رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۷۱تا۸۰

فهرست مطالب

اینجا قلبی ناآرام است نسیم شیرازی داستان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۷۱تا۸۰

رمان :اینجا قلبی ناآرام است

نویسنده:نسیم شیرازی

#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۷۱

بی اراده ابروهام توی هم گره خورد و نگاهمو ازش گرفتم و به میز استاد خیره شدم.
میزی که بیشتر از هر لحظه ای دلم میخواست پر باشه… مهدوی وارد کلاس شد و صندلی چند تا صندلی اونور تر و البته عقب تر نشست.
سقلمه ای به میترا زدم و آروم گفتم: بلند شو بریم ردیف اول بشینیم.
میترا ابرویی بالا انداخت و با تعجب چی کشداری تحویلم داد.
اخمام بیشتر توی هم رفت و گفت: بریم جلو…
میترا بعد از بلند شدن من بلند شد و روی صندلی های ردیف اول درست روبروی میز صادقی نشستیم.
سنگینی نگاه مهدوی رو حس میکردم. ولی احساس نکردم که حتی یه ذره از جاش تکون خورده باشه.
با اومدن صادقی نفس حبس شدم رو آروم بیرون فرستادم و اخمام کمی باز شد.
آقای صادقی که انگار از رسیدن جلسه آخر سر ذوق اومده بود با دیدن منو میترا لبخندی زد و گفت: خانم ها هفته قبل غیبت داشتید.
نگاهی به میترا انداختم و تازه متوجه شدم که اونم غایب بوده.
دوباره خود صادقی با اشاره به من گفت: خب البته کمی به شما حق می دادم و نمره ای ازتون کسر نمیشه ولی از شما خانم مقدم نمره رو کسر میکنم.
میترا که صداش پر از التماس بود گفت: استاد ببینید این جلسه اومدیم ردیف اول هم نشستیم که کم کاری جلسه پیش جبران شه، باور کنید حالم بد بود … داشتم می مردم.
استاد با لبخند کمـ ـرنگ گفت: گواهی فوت میاوردید نمره رو کم نمیکردم.
و خیلی جدی کتاب بزرگی که توی دستش بود رو باز کرد.
با این که متوجه حرف ها بودم ولی مدام ذهنم دنبال این بود که چرا من حق داشتم جلسه پیش غیبت کنم.
سوال ذهنم رو از میترا پرسیدم.
میترا کمی فکر کرد و با اخم گفت: جه میدونم از خوش شانسیته و بعد از کمی فکر دوباره نیشش تا بنا گوش باز شد.
متحیر نگاش کردم و همزمان با این که دفترچمو برای نوشتن جزوه باز میکردم گفتم: مثل اسب آبی نخند، چته؟
میترا دستش رو کنار دهنش گذاشت که صداش بالا نره و گفت: یادت نمیاد چه دسته گلی جلسه قبلش به آب دادی؟
نگاه پرسشگرم رو متفکر کردم و یهو روی پیـ ـشونیم داغ شد و خیلی نگذشت که فکر کردم عرق سرد روی بدنم نشسته.
صادقی رسما به من به خاطر آشفتگی سر و وضع جلسه پیشم تیکه انداخته بود.
با ابروهای در هم نگاهم رو به استاد میانسالم دوختم و فکر کردم: پس این کی میخواد آلزایمر بگیره.
اینقدر به این موضوع فکر کردم و سرخ و سفید شدم که مهدوی رو کاملا فراموش کرده بودم.
کلاس بعد از یک ساعت و نیم نطق صادقی و البته بیان شیواش تموم شد و من توی سکوت از جام بلند شدم که صادقی صدام کرد.
سر برگردوندم که گفت: شوخی بود دخترم.
واسه یه لحظه از لحن مهربونش ابروهام بالا پرید و چشمام از شنیدن کلمه دخترم تقریبا گرد شد.
با سقلمه میترا به خودم اومدم و سعی کردم صورتم رو به حالت عادی برگردونم، و با لبخندی که به زحمت روی لـ ـبم مینشوندم گفتم: عذرخواهی برای اون جلسه به شما بدهکارم، بازم ممنون اقای دکتر.
با رفتن صادقی نگاهی به میترا انداختم و گفتم : نمیدونستم جلسه آخر اینقدر مهربون می شه.
صدای مهدوی توی کلاست تقریبا خالی پیچید: اگه بخندی همه با شما مهربون میشن.
نمیدونستم حتی در مقابل تعجب میترا چه عکس العملی باید داشته باشم.
تنها سلاحم ابروهام بود که توی هم رفت و نگاه سختی به مهدوی که همچنان روی صندلی لم داده بود و دست به سیـ ـنه نگام میکرد انداختم.
پسر از خود راضی تنها واژه ای بود که توی ذهنم وول میخورد.
یه عالمه بد و بیراه توی دلم داشتم که بیخیال شدم و از سالن بیرون رفتم.
صدای پچ پچ میترا کنار گوشم آزارم میداد.
-این خوشتیپ دیگه کیه؟
از بین دندونام غریدم : ساکت.
میترا دوباره به حرف اومد: سعید کجاست که ببینه نامزدش خاطر خواه داره.
بدون نگاه به میترا گفتم: نامزدی در کار نیست.
صدای چی بلند میترا توی سالن پیچید و من بی توجه به قدم های تندم اجازه رفتن دادم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۷۲
با دستی که مچ دستم رو گرفت و کشید به میترا خیره شدم.
نگاش کردم و گفتم: میترا غلط کردم حرف زدم… بیخیال من شو.
میترا چشاشو ریز کرد و گفت: چای میخوام… مهمونم کن.
نفسی کشیدم و باشه آرومی گفتم.
لیوان چایی رو برداشتم و فکر کردم از صبح چایی نخوردم، بخار کم رنگی که از آب جوش مونده بوفه میومد رو با با دم عمیق به ریه هام فرستادم و به میترا که همچنان توی صورت من دنبال جواب سوالش میگشت خیره شدم.
حوصله حرف زدم نداشتم و ترجیح دادم توی سکوت به نگاه میترا خیره شم.
میترا آروم گفت: با سعید دعوا کردی؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم… حوصله حرف زدن نداشتم… ترجیح دادم به حدسیاتش جواب بدم.
میترا دوباره چشماشو ریز کرد و گفت: میدونی از فضولی خوشم نمیاد ، میدونی هم اهل دخالت نیستم، اصرار هم نمیکنم که ماجرا رو بگی.
یه قورت از چاییم نوشیدم و گفتم: خودت متوجه شدی چی گفتی؟
میترا سرشو تکون داد و با خنده گفت: نه والا… حالا بگو چی شده؟
سرمو تکون دادم و گفتم: هیچی بابا یکم این روزا حالم خوش نیست، دلم میخواد تنها باشم… چیزی که گفتم رو فراموش کن، درباره سعید فعلا حرفی نزن باشه؟
میترا سری تکون داد و گفت: باشه چیزی نمیپرسم، ولی حواست باشه به پسرخالت دختر… خیلی ها هستن که حسرت داشتن همچین پسر با انگیزه و محجوبی رو دارن…
یاد مریم افتادم و بغض کردم، دوست داشتم به میترا همه چیزو بگم ولی نمی شد، این خصوصی ترین مساله زندگی مریم بود.
آب دهنم رو همراه با قورتی از چایی پایین فرستادم و حرفی نزدم.
میترا لیوان چاییش رو روی میز گذاشت و گفت: از این پسره مهدوی خوشم نمیاد، امیدوارم سعید خیلی زود حالش رو سر جاش بیاره.
فکر کردن به سعید دلتنگم میکرد… اگه میترا میدونست که مهدوی از نامزدی من خبر داشت دیگه از اون پسر متنفر هم میشد.
لیوان رو توی سطل آشغال پشت میز انداختم و گفتم: بریم… من شب عروسی دعوتم.
میترا لبخند کش داری زد و گفت: مبارکه، عروسی کی؟
بی تفاوت گفتم : یکی از بستگان، تو نمیشناسی.
از در بوفه بیرون اومدیم و تا کنار در قدم زدیم.
میترا ماشین آورده بود و خواست منو برسونه. قبول کردم و میترا برای بیرون آوردن ماشین از پارکینگ رفت، تازه برای گرفتن دم عمیق آماده شده بودم که صدا مهدوی اومد.
-سلام
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۷۳

