رمان آنلاین بازی خطرناک داستانی درباره احضار ارواح رمان جن گیری قسمت۱۱تا۱۵

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان ترسناک رمان آنلاین جن گیری احضار ارواح

رمان آنلاین بازی خطرناک داستانی درباره احضار ارواح رمان جن گیری قسمت۱۱تا۱۵

رمان آنلاین نازخاتون

اسم داستان: بازی خطرناک

نویسنده : نامشخص

رمان جن گیری , رمان احضار ارواح , رمان ترسناک
#قسمت_یازدهم
نگار
الان دو روزه که از اون اتفاق افتاده و ما چیزی حس نکردیم ولی پاتریشیا کم مونده دیوانه شه.امروز تصمیم داشتیم بعد از غذا بریم بیرون قدم بزنیم.
*********
نگار:بچه ها من اماده ام.
مهسا:منم
امی:پس بریم پاتریشیا سریع تر بیا
پاتریشیا:باشه بریم
********
همنجور که داشتیم میرفتیم یک دفعه پاتریشیا با دست یه مغازه قدیمی رو نشون دادو گفت از جور مغازه ها اینجا زیاده.
مهسا:اا این من تو این مغازه رفتم چیز های قدیمی و دست دو داره
نگار:چه مغازه قشنگی بیاین بریم تو
رفتیم تو
مهسا:اا بچه ها این تخته چیه دفعه پیش هم اومدم دیدم ولی نمیدونم چیه
پاتریشیا با تعجب بهش نگاه کرد بعد گفت اسمش ویجا برد هستش و برای احضار رو روح استفاده میشه.
مهسا:جالبه
امی رفت کناره صندق پرسید این ویجا برد چنده؟ یه پیرمرده بود یه نگاهی بهش کرد و بعد گفت پونزده یورو
پاتریشیا:بچه ها به نظرتون خوب نیست بگیریمش؟
نگار:به چه دردمون میخوره ما حتی طرز استفاده اش رو بلد نیستیم
پاتریشیا:چرا من بلدم بیاین بخریم امشب باهاش کار کنیم
مهسا:خطرناک نیست؟
پاتریشیا:نه این بیش تر یه بازی هستش و برای ارتباط با دنیای جن و روح میتونیم استفاده کنیم.
امی:من میرم حساب کنم
من که برام فرقی نمیکرد چون خود پاتریشیا گفت فقط یه بازی هستش و  خطرناک نیست.

#قسمت_دوازدهم
مهسا
ویجا برد رو خریدیم و برگشتیم.
*********
امی غذا رو درست کرد و خوردیم.
پاتریشیا:خب بچه ها اماده این؟
نگار:برای چی؟
پاتریشیا:برای ویجا برد دیگه
مهسا:من اره
نگار:باشه انجام بدیم
پاتریشیا:امی داری میای شمع بیار
مهسا:شمع میخوایم چیکار؟
پاتریشیا:خب شما ها هر دو دفعه اولتون امی چند تا جلسات رو رفته و دیده و با این چیز ها اشنایی داره پس بهتره یک کم روشن باشه.
مهسا:باشه
امی:اینم شمع
پاتریشیا:خب بچه ها من یه توضیح بدم.اول از همه باید همه دستامون رو روی این شکل مثلثی بزاریم این برای احضار روح هست ولی بیش تر وقت ها جن ها میان که اطلاعات درست یا نادرستی رو در اختیار ما میذارن.حواستون باشه همه با هم سوال نپرسیم و اینه که اون با به حرکت دراوردن برش مثلتی که دست ما روشه به ما جواب میده مثلا میپرسیم ازش تو خبیث هستی؟و اون با حرکت دراورن برش مثلثی رو اره یا نه به ما جواب میده و یادتون باشه اروم و با ادب باهاش حرف بزنید.سوالی نیست؟
نگار:نه ولی این بازی که میگی خطرناک نیست؟
پاتریشیا:نه اصلا خب شروع میکنیم میرم چراغ رو خاموش و شمع ها رو روشن کنم.
نگار:من میترسم
مهسا:منم
امی:بچه ها پاتریشیا هر چی میگه انجام بدین اصلا دوست ندارم مشکلی پیش بیاد و حواستون باشه جن ها دروغ زیاد میگن.
پاتریشیا:حالا انگشتاتون رو بذارین رو برش مثلثی.
من یه کم ترسیده بودم نگران بودم یه جن خبیث بیاد.

#قسمت_سیزدهم
نگار
همه انگشتامون رو گذاشته بودیم رو برش مثلثی و روی ویجا برد حرکتش میدادیم و پاتریشیا پرسید ایا کسی هست که بخواد با ما ارتباط برقرار کنه.نزدیک به ده دقیقه طول کشید تا این که یکدفعه برش روی کلمه سلام وایساد.من به شدت ترسیده بودم.پاتریشیا بهش سلام کرد چون از اول قرار بود اون سوالات روپرسه.بعد پاتریشیا پرسید تو یک جن خوب هستی یا بد؟که رفت رو نه بعد اره دوباره نه.خب یعنی چی بعد پاتریشیا ازش اسمشو پرسید که اول رفت رو Z بعد O دوباره Z و O  و چند بار روی این دو تا حرف رفت پاتریشیا ازش پرسید این یعنی زوزو؟برش رفت رو اره؟بعد رفت روی Z بعد O و بعد دوباره این دو تا حروف.من که ته دلم بدجور خالی شده بود.پاتریشیا گفت زوزو؟همون موقع مهسا خنده اش گرفت با صدای بلند قهقه میزد انقدر خندید که روی زمین افتاد.امی سریع انگشتشو برداشت و رفت پهلوی مهسا چشای مهسا فقط سفیدیش معلوم و همینجور میخندید من از ترس فقط گریه میکردم حتی جراات نداشتم انگشتمو بردارم پاتریشیا سریع از زوزو خواست که جلسه رو ترک کنه و خداحافظی کرد.مهسا همش میخندید و دست و پاشو رو به حالت عجیبی تکون میداد.امی هم گیج شده بود که باید چی کار کنه.وای خدای من مونده بودم باید چی کار کنم.پاتریشیا و امی سعی در اروم کردن مهسا داشتند ولی به هیچ وجه اروم نمیشد.عین دیوونه ها شده بود.سریع گفتم بلندش کنیم ببریمش بیمارستان
امی:نمیتونن براش کاری کنن.
نگار:ساکت شو فقط کمک کن نمیتونیم بذاریم همینجوری بمونه
سریع بلندش کردیم گذاشتیمش زیاد از حرکتمون نگذشته بود که مهسا یهو خوابش بردشد.با گریه گفتم خوابش برده.پاتریشیا همینجوری به رانندگی ادامه داد و امی تموم مدت نگاهش به مهسا بود.
********
سریع مهسا رو از ماشین دراوردیم و بردیمش تو.
********
نگار:سلام
دکتر:سلام خوب هستین
امی:سلام ممنون
دکتر:خب مشکل کجاست؟
منو پاتریشیا و امی هی بهم نگاه میکردیم اخه نمیدونستیم چی بگیم.
پاتریشیا:دوستمون یهو شروع به خندیدن با صدای عجیب کرد و فقط سفیدی چشاش معلوم بود و به طرز عجیبی دست و پاش رو تکون میداد ولی توی ماشین یهو خوابید
دکتر:خب بذارین ببینم
یه کم معاینش کرد و بعد گفت چیز خاصی نیست فقط خیلی انرژیش رفته.
هممون یه کم خیالمون راحت شد.

#قسمت_چهاردهم
امی
با بچه ها مهسا رو گذاشتیم تو ماشین و بردیمش.معلوم نیست چرا اینجوری شد یعنی چی زوزو انقدر خنده دار بود!بعد اخه دست و پاش رو خیلی بد تکون میداد و سفیدی چشاش معلدم بود من که اون لحظه بدجور هل کرده بودم.
*******
امی:خب بچه ها چیزی میخورین؟
نگار:من نه
پاتریشیا:من که اصلا با اون اتفاق ها اشتها ندارم
امی:منم،خب پس بریم اماده شیم برای خواب.
*******
همه خواب بودن به غیر از من اخه چی شد همه چی داشت خوب پیش می رفت که یکدفعه مهسا عین دیوانه ها شد.
*******
ساعت ۸ صبح از استرسی که بابت مهسا داشتم بلند شدم و رفتم بالا سرش.
+مهسا مهسا بیدار شو
-هان چیه بذار بخوابم بابا
+باشه باشه بخواب
باورم نمیشد حالش خوب خوب بود احتمالا همون موضوع خستگی بود که دکترش گفت البته خستگی برای چی برای چی انرژی نداشت البته دیگه مهم نیست مهم اینکه الان سالمه و هیچ مشکلی نداره

#قسمت_پانزدهم
نگار
صبح با صدای دوش حموم بیدار شدم.
همون موقع مهسام بلند شد معلوم بود حالش خوبه.رفتم برای خودمون قهوه درست کردم بعدشم بریم کارای دانشگاه رو انجام بدیم.همه رو صدا کردم که بیان.مهسا اول رفت اشپزخونه بعد با روغن سرخ کردنی برگشت.هممون با چشای گرد نگاش میکردیم اخه برای صبحونه چرا روغن اورده!خلاصه اومد نشست و روغن رو خالی کرد تو قهوه اش وا این حالش بده.
نگار:مهسا دقیقا داری چی کار میکنی؟
مهسا:اه تو فضولی دارم میخورم سرت به کار خودت باشه.
ای بابا این واقعا حالش بده تا حالا نشده بود اینجوری جواب منو بده!
پاتریشیا:مهسا حالت خوبه کی همچین کاری رو میکنه اخه روغن برای صبحونه اونم با قهوه!
مهسا:ساکت شین سرتون به کار خودتون باشه بعد هم یکدفعه کل لیوان رو سر کشید.دیگه مطمئن شدم حالش خوب نیست.بعدشم سریع لباس پوشید رفت پایین.منو امی از ترس دنبالش رفتیم نکنه باز دیوانه بازی دربیاره.با کمال تعجب دیدم رفت جلو پذیرش هتل و گفت یک اتاق تکنفره میخواد.
امی:بهتره کاریش نداشته باشیم.
نگار:اخه یعنی چی اینکاراش.
امی:نمیدونم ولی مطمئنم دلیل داره حالا بیا بریم بالا.
********
مهسا اومد بالا و وسایلش رو جمع کرد و گفت من اتاق گرفتم برای طبقه ی پایین.
هممون بی تفاوت نگاش کردیم و خودش رفت.من که اشکم در اومد دوست صمیم که از بچگی باهاش بودم کلا رفتارش عوض شده.
******
با بچه ها رفتیم کارای دانشگاه رو انجام دادیم و اومدیم بعد هم یه چیز درست کردیم اومدم به مهسا زنگ بزنم که بیاد گفتم ولش کن خودش خواست میاد.بعدش خوابیدیم
*******
هممون خواب خواب بودیم که یهو صدای در شنیدیم.انگار یکی داشت در رو از جاش در میاورد.
پاتریشیا رفت رفت سمت در و در رو باز کرد مهسا با صورت ترسیده اومد تو دست و پاش میلرزید سریع رفتم سمتش و ارومش کرد بعدش دلیل ترسش رو پرسیدم.
مهسا:ما تنها نیستیم اونا هستن اونا من رو میخوان من ادم بدی ام تو جهنم میسوزم ما همه میسوزیم خدا ما رو دوست نداره چون ما خبیثیم.
پاتریشیا:اروم باش اروم باش کی اینا رو به تو گفت.
مهسا:خودم میدونم
مهسا همینجور داشت عرق میکرد مشخص بود بد جور ترسیده بیچاره.
#ادامہ_دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx