنده زیبایی که دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت گفت:به مناسبت براورده شدن دعای شما. با تعجب گفتم:چه دعایی؟ گفت:اینکه سپیده به سیاوش پاسخ مثبت ندهد. با هیجان گفتم:راستی؟ گفت:بله. سپس کیفش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. هنوز داخل نشده بود که برگشت و گفت:باید زودتر اقدام کنم چون میترسم یکی دیگر از راه برسد . خیلی خوشحال شدم و در دل خدا را شکر کردم. درست خاطرم نیست که چندم اسفند بود که روزی مشغول تایپ نامه ای بودم که تلفن زنگ زد و وقتی گوشی را برداشتم اقایی پشت خط بود که با علی کار داشت. ولی او شرکت نبود بنابراین پرسیدم اگر پیغامی دارید بفرمایید. مرد پرسید که من چه هسبتی به او دارم. گفتم:منشی ایشان هستم.مرد گفت که از طرف ازمایشگاه تماس میگیرد. به ایشان بگویید که برای تکرار ازمایش به بیمارستان مراجعه کند. مثل اینکه اشتباهی پیش امده. وقتی گوشی را گذاشتم پیغام را نوشتم چون ساعت کارم تمام شده بود و باید میرفتم . ان را روی میز کارش گذاشتم تا اگر امد ان را ببیند. فردای ان روز طبق معمول سرکار رفتم وای او به شرکت نیامد ولی میدانستم روز پیش پس از رفتن من به شرکت امده بود.چون پیغامی برای من گذاشته بود که ان را روی میزم مشاهده کردم. چند روزی گذشت و در این مدت او بعضی از روزها پس از پایان ساعت کار من به شرکت می امد و اگر پیغام و نامه ای بود ان را امضا میکرد و در یادداشتی کارهای مرا مشخص میکرد. شب عید کارهای شرکت زیادتر شده بود . او یا شرکت نبود و یا اگر هم بود سرش حسابی گرم بود و من جز در مرود کار با او صحبت نمیکردم. شب عید که برای خداحافظی نزدش رفتم خیلی سرحال بود و شمغول نوشتن چیزی بود. کارت تبریکی را که از پیش برایش اماده کرده بودم به طرفش گرفتم و سال نو را تبریک گفتم. با خوشحالی کارت را گرفت و در حالی که به عکس ان نگاه میکرد از من تشکر کرد و برایم ارزوی داشتن سال خوبی را کرد. از نشاطتش بی اختیار گفتم:مثل اینکه خیلی خوشحالید. سرش را تکان داد و گفت:هم بله و هم نه. از طرز جواب دادنش خنده ام گرفت و گفتم:چرا بله و چرا نه؟ او گفت:خوشحال نیستم برای اینکه دیشب سیاوش به کانادا رفت. با تعجب گفتم:چرا؟ نفس عمیقی کشید و جریان پاسخ رد شنیدن سیاوش و سفر او را برایم تعریف کرد.پیش خود گفتم:عجب دیوانه ای . مگر ادم به خاطر عشق خودش را اواره میکند؟ ولی چیزی نگفتم. فقط سرم را تکان دادم و پس از لحظه ای گفتم:مثل اینکه گفتید بله. علی گفت:بله خوشحالم چون تا چند روز دیگر او را به دست می اورم. با خوشحالی گفتم:پس دوست دارم اولین کسی باشم که به شما تبریک میگویم.ان شب عید به لطف خدا و یاری او بهترین شب عیدی بود که در طول این چند سال داشتم که پدر را از دست داده بودم. من و مادر هر دو برای زیارت به مشهد سفر کردیم و روز نهم عید به تهرات برگشتیم. روز دهم به شرکت مراجعه کردم.به جز اقای همت دربان شرکت کسی انجا نبود . قرار بود پس از تعطیلات با شرکتی قرارداد مهمی ببندیم ان روز برای پیدا کردن سوابق شرکت مورد نظر خم شدم فایل زیر میزم را باز کنم و با دقت مشغول گشتن بودم که متوجه نشدم کسی در را باز کرد. صدای پایی را شنیدم و سایه شخصی را روی زمین احساس کردم . در حالی که چشم از پرونده ها برنداشته بودم گفتم:متاسفانه شرکت تعطیل است. ولی ان سایه همچنان جلوی میز ایستاده بود. چشمم را از پرونده ها برداشتم تا ان شخص را ببینم. با دیدن علی از جا بلند شدم و به او سلام کردم.مدتی بود که او ندیده بودم و خیلی دلم برایش تنگ شده بود. با دیدنش احساس خوبی به من دست داد. او کت و شلوار تیره ای پوشیده بود .و چون روز بارانی بود بارانی بلندی  هم روی کت و شلوارش به تن داشت. رنگش کمی پریده بود. با دیدن من که از زیر میز بیرون می امدم لبخند زد و پرسید:شما اینجا هستید؟ گفتم:یله ولی دیگر داشتم میرفتم. میخواستم پرونده ای را حاضر کنم تا موقع عقد قرارداد دچار مشکل نشوید. با خوشرویی گفت:شما میتوانید بروید من خودم ان را پیدا میکنم. گفتم منزل کاری ندارم و میتوانم بمانم خودم اینکار را انجام میدهم. او به طرف اتاقش رفت. وقتی پرونده را پیدا کردم متوجه شدم کیفش را روی میز جا گذاشته است. از فراموشکاری اش تعجب کردم. کیف را برداشتم و همراه با پرونده به اتاقش رفتم. وقتی داخل شدم گفتم:اقای رفیعی فکر میکنم امروزکمی بی حوصله باشید چون کیفتان را جا گذاشتید.در حالی که دستش در جیب بارانی اش بود گفت:اه بله متشکرم. از دیدن افسردگیش کنجکاو شدم و پرسیدم:اتفاقی افتاده؟ علی گفت:خانم مرادی شما سنگ صبور خوبی هستید و باور کنید همیشه شما را مانند خواهرم سارا دوست داشته و دارم.و حرفایی را که حتی به او هم نمیتوانم بگویم خیلی راحت با شما در میان میگذارم. این بار هم اگر دوست داری بشنوی برایت میگویم. دلم بدجوری به شور افتاده بود. او به جایی خیره شده بود و من دوست نداشتم خلوتش را به هم بزرنم. او پس از مکثس به یاد من افتاد. سپس ارام و شمرده ادامه داد چند وقت پیش برای اهدای خون به هلال احمر مراجعه کردم.پس از مدتی از هلال احمر نامه ای دریافت کردم که در ان از من خواسته بودند برای ازمایش به انجا مرجعه کنم. همان بیمارستانی که برای نخستین بار شما را در انجا دیدم. پس از چند ازمایش به من گفتند دچار کم خونی هستم. البته با توجه به سرگیجه های وقت و بی وقت این مسئله زیاد برایم اهمیت نداشت. پس از مشورت با پزشک تحت درمان قرار گرفتم که با تجویز کپسول ها و قرصهای اهن تا حدودی هم موفق شدند سرگیجه های مرا تسکین دهند. تا اینکه چندی پیش پس از مراجعه به بیمارستان برای بررسی وضعیت بیماری ام ازمایش خون دادم. خودم ورقه  جوابم را مطالعه کردم و متوجه شدم اشکالی در خونم وجود دارد.ولی چون تخصصی نداشتم به پزشکم مراجعه کردم. او متوجه شد من به بیماری خونی نادری مبتلا هستم و قرار شد برای درمان به المان مراجعه کنم. برای اینکه او را دلداری بدهم گفتم:ان شالله دکترها اشتباه کرده اند و چیزی تان نیست. شما نباید روحیه تان را از دست بدهید. امیدوار باشید و به خدا توکل کنید. اهی کشید و سرش را تکان داد و گفت:من از بیماری ام ناراحت نیستم ولی اخر … و سپس جریان نامزدی اش را شرح داد و گفت:فکر نمیکردم بیماری ام مسئله مهمی باشد و حالا مانده ام که چه کنم. در حالی که از شدت ناراحتی دست و پایم بی حس شده بود گفتم حالا شاید تشخیص پزشکان اشتباه باشد. نفس عمیقی کشید و گفت:دکتر هم همین نظر را داشت و به خاطر همین مسافرت به المان را پیشنهاد کرد تا بیماری ام دقیق تر بررسی شود.همانطور که به من نگاه میکرد ماتش برد و پس از چند لحظه گفت:راحله چکار کنم؟ از اینکه او اینقدر صمیمی صدایم کرده بود خوشحال شدم ولی نمیدانستم چه بگویم. او بدون اینکه جتی منتظر پاسخی باشد گفت:چقدر برای رسیدن به لحظه ای که بتوانم او را به عنوان همسر در کنارم داشته باشم صبر کردم. چقدر بعضی اوقات دویانه وار ار خدا خوساتم یا شعله عشقش را در قلبم خاموش کند یا او را به من برساتد. باور کن حتی وقتی سیاوش که او را چون برادری دوست دارم به خواستگاریش رفت کاری درست مثل بچه ها گریه کردم و گاهی از سر خشم سر سارا فریاد میکشیدم کاری که تا ان لحظه نکرده بودم. ان روز هیچ کس از دردم خبر نداشت ولی حالا چه کار کنم؟ ان روز دلخوش بودم لااقل دیدارش میتواند اتش دلم را خاموش کند ولی حالا چی؟ ایا مرگ بین من و او فاصله می اندازد؟ سرش را به زیر انداخت و در خودش غرق شد. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. اهسته ترکش کردم ولی او متوجه نشد. وقتی بیرون امدم دیگر طاقت نداشتم. روی صندلی نشستم و به پهنای صورتم اشک ریختم و از ته قلب از خدا خواستم تا بلایی سر او نیایید. نمیدانم چه مدت در ان حال بودم که متوجه شدم کسی روبرویم ایستاده. وقتی سر بلند کردم او را دیدم که لیوان ابی در دستش بود و ان را به طرف من گرفته بود. با زحمت لیوان را گرفتم و او در حالی که لبخند میزد گفت:شجاع باش پیش از مرگ کسی که برایش عزاداری نمیکنند. در میان گریه لبخندی زدم و گفتم:شما زنده میمانید و من در جشن عروسیات بر سرتان قند میسایم. مطمئنم.او کیفم را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:بلند شو سر راه تو را به منزل میرسانم. ان روز مرا به منزل رساند ولی به خانه نرفتم و صبر کردم تا ماشین او دور شود و سپس به طرف امامزاده ای که نزدیک منزلمان بود رفتم و تا میتوانستم خود را سبک کردم و انقدر صبر کردم تا اثر گریه در صورتم بکلی محو شود تا مبادا مادر را غمگین کنم.سیزده بدر گذشت و هر چند که من چیزی از ان نفهمیدم چون منزل بودیم فقط بعدازظهر به اتفاق مادر به پارک نزدیک منزلمان رفتیم. خیلی دوست داشتم زودتر سرکار بروم تا از او خبر بگیرم. حالا دیگر علی را چون برادری دوست داشتم. پس از تعطیلات متوجه شدم مشغول تدارکا سفر به المان است. پیش از سفر به من گفت ممکن است سفرش بع المان مدتی طول بکشید مثلاً یک ماه تا دو ماه. پس از ان هم که به المان رفت تا برگردد باور کن نصف عمرم تمام شد.وقتی برگشت کمی لاغر شده بود و خیلی هم عصبی. اوایل رغبتی نداشت حتی با من صحبت کند ولی پس از گذشت دو هفته یک روز که همه کارمندان شرکت رفته بودند مرا صدا کرد. وقتی به اتاقش رفتم متوجه شدم رنگش خیلی پریده. با نگرانی نزدیکش رفتم و گفت:خوهاش میکنم بنشین. وقتی پهلوی صندلی اش نشستم ارام گفت:راحله من به تو خیلی اعتماد  دارم و میخوام کاری برایم بکنی. البته این یک درخواست نیست بلکه یک خواهش و حتی یک لطف است. به او گفتم:اقای رفیعی  حالا که افتخار دارم مثل خواهر شما باشم هر چه دوست دارید بگویید مطمئن باشید جتی جانم را اگر بخواهید از دادنش دریغ نمیکنم. نگاهی سرشار از تشکر به چمانم دوخت و گفت:تو خیلی خوبی و مثل یک فرشته پاک بعضی اوقات فکر میکنم اگر تو نبودی تا به حرف دلم گوش کنی چگونه این روزها را سر میکردم. ولی باید قول بدهی اگر از حرفم ناراحت شدی ان را به دل نگیری و مرا ببخشی.دیگر دل توی دلم نبود. با اضطراب گفتم:من از شما ناراحت نمیشوم باور کنید. از جا بلند شد و در حال بلند شدن گفت:راحله میدانی نتیجه سفرم چه شد؟ گفتم:خیلی دلم میخواست بدانم ولی انقدر ناراحت بودید که راستش جرات نکردم بپرسم و با خود گفتم صبر میکنم تا خودتان بگویید ولی ان شالله چیز بدی نیست. نفس عمیقی کشید و گفت:در المان وقتی نتیجه ازمایشات گوناگونم را گرفتم کمیته پزشکی تشکیل شد. پزشکان ایرانی تشخیص درستی داده بودند. من مبتلا به بیماری خونی نادری هستم که نخستین نشانه های ان شکسته شدن گلبولهای قرمز در نتیجه کم خونی است. باورش سخت است ولی بیماری من به دلیل نایاب بودن نام درستی هم ندارد. و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. خیلی به خود فشار اوردم تا رد حضورش گریه نکنم. ناگهان ایستاد و گفت:راحله من از شما کمک میخواهم.در حالی که از ناراحتی میلرزیدم گفتم:اقای رفیعی به خاطر خدا بگویید حرف اخر دکترها چه بود. در حالی که دوباره شروع به قدم زدن کرده بودگفت:چه فرقی میکند؟ میخواهی بدانی چقدر برای زندگی مهلت دارم؟ با ناراحتی گفتم:منظورم این نبود. با مهربانی گفت:بله میدانم شما نگران من هستید و من از این همه لطف و همدری سپاسگزارم ولی مهلتی برایم تعیین نکردند. شاید امروز شاید فردا و شاید هم شش ماه دیگر. بستگی به وضعیت بیماری و مقاومت بدنم دارد. احسا خفگی میکردم با صدای لرزانی گفتم:ایا داروی برای بهبودیتان تجویز نکردند؟ با لبخند گفت:چطور برای دردی که نامش را نمیدانند دارو تجویز کنند؟ فقط گفتند علم هر روز در حال پیشرفت و ترقی است و هر روزی که زا راه میرسد کشفی تازه در بر دارد .بی اختیار شوری اشک را در دهانم احساس کردم ولی نمیبایست گریه میکردم چون در چنین مواقعی فقط روحیه دادن میتواند بزرگترین کمک باشد باسختی بلند شدم و گفتم:من امیدوارم که هر چه زودتر خوب شوید و به سلامتی با سپیده ازدواج کنید. میخواستم بیرون بروم تا او شاهد زجری که در نگه داشتن بغضم میکشیدم نباشد.ولی اهسته مقابل من ایستاد و گفت:من هنوز در خواستم را عنوان نکردم. دوباره نشستم و گفتم:من اماده شنیدن هستم. با صدای ارامی گفت:من نمیتوانم با سپیده ازدواج کنم. چنان تعجب کردم که چشمانم داشت از کاسه سرم بیرون میزد. با صدای بلندی گفتم:پرا؟ در حالی که نگاهش مانند مته قلبم را سوراخ میکرد گفت:به علت این بیماری اگر هم بتوانم ازدواج کنم هیچ وقت نمیتوانم فرزندی داشته باشم. از شدت تاثر حتی نتوانستم کوچکترین حرکتی کنم و او ادامه داد:عشق واقعی ان است که همه خوبی ها را برای معشوقت بخواهی. بر فرض اگر من برای مدتی هم زنده بمانم نمیتوانم و حق ندارم زندگی او را خراب کنم. او دختر سالمی است،پر نشاط و سرزنده و مینواند صاحب فرزندانی مثل خودش بشود و من حق ندارم با خودخواهی زندگی اش را از بین ببرم. انقدر زیبا و بزرگوار سخن میگفت که بی اختیار اشک از چشمانم میریخت. او گفت اشتباه کرده که پیش از اینکه از عاقبت بیماری اش اگاه شود با سپیده نامزد کرده و حالا باید به طریقی اشتباهش را جبران کند. او از من خواست که قبول کنم که او مرا به عنوان نامزدش به خانواده اش معرفی کند تا به این وسیله تو از او متنفر شوی. و با ازدواج با یک ادم سالم خوشبختی ات را به دست اوری.میگفت اجازه نمیدهد کوچکترین صدمه ای به حیثیت من وارد شود اول قبول نمیکردم و عقیده داشتم تو خودت باید راخت را انتخاب کنی ولی او گفت:با شناختی که از سپیده دارم محال است مرا ترک ند. انقدر گفت و التماس کرد که من در حالی که به شدت از سرنوشتش متاثر شده بود و اشک میریختم حاضر شدم برای ارامش خاطرش این کار رو بکنم. وقتی خیالش از جانب من راحت شد لیوانی اب به دستم داد و در حالی که دستمالش را به من قرض میداد روبرویم نشست و گفت:فرشته نجات من،تو مستحق بهترین ها هستی ،فکر نکن میخواهم از تو سواستفاده کنم ولی در این مدت صفایترا ثابت کردی و حالا از تو انتظار دارم وفایت را هم به ثبوت برسانی. حالا قسم بخور به صفا و وفا که تا این راز را تا زمانی که من زنده ام پیش خودت حفظ کنی. قول میدهی؟ سرم را تکان دادم ولی او گفت:بلند شو و بگو تا بشنوم. من در حالی که از شدت گریه چشمانم باز نمیشد. قبول کردم و قرار شد پس از عقدی ساختگی برای اقامت به منزل مسکونی او بروم تا شک دیگران را برنینگیزم. ولی در تمام مدت اقامت من در منزلش حتی یکبار هم به انجا نیامد و ما همیشه در شرکت همدیگر را میدیدم سپیده باور کن حقیقت همین بود که گفتم.
در تمام مدتی که راحله حرف میزد احساس کردم فلج شده ام ، مثل سنگ روی صندلی نشسته بودم. انقدر حالم بد بود که راحله بلند شد و لبوان ابی را که روی میز بود برداشت و به طرفم گرفت. وقتی دید من تکان نمیخورم چند قطه از ان را به صورتم پاشید.تازه مثل اینکه از خوابی بیدار شده باشم چشمانم به گردش افتاد و روی او ثابت ماند. روی دختری که با بیرحمی تمام فکر میکردم باعث بدبختی ام شده بود. نگو او خود قربانی مهرو صفای بود. از خودم بدم امد بوده ولی دیگر جایی برای عذرخواهی نبود. پس علی مریض بود… خوب چرا من نفهمیدم، من احمق که هر وقت او را میدیدم به خیال خود میخواستم با زجر دادنش انتقام بی مهری اش را بگیرم. اه که من مستحق بدترین عذابها بودم.حیف که دیر فهمیده بودم. ایا هنوز فرصتی برای جبران بود؟ با زحمت و با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام درمی امد گفتم:راحله من باید چی کار کنم؟ راحله ان دخترپاک و مهربتن در حالی که اشکهاش را پاک میکرد گفت:اهمیت نمیدهم قولم را شکستم و سوگندم را زیر پا گذاشتم ولی اگر بلایی سر علی بیایید هیچ وقت خودم را نمیبخشم.من احمق نباید به او قول میدادم. با اینکارم روز به روز او را بیشتر به نیستی سوق دادم.سپیده پس از اینکه تو فهمیدی مثلاً نامزد کردیم نمیدانم چه برخوردی با او کردی ولی همینقدر میدیدم که او دیگر علی سابق نبود. با اینکه هر روز مطابق معمول به شرکت می امد ولی هیچ وقت ذره ای شادی از او ندیدم. او مثل همیشه درد دلش را به من میگفت. هیچ وقت یادم نمیرود روزی که عمه شوهر سارا از تو خواستگاری کرد و تو جوابت را همان جا در حضور او دادی به چه روزی افتاد. فقط به تو میگویم برای نخستین بار جلوی من و محسن گریه کرد. دیدن هر چیز در دنیا برایم از این بهتر بود که او مانند کودکی دستهایش را جلوی صورتش بگیرد و با گفتن این جمله که سپیده را نابود کردم های های بگرید. خودت دیدی که به چه حالی افتاد. مجبور شدیم راهی تهران شویم. شب نامزدی و عقد تو انقدر حال او بد شده که او را به بیمارستان رسانند و به درخواست او به من تلفن کردند. وقتی سراسیمه به بیمارستان رسیدم اطلاع دادند که مشغول تعویض خون او میباشند. دکتر معالج او که فکر میکرد من همسرش هستم به من گفت که این بیمار احتیاج به اعصاب دارد. همینقدر بگویم که هر لحظه ناراحتی مرگ را جلو می اندازد. وقتی علی از بیمارستان مرخص شد. در دفتر کارش به پایش افتادم ، گریه کردم، التماس کردم، زجه زدم که یا با من ازدواج کند و یا اینکه موضوع را به اطلاع تو میرسانم.ولی او با هیچ کدام از پیشنهادات من موافقت نکرد و گفت با ازدواج با من حتی در گور هم دچار عذاب وجدان خواهد شد و در صورتی هم که تو از بیماری او مطلع شوی مرگ برایش بهتر از ترحم است.مرا تهدید کرد که اگر کوچکترین کاری کنم که کسی از ماجرا بویی ببرد خودش را نابود میکند. ان موقع تو نامزد داشتی و ناچار بودم سکوت کنم.ولی دیگر نمیتوانم تحمل کنم و ببینم علی هر روز یک قدم به سوی مرگ پیش میرود. دکتر معتقد است باید در بیمارستان بستری شود شاید راهی برای بدست اوردن سلامتی اش پیدا شود. ولی او با بستری شذن در بیمارستان موافق نسیت فقط تاکنون دو بار خونش را عوض کرده اند ولی نتیجه مثبتی نداشته است. در این مدت کارهای شرکت را اقای ریاحی انجام میدهد و هفته گذشته بدون اطلاع من خانه مسکونی اش را به نام من کرد. وقتی این موضوع را فهمیدم ترجیح دادم منزل را تخلیه کنم و به او گفتم قرار نبود با من معماله کنی ولی همیشه او بود که استدلالش مرا شکست میداد. به من گفت این کمترین کاری است که میتواند برای من انجام دهد. ولی الان میفهمم کاری که من کردم فداکاری نبود بلکه جنایت بود. باید همون موقع به تو میگفتم… راحله به پهنای صورتش اشک میریخت. حالم دگرگون شده بود. این دختر بی کس و زجر کشیده چه غم عظیمی را تحمل کرده است. اه من باید میمردم. هیچ موقع از خودم این همه متنفر نبودم حتی نمیتوانستم او را دلداری بدهم. ان قدر در مصیبت فرو رفته بودم که قادر به فکر کردن نبودم. ناگهان چیزی در دلم چوشید. فکر کردم من انجا نشسته ام در حالی که دست مرگ او را ارام ارام از من جدا میکند با شتاب بلند شدم و گفتم: -من باید برم. ولی کجا؟ او کجاست؟ و به راحله نگاه کردم. راحله بار دیگر دستم را گرفت و گفت:صبر کن تا وضعیت او را شرح بدهم. وقتی سه شنبه هفته پیش برای تعویض خون به بیمارستان مراجعه کرد دکترش گفته باید درمان جدی روی او را اغاز کنند. گذشت هر روز وضعیت را بدتر میکند.سپیده او را راضی کن تا در بیمارستان بستری شود اما نه جوری که به روحیه اش لطمه بخوره. مثل این است که خودش به دنبال مرگ است و هیچ انگزه ای برای زندگی ندارد. تو باید این انگیزه را در او به وجود اوریو او دیوانه وار تو را دوست دارد. دستم را به سرعت کشیدم و با عجله به طرف در رفتم و با فریادی گفتم:راحله بگو کجا او را میتوانم پیدا کنم. -الان شرکت است ولی بعدازظهر برای عقد قراردادی به جنوب میرود. زودتر برو به او برسی. در خیابان دکمه های مانتویم را بستم و به شتاب وارد خیابان شدم و با دیدن نخستین تاکسی گفتم:دربست. سوار شدم . راننده وقتی اضطراب مرا دید پایش را روی پدال گاز فشرئ،ولی تاز مانی که به شرکت برسم فکر میکردم هیچ وقت این راه به پایان نمیرسد. وقتی جلوی شرکت پیاده شدم احساس کردم تمام راه را دویده ام چون نفسم به شماره افتاده بود. نشانی را داشتم ولی تا به حال به انجا نرفته بودم. پیش از داخل شدن به شرکت ایستادم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم . راحله از من خواسته بود کاری نکنم تا علی بفهمد من از جزیان بیماری اش خبر دارم. به خود امیدواری میدادم که شاید مسئله به این حادی نباشد و خدا خدا میکردم راحله برای مجاب کردن من موضوع را بزرگ کرده باشد. با قدمهایی لرزان و به ظاهر محکم وارد شضرکت شدم. منشی شرکت با دیدن من سرش را بالا گرفت و گفت:بفرمایید امری داشتید؟ -اتاق اقای رفیعی کجاست؟ طوطی وار گفت:ایشان جلسه دارند شما وقت قبلی گرفته اید؟ خیلی سعی کردم تا با دستگاه منگنه ای که روی میز بود بر سرش نکوبم. در حالی که با خشم نگاهش میکردم گفتم:پرسیدم اتاق ایشان کدام است؟ تلفن را برداشت و من با دست محکم روی ان کوبیدم . از برخورد من به حدی جا خورد که بی اختیار به اتاق مقابل اشاره کرد. با وجود گرمای مطبوع ساختمان احساس لرز میکردم. باشتاب به طرف اتاق رفتم. بدون اینکه حتی در بزنم در راباز کردم. به محض باز شدن ناگهانی در او و یک نفر دیگر که در اتاق مشغول صحبت بودند هر دو سرشان را به سرف در برگردانند و با تعجب به من نگاه کردند. مردی که در اتاق او بود اقای ریاحی معاونش بود.با اینکه خود را اماده کرده بودم اما زا دیدن او جا خویذم. فکر کردم اشتباه میبینم. در این مدت خیلی لاغر شده بود و رنگش کمی پریده به نظر میرسیذ. وقتی وارد اتاق شدم خیره  خیره به من نگاه کرد. حدس زدم فکر میکند اشتباه میبیند چون چند بار پلکهایش را به هم زد. کامران ریاحی معاون او با ورود بی موقع من از جا بلند شد . خانم منشی پس از من داخل اتاق شد و شروع کرد به توضیح دادم که ریاحی با دست به او اشاره کرد که بیرون برود و خود در حالی که به طرف در می امد گفت:سلام سپیده خانم. و سریع از اتاق خارج شد. انقدر منگ بودم که حتی پاسخ سلامش را ندادم. با بسته شدن در پشت سر ریاحی علی از جا بلند شد و جلو امد و با تعجب گفت:سپیده … تو اینجا چه مکنی؟ در حالی که سعی میکردم بر رفتارم مسلط باشم گفتم:سلام علی ، من اینجا امده ام… تا برای همیشه پیش تو باشم.
در یک لحظه برق خوشحالی را در نگاهش دیدم ولی گذرا بود و زود خاموش شد و به سرعت پشتش را به من کرد و با پوزخند گفت:فهرست عاشقهایت کامل نشده و میخواهی با اشافه کردم نام من ان را تکمیل کنی؟ فراموش کردی من همسر دارم و البته زندگی ام را دوست دارم؟نمیدانم چه احساس به من دسه داده بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانم از عشق بود یا از ترس و با از خم. احساسم را گم کرده بودم. برایم خیلی سنگین بود که مقابلش التماس کنم ولی برای توجه به غرورم وقت مناسبی نبود. باید با او حرف میزدم و نمیگذاشتم که بیمرد. باید هر کاری میکردم حتی شکستن غرورمدندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:علی سعی نکن با کم محای مرا خرد کنی. اگر میبینی  اینجا امدم به دنبال قلبم راه افتادم. ان مستقیم مرا به اینجا هدایت کرد. پس سعی نکن کاری کنی که سرخورده بیرون بروم.به طرفم برگشت. شعله های خشم را در نگاهش میدیدم. خشم باعث کبودی صورتش بود. او از درون رنج میبرد. با عثبانیت غرید:سپیده اینجا امید که چی؟بدون مکث گفتم:امدم تا به حق خودم برسم. یعنی اینکه هسرت شوم، من همیشه تو را میخواستم و میخواهم.با ناراحتی از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:فکر راحله را نکردی؟ تو که خیلی کشته مرده داری فقط کافیست لب تر کنی. ولی او غیر من کسی را ندارد. نفس عمیقی کشیدم و با صدای اهسته ای گفتم: من به راحله کاری ندارم. خیلی ها دو همسر دارند تو هم یکی از انان.مستقیم به چشمانم نگاه کرد و در حالی که چشمانش را میبست که از خشم منفجر نشود نفس عمیقی کشید و با لحنی سرد گفت:سپیده خواهش میکنم برو. من تو را نمیخوام.پایم را به زمین کوفتم و با عصبانیت گفتم:من از اینجا تکان نمیخورم من تو را میخواهم و باید همین الان با من ازدواج کنی.از حالتم خنده اش گرفت، جلویم امد و روبرویم ایستاد و با چشمانی خمار نگاهم کرد و گفت:سپیده تو هنوز بزرگ نشدی. این حالت تو را زمانی که کچک بودی و برای داشتن عروسکی با مادرت لج کرده بودی دیده ام. ان روز توانستی ان عروسک را به دستش بیاوری تو هنوز جوانی و فرصت کافی دای پس از تجربه تلخ ازدواج با بهروز میتوانی درست تصمیم بگیری.با صدایی نرم و ارام گفتم:علی ولی من فقط تو رو میخوام. با بهروز ازدواج کردم چون میدانستم تو از او بدت میاید و میخواستم به این وسیله به تو ضربه بزنم. علی … علی خواهش میکنم با من ازدواج کن.دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم. از برخورد دستم مثل صاعقه زده ها یک قدم به عقب برداشت و در حالی که باز خشمگین شده بود با صدایی نسبتاً بلند گفت:سپیده تو نمیفهمی که این کار شایسته یک دختر نجیب نیست. دختری که من میسناختم این قدر وقیح نبود. خواهش میکنم برو بیرون.در حالی که پشتش را به من میکرد با دستش به در اشاره کرد. از سرسختی اش گریه ام گرفته بود. از روی بیچارگی گفتم:خیلی دلت خنک میشود مرا هرزه بخوانی این بار اولت نیست که این لقب را به من میدهی. خیلی خوب اگر همسر نمیخواهی پس مرا به عنوان معشوقه ات قبول کن. این را هم بگویم اگر مرا نپذیری وقتی از این رد بیرون بروم ان وقت مفهوم هرزگی را میفهمی …هنوز حرفم تمام نشده بود که برگشت و با پشت دست سیلی محکمی به صورتم نواخت. قدرت کشیده اش چنان بود که رد یک لحظه مثل توپ فوتبالی که گوشه اتاق پرت شدم. سرم گیج میرفت ولی ناراحت نبودم. راستش از اینکه هنوز قدرتش را از دست نداده بود خوشحال شدم. این دومین سیلی بود که در تمام عمرم از دست مردی میخوردم. ولی اینبار خوشحال بودم، خواستم بلند شوم ولی حس حرکت نداشتم. در و دیوار به دور سرم میچرخید. اگر در موقعیت دیگر بودم و کسی غیر از علی این سیلی را به من زده بود با چنگ و دندان از خودم دفاع میکردم. ولی او علی من بود، کسی که ذره ذره وجودم او را میطلبید. حتی در ان موقع هم احساس خار نکردم،حتی از غیرتی که نشان داده بود خوشم امد. کم کم تمرکزم را به دست اوردم. دستی به صورتم کشیدم. جای ضربه چنان دردی میکردم که دعا کردم فکم نشکسته باشد.حس کردم صورتم به قدر یک بادکنک باد کرده . به سختی از جا بلند شدم، او را دیدم که مثل مجسمه سنگی وسط اتاق ایستاده و با رنگی پریده مرا نگاه میکند.با خود گفتم دیگر بس است. هینقدر کافی است. کیفم را از روی زمین بلند کردم و پس از صاف کردن روسری ام به زرف در رفتم. با یک قدم خود را جلوی در کشید و راهم را سد کرد. خواستم او را از جلوی در پس بزنم ولی مچ دستم را گرفت و با لحنی خشمگین گفت:کجا؟ با جسارت نیشخندی زدم و گفتم:یا با من ازدواج میکنی با من … نگذاشت حرفم را تمام کنم. دستم را پیچاند و گفت:خفه شو،اگر یک بار دیگر جمله ای از دهانت خارج شود. خفه ات میکنم.از درد به خود میپیچیدم ولی نباید میدان را خالی میکردم. او مرا به سمت یک صندلی هل داد و خودش هم رد صندلی دیگر نشست و سرش را میان دستانش گرفت. فکر کردم توانستم او را متقاعد کنم.هنوز درد ناشی از سیلی او روی صورتم ارام نشده بود و جایش گز گز میکرد. مشغول مالیدم مچ دستم شدم. با اینکه به ظاهر خونسرد روی صندلی نشسته بودم ولی خدا میداند چه اشوبی در دلم برپا بود. با گذشت هر لحظه میترسیدم برای نجات او دیر شود. اگر علی با من ازدواج میکرد با وجود علاقه دو طرف حداکثر تلاشش را برای بهبودی میکرد. اه ای کاش زودتر این اقدام را کرده بودم. ولی من که علم غیب نداشتم.پس از گذشتم چند لحظه علی سرش را بلند کرد و گفت:سپیده چرا اذیتم میکنی؟پاسخ ندادم و او ادامه داد:چرا دست از سر من و زندگی ام برنمیداری؟ من همسر دارم و چند وقت دیگر صاحب فرزند میشوم. از شخصیت تو دوز است که بخواهی اینجور خودت را خوار کنی،پس غرورت کجا رفته؟ هنوز عده ای هستند که در ارزوی رسیدن به تو شب و روز ندارند. طوری که شنیده ام سیاوش چند وقت دیگر باز میگردد و من مطمئنم دلیل بازگشت او شنیدن خبر جدایی توست. این دفعه می اید که پیروز شود. تو را به خدا دست از سر من بردار. من به درد تو نمیخورم. چون … چون تو را اصلاً دوسن ندارم میفهمی؟او همچنان حرف میزد و من بدون اینکه نگاهش کنم با لجبازی پاهایم را با ضربه اهسته ای به زمین میزدم و به رد و دیوار نگاه میکردم. میدانستم با این کار اعصاب او را حخرد میکنم. با خود گفتم بگذار انقدر حرف بزند تا از نفس بیفتد. اگر دفعه قبل نصف امروز لجاجت به خرج میدادم و میدان را خالی نمیکردم الان با هم ازدواج کرده بودیم و میتوانست با معجزه عشق سلامتش را به دست بیاورد.سپیده با تو هستم امیدوارم لال نشده باشی.با اخم نگاهش کردم و گفتم:حرف بزنم که تو خفه ام کنی؟ از لحن بچه گانه ام شروع کرد به خندیدم و من میدانستم این بار خنده اش واقعی است.ولی خنده اش حالت عصبی داشت پس از مدتی احساس کردم اشکی از چشمش فرو چکید قلبم فشرده شد. به سرعت چرخید و پشتش را به من کرد. میدانستم به خود فشار می اورد ولی این را هم میهمیدم که متقاعدش کرده ام. پس از مدتی با صدای ارامی گفت:سپیه من باید حقیقت را به تو میگفتم. البته حالا هم دیر نشده. من نمیتوانم با تو ازدواج کنم چون بیمارم.از اعترافش بدنم به شدت لرزید. او با همان لحن اران ادامه داد. وقت زیادی برای زندگی ندارم.دیگر احساس خفگی میکردم. کمی نزدیکتر رفتم. با وجود تلاش زیاد برای مسلط ماندن بر رفتارم ولی صدایم میلرزید. با همان حال گفتم:راحله این را میداند؟ و با این حرفم میخواستم نفهمد راحله به من حرفی زده. نمیبایست پای او به میان می امد. علی با همان ارامش گفت: راحله همسر من نیست. نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. فقط سکوت کردم و خوشحال بودم که مرا نگاه نمیکرد.او هم احتبجی به یددن واکنش من نداشت. رد ادامه صحبت هایش گفت:این فقط نقشه ای بود که تو بتوانی زندگی ارامی را شروع کنی.ولی افسوس انتخاب درستی نکردی.جلو رفتم و درست پشت سرش ایستادم و گفتم:علی به من بو… حرفهایی که درباره من زدی حقیقت نداشت.خواهش میکنم بگو.برگشت . من ان وقت دیدم قطره های زلال اشک روی چهره زیبایش مثل شبنم بهاری لرزان است. چشمانش قرمز شده بود.سرم را پاین اوردم تا اشکهای او را نبینم. با صدای ارامی که یاخته های وجودم به ان احتیاج داشت گفت: بله بله. همه دروغ بود. تو انقدر پاکی که همیهش از لمس کردن دستانت هراس داشتم تا مبادا انها را الوده کنم. سپیده من دوستت داشتم. دسوتت داردم و دسوتت خواهم داشت.دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم و از این کار شرم نکردم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:با من ازدواج میکنی؟-این یک خواستگاری است؟با لج دستش را انداختم و گفتم:عجب رویی داری کمی احساس داشته باش .  با شیطنت نگاهم کرد و گفت:سپیده باور کن من پیش تو سراپا احساسم.حالا شده بود همان علی خودم. سرزنده و بانشاط. به حالت قهر سرم را پایین انداختم ولی او جلو امد و دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش بالا گرفت. سپس با نگاهی غمیگین گفت:سپیده تو حاضری با یک بیمار مردی که ممکن است فردایی نداشته باشد ازدواج کنی؟ در این صورت خیلی زود بیوه میشوی این را میخواهی؟-علی یادت رفته من الان هم یک بیوه هستم.اخمی کرد و گفت:این حرف را نزن. من اشتباه بچگاه تو را جز زندگیت نمیدانم.-علی حرف تو یک درخواست بود یا یک تهدید؟-کوچولوی شیطون حالا که خودت میخواهی وحاضری خود را بدبخت کنی من حرفی ندارم.-علی پس خواهش میکنم تقاضای ازدواجت را خیلی قشنگ تکرار کن به طوری که من بپذیرم تا همسرت شوم.خندید زیرا باعث سرگرمی اش شده بودم. با تمام علاقه ای که این مدت از چشم پنهان کرده بود نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:سپیده زندگی من، ایا حاضری همسر مردی شوی که با تمام وجودش… نه حتی بیشتر از جانش تو را دوست دارد؟ با لبخند گفتم:بله بله بله حاضرم.خنده بلندی کرد و گفت:چه عجول باید صبر میکردی پس از سه بار تقاضا کردن فقط یک بار بله میگفتی.-فرقی نمیکند به هر حال پاسخ من مثبت است. حالا زودتر عاقد را خبر کن.با تعجب گفت:صبر کن چقدر عجله داری.-چون میترسم پشیمان شوی .میدانی به خاطر به دست اوردن تو خلی سختی کشیدم. حتی به خاطر ان کنک هم خورده ام. و دستم را به طرف صورتم بردم. نگاه شرمگینش را به صورتم دوخت و آهسته دستش را جلو اورد و روی صورتم گذاشت و گفت:متاسفم باور کن نمیخواستم…از تماس دستش با صورتم قلبم به ضربان افتاد و برای اینکه احساسم غلیان نکند قدمی به عقب برداشتم و صحبتش را قطع کردم و گفتم:این یکبار میبخشمت ولی اگر تکرا شود زود تقاضای طلاق میدهم.با زحمت خنده اش را مهار کرد و در حالی که به طرف میزش میرفت گفت:وای چه زندگی جالبی خواهم داشت.از دیدن خوشحالی اش من نیز شاد بودم. به میز نگاه کردم. با دیدن قاب عکس کوچکی به طرف ان رفتم. وقتی ان را برداشتم عکس خودم را در حالی که پیراهن تابستانی بلندی به تن داشتم دیدم. عکس متعلق به خیل وقت پیش بود. یادم افتاد ان زمان تازه پا  به شانزده سالگی گذاشته بودم و ان روز برای تولد سارا به منزل خاله سیمین دعوت داشتیم و علی ان عکس را در بالکن منزلشان از من انداخت و بعد گفت که عکس خراب شده است. با دیدن عکس به علی نگاه کردم و گفتم:چقدر بد سلیقه ای، عکس بهتر از این نداشتم که قاب بگیری و مثل اینه دق جلوت بزاری؟این عکس برایم خاطره است چون همان موقع فهخمیدم عاشقت شده ام و گریزم از تو تاثیری در خاموش شدن اتش عشق در قلبم نداشت.-پس در این مورد هم من از تو جلوتر بودم چون از وقتی خودم را شناختم دوستت داشتم.با همان لبخند جدابش با لحن گله مندی گفت:اره معلوم بود چقدر دوستم داشتی هر وقت خواستم محبتم را ابراز کنم به نحوی اذیتم کردی یادت می اید تو جشن فارغ التحصیلی ام مسئول پخش کردن کیک بودی. ان روز به همه کیک تعارف کردی جز من.از یاد اوری ان خاطره خنده ام گرفت. ان روز از حسادت اینکه علی با دخترهای فامیل گرم گرفته بود به او کیک تعارف نرکده بودم. با لحن شاعرانه ای برایش خواندم:اگر با دیگرانش بود میلی                                      چرا ظرف مرا بشکست لیلی.به پاسخ من لبخند زد و به فکر فرو رفت. خم شدم و از داخل کیفش که باز بود شناسنامه اش را برداشتم و صفحه مربوط به ازدواج را باز کردم. با اینکه میدانستم چیزی در ان نوشته نشده ولی با دیدن ان نفس عمیقی کشیدم. علی متوجه کارهای من بود، و برای اینکه نخندد لبهایش را به دندان گرفته بود. در این چند وقت او را اینقدر شاد ندیده بودم. به شوخی گفت:یک نگاهی هم به صفحه اخر بینداز ببین یک وقت شناسنامه ام باطل نشده باشد.از شوخی بیجایش رنجیدم و شناسنامه را در کیف گذاشتم. ناگهان به یاد منزل و مادر افتادم. میدانستم مارد از غیبت ناگهانی من به شدت نگران میشود. نمیدانستم راحله تا بازگشت مادر صبر میکند با پس از رفتن من او نیز رفته.ولی حدس میزدم باید رفته باشد چون دوست نداشت غیر از من کسی از موضوع باخبر شود. با ساعت  نگاه کردم حدد سه ساعت بود که با او حرفمیزدم. ولی در این مدت متوجه گذر زمان نشده بودم. بلند شدم و گفتم:خوب من باید بروم.او هم بلند شد و کتش را از روی صندلی برداشت و گفت:خودم میرسانمت.-میترسی تنها برم؟با جدیت گفت:بله میترسم. بیشتر میترسم همه اینها خواب باشد.از اتاق خارج شدیم . منشی شرکت که موقع ورودم او را انچنان ترسانده بودم با دیدن من زا جا بلند شد و گفت:سلام.از سلام بی مقوع او خنده ام گرفت و گفتم:سلام و خداحافظ.ریاحی معاون او با دیدن ما جلو امد و رد حالیکه با علی دست میداد اهسته گفت:تبریک عرض میکنم.علی هم با لبخند گفت:متشکرم.وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:علی باید به من هم رانندگی یاد بدهی.سرش را تکان داد و گفت:اینکار را میکنم ولی امیدوارم قصد نداشته باشی با ماشین من تمرین کنی .خندیدم و گفتم: اتفاقاً همین قصد را هم دارم.خندید و ماشین را روشن کرد. برخلاف موقع امدن که خیلی طول کشید آنقدر زود به مقصد رسیدیم که فکر کردم پرواز کردیم. سر خیابان رسیدیم در حالی که پیاده میشدم ارام و به شوخی گفتم:علی یادت نرود اگر زیر قولت بزنی این بار شرکت را روی سرت خراب میکنم.با خنده بلندی گفت:نه نه. مطمئن باش این بار اگر سر برود پیمان نرود. خوب حالا کی بیام خواستگاریت؟با عجله گفتم:همین امشب.سرش را تکان داد و گفت»نمیخواهی در مورد من تحقیق کنی؟-نه پیش از این تحقیقات انجام شده و قلبم مهر تایید بر ان زده. خداحافظ تا امشب.-خداحافظ هستی من.
وقتی به منزل رسیدم مادر خیلی نگرانم بود. با دیدن من با نارحتی گفت:کجا بودی عزیزم. نصف جونم کردی دلم هزار راه رفت.اخر نباید خبری،پیغامی چیزی میگذاشتی؟طفلی پدر به منزل خاله پروین رفته تا بلکه تو را انجا بیابد.نگاهی به ساعت کردم حدود پنج بعد ازظهر بود ، باید با مادر صحبت میکردم. نمیدانستم چگونه ولی باید خبر خواستگاری امشب را به او میدادم. نمیخواستم خبر را ناگهانی به مادر بدهم. لباسهایم را عوض کردم و تازه ان موقع بود که یادم افتاد ناهار نخورده ام. وقتی به اشپزخانه رفتم مادر مشغول گرم کردن غذایم بود. در حالی که دستش را میگرفتم گفتم:مامان میخواهم با شما صحبت کنم. حاضری به حرفهایم گوش بدهی؟ مادر با تعجب گفت:البته که حاضرم. من همیشه اماده شنیدن حرفهای تو هستم. او را روی صندلی نشاندم و زیر گاز را خاموش کردم و روبرویش یک صندلی گذاشتم. سپس دستانش را در میان دستانم گرفتم. مادر که از کارهای من حیرت کرده بود چیزی نمیگفت. در حالی که سعی میکردم لرزش صدایم را مهار کنم ارام ارام شروع به صحبت کردم.مامان امشب مهمان عزیزی داریم و من میخواهم شما را اماده رویارویی با او کنم.مادر اهسته گفت:قدمش سر چشم حالا بگو بدانم او کیست.-علی-علی؟ جدی میگویی؟ با همسرش می اید؟-مسئله همین است. همسری در کار نیست.مادر با تعجب گفت:یعنی چه؟برای اینکه زودتر حرفم را بزنم گفتم:علی ازدواج نکرده و امشب برای خواستگاری به منزلمان می اید.مادر متوجه منظورم نشد و فکر کرد با او شوخی میکنم با لحن رنجیده ای گفت:سپیده سر به سرم نگذار.از این شوخی هیچ خوشم نیامد.-مادر گوش کن، باور کن جدی میگویم . علی به خاطر موضوعی از ازدواج با من صرفنظر کرده بود و برای اینکه من راضی شوم تا از او دل بکنم و راحتتر فراموشش کنم به دروغ موضوع نامزدی اش را عنوان کرده بود.مادر با اخم گفت:پس راحله این وسط…بدون اینکه بگذارم حرفش را تمام کند گفتم:راحله دختر پاک و نجیبی است و برای خاطر من و علی حاضر شده فداکاری کند،در واقع علی او را مجبور به این کار کرده تا او نقش بازی کند.مادر با تفکر گفت:خوب حالا به خاطر چه موضوعی اینقدر جنجال درست شده؟دلم نمیخواست کسی از موضوع بیماری اش چیزی بفهمد حتی مادر ،چون میدانستم این مسئله از تحملش به دور است. خیلی زود موضوعی به ذهنم رسید و گفتم:چون علی فکر میکرده من به سیاوش علاقه مند هستم و میخواسته به اصطلاح به خاطر سیاوش فداکاری کند. مادر به فکر فرو رفت و من متوجه شدم توانسسته ام او را قانع کنم. پس از مدتی گفت:سپیده حقیقت را میگویی؟ -بله.ان شب رفتار خاله سیمین و اقای رفیعی و حتی پدر و مادر دیدنی بود. همه عجول و حیران بودند. حرفها قاطی و تو هم شده بود. باورش برای همه خیلی سخت بود به طوری که مجبور شدیم شناسنامه علی را دست به دست بچرخانیم. سارا با وجود کودک چند ماهه اش امده بود و فقط در این بین محسن ارام بود ولی نگاهش خیلی غمگین بود که فکر میکنم از جریان علی با خبر بود. دایی حمید و زن دایی و مادربزرگ و دایی سعید و خاله پروین و مهناز و رضا هم امده بودند.مهناز هاج و واج گاهی به من و گاهی به علی نگاه میکرد. با وجودی که او را دوست داشتم نمیتوانستم حقیقت را به او بگویم. همه داستان ساختگی مرا باور کرده بودند.خوشحال بودم که علی هم موضوع را مانند من برای خاله سیمین تعریف کرده است.ان شب علی شادتر از همیشه بود. کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود و با وجودی که در این چند ماه گذشته کلی از وزن بدنش را از دست داده بود ولی هنوز همانطور برازنده و شیک بود.دایی سعید حیران ومتفکر بود ولی لبخند اشنایش را به لب داشت.ان شب لباس سفید بلندی پوشیده بودم وموهایم را که کمی کوتاه کرده بودم بر روی شانه ام ریخته بودم.وقتی با سینی چای به رسم تمام خواستگاری های ایرانی وارد شدم خاله سیمین قربان صدقه ام میرفت و من انقدر هول بودم که اول از همه به سراغ علی رفتم و با این کار خنده تمام حاضرین را به خود خریدم.مادر در حالی که سرش را تکان میداد گفت:سپیده … اول پدر و مادر داماد.با شرمندگی متوجه کارم شدم و سینی چای را به ردیف در اتاق گرداندم ولی انقدر دستم میلرزید که اکثر استکانهای چای سرخالی شده بود و در سینی کلی چای ریخته بود. وقتی سینی را جلوی دایی سعید گرفتم با دیدن سینی چای در حالی که از شدت خنده تکان میخورد دستش را جلوی دهانش گرفته بود.-دایی مثل اینکه چای نمیخوری.در حالی که از خنده اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:خدا را شکر خواستگار تو علی خودمان است باور کن اگر کس دیگری بود از دیدن سینی چای میرفت و دیگر پشتش را هم نگاه نمیکرد.نگاهی به سینی چای انداختم و با دیدن ان افتضاح خودم هم خنده ام گرفت و در حالی که میخندیدم باز هم کلی چای توی سینی ریخت با دیدن این صحنه دیگر نمیتوانستم خنده ام را مهار کنم. دیدن صورت دایی سعید که از خنده قرمز شده بود محرک بیشتری برای خندیدن من بود. همه متوجه شده بودند و میخندیدند. اگر مهناز سینی را از دستم نگرفته بود تمام ان را روی زمین میریختم.مهناز پس از گرفتن سینی در حالی که خودش هم میخندید به طرف اشپزخانه رفت. با زحمت خود را بیرون رساندم و به طرف دستشویی رفتم تا ابی به صورتم بزنم. از بس خندیده بودم تمام دل و روده ام درد میکرد. وقتی به اتاق پذیرایی برگشتم دایی سعید هنوز هم میخندید. ان شب در میان گفتگوهای بزرگترها به تنها چیزی که اشاره نشد مسئله مهریه و سایر تشریفات بود. قرار شد دو هفته بعد که روز مبارک تولد حضرت علی (ع) بود من و او مراسم عقد و عروسی امان را یکجا برگزار کنیم. با شنیدن دو هفته اعصابم به هم ریخت و نگرانی وجودم را گرفت. دلم میخواست خیلی زود این ازدواج انجام بگیرد تا وقتی از دست نرود. ولی اصرار من در ان لحظه به هیچ وجه درست نبود.همان شب علی در حضور جمع انگشتری به دست من کرد. من ناخوداگاه به یاد گردنبد افتادم. از روزی که ان را به گوشه اتاق پرت کرده بودم دیگر از ان خبری نداشتم. ناخوداگاه دستم به طرف گردنم رفت. در کمال حیرت متوجه شدم علی دستش را در جیبش کرد و گردنبند را از ان خارج کرد و زنجیر ان را به دور گردنم انداخت و قفل ان را بست.در تعجب بودم که چطور گردنبند به دستش افتاده است. به طرف مادر نگاه کردم با نگاهی پر از عاطفه و چشمانی اشک الود مرا مینگریست.پس از اینکه نامزدی ما در حضور جمع انجام شد ، به طرف مادر رفتم و جلوی پایش زانو زدم و دستانش را بوسیدم سپس به طرف پدر و خاله سیمین و اقای رفیعی رفتم.سارا و مهناز از خوشحالی گریه میکردند.من نیز در دل میگریستم. البته نه به خاطر ان شب چون به راستی به ارزویم رسیده بودم، بلکه به خاطر اینده نامعلوم علی. در دل ارزو میکردم ای کاش خطری جانش را تهدید نکند.موقع رفتن مهناز خیلی ارام به من گفت:سپیده هفته دیگر سیاوش به ایران برمیگردد.به چشمانش نگاه کردم و گفتم:چه روزی؟-سه شنبه هفته دیگر.فکری کردم و گفتم:درست یک هفته پیش از عروسی ما.مهناز سرش را تکان داد و گفت:بله و قرار است دایی حمید از ایران هیچ خبری به او ندهد چون ممکن است از امدن منصرف شود.اهی کشیدم و گفتم:مطمئنم اگر این را بداند که من با چه کسی ازدواج کردم ناراحت نمیشود.مهناز سر تکان داد و چیزی نگفت.

فصل هفتم
مادر به شدت سرگرم فراهم کردن تدارکات عروسی بود هر روز با خرید وسیله ای جهیزیه مرا تکمیل میکرد و از همیشه خوشحالتر بود. میدانستم علی را خیلی دوست دارد. من احتیاجی به لوازم لوکس که مادر برای جهیزیه ام میخرید نداشتم ولی برای اینکه دلش را نشکنم حرفی نمیزدم. برای مشکل علی باید با چند پزشک مشورت میکردم. ناگهان یاد دکتر میر عماد افتادم. خیلی وقت بود که از او خبر نداشتم. دفعه پیش که برای احوالپرسی به منزلش تلفن کرده بودم به من گفت که قرار است برای یک همایش پزشکی به انگلیس برورد. شماره تلفن منزلش را پیدا کردم و تلفن کردم. پس از چند بوق پی در پی خانمی گوشی را برداشت. از لهجه ای که داشت خیلی زود فهمیدم مارگریت همسرش میباشد. خیلی ارام و صمیمی با او احوالپرسی کردم. او همس از شناختن من به گرمی با من صحبت کرد. تاکنون او را ندیده بودم ولی چند بار صدایش را شنیده بودم. از صدا و طرز صحبتش متوجه شدم زنی خونگرم و صمیمی است. متاسفانه دکتر در منزل نبود پس از همسرش خواستم تا پیغام مرا به او برساند.شب بود که دکتر تماس گرفت. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم پس از کمی صحبت گفت:همسرم گفت به مشکلی برخوردی.-بله ولی باید حضوری با شما صحبت کنم.سپس قرار شد روز بعد ساعت نه صبح او را در منزلش ملاقات کنم.روز بعد به مادر گفتم برای دعوت کردن یکی از دوستانم میروم و ممکن است ناهار به منزل نیایم اگر علی زنگ زد به او هم بگویید. حدود چهل دقیقه بعد با تاکسی به منزل دکتر رسیدم.خود دکتر در را به رویم باز کرد. مارگریت را دیدم. زنی با چشمانی سبز و بسیار زیبا. او پس از اشنا شدن با من مرا با دکتر تنها گذاشت تا راحتر صحبت کنیم و خود برای مطالعه به اتاق دیگری رفت. پس از اینکه با دکتر تنها شدم تمام ماجرا را به طور کامل برای او تعریف کردم و از او خواستم برای نجات دادن جان علی فکری بندیشد. دکتر با دقت به حرفهای من گوش کرد. با اینکه چهره ارامی داشت اما از چشمانش میخواندم که از شنیدن داستان زندگی ام خیلی متاثر شده. پس از تمام شدن صحبتهایم دستمالی به طرفم دراز کرد تا اشکهایم را که بی اختیار بر گونه ام روان بود پاک کنم. سپس با چهره ای ارام که به من امیدواری میبخشید گفت:سپیده عزیز تنها کاری که حالا میتوانی انجام دهی این است که شجاع باشی.تا جایی که من از علم طب اطلاع دارمبهترین دارو برای بیمار ارامش اعصاب و داشتن روحیه ای قوی است. حالا که تو را دوست دارد میتوانی با جادوی عشق او را به زندگی امیدوار کنی و این انگیزه را در او به وجود بیاوری که مبارزه کند و تسلیم نشود. در ضمن من با دوستان متخصصم در کشورهای انگلیس و کانادا تماس میگیرم تا تازه ترین اطلاغات موجود در مورد بیماری او را به اطلاع من برسانند. ولی پسش از ان باید پرونده او را مطالعه کنم. سپیده امیدوار باش. من نیز هر کاری از دستم بربیایید انجام میدهم.از صحبتهای سرشار از امید دکتر قلبم تا حدودی ارام شد. نگاه ملتمسانه ای به دکتر کردم و گفتم:دکتر میتوانم امیدوار باشم که او را از دست نمیدهم.دکتر لبخند اندوهگینی بر لبش بود ولی با امیدواری گفت:همیشه امید است که اخرین پنجره باغ زندگی را میگشاید. پس امیدوار باش دخترم.باید به خانه برمیگشتم . دکتر میخواست مرا به منزل برساند ولی قبول نکردم و گفتم:میخواهم تنها باشم و فکر کنم.چه سخت میگذشت روزها و شبهای انتظار. از طرفی دوست نداشتم زمان بگذرد چون به لحظه لحظه های ان نیار داشتم ولی از طرفی از نگذشتن روزها و شبها در عذاب بودم. شبها خواب راحت نداشتم و اغلب اوقات کابوس میدیدم. در مدت همین چند روز در حدود پنج کیلو از وزنم کم شده بود. البته مادر میگفت زیاد تغییری نکردم.با وجود خنده ای که جلوی پدر و مادر بر لب داشتم دلم اکنده از غم بود. میدانستم چه دردی وجودم را میسوزاند و بدتر از همه اینکه نمیتوانستم با کسی درد و دل کنم. هیچ یک از اعضای فامیل، به جز محسن از بیماری علی مطلع نبودو من نمیخواستم با مطرح کردن ان جنجال به پا کنم. فقط من و راحله و دکتر عماد میدانستیم وضعیت او چقدر بحرانی است. راحله را اکثر اوقات میدیم و فقط با دیدن او کمی از دلتنگی ام تسکیم پیدا میکرد چون او نیز همپای من برای نجات علی تلاش میکرد و لحظه لحظه فکر او بود. راستی چقدر مهربان و باگذشت بود.دوشنبه بعداز ظهر مادر خبر امدن سیاوش را به من داد و گفت شب برای استقبال از او به فرودگاه میروند. به فرودگاه نرفتم چون میترسیدم سیاوش با واکنشی که نشان بدهد علی را برنجاند.ولی تا موقعی که پدر و مادر از فرودگاه برنگشتند بیدار بودم و منتظر انان ماندم. با ورد پدر و مادر در هال را برایشان باز کردم. مادر با دیدن من که تا ان موقع بیدار مانده بودم با تعجب گفت:سپیده چرا نخوابیدی؟ لبخندی زدم و گفتم:خوابم نمی امد. پدر در حالی که دستش را دور شانه ام می گذاشت و روی موهایم بوسه ای مینشاند گفت:دختر بابا یک چای ما را مهمان میکنی؟با لبخند گفتم:البته. و برای درست کردن پای به اشپزخانه رفتم. تا اماده شدن چای مادر و پدر لباسهایشان را عوض کردند. وقتی به اشپزخانه امدم رو به مادر گفتم:خوب به سلامتی سیاوش امد. چشمتان روشن.مادر لبخند زد و گفت:متشکرم عزیزم.نمیخواستم مادر فکر کند خیلی مشتاق شنیدن جریانات فرودگاه هستم ولی به شدت دلم میخواست بدانم انجا چه خبر بوده است.پدر پس از نوشیدن چای بلند شد و پس از بوسیدن من برای استراحت به اتاقش رفت. وقتی من و مادر تنها شدیم و دیدم مادر سکوت کرده دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم:مامان فرودگاه چه خبر بود؟مادر پس از تمام شدن چایش دستی به موهایش کشید و گفت:موقعی که اعلام شد هواپیمایی که قرار بود سیا را از ترکیه به ایران بیاورد به زمین نشسته و مسافرانش در حال پیاده شدن هستند همه ما دل توی دلمان نبود  البته خیلی طول کشید تا او را دیدم.لباس اسپرتی پوشیده  بود و با داشتن ریش اول هیچ کدام او را نشناختیم. سودابه اولین نفری بود که او را شناخت و با تکان دادن دست ما را متوجه او کرد. سیاوش هم سودابه را دید و به طرف ما امد.ئقتی با تک تک ما روبوسی کرد مثل اینکه به دنبال کسی بگردد به چپ و راست نگاه کرد و از من پرسید:عمه جان تنها امده اید؟ و تازه انوقت بود که فهمیدم به دنبال تو میگشته با خنده به او گفتم عمه فدات بشم تنها نیامدم مهدی مرا اورده و او به طرف پدر نگاه کرد و خندید و دیگر چیزی نگفت. بعد هم با علی و سعید مشغول صحبت شد. ما هم بهتر دیدیم جوانترها را به حال خود بگذاریم. سپس پپس از خداحافظی در حالی که با پدر و بقیه به طرف پارکینگ می رفتیم علی و سیاوش را دیدم که با هم صخبت میکردند و متوجه شدم علی در مورد تو با او صحبت میکند و ما هم پس از رساندن سیمین و رضا به خانه امدیم.مادر در حالی که بلند میشد تا برای استراحت به اتاق خواب برود رو به من کرد و گفت امیدوارم سیاوش موضوع را فراموش کرده باشد و موضوع نامزدی تو موجب ناراحتی اش نشود نمیدانی حمید و سودابه چقدر از امدنش خوشحال بودند.دوست ندارم مثل دفعه قبل شود.سرم را تکان دادم و گفتم:سیاوش مرد فهمیده ای است و میتواند مرا درک کند…مادر برای استراحت رفت و من نیز چراغ اشپزخانه را خاموش کردم تا چند ساعت باقی مانده به صبح را استراحت کنم. وسوسه شده بودم که بدانم علی چطور موضوع را با سیاوش در میان گذاشته و ایا از بیماری خودش هم حرفی زده یا نه. نمیخواستم سیاوش موضوع بیماری علی را بفهمد ولی با توجه به حرفه او میدانستم دیر یا زود از جریان با خبر میشود.من تا شب عروسی ام سیاوش را ندیدم.شب حنابندان موقعی که ارایشم تمام شد خودم را در اینه قدی ارایشگاه تماشا کردم. لباس نباتی رنگی که از جنس ساتن که بسیار خوش دوخت و ظریف بود به تن داشتم. ارایشگر موهایم را بالای سرم جمع کرده بود و با گلهای مریم ان را اراسته بود. ارایش خیلی ملایمی داشتم که با سادگی لباسم هماهنگ بود. وقتی کارم تمام شد علی برای بردن من به ارایشگاه امد از دیدن من چشمانش را بست و دوباره ان را به ارامی باز کرد. صورتش از هیجان سرخ شده بود، من هم دست کمی از او نداشتم. به اندام برازنده اش نگاه کردم. ان شب کت و شلوار سفید رنگی به همراه بلوز نباتی رنگی پوشیده بود که با توجه به موهای مشکی براق و چشمان سیاه رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی شده بود. به طرفم امد و دسته گل سفید رنگی به دستم داد. گلهای سفید انبوهی از گلهای مریم بود که با عطر دلنگیزش فضای محیط را سحر امیز کرده بود. در یک لحظه خم شد و بوسه ای ارام بر گونه ام زد. از خجالت سرم را پایین انداختم. انتظار چنین کاری را از او و ان هم دی میان جمع هلهله کننده داخل ارایشگاه نداشتم. برای بیرون رفتن چادر گیپور سفیدی بر سرم انداختند و مرا از میان جمعیت به نسبت زیادی که همگی هلهله و شادی میکردند عبور دادند. وقتی داخل ماشین شدیم علی خودش پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در اورد. تا ان لحظه هیچ کدام کلمه ای صحبت نکرده بودیم. هز کدام برای شکستن سکوتی که بین ما ایجاد شده بود تردید داشتیم. این او بود که با صدای دلنشینش گفت:سپیده برایم حرف بزن تا بفهمم که خواب نمیبینم. به ارامی گفتم:علی عشق من … تو خواب نمیبینی و این من هستم که در کنار تو در اسمانها سیر میکنم.سرعت ماشین زیاد بود. از او خواستم در رانندگی کمی احتیاط کند . با خنده گفت:عزیزم. امشب محتاطترین افراد بشر پشت فرمان نشسته .مطمئن باش انقدر مواظب هستم که به سلامت به مقصد برسیم.از پاسخ های به موقعش غرق لذت میشدم.وقتی به منزل رسیدیم هلهله و شادی گوش را کر میکرد. وقتی دست در دست علی وارد اتاق پذیرایی منزلمان شدم چشمم به سیاوش افتاد و با دیدن او ترسی وجودم را گرفت. نمیدانم ترس از چه.سیاوش گوشه ای ایستاده بود و دو شاخه گل سرخ در دستش بود.با دیدن ما جلو امد. در این مدت کمی لاغر شده بود ولی با وجود گذاشتن ریش انقدر جذاب شده بود که ناخوداگاه دست علی را فشار دادم و او هم با فشار دستش به من روحیه داد.وقتی یاوش جلو ما رسید چشمانم را به زیر انداختم. او یک شاخه گل سرخ را به یقه کت علی نصب کرد و شاخه دوم را جلوی من گرفت و با صدایی که خیل وقت بود ان را نشنیده بودم گفت:سپیده تبریک مرا بپذیر و بدان که از صمیم قلب از پیوند تو با علی خوشحالم.سرم را بالا اوردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم. صداقت و زیبایی را درون ان دیدم . با لبخند کم رنگی گفتم:متشکرم سیاوش ، از اینکه برگشتی خوشحالم.مرا ببخش که برای استقبالت نیامدم.با خنده جذابی گفت:البته عذرت را میپذیرم و برایت ارزوی خوشبختی میکنم.ار برخورد عاقلانه سیاوش بسیار خوشحال شدم و از داشتن پسر دایی با شعوری مثل او بر خودم میبالیدم.از شب حنابندان چیز زیادی جز هیاهو و پایکوبی به یادم نمانده است. همه شاد بودند و برای خوشبختی من و علی دعا میکردند. چند بار چشمم به سیاوش افتاد . به محش اینکه متوجه او میشدم نگاهش را به جای دیگر معطوف میکرد. در تمام مدت لبخندی بر لبش بود ولی مشت فشرده اش حکایت دیگری را بیان میکرد. سعی کردم به او فکر نکنم و دیگر تا اخر مجلس به طرفش برنگشتم.اخر شب پس از تمام شدن کجلس قرار شد مهناز پیشم بماند. رضاو علی اماده رفتن بودند.رضا رو به مهناز کرد و گفت:کی میشود این دو دلداه به هم برسند و ما هم از دست هر دو نفس راحتی بکشیم.علی با زیرکی پاسخ داد:البته فردا شب و ما هم از دست مزاحمتهای شما دو تا خلاص میشویم.موقع رفتن میان راه پله با او خداحافظی کردم. او مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:تا فردا لحظه ها رو میشمارم. ثانیه به ثانیه.با لبخند گفتم:من هم همینطور.بدون اینکه خداحافظی کند رفت و من به اتاق برگشتم.مهناز و مادر و خاله پروین مشغول تمیز کردن اتاقها بودند. به اتاقم رفتم. فقط اتاق من از شلوغی در امان مانده بود. در را بستم و روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. تمام اتفاقات زندگی ام مثل پرده سینما از جلوی چشمم رژه میرفت. چقدر شب عروسی من با سارا فرق داشت.ان روز او تنها نبود و من و مهناز با خنده و گریه ان لحظه ها را خاطره انگیز میکردیم ولی حالا من تنهای تنها در اتاقم نشسته بودم و به اینده مبهم خود فکر میکردم.ان شب سارا و حتی مهناز نگران این نبودند که مبادا حادثه ای انان را از وصال محبوبشان جدا کند  ولی امشب من نگران فردای نامعلوم خودم بودم. اگر ان شب اشکی هم میریختم به خاطر این نیود که از دنیای مجردی جدا میشوم بلکه به خاطر عزیزی که هم اینک با مرگ دست و پنجه نرم میکند و من منتظر معجزه ای بودم. به یاد علی افتادم که فقط خدا میتوانست او را نجات بدهد. از یاد خدا شرمگین بودم. چون بنده ناسپاسی بودم که دیر به یاد معبود می افتاد. در عین اینکه میدانستم ناامیدی از درگاه ربوبیت میتواند خود گناه نابخشودنی به شمار اید. حتی گناهکارترین افراد بشر باز میتوانند او را بخوانند و فقط از او در خواست کمک کنند. بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و صورتم را با اب و صابون شستم و وضو گرفتم. پشیمان از تمام گناهانی که رد طول زندگی ام انجام داده بودم. ان لحظه دلم میطلبید که با او صحبت کنم. جانماز مادر را پهن کردم و پس از خواندن دو رکعت نماز حاجت دعا کردم در ان لحظه قلبم اماده راز و نیاز بود. ان وقت اگر اشکم جاری شده بود همه از عشق او بود و بعد از ان عشق مخلوق او. از درگاه خدا خواستم تا سلامتی علی را برگرداند. نمیدانم چه مدتی در این حال بودم. وقتی میخواستم جانماز را جمع کنم متوجه مهناز شدم که ساکت روی تختم نشسته و به جایی خیره شده بود. با لبخند گفتم:کی امدی؟ -چند لحظه بیشتر نیست.پهلوی مهناز روی تخت نشستم. او دستانم را گرفت و گفت:سپیده خیلی خوشحالم.-من هم همینطور.مهناز در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:علی تو را خیلی  دوست دارد. امشب لحظه ای دستت را رها نکرد انگار میترسید از دستش فرار کنی. رضا میگفت مثل علی عاشقی توی این دور و زمونه ندیدم. هر وقت صحبت از سپیده میکند چشمانش برق میزند حتی روزی که سپیده …و حرفش را قطع کرد. میدانستم میخواهد در مورد بهروز سخن بگوید. دستش را فشردم و گفتم:حرفت را قطع نکن بگو روزی که سپیده به بهروز جواب مثبت داد… خوب بعدش چی شد؟مهناز با تردید ادامه داد:رضا میگفت روزی که قرار بود بهروز و تو به عقد هم در بیایید علی بیمار شد و از شدت ناراحتی در بیمارستان بستری شد.