نفس دم نشدم رو بازدم کردم و گفتم: عین جن می مونی جناب مهدوی.
مهرداد اخمی ساختگی کرد و گفت: هر چه از دوست رسد نیکوست.
کولم رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم: دشمن تو هم نیستم چه برسه به دوست.
مهرداد لبخندی زد و دندونای نه چندان سفیدش رو به نشون داد و گفت: چرا با من اینطوری برخورد میکنی؟ به من چه نامزدت بهت شک داشت.
ابروهام بالا رفتو متعجب به صمیمیت بیخود و حرف بی ادبانه ای که زده بود سرم رو بالا گرفتم تا چشماشو ببینم.
با دیدن چشمای خندونش اخم کردم، خواستم حرفی بزنم که گفت: دیدی بالاخره توی چشمام نگاه کردی؟ چرا نمیفهمی که نمیخوام ناراحتت کنم.
خواستم حرفی بزنم که دستش رو پیش آورد و من منگ نگاش کردم، نگام خیره به دستاش که سمتم میومد شده بود و وقتی حس کردم خیلی نزدیک شده یک قدم عقب رفتم.
دست مهرداد بین راه متوقف شد و گفت: کیفت سنگینه، بده تا وقتی دوستت میاد نگه دارم.
اخمام دوباره توی هم رفت و سعی کردم قلبی که از دلشوره به تاپ تاپ افتاده رو آؤوم کنم.
سرم رو بالا گرفتم و هنوز نگاهم به قد بلند مهرداد نرسیده بود بین راه چشمای تیره سعید متوفقم کرد.
گیج به اخمای گره کرده سعید خیره شدم و ترس تمام وجودم رو گرفت.
صدای بوق ماشین میترا باعث شد از ترس قالب تهی کنم و آب دهنم رو پر صدا قورت بدم.
مهرداد رد نگاهمو گرفت و زمزمه کرد: سوپر من پیداش شد.
و سرش رو پایین گرفت.
احساس این که چه توضیحی برای سعید بدم خون رو محکم توی مغزم حرکت می داد و نبض شقیقه هام به شدت میزد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۷۴

سعید نزدیک شد و کنارمون ایستاد… دستش رو بین موهاش فرو برد و از کنارمون رد شد.
میشناختمش… بهتر از خودش میشناختم، وقتی دست توی موهاش میبرد که کلافه و عصبی و بی حوصله بود.
دلم گرفت از کلافگیش، از بی تفاوتیش، از تسلیم شدنش…
نیشخند مهرداد عصبیم کرد، تصمیمم رو گرفتم صدام رو بالا بردم- سعیــد
سعید ایستاد، مهرداد ساکت بود، انگار نفس هم نمیکشید.
چند قدم سمت سعید برداشتم که رفت.
نموند، منتظرم نموند. رفت.
شکستم… خورد شدم و با تمام وجود تحقیر شدم.
به مهرداد نگاه کردم… به مسیری که سعید تا کنار ماشینش رفت، به میترا که هاج و واج مارو تماشا می کرد… هیچ کدوم انتخاب اون لحظم نبود.
دلم تنهایی و گریه میخواست. من مثل ماه بانو محکم نبودم، من زود میشکستم.
اولین دونه اشک که مژه هام رو خیس کرد قدم برداشتمو از اونجا دور شدم.
صدای مهرداد توی گوشم پیچید-شیرین صبر کن.
بدون اینکه نگاش کنم نالیدم- خفه شو.
انگار نشنید، دوباره صدام کرد.
نمیخواستم چیزی بشنوم.
قدم زدن هم فایده نداشت، مهدوی دنبالم راه میفتاد. تاکسی گرفتم و راهی خونه شدم.
شب عروسی بود و دل من عزا گرفته بود.
آخرین تصویری که دیدم میترا بود که سمت مهرداد تند و سریع قدم بر میداشت.
تا خود خونه گریه کردم… با پشت دستم اشکام رو از روی گونه هام گرفتم، توی مسیر اینقدر این کار رو کرده بودم که گونه هام می سوخت… سبزه بودم و میدونستم گونه هام کبود شدن تا قرمز.
چشام پف داشت و نمیدوستم چه توضیحی واسه مامانم داشته باشم.
از نگاه های پرسشگر راننده تاکسی هم خسته شده بودم. حالم از حال و روزی که داشتم به هم میخورد.
ذهنم درگیر چشمای سعید بود، چشمای دلخورش، چشمای عصبانیش، چشمای پر از سوالش.
چشمای… اون چشما همه چیز داشت به جز بی تفاوتی.
دلم اشک میخواست… دلم فریاد میخواست، پول تاکسی رو حساب کردم و زنگ خونه رو زدم.
بازم با چشمای رسوا وارد خونه شدم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۷۵

در رو باز کردم و با دیدن شادی که کتاب به دست کنار ورودی هال ایستاده بود خیره شدم.
سفر یک روزه من به خونه مادرجون هم خودم رو هم شادی رو دلتنگ کرده بود، شاید زیادی به وابسته شده بود و این رو وقتی که با دیدن من متوجه چشای ورم کردم نشد و خودش رو توی بغـ ـلم انداخت بیشتر حس کردم.
با صدای مامان شادی ازم جدا شد و انگار تازه متوجه سرخی چشام شده باشه کمی مات نگام کرد و گفت: چیزی شده؟
چند قدم به سمت مامان برداشتم و با لبخند به شادی نگاه کردم و گفتم: از دوری تو و محو خندیدم.
شادی نخندید و نگاهشو به مامان که کفگیر به دست سمتم میومد دوخت.
مامان دو تا بـ ـوسه روی گونم کاشت و من فکر کردم از کی اینقدر واسش عزیز شدم. منی که همیشه غر میزدم، موقع ناراحتیش کنارش نبودم، به درددل های گهگاهش گوش نمیکردم… و فکر کردم این یه روز مگه چه جوری گذشته بود که اینهمه ابراز احساسات میکردیم.
مامان توی صورتم زل زد و میخواست چیزی بگه که خیلی زود گفتم: مامان از ماکارونی دیشبت داری؟
مامان چشماشو روی هم گذاشت و گفت: اگه یه ماه دیگه هم میومدی غذاهایی که دوست داشتی رو فریز میکردم و واست میفرستادم یا نگه میداشتم.
این عادت مامان بود و من این شیوه قدیمیش رو دوست داشتم.
مادرجون هم همینجوری بود، همیشه غذاهایی که دوست داشتیم رو واسمون میفرستاد، یا دعوتمون میکرد.
ماکارونی رو با لذت خوردم و تازه فهمیدم چقدرگرسنه بودم.
بابا هنوز نیومده بود و تا شب هم وقت داشتم. چشمام به قدری میسوخت که از خستگی نمیتونستم چندان چشمامو باز نگه دارم.
مامان که متوجه حالم شده بود گفت: شیرین میخوای یکی دو ساعتی بخوابی.
به ظرف میوه که دست نخورده روی میز بود نگاه کردم و با لبخند گفتم اشکالی نداره؟
مامان خیلی جدی نه تحویلم داد و شادی معترض گفت: أه نخواب دیگه … ای بابا
خندیدم و بی توجه به غر های شادی راهی اتاقم شدم.
دلم بیخیالی میخواست و این بیخیالی فقط ممکن بود توی خواب سراغم بیاد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۵]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۷۶

با صدای آهسته مامان بیدار شدم، پچ پچ میکرد – چرا بیدارش نکردی؟
میخواستم چشمامو باز کنم که صدای شادی اومد- خواب میدید مامان.
مامان آهسته گفت: وا خب بیدارش میکردی.
شادی آروم تر گفت: مامان من فکر میکنم این دختر یه چیزیش هست… چند باری اسم سعید رو آورد.
سکوت شد… مامان جوابی نداد و من فکر کردم چرا باید سعید رو صدا میکردم.
دستای مامان که روی پیـ ـشونیم نشست نتونستم مقاومت کنم و چشمامو باز کردم.
مامان گفت: بیدار شدی مامان؟ یکم تب داری.
دستم رو روی چشمام کشیدم و گفتم: نه فقط خستم. ساعت چنده؟
مامان بدون نگاه به ساعت گفت: ۵ ، اگه حال نداری نیا.
از جام نیم خیز شدم و فکر کردم اینم پیشنهاد خوبیه، تب داشتن و حاضر نشدن توی مراسم هم پیشنهاد خوبی بود.
نیم نگاهی به مامان انداختم و گفتم: اون وقت زشت نمیشه؟
مامان دوباره دستش رو روی پیـ ـشونیم فشرد و گفت: نه دیگه، حالت خوب نیست مجبور که نیستی.
لبخند زدم، نه به خاطر نرفتن واسه عروسی واسه این بود که برای اولین بار مامان خودش اجازه داده بود توی مراسم خونوادگیشون همراهش نباشم… این یعنی منو بیشتر از خونوادش دوست داشت. حس خوشایندی بود. لبخند زدم.
نگاهمو به شادی که با التماس به من نگاه میکرد دوختم و گفتم: تو چته؟
شادی چشماشو ریز کرد و گفت: امشب بیا
خودمو به بی حالی زدم و گفتم: اگه بیام حالم بد شه چی کار کنم؟ خدارو خوش میاد؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۶]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۷۷

شادی لبخندی زد و گفت: معلومه میای.
سرمو به نشونه آره تکون دادم و گفتم: میام.
شادی لبخند زد و گفت: به سعید میگم بیاد دنبالمون.
میدونستم شادی، سعید رو خیلی دوست داره … واسه همین با احتیاط گفتم: نه، کار داره … خودش میاد.
شادی شونه ای بالا انداخت و گفت: باشه. پس میرم حاضر شم تو هم یه دوش بگیر سر حال شی.
خسته بودم ولی باید می رفتم، بی حوصله کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم. سرم زوق زوق میکرد، ولی تصمیمم برای رفتن بود.
از جا بلند شدم و سمت حموم رفتم. باید دوش میگرفتم تا سر حال میشدم.
نیم ساعتی برای دوش گرفتن گذشت و به محض بیرون اومدن از حموم با حوله ای که دور خودم گرفته بودم سراغ کمد لباسا رفتم.
خیسی آب از موهام روی گردن و شونه هام سر میخورد و خنکیش لرز به جونم مینداخت.
نگاهی به پیراهن مشکیم انداختم و خیلی زود تصمیمم رو برای پوشیدن لباس گرفتم. پیراهن ساتن مشکی ساده با توردوزی مشکی به شکل گل های ریز، سمت چپ پیراهنم رو ظریف به شکل نواری باریک پر کرده بود.
پیراهن رو با خیسی موهام تنم کردم و روبروی آینه نشستم و حوله رو دور موهام پیچوندم.
رنگ پوستم چیزی بین سبزه و سرخ شده بود. به چشمام نگاه کردم، به رنگ قهوه ای تیرش… نگاه سعید واسم جون گرفت. قهوه ای چشماش… چشمام رو بستم و کف دستم رو به چشمام رسوندم و فشارش دادم.
چشمام رو باز کردم و محو به آینه ای که پیش چشمم تار شده بود خیره شدم و بی توجه به رنگ چشمام و خاطره هایی که توی ذهنم وول میخورد تا جون بگیره کرم مرطوب رو برداشتم و خنکیش رو به صورت نم دارم رسوندم.
از آرایش کردن خوشم میومد، دوست داشتم ساعت ها آرایش کنم و آخرش هیچ کی متوجه نشه ساعت ها وقت گذاشتم. آرایش کمـ ـرنگ رو دوست داشتم و سعی میکردم با فکر کردن به آرایش فکر سعید رو از سرم بیرون بندازم.
این بار حوصله آرایش نداشتم… توی مدت کوتاهی خیلی ملایم تر از همیشه و بی حوصله آرایش تیره کردم. سبزه بودم و تلاش واسه سفید کردن پوستم وقت زیادی میخواست. پس ترجیحم آرایش برنزه بود.
حوله رو از روی موهام برداشتم و کرم مو زدم… ابرویی بالا انداختم و موهای حالت دارم رو باز گذاشتم. یه حس دخترونه باعث میشد در هر حالتی نسبت به چهرم بی تفاوت نباشم.
با صدای شادی از جام بلند شدم. شیرین… دوش گرفتی؟ اومدی؟
لبخند زدم و سمت در رفتم.
شادی از پایین پله ها داد می زد.
با دیدن من که اماده و حاضر جلو در بودم ابرویی بالا انداخت و به ریمل دستش اشاره کرد و گفت: الان حاضر میشم. لبخند زدم و گفتم: وسایلمو بر میدارم میام پایین.
شادی سری تکون داد و جلو آینه هال مشغول ریمل زدن شد. عادت داشت به این که جلو آینه هال آرایش کنه و این برای همه طبیعی شده بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۶]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۷۸

مانتو مشکیم رو پوشیدم و شال سبز و زردم رو روی سرم انداختم. تمایلم به رنگ مشکی زیاد بود و مطمئن بودم این تمایل به حال و هوای تیره رنگ این روزام ربط داره.
کفش و ساپورت هم مشکی پوشیدم و با کیفی که هم رنگ شالم بود هماهنگ کردم و از اتاق بیرون رفتم.
شادی با دیدنم لبخند زد و گفت: سیاه بودی سیاه تر شدی… خندیدم و گفتم: نیست که تو سفید برفی هستی.
دهنشو کج کرد و جواب داد: از تو که سفیدترم.
به آرایش روشن و دل بازش نگاه کردم و گفتم: هوم راست میگی… نمیدونم مامان منو از کجا آورده.
شادی لبخند زد و با قیافه شیطنت آمیزی گفت: دقت کردی مامان و بابا هم رنگ پوستشون روشنه.
خندیدم و سرم رو تکون دادم و روی مبل نشستم و پرسیدم: مامان کوش؟
شادی به ساعت نگاه کرد و گفت: الان میان، رفتن سبد گلشون رو بگیرن.
سری جنبوندم و سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم. هنوز سرم درد میکرد.
نگاهی با آشپزخونه کردم و آروم گفتم: شادی چایی داریم؟
شادی نگاهی به آشپزخونه کرد و گفت: فکر کنم مامان قوری رو شسته ولی من واسه خودم قهوه گذاشته بودم هنوز هست میخوری؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
شادی شالش رو روی سرش مرتب کرد و خیلی زود به آشپزخونه رفت و با یه فنجون کوچیک قهوه برگشت.
شادی قهوه خیلی دوست داشت و تلخ میخورد، میگفت قهوه ای که تلخ نباشه قهوه نیست… ولی من قهوه رو شیرین میخوردم… شاید تاثیر اسمم بود که باعث میشد دنبال شیرین کردن هر چیزی باشم.
و خیلی زود فکر کردم شیرین کردن هر چیزی به جز زندگیم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۷۹

گوشیم توی جیب مانتوم لرزید، یه ذره از قهوم رو مزه مزه کردم، حسابی شیرین بود.
دستم سمت جیبم رفت و گوشی رو بیرون کشیدم.
با دیدن شماره محمد چشمام گرد شد و مردد گوشی رو جواب دادم.
-سلام شیرین .. حاضرید؟
سلام کردم و آره ای تحویلش دادم.
محمد خیلی زود گفت: خاله زنگ زد گفت سعید رو پیدا نمیکنه من بیام دنبالتون … انگار گل فروشی سبد رو آماده نکرده معطل میشن اونجا.
دستپاچه گفتم: خب عیب نداره منتظرشون می مونم … تو نیا.
محمد مکثی کرد و با لحنی از تعجب گفت: هر جور میلته.
تماس رو قطع کرد و من زیر لب بی ادبی تحویلش دادم.
صدای شادی اومد: – اون که بی ادب نیست فقط جواب نه صریح تو رو داد. اصلا چرا نه؟ خب میومد دنبالمون میرفتیم دیگه.
با چشمای ریز شدم یه ذره دیگه از قهوم رو نوشیدم و گفتم: تنها بریم چی کار کنیم.
شادی چشماشو گرد کرد و گفت: تنها چیه… مگه میخوایم بریم خونه غریبه … همه هستن دیگه.
میخواستم یه جواب قانع کننده بهش بدم که گوشیم دوباره لرزید و با دیدن اسم مامان هوفی کشیدم و فکر کردم جوابش رو چی باید بدم.
مامان مهلتی واسه جواب من نداد همین که متوجه وصل شدن تماس شد با صدایی که معلوم بود حسابی عصبانی و کلافه از تاخیر گل فروشست گفت: بلند شید با شادی برید دم در… محمد الان میاد دنبالتون… تلخی و ترشی بکنی باهاش، باید به من جواب پس بدی … زود بلند شید تا من ببینم با این گل باید چی کار کنم.
تماس قطع شد و من نه فرصت سلام داشتم نه خداحافظ.
فکر کردم محمد با وجود این تماس مامانم چندانم بی ادب نیست.
شادی کیفش رو برداشت و گفت: من میرم دم در … قهوتو خوردی بیا.
نگاهی به قهوه بی بخار انداختم و فکر کردم سرد شد.
از جام بلند شدم و فنجون رو روی میز آشپزخونه گذاشتم و سمت در حیاط راه افتادم.
با اشاره شادی فهمیدم محمد رسیده و قدم هامو تندتر برداشتم.
محمد سرد جواب سلام بی حالت من رو داد و به شادی لبخند زد.
شادی که دید من در پشت اتومبیل رو باز کردم زیر لب بی ادبی تحویلم داد و صندلی جلو نشست.
اخمام توی هم رفت و به بیرون خیره شدم. گرم بود… شاید هم تب من زیاد شده بود که گرمم بود. شیشه ماشین رو کمی پایین کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. مهم نبود موهام نامرتب شه، اون لحظه دلم خنکی شیشه اتومبیل رو می خواست.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۸۰
خونه خاله شلوغ بود. خونه شوهر خاله بزرگه اونقدری بزرگ بود که به راحتی بتونه عروسی بگیره چه برسه به یه جشن عقد.
وارد خونه شدم و شایلین و آیلین اولین هایی بودن که کنار صندلی خالی عروس و دوماد نشسته بودن و با دیدن من از جاشون بلند شدن.
دیدن این دو تا خواهر خندون همیشه واسم قوت قلب بود. لبخند زدم و در آغـ ـوششون گرفتم.
شایلین گفت: خوشگل شدی عزیزم.
آیلین خندید و گفت: همین کارا رو کرده از بچگی دل پسرخاله ما رو برده.
شادی سقلمه ای به آیلین زد و گفت: منم هستم ها… بیا بغـ ـلم.
آرمان داداش شایلین و آیلین لبخندی زد و از انتهای سالن کنارمون اومد و گفت: به به بالاخره دیدیمتون شما ها رو.
آرمان رو همیشه دوست داشتم. خاص بود و مثل شادی بچه درس خون. تازه دانشگاه قبول شد بود و مترجمی زبان می خوند.
با این که ریاضی خیلی خوبی داشت ولی همیشه دلش یادگیری زبان های مختلف رو میخواست و زندگیشو صرف رفتن به کلاس های زبان کرده بود. میدونستم به ۳ تا زبان مسلطه و توی دانشگاه دنبال تکمیل دونسته هاشه.
اونقدر زبان خونده بود که فارسی حرف زدنش کمی لحجه دار شده بود و من از لحجه ای که سعی میکرد تابلو نباشه لذت میبردم. با نیش باز به ارمان نگاه میکردم صدای سامان رو شنیدم.
نگاهی به سامان که اصلا شبیه به سعید نبود انداختم و سعی کردم لبخند بزنم.
شادی که انگار روزنه امید واسه دیدن یار همیشگیش ساینا دیده بود با ذوق گفت: سلام . ساینا کوش؟
سامان دور تا دور سالن چشم گردوند و گفت: توی اتاق مریم بود.. یه چند دقیقه ای هست ندیدمش.
شادی لبخندی زد و ازمون جدا شد.
معلوم بود وقتی ساینا هست شادی همونجا بود.
صدای سامان شوکم کرد: پس سعید کو؟
چشام گرد شد و موندم چی بگم… دهانم رو باز کردم که حرف بزنم ولی نشد و دوباره بستمش.
سامان منتظر بود و بدون این که بدونه با سوالش چقدر داره آزارم میده گفت: به دخترخاله مارو باش. چطور خبر نداری؟
لبخند زدم. به زحمت ولی مهم این بود که لبخند رو روی لـ ـبم نشوندم، گفتم: میدونی که سعید خیلی به من رفت و آمداش رو توضیح نمیده.
سامان بی دغدغه خندید… خنده هاش شبیه باباش بود و من نوع خندیدنش رو دوست نداشتم… بدون این که جواب لبخندشو بدم رو به شایلین گفتم: میرم لباسمو عوض کنم.
شایلین سری تکون داد و گفت: برو اتاق مریم . لباسارو اونجا میذاریم.
سری تکون دادم و با ببخشید راهی انتهای سالن شدم تا به اتاق مریم برسم.
خونه بزرگ بود و پر از اتاق… اولین بار که خونه جدیدشون اومده بودم با سعید دنبال کشف اتاق ها و راه های ورودی بودیم. اونقدر قسمت اتاق ها پیچ در پیچ و عجیب بود که یه روز وقت میبرد مسیرت رو حفظ و پیدا کنی.
اتاق بزرگ مریم هم شلوغ بود.
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد تخـ ـت دو نفره ای بود که گوشه چپ اتاق به جای تخـ ـت یه نفره قهوه ای سوخته مریم جا خوش کرده بود.
نگاهمو از تخـ ـت گرفتم تا اجازه ورود هیچ فکری رو ندم، به من هیچ ربطی نداشت… من فقط یه مهمون بودم.

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx