رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۳۱تا۳۵

فهرست مطالب

داستان نازخاتون ,داستان مذهبی فرشته,رمان شوکران,شهید مدق,فرشته همسر شهید

رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۳۱تا۳۵

اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید

نویسنده: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
ناشر کتاب : روایت فتح

?قسمت سی و یکم
.
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود، صبح ها پادگان و شب می آمد. نگاهش کردم. آستین هایش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد.

این روزها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش. وقتی می خواست برود منظقه، دلم پر  از غم می شد. انگار تحملم کم شده باشد.

منوچهر #سجاده اش را پهن کرد. دلم می خواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شده بود. از آن به بعد گوشه ی می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد.

چشم هاش را بسته بود و اذان می گفت. به “حی علی خیر العمل” که رسید، از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش. منوچهر “لا اله الا الله” گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و بهم نگاه کرد «عزیز من این چه کاری است؟ می گویند بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟» چند تار موی منوچهر را که روی پیشنانی خیسش چسبیده بود، کنار زدم و گفتم به نظر خودم که بهترین کار را می کنم.

شاید شش ماه اول بعد از ازدواجمان که منوچهر رفت#جبهه ، برایم راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگر طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت، #وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه.

جنگ که تمام شد، گاهی برای پاک سازی و مرزداری می رفت منطقه. هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمی توانست بخورد. می گفت:«دل و روده ام را می سوزاند» همه ی غذاها به نظرش تند بود.

هنوز نمی دانستیم #شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمی دادند و هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند، دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه .

?قسمت سی و دوم

آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد ار ظهرها کار کند، اما نتوانست. #ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد.

پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهرها از #پادگان می رفت آنجا، شیر می فروخت. نمی دانستم. وقتی شنیدم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند

گفت:«تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده ام بس است.» پرسیدم معذب نیستی؟ گفت:«نه برای خانواده ام کار می کنم.» درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود و هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد.

از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت، الاّ دیکته. کتاب فارسی را باز کردم. چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفتم. منوچهر در بد خطی قهار بود.
گفتم: حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند.

گفت :«یاد می گیرند» این را مطمئن بودم چون خودم یاد گرفته بودم نامه های او را بخوانم. وقت را فقط بخوانم و موش را مشت؛ و هزار کلمه ی دیگر که خودم می توانستم بخوانم. غلط ها را شمردم شصت و هشت غلط.

گفتم: #روفوزه ای. منوچهر همان طور که ورقه ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه گفت:«آن قدر می خوانم تا قبول شوم.» این را می دانستم منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت پایش می ماند.

صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند. از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد. که موقع بی کاری بخواند.

امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد
.

?قسمت سی و سوم
.
امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت. از درد #خون_دماغ می شد و از گوشش خون می زد.

به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش می گفتند: چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور می کنیم. .
اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد. می گفت:« دلم می خواهد یاد بگیرم. باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه. مدرک الکی به چه درد می خورد؟» بعد جنگ و فوت امام،#زندگی ما آدماهای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت، نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد
.
منوچهر می گفت:«کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش ، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم.» بحث درجه هم مطرح شد.

به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد #جانبازی مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد.

اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد. که قبول نکردند .

?قسمت  سی و چهارم
.
سال شصت و نه چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردنش تهران و#بیمارستان بستری شد. از سر تا پایش عکس گرفتند.

چند بار #آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداری کردند، اما نفهمیدند چه ش است. یک هفته مرخص شده بود. گفت:«#فرشته ، دلم یک جوری است. احساس می کنم روده هایم دارن باد می کند.» .
دو سه تا توت سفید نوبرانه جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و برنمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان.انسداد روده شده بود.

دوباره از روده اش نمونه برداری کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم، منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت. گفت: خانم مدق، این ها تشخیص #سرطان داده اند، ولی غده را پیدا نمی کنند. .
می خواهند شکمش را باز کنند ببیینند غده کجاست. گفتم: مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل. گفتم:دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم. پنبه الکل برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هاش را تنش کردم.

زنگ زدم پدرم و گفتم: بیاید دنبالمان. می خواستم منوچهر را از آنجا ببرم، دکتر سماجتم را که دید، یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است.

منوچهر روز#عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم .

?قسمت سی و پنجم

اذان ظهر را گفتند با این که سِرُم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن «خدایا گلایه دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم.» بعد نشست روی تخت و گفت:« یک جای کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودی. هر وقت می خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی. حالا برو دیگر.» همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دانستم. گفتم: منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم. حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم.

فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم. ناهار بیمارستان را نخورد، دلش غذای #امام_حسین را می خواست. دکترش گفت: هر چه دلش خواست بخورد زیاد فرقی نمی کند.

به جمشید زنگ زدم و او از #هیئت غذا و شربت آورد. همه ی بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند برای خودمان. یکی از مریض ها آمد بهش غذا نرسیده بود.

منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشود. اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود.

گفت:«از یک چیز مطمئنم. نظر امام حسین علیه السلام روی من هست. فرشته،هر بلایی سرم بیاید صدام در نمی آمد”
#ادامه_دارد

3 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx