رمان آنلاین بامداد خمار قسمت های ۱۰و۱۱و۱۲

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون بامداد خمار

رمان آنلاین بامداد خمار قسمت های ۱۰و۱۱و۱۲

داستانهای نازخاتون:

#قسمت۱۰

#بامداد_خمار

 

 

– خوش آمدی.

 

دلم گرفت. نمی دانستم از تفرعن پدرم بود یا از تهی دستی همسر آینده ام. پدرم می دانست که ما از گوشه ای نگاه می کنیم. او را می کوبید. می خواست برتری ما و حقارت او را به رخم بکشد. عصبانی شده بودم.

 

برخاست. در این خانه مجلل معذب بود. خودش نبود، آن رحیم وحشی شوریده حال. ببری وحشی بود که در قفس افتاده بود، که رامش کرده بودند. با این همه به خود جرئت داد و زیر لب گفت:

 

– سلام مرا به محبوبه برسانید.

 

پدرم به تندی با لحنی غضب آلود گفت:

 

– برو.

 

پنجه اش را لای موها برد و آن ها را بالا کشید تا کلاه بر سر گذارد. باز دلم دیوانه شد.

 

*

 

طی ده روز آینده پدرم دایه خانم را خواست و به او دستور داد تا به اتفاق حسن خان به دنبال خرید یک خانه نقلی کوچک، نه چندان گرانقیمت، در یکی از محلات متوسط برود تا به اسم من کنند. یک دکان تر و تمیز و مناسب هم در همان اطراف به اسم من خرید. دایه آن خانه را به سلیقه خود با وسایل ابتدایی و ضروری زندگی و چند قالی که البته خرسک بودند فرش کرد. فقط دو سه دست رختخواب کامل ساتن از آن ده دوازده رختخوابی را که قبلا برای جهیزیه من تدارک دیده بودند به آن خانه برد. هر روز می رفت و می آمد و وسیله می برد. دیگ، سینی مسی. آبکش. مقداری ظروف چینی. سینی و انگاره نقره. قلیان و سر قلیان نقره. یک دست قاشق و چنگال. دو چراغ لاله. یک مردنگی. دو سه تا مخده. دو چراغ گرد سوز و یک چراغ بادی. این دایه خانم بود که جهاز مرا، به تنهایی، در خانه آینده ام که هنوز آن را ندیده بودم می چید.

 

چه قدر با جهاز بردن برای نزهت فرق داشت. برای عروسی نزهت از خانه داماد خوانچه می آوردند، پر از شیرینی، آینه شمعدان، ترمه، حنا، نقل نبات، و مادرم برای دامادش نصیرخان طبق طبق جهاز می فرستاد. قاطر پشت قاطر رختخواب های ساتن و مخمل، قالیچه های ابریشمین. لاله های رنگی. چلچراغ و چندین مردنگی. همه چیز از سفیدی برف تا سیاهی زغال. مخده های مروارید دوزی شده. از اسباب بزک گرفته تا وسایل آشپزخانه. انواع چینی آلات و بلورجات و ظروف نقره. پرده های پولک دوزی شده و شال های کشمیر و ترمه. اسباب حمام کامل. یک باغ کوچک در قلهک کنار باغ پدرم. علاوه بر آن سه دانگ از یک آبادی که قرار بود سه دانگ آن هم جهاز من باشد که پدرم به روی خودش نیاورد.

 

چه عروسی ای برای نزهت گرفتند! هفت شبانه روز بزن و بکوب در اندرونی و بیرونی. چه سفره عقدی! سفره ترمه، آیینه شمعدان نقره به قد یک آدم. کاسه نبات که دیگر واقعا تماشایی بود. به دستور مادرم آن را رنگی ساخته بودند. سینی اسپند نقره بود. نان سنگک با یار مبارک باد روی آن. پدرم پول طلا به مادرم سپرد تا شاباش کند. عجب تماشایی بود! هفت محله خبردار شدند. جمعیت پشت دیوار باغ دو پشته به تماشا آمده بود. لباس عروس حکایت دیگری بود. یک مادام ارمنی که در لاله زار مغازه داشت آن را دوخته بود. روزی که صورتش را بند می انداختند به اندازه یک عروسی بریز و بپاش شد. پدر و مادرم بال درآورده بودند. چه قدر پدرم با نصیر خان گرم گرفته بود. مرتب به پشتش می زد و با او می گفت و می خندید.

 

عروسی من داستان دیگری بود. سوت و کور بود. هیچ کس دل و دماغ نداشت. خودم از همه بی حوصله تر بودم. می خواستم زودتر از آن خانه فرار کنم و از این همه فشار روحی راحت بشوم.

 

پنجشنبه از صبح مادرم و آقا جان کز کرده و گوشه ای نشسته بودند. دایه خانم به کمک خجسته در اتاق گوشواره بساط شیرینی و شربت و میوه مختصری چیدند و لاله گذاشتند. خبری از آیینه و شمعدان نبود. سفره عقدی در کار نبود. زمین تا آسمان با عروسی خواهرم تفاوت داشت. ولی من هم گله ای نداشتم. اصلا متوجه این چیزها نبودم. حواسم جای دیگر بود. اگر دایه جان نبود، همان چهار تا شیرینی هم در آن اتاق کوچک وجود نداشت. خواهرم نزهت برای ناهار آمد. شوهرش بهانه ای یافته و برای سرکشی به ده رفته بود. می دانستم از داشتن چنین باجناقی عار دارد. کسی نپرسید چرا نصیر خان نیامده! خواهرم از خجالت حتی بچه اش را هم نیاورده بود تا مجبور نشود دایه اش را هم بیاورد که داماد را ببیند. روحیه نصیرخان هم دست کمی از پدر و مادرم نداشت.

 

 

 

هوا کم کم خنک می شد. اول پاییز بود. درها را رو به حیاط بسته بودند. حدود یک ساعت به غروب مانده عاقد برای خواندن خطبه عقد آمد. بعد سر و کله رحیم و مادرش پیدا شد. رحیم در لباس نو، با کت و شلوار و جلیقه و ارسی های چرم مشکی. باز هم همان موهای پریشان را داشت. واقعا زیبا و خواستنی شده بود، گرچه من او را در همان لباده و پیراهن یقه باز بیشتر می پسندیدم. انگار در این لباس ها کمی معذب بود.

 

مادرش زنی ریزه میزه و لاغر بود که زیور خانم نام داشت. موهای سفیدش را حنا بسته و از وسط فرق باز کرده بود که از زیر چارقد ململ سفید پیدا بود. چشم های ریز و سیاهی داشت که با سرمه سیاهتر شده بودند. بینی قلمی و لب های متناسب او بی شباهت به بینی و لب های رحیم نبود.

 

می ماند چشم های درشت رحیم که قهرا باید به پدرش رفته باشد. زیور خانم رفتار تند و تیزی داشت. پیراهن چیت گلدار نویی به تن کرده بود و به محض ورود به اتاق، در حالی که از ذوق و شوق سر از پا نمی شناخت، کله قندی را که به همراه داشت بر زمین گذاشت و با دو ماچ محکم لپ های بزک کرده مرا بوسید و با شوق فراوان گفت:

 

– آرزوی چنین روزی را برای پسرم داشتم.

 

بوی گلاب نمی داد. من با صورت بند انداخته و بزک کرده با لباس ساتن صورتی که برای خواستگاری پسر شازده دوخته بودند نشسته بودم و انگار خواب می بینم. فقط دلم می خواست رحیم که پیش از عقد توی حیاط ایستاده بود زودتر بیاید و مرا ببرد. تا از زیر این نگاه های کنجکاو، غمگین و یا ناراضی، از این برو بیای مصنوعی که دایه و دده خانم به راه انداخته بودند، از این مراسم. حقارت بار که برایم ترتیب داده بوند، زودتر خلاص شوم. عاقد به اتاق پنجدری که پدرم با بی اعتنایی و با چهره ای گرفته در آن نشسته بود رفت و پشت در اتاق گوشواره که من در آن بودم قرار گرفت و خطبه را خواند.

 

وقتی به مبلغ مهریه که پدرم دوهزار پانصد تومان قرار داده بود رسید، مادر رحیم با چنگ به گونه اش زد و گفت:

 

– وای خدا مرگم بدهد الهی!

 

خطبه سه بار خوانده شد. باید صبر می کردم و بعد از گرفتن زیر لفظی بله را می گفتم. ولی ترسیدم که آن ها چیزی برای زیر لفظی نداشته باشند. پس در دفعه سوم بلافاصله بله گفتم. دده خانم بر سرم نقل و پول شاباش کرد که مادر رحیم و خجسته خنده کنان جمع می کردند. حقارت مجلس دل آزار بود. تلاش های معصومانه خجسته و کوشش های پر مهر دده خانم و دایه خانم کافی نبود تا از واقعیت ها را وارونه جلوه دهند. تا بر این واقعیت که پدر و مادرم این داماد را نمی خواستند سرپوش بگذارد. تا تنگی دست او را پنهان کند. مادر رحیم شادمانه می خندید و نقل به دهان می گذاشت. بعد رحیم آمد و من دیگر غیر از او هیچ چیز ندیدم. همان چشمان درشت، پوست تیره و همان لبخند شیطنت بار. اشتباه کرده بودم، با کت و شلوار خواستنی تر هم شده بود. دایه دستش را گرفت و آورد و کنار من نشست. دست در جیب کرد. یک جفت گوشواره طلا بیرون آورد و کف دست من گذاشت. بعد مادرش جلو آمد. یک النگوی طلا به دستم کرد و باز مرا بوسید. انگشتر جواهر نشانی در کار نبود که برق آن چشم همه را خیره کند. در عوض من خیره به برق چشمان او نگاه می کردم. هیچ عروسی در دنیا دل گرفته تر و خوشبخت تر از من نبود. مخصوصا وقتی که با دست محکم مردانه اش دست کوچک و نرم مرا گرفت و گفت:

 

– آخر زن خودم شدی!

 

و باز همان لبخند شیطنت آمیز لب هایش را از هم گشود و دندان های ردیف مروارید گونه اش را به نمایش گذاشت.

 

خواهر بزرگ ترم که با اندوه و یاس در آستانه در اتاق ایستاده بود و با دلی گرفته تماشا می کرد. جلو آمد. یک جفت النگوی پت و پهن به دستم کرد و مرا بوسید. یک کلام با رحیم صحبت نکرد. شک داشتم که حتی نیم نگاهی هم به چهره او افکنده باشد. نمی دانستم آیا اگر او را در خیابان ببیند باز می شناسد یا نه؟ سکوتی برقرار شد. مادر رحیم برای شکستن آن سکوت تلخ هل کشید و هلهله کرد. دایه یک سینی برداشت و ضرب گرفت. مادر رحیم و دده خانم و خجسته دست می زدند. پدرم با مشت به در کوفت. انگار که به قلب من می کوبد. به صدای بلند و خشنی گفت:

 

– چه خبرته؟ صدایت را سرت انداخته ای دایه خانم؟

 

دایه از این سو با رنجش آشکاری گفت:

 

– وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود. شادی می کنیم دیگر. شگون دارد.

 

پدرم آمرانه فریاد زد:

 

– دنبک را بده دستشان ببرند خانه شان تا کله سحر هر قدر می خواهند بزنند. این جا این سر و صداها را راه نینداز.

 

دایه سرخورده و دلخور سینی را زمین گذاشت. دیگر نمی دانستیم چه باید بکنیم. خواهر بزرگم رفت و برگشت و پیغام آورد:

 

– محبوب، بیا آقا جان با تو کار دارند.

 

فقط با من. رحیم گویی وجود نداشت. از جا بلند شدم و وارد پنجدری شدم و در را پشت سرم بستم. پدرم روی یک مبل افتاده بود. سر را بر پشتی مبل نهاده، پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود. مچ پای راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. نه تنها تکمه کتش باز بود، بلکه نیمی از تکمه های بالای جلیقه و یقه پیراهنش نیز گشوده بود. مثل این که احساس تنگی نفس می کرد. هرگز او را این قدر آشفته حال و نا مرتب ندیده بودم. دست ها را بی حس و حال روی دسته مبل نهاده و مچ دست هایش را از دسته مبل رو به پایین آویزان بود. رنگ به صورت نداشت و به سقف خیره بود. جواهری را از چنگش به یغما برده بودند. مادرم در لبه پنجره نشسته و به شیشه های رنگین ارسی تکیه داده بود.

 

انگار او نیز جان در بدن نداشت. حتی چادر نیز بر سر نیفکنده بود. با پیراهن گلدار آن جا نشسته بود و دست ها را سست و بی جان بر زانو انداخته بود. مرا که دید برخاست و جلو آمد. یک انگشنر الماس نسبتا درشت پیش آورد و در دست من گذاشت. نگفت مبارک باشد. گفت:

 

– این را از من یادگاری داشته باش.

 

و اشکریزان از در اتاق خارج شد.

 

پدرم مدتی ساکت ماند. من نمی دانستم چه باید بکنم. همچنان سر به زیر افکنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در کنارم بود. پدرم رو به سقف کرد. با صدای آهسته و بی جان گفت:

 

– به تو گفته بودم ماهی سی تومان کمک خرجی برایت می فرستم؟

 

می خواستم بگویم شما کی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم:

 

– نه آقا جان.

 

– می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد.

 

با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه کرد. یک سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون کشید و به طرفم دراز کرد:

 

 

 

– بیا بگیر. این برای توست.

 

با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم.

 

« بینداز گردنت. »

 

با کمک خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزک کرده من کرد و مثل مریضی که درد می کشد، چهره اش درهم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تکیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلا اسمی هم از او نبود.

 

– خوب، برو به سلامت.

 

جرئتی به خود دادم و با صدایی که به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم:

 

– آقا جان، دعایم نمی کنید؟

 

در خانواده ما رسم بود که پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می کردند و برایشان سعادت می کردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم که اشک به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسایل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.

 

پوزخندتلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سکوتی بین ما به وجود آمد. انگار فکر می کرد چه دعایی باید بکند. پدرم، با همان حالی که نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند کرد. سرش همچنان بر پشت مبل تکیه داشت. گفت:

 

– دو تا دعا در حقت می کنم. یکی خیر است و یکی شر.

 

با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو دراز کرد و گفت:

 

– آه آقا جان …..

 

پدرم بی اعتنا به او مکثی طولانی کرد و گفت:

 

– دعای خیرم این است که خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نکند.

 

باز سکوتی برقرار شد. پدرم آهی کشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد:

 

– و اما دعای شرم. دعای شرم آن است که صد سال عمر کنی.

 

Nazkhaatoon.ir

 

#قسمت۱۱

#بامداد_خمار

سر جایم میخکوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگترم رد و بدل کردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این که خودش یک جور دعا بود! پدرم می فهمید که در مغز ما چه می گذرد. گفت:

– توی دلت می گویی این دعا که شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هر روز بگویی عجب غلطی کردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو.

 

نزدیک در رسیده بودم که دوباره پدرم صدایم زد. این که اسمم را ببرد، نه. فقط گفت:

 

– صبر کن دختر.

 

– بله آقا جان.

 

– تا روزی که زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری.

 

فقط گفتم:

 

– خداحافظ.

 

– به سلامت.

 

خجسته و نزهت مرا بوسیدند. برخلاف رسوم متداول آن زمان که دخترها هنگام ترک خانه پدر گریه می کردند، هیچ یک از ما گریه نکردیم. گریه مال عروس هایی بود که در آن دل همه خون نباشد.

 

سوار کالسکه پدرم شدیم. کروک کالسکه را کشیده بودند. یا به علت شرمندگی پدرم یا به دلیل خنکی هوای اول پاییز. دایه مقداری شیرینی و قند و یک قابلمه بزرگ غذا در کالسکه گذاشت و خودش هم سوار شد. وقتی مادر رحیم خواست سوار شود، رحیم خم شد و گفت:

 

– نه ننه، جا نیست. برو خانه.

 

مادرش گفت:

 

– آخر امشب شب عروسی توست.

 

باز همان لبخند تمسخرآمیز بر لبان رحیم نشست.

 

– برای همین می گویم برو خانه ات دیگر!

 

باز خاری در دلم خلید. خوشم نیامد.

 

در برابر چشم دایه مثل دو مجسمه، مودب و دست به زانو نشستیم. به دستور دایه کالسکه از چند خیابان و یکی دو کوچه گذشت و در محله نسبتا شلوغی مقابل یک خانه کوچک ایستاد.

 

دایه کلیدی از جیب بیرون کشید و در چوبی سبز رنگ کوچکی را گشود. وارد دالان باریکی شدیم. سمت راست دالان مستراح بود. وقتی دالان به انتها می رسید، با یک پله به حیاط مربوط می شدند. هیزم اندکی در گوشه انبار قرار داده بودند. دست راست، در کمرکش حیاط، دهنه تاریک معبری بود که سقف ضربی از آجر داشت. این دهنه باریک با چند پله به مطبخ کوچک دودزده ای می رسید. میان حیاط حوض کوچکی با آب سبز رنگ لجن بسته قرار داشت. رو به روی در ورودی پلکانی از گوشه حیاط بالا می رفت و به ایوان کوچکی منتهی می شد با دو اتاق. یکی بزرگ تر که اتاق اصلی بود و به اصطلاح اتاق پذیرایی محسوب می شد و با دری به ایوان باز می شد و از درون به اتاق کوچک تری راه داشت که اتاق خواب و صندوقخانه ما شد. این اتاق پنجره ای رو به ایوان داشت. ولی برای رفت و آمد به آن باید از اتاق اصلی که من به آن تالار می گفتم، عبور کرد. چه تالاری! چهار متر و نیم در پنج متر.

 

کف اتاق ها را دایه با قالی خرسک من فرش کرده و مخده ها را کنار دیوار اتاق بزرگتر جا داده بود. پرده گلدار نسبتا زیبا ولی ارزان قیمتی آویزان کرده بود. در اتاق کوچک تر جنب تالار فرو رفتگی ای در دیوار وجود داشت.

 

مثل این که جای گنجه ای بود که هرگز نصب نشده بود. دایه جلوی آن را نیز پرده آویخته و صندوق لباس ها و وسایل مرا در پشت آن قرار داده بود. روی طاقچه پیش بخاری انداخته و آن را با سلیقه از وسط جمع کرده و سنجاق زیبایی به آن زده بود به طوری که شکل پروانه به خود گرفته بود. روی آن، بالای طاقچه، یک چراغ لاله و یک آیینه کوچک و شانه گذاشته بود. من عروسی بودم که حتی آیینه و شمعدان نداشت. لاله دیگر در اتاق بزرگ تر یا به قول من حسرت زده در تالار بود. در این اتاق پذیرایی نیز دو پنجره رو به ایوان در دو طرف در ورودی قرار داشت. یک باغچه کوچک، دو متر در یک متر در کنار حوض بود. خشک مثل کویر. تمام وسعت آن خانه به صد و پنجاه متر نیز نمی رسید.

 

 

 

دایه خانم اثاث را از کالسکه پیاده می کرد و در آشپزخانه یا اتاق پذیرایی می گذاشت. من پا به حیاط گذاشتم و مات و مبهوت به در و دیوار خیره شدم. تمام این خانه به اندازه حیاط خلوت خانه پدری ام نیز نمی شد. آن عروسی فقیرانه و این خانه محقر و آن روز سخت و درناک که روز ازدواج من بود، مرا از پا افکنده بود. آب انبار کوچکی درست زیر اتاق بزرگ قرار داشت و من می ترسیدم که سقف آب انبار که کف اتاق بود فرو بریزد و ما را در کام خود بکشد. خسته در کنار دیوار ایستاده بودم و به کف آجری و در و دیوار حیاط که در سایه روشن اول غروب غریب و غمبار می نمود چشم دوخته بودم. بره آهویی بودم که در دشتی خشک و غریب تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شکارچی و مقابلش سرزمینی مرموز و ناشناخته گسترده بود. تنها و دل شکسته بودم. گله مند از پدرم، از مادرم و از دنیا.

 

دلم می خواست رحیم نیز کنار من باشد. ولی او درگیر رفت و آمد و کمک به دایه جان بود. این خانه که برای او نیز تازه بود، ظاهرا در چشم او جلوه ای دیگر داشت. از اتاق خارج شد. متوجه من شد که کز کرده بودم و هنوز در گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بودم. کنارم آمد و دست راست را بالای سرم به دیوار تکیه داد و مرا در سایه وجود خودش قرار داد. اولین دفعه ای بود که آن موهای پریشان و آن لبخند شیطنت آمیز را این همه از نزدیک می دیدم. پرسید:

 

– چرا این جا ایستاده ای؟ بفرمایید توی اتاق. شب را تشریف داشته باشید.

 

لبخند زد و دندان های سفید و محکمش پدیدار شدند و باز دل من ضعف رفت. انگار هر آنچه اندوهبار بود با جریان ملایم و زلالی از قلبم شسته شد. همچون مه در زیر تابش نور خورشید محو و نابود شد. چنان بر من و بر روح من استیلا یافته بود که با یک نگاهش، با یک لبخندش، با یک کلامش به زانو در می آمدم. اگر لازم می شد، یک بار دیگر می جنگیدم. بار دیگر شکوه و جلال جشن های مجلل ازدواج را زیر پا می گذاشتم. در یک آلونک خانه می کردم ولی فقط به شرط آن که این مرد این گونه برابرم خیمه بزند و بر سرم سایه بیفکند. حالا تازه متوجه می شدم که او یک سر و گردن از من رشیدتر است. گرچه دایه سفره را گسترده و بر آن بساط شام را چیده بود، دیگر گرسنه نبودم. دلم نمی خواست شام بخورم. دیگر حتی حضور دایه را نیز نمی خواستم. فقط تنهایی را می خواستم و فقط رحیم را می خواستم. از شوخ طبعی او لذت می بردم. حالا دیگر بوی چوب نمی داد ولی زلف هایش همچنان پریشان بود و چشمانش همان چشمانی بود که چنان برقی از آن ها ساطع می شد که وجود مرا تسخیر می کرد. تنها حضور او در کنار من به قلبم آرامش می بخشید و آلام مرا تسکین می داد. انگار خبر خوش و مژده شادی بخشی شنیده باشم خوشحال می شدم.

 

رحیم دوباره پرسید:

 

– امشب سر ما منت می گذارید؟

 

سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم و گفتم:

 

– امشب و هر شب.

 

سرش را به عقب انداخت و به قهقهه خندید. شیفته تر شدم. دایه لاله ها را روشن کرد و در طاقچه اتاق ها گذاشت و ما را برای خوردن شام صدا کرد. بعد از مدت ها توانستم یک شکم سیر غذا بخورم. نمی دانم به خاطر آن بود که فشار پدر و مادرم از سرم برداشته شده بود و از قفسی که در آن تحت نظر بودم رها شده بودم و مسیر زندگیم به اختیار خودم واگذار شده بود یا به دلیل آن که به آنچه می خواستم رسیده بودم. حال پرنده ها را داشتم. آزاد، بدون ترس و واهمه. سرخوش.

 

دایه از جا برخاست و دل من فرو ریخت. گفت:

 

– محبوب جان، من هم باید بروم. می دانی که منوچهر بهانه مرا می گیرد. خانم گفتند زود برگردم و به او برسم. آخر خانم جانت خیلی خسته هستند.

 

مادرم خسته بود؟ برای عروسی دخترش زحمت کشیده بود؟ چه کرده بود؟ چه گلی به سر من زده بود؟ حالا دایه را هم احضار کرده بود. آن هم در شب زفاف من. شبی که خانواده عروس تا صبح در خانه او می ماندند و او را تنها نمی گذاشتند. ولی در نظر پدر و مادر من رحیم شوهر من آن قدر ها ارزش نداشت. در نظر آن ها او باید مرا به هر صورت که بودم قبول می کرد و روی سر خود می گذاشت. حتی اگر معلوم می شد دسته گل به آب داده ام و دو تا بچه هم دارم باز رحیم مرا با منت می پذیرفت. مرا، این تافته جدا بافته را. بنابراین حتی حضور دایه نیز غیر ضروری بود.

 

با رنجش از جا برخاستم و گفتم:

 

– می روم دست هایم را بشویم.

 

دایه از پله ها پایین دوید و با پارچ از پاشیر آب آورد. آب حوض کثیف و لجن گرفته بود. می دانست که به آن دست نمی زنم. رحیم هم همراهم آمد. دایه آب ریخت و ما دست و دهانمان را شستیم و خشک کردیم. رحیم رفت تا چراغ بادی را روشن کند و روی پله دالانی بگذارد که به در کوچه منتهی می شد تا دایه هنگام رفتن جلوی پای خود را ببیند. بیچاره فیروز خان گرسنه و تشنه توی کالسکه منتظر دایه بود. با وجود اصرار من، دایه جانم لازم ندیده بود که به او شام بدهد و گفته بود:

 

– چه خبر است؟ لازم نیست اول غروب شام بخورد. می رود خانه شامش را می خورد. دیر که نشده! نترس از گرسنگی نمی میرد.

 

دایه مرا از پله ها بالا و به اتاق تالار برد و در آن جا در بین آن اتاق و اتاق کوچک تر را که **** زفاف من نیز بود، گشود. رختخواب ساتن صورتی را روی زمین پهن کرده بود. هر دو چراغ لاله را که شمع در آن ها می سوخت به آن جا آورد و دو طرف طاقچه نهاد. لاله های رنگین روشن با نقش ناصر الدینشاه که با سبیل های چخماقی از روی طاقچه به من نگاه می کردند. دایه دست مرا گرفت و گفت:

 

– بنشین.

 

روی لحاف دو زانو نشستم و دست ها را بر زانو نهادم. مثل مرغ سرکنده بودم. تنم می لرزید. چهر ه ام به سوی در بود. انگار میان دود و مِه احاطه شده بودم. منتظر ناشناخته ای بودم که چاذب و موحش بود. تنها بودم. بی کس بودم. طرد شده بودم. با این همه به تنها پناهی که بعد از این در زندگی داشتم دل سپرده و امیدوار بودم.

 

دایه شصت تومان در کف دست من نهاد و گفت:

 

– این را آقا جانت دادند تا به تو بدهم. خودت خرجش کن…

 

مکثی کرد و افزود:

 

– سفره را جمع کرده ام. ولی فرصت نکردم ظزف ها را بشویم. خانم جان منتظر است. گفته اند زود برگردم. شوهرت بد مردی نیست. ماشاالله مقبول است. ولی چاک کار را از اوّل بگیر. مبادا یادت برود که خودت کی هستی ها! از اوّل کار کوتاه نیا. دلم می خواست امشب اینجا بمانم، خانم جانت اجازه ندادند. ولی مرتب می آیم و بهت سر می زنم.

 

نمی فهمیدم چه می گوید. گیج بودم. منگ بودم. هول بودم. مثل مست ها سکندری می خوردم. انگار خواب می دیدم. گفتم:

 

– این را بده به فیروزخان.

 

و دو تومان کف دستش گذاشتم. گفت:

 

– زیاد است.

 

گفتم:

 

– عیبی ندارد. این هم برای خودت.

 

سه چهار تومان هم به خودش دادم. تعارف کرد. نمی گرفت. به اصرار دادم. پیشانی مرا بوسید و از جا بلند شد و از در بیرون رفت و آن را بست. بعد صدای در تالار را شنیدم که بسته شد. سپس صدای پای او را بر پلّه ها و صحبت هایش را با رحیم که می گفت:

 

– جان شما، جان محبوبه.

 

و خداحافظی کرد. صدای کش کش قدم ها، صدای بسته شدن در کوچه، صدای پای اسب ها و چرخ های کالسکه را شنیدم که در خانهْ بزرگ پدری هرگز شنیده نمی شد. چه قدر این خانه به کوچه نزدیک بود. دایه رفت. گذشتهْ من رفت، زندگی بی خیال و کودکانهْ من رفت. باید ول کنم. باید این فکرها را از سر بیرون کنم. در این خانه تنها مانده ام. با رحیم که نمی دانم کجاست! که نمی دانم چرا نمی آید! آخر کار خودم را کردم. این چه کاری بود که کردم؟ این اتاق کوچک که با تعجّب به دور و بر آن نگاه می کنم خانهْ من است؟ آخ، مادرم را می خواهم. آقا جان را. خجسته را که با هم کتک کاری کنیم.منوچهر را که با او بازی کنم. دایه جانم را، دده خانم و فیروز خان و حاج علی را که نفهم کی صبح می شود و کی شام! کی و چه طور غذا پخته می شود. کی سفره پهن می شود! کی جمع می شود! حالا با این همه ظرف که در مطبخ تل انبار شده چه کنم؟ نه نباید گریه کنم. دلم می خواهد همهْ این ها را در خواب دیده باشم. صبح که بیدار می شوم در خانهْ خودمان باشم… آه، صدای پای رحیم است که از پلّه ها بالا می آید. چه قدر خوب است که زنش شدم. چه قدر خوب است که اینجا هستم. در تالار باز و بسته شد. زندگی در خانهْ پدرم چه قدر سوت و کور بود. بی مزه بود. درِ اتاقی که در آن نشسته بودم گشوده شد. خانهْ پدرم دور شد. همه چیز از یادم رفت.

 

در میان در اتاق رحیم ایستاده بود. به چهار چوب در تکیه کرده بود. با دست چپ چراغ بادی را که از حیاط آورده بود بالا گرفت. من همچنان نشسته بودم ولی سرم را پایید نینداختم. نور چراغ که بر چهرهْ او افتاده بود بیش از نیمی از آن را روشن کرده بود. زلف های پریشان بر پیشانی اش قرار داشت و نیمی از آن روشن تر از نیمهْ دیگر بود که در تاریکی مانده بود. نور بر او می تابید و گردن و سینهْ او را که از یقهْ باز پیراهنش دیده می شد روشن می کرد و من پوست تیره و رگ های برجسته را که از عضلات محکم مردانهْ او بیرون زده بود تماشا می کردم. مسحور شده بودم. انگار مجسمه ای را تماشا می کنم یا تالویی که آن را به قیمت گزاف و به زحمت خریداری کرده ام. خیرهْ تناسب حیرت انگیز و خواستنی آن بودم. ضرر نکرده بودم. انتخاب خوبی کرده بودم. همان لبخند جذّاب و شیطنت آمیز بر لبانش بود و گفت:

 

– بالاخره…

 

سر به زیر افکندم. گفت:

 

– نه، بگذار سیر تماشایت کم.

 

باز سر بلند کردم و لبخند زدم. ایستاده بود و به دقّت تماشایم می کرد. آهسته گفت:

 

– تمام شب های که راحت خوابیده بودی می دانستی چه بر من می گذرد؟

 

با تعجّب گفتم:

 

– راحت خوابیده بودم؟

 

بی اراده دست ها را به سویش دراز کردم و ادامه دادم:

 

– هر شب دست هایم به آسمان دراز بود. به درگاه خدا التماس می کردم. التماس می کردم خدایا او را به من بده. او را به من برسان.

 

آهسته وارد شد و در را بست. چراغ بادی را بین دو لالهْ قدیمی توی طاقچه گذاشت و من همان طور که نشسته بودم به سوی او چرخیدم. مثل کسی که با خودش حرف می زند گفت:

 

– من که نمی فهمم چه کرده ام! چه ثوابی به درگاه خدواند کرده ام که تو را به من پاداش داد. هنوز هم گیج هستم. انگار خواب می بینم. می ترسم که بیدار شوم. آخر چه شد که و از آسمان به دامان من افتادی محبوبه؟ که هر روز مثل قرص قمر بر در دکان تاریک من ظاهر شدی! که نفسم را بریدی، دختر؟

 

بعد از ماه ها چشمانم را بستم و سر خوش از ته دل خندیدم.

 

عمه جان ساکت شد. خسته بود. روحاً و جسماً. سودابه آهسته از جا برخاست. به آشپزخانه رفت تا یک لیوان شیر گرم کند و در آن عسل بریزد و رای عمه جان بیاورد. مخصوصاً تاخیر می کرد. رنگ می کرد تا پیره زن استراحتی کرده باشد. ساعت پنج بعد از ظهر شده بود. وقتی برگشت عمه جان روی صندلی به خواب رفته بود. سودابه لیوان شیر را روی میز گذاشت و اندوهگین به باغ خیره شد.

 

عمه جان از خواب پرید. سودابه لیوان شیر را به دستش داد:

 

بخورید عمه جان. اگر خسته شدید باقیش بماند برای فردا صبح.

 

نه جانم. خته نیستم. قصهْ هزار و یکشب که نیست که هر روز برایت بگویم. فقط همین امشب حالش را دارم. اشتیاقش را دارم.

 

v ساکت شد و در حالی که جرعه جرعه شیر را می نوشید، با افسوس، انگار با خودش صحبت می کند، آهسته و زیر لب گفت:

 

گرچه دست کمی هم از هزار و یکشب ندارد.

 

v عمه جان لیوان را به دست سودابه سپرد و ادامه داد.

 

 

 

کجا هستم؟ صبح شده؟ سماور غلغل می کند. خسته هستم. آفتاب بالا آمده چقدر روشن است. بوی نان تازه. باز خوابم می آید. حالا زود است. صبر می کنم تا دایه جان بیاید و بیدارم کند…. ناگهان بیدار شدم. این جا هستم. خانه رحیم. خانه خودم. زن رحیم هستم. پس چه کسی سماور را روشن کرده؟ در جای خودم غلت خوردم و از پنجره به آسمان خیره شدم.

 

در باز شد و رحیم وارد شد.

 

– بلند نمی شوی، تبل خانم؟

 

خندیدم:

 

– وای، آن قدر گرسنه هستم که نگو.

 

– می دانم. سماور روشن است. ناشتایی آماده است.

 

– وای، من می خواستم بلند شوم ….

 

– نمی خواهد شما بلند شوید، خانم ناز نازی. من سماور را روشن کرده ام. نان تازه برایت خریده ام. ظرف ها را هم شسته ام.

 

با شرمندگی گفتم:

 

– ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد!

 

– خدا نکند.

 

دو ساعت به ظهر بود که برای خوردن ناشتایی از آن اتاق کوچک بیرون آمدیم. سماور از جوش افتاده بود. تکه ای از نان سنگک را برداشتم. دو آتشه بود. ولی پنیر مانده بود. بوی نا می داد.

 

– رحیم، این که بوی نا می دهد.

 

خندید:

 

– بده ببینم.

 

پنیر را بو کرد:

 

– پنیر به این خوبی! خودم صبح خریدم، کجایش بوی نا می دهد؟ بخور ناز نکن.

 

من هم خندیدم.

 

– کاش یک کم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.

 

– پنیر پنیر است. چه فرقی می کند؟

 

تا سه چهار روز سر کار نمی رفت. با این همه رفته بود و دکان تازه را دیده بود.

 

می گفتم:

 

– رحیم جان، سر کار نمی روی؟

 

می گفت:

 

– بیرونم می کنی؟

 

– وای، نه به خدا. ولی دکانت چه می شود؟

 

– اول باید کمی وسیله بخرم. ابزار کار ندارم. ولی انشاالله جور می شود.

 

دوان دوان به اتاق خوابمان رفتم و برگشتم:

 

– بیا، این پنجاه و چهار تومان را بگیر. آقا جانم داده بودند. کارت راه می افتد؟

 

– راه که می افتد ولی پولت باشد برای خودت. آقا جانت برای تو داده.

 

گفتم:

 

– من و تو که نداریم. انشاالله کارت که رو به راه شد، دو برابر پس می دهی.

 

خندید و پول را به طرف من هل داد. از من اصرار و از او انکار. عاقبت پول را برداشتم و گفتم:

 

– اگر قبول نکنی می ریزم توی اجاق.

 

قیافه ام چنان مصمم بود که گفت:

 

– من از تو لجبازتر ندیدم دختر.

 

و پول را از دستم گرفت و دستم را چنان فشرد که از درد و شادی فریاد زدم. انگشتانم را بوسید.

 

کمی مکث کردم و با تردید گفتم:

 

– رحیم، فکر نظام نیستی؟

 

با تعجب پرسید:

 

– فکر نظام؟

 

– آره نمی خواهی توی نظام بروی؟ مگر نمی خواستی صاحب منصب بشوی؟

 

ناگهان به یادش آمد:

 

– چرا، چرا، البته ….

 

کمی فکر کرد و اضافه کرد:

 

– ولی اول باید به این دکان سر و سامان بدهم. خیالم از جانبش آسوده شود. بعد یک نفر را می گیرم که جای من آن جا بایستد …..

 

با همان نگاه شوخ در چشمانش خندید:

 

آره، شاگرد می گیرم. یک شاگرد نجار. البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاید! و خودم می روم نظام.

 

هر دو خندیدیم.

 

**

 

راه و چاه خانه داری را بلد نبودم. کار کردن را بلد نبودم. بدتر از همه خرید کردن را بلد نبودم. از رفتن به در دکان بقال و قصاب و نانوا عار داشتم. صبح ها او زود از خواب بیدار می شد. نان می خرید و سماور را روشن می کرد و بعد، تا من رختخواب ها را جمع کنم، ظرف ها را می شست. من باز هم عارم می آمد. دلم نمی خواست شوهرم ظرف بشوید. دلم می خواست کلفت داشتیم. نوکر داشتیم. ولی مگر می شد. زندگی واقعی چهره نشان می داد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. کاغذ پراکنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاه های دزدانه و عاشقانه و آه های جگر سوز نبود. این هم بود. نان و گوشت و آب هم بود. عرق ریختن و نان در آوردن. جان کندن و خانه داری کردن. شستن، پختن، و روفتن. با این همه زندگی در کنار او شیرین بود. سهل و ممتنع بود.

 

وقتی مرا در مطبخ می دید. در آن مطبخ گود افتاده تاریک که در تدارک غذای ظهر بودم، می گفت:

 

– مثل مرواریدی هستی که توی زغالدانی افتاده است.

 

یا این که:

 

– ناهار درست نکن محبوبه جان. حاضری می خوریم. حیف از این دست هایت است. نمی خواهم خراب بشوند.

 

من تشویق می شدم. از سختی های کارم برایش نمی گفتم. به هیچ وجه اجازه نمی داد ظرف بشویم. هر وقت از سر کار برمی گشت، بعد از خوردن غذا، تمام ظرف ها را می شست. می گفت دستت خراب می شود. قوزت در می آید. با این همه تازه می فهمیدم جارو کردن حیاط، پختن غذا، رفت و روب خانه، یعنی چه؟ هر کار جزئی خانه برای من عذاب و اکراه داشت.

 

از سر و صدای بچه های محل و گفت و گوی پر سر و صدای همسایگان زجر می کشیدم. خانه پدرم چنان بزرگ بود که هرگز هیچ صدایی به درون حیاط و ساختمان های با شکوه آن نفوذ نمی کرد. مثل این خانه به اندازه پوست گردو نبود. چرا این محله این قدر شلوغ و پر هیاهو بود؟ فریاد گوش خراش آب حوضی، صدای لبو فروش، فروشندگان دوره گرد. صدای لباس، کفش، پالتو، کت کهنه می خریم …. صدای جیغ و داد بچه ها. رفت و آمد و گفت و گوی عابرین و گاه صدای سم اسب ها و چرخ درشکه یا گاری ها. من همیشه گوش به زنگ تشخیص این صداها و قیاس آن با محله خودمان بودم.

 

 

 

بدترین مرحله، کشیدن آب حوض و شب هایی بود که نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا کم کم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می کشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:

 

– اوه … هوا دارد سرد می شود.

 

– چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه کار می کردید؟

 

– به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله که خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!

 

بدترین مرحله، کشیدن آب حوض و شب هایی بود که نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا کم کم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می کشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:

 

– اوه … هوا دارد سرد می شود.

 

– چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه کار می کردید؟

 

– به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله که خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!

 

نمی پرسیدم محله شان چه خبر بوده است. نمی خواستم بدانم. خیالم راحت می شدم که رحیم با زرنگی هم حوض را آب انداخته هم آب انبار را. حالا هم سرد و یخ کرده از هوای پاییز پیش من برگشته.

 

غصه دیگرم حمام بود. این جا حمام سرخانه نداشتیم. باید به حمام بیرون می رفتم. کسی هم نبود که بقچه و اسباب حمام مرا به حمام ببرد. باید مثل دایه جان و دده خانم اسباب حمامم را زیر بغلم می زدم و با خودم می بردم.

 

وقتی می خواستم به حمام بروم، از روز قبل عزا می گرفتم. بقچه حمام را خیلی کوچک و مختصر می بستم تا بتوانم آن را زیر چادر بگیرم. زود می رفتم و کارگر می خواستم. این جا مثل محله خودمان سرشناس نبودم. کارگرها دیگران را به خاطر گل روی من کنار نمی گذاشتند. باید منتظر نوبت می شدم و یا خودم خودم را می شستم. این جا دیگر کسی تملق مرا نمی گفت. مشت و مال و ناز و نوازش در بین نبود. از ترشی و گوشت کوبیده شب مانده خبری نبود. هر وقت رحیم به حمام می رفت، من خواب بودم و قبل از این که من بیدار شوم بازگشته بود و من خوشحال بودم. چون دلم نمی خواست او را آن طور بقچه به بغل در راه برگشت از حمام ببینم. به یاد حاج علی می افتادم.

 

مشکل بعدی شستن رخت و لباس بود. اصلا نمی دانستم چه باید بکنم. تمام لباس هایمان کثیف شده و گوشه صندوقخانه اتاق روبه رویی بغل در حیاط تلنبار شده بود.

 

اولین ماهی که دایه آمد و سی تومان مرا آورد، گفتم:

 

– دایه جان، بگو رختشویی خودمان بیاید. هر دو هفته یک بار.

 

با نگرانی گفت:

 

– نه جانم. او که این همه راه را تا اینجا نمی آید. تا به این جا برسد ظهر است.

 

فهمیدم که صلاح نمی داند او وضع و زندگی مرا ببیند.

 

– پس من چکار کنم؟

 

– خودم یکی را در همین حول و حوش پیدا می کنم. باید به دکاندارها بسپارم.

 

آن روز دایه جانم لباس های ما را شست و تا قبل از پایان ماه توانست زنی دراز و لاغر و پرکار را پیدا کند. اسمش محترم بود و پانزده روز یک بار می آمد تا لباس های ما را بشوید. رحیم کاری به این کارها نداشت.

 

عاقبت بعد از سی روز مادر رحیم به دیدن ما آمد. زن با مزه و بذله گویی به نظرم رسید. گر چه اصلا قابل مقایسه با خانم جان خودم یا حتی خاله و زن عمو و عمه جانم نبود. حرکاتش تند و زبر و زرنگ بود. با اصرار از من می خواست کمکم کند. گفتم:

 

– خانم، به خدا کاری ندارم. فقط یک نوک پا می روم برای ظهر خرید می کنم و برمی گردم.

 

به اصرار پول را از من گرفت و خودش برای خرید رفت. من نفسی به راحت کشیدم. از خرید کردن بیش از هر کاری عار داشتم. برنج و روغن را دایه از خانه پدرم آورده بود. ولی سبزی و گوشت خریدن برایم عذابی بود.

 

چادرش را به کمر بست و همه چیز را شست و آماده کرد و مرتب گذاشت. من بدم نمی آمد ولی مرتب تعارف می کردم. این هم برای دو سه روزمان. بعدش چه؟ باید دوباره سبد می گرفتم و به کوچه و خیابان می رفتم.

 

رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور که مادرم رفتار می کرد. همان طور که به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افکند که برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیک در کوچه همراهش بروم. تعارف کرد و چون اصرار کردم، به جان پدرم قسم داد.

 

– نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.

 

با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می کرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم کلافه بود. با عصبانیت دست تکان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی که من در آن بودم اشارهمی کرد. حتی یک بار تا نزدیک پلکان آمد و دوباره برگشت.

 

رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور که مادرم رفتار می کرد. همان طور که به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افکند که برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیک در کوچه همراهش بروم. تعارف کرد و چون اصرار کردم، به جان پدرم قسم داد.

 

– نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.

 

با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می کرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم کلافه بود. با عصبانیت دست تکان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی که من در آن بودم اشارهمی کرد. حتی یک بار تا نزدیک پلکان آمد و دوباره برگشت. در نهایت مادر شوهرم انگشت اشاره را با عصبانیت به سوی او تکان داد. انگار تهدیدش می کرد. کم کم صدایشان بلند می شد. فقط شنیدم که رحیم می گفت:

 

– صدایت را بیاور پایین، می شنود.

 

دوباره نجواکنان شروع به جدال کردند و بعد ناگهان مادر شوهرم مثل برق چرخید و با عصبانیت به سرعت به طرف دالان و در کوچه رفت. در را گشود و خارج شد و آن را محکم پشت سرش به هم زد. رحیم وسط حیاط انگار خشک شده بود. مدتی ایستاد و به سوی در کوچه خیره ماند. بعد سر را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. آن وقت آهسته آهسته، به سوی تالار، همان تالار کوچک و محقرمانه به راه افتاد و سرافکنده از پله ها بالا آمد.

 

– چه شده رحیم؟

 

– هیچ. مگر قرار بود چیزی بشود؟

 

– نه. ولی مثل این که با مادرت جر و بحث داشتید.

 

– نه، داشتیم خداحافظی می کردیم.

 

با خنده گفتم:

 

– این رسم خداحافظی است؟

 

– ولم کن محبوبه، تو دیگر دست از سرم بردار.

 

با عتاب و خطاب صحبت نمی کرد. انگار التماس می کرد. کلافه بود. یک جا بند نمی شد. سکوت کردم. نمی خواستم آزارش بدهم. هر گرفتاری بود یا خود به تنهایی آن را حل می کرد یا عاقبت برای درد دل به سویم پناه می آورد. تا شب حالت طبیعی نداشت.

 

– شام می خوری؟

 

– نه، میل ندارم محبوب. تو تنها بخور.

 

طاقچه جلوی پنجره اتاق فقط نیم متر تا زمین فاصله داشت. رحیم رفت و لب طاقچه پنجره نشست. آرنج ها را به زانو تکیه داده و سر به زیر انداخته بود. چه فکری این طور آزارش می داد؟ مادرش چه گفته بود؟ حتما به من مربوط می شد. آخر رحیم گفت می شنود. حتما منظورش من بودم. لابد من بودم که نباید می شنیدم.

 

رفتم کنار پایش روی زمین نشستم:

 

– رحیم جان، اگر تو شام نخوری من هم نمی خورم …. بگو چه شده؟

 

– موضوع مهمی نیست، خودم یک کاری می کنم.

 

– خوب بگو بدانم، من کار بدی کرده ام؟

 

سر بلند کرد و لبخند محزونی به رویم زد و پرسید:

 

– مگر می شود تو کار بدی بکنی؟

 

– پس چی؟ چه شده، چرا نمی گویی؟

 

– آخر می ترسم ناراحت بشوی. خودم یک فکری برایش می کنم.

 

دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی چه! برای چه فکری می کند؟ چه مسئله ای است که این قدر زجرآور است که شنیدنش مرا نیز ناراحت می کند؟ با بی طاقتی پرسیدم:

 

– رحیم، من که دیوانه شدم. تو را به خدا بگو چه شد! به خدا ناراحت نمی شوم. این طوری بیشتر زجرکشم می کنی. چرا حرف نمی زنی؟

 

مکثی کرد و به کف دست هایش خیره شد. انگار خجالت می کشید چیزی بگوید. عاقبت با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت:

 

– من چیزی از کسی قرض گرفته ام. یعنی من نگرفته ام، مادرم برایم گرفته. حالا طرف مالش را می خواهد.

 

دلم کمی آرام گرفت:

 

– خوب، این که چیزی نیست. مرا ترساندی. مالش را پس بده. حالا مگر مالش چه بوده؟

 

به کف اتاق خیره شده بود و انگشت دست ها را در یکدیگر فرو برده بود.

 

– گوشواره یی که سر عقد به تو دادم.

 

انگار کاسه آب سردی بر سرم فرو ریختند. یخ کردم. وا رفتم. جلوی خودم را گرفتم تا آه از نهادم بر نیاید. مدتی سکوت برقرار شد. آهسته و شرمنده ادامه داد:

 

– می خواستم پول جمع کنم و پولش را بدهم. ولی مادرم می گوید نمی شود. یارو خود گوشواره را خواسته … محبوب، من بهترش را برایت می خرم.

 

از دلم خون می چکید. چنین روزی را به خواب هم نمی دیدم. با این همه دلم به حالش سوخت. انگار غرورش مثل شمع قطره قطره آب می شد و بر زمین می ریخت. دست روی زانویش گذاشتم:

 

– رحیم جان، من تو را می خواهم نه گوشواره را. چرا زودتر نگفتی. همین الان می آورم.

 

بلند شدم و به اتاقی که اتاق خواب و صندوقخانه ما بود دویدم و گوشواره را با النگویی که مادرش داده بود آوردم و به دست او دادم. گفت:

 

– النگو را دیگر چرا؟ این مال مادرم است. پولش را قسطی به او می دهم.

 

شستم خبردار شد. پس مادرش النگو را هم خواسته بود. همان زنی که آن روز از صبح تا شب قربان صدقه من رفته بود. همان زنی که دلم می خواست به جای مادرم قبولش کنم، این طور آب زیر کاه از آب درآمده بود. گفتم:

 

– پس مادرت النگو را هم خواسته دیگر؟ ببر همه را پس بده.

 

از جا بلند شد و رو به پنجره ایستاد و گفت:

 

– خوب، می گوید یادگار شوهرم است. این ها را برای حفظ آبروی تو دادم. لازم بود سر عقد به زنت یک چیزی بدهم ….

 

باز مکث کرد و افزود:

 

– اگر دوستشان داری پولش را به مادرم می دهم. قسطی می دهم.

 

از هرچه طلا و جواهر بود نفرت پیدا کردم. گفتم:

 

– نه رحیم. ببر بده. من از تو هیچ چیز نمی خواهم. من که برای طلا و جواهر زن تو نشدم.

 

دوباره روی طاقچه نشست و دست های مرا گرفت:

 

– محبوبه، من شرمنده تو ….

 

دست روی دهانش گذاشتم. دنیا برای من همان گوشه کوچک اتاق بود. گفتم:

 

– نه، نگو رحیم. این حرف ها را نزن. فدای سرت.

 

کف دستم را بوسید و گفت:

 

– من این دست های کوچک را غرق النگوی طلا می کنم. به این گوش های ظریف گوشواره الماس می کنم. به این گردن سپید سینه ریز می بندم. حالا می بینی محبوبه. یک روز، روزی که پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز، روزی که پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز جان بکنم، این کار را می کنم. اگر نکردم! حالا می بینی. بگذار امسال بگذرد. بگذار این دکان سر و سامانی بگیرد …. می روم توی نظام، محبوب جان، هر کار که تو دوست داری می کنم.

 

از ذوق قند توی دلم آب می کردند. از شوق به گردنش آویختم. گور پدر دست بند. گور پدر گوشواره ….

 

 

 

انگار همه دنیا چشم در آورده بودند و مرا نگاه می کردند. از کنار کوچه می رفتم و پیچه را روی صورتم انداخته بودم. بچه ها بعضی کثیف و بعضی تر و تمیز تک و توک توی کوچه ولو بودند. زندگی جریان عادی خود را داشت، رفت و آمد گارها، درشکه ها، فروشندگان دوره گرد و زن های خانه دار که برای خرید می رفتند، رفت و آمد مردم عامی، کسبه گرفتار کارهای روزانه، سر و کله زدن با مشتری یا شاگرد دکان. بعضی نیز سینه آفتاب نشسته و از فرط بیکاری شپش از یقه لباس خود می گرفتند. و من، دختر بصیرالملک، پای پیاده، تک و تنها، سبد به دست، به دکان بقالی و قصابی و سبزی فروشی می رفتم. نمی خواستم دردم را به رحیم بگویم که غصه بخورد. دلم می خواست برایش همسر کاملی باشم. می گفتم:

 

– سلام آقا، سبزی پلو دارید؟

 

سبزی فروش با تعجب به من نگاه می کرد و با لحنی جاهل مآبانه می گفت:

 

– پس اینا علفه؟!

 

عجب لات بی سر و پایی است. این چه طرز حرف زدن است. شیطان می گوید برگردم و بروم. اما ناهار نداریم. اگر از این جا نخرم از کی باید بخرم؟ سبزی فروش محله است. همیشه با او سر و کار خواهم داشت. از قصاب دو کیلو گوشت می خواستم. می پرسید:

 

– مهمان داری آبجی؟

 

نه، مهمان نداشتم. من بودم و رحیم. ولی از آن جا که در خانه پدرم کمتر از دو سه کیلو گوشت روزانه خریده نمی شد، از آن جا که حاج علی همیشه به دستور مادرم به اندازه دو سه نفر هم غذا اضافه درست می کرد، من خجالت می کشیدم کمتر از این مقدار گوشت بخواهم. هنوزاز چارک و سیر عار داشتم. می خواستم بگویم به تو چه من مهمان دارم یا نه! تو بهتر می دانی یا مادرم؟ تو واردتر هستی یا حاج علی؟ ولی مثل این که یارو زیاد هم بد نمی گفت. ما که دو نفر بیشتر نیستیم!

 

می گفتم:

 

– خوب، یک کیلو.

 

نگاهی با تعجب به سراپای من می انداخت و گوشت را به دستم می داد و با خودش غر می زد:

 

– خودش هم نمی داند چه می خواهد.

 

باز با خشم می آمدم و باز جلوی خود را می گرفتم. زن های دیگر می آمدند و سر دو سیر و نیم گوشت و یک کیلو سبزی دو ساعت با قصاب و سبزی فروش کلنجار می رفتند. گوشت خوب می خواستند. سبزی بدون گل می خواستند که تازه باشد. گوشت من همیشه پر از آشغال و نپز بود. سبزی پر از گل بود. رحیم وقتی گوشت را می دید ناچار آن را می برد تا پس بدهد و یا به قول من گوشت خوب تهیه کند. با این همه کم کم عادت می کردم. ولی گاهی غم سقوط از زندگی راحت در خانه پدری به دلم نیش می زد. ولی فقط گاهی، گاهی که رحیم نبود. گاهی که کارهای خانه به من فشار می آورد. گاهی که خیلی تنها بودم.

 

باز سر ماه شد و دایه ام آمد. سی تومان را آورد و از احوالم پرسید. پدر و مادرم سلام نرسانده بودند. از من پرسید که راضی هستم؟ خوشحال هستم یا نه؟البته که بودم. وقتی که نشست:

 

– دایه جان، تعریف کن خانم جانم چه طور است؟ آقا جان حالش خوب است؟ منوچهر، خجسته، فامیل، همه خوب هستند؟

 

– آره ننه، خوب هستند. الحمدلله. خجسته سلام رساند.

 

– نزهت چه طور است؟ شوهرش، پسرش؟

 

دایه خندید:

 

– الهی آتش به جان نزهت نگیرد. با آن دسته گلی که به آب داده!

 

هیجان زده گفتم:

 

– چه کار کرده دایه جان، چه کار کرده؟

 

– هیچی. از همان کارهای همیشه. از همان کلفت هایی که همیشه می گوید.

 

– به کی گفته دایه جان؟ برایم تعریف کن. چه کار کرده؟

 

دایه ام سرحال و سردماغ گفت:

 

– هیچی. رفته بود یک جا مهمانی. اتفاقا دخترز عطاالدوله هم آن جا بوده، که برادرش خواستگار تو بوده. یادت هست؟

 

– آره، آره که یادم است. همان دختری که خیلی هم زشت بود؟

 

– بعله … همان که انگار از دماغ فیل افتاده بود. وقتی صحبت خوب گل می اندازد، دختر عطاالدوله از آن طرف اتاق بی مقدمه جلوی همه بلند بلند به نزهت که این طرف اتاق بوده می گوید:

 

« خوب نزهت خانم، به سلامتی، شنیدم محبوبه خانم عروس شده اند. مبارک باشد. »

 

نزهت می گوید فورا فهمیدم می خواهد نیش و کنایه بزند، گفتم:

 

– سایه شما کم نشود و شروع کردم با خانم بغل دستی صحبت کردن. ولی او دست برنمی دارد و می گوید:

 

« گویا خاطرخواه هم شده بودند. نزهت هم با کمال پررویی می گوید: بعله …. چه جور هم خانم. یک نه صد دل عاشق شده بودند. »

 

بعد خواهر شازده می گوید:

 

– ما اول که شنیدیم اصلا باورمان نشد. بدتان نیایدها …. ولی آخر حیف از محبوبه خانم نبود؟ با یک نجار؟ ما که خیلی تعجب کردیم.

 

نزهت می گوید من که از اول خودم را آماده کرده بودم، تکانی به هیکل خودم دادم … ماشاالله هیکل نزهت جانم هم که به قاعده خمره ….

 

دایه خندید. من هم خندیدم و گفتم:

 

– وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. این حرف ها چیست که می زنی؟

 

ولی بدنم از اندوه و خشم می لرزید. به روی خود نیاوردم. دایه جانم گفت:

 

– مگر دروغ می گویم؟ قربانش بروم عیالواری است دیگر …. بعله، همان طور که نشسته بوده هیکلش را می چرخاند و کجکی، پشت به او می نشیند. نه می گذارد، نه برمی دارد، و جلوی همه می گوید:

 

– وا! چرا باورتان نشد خانم؟ کار تعجبی که نکرده، با یک جوان ازدواج کرده. حالا نجار است باشد. کار که عار نیست. شما که توی شازده ها هستید باید چشم و گوشتان از این حرف ها پر باشد. تعجب کار طاهره خانم دارد که قصه خوشنامی اش!! مثنوی هفتاد من کاغذ است!

 

گفتم:

 

– وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. همین طور گفته؟ جلوی همه؟ خواهر زن عطاالدوله را گفته؟ خاله دختره را؟! او چه گفته؟

 

او؟ چی داشته بگوید؟ صدایش در نیامده. بعد هم سردرد را بهانه کرده، بلند شده رفته. خانم جانتان نزهت را دعوا کردند و گفتند خیلی بد حرفی زدی. ولی نزهت جانم برگشت گفت:

 

– چرا؟ مردم خودشان هزار ننگ دارند انگار نه انگار. حالا من بنشینم دختره بد ترکیب بوزینه جلوی همه ریچار بارم کند؟ نه خانم جان. من مثل شما نیستم که دائم ملاحظه این و آن را بکنم و توی دلم خون بخورم. من مثل شما از این و آن نمی خورم. بگذار بگویند نزهت بی چاک و دهن است. بگذار از من حساب ببرند. این مردمی که کور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقشان همین است.

 

چه قدر با دایه خندیدیم. چه قدر نزهت برایم عزیز بود. خوب حق او را کف دستش گذاشته بود. گفتم:

 

– دایه جان، از طرف من نزهت را ببوس. آن لپ های تپلش را محکم ببوس. بگو دستت درد نکند. خوب حقش را کف دستش گذاشتی. بگو دلم برایت تنگ شده است.

 

چانه ام لرزید که گریه آغاز شود. جلوی خودم را گرفتم. وقتی دایه می رفت او را بوسیدم. انگار آقا جانم را می بوسم. مادرم را می بوسم. نزهت و خجسته و منوچهر را می بوسم. خاک کوی دوست را می بوسم

 

 

 

وقتی که او رفت، پول را سرطاقچه گذاشتم. ظهر که رحیم آمد، خوشحال بود. سفارش کار گرفته بود. پرسیدم:

 

– از کی؟

 

– از یکی از نجارهایی که سرش خیلی شلوغ است. می گفت تمام در و پنجره خانه یکی از اعیان و اشراف را دست گرفته و حالا که دید نمی رسد کار را به موقع تمام کند، کار مرا دید و پسندید، جزئی از آن کارها را به من سپرد.

 

از جیبش پنج تومان بیرون آورد و کنار پول های من گذاشت روی طاقچه. بیعانه گرفته بود. از کار گرفتن او خوشحال بودم.

 

می دانستم کارش نقص نداردو اگر دنبالش را بگیرد، خیلی زود ترقی می کند. ولی از طرز حرف زدنش مکدر می شدم. دلم نمی خواست بگوید اعیان و اشراف. وقتی این اصطلاح را به کار می برد، انگار از پایین به بالا نگاه می کند. من هم به حکم آن که همسر او بودم، ناگزیر شانه به شانه او و تا حد او پایین کشیده می شدم. دلم می خواست بگوید یکی از ما … یا نمی دانم، چیز دیگر، هر چیز دیگر که ممکن بود.

 

آخر دختر یکی از همین اعیان و اشراف در خانه او بود. ولی انگار او اصلا متوجه این نکته نبود. آیا میل به بالا آمدن نداشت؟ جای خود را در همان زندگی قبول کرده بود و آن را عادی می شمرد. احساس خفت نمی کرد؟ اشتیاقی برای ترقی نداشت؟ نمی خواست بال در آورد و به سوی اوج پرواز کند؟ ….

 

نمی دانم، نمی دانم چه طور بگویم، ولی خاطرم مکدر بود. به خصوص بعد از شنیدن حرف های دختر عطاالدوله بسیار اندوهگین بودم. به دنیای غریبی وارد شده بودم. لبخندی برای تشویق او بر لب آوردم که محزون بود. بیچاره نمی فهمید چه دردی دارم. فورا پرسید:

 

– ناراحتی محبوبه؟

 

– از چی؟

 

– نمی دانم!

 

– نه. ناراحت نیستم. فقط دلم برای خانم جانم تنگ شده. فقط همین.

 

خندید و کنارم نشست. دستش را زیر چانه ام زد و سرم را بلند کرد. با آن چشم های وحشی در چشمانم نگاه کرد و گفت:

 

– دیگر از این حرف ها نزنی ها! حالا دیگر باید خودت کم کم خانم جانم بشوی.

 

وقتی چشمانش را آن قدر از نزدیک می دیدم، آن قدر نزدیک به صورتم، آن قدر در دسترس و بدون هیچ مانع، دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. تمام اعیان و اشراف و فقرا و ضعفا از یادم می رفتند. سر بلند کردم تا به او نزدیک شوم. بوی چوب می داد. نمی دانم چرا اشتیاقم از بین رفت. خوشم نیامد.

 

*

 

شب ها بعد از شام توی اتاق بزرگتر، همان که من به آن تالار می گفتم، می نشستیم. راستی که حسرت به دل بودم. آن جا هم اتاق پذیرایی بود. هم نشیمن، هم غذاخوری، جای دیگر نداشتیم. تمام خانه به اندازه یک لانه مرغ بود. بنابراین چرا باید از کمی رفت و آمد و عدم معاشرت دلگیر می شدم؟ جایی را نداشتم که از افراد فامیلم، از آن هایی که دماغ خود را بالا می گرفتند و اتاق ها را می شمردند و از اثاث سیاهه برمی داشتند پذیرایی کنم. آن طور پذیرایی کنم که دلم می خواست. آن طور که باعث حرف و پچ پچ نشود.

 

*

 

هوا کم کم سرد شده بود. رحیم کرسی کوچکی برایم ساخت. آن را گوشه تالار گذاشتیم و برای دور آن از لحاف و تشک ها و پشتی هایی که من به عنوان جهاز آورده بودم استفاده کردیم. چیزی نداشتیم که برای زیبایی روی کرسی بیندازم. به یاد طاقه شال افتادم که دایه با جهازم آورده و در صندوقم پشت پرده گذاشته بود. آن را آوردم و روی کرسی انداختم. شب ها چراغ گردسوز را روشن می کردیم و توی سینی مسی کنگره دار روی کرسی می گذاشتیم. شام را زیر کرسی می خوریم. چای می نوشیدیم و هر دو چسبیده به هم یک طرف کرسی می نشستیم و من اشعار عاشقانه لیلی و مجنون یا حافظ را برایش می خواندم.

 

غلام عشق شو کاندیشه اینست

 

همه صاحبدلان را پیشه اینست

 

یا خوابش می برد یا گوش می داد و می خندید. زیاد اهل ذوق نبود.

 

می گفتم:

 

– رحیم، لذت نمی بری؟ خوشت نیامد؟ الحق که فقط باید صاحب منصب بشوی.

 

یک شب کاغذ سفید و دوات و قلم نئی آورد و گفت:

 

– می خواهم برایت شعر بنویسم تا بفهمی من هم چیزهایی سرم می شود.

 

بعد کنار من در زیر کرسی نشست و با خطی که واقعا خوش و زیبا بود نوشت:

 

دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را

 

دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا

 

ناگهان خاطرات گذشته همچون موجی از گرما به صورتم خورد و سرخ شدم. به اصرار وادارش کردم که آن خط خوش را بالای طاقچه به دیوار بکوبد.

 

یک روز بعدازظهر مادرش باز به خانه ما آمد. من او را با احترام طرف بالای کرسی نشاندم. رحیم چندان اعتنایی به او نکرد و من آن را به حساب پس گرفتن النگو و گوشواره ای که سر عقد به من داده بود، گذاشتم. اصرار کردم شام بماند، بدون تعارف ماند. مرتب پر حرفی می کرد و می خندید. دندان های سفید و محکمی داشت. اگر رد پای زمان را از چهره او پاک می کردند، همان بینی و لب و دهان رحیم بر جای می ماند. ولی چشم ها ریز و نافذ و مرموز بودند. دیگر گول قربان صدقه هایش را نمی خوردم. دیگر به او اعتماد نداشتم. انگار نه انگار که گوشواره ها را از گوش من بیرون کشیده بود. با نهایت شهامت به چشم هایم خیره شده بود و از زمین و زمان حرف می زد.

 

برایم تعریف کرد که چه گونه دو فرزند بزرگ ترش که قبل از رحیم به دنیا آمده بودند، از بیماری های مختلف مرده اند. هر دو هم پسر، که چه طور رحیم همه چیز اوست. قوت زانوی او، نور چشمش و چه قدر آرزوی دامادی او را داشته است. من به احترام مادر شوهرم روبه روی رحیم که تا خرخره زیر کرسی فرو رفته بود، نشسته بودم.

 

رحیم غرغر کرد:

 

– ننه چه قدر حرف می زنی! تخم مرغ به چانه ات بسته ای؟

 

آن شب هر سه زیر کرسی خوابیدیم و باز من دلم گرفت. صبح، مثل همیشه رحیم زودتر از من بیدار شد و بساط ناشتایی را کنار اتاق برپا کرد. دلم می خواست از جا بلند بشوم و کمکش کنم. ولی خسته بودم و تنبلی کردم.

 

موقعی که پای سماور نشستم تا برای همه چای بریزم، چشمان مادرش برقی زد و به رحیم گفت:

 

– رحیم، مگر مرغت می خواهد تخم طلایش را بگذارد؟

 

معنای حرف او را نفهمیدم و پرسیدم:

 

– چی گفتید خانم؟

 

رحیم با بی اعتنایی در حالی که یک آرنج را روی زانو نهاده و چای را در نعلبکی ریخته فوت می کرد، حالتی که من از آن بدم می آمد، گفت:

 

– هیچی، می پرسد تو حامله هستی یا نه. نخیر، حامله نیست.

 

مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

– آخر وقتی دیدم محبوبه جان صبح بلند نشد چای درست کند، پیش خودم گفتم حتما خبرهایی هست. محبوبه جان، رحیم خیلی خاطرت را می خواهد ها! توی خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زد.

 

از غیظ آتش گرفتم. توقع شنیدن این حرف ها را نداشتم. در خانه پدری کسی از گل بالاتر به من نگفته بود. چه برسد به نیش و کنایه. با ملایمت و ادب گفتم:

 

– خوب خانم، من هم در خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زدم.

 

به قهقهه خندید و به لحن طنزآلود گفت:

 

– خوب، همین است که لوس شده ای دیگر، مادر جون.

 

بغض گلویم را گرفت. آهسته استکان چای خود را بر زمین نهادم و نشستم. دلم می خواست جواب دندان شکنی به او بدهم ولی بلد نبودم. شرم و حیا و احترام به بزرگ تر مانع می شد. ملاحظه ای که نسبت به رحیم داشتم مانع شد. من این طور بار آمده بودم. نمی توانستم چشم خود را ببندم و دهانم را باز کنم. آن هم سر هیچ و پوچ، آن هم از روی حسادت. مثل این زنی که مادر شوهر من بود. دلم می خواست رحیم از من حمایت کند. باید این کار را می کرد. من که نمی توانستم و نباید به مادر او بی احترامی کنم ولی او مثل این که اصلا متوجه نبود که من چه قدر ناراحت و دلگیر شده ام. ولی مادرش خوب فهمید و گفت:

 

– وای الهی بمیرم مادر، چرا تو چیزی نمی خوری؟ زن، تو پس فردا می خواهی بزایی. زن باید بخورد تا جان داشته باشد.

 

نیش خود را زده بود و حالا آثار جرم را پاک می کرد.

 

– میل ندارم.

 

او با اشتهای کامل صبحانه خورد. رحیم هم دست کمی از او نداشت. ناگهان نسبت به هر دوی آن ها احساس خشم و کینه کردم. احساس می کردم در اقلیت واقع شده ام. تنها گیر افتاده ام. دلم می خواست حرفی بزنم. اعتراضی بکنم. از اتاق بیرون بروم و در را به هم بکوبم. به رحیم بگویم جلوی زبان مادرش را بگیرد. به مادرش بگویم خفه شود. ولی حیا مانع می شد. همیشه به گوشم کرده بودند:

 

« تو خانم باش . »

 

وقتی که عاقبت مادرش شر خود را کم کرد و با رحیم که سرکار می رفت از خانه خارج شد، اشکهایم سرازیر شد. نه از روی استیصال، بلکه از غیظ، از بی دست و پایی خودم، از بی توجهی و گیجی رحیم.

 

 

 

عید نزدیک بود و باز دلم هوای خانه پدری را کرده بود. چهل روز می شد که دایه نیامده بود. آن روز صبح تازه اشکهایم را شسته بودم که از راه رسید.

 

گیج و پرشان بود. ظرف های صبحانه را از دست من گرفت تا بشوید. همچنان که لب حوض ظرف می شست کنارش نشستم:

 

– دایه جان، آقا جان و خانم جون پیغامی برای من نفرستادند؟ سلام نرساندند؟

 

– والله محبوبه جان، وقتی می آمدم آن قدر خانه شلوغ بود که نگو. شیرینی پزی … بچه داری … این فیروز هم که روز به روز تنبل تر می شود. دده خانمم هم که کارش شده خوردن و خوابیدن.

 

– دایه خانم حرف توی حرف نیاور. سلام رساندند. یا نه؟

 

دایه استکان را در آبکش دمر کرد و بی آن که به من نگاه کند گفت:

 

– راستش نه.

 

با حرص گفتم:

 

– با این کارها می خواهند خون به جگر من کنند.

 

آرام گفت:

 

– آن قدر دل خودشان خون است که دیگر غم تو یادشان رفته.

 

بند دلم پاره شد. بدنم لرزید.

 

– چی شده دایه جان، چرا؟

 

– راستش نمی خواستم بگویم که تو هم غصه بخوری. ولی حالا می گویم که فکر نکنی خانم جان و آقا جانت شب و روز دایره و دنبک دستشان گرفته اند و به فکر تو نیستند.

 

مکثی کرد و از جا بلند شد. آبکش محتوی ظرف های شسته را برد و سینه دیوار مقابل آفتاب بی رنگ آخر زمستان گذاشت و گفت:

 

– از بعد از عروسی تو خانم چند بار به گوشه و کنایه به خواهرشان پیغام و پسغام دادند که اگر خجسته را می خواهند بیایند صحبت کنند. آن ها مرتب پشت گوش می انداختند. ده روز پیش یک روز خاله جانت آمدند پیش خانم. مادرت سرما خورده بودند. خاله ات به عیادت آمدند. ضمن اختلاط گفتند:

 

« انشاالله زودتر چاق می شوی و به خانه و زندگیت می رسی. »

 

من هم گفتم:

 

– بله، به عروسی خجسته خانم.

 

خاله ات هیچ به روی خودش نیاورد که منظور من چیست و گفتند:

 

– ای بابا، حالا که خجسته بچه است.

 

من هم غیظم گرفت و گفتم:

 

– خانم جان کجایش بچه است؟ شما که تا چند ماه پیش امان همه را بریده بودید که او را برای پسرتان شیرینی بخورید!

 

حالا مادرتان هم با آن حال نزار هی مرتب می گفتند:

 

– دایه خانم بس کن. این حرف ها چیست که می زنی؟ مگر خجسته خانه مانده است؟ ول کن، دست بردار!

 

ولی من ول نکردم. خاله تان هم نه گذاشتند و نه برداشتند و گفتند:

 

– آخر چند ماه پیش که محبوبه زن زنجار محل نشده بود و من هم که حرفی ندارم، از خدا می خواهم. ولی پسرم می گوید من باجناق نجار نمی شوم. والله به خدا این حرف پسرم است. من خودم هم دارم از غصه دق می کنم.

 

دود از سرم بلند شد. خجسته چوب مرا خورده بود. ضرر هوی و هوس مرا می کشید. چه طور خاله ام توانسته بود با این وقاحت دل مادر مریض مرا به درد آورد؟ ای زن سیاه دل. دایه همچنان حرف می زد و من سردرد گرفته بودم. دایه گفت:

 

– مادرتان گفتند:

 

« هیچ عیبی ندارد آبجی. مال بد بیخ ریش صاحبش. خدا نکند شما دق کنید! دشمنتان دق کند. من که می دانم شما گناهی ندارید. فقط به حمید جانتان از قول من بفرمایید اگر خجسته این فامیل عار و ننگ را نداشت که به آدمی دست و پا چلفتی مثل تو رو نمی دادند خواستگاریش کنی و شب و روز امانش را ببری! »

 

خاله جان قهر کرد و رفت. از آن موقع به بعد هم با مادرتان سر سنگین شده. می بخشی ها ننه! خاله ات است ولی آدم پرمدعایی است. راست گفته اند که بدهکار را رو بدهی طلبکار می شود. از آن روز تا به حال یک چشم مادرتان اشک است یکی خون. آقا جانتان آن قدر ناراحت بودند که تازه امروز یک دفعه به صرافت افتادند که هفت هشت روز از برج رفته و هنوز ماهیانه شما را نفرستاده اند.

 

پرسیدم:

 

– خجسته چه طور، او حالش چه طور است؟

 

دلم برای خواهرم کباب بود. دایه گفت:

 

– اصلا به روی خودش نمی آورد. می گوید به جهنم. من که از اول هم پشت چشمم برای این پسره باز نمانده بود. ولی یک شب پیش من گریه کرد و گفت دایه جان، نه فکر کنی من تره به ریش این پسر خاله خرد می کنم ها! خودت که خوب می دانی از اول هم دلم نمی خواست بروم شمال و دور از همه کس و کارم زندگی کنم. ولی دلم از این می سوزد که این ها تا پریروز این قدر مجیز می گفتند، حالا این طور آقا جان و خانم جانم را سرشکسته کرده اند. این هم از فامیل. خدا لعنت کند هر چی فامیل است. رحمت به صد پشت غریبه. خاله ام به جای آن که توی این موقعیت غمخوار مادرم باشد، نمک به زخم او پاشید.

 

اشکهایم که به دنبال بهانه بودند سرازیر شدند. « تقصیر من است دایه جان. من پدر و مادرم را سرشکسته کردم … من باعث شدم. من خجسته را از شوهر باز کردم. »

 

دایه بغلم کرد و گفت:

 

– ننه چرا بدن خودت را می لرزانی؟ این از بی لیاقتی خود پسر خاله ات است. از بی عقلی اوست. دختر به این خوبی را از دست داد این که نشد. اگر قرار بود هرکس باجناقش را نمی پسندد دست زنش را بگیرد و ببرد محضر دیگر توی این شهر یک زن شوهردار هم نباید پیدا می شد. ول کن. بی کاری؟ برای حمید گریه می کنی؟ آن هم با آن قد و هیکلش! مرغ پا کوتاه! تازه باید بگویی خوشا به سعادت خجسته.

 

از حرف های دایه ام به خنده افتادم. واقعا قد و هیکل پسر خاله ام کاملا مطابق این لقب بود. با این همه، سردردی که گرفته بودم تا هنگام بازگشتن رحیم بدتر شده بود. دایه در اتاق بود که رحیم در زد.

 

در را باز کرد و وارد دالان شد. اگر چه حالا کت و شلوار می پوشید، با این همه، باز یقه پیراهنش باز بود و بوی چوب می داد. ناگهان از این که دایه ام او را به این حال ببیند شرمنده شدم. سر و وضع ظاهر او تاییدی بود بر گفته های خاله و حمید. با دستپاچگی گفتم:

 

– رحیم، این طور نیا تو. تکمه های یقه ات را ببند.

 

– چرا؟

 

– آخر دایه جانم این جا است.

 

– خوب باشد، مگر دفعه اول است که مرا می بیند؟

 

با غیظی که از اتفاقات آن روز صبح داشتم گفتم:

 

– نه، دفعه اول نیست. ولی چرا با ریخت مرتب نیندت؟ این طور که درست نیست، صبر کن.

 

در برق نگاهش خشم را دیدم ولی اعتنا نکردم. دست بردم و تکمه های یقه اش را بستم. او بی هیچ اعتراضی در همان دالان ایستاده بود ولی این سکوت و تسلیم او تنها از خشم و لجبازی سرچشمه می گرفت. مثل مجسمه ایستاده بود. درست مثل لولوی سر خرمن. انگار لباس به تنش زار می زد. صد رحمت به همان حالت اولش. مخصوصا دست ها را از بدن دور نگه داشت و لخ لخ کنان وارد حیاط شد. آهسته گفتم:

 

– رحیم جان، تو را به خدا اول دست و رویت را سر حوض بشور.

 

در سکوت خم شد تا دست و رویش را بشوید و در همان حال سر به سوی من برگرداند و نگاهی به من افکند که برق غضب توام با تمسخر از آن ساطع بود. آن گاه برگشت و بی صدا از پله ها بالا رفت. دایه در بالای پلکان به استقبالش آمد و سلام گفت. او با بی اعتنایی آشکاری جواب داد. دایه از پشت او با اشاره از من پرسید که چه خبر شده؟ من هم لب گزیدم و سر بالا انداختم. یعنی ول کن چیزی نیست. ولی در دل خون می خوردم. چرا با دایه بیچاره از همه جا بی خبر من این طور رفتار کرد؟ چرا من نباید در مقابل مادر او، با آن زبان تلخ و گزنده ای که دارد چنین عکس العملی نشان می دادم؟ تقصیر خودم است. بی عرضگی کردم. نباید موقع خداحافظی تا دم در به بدرقه مادر او می رفتم و می گفتم سرافراز فرمودید، باز هم تشریف بیاورید، منزل خودتان است. چرا رحیم این چیزها را تشخیص نمی دهد؟ چرا ناسپاس است؟ از دست خودم بیش از همه خشمگین بودم.

 

دایه رفت و سر درد من شدیدتر شد. نزدیک غروب بود. بی اعتنا به رحیم زیر کرسی رفتم و خوابیدم. آمد کنارم نشست. دوباره خوش اخلاق شده بود. پرسید:

 

– چته محبوبه، ناراحتی؟

 

– نه.

 

– چرا، یک چیزیت هست.

 

گفتم:

 

– نه، سرم درد می کند.

 

و زدم زیر گریه.

 

خندید. خنده ای که بزرگ ترها به بچه های نازپرورده می کنند:

 

– اِ ا ِ ا ِ ، سر درد که گریه ندارد! الان خودم درمانت می کنم.

 

بلند شد، رفت و هر چه دوای گیاهی می شناخت آورد به خورد من داد.

 

چای درست کرد. غذایی را که از ظهر مانده بود گرم کرد و آورد. باز به یاد خانه پدری افتادم. خانه پدرم که در آن جا دست به سیاه و سفید نمی زدم. یادم افتاد که دایه مایه نان نخودچی را ورز می داد و پهن می کرد، من قالب می زدم و در سینی می چیدم. بعد سینی را می برد و شیرینی پخته شده را می آورد تا من در ظرف بچینم. گردو را دده خانم بیچاره خرد می کرد تا من نان گردویی بپزم.

 

آب برنج را یک نفر دیگر جوش می آورد تا من برنج را بریزم و بچشم و بگویم بردار بریز توی آبکش، وقتش شده، و بیچاره حاج علی که برنج را در سبد چوبی سرازیر می کرد. من این طور آشپزی را یاد گرفته بودم. حالا دست تنها، در این خانه چه عذابی می کشیدم. دلم برای خودم سوخت. پس باز هم زدم زیر گریه.

 

رحیم پرسید:

 

– آخر به من بگو چه شده. من کاری کرده ام؟ شاید دایه ات حرفی زده.

 

– وای نه به خدا.

 

– پس چی، بگو! به خاطر این که من دکمه هایم را نبسته بودم؟

 

فهمیدم که خوب علتش را می داند. می داند به خاطر نبستن دکمه هاست. به خاطر طرز راه رفتن جاهل مآبانه او جلوی دایه جانم است. به خاطر بی اعتنایی او به آن زن مهربان است. ولی با این همه باز هم تجاهل می کرد. گفتم:

 

– نه.

 

و هق هق کردم.

 

گفت:

 

– می دانی که خیلی بامزه گریه می کنی؟ دلم می خواهد اذیتت کنم تا گریه کنی و من تماشا کنم. وقتی چانه ات می لرزد تماشا کنم. ولی آخر گریه که بی خودی نمی شود!

 

گفتم:

 

– نمی دانی؟ نشنیدی مادرت صبح چه گفت؟ اصلا لازم نیست تو فردا صبح برای صبحانه درست کردن بلند بشوی. من خودم که فلج نیستم.

 

خندید و گفت:

 

– آهان، پس از این ناراحت شدی؟ او که مقصودی نداشت. مگر ندیدی چه قدر قربان و صدقه ات می رود؟ ندیدی چه قدر ناراحت شد که تو صبحانه نمی خوری؟

 

از زرنگی مادرش و حماقت او بیشتر خشمگین شدم. گفتم:

 

– وقتی هر چه دلشان خواست گفتند که دیگر اشتهایی برای آدم نمی ماند!

 

– خوب، مادرم غلط کرد. راضی شدی؟ حالا دیگر گریه نکن. می خواهی دل مرا آب کنی؟

Nazkhaatoon.ir

ادامه دارد

 

داستانهای نازخاتون

 

#قسمت۱۲

#بامداد_خمار

ناگهان شرمنده شدم. از این که گفت مادرم غلط کرد خجالت کشیدم. دلم برایش سوخت. گفتم:

– وای این حرف را نزن. اصلا هم غلط نکردند. شاید من اشتباه کردم. شاید من حرفشان را به منظور برداشتم.

 

خندید و گفت مثل هوای بهار هر لحظه حالت عوض می شود.

 

آشتی کردیم.

 

 

 

آه، چه بوی بدی، بوی گند نان تازه می آید. »

 

رحیم گفت:

 

– به حق چیزهای ندیده و نشنیده! بوی نان تازه گند است؟

 

– آره. چرا رنگ دیوار این اتاق سبز است/ من از رنگ سبز حالم به هم می خورد.

 

به خنده گفت:

 

– خوب، فردا کارگر می آورم رنگش را قرمز کنند.

 

دلم برنج خام می خواست. می رفتم مشت مشت برنج خام برمی داشتم و خرچ خرچ می جویدم. ده بیست روز به عید مانده بود. کرسی را برداشته بودیم و دوباره شب ها در اتاق کوچک می خوابیدیم.

 

دایه از خانه پدرم سبزه و شیرینی شب عید آورده بود و پدرم علاوه بر ماهیانه، بیست تومان دیگر هم برایم فرستاده بود تا برای عید خرج کنم. من از همه بوها کلافه بودم، از بوی گل، شیرینی، نان تازه، فقط نسیم خنک بهار تسکینم می داد، آن هم بعد از این که دقایق متوالی عق زده بودم و دیگر چیزی درون روده هایم نمانده بود که بالا بیاورم. آن وقت باد بهار را که به صورتم می خورد احساس می کردم. دست و رویم را میشستم و حالم بهتر می شد. رحیم می آمد کمکم می کرد و مرا به اتاق برمی گرداند. می گفتم:

 

– جلو نیا، به من دست نزن، حالم به هم می خورد.

 

– از من؟

 

– آره بو می دهی. بوی آدمیزاد می دهی.

 

می خندید و می پرسید:

 

– مگر آدمیزاد چه بویی دارد؟

 

– نمی دانم. فقط حالم به هم می خورد. امشب باید توی تالار بخوابی. من می خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.

 

– سینه پهلو می کنی دختر. هنوز هوا سرد است.

 

– من توی اتاق در بسته خفه می شوم. بوی قالی می دهد. بوی پرده می دهد. حالم به هم می خورد.

 

رحیم گیج و مستاصل می خندید:

 

– این دیگر چه مرضی است؟

 

و من متحیر بودم که چه طور او متوجه این بوها نمی شود! چه طور نمی تواند مسئله ای را که به این روشنی است درک کند! مگر شامه اش کار نمی کند؟

 

دایه خانم با چند گلدان شب بو از خانه پدرم رسید. رویم نمی شد که با او هم بگویم بوی آدمیزاد می دهد. پس فقط گفتم:

 

– وای دایه جان، این گل های بوگندو چیست؟ برشان گردان، ما لازم نداریم.

 

رحیم حیرت زده می خندید:

 

– بفرما! شب بوها هم بوی گند می دهد و ما نمی دانستیم.

 

دایه مرض را تشخیص داد:

 

– مبارک است محبوبه جان، حامله هستی.

 

هفت سین را چیده بودم. با تمام تلاش من باز هم محقر به نظرم می رسید.

 

من و رحیم بر سر آن نشسته بودیم. هم شیرین بود و هم دردناک. شیرین بود چون با رحیم بودم. او مرد خانه من بود. بالای سفره هفت سین نشسته بود و چشم به من دوخته بود و می گفت:

 

– می خواهم موقع تحویل سال نگاهم به روی تو باشد.

 

دردناک بود چون به یاد تحویل سال نو در خانه خودمان بودم. به یاد چهارشنبه سوری با جوانان فامیل. پریدن از روی آتش، تخمه شکستن و جیغ و داد از سر بی خیالی. به یاد هفت سین خانه خودمان، آن قدر مفصل، آن قدر پر و پیمان. همه دور آن جمع می شدیم.

 

تنها پدرم بود که روی صندلی می نشست و ساعت طلا را از جیب جلیقه بیرون می کشید. نزدیک تحویل سال قرآن می خواند. دعای تحویل را می خواند. باز به ساعت نگاه می کرد. صدای توپ می آمد. همه با شادمانی دست پدر و مادر و روی یکدیگر را می بوسیدیم و عیدی می گرفتیم. بلافاصله در باز می شد و دید و بازدید شروع می شد.

 

خانه عمو جان، خانه عمه جان، خانه خاله جان که خواهر بزرگ تر مادرم بود و بعد سر فامیل به خانه ما باز می شد. نزهت و شوهرش، عمو جان و عمه جان و خاله جان که به بازدید می آمدند. بچه هایشان و دایی های من که جوان تر از پدرم بودند. خاله کوچکم، پسردایی، پسرعمه، پسرخاله، دختردایی، دخترعمو، دختر خاله … آن ها که ازدواج کرده بودند و تمام کوچک ترهای فامیل.

 

آن ها که مجرد بودند. بعد دوستان پدر و مادرم و بعد دوباره بازدید و رفتن به خانه نزهت و کوچک ترهایی که به دیدن آمده بودند. خانه دوست و فامیل و آشنا. آخر سر هم سیزده بدر در باغ شمیران عموجان یا باغ قلهک پدرم. با یک بر از بچه های فامیل و دایه و دده و لله.

 

گوش تا گوش می نشستند و سفره را در وسط پهن می کردند:

 

« آش رشته، سکنجبین و کاهو، باقلا پخته، سبزی پلو با گوشت بره. بعد هم چای و قلیان و آجیل و شیرینی. »

 

و بعد از آن هم خسته و کوفته از باغ برگشتن و مثل نعش افتادن و تا ظهر روز بعد خوابیدن.

 

در عالم خیال فامیل را مجسم می کردم که دور هم نشسته اند. پریشب که چهارشنبه سوری بود، من و رحیم دو نفری نشستیم و تخمه خوردیم و به صدای ترقه هایی که بچه ها در می کردند گوش دادیم، به صدای قاشق زنی، به بوی دود و آتش. حالا چه کنم؟ چه کسی را دارم که به دیدنش بروم؟ چه کسی به سراغم خواهد آمد؟

 

پول هایم را جمع کرده بودم و پنهانی با دایه به بازار رفته بودم تا یک ساعت با زنجیر طلا برای رحیم عیدی بخرم. دلم می خواست جلیقه اش با زنجیر طلا زینت شود. وقت سال تحویل عیدی را به او دادم. ذوق زده خندید و در عوض یک قاب چوبی پر نقش و نگار به من داد که دستخطی در آن بود که خود با خط خوش آن را نوشته بود.

 

قاب را با شوق از او گرفتم. خوشحال می شدم که به شعر و خطاطی روی بیاورد. گفتم باید آن را هم به دیوار بکوبد. به دیوار اتاقی که در می خوابیدیم و او هم کوبید. دلم می خواست بدانم پدرم امسال به نزهت چه عیدی داده است! به خجسته، به منوچهر، به مادرم! من هم که از یاد رفته بودم. انگار فکر مرا خواند. گفت:

 

– برگ سبزی است تحفه درویش.

 

دلم سوخت و با محبت به چشمانش نگریستم:

 

– رحیم جان، برویم دیدن مادرت؟

 

– نه، لازم نیست. او خودش به این جا می آید.

 

– آخر بد است. مادر توست. جسارت می شود.

 

– نه، بد نیست. خودش این طور راحت تر است.

 

پافشاری نکردم. فهمیدم دلش نمی خواهد خانه مادرش را ببینم.

 

مادرش آمد. برای من یک قواره پارچه ارزانقیمت آورد. از آن ها که مادرم به دایه جان و دده خانم عیدی می داد. دلم فشرده شد. به روی خودم نیاوردم با احترام او را بالای اتاق نشاندم.

 

– به به. خانم دست شما درد نکند. چه با سلیقه! اتفاقا چه قدر هم پارچه لازم داشتم.

 

قری به سر و گردن داد و با ناز و ادا نشست. مهمان بعدی من دایه جانم بود که مادر شوهرم به وضوح از او خوشش نمی آمد. با این همه دایه برای من حکم مهمان عزیزی را داشت. در اتاق کوچک آهسته سه تومان به رحیم دادم.

 

– رحیم جان، این را به دایه عیدی بده.

 

ابروها را بالا کشید و تعجب زده گفت:

 

– این همه؟! ….

 

– آره محض خاطر من.

 

– آخر مگر چه خبر است؟

 

– تو را به خدا یواش حرف بزن. صدایت را می شنود. به خاطر من بده.

 

خودم قبلا به دایه عیدی داده بودم. با این همه دلم می خواست رحیم با این کار آقایی و سروری خود را تثبیت کند. دلم می خواست دایه ام رحیم را آقای این خانه به حساب بیاورد.

 

 

 

باز هم دایه آمد. باز هم پدر و مادرم پیغامی برایم نفرستاده بودند.

 

-دایه جان، حال خجسته چه طور است؟

 

– آقا جانت به او زبان فرانسه درس می دهد. می خواهند پیانو بخرند تا خجسته خانم مشق پیانو کند. به آقا گفته می خواهم امتحان بدهم بروم به مدرسه ناموس. آقا جانت گفته اند خودم بهترین معلم ها را برایت می گیرم توی خانه درست بدهند.

 

خاری در دلم خلید. نه از روی حسادت که از روی تحسر. پرسیدم:

 

– نمی خواهند شوهرش بدهند؟ مگر خواستگار ندارد؟

 

می ترسیدم دایه باز هم بگوید به خاطر ازدواج نامناسب من او در خانه مانده است. خدا خدا می کردم که این طور نباشد. که او پاسوز من نشده باشد. دایه گفت:

 

– چرا ندارد؟ خیلی خوب هم دارد. ولی نه خودش قبول می کند، نه آقا. یک دفعه خودم شنیدم که پدرتان فرمودند راستی راستی خجسته هنوز بچه است. دلم می خواهد تمام هنرها و آداب را به کمال یاد بگیرد و بعد شوهر کند. شوهری که جبران آن یکی را بکند. حسرت هر دو یکجا از دلم در بیاید.

 

دیگر نگراننبودم. خیالم از بابت خجسته راحت شد. ولی بار غم در دلم نشست. تلخی کلام پدرم را به فراست دریافتم و کامم تلخ شد.

 

همچنان حال تهوع داشتم. از بی کسی، از خانه ماندن در ایام عید. در سیزده بدر. از حالت ویار حساس و عصبی بودم. مرتب استفراغ می کردم. رحیم به حیاط می آمد، مرا از کنار حوض بلند می کرد و توی اتاق می برد.

 

– نه رحیم. نباید این جا بخوابی. برو جایت را توی تالار بینداز.

 

نوازشم می کرد. دست هایش زبر بودند. بوی چوب می داد. بدم می آمد. یک شب بی طاقت شدم. بی مقدمه یک قوطی از جعبه آرایشم برداشتم و به سوی او دراز کردم.

 

– این دیگر چیست؟

 

– هیچ. بمال به دستت. پوستت نرم می شود.

 

– لابد از پوست دست من هم حالت به هم می خورد. حالا دیگر باید مثل زن ها از این جور چیزها بمالم؟

 

– نه به خدا … ولی این که فقط مال زن ها نیست … خب، دستت نرم می شود. خودت راحت می شوی. آقا جانم هم از این چیزها می مالند. آن قدر دستشان نرم بود که نگو. جوان ها هم می مالند. همه استفاده می کنند، منصور …..

 

فورا زبانم را گاز گرفتم ولی او نگاه تند و خیره ای به من کرد و قوطی را محکم به گوشه ای پرتاب کرد و از جا بلند شد. فکر کردم به اتاق دیگری می رود تا بخوابد. گفت:

 

– چرا بهانه می گیری محبوبه؟ من از این چیزها نمی مالم. اگر تو خوشت نمی آید دیگر به تو دست نمی زنم.

 

در را به هم زد و رفت و از در خانه هم خارج شد. این چه کاری بود که کردم؟ چرا بهانه گرفتم؟ ولی بهانه نبود. مگر او نمی دانست که من حامله هستم. به خاطر خودش بود. دلم می خواست آقا باشد. تمیز و مرتب باشد. چرا نمی خواهد بهتر بشود؟ کسر شانش می شود؟ می ترسد از مردانگیش کم بشود؟ می ترسد بگویند تو سری خور است؟ ولی نباید می گفتم. لوس شده ام. راست می گوید، به بهانه حاملگی و ویار هر چرندی را که دلم می خواهد به او می گویم. کجا رفت؟ نکند برنگردد! من بمانم و این خانه! تک و تنها! حق من همین است. بد کردم. با همه بد می کنم. آخ که دلم از همین حالا برایش تنگ شده. به یادم می آید که چه گونه قوطی را پرت کرد. حرکت دستش را، حرکت زلف هایش را. برق غضب چشمانش را، دلم هوایش را کرد. دلم می خواست همین الان در کنارم بود.

 

هوا تاریک شده بود که آمد. خود را به خواب زدم. در را باز کرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمین می کشید. وارد تالار شد. در بین دو اتاق را گشود و گفت:

 

– من آمدم.

 

آرام نفس کشیدم. چشمانم را بسته بودم. یعنی خواب هستم. گفت:

 

– خودت را به خواب نزن. می دانم که بیدار هستی.

 

جلو آمد تا نزدم بنشیند. برخاستم تا کنارش بنشینم. نفس بوی تندی می داد. گفتم:

 

– حالم خوش نیست رحیم. برو بگذار بخوابم.

 

رفت و در تالار خوابید

 

اواخر اردیبهشت ماه بود. حالم کم کم بهتر می شد. یک روز جمعه صبح کسل از خواب بیدار شدم.

 

– رحیم حوصله ام سر رفته. از بس توی خانه ماندم پوسیدم.

 

با حالتی عبوس پرسید:

 

– کجا ببرمت؟ باغ دلگشا؟

 

– آره.

 

نگاهم کرد و خندید:

 

– بلند شو ببرمت.

 

– حالا نه. بعدازظهر برویم لاله زار، برویم گردش.

 

بعد از ناهار خسته و بی حال خوابیدم. ظرف ها کنار حوض مانده بود. نه من حال شستن داشتم و نه رحیم. دم غروب چادر به سر کردم، پیچه را زدم درشکه گرفتیم و رفتیم خیابان لاله زار. رفتیم جاهای تماشایی. آفتاب غروب می کرد. جمعیت خیلی دیدنی بود. گفت:

 

 

 

– می خواهی راه برویم؟ یک چیزی بخوریم؟ حالت خوب است؟

 

– آره خوبم.

 

پیاده شدیم و کمی راه رفتیم. خیلی صفا داشت. رحیم با کت و شلوار و جلیقه و زنجیر طلای ساعت که از دکمه جلیقه اش آویخته بود خیلی خواستنی تر شده بود. پیرمردی با یک گاری دستی می گذشت و خوراکی می فروخت. اصلا یادم نیست چه بود. هر چه بود در گاری دستی انباشته بود. پرسید:

 

– از این ها می خواهی؟

 

ذوق زده مثل بچه ها گفتم:

 

– آره برایم بخر.

 

دو زن و یک مرد جوان از کنار ما می گذشتند، هر دو زن ها پیچه ها را بالا زده بودند. لب ها و لپ هایشان به نظرم بیش از حد سرخ آمد. قیافه های وقیحی داشتند. چشم ها سرمه کشیده و بی حیا.

 

یکی از آن ها دست جلوی دهان گرفته بود و می خندید و دیگری که قد بلندی داشت با صدایی که آماده شلیک خنده بود آهسته گفت:

 

– خفه شو، خوبیت نداره.

 

مرد همراهشان حواسش جای دیگر بود. به نظرم رسید آن که قد بلند داشت به چشم های رحیم نگاه کرد و غمزه آمد. رحیم همچنان که ایستاده بود، نیم دایره چرخید و ناگهان خیال کردم که آن نگاه شیطنت آمیز و آن لبخند نیمه کاره فرو خورده را که تصور می کردم فقط به خود من تعلق دارد، بر لب هایش دیدم. شاید بیش از چند لحظه طول نکشید. من آن جا ایستاده بودم و او را نگاه می کردم و چشم او به دنبال آن زن ها بود. برگشت و پرسید:

 

– چه قدر بخرم؟

 

– هیچی.

 

با حیرت به من نگاه کرد:

 

– یعنی چه؟ تو که گرسنه بودی!

 

جلو جلو راه افتادم و با غیظ گفتم:

 

– حالا نیستم. درشکه بگیر، می خواهم برگردم خانه.

 

– محبوب، چرا این طور می کنی؟

 

– چه کار می کنم؟ خسته شده ام. می خواهم برگردم خانه.

 

و مثل اینکه تازه متوجه شده ام کت و شلوار و کفش چرمی پوشیده گفتم:

 

– امروز خیلی مشدی شده ای! دکمه های بسته و تر و تمیز. ارسی چرم!

 

– مگر تازه دیده ای؟ خودت این طور می خواهی. چرا بهانه می گیری؟

 

با غیظ سر به سوی دیگر گرداندم. و به انتظار درشکه ای ایستادم که از دور نمایان شده بود. یک قدم جلو رفت تا درشکه را صدا کند. بی اختیار دست بالا بردم و پیچه را از صورتم بالا زدم. خواست کمکم کند تا سوار شوم. دستم را کنار کشیدم. توی درشکه نشستم. داغ شده بودم. از مغز سر تا نوک پا از حسد و از توهینی که تصور می کردم به من روا داشته می سوختم. جوانکی قرتی از کنار درشکه گذشت و چشمان وقیحش به صورت من افتاد. سوتی زد و دور شد. رحیم که سوار شده بود، تازه متوجه من شد و دید که پیچه را بالا زده ام. لبش را جوید. رگ گردنش برجسته شد.

 

– چرا پیچه ات را بالا زده ای؟ می خواهی مرا به جان مردم بیندازی؟ دلت می خواهد خون به پا کنم؟

 

– نخیر، می خواهم بدانی من هم بلدم پیچه ام را بالا بزنم.

 

با لحنی تلخ و گزنده گفت:

 

– این را که از اول می دانستم.

 

تیر صاف به هدف خورد. به قلب من. ولی با خونسردی به پشتی کهنه چرمی تکیه دادم و گفتم:

 

– خوب، خوب است که دانسته مرا گرفتی.

 

و از دیدن رگ گردنش که از خشم متورم شده بود دلم خنک شد.

 

تا خانه با آن چشم های خشمگین به من خیره شد و من با پیچه بالا زده کوچه و گذر را تماشا کردم. خیلی خونسرد. ولی در دلم غوغایی برپا بود. به خانه رسیدیم. در را گشود و به دنبال من وارد حیاط شد. میان حیاط چادر از سر برداشتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با غضب به دنبالم می آمد. پایش به آبکش گیر کرد با لگد آن را گوشه ای پرتاب کرد:

 

– بر پدر هر چه آبکش است لعنت.

 

خنده ام گرفته بود. بالا آمد. بیرون تالار کفش ها را از پا بیرون آورد. آرام وارد شد و با خونسردی در را پشت سرش بست. با نهایت احتیاط تکمه های کتش را گشود و آن را بیرون آورد. من گوشه اتاق نشسته بودم. زانوها را قائم گذاشته، دست ها را روی آن ها قرار داده او را تماشا می کردم. یقه کتش را گرفت و آن را با غیظ روی پشتی انداخت. رو به من کرد و پرخاشجویانه گفت:

 

– بر پدر و مادر من لعنت اگر دیگر این را بپوشم. پشت دستم داغ اگر دیگر با تو از خانه بیرون بیایم. تو شوهر نکرده ای، فقط نوکر گرفته ای که ظرف هایت را بشوید.

 

از جا پریدم:

 

– نوکر نگرفته ام. ظرف شستن هم مرا نکشته.

 

با عجله از پلکان پایین دویدم. هوای اول شب هنوز خنک بود. ولی من اهمیت نمی دادم. با حرص لب حوض نشستم به ظرف شستن. کاسه را به کوزه می زدم و دیگ و قابلمه را محکم به زمین می کوبید. پیش خود می گفتم الان می آید. الان می آید. باید بیاید و این ها را از دست من بگیرد. ناز مرا بکشد. عذر بخواهد. ولی مدتی طول کشید و او نیامد. بعد چراغی در اتاق روشن شد. هوا تاریک شده بود. در سمت به ایوان را گشود و همان جا ایستاد. باز به چهار چوب در تکیه داده بود. باز همان لبخند شیطنت آمیز.

 

– دق دلت را سر کاسه و بشقاب در می آوری.

 

جواب ندادم. به صورتش هم نگاه نکردم. کار خودم را می کردم.

 

– بلند شو بیا. سرما می خوری. هوا سرد است.

 

ساکت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. آن وقت گفت:

 

– محبوب؟!!

 

سرم را بی اراده به سویش چرخید. با دست چپ چراغ گرد سوز را بالا گرفته بود کنار صورتش. کنار حلقه های زلفش. و دست راست را که آستین آن تا آرنج بالا رفته بود به سوی من دراز کرده بود. همان عضلات، همان رگ ها، همان مجسمه ای که دلم می خواست ساعت ها نظاره اش کنم. آیا می دانست که چه اثری روی من دارد؟ باز پرسید:

 

– محبوب نمی آیی؟

 

مثل خرگوشی که افسون مار شده باشد از جای برخاستم. ظرفی که در دستم بود در ته حوض فرو رفت. به راه افتادم. حتی جلوی پایم را هم نگاه نمی کردم. بی اراده دست هایم را به دامنم مالیدم تا خشک شود. مقابلش رسیدم. چانه ام لرزید. گفت:

 

– آهان ، این طور دوست دارم. این طور که چانه ات می لرزد. دلم می خواهد سیر تماشایت کنم.

 

وارد اتاق شدیم. در را بست. اشک هایم سرازیر شد. رو به رویش ایستادم. دستم را گرفت. لرزیدم. تازه فهمیدم که چه قدر سردم است. چه قدر یخ کرده ام. از گرمای دست او و سردی دست خودم لرزه سرما از تیره پشتم گذشت. گفتم:

 

– آن شب که قهر کردی فهمیدم که چه خورده بودی.

 

– از غصه تو بود.

 

– از غصه من؟

 

– از غصه این که توی اتاقت راهم نمی دادی.

 

از آن شب به بعد دوباره توی اتاق من خوابید.

 

 

 

مثل بوم غلتان شده بودم. پا به ماه بودم. دایه خانم بیشتر به خانه ما می آمد. مرتب به من سر می زد. از آمد و رفت های مکرر او نگرانی مادر و پدرم را احساس می کردم. هوا سرد شده بود. دست و پای من باد کرده و صورتم متورم بود. پره های بینی ام گشاد و لب هایم کلفت شده بود. از آیینه بدم می آمد. زشت شده بودم.

 

– دایه جان، چرا این شکلی شده ام؟

 

دایه با بی حوصلگی می گفت:

 

– درست می شوی مادر. درست می شوی. رحیم آقا، این آدرس قابله ای است که بچه نزهت خانم را به دنیا آورد. منوچهر را هم او به دنیا آورده. خیلی ماهر است. بگیرید. لازمتان می شود.

 

رحیم خندید:

 

– حالا که زود است دایه خانم.

 

– نه جانم. کجایش زود است؟ پا به ماه است. تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد فورا قابله را خبر کن. دست دست نکنید ها! یک وقت یک نفر دیگر او را زودتر می برد سر زائو.

 

رحیم گفت:

 

– دایه خانم، چیزی که فراوان است، قابله. از دو روز قبل که نباید این جا زیچ بنشیند. قیمت خون پدرش پول می گیرد.

 

دایه التماس کرد:

 

– خوب بگیرد. فدای سر محبوبه. تو را به خدا شما غصه پولش را نخورید. زود خبرش کنید. یک مرد دست تنها که بیشتر نیستید. یک وقت خدای نکرده کار دستتان می دهد.

 

دلم می گرفت. سعی می کردم به خودم بقبولانم که استنکاف رحیم از سر دنائت نیست. از روی مآل اندیشی است. رحیم گفت:

 

– نترس دایه خانم. اگر خیلی ناراحت هستی همین فردا می روم مادرم را می آورم پیش محبوبه که تا وقت زایمان همین جا بماند.

 

صبح روز بعد رحیم اتاق آن سوی حیاط را که انتهای دالان ورودی قرار داشت مرتب کرد و مادرش به طور موقت به خانه ما آمد. راحت شدم. خرید را او به عهده گرفت. جارو و ظرف شستن و آشپزی را تقبل کرد و گویی از این کارها لذت می برد. من به خاطر هر کار صد بار از او تشکر می کردم. می گفت:

 

– وای که چقدر تعارف می کنی. خانه پسرم است. نباید مهمان بنشینم و دست روی دست بگذارم که جلوی رویم دولا و راست بشوند.

 

بله، می گفت خانه پسرم است!

 

رختشویی آمد و در زد. مادر رحیم در را گشود. مدتی با او حرف زد و پچ پچ کرد. رختشویی بلاتکلیف کنار حوض ایستاده بود. از وقتی مادر رحیم پیش ما آمده بود و من نمی توانستم لباس های کثیف را در انباری کنار اتاقی که حالا به تعلق گرفته بود بگذارم. آن ها را تا می کردم و در یک صندوق حصیری کهنه و نیمه شکسته پایین پله های آب انبار می گذاشتم. مادر رحیم از پله های تالار بالا آمد. می خواستم از پنجره صدا کنم و به رختشویی بگویم برود لباس ها را از پاشیر آب انبار بیاورد. مادر شوهرم وارد شد و گفت:

 

– محبوبه، رختشویی می خواهی چه کنی؟ خوب بده من رخت هایت را می شویم.

 

– نه خانم. این چه حرفی است. که دیگر کار شما نیست. او همیشه می آید. پانزده روز یک بار. بعدا که شما تشریف ببرید دست من بسته می ماند.

 

پشت چشم نازک کرد:

 

– وای وای. شماها چه طور پولتان را دور می ریزید! دو تا جوان جاهل، هر چه در می آورید به توپ می بندید.

 

دلم نمی خواست او دست به لباس های کثیف ما بزند. او مادر رحیم بود، مادر شوهر من، نه رختشوی محله.

 

رختشوی لباس ها را شست و در حیاط روی بند آویخت و رفت. دو ظهر بود. نزدیک آمدن رحیم. ناگهان دیدم مادر شوهرم طشت کوچکی را پر از آب کرد و لخ لخ کنان به اتاق خود رفت. دو سه تکه از لباس ها چرک و کثیف خود را بیرون کشید و برگشت. کنار حوض نشست و شروع به شستن کرد. نمی فهمیدم چه نقشه ای دارد. چرا لباس هایش را صبح به رختشوی نداده. ناگهان خشم در وجودم زبانه کشید.

 

سنگین شده بودم. نمی توانستم از پله ها بالا و پایین بروم. از پنجره صدا زدم:

 

– خانم، پس چرا لباس هایتان را به رختشوی ندادید تا برایتان بشوید؟

 

قری به سر و گردنش داد:

 

– خودم می شویم. ننه ام رختشوی داشته یا بابام؟ از شستن دو تا تکه لباس هم که آدم نمی میرد!

 

سوءنیت او را به خوبی احساس می کردم ولی نمی دانستم چه واکنشی باید داشته باشم. بی اعتنا به او سفره ناهار را گستردم. صدای پای رحیم را شنیدم. وارد حیاط شد. پشت پنجره آمدم و تماشا کردم. رحیم نگاهی به بند رخت کرد که سرتاسر حیاط بسته شده بود و نگاهی به مادرش انداخت.

 

– مگر امروز این جا رختشو نبود؟!

 

– چرا بود.

 

– پس چرا تو لباس هایت را نداده ای بشوید؟

 

– خوب، محبوبه که به من حرفی نزد. یک کلام هم نگفت اگر لباسی داری بیاور و بده این زن برایت بشوید. عیبی ندارد. دو تا پیراهن که بیشتر نیست.

 

بدنم می لرزید. به این موذی گری ها عادت نداشتم. احساس می کردم مادرش قصد آتش افروزی دارد. میل به دو به هم زدن دارد. رحیم متوجه شد یا نه نمی دانم. فقط صدایش را شنیدم که حرف دل مرا می زد:

 

– می خواستی خودت بیاوری بدهی برایت بشوید. مجانی که کار نمی کند؟ پولش را می گیرد. اگر هم می خواستی خودت بشویی، وقتش اول صبح بود نه حالا که وقت ناهار است. می خواهی مرا عصبانی کنی؟

 

با پایش به طشت کوبید:

 

– جمع کن این را. اگر ناراحت هستی برگرد برو به خانه ات.

 

– اوا مادر جان، من آمده ام کمک زنت، کجا بروم؟

 

– همین که گفتم. اگر می خواهی از این اداها در بیاوری، زن من کمک لازم ندارد.۷

 

دلم خنک شد. غائله ختم شد.

 

از خانه پدرم سیسمونی فرستادند. از مشمع و کهنه قنداق و بند ناف گرفته تا لباس زمستانی و تابستانی و ژاکت و بلوز دست باف. مادرم نهایت سلیقه را به کار برده بود پشه بند نوزاد هم با پروانه های کوچک زینت شده بود. مادر شوهرم از دور دید و اعتنایی نکرد. حتی نزدیک هم نیامد. دلم می خواست زودتر فارغ شوم تا او به خانه اش باز گردد.

 

قابله بالای سرم بود. آب جوش می خواست. پارچه تمیز می خواست. راهنماییم می کرد که چه بکنم. درد از درون، بدنم را منفجر می کرد. هر بار که درد می آمد، به خود می گفتم که دیگر نخواهد رفت. این بار طاقت نخواهم آورد. نفسم بند خواهد آمد. در دریایی افتاده بودم و امواج درد از هر سو احاطه ام کرده بود. موجی از پس موجی دیگر. برای نفس کشیدن تقلا می کردم، یک نفس بدون درد. آرزو می کردم زمان به عقب برگردد، مثلا به دیشب. یا به جلو پرواز کند، به فردا شب.

 

آرزو می کردم زمانی فرا برسد که آرام بگیرم. رحیم کنارم بود. با چشمانی نگران و معصوم به من نگاه می کرد. موهایش باز روی صورتش بود. عضلات گردنش، رگ گردنش که از نگرانی و هیجان می تپید. دست زمخت و خشنش که دستم را در دست داشت. او را می دیدم و نمی دیدم.

 

در میان غباری از درد صدایش را، نوازش هایش را و کلماتش را تشخیص می دادم. اگر قرار بود آرامشی در کار باشد، اگر امید تسلایی می رفت، تنها به یمن حضور او بود، احساس وجود او در کنارم که پا به پای من زجر می کشید. انگار می پرسید:

 

– محبوب خیلی درد می کشی؟

 

در میان نفس های بریده بریده ای که از شدت درد و شگفتی از عظمت و فشار آن بر می کشیدم که حالا مداوم می شد، می گفتم:

 

– نه … نه … زایمانم راحت است.

 

انگار دویده باشم، نفس نفس می زدم، عرق می کردم و شوهرم عرق از پیشانیم پاک می کرد. مادرم کجا بود؟ چرا کنارم نمی آمد؟ پس کی به بالینم می آیند؟ کی به یادم می افتند؟ اگر امشب بمیرم، دیدارمان به قیامت خواهد افتاد. باز درد باز می گشت.

 

مادر شوهرم در رفت و آمد بود. قابله یک لحظه از اتاق بیرون رفت.

Nazkhaatoon.ir

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx