رمان آنلاین بامداد خمار قسمت ۱۷

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون بامداد خمار

رمان آنلاین بامداد خمار قسمت ۱۷

داستانهای نازخاتون:

#داستانهای_نازخاتون

#قسمت۱۷

#بامداد_خمار

 

 

 

– والله من نمی دانم. حرف های او که حرف نیست. فقط همین را سربسته به من گفت.

 

– دم دکان او چه کار داشته؟

 

– والله پیغام برده بود خانه عمه تان. ناهار نگهش داشته بودند. بعد از ناهار می آید برگردد، سر راه برگشتن از دم دکان رحیم آقا رد می شود.

 

– دکان رحیم آقا کجا؟ خانه عمه کشور کجا؟

 

– من هم که گفتم، حرف هایش حرف نیست. دروغ می گوید.

 

– نه، دروغ نمی گوید. بس که فضول است حتما رفته سر و گوش آب بدهد … ولی دروغ نمی گوید ….

 

– حالا تو را به خدا چیزی به رحیم آقا نگویی ها! … از چشم من می بیند.

 

– بچه که نیستم دایه جان!

 

قبلا هم بو برده بودم ولی دلم نمی خواست باور کنم. خودم را به حماقت می زدم. برایم بی تفاوت بود. با این همه چیزهایی حدس می زدم. از ناهار نیامدنش، از کت و شلوارش، از سر شانه کردنش، از خطاطی اش، از دل می رود ز دستم ….

 

*

 

ناهار خوردم. رحیم خانه نبود. خودم را به خواب زدم. مادرشوهرم هم در اتاقش خوابیده بود. آهسته چادرم را برداشتم. کفش هایم را به ذدست گرفتم و نوک پا نوک پا به دالان رفتم. چادر به سر کردم و پیچه گذاشتم. کفش هایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. تازه نیم ساعت از ظهر می گذشت. با عجله یک خیابان پر درخت و چند کوچه پسکوچه را طی کردم. دکان رحیم دو در داشت. در اصلی در کمرکش خیابان بود. ولی آن در بسته بود. وارد کوچه بغل آن شدم و به پسکوچه ای که موازی خیابان بود و از دکان یک در کوچک نیز به آن جا باز می شد سرک کشیدم. در کوچک باز بود. صدای اره کشیدن می آمد. هیچ خبری نبود. تا ته کوچه رفتم و برگشتم. باز خبری نبود. دو سه بار رفتم و آهسته برگشتم. اگر کسی در کوچه بود حتما به رفتار من شک می برد. ولی پرنده پر نمی زد. مردم همه به خواب بعدازظهر فرو رفته بودند.

 

دفعه سوم یا چهارم بود. داشتم برمی گشتم. دختری بسیار قد کوتاه از خیابان وارد کوچه شد. من ته کوچه بودم. خیلی فاصله داشتم. با این همه به هوای تکان دادن خاک پایین چادرم خم شدم و وقتی سر بلند کردم او را دیدم که به پسکوچه ای که در دکان رحیم در ته آن باز می شد پیچید.

 

پیچه اش را بالا زده بود. با قلبی لرزان، آهسته آهسته نزدیک شدم. دیگر صدای اره نمی آمد. آهسته سرک کشیدم. دخترک هیکل بسیار چاق و فربهی داشت. با چادر کهنه رنگ و رو رفته ای که به سر داشت شبیه کدو تنبل به نظر می رسید. صورتش را نمی دیدم چون دور بود. ولی به نظرم رسید که صدای خنده اش را هم شنیدم. دخترک به چپ و راست نگاه کرد مبادا کسی او را ببیند. خود را کنار کشیدم. وقتی دوباره نگاه کردم، کسی در کوچه نبود. یکی دو دقیه طول کشید. مغز سرم می جوشید. نه از اندوه از دست دادن یک عشق.

 

احساس می کردم خرد شده ام. این مرد پست فطرت مثل عنکبوتی بود که برای گرفتن مگس باز تار تنیده باشد. مرگ پسرم آخرین ضربه را به عشق ما زده بود. با خنجری تیز و برنده قلب های ما را به یک ضربه از هم جدا کرده بود و حالا، این رفتار بی شرمانه او، نمک بر جای آن زخم می پاشید.

 

 

 

دختر از دکان بیرون آمد و به سوی انتهای کوچه به راه افتاد. خود را کنار کشیدم و به سرعت به خیابان بازگشتم. تازه به خیابان رسیده بودم که از کنارم گذشت. نفس نفس می زد. از شدت هیجان بود یا از فرط چاقی، نمی دانم. داشت پیچه اش را پایین می کشید. فقط یک لحظه نیمرخ گوشتالودش را دیدم که سرخ بود چاق. مثل خمیر باد کرده. بینی پهنی که انگار با مشت بر آن کوبیده بودند و توی صورتش فرو رفته بود و نک آن بدون اغراق به لب هایش می رسید. صد رحمت به کوکب …. فقط همین نیمرخ زشت و چندش آور و آن قد کوتاه و هیکل چاق که مانند بام غلتان قل می خورد و دور می شد در نظرم مانده.

 

بی اراده سایه به سایه اش به راه افتادم. دو کوچه بالاتر دوباره به سمت راست پیچید و در انتهای کوچه که بن بست بود، در میان دو لنگه در کوتاه چوبی یک خانه کوچک از نظر ناپدید شد. متحیر میان کوچه ایستاده بودم و به دور و برم نگاه می کردم. می خواستم برگردم. زنی در تنها خانه ای را که در سمت چپم بود گشود و از دیدن من که بلاتکلیف به چپ و راست نگاه می کردم یکه خورده پرسید:

 

– خانم فرمایشی داشتید؟ خانه که را می خواهید؟

 

به خودم آمدم و بلافاصله به سویش رفتم. از این که پیچه چهره ام را پوشانده بود شکرگذار بودم. انگار یک نفر حرف در دهانم می گذاشت:

 

– خانم، من می خواستم از دختر این خانه خواستگاری کنم. برای داداشم. اما می خواستم اول یک پرس و جویی بکنم ببینم چه طور آدم هایی هستند. شما آن ها را می شناسید؟

 

بدنم در زیر چادر می لرزید. زنگ نگاهی دزدانه به آن خانه انداخت و به لحنی کنایه آمیز گفت:

 

– وا! … این ها که دختر ندارند. بچه دار نمی شوند!

 

– پس آن دختر تپل مپل قد کوتاه کیست؟

 

– همان که یک چشمش تاب دارد؟ اون دختر جاری خاور خانم است. دختر برادر شوهرش. اغلب هم این جا پلاس است.

 

دلم خنک شد. خاک بر سرت رحیم. لیاقتت همین است. پرسیدم:

 

– اسمش چیست؟

 

– اسمش معصومه است.

 

– عمویش چه کاره است؟

 

– عمویش آژان است.

 

 

 

– دختره چه طور دختریست؟ هنری، سوادی، فنی، چیزی دارد یا نه؟

 

خندید:

 

– هنر؟

 

بعد صدایش را پایین آورد و آهسته گفت:

 

– تو را به خدا از من نشنیده بگیرید ها! از آن پاچه ورمالیده ها هستند، خانم به درد شما نمی خورند. دختره از آن سر به هواهاست. نمی شود جلویش را نگه داشت. زن عموی بیچاره از دستش عاجز است ولی حرف بزند شوهرش زیر لگد لهش می کند. اهل محل از دستشان به عذاب هستند. تازه … این که خوب است. باید برادرهای دختره را ببینید. داش اکبر معروف است.

 

– مگر چه طور هستند؟

 

– از آن قداره بندهاست. آب منگل می نشیند. از آن جانورها هستند. خدا نکند با کسی طرف شوند. یکی توی صابون پزی کار می کند. یکی دیگر هم هر روز یک کاری می کند. یک روز خمیرگیر است. گاهی در دکان سبزی فروشی می ایستد. گاهی شاگرد کله پز می شود. بس که شر است هیچ کس نگهش نمی دارد. از آن بزن بهادرها هستند. مادرشان کیسه حمام می بافد و سفیداب درست می کند. بد کوفتی هستند. به درد شما نمی خورند.

 

پرسیدم:

 

– گفتید عمویشان آژان است؟

 

– آره … پشه را روی هوا نعل می کند. گوش همه را می برد. دوست و آشنا و همسایه سرش نمی شود ….

 

بهت زده مانده بودم. رحیم این را دیگر از کجا پیدا کرده بود؟ زن گفت:

 

– حالا بفرمایید یک لیوان شربت بخورید. نمک ندارد.

 

– دست شما درد نکند. باید بروم. راهم دور است.

 

– خانم جان، تو را به خدا این حرف ها بین خودمان بماند ها! … من محض رضای خدا گفتم. حیف برادر شماست که توی آتش بیفتد. یک وقت به گوششان نرسانیدها! برای ما شر درست می شود.

 

– اختیار دارید خانم، مگر من بچه هستم؟ هر چه گفتید بین خودمان می ماند.

 

 

 

آرام آرام به خانه برمی گشتم. دلم می خواست هرچه ممکن است دیرتر برسم. با کمال تعجب می دیدم که چندان ناراحت نیستم. در حقیقت اصلا ناراحت نبودم. بی تفاوت بودم. انگار از همه چیز دور بودم. این مسائل به من مربوط نمی شد. غمی نداشتم. دلم یک تکه سنگ بود. غم و شادی به آدم هایی مربوط می شد که روح داشتند. که زنده بودند و در این زندگی امید و هدفی داشتند. من آن قدر سختی کشیده بودم. آن قدر زهر حقارت را چشیده بودم و آن قدر روحم در فشار بود که کرخ شده بودم. حساسیت خود را از دست داده بودم. قوه ادراک و احساس نداشتم. بی خیال شده بودم. دیگر چه ضربه ای شدیدتر از مرگ پسرم بود که بتواند رنج و درد را دوباره در وجود من برانگیزد؟ در حقیقت غم و اندوه چنان در دلم انباشته شده بود که دیگر با هیچ ضربه ای کم و زیاد نمی شد. دیگر از یاد برده بودم که زندگی بدون درد و اندوه چه گونه است و چه حالی دارد؟ آفتاب پاییزی بر برگ های چنار می تابید و بر زمین و در و دیوار سایه روشن می افکند. جوی آب باریکی که از کنارش می گذشتم غلغل کنان پا به پای من می دوید انگار پسر کوچکی پا به پای مادرش. احساس می کردم کسی سایه به سایه ام می آید و آهسته، به آهستگی یک آه، صدایم می کند. الماس بود؟ در میان آب؟ خیالاتی شده بودم. با چشم باز خواب می دیدم. سلانه سلانه می رفتم.

 

خیابان خلوت اندک اندک شلوغ می شد. همه کس و همه چیز در آن بود. ولی الماس من نبود. نسیم خنک از البرز می رسید. و خبر می داد که پاییز می آید. چه قدر دلم می خواست در زیر آفتاب پاییز، لب این جوی، و زیر این درختان چنار بنشینم و به آسمان و درختان خیره شوم تا خستگی چشم هایم بیرون بیاید. تا خستگی پاهایم بر طرف شود. تا غم و اندوه رهایم کند. تا دنیا به پایان برسد. در حقیقت در این خیابان خلوت، در جریان آب این جوی، در سایه روشن برگ های چنار که زیر آفتاب پاییزی می درخشیدند، آرامشی بود که مرا تسکین می داد و به یاد یک زندگی بی دغدغه و سرشار از بی خیالی می افکند. به یاد نشستن و تکیه دادن به یک پشتی در کنار پنجره ای که ارسی آن را بالا کشیده باشند. به یاد چرت زدن زیر آفتابی که در درون اتاق ولو می شد و بر پشت انسان می تابید. چون نمی خواستم این احساس از بین برود، قدم ها را آهسته می کردم تا دیرتر به خانه برسم.

 

وارد خانه شدم. پای از دالان به حیاط نهادم. مثل همیشه کوشیدم تا چشمم به قسمت چپ حیاط نیفتد. به آن جا که چند ماه پیش پسرم به موازات پشته کوتاه برف پارو شده، ملافه ای سفید دراز کشیده بود. لازم نبود زحمت بکشم، هیکل نفرت انگیز مادرشوهرم در برابر دالان نگاهم را به خود کشید. دست به کمر ایستاده بود.

 

– کجا بودی؟

 

– بیرون.

 

سر را بالا گرفتم و سعی کردم از کنارش رد شوم. پرسید:

 

– گفتم کجا بودی؟

 

– به شما چه مربوط است خانم. مگر من زندانی هستم؟

 

– شوهرت سپرده که هر کس توی این خانه می آید یا از آن بیرون می رود باید با اجازه من باشد. من نباید بدانم این جا چه خبر است؟ پسر بیچاره من نباید از خانه خودش خبر داشته باشد؟

 

به طعنه گفتم:

 

– خانه خودش؟ از کی تا به حال ایشان صاحب خانه شده اند؟ اشتباه به عرضتان رسانده. این جا خانه بنده است خانم. خیلی زود یادتان رفته.

 

یکه خورد. ولی میدان را خالی نکرد:

 

– من این حرف ها سرم نمی شود. بگو کجا بودی؟

 

با لحنی گزنده گفتم:

 

– اگر نصف این قدر که مراقب رفت و آمد من هستید، مواظب نوه تان بودید، الان زنده بود.

 

در حالی که صدای مرا تقلید می کرد گفت:

 

– شما هم اگر به جای آن که بروید. بچه تان را پایین بکشید راست راستی به حمام رفته بودید، الان اجاقتان کور نبود.

 

تیر مستقیما به هدف خورد و از جای آن غضب شعله کشید و صدایم به فریاد بلند شد:

 

– نترسید، عروس خانم جدیدتان برایتان می زاید.

 

و چون دیدم که با دهان باز مرا نگاه می کند افزودم:

 

– می خواهید بدانید کجا بودم؟ رفته بودم عروس بینی. رفته بودم خواستگاری. مبارک است. رفتم برایتان معصومه خانم را خواستگاری کنم. الحق پسرتان انتخاب خوبی کرده. این دفعه در و تخته خوب به هم جور آمده اند. راست گفته اند که آب چاله را پیدا می کند و کور کور را. عروس تازه خوب به شان و شئوناتتان می خورد. عمویش آژان است. برادرهایش صابون پز، قداره کش و مادرش کیسه دوز حمام است؟ چه طور است؟ می پسندید؟ کند هم جنس با هم جنس پرواز ….

 

ابتدا نفهمید چه می گویم. بر و بر مرا نگاه کرد و گفت:

 

– این وصله ها به پسر من نمی چسبد. بیچاره صبح تا غروب دارد جان می کند ….

 

حرفش را قطع کردم:

 

– خودم دیدم. با همین دو تا چشم هایم، دختره را کشیده بود توی دکان …..

 

مطمئن شد. انگار خوشحال هم شد. با خنده گفت:

 

– آهان! … پس تو از این ناراحت شده ای که یک نفر توی دکان رحیم با او بگو و بخند کرده؟ رحیم که دفعه اولش نیست که از این کارها می کند! خوب، دخترها توی خانه شان بتمرگند. بچه من چه کار کند؟ او چه گناهی دارد؟ جوان است. صد سال که از عمرش نرفته! دست از سرش برنمی دارند. از اعیان و اشراف گرفته تا به قول تو برادرزاده آژان … حالا کم که نمی آید!

 

تمام سخنانش نیش و کنایه بود. گزنده تر از نیش افعی.

 

– نه، کم نمی آید. اصلا برود عقدش کند. خلایق هر چه لایق. لیاقت شما یا کوکب خیره سر بی حیاست یا همین دختری که بلد نیست اسمش را بنویسد و پسر شما برایش شعر حافظ و سعدی را خطاطی می کند. خیلی بد عادت شده. تقصیر خودش نیست. اتفاقا از خدا می خواهم این دختر را بگیرد تا خودش و فک و فامیلش دماری از روزگارتان درآورند که قدر عافیت را بدانید. پسر شما نمی فهمد که آدم نجیب پدر و مادر دار یعنی چه! مدتی مفت خورده و ول گشته، بد عادت شده. لازم است یک نفر پیدا شود، پس گردنش بزند و خرجی بگیرد تا او آدم شود. تا سرش به سنگ بخورد. من دیگر خسته شده ام. هر چه گفتید، هر کار کردید، کوتاه آمدم. سوارم شدید. امر بهتان مشتبه شد. راست می گفت دایه جانم که نجابت زیاد کثافت است.

 

– دایه جانتان غلط کردند. پسرم چه گناهی دارد؟ لابد دختره افتاده دنبالش. مگر تو همین کار را نکردی؟ عجب گرفتاری شده ایم ها! مگر پسرم چه کارت کرده؟ من چه هیزم تری به تو فروخته ام؟ سیخ داغت کرده؟ می خواستی زنش نشوی. حالا هم کاری نکرده. لابد می خواهد زن بگیرد. بچه ام می خواهد پشت داشته باشد. تو که اجاقت کور است. بر فرض هم زن بگیرد، به تو کاری ندارد! تو هم نشسته ای یک لقمه نان می خوری، یک شوهر هم بالای سرت هست. مردم دو تا و سه تا زن می گیرند صدا از خانه شان بلند نمی شود. این اداها از تو درآمده که صدای یک زن را از هفت محله آن طرف تر می شنوی قشقرق به پا می کنی. اگر فامیل من بیایند این جا می گویی رفیق رحیم است. توی کوچه یک زن می بینی، می گویی رحیم می خواهد او را بگیرد. همه باید آهسته بروند آهسته بیایند که مبادا به گوشه قبای خانم بربخورد. اصلا می دانی چیست؟ اگر رحیم هم نخواهد زن بگیرد، خودم دست و آستین بالا می زنم و هر طور شده زنش می دهم.

 

 

 

در نبردی که دوباره شروع شده بود این من بودم که سقوط می کردم. به ابتذال کشیده می شدم. از خودم تهی می شدم و تبدیل به نمونه هایی می شدم. که در میان آن ها زندگی می کردم. مادر رحیم میدان را خالی نمی کرد. جنگجوی قهاری بود که از ستیزه جویی لذت می برد. پشت به او کردم. دهان به دهان گذاشتن با او بی فایده بود. در حالی که از پله ها بالا می رفتم تا به اتاقم بروم گفتم:

 

– مرا ببین که با کی دهان به دهان می شوم!

 

رحیم سر شب به خانه برگشت. مادرش جلو پرید او را به درون اتاق خودش کشید. ده دقیقه، یک ربع، نیم ساعت گذشت تا صدای پای او را شنیدم که از حیاط گذشت و از پله ها بالا آمد. سگرمه هایش درهم بود. کنار بساط سماور نشسته بودم. گفتم:

 

– سلام.

 

– سلام و زهرمار. امروز عصر کدام گوری بودی؟

 

– مادرت گزارش داد؟

 

– گفتم کدام گوری بودی؟

 

با خونسردی گفتم:

 

– هیچ جا. دلم گرفت، گفتم بروم گردش. آمدم دم دکان. خانم معصومه خانم تشریف داشتند. دیدم مزاحم نشوم بهتر است.

 

لحظه ای دهانش از حیرت باز ماند. باور نمی کرد که من این همه اطلاعات داشته باشم. مادرش وارد اتاق شد و باز با حالتی خصمانه، آماده آغاز نبرد، در گوشه ای نشست. رحیم از موقعیت استفاده کرد و کنترل خود را به دست آورد.

 

– که این طور! پس زاغ سیاه مرا چوب می زدی؟

 

– خوب، عاقبت که می فهمیدم. وقتی عروس خانم را می آوردی توی این خانه.

 

رو به مادرشوهرم کردم و به مسخره افزودم:

 

– راستی می دانید خانم، معصومه خانم لوچ هم هستند. خوشگلی های آقا رحیم را دو برابر می بینند.

 

رحیم جلو آمد و با لگد به من زد و گفت:

 

– کاری نکن زیر لگد لهت کنم ها! … باز ما خبر مرگمان آمدیم خانه!

 

و رفت تا کتش را بیرون بیاورد.

 

به این رفتار عادت کرده بودم و بی اعتنا به لگدی که خورده بودم گفتم:

 

– من می دیدم آقا به دکان نمی رود و نمی رود، وقتی هم می رود ساعت دوی بعدازظهر می رود. نگو قرار مدار دارند!

 

– دارم که دارم. تا چشمت کور شود. حالا باز هم حرفی داری؟

 

– من حرفی ندارم. ولی شاید عموی آژانش و برادر صابون پز و چاقو کشش حرفی داشته باشند.

 

وحشت را به وضوح در چشمانش دیدم. جلو آمد و گفت:

 

– می توانی برای من معرکه جور کنی؟ اگر یک دفعه دیگر حرف آن ها را بزنی چنان توی دهانت می زنم که دندان هایت بریزند توی شکمت.

 

مادرش به میان پرید:

 

– تازگی ها زبان در آورده! خانه ام! دکانم! خانه مال خودم است! من صاحب دکان هستم. رحیم هیچ کاره است.

 

رحیم رو به من کرد:

 

– آره؟ تو گفتی؟

 

من رو به مادرش کردم و پرسیدم:

 

– من حرفی از دکان زدم؟

 

– نخیر، فقط حرف از زن گرفتن رحیم زدید!

 

رحیم ساکت بود. در اتاق بالا و پایین می رفت. بعد از مدتی پرسید:

 

– آخر کی به تو گفته من می خواهم زن بگیرم؟

 

– کی گفته؟ مادرت که می گوید اجاق من کور است!

 

بغضم ترکید و گریه کنان افزودم:

 

– می گوید رحیم پشت می خواهد. خودم دختره را دم دکان دیدم که با تو لاس می زد.

 

مادرش گفت:

 

– اوهو … چه دل نازک! …. به خر شاه گفته اند یابو!

 

رحیم رو به مادرش کرد:

 

– پاشو برو توی اتاق خودت. همه آتش ها از گور تو بلند می شود.

 

مادرش غرغرکنان بیرون رفت.

 

رحیم لب طاقچه پنجره نشست و سر را میان دو دست گرفت. بعد از مدتی با لحنی ملایم انگار که با خودش صحبت می کند گفت:

 

– نشد یک روز بیایم توی این خراب شده و داد و فریاد نداشته باشیم. نشد یک شب سر راحت به بالین بگذاریم. آخر محبوبه، چرا نمی گذاری زندگیمان را بکنیم؟

 

– من نمی گذارم؟ تو چرا هر روز چشمت دنبال یک نفر است؟ به بهانه کار کردن توی دکان می مانی و هزار کثافت کاری می کنی؟ آخر بگو من چه عیبی دارم؟ کورم؟ کرم؟ شلم؟ برمی داری خط می نویسی می بری می دهی به این دختره که شکل جغد است.

 

– کی گفت من به خط داده ام؟ من به گور پدرم خندیده ام. خودت که دیدی! به قول خودت شکل جغد است. خوب، می آید دم دکان کرم می ریزد. والله، بالله من از برادرهایش حساب می برم. یکی دو دفعه با آن ها رفته ام عرقخوری. یک دفعه دختره پیغامی از برادرهایش آورد در دکان. همین. دیگر ول کن نیست. هر دفعه به یک بهانه به در مغازه می آید. حالا تو نمی خواهی ناهار بمانم؟ چشم، دیگر نمی مانم. ببینم باز هم بهانه ای داری؟ آخر من تو را به قول خودت با این سر و شکل و کمال می گذارم، دختر بصیرالملک را می گذارم می روم دختر یک کیسه دوز سفیداب ساز را بگیرم؟ عقلت کجا رفته؟ پشت دست من داغ که دیگر ظهرها به در دکان بروم. بابا ما غلط کردیم! توبه کردیم! حالا خوب شد؟

 

 

 

رویم نشد به او بگویم که همه چیز را دیده ام. دیده ام که خودت دست او را گرفتی و به داخل دکان کشیدی. هنوز می خواستم زندگی کنم. حالا او کوتاه آمده بود. حالا که توبه کرده بود. همان بهتر که من هم کوتاه بیایم.

 

آمد و کنارم نشست:

 

– حالا برایم چای نمی ریزی؟

 

چای ریختم و مقابلش نهادم. دلزده بودم. دستم می لرزید. دستم را گرفت و بوسید:

 

– ببین با خودت چه می کنی؟ تو دل مرا هم خون می کنی. وقتی می بینم این قدر غصه داری، این قدر خودت را می خوری، آخر فکر من هم باش. من که از سنگ نیستم. آن از بچه ام، این هم از زنم که دارد از دست می رود.

 

باز اشکم به یاد پسرم سرازیر شد:

 

– مادرت می گوید می خواهد زنت بدهد. می گوید می خواهم پسرم پشت داشته باشد. می گوید ….

 

– مادرم غلط می کند. من اگر بچه بخواهم از تو می خواهم، نه بچه هر ننه قمری را. من تو را می خواهم محبوبه جان. بچه تو را می خواهم. هنوز این را نفهمیده ای؟ حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟ به جنگ خدا که نمی شود رفت. من زن بگیرم و تو زجر بکشی؟ نه محبوبه. دیگر این قدرها هم بی شرف نیستم. با هم می مانیم. یک لقمه نان داریم با هم می خوریم. تا زنده هستیم با هم هستیم. وقتی هم که من مردم تو خلاص می شوی.

 

از دستم راحت می شوی. فقط گاهی بیا و یک فاتحه ای برای ما بخوان.

 

خود را در آغوشش انداختم. اشک به پهنای صورتم روان بود:

 

– نگو رحیم. خدا آن روز را نیاورد. خدا کند اگر یک روز هم شده من زودتر از تو بمیرم. اگر زن می خواهی حرفی ندارم. برو بگیر.

 

به یاد بزرگ منشی نیمتاج خانم زن منصور افتادم و تهییج شدم و گفتم:

 

– اصلا خودم دست و آستین بالا می زنم و برایت زن می گیرم. ولی نه از این زن های آشغال. دختر یک آدم محترم را. یک زن حسابی برایت می گیرم.

 

– دست از سرم بردار محبوبه. من زن می خواهم چه کنم؟ توی همین یکی هم مانده ام. تو و مادرم کارد و پنیر هستید. امانم را بریده اید. وای به آن که یک هوو هم اضافه شود. اصلا این حرف ها را ول کن. یک چای بریز بخوریم. این یکی سرد شد.

 

فشاری که بر روحم وارد می شد از بین رفت. سبک شدم. دوباره نگاه مهربان او به چشمم افتاد. دوباره لبخند شیطنت آمیزش احساساتی را که تصور می کردم در جسم من مرده، برانگیخت. اسیر جسم خودم بودم. جوان بودم. خیلی جوان. تازه بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتم. اگر چه تجربه درد و رنجی پنجاه ساله را پشت سر گذاشته بودم. فکر می کردم با مرگ پسرم من هم مرده ام. مرده ای بودم که با کمال تعجب می دیم باز نفس می کشم. راه می روم. غذا می خوردم. می خوابم و بیدار می شوم. نمی دانستم تا کی؟ و این دردناک بود. هرگز به خاطرم هم خطور نمی کرد که یک بار دیگر هوس آغوش شوهرم در سینه ام بیدار شود و شد.

 

شب از نیمه گذشته بود. ما بیدار بودیم. کنار یک دیگر دراز کشیده بودیم و او بر خلاف شب های دیگر که وقتی به کنارم می آمد بلافاصله به خواب می رفت، این بار دست مرا در دست خود داشت و با دست دیگر سیگار می کشید. چه قدر این سکوت و آرامش را دوست داشتم. هر دو به سقف خیره بودیم. تنها برق چشمان او و سرخی نوک سیگار را می دیدم.

 

همچنان که به سقف خیره بود صدایش آهسته، مثل صدای نسیم در اتاق پیچید:

 

– فکر می کردم دیگر دوستم نداری.

 

به همان آهستگی گفتم:

 

– تو مرا دوست نداری.

 

لبخند زد و دستم را فشرد. نفس هایش را نزدیک گردنم احساس می کردم. از شدت عشق و سرمستی اشکم سرازیر شد. چه طور صاحب این چنین چهره ای می توانست بد باشد؟ من اشتباه می کردم. من بد بودم. من فقط به خودم فکر می کردم. چه کرده بودم که او به این فکر افتاده بود که دیگر دوستش ندارم؟ انگار فکر مرا می خواند. گفت:

 

– آن وقت که رفتی و بچه را انداختی، گفتم لابد از من بدش می آید. همیشه می ترسیدم. می ترسیدم که باز به بهانه حمام بروی و دیگر برنگردی.

 

گفتم:

 

– رحیم! …

 

و گریه امانم نداد.

 

سیگار را در زیر سیگاری کنار دستش خاموش کرد. به سویم چرخید. سرش را به دست چپ تکیه داد و نیم خیز شد. روی صورتم خم شده بود و در تاریکی به دقت نگاهم می کرد. با انگشت دست راست اشکم را پاک کرد و مثل کسی که با بچه ای صحبت می کند گفت:

 

– ا ، ا ، گریه می کنی؟ خجالت بکش دختر!

 

هق هق می کردم و از لحن تسکین بخش او لذت می بردم ولی گریه ام شدت می گرفت. انگار بندی که جلوی اشک هایم بود شکسته بود. دردهایی که در دلم بود و کسی را نداشتم تا برایش بازگو کنم حالا در اشک هایم حل می شدند و با آن ها بیرون می ریختند. نوازش او دلمه ای را که بر زخم های کهنه دل من بسته بود می کند و آن ها را به این نحو دردناک درمان می بخشید. اگر در همان لحظه از دنیا می رفتم، اگر خداوند در همان شب جان مرا می گرفت گله ای نداشتم. نه، گله ای نداشتم. چه جای گله بود؟ دیگر بیش از این چه می خواستم؟ از خدا که طلبکار نبودم. گفتم:

 

– دیگر نگذار عذاب بکشم رحیم. دیگر طاقت ندارم. دیگر هیچ کس را جز تو ندارم. تو پشت من باش. تو به داد من برس.

 

به شوخی گفت:

 

– این حرف ها چیست؟ دختربصیرالملک کسی را ندارد؟ اگر تو بی کس باشی، بقیه مردم چه بگویند؟ این حرف ها را جای دیگر نزنی ها! مردم بهت می خندند. همه کس محبوبه خانم ثروتمند، رحیم یک لا قبا باشد؟

 

از این تواضع او، از این که عاقبت به خاطر دل من به کوچکی خود اقرار می کرد، از این که برتری مرا قبول کرده بود، دلم مالش رفت. دلم برایش می سوخت. از خودم بدم آمد. از رفتاری که با او داشتم شرمنده شدم. دست جلوی دهانش گرفتم و گفتم:

 

– نگو رحیم. این حرف ها را نزن. همه چیز من تو هستی. ارزش تو برای من از تمام گنج های دنیا بالاتر است. من روی حصیر و بوریا هم با تو زندگی می کنم. زنت هستم تو سرور من هستی. هر که می خندد بگذار سیر بخندد. هر کس خوشش نمی آید. نیاید. من و تو نداریم. آنچه من دارم هم مال توست. من خودم تو را خواستم. اگر خاری به پایت فرو برود من می میرم. هر چه هستی به تو افتخار می کنم. خودم تو را خواستم و پایش هم می ایستم. پشیمان هم نیستم.

 

– راست می گویی محبوب؟

 

– امتحانم کن رحیم. امتحانم کن.

 

– نکن. محبوب جان. با خودت این طور نکن. من طاقت اشک های تو را ندارم.

 

چه طور این بوسه های گرم از خاطرم رفته بود؟ بوی سیگار می داد. به من نگاه کرد. انگار که سال هاست مرا ندیده گفت:

 

– لاغر شده ای محبوب. یک شکل دیگر شده ای. لپ هایت دیگر تپل نیستند. صورتت چه قدر کشیده شده. چشم هایت درشت تر شده اند. نگاهت بازیگوش نیست.

 

– زشت شده ام؟

 

– نه محبوب جان. زن شده ای. خانم شده ای.

 

صبح که می خواست به سر کار برود، مادرش را صدا زد و به صدای بلند که من در اتاق به راحتی می توانستم بشنوم گفت:

 

– ننه، محبوب هر جا خواست برود می رود. نشنوم دیگر جلویش را گرفته باشی ها!

 

چه روزهایی بودند! روزهایی که از درد پسرم، و شور عشق دوباره شوهرم گیج و مست بودم. روزهای دردناک و شیرین، شب های خلسه صوفیانه.

 

 

 

رحیم دیگر ظهرها در دکان نماند. شب ها اول غروب خانه بود. دیگر دهانش بوی الکل نمی داد. پاشنه کفشش را نمی خواباند. کت و شلوارش تمیز و مرتب بود.

 

دایه می آمد و پول می آورد. من آن را لب طاقچه می گذاشتم. رحیم دست نمی زد. انگار آتش بود و دستش را می سوزاند. انگار ماری بود که انگشتانش را می گزید. مادرش به او چپ چپ نگاه می کرد و لب می گزید و از روی تاسف سر تکان می داد. روزها که او نبود غرغر می کرد:

 

– چیز خورش کرده.

 

یا

 

– حالا خیالش راحت شد. شب و روز بر جگرش نشسته.

 

انگار نمی شنیدم. دیگر برایم اهمیتی نداشت. وقتی رحیم به این زمزمه ها ترتیب اثر نمی داد، چه جای ترس و اندوه بود؟ مگر باید با نفیر باد در افتاد؟ مگر کسی با غرش طوفان دهان به دهان می گذارد؟ نه، باید صبر کرد. باید پنجره ها را بست و به آغوش عزیزی پناه برد. بهید به آغوش رحیم پناه برد.

 

دایه آمد. با او به لاله زار رفتم. رفتم پیش یک زن ارمنی که لباس عروسی خواهرهایم را دوخته بود. دادم یک لباس تافته برایم بدوزد. تافته آبی چسبان با یقه برگردان سفید و دکمه های صدفی ریز.

 

لباس را به تنم امتحان می کرد با همان لهجه شیرین ارمنی گفت:

 

– کاش همه مشتری هایم مثل تو بودند – لباس روی تنت می خوابد. شوهرت باید خیلی قدرت را بداند.

 

بعد از مدت ها به صدای بلند خندیدم. دایه جان خوشحال شد. کفش های پاشنه بلند خریدم. عطر خریدم. گل سر و گوشواره خریدم. ماتیک و سرخاب ، و همه را برای شب ها، برای دم غروب، برای وقتی که رحیم می آمد. اگر خداوند به کسی نظر لطف و مرحمت داشته باشد، اگر بهشتی در روی زمین وجود داشته باشد و اگر سعادت مفهومی داشته باشد، چیزی نیست جز آرامش و عشق زن و شوهری در زیر یک سقف. جز انتظار و التهاب زنی که با اشتیاق ساعت ها را می شمارد تا همسرش از راه برسد. جز شتاب مردی که به سوی خانه و سوی زنی می رود که می داند آراسته و مشتاق چشم به در دوخته، در کنار سماوری که می جوشد و سفره شامی که آماده است نشسته. زنی که لبخند شیرین و دست های نوازشگر دارد.

 

ماه اول پاییز گذشت و آبان فرا رسید. شب ها رحیم پول می آورد و روی طاقچه می گذاشت. میوه می آورد. همیشه دست پر به خانه باز می گشت. می دانستم کم کم پا به سن می گذارد. در مرز سی سالگی بود. سرش به سنگ خورده بود. پخته و عاقل شده بود. سر به راه شده بود. با این که دومین ماه پاییز آغاز می شد، هوا هنوز چندان سرد نشده بود. برگ های چنار که زرد و سرخ بودند زیر نور آفتاب پاییز دل را به وجد می آورد. یا شاید دل من جوان شده بود. آرام شده بود. امیدوار شده بود.

 

یک شب رحیم از راه رسید و خسته نشست و چای نوشید:

 

– به به. محبوب جان. چه خوشگل شده ای؟

 

– قبلا خوشگل نبودم؟

 

– خوشگل تر شده ای.

 

مرا بوسید و گوشه ای نشست ولی به فکر فرو رفته بود. پرسیدم:

 

– رحیم جان شام بیاورم؟

 

من و من کرد. پرسیدم:

 

– گرسنه نیستی؟

 

– راستش میل ندارم. تو شامت را بخور.

 

– اگر تو نخوری من هم نمی خورم. چرا میل نداری؟ مگر اتفاقی افتاده؟

 

– نه. اتفاقی که نیفتاده. به بدبختی خودم افسوس می خورم.

 

دلم فرو ریخت:

 

– چه شده؟ رحیم تو را به خدا بگو. چی شده؟ چرا دست دست می کنی؟

 

زانوهایم ضعف رفت. دیگر تحمل مصیبت نداشتم. کمی مکث کرد و من من کنان گفت:

 

– والله یکی از نجارهای معتبر، از آن ها که کارهای بزرگ برمی دارد. در و پنجره خانه های بزرگ را، اداره ها را. میز و صندلی هم می سازد. حتی می گوید در و پنجره کاخ های پسرهای رضا شاه را هم به او سفارش داده اند. راست و دروغش پای خودش. حالا این بابا آمده، کار مرا دیده و پسنیده. چند روز پیش آمد به من گفت می خواهم هر چه کار به من می دهند یک سوم آن را به تو بدهم. ولی صاحب کار نباید بفهمد. چون آن ها مرا می شناسند و کار را به خاطر شهرت و مهارت من سفارش می دهند. اگر بفهمند من کار را به تو سپرده ام، سفارششان را پس می گیرند. تو راضی هستی یا نه؟

 

با عجله و هیجان گفتم:

 

– خوب، می خواستی قبول کنی. می خواستی بگویی راضی هستم. چرا معطلی؟

 

– خوب، من هم دلم می خواهد قبول کنم. اگر سه چهار دفعه از این کارها بگیرم، با مشتری ها آشنا می شوم و کم کم اسمم سر زبانها می افتد و خودم برای خودم کار می گیرم. ولی موضوع این جاست که طرف می گوید تو هم باید سرمایه بگذاری. ولی من که سرمایه ندارم. ولی موضوع این جاست که طرف می گوید تو هم باید سرمایه بگذاری. ولی من که سرمایه ندارم. چوب می خواهد. وسیله می خواهد هزار دنگ و فنگ دارد. با دست خالی که نمی شود!

 

– چه قدر سرمایه می خواهد؟

 

فکر می کرد گفت:

 

– هر چه قدر که بخواهد. من که آه در بساط ندارم.

 

– خوب، باید فکری کرد. از یکی قرض کن رحیم.

 

با خجالت سر خود را پایین انداخت و گفت:

 

– من به او گفتم شما پولی به من قرض بدهید تا من وسیله جور کنم و کارم را راه بیندازم. بعد که دستمزدم را گرفتم قرض شما را پس می دهم. آن بیچاره هم حرفی ندارد. قبول می کند. ولی گفت باید یک گرویی چیزی داشته باشی.

 

به فکر فرو رفتم. چه کار باید کرد؟ ناگهان برقی در مغزم درخشید:

 

– خوب، یک کاری بکن رحیم، دکان را گرو می گذاریم.

 

– نه بابا. دکان که فایده ندارد. کوچک است. ارزشش آن قدرها نیست. طرف قبول نمی کند.

 

تعجب کردم. با این همه گفتم:

 

– خوب، خانه را گرو می گذاریم. چه طور است. کافی هست یا نه؟

 

فکری کرد و در حالی که با انگشت روی قالی خط می کشید گفت:

 

– به نظر من که خوب است. فقط او هم باید قبول کند. اگر قبول نکرد ناچاریم هر دو را گرو بگذاریم.

 

– حالا تو اول خانه را پیشنهاد بکن، ببین چه می گوید. تو مقدماتش را جور کن. من از گرو گذاشتن خانه حرفی ندارم.

 

سر بلند کرد ولی به چشمان من نگاه نمی کرد. به سقف خیره شد و گفت:

 

– نه، من دلم نمی خواهد تو راه بیفتی و دنبال ما به محضر و این طرف و آن طرف بیایی. با صد تا مرد سر و کله بزنی که چیه؟ می خواهی خانه را گرو بگذاری؟

 

– خوب، هر جا برویم با هم می رویم. من که تنها نیستم!

 

– نه، خوبیت ندارد. اگر دلت می خواهد خانه را گرو بگذاری …. من می گویم …..

 

– خوب چه می گویی؟

 

– چه طور بگویم؟ به نظر من … بهتر است تو اول خانه را …. به اسم من بکنی. بعد من آن را گرو می گذارم.

 

 

 

دلم تکان خورد. خوشحال بودم که به من نگاه نمی کند بهت زده به صورت او خیره شده بودم. بوی خیانت می شنیدم. از اول هم این صغرا کبرا چیدن ها نتوانسته بود مرا قانع کند. ته دلم مشکوک بودم. ولی دلم نمی خواست باور کنم. نمی خواستم روابط خوبمان خراب شود. گفتم:

 

– حالا چه فرقی می کند رحیم جان/ من و تو که ندارم! یک نوک پا با هم به محضر می رویم یا می گوییم دفتردار بیاید خانه امضا می کنیم.

 

گفت:

 

– من که نمی توانم پیرمرد محضردار را برای گرو گذاشتن یک ملک به خانه ام بکشم. دلم هم نمی خواهد زنم توی محضر بیاید. به قول خودت من و تو که نداریم. فردا می رویم خانه را به اسم من بکن. ترتیب بقیه کارها با من.

 

گفتم:

 

– حالا چه عجله ای داری؟ چرا فردا؟ بگذار من فکرهایم را بکنم ….

 

در حالی که سعی می کرد خشم خود را پنهان کند گفت:

 

– چه فکری؟ یارو عجله دارد. اگر من برایش ناز کنم صد تا مثل من منتش را می کشند. او که دست روی دست نمی گذارد بنشیند تا تو فکر هایت را بکنی. بعلاوه، چه فکری؟ مگر تو به من اطمینان نداری؟

 

– چرا رحیم جان. موضوع اطمینان نیست، ولی ….

 

کم کم صدایش بلند می شد:

 

– پس موضوع چیست؟ نمی خواهی خانه را به اسم من بکنی؟ می ترسی خانه ات را بخورم؟ دست و دلت می لرزد؟

 

وا رفتم. دوباره دریچه قلب من به روی او بسته شد. دوباره نگاهش حالت کینه توزانه ای به خود می گرفت. با لحنی سرد گفتم:

 

– آخر من هنوز گیج هستم. هنوز درست نمی دانم موضوع چیست؟

 

– گیج هستی یا به من اطمینان نداری؟ نگفتم مرا دوست نداری!

 

– این چه حرفی است رحیم! این چه ربطی به دوست داشتن دارد؟

 

– پس چه چیزی به دوست داشتن ربط دارد؟ من که اخلاق خود را عوض کرده ام. یک ماه آزگار است که به میل تو رفتار می کنم. هر سازی زدی رقصیدم. گفتی نرو سر کار گفتم چشم. شب زود بیا خانه گفتم چشم. گفتی می خواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو. باز هم می گویی می خواهم ببینم موضوع چیست؟ موضوع این است که تو دلت نمی آید خانه را به اسم من بکنی.

 

شگفت زده پرسیدم:

 

– پس این یک ماه به خاطر همین بود که خانه روشنایی می کردی؟ می خواستی خانه را به اسمت کنم؟

 

– کفر مرا در می آوری ها! فکر می کنی می خواهم سرت کلاه بگذارم؟

 

به اعتراض گفتم:

 

– رحیم!

 

– رحیم ندارد. خانه را به اسم من می کنی یا نه؟

 

و چون سکوت مرا دید گفت:

 

– تو مثلا این خانه را می خواهی چه کنی؟ بچه که نداری. خرجت هم که با من است … حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو. می خواهی خانه را با خودت به آن دنیا ببری؟ می خواهی بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و یک آب هم رویش؟

 

با خونسردی گفتم:

 

– آهان … پس موضوع این است. پس تمام داستان نجاری و خانه اعیان اشراف، اداره ها و کاخ پسران رضا شاه و شراکت و گرویی بهانه بود؟ در باغ سبز بود؟ پس یک ماه دندان سر جگر گذاشتی، عرق نخوردی، الواتی نکردی که مرا خام کنی؟ حالا که پسرم از بین رفته می خواهی خانه را به اسمت کنم که مبادا به کس دیگری برسد؟ می خواهی دار و ندارم را از چنگم در بیاوری و بار خودت را ببندی؟ نه جانم، خواب دیده ای خیر است.

 

ناگهان هوشیار شدم. پرده از مقابل چشمانم به کنار رفت. این همه حماقت را از خود بعید می دانستم. چه طور زودتر نفهمیده بودم؟ نقاب از چهره اش کنار رفته بود و همان قیافه کراهت بار سبع در برابرم ظاهر گردید. در حالی که مشتش را بر قالی خرسک جهازی من می کوبید فریاد زد:

 

– باید این خانه را به اسم من بکنی. فهمیدی؟

 

با بی اعتنایی پاسخ دادم:

 

– من خانه به اسم کسی بکن نیستم.

 

– غلط می کنی. حالا می بینیم. اگر این خانه را به اسم من نکنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.

 

– خانه را به اسم تو بکنم که چه بشود؟ که لابد معصومه خانم را بیاوری این جا!

 

– آره که می آورم. تا چشم تو کور شود. تا ده تا بچه بزاید. تا توی اجاق کور از حسادت بترکی.

 

– آن وقت من هم می مانم و تماشا می کنم؟

 

– نخیر، تشریف می برید منزل آقاجانتان. همان که با اردنگی از خانه بیرونتان کرد.

 

عضلات گردنش از شدت خشم متورم شده بود. رگ سیاه نفرت انگیزش برجسته تر از همیشه می نمود. ادای مرا در آورد:

 

« تو پشت من باش رحیم جان … من که جز تو کسی را ندارم. »

 

گفتم:

 

– رحیم بس کن. باز که هار شدی!

 

– هار پدر پدرسگت است.

 

– خفه شو. اسم پدر مرا نیاور.

 

– من خفه بشوم؟

 

سیلی اش به شدت برق بر صورتم فرود آمد و به دنبال آن ضربات مشت و لگد بر سرم بارید. انگار جبران یک ماهه گذشته را می کرد. سپس خسته و خشمگین دست از سرم برداشت و رفت روی طاقچه جلوی پنجره نشست. تحقیر شده و دست از جان شسته بودم. پرسید:

 

– خانه را به اسم من می کنی یا نه؟

 

– نه، نه، نه. همان معصومه خانم را که گرفتی برایت خانه هم می آورد.

 

– نه. او برایم خانه نمی آورد. او خانم این خانه می شود و تو هم کلفتی بچه هایش را می کنی. من که اجاق کور نیستم، تو هستی. من پسر می خواهم. وارث می خواهم. مادرم راست گفته، من پشت می خواهم.

 

از جا بلند شدم. مادرش وارد اتاق شده با لذت تماشا می کرد. باز آتش بس شکسته بود. به سوی رحیم چرخیدم و با عصبانیت خندیدم:

 

– نیست که خیلی محترم هستی؟ دانشمند هستی؟ املاکت مانده؟ می ترسی سلطنتت منقرض شود. این است که ولیعهد می خواهی! حالا خیال کن چهار تا کور و کچل هم پس انداختی. وقتی نان نداری بدهی بهتر که اجاقت کور باشد. چهار تا صابون پز و قداره کش کتر. چهار تا گدای سرگذر و گردنه گیر کمتر. بچه هایی که باباشان تو باشی و ننه شان معصومه لوچ، نبودشان بهتر از بودنشان است. بچه هایی که باید توی گل و کثافت بلولند یا کچلی بگیرند یا تراخم، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از کجا در می آورند.

 

دوباره به طور ناگهانی از جا پرید و چنان با تمام قدرت بر دهانم کوبید که دلم از حال رفت. فریاد زد:

 

– مگر نگفتم خفه شو؟ خیال می کنی خودت خیلی خوشگل هستی؟ خودت را توی آیینه دیده ای؟ عین تب لازمی ها هستی. آیینه دق هستی … بهت بگویم، یا این خانه را به اسم من می کنی. یا نعشت را دراز می کنم.

 

پشت دستم را روی لبم گذاشتم. وقتی برداشتم از خون خیس بود. مادرش با لحنی که سعی می کرد خیرخواهانه به نظر برسد گفت:

 

– زن، دست بردار. ول کن. چرا عصبانیش می کنی که آن قدر کتکت بزند؟ تو که می دانی شوهرت چه قدر جوشی است؟ تو که آخر این کار را میکنی. پس زودتر بکن و جانت را خلاص کن.

 

– اگر پشت گوشتان را دیدید خانه را هم خواهید دید.

 

رحیم فریاد زد:

 

– نمی دهی؟ حالا نشانت می دهم. لختت می کنم تا بتمرگی توی خانه و آن قدر گرسنگی بکشی تا سر عقل بیایی.

 

با حرکات تند و عصبی به اتاق بغلی رفت. هرچه پول روی طاقچه بود برداشت. در صندوقم را باز کرد. بقیه پول ها و انگشتری الماسم را برداشت. با خودش غر می زد:

 

– زنیکه پدرسوخته. نه زبان سرش می شود نه محبت و نه داد و فریاد. پدری ازر تو در بیاورم که حظ کنی!

 

مادرش گفت:

 

– نگفتم؟ نگفتم زبان درآورده؟ نگفتم این قدر لی لی به لالایش نگذار، دیگر جلودارش نمی شوی؟ بفرما، حالا زبان درآورده این قدر …!

 

با دست راست به آرنج دست چپ کوبید تا بلندی زبان مرا نشان بدهد. گفتم:

 

– نه خانم جان، زبان داشتم. همه زبان دارند. هیچ کس لال نیست. فقط بعضی ها آبروداری می کنند. خانمی می کنند. بی حیایی که کار سختی نیست! متانت مشکل است. کار همه کس نیست. ولی این چیزها به خرج شما نمی رود. چون از اول کوتاه آمدم فکر کردید توی سر خور هستم؟ تقصیر خودم بود. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. چشمم کور بشود باید بکشم. از همان سال اول مثل سگ پشیمانم کردید. فهمیدم که میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده ام.

 

همه را ول کردم پسر شما را چسبیدم ….

 

حرفم را قطع کرد:

 

– نه جانم، اگر بهتر از پسر من را پیدا کرده بودی ولش نمی کردی. لیاقت تو لابد همین پسر من بوده ….

 

 

 

رحیم بی توجه به ما از اتاق کناری بیرون پرید و گفت:

 

– سینه ریز کجاست؟

 

وحشت زده عقب رفتم. آن شب سینه ریز را به خاطر او به گردن افکنده بودم. سینه ریز یادگار پدرم بود. دستم را روی آن گذاشتم:

 

– نمی دهم.

 

– به گور پدرت می خندی.

 

دستم را گرفت و به پشت پیچاند. دیگر انسان نبود. واقعا به حیوان درنده ای تبدیل شده بود. مثل خوک. مثل گرگ. اصلا جانور غریبی بود که بیش از وحشت نفرت تولید می کرد. با دست راست با یک ضربت گردن بند را از گردن من پاره کرد. رو به مادرش کرد و با تاکید گفت:

 

– از فردا اگر پا از خانه بیرون بگذارد وای به حال تو و وای به حال او.

 

دوان دوان به سوی در خانه رفت و آن را قفل کرد. برگشت و به من گفت:

 

– تا صبح خوب فکرهایت را بکن. شاید عقلت سرجا بیاید. من این خانه را می خواهم و هر طور شده آن را می گیرم. حالا چه بهتر به زبان خوش بدهی.

 

به اتاق مادرش رفت و هر دو شب را در آن جا خوابیدند. تا نیمه شب پای چراغ گردسوز بیدار نشستم. خوابم نمی برد. صورتم، دهانم، دستم، همه جای بدنم، حتی پشت گردنم از اثر کشیده شدن گردن بند درد می کرد یا می سوخت. ولی درد اصلی در قلبم بود. پس کجا رفت آن رحیمی که در دکان می دیدم؟ کی رفت؟ چرا رفت؟ تقصیر من بود یا او؟ چرا نگذاشتم با کوکب بماند؟ اگر کوکب به جای من بود چه می کرد؟ آیا او برایش مناسب تر نبود؟ آیا او زبان این مرد را بهتر از من نمی فهمید؟

 

خسته و بیزار بودم. اشکی در کار نبود. مثل مجسمه نشسته بودم. حتی نمی شد گفت که فکری در سر داشتم. به گل قالی خیره شده بودم. به که شکایت کنم؟ از که شکایت کنم؟ خودم با چشم بسته خود را به چاه افکنده بودم. حالا دیگر دیر شده بود. جبران پذیر نبود. نمی دانستم چه باید بکنم. فقط می دانستم که دیگر طاقتم طاق شده. نه، دیگر بس است. عاشقی پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم کشته شد. تازه معنای زندگی را می فهمیدم. می فهمیدم که با زندگی نمی توان شوخی کرد. زندگی بازیچه نیست. هوا و هوس نیست. ورطه ای که در آن سقوط کرده بودم، جهنمی که با سر به آن افتاده بودم، مرا پخته کرده بود. دانستم که دست روزگار دست مهربان مادر نیست که بر سرم کشیده می شد. چهره دنیا همان صورت خندان و پر مهر و محبت پدرم نیست که در پیش رویم بود. چرخ گردون آن بازیچه ای نبود که در تصورم بود. بازیچه ای که چون بخواهیم آن را به زور تصاحب کنیم و هر زمان از آن خسته شدیم با نوک پایی از خود دورش کنیم. حقیقت همین بود که در برابر خود می دیدم و بسیار تلخ تر از آن بود که به بیان در آید. اندک اندک به مفهوم گفته های پدرم پی برده بودم و حالا معنای آن را عریان و آشکار به چشم می دیدم.

 

نفهمیدم کی خوابیدم و کی بیدار شدم. چراغ گردسوز هنوز می سوخت. شب هنوز مثل قیر بود. چراغ را خاموش کردم و باز همان جا سر بر قالی نهادم و به خوابی دردناک فرو رفتم که قطع و وصل می شد. ای روز شتاب کن. ای شب چه صبور و پرطاقت هستی. پس کی می خواهی به آخر برسی؟ تا کی اسیر این تیرگی باشم؟ کی این تاریکی دست از گریبانم برخواهد داشت؟ ای غم و اندوه، یا رهایم کنید یا جانم را بگیرید. خداوندا، خلاصم کن. نه ذره ذره، یک باره خلاصم کن. از دست خودم خلاصم کن.

 

آسمان دودی شد و هنوز همه جا تاریک بود. بیدار شدم. چه شبی بر من گذشته بود! در همان جا که دراز کشیده بودم نشستم. زانوها را به بغل گرفتم و پشت به دیوار دادم. از پنجره به حیاط خیره شده. به گوشه دیوار. آن جا که جای الماس بود. آه از نهادم برآمد. می دیدمش که از پله ها بالا می آید. که کنارم می نشیند. که گندم شاهدانه می خواهد. که وحشتزده از دعوای من و پدرش گریه می کند. که راحت شد.

 

در باز شد و مادرشوهرم با سماور وارد اتاق شد. کی هوا روشن شده بود؟ کی سپیده سر زده بود؟

 

همان طور ساکت و بی حرکت نشسته بودم. چشمش به من افتاد و تعجب کرد. یک لحظه سماور به دست ایستاد:

 

– اوا! تا صبح همین جا بودی؟

 

پاسخی ندادم. بلافاصله پیش آمد. اسباب سماور را چید و سماور را در جای خود قرار داد. کنارم نشست و با لحنی محیلانه که لعابی از خیراندیشی بر آن بود گفت:

 

– وای، وای، ببین چه به روزت آورده! آن قدر عصبانیش نکن ها! یک وقت می زند ناقصت می کند. اخلاقش به پدر خدا بیامرزش رفته. جوشی است. بیا و خانه را به اسمش بکن و شر را بکن. والله من خیر هر دوی شما را می خواهم.

 

رحیم لخ لخ کنان از راه رسید:

 

– ننه، بی خود برایش روضه نخوان. این کله نپز است. پخته نمی شود. برو کنار یبینم، زبان خر را خلج می داند.

 

بالای سرم ایستاد. پاها را باز و دست ها را به کمر زد. گفت:

 

– خانه را به اسمم می کنی یا نه؟

 

جواب ندادم.

 

– مگر با تو نیستم؟ عین ترب سیاه نشسته و رو به رویش را نگاه می کند. پرسیدم خانه را به اسمم می کنی یا نه؟

 

سرم را بلند کردم. لبم می سوخت. انگار ورم کرده بود. گفتم:

 

– نه.

 

با لگد به پایم زد:

 

– اکه پررو آدمیزاد هی! ریختش را ببین، از دنیا برگشته. کفاره می خواهد آدم به رویش نگاه کند.

 

رو به مادرش کرد:

 

– ننه، من می روم. وقتی برگشتم باید این قالی ها را جمع کرده باشی. می خواهم بفروشمشان. پول لازم دارم.

 

راه افتاد برود. مادرش پرسید:

 

– ناشتایی نمی خوری؟

 

– بده این بخورد تا هارتر بشود.

 

می دانستم گردن بند و انگشتر و پول های من در جیبش است. تا وسط پله ها رفت. ولی دوباره برگشت و وارد اتاقی که در آن می خوابیدیم شد. لاله ها را از سر طاقچه برداشت و موقع رفتن خطاب به مادرش گفت:

 

– این ها را هم می برم. پول لازم دارم.

 

انگار کسی از او توضیح خواسته بود. من همان جا که نشسته بودم باقی ماندم. ساکت بدون یک کلام حرف. مادرش گفت:

 

– حالا خیالت راحت شد؟ الان می رود همه را می فروشد و تا شب نصفش را خرج خوشگذرانی می کند.

 

شانه بالا انداختم. تا صبحانه بخورد. بلند شدم و به اتاق بغلی رفتم و در را محکم بستم. طاقت تحمل روی او را نداشتم، چه برسد به آن که زانو به زانویش بنشینم و با او ناشتایی بخورم. صورتم درد می کرد. مقابل آیینه کوچک سر طاقچه رفتم. از دیدن چهره خودم یکه خوردم. تمام طرف راست صورتم از سیلی سخت شب گذشته او کبود بود. چشم راستم نیم بسته و گوشه لبم که او با پشت دست برآن کوبیده بود آماس کرده و بنفش شده بود. وحشت کردم. از زنده ماندن خودم تعجب می کردم. تعجب می کردم که چه طور از زیر ضربات مشت و لگد او سالم بیرون آمده ام. هنوز گوش راستم از ضربه سیلی او درد می کرد. صدای مادرش بلند شد که با غیظ گفت:

 

– سماور جوش است. همه چیز حاضر است. می خواهی بخور، می خواهی نخور.

 

 

 

شنیدم که از اتاق خارج شد و از پلکان پایین رفت. جرقه ای در مغزم زد. تصمیم خود را گرفتم. به سرعت چمدانم را برداشتم و لباس ها و مقداری خرت و پرت هایم را در آن ریختم. جعبه چوب شمشادم را با تمام محتویات آن درون چمدان جای دادم. چادر بر سر کردم و از پله ها فرود آمدم. مادرشوهرم مثل پلنگ تیر خورده جلو پرید و دست ها را به کمر زد:

 

– اوقور به خیر! کجا به سلامتی؟

 

– می خواهم بروم. دیگر جانم به لبم رسیده.

 

– کجا بروی؟ همین طور سرت را می اندازی پایین و هری …؟ مگر این خانه صاحب ندارد؟ مگر نشنیدی دیشب شوهرت چه گفت؟

 

– کدام شوهر؟ من دیگر شوهر ندارم!

 

چشمانش گرد شد:

 

– چشمم روشن، حرف های تازه تازه می شنوم!

 

دهانم باز شد و آنچه را سال ها در دل و بر نوک زبان داشتم بیرون ریختم:

 

– آن نامرد بی سر و پا شوهر من نیست. عارم می شود به او مرد بگویم، به او شوهر بگویم.

 

خندید:

 

– از مردیش گله داری؟

 

– نه، از مردانگیش گله دارم. از طبع پست و بی همتی اش. از ضعیف کشی و بی غیرتی اش. تو نمی فهمی من چه می گویم. او هم نمی فهمد. یاد نگرفته. از که باید درس می گرفت؟ از کجا باید علو طبع و نظربلندی را فرا بگیرد؟ حق دارد که نداند غیرت چیست؟ شرف کدام است۱ مرا که ضعیف هستم به زیر لگد می اندازد ولی از برادرهای قداره کش معصومه حساب می برد. در مقابل یک زن قدرت نمایی می کند و وقتی پای مردها به میان می آید، پشت دامن ننه اش پنهان می شود. مظلوم می شود. آرام می شود. بره می شود. مردانگی او فقط به سبیل و کت و شلوار است و بس.

 

دیگر مادرشوهرم را شما خطاب نمی کردم. دیگر به او خانم نمی گفتم چون خانم نبود. شایسته این لقب نبود. نادان و رذل بود. دیگر نمی خواستم بیش از این چشمم را بر روی حقیقت ببندم. لازم نبود به خاطر حفظ نیکنامی پسرم بکوشم تا مادربزرگش را محترم جلوه بدهم. دیگر پسری در کار نبود. یا شاید هم خیلی ساده، به این دلیل که خودم نیز تا حد زیادی به آن ها شبیه شده بودم. از آن ها آموخته بودم. زبان آن ها را فرا گرفته بودم. خوب و بد را از یاد برده بودم. روابط سالم و محترمانه را فراموش کرده بودم.

 

 

 

لب پله دالان نشست و گفت:

 

– زندگی پسرم را جمع کرده ای و می روی؟

 

– کدام زندگی؟ پسر تو زندگی هم داشت؟ وقتی مرا گرفت خودش بود و یک قبا و تنبان. حالا زندگی پیدا کرده؟

 

با خونسردی گفت:

 

– چمدان را می گذاری بعد می روی.

 

گفتم:

 

– ای به چشم.

 

آرام برگشتم و از پله ها بالا رفتم. خیالش راحت شد. بلند شد و غرغرکنان به دنبال کارش رفت. وارد اتاقی شدم که روزگاری **** عشق من بود.

 

از خونسردی و آرامش خودم شگفت زده بودم. در را بستم. تازه به خود آمده بودم. محبوبه چه چیزی را می خواهی از این خانه ببری؟ رغبت می کنی دوباره این لباس ها را به تن کنی؟ این کفش ها را بپوشی؟ این سنجاق ها را به سرت بزنی؟ این ها را که نشانه هایی از زندگی با یک آدم بی سر و پای حیوان صفت است می خواهی چه کنی؟ این ها را که سمبل جوانی بر باد رفته و آرزوهای سوخته و غرور زخم خورده و احساسات جریحه دار شده

 

است برای چه می خواهی؟ نابودشان کن. همه را از بین ببر.

 

قیچی را برداشتم. چمدان را گشودم و تمام لباس ها را یکی یکی با قیچی بریدم و تکه پاره کردم و بر زمین انداختم. قیچی کفش هایم را نمی برید. یک تیغ ریش تراشی برداشتم و لبه کفش ها را با آن چاک دادم. دستم برید. ولی من انگار حس نمی کردم. وحشی شده بودم. چادر شب رختخواب ها را به وسط اتاق کشیدم اما گره آن را باز نکردم بلکه آن را با تیغ پاره پاره کردم. لحاف و تشک را بیرون کشیدم و سپس با تیغ و قیچی به جان رویه های ساتن لحاف ها افتادم. آن گاه به سراغ تشک ها رفتم. چنان با لذت آن ها را می دریدم که گویی شاهرگ رحیم است. انگار زبان مادرشوهرم است. انگار سینه خودم است. انگار بخت خفته من است. زیر لب غریدم:

 

« ارواح پدرت. می گذارم این ها برایت بمانند؟ به همین خیال باش. »

 

سپس با همان تیغ به سراغ قالی ها رفتم. دولا دولا راه می رفتم و با دست راست تیغ را با تمام قدرت روی فرش های خرسک می کشیدم و لذت می بردم. از عکس العمل رحیم، از یکه خوردن او، از خشم و ناامیدی او احساس شادی می کردم. لبخند انتقام بر لبانم بود. بر لبان کبود و متورمم. بر صورت سیاه شده از کتکم.

 

سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روی رختخواب ها و قالی ها دمر کردم. زغال ها از دودکش سماور روی رختخواب های تکه پاره افتاد. چادر سیاه تافته یزدیم را برداشتم و تا کردم. می دانستم مادرشوهرم عاشق و شیفته این چادر است. با آن زغال ها را دانه دانه برمی داشتم تا دستم نسوزد و هر دانه را روی یک قالی می انداختم. قالی گله به گله دود می کرد. چادر سیاه از حرارت زغال سوراخ سوراخ می شد. ایستادم و تماشا کردم. چشمم به جعبه چوب شمشاد افتاد. آن را هم بشکنم؟ می خواستم آن را هم بسوزانم. گذشته ام را با آن دفن کنم. ولی دلم می گفت شب کلاه الماس در آن است. یادگار آن بهار شیرین، خاطره سرکشی هایت را در خود دارد. هوس های جوانیت در آن پنهان است. این آیینه عبرت را نگه دار. خواستم در آن را بگشایم و شب کلاه الماس را از درونش بردارم، ترسیدم. ترسیدم که این همان صندوقچه پاندورا باشد که پدرم داستانش را برایم نقل کرده بود. ترسیدم اگر آن را بگشایم، جادوی آن وجودم را تسخیر کند. پایم سست شود. بمانم و اسیر پلیدی گردم و دیگر نتوانم از رنج و اندوه بگریزم. خودم هم نمی دانم چه شد که ناگهان صندوقچه را بغل زدم. دوباره چادر را به سر افکندم و از پلکان پایین آمدم – با همین صندوقچه چوب شمشاد که می بینی – به محض آن که به میان حیاط رسیدم، باز مادرشوهرم مثل دیوی که مویش را آتش زده باشند حاضر شد و لب پله دالان نشست.

 

– باز که راه افتادی دختر! عجب رویی داری تو! کتک هایی که تو دیشب خوردی اگر به فیل زده بودند می خوابید. باز هم تنت می خارد؟

 

گفتم:

 

– برو کنار. بگذار رد بشوم.

 

– نمی روم.

 

– من که چمدان را توی اتاق گذاشته ام. حالا بگذار بروم.

 

– پس این یکی چیست که زیر بغلت زده ای؟

 

– این مال خودم است. به تو مربوط نیست.

 

– هر چه در این خانه است مال پسر من است و به من هم مربوط می شود.

 

گفتم:

 

– الحمدلله پسر تو چیزی باقی نگذاشته که مال من باشد یا مال او. گفتم از سر راهم برو کنار.

 

با صدای زیر و جیغ جیغویش فریاد زد:

 

– از رو نمی روی؟ زنیکه پررو؟ حالا من هم بروم کنار، تو با آن ریخت از دنیا برگشته ات رویت می شود از خانه بیرون بروی؟ والله دیدنت کراهت دارد. خیال می کنی ….

 

حرفش را قطع کردم و آرام پرسیدم:

 

– پس نمی خواهی کنار بروی؟

 

– نه.

 

آهسته خم شدم و جعبه را در گوشه دالان گذاشتم. چادر از سر برداشتم و آن را از میان تا کردم و روی صندوقچه نهادم. سپس به سوی او چرخیدم. دست چپم را پیش بردم و از روی چارقد موهایش را چنگ زدم و در حالی که از لای دندان ها می غریدم:

 

– مگر به تو نمی گویم برو کنار؟

 

با تمام قدرت موهایش را بالا کشیدم. به طوری که از روی پله بلند شد و فریاد زد:

 

– الهی چلاق بشوی.

 

و کوشید تا از خودش دفاع کند و مرا چنگ بزند. با دست راست دستش را گرفتم و آن را چنان محکم گاز گرفتم که احساس کردم دندان هایم در گوشتش فرو خواهند رفت و به یکدیگر خواهد رسید. چه قدر لذت داشت. چنان فریادی کشید که بدون شک هفت همسایه آن طرف تر هم صدایش را شنیدند. آن وقت من، نه از ترس فریاد او، بلکه چون خودم خواستم، گوشتش را رها کردم. جای دو ردیف دندان هایم صاف و مرتب روی مچ دستش نقش بسته بود. با دست دیگر جای دندان های مرا می مالید و هر دو در یک زمان متوجه برتری قدرت من شدیم. جثه ریز و کوچکی داشت. مثل یک بچه سیزده ساله و من از این که چه گونه این همه سال از این هیکل ریزه حساب می بردم و وحشت داشتم تعجب کردم. نمی دانم چرا زودتر این کار را نکرده بودم! شروع کرد به جیغ و داد و ناله و نفرین. گفتم:

 

– خفه شو. خفه شو ….

 

تحمل فریادهای او را نداشتم. صدایش مثل چکش در سرم می کوبید. باز گفتم:

 

– خفه می شوی یا نه؟

 

با یک دست دهانش را محکم گرفتم و با دست دیگر پس گردنش را چسبیدم. از ترس چشمانش از حدقه بیرون زده بود. او را به همان حال کشان کشان بردم و در قسمت چپ دیوار حیاط، همان جا که زمانی جنازه پسرم را قرار داده بودند، پشتش را محکم به دیوار کوبیدم. دلم می خواست بدون این که من بگویم، خودش می فهمید که می خواهم لب هره دیوار بنشیند و چون نفهمید، با یک پا به پشت ساق پاهایش زدم. هر دو پایش به جلو کشیده شد.

 

مثل ماهی از میان دو دستم لیز خورد. کمرش ابتدا به لب هره باریک خورد و از آن جا هم رد شد و محکم بر زمین افتاد. با ناله گفت:

 

– آخ، استخوان هایم شکست. وای کمرم به دیوار مالید. زخم و زیلی شدم. مرا که کشتی. الهی خدا مرگت بدهد.

 

و به گریه زد.

 

به صدای بلند ضجه و مویه می کرد. با مشت به سینه اش می کوبید و فحاشی می کرد. جلویش چمباتمه زدم. مانند معلمی که به شاگردی نافرمان هشدار می دهد انگشت به سویش تکان دادم و گفتم:

 

– مگر نمی گویم خفه شو؟ نگفتم صدایت در نیاید؟ گفتم یا نگفتم؟

 

و باز دهانش را محکم گرفتم. از قدرت خودم تهییج شده بودم و لذت می بردم. باز گریه می کرد. ولی این بار بی صدا.

 

– گریه نکن. گفتم گریه هم نباید بکنی. صدایت در نیاید.

 

گره چارقدش را در زیر گلو گرفتم و سرش را نزدیک صورت سیاه و متورم و کبود خود آوردم و با صدایی آرام و رعب انگیز گفتم:

 

– خوب گوش هایت را باز کن ببین چه می گویم. من از این در بیرون می روم.

 

چرخیدم و با انگشت دست چپ در جهت دالان و در کوچه اشاره کردم:

 

– تو همین جا می نشینی تا آن پسر لات بی همه چیزت به خانه برگردد. وای به حالت اگر سر و صدا کنی. اگر پایم را از خانه بیرون بگذارم جیغ و داد به راه بیندازی، اگر صدایت را از آن سر کوچه هم بشنوم برمی گردم. خفه ات می کنم و نعشت را می اندازم توی حوض تا همه فکر کنند خفه شده ای، خوب فهمیدی؟

 

 

 

با نگاهی وحشتزده سرش را به علامت تایید تکان داد. از ترس قدرت تکلم نداشت. انگار احساس کرده بود که من شوخی نمی کنم. انگار می دید که دیوانه شده ام و این کار را از من بعید نمی دانست. خودم نیز کمتر از او وحشتزده نبودم. چون ناگهان دریافتم که به راحتی قادر به این کار هستم و آن را با کمال میل انجام خواهم داد. تهدید نبود. برای ترساندن نبود. واقعا به آنچه می گفتم اعتقاد داشتم و عمل کردن به آن برایم سخت نبود. متوجه شدم که با یک کلام دیگر از طرف او، با شنیدن یک ناله یا دیدن یک قطره اشک فورا خفه اش خواهم کرد.

 

یک دقیه ساکت نشستم و به او خیره شده. در انتظار یک حرکت، یک فریاد. از خدا می خواستم که ساکت بماند و بهانه به دست من ندهد. این دفعه خداوند دعایم را مستجاب کرد. پیره زن ترسیده بود. ساکت نشست. خشکش زده بود. آرام از جا بلند شدم. با لگد به رانش کوبیدم. رحیم چه معلم خوبی بود. استاد آزار و شکنجه، و من چه شاگرد با استعدادی از آب درآمده بودم. آیا رحیم هم از کتک زدن من همین اندازه لذت می برد؟! گفتم:

 

– این همه سال به تو عزت و احترام گذاشتم. خودت لیاقت نداشتی. نمی دانستم زبان فحش و کتک را بهتر می فهمی. سزایت همین بود.

 

آرام چادرم را به سر کردم. جعبه را زیر بغلم زدم. برنگشتم به حیاط نگاه کنم. به خانه نگاه کنم. به جای خالی پسرم نگاه کنم. جای او را می دانستم. در قبرستان بود. می توانستم بعدا به سراغش بروم. نگاه خداحافظی نبود. در را باز کردم و بیرون آمدم و آن را محکم پشت سرم بستم و آزاد شدم. دیگر اسیر او نبودم. دعای پدرم مستجاب شده بود. همان فصلی بود که در آن ازدواج کرده بودم.

 

 

 

از کوچه ها می گذشتم. مرده ای از گور برخاسته که راه می رفت. بسیار خسته بودم. در سرم هیاهو بود. در خیابان صدای پای اسب ها، چرخ درشکه، گاری دستی، سر و صدای فروشنده ها، ازدحام مردم، عبور گه گاه و به ندرت اتومبیل، سرم درد می کرد. کجا بروم؟ کجا؟ پدرم گفت تا زن او هستی دختر من نیستی. به این خانه نیا. کجا بروم؟ خانه خواهرهایم؟ با این ریخت و قیافه؟ بروم و آبروی آن ها را هم جلوی شوهرانشان ببرم؟

 

بروم خانه عمه جان کشور؟ مادرم را دشمن شاد کنم؟ بروم خانه عمویم؟ پیش زن عمو؟ با این سر و وضع خودم را سکه یک پول کنم؟ کجا بروم؟ می روم خانه میرزا حسن خان. پیش عصمت خانوم. هووی مادرم. هر چه باداباد.

 

می دانستم خانه اش دو کوچه پایین تر از خانه عمه جانم است. می دانستم تعلیم تار و ویلن می دهد. می دانستم در محله سرشناس است. به سوی خانه عمه ام رفتم. آرام و با پای پیاده. عجله برای چه؟ در این دنیا کسی در انتظار من نبود. از برابر در باغ پر درخت عمه رد شدم و با حسرت شکوه طلایی رنگ نوک درختان را در زیر آفتاب پاییزی نظاره کردم. دو کوچه شمردم و به طرف چپ پیچیدم. دیوار باغ عمه ام در طرف راست گویی تا بی نهایت ادامه داشت. پرسان پرسان خانه را پیدا کردم. یک در چوبی که چکشی به شکل سر شیر داشت. پشت در ایستادم.

 

این جا چه کار می کردم؟ چه بی آبرویی دارم به راه می اندازم! باید برگردم اما به کجا؟ پل ها را پشت سرم خراب کرده بودم. جای برگشتن باقی نگذاشته بودم. دیگر چاره ای نداشتم. غم در دلم جوشید و تا گلویم بالا آمد. مردد شدم. سرمای پاییزی را احساس کردم. بی هدف به چپ و راست نظر افکندم و قبل از این که منصرف شوم، دستم، انگار بدون فرمان مغزم، سر شیر را در چنگ گرفت و یک بار کوبید.

 

در بلافاصله باز شد. نوجوانی لای در را گشود. کت و شلوار به تن داشت و کلاه پهلوی بر سر نهاده بود. حدس زدم باید هادی باشد. پسر عصمت خانم. معلوم بود که قصد خروج از منزل را داشته. رویم را محکم گرفته بودم. گفتم:

 

– سلام.

 

لحن صدایم آن قدر محزون بود که خودم بیشتر تعجب کردم. این همان صدایی نبود که صبح از گلویم خارج می شد.

 

– سلام از بنده، فرمایشی بود؟

 

– من با عصمت خانم کار دارم.

 

– اسم شریف سر کار؟!

 

– من … من … دختر آقای بصیرالملک هستم. به عصمت خانم بفرمایید محبوبه.

 

در را گشود و با دستپاچگی گفت:

 

– ببخشید. نشناختم. بفرمایید تو. منزل خودتان است.

 

از جلوی در کنار رفت. صحن حیاط پاکیزه و روشن بود. قدم به درون گذاشتم. در را پشت سرم بست و گفت:

 

– الان مادرم را صدا می کنم.

 

چند قدم برداشت و از دری در سمت چپ در داخل ساختمان از نظر ناپدید شد. چشم به دور حیاط گرداندم. ناگهان از هیاهوی میدان نبرد به آرامش دیر رسیده ام. از بازار مسگرها گذاشته ام و به خلوت کتابخانه ای پای نهاده ام. چه قدر ساکت. چه قدر آرام. چه قدر متین. مثل این که خود خانه، خود ساختمان، سنگ ها، آجرها، و پنجره ها هم متانت داشتند. شرف و آرامش و سکون داشتند.

 

حیاطی بود نقلی و کوچک. تر و تمیز. کف حیاط آجر فرش بود. وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد و کوچکی قرار داشت. در سمت چپ یک درخت موی پر شاخ و برگ با کمک داربست و لبه دیوار بر سر پا ایستاده بود. در گوشه باغچه چند بوته گل داوودی دلربایی می کردند – بر خلاف خانه خودم که رحیم حتی یک بار هم در باغچه آن چیزی نکاشت. من صد بار گفتم و فایده نداشت. ذوق نداشت. با زیبایی و لطافت بیگانه بود.

 

رو به روی من، در انتهای ایوانی به عرض یک متر که با پله ای از حیاط جدا می شد، سه در سبز رنگ با پنجره های مربع شکل که از داخل با پشت دری های سفید و ساده تزیین شده بود نگاه را به خود می کشیدند. کمر پشت دری ها از میان بسته بود. انگار سرهای دو مثلث سفید را بر یکدیگر نهاده بودند. آفتاب از لا به لای برگ های مو رد می شد و بر در و پنجره ها می تابید و روشنایی درخشان آن که انگار روغن خورده باشد، به همراه تکان های شاخ و برگ ها بر در و پنجره می رقصید. همه جا شسته و تمیز بود. خانه آن قدر آرام بود که اگر عصمت خانم دیرتر می رسید من ایستاده خوابم می برد. ولی او سر رسید و هادی به دنبالش.

 

عصمت خانم تا آن روز مرا ندیده بود. هیچ یک از ما را ندیده بود. هیچ یک به جز پدرم. ما هم او را ندیده بودیم. دلشوره داشتم که چه شکلی دارد. ولی با دیدن قیافه اش آرام شدم. قد بلندبود و لاغر. به نظرم بسیار مسن تر از مادرم آمد. سن بود یا سختی روزگار، نمی دانم. لب هایی نازک داشت که لبخندی شرم آگین بر آن ها نقش بسته بود. بینی قلمی کوچک. چشمانی نه چندان درشت و موهایی تیره که از زیر چارقدش نمایان بود. ابروهای باریکش را بالا برده و چشم ها از حد معمول گشوده تر بود. معلوم نبود از روی نگرانی است یا استفهام.

 

صورتش سفید و کک مکی بود. پوستش، در زیر چشم ها، چروک خورده بود. روی هم رفته قیافه مظلوم و بی ادعایی داشت. قیافه ای معمولی. چهره کسی که مشتاق است که به ولی نعمت خود خدمت کند. نه به خاطر بهره برداری و نفع شخصی. بلکه فقط به خاطر دلخوشی او. از آن آدم هایی بود که برای همه دل می سوزانند. از آن آدم هایی که نمی شود دوستشان نداشت. تا چشمش به من افتاد در سلام پیش دستی کرد:

 

– سلام محبوبه خانم. چرا این جا ایستاده اید؟ بفرمایید تو. خوش آمدید.

 

در میانی را که به مهمانخانه ای کوچک ولی بسیار تمیز با نیم دست مبل سنگین و قالی های ارزانقیمت باز می شد، گشود. معلوم بود که از آن اتاق کمتر استفاده می شود.

 

– ببخشید محبوبه خانم. بفرمایید تو. صبحانه میل کرده اید؟ هادی جان بدو یک چیزی بیاور.

 

به دروغ گفتم:

 

– بله خانم. لطف شما کم نشود. نه هادی خان. زحمت نکشید.

 

دلم از گرسنگی مالش می رفت. گفت:

 

– حالا یک پیاله چای هم این جا میل کنید. قابل نیست.

 

چنان لبخند مهربانی به رویم زد که لبم را گاز گرفتم تا بغضم نترکد.

 

در اتاق را باز گذاشت. من توی اتاق نشستم. روی یک مبل کنار پنجره. او پشت دری را کنار زد تا آفتاب بیشتر به درون بتابد. نور خورشید بر نیمه چپ بدن من افتاد. چه قدر لذت می بردم. دست گرمی بود که نوازشم می کرد و به بدن سرد و خسته ام حرارت می بخشید.

 

مدتی به رفت و آمد و فعالیت گذشت. هادی آمد، یک سینی مسی گرد نسبتا بزرگ در دست داشت. مادرش که به دنبالش بود یک میز عسلی را جلوی من کشید. گفتم:

 

– زحمت نکشید.

 

– چه حرف ها! زحمت چیست؟ کاری نکرده ایم! مایه خجالت است.

 

هادی سینی را روی میز گذاشت. چای و قند و شکر و نان و کره و مربای آلبالو.

 

عصمت خانم انگار درس روانشناسی خوانده بود. گفت:

 

– تا شما میل بفرمایید، من دو دقیقه می روم مطبخ. الان برمی گردم خدمتتان.

 

با هادی بیرون رفتند. توی حیاط با هم پچ پچ کردند. ظاهرا هادی را که از بیرون رفتن منصرف شده بود، به دنبال خرید فرستاد و خود به آشپزخانه رفت.

 

تا عصمت خانم از نظرم ناپدید شد، مثل یک گربه چاق شکمو زیر آفتاب نشستم. لبه چادرم را رها کردم و در حالی که به حیاط، به گل ها و به آفتاب درخشان پاییزی نگاه می کردم سیر خوردم.

 

عصمت خانم آمد و سینی صبحانه را برد. آرامش آن ها مرا به حیرت می افکند. سیر طبیعی زندگی از یادم رفته بود. عصمت خانم برگشت و کنارم نشست. دوباره رویم را محکم گرفته بودم و او با تعجب نگاهم می کرد. معلوم بود از خودش می پرسد چرا از او هم رو می گیرم. می دانستم هزار سوال بر لب دارد. چرا من آن جا هستم؟ شوهرم کجاست؟ بدون شک بو برده بود حدس هایی می زد ولی با نزاکت تر از آن بود که به روی خود بیاورد. حد خود را خوب می دانست. با متانت پرسید:

 

– آقا چه طور هستند؟ چه طور ایشان تشریف نیاوردند؟

 

 

 

رشته افکارم پاره شد. گیج بودم. با حواس پرتی پرسیدم:

 

– بله؟ چی فرمودید؟

 

– شوهرتان. پرسیدم شوهرتان چه طور هستند؟

 

گفتم:

 

– دیگر شوهر ندارم.

 

اشک در چشمانم حلقه زد. سرم را زیر انداختم که او آن ها را نبیند.

 

چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. با شگفتی پرسید:

 

– ای وای، چرا؟ مگر چه شده؟ بینتان شکرآب شده؟ قهر کرده اید؟

 

همچنان که سر به زیر داشتم گفتم:

 

– کار از این حرف ها گذشته.

 

– چرا؟ مگر چه کار کرده؟

 

چادر را از سر انداختم و صورت کبود و متورمم را به طرف او برگرداندم. با دست راست به پشت دست چپ کوبید و گفت:

 

– آخ، خدا مرگم بدهد. الان می گویم هادی برود دکتر بیاورد.

 

– نه عصمت خانم. تو را به خدا این کار را نکنید. دکتر لازم نیست. خودش خوب می شود. دفعه اول که نیست.

 

– دفعه اول نیست؟ باز هم دست روی شما بلند کرده بوده؟ وای خدا مرگم بدهد. ای بی انصاف. ببین چه کرده!

 

گفتم:

 

– عیبی ندارد. من به این چیزها عادت دارم. بگذارید هادی خان برود سر درس و مدرسه اش.

 

– امروز که مدرسه تعطیل است. روز عید مبعث است. هادی داشت می رفت جای دیگر. کار مهمی هم نبود.

 

پس امروز عید بود. دیگر حساب عید و عزا هم از دستم در رفته بود. پرسیدم:

 

– امروز تعطیل است؟ حسن خان هم خانه هستند؟

 

– داداشم رفته اند بیرون. ولی برای ظهر برمی گردند. ای کاش زودتر برگردند ببینم باید چه کار کنم! خیلی درد دارد؟

 

– صورتم؟ نه. این جا درد دارد.

 

و به قلبم اشاره کردم و ناگهان اشکم مانند چشمه جوشید. دیگر نتوانستم جلویش را بگیرم. می ریخت و من حریفش نبودم. بدون آن که بخواهم مظلوم نمایی کنم. بدون آن که بغض کرده باشم. بدون آن که هیچ میلی به گریستن داشته باشم. می ریخت و می ریخت و می ریخت. نمی خواستم جلوی این زن گریه کنم. نمی خواستم اظهار عجز کنم. از این که ضعف و بدبختی خود را به نمایش بگذارم شرم داشتم. می ترسیدم این اشک ها مرا در چشم او خوار و خفیف کنند. ولی دست خودم نبود. منی که شمر جلودارم نبود. منی که از غرور سر به آسمان می ساییدم، حالا مایه ترحم این و آن شده بودم. کاش چشمه اشکم می خشکید. کاش پایم می شکست و به این جا نمی آمدم. چه مجازات سنگینی بود برای چشمی که دید و دلی که خواست. حالا این جا، توی این خانه بنشین، توی خانه این زن، هووی مادرت، این زن از همه جا بی خبر بنشین تا او با دهان باز و مبهوت نگاهت کند. تا پسرش از توی حیاط معذب دست ها را به یکدیگر بگیرد و زیر چشمی با افسوس و ترحم تماشایت کند. تا حسن خان بیاید و فکری به حالت بکند. خود کرده را تدبیر نیست. گریه کن تا خوب براندازت کنند. ولی نه، عصمت خانم بیشتر از من اشک می ریخت. گریه امانش نمی داد. گفتم:

 

– ببینید روز عیدی چه طور مزاحمتان شده ها! اوقات شما را هم تلخ کردم. هیچ یادم نبود که امروز عید است. من رفع زحمت می کنم.

 

گفت:

 

– اختیار دارید. این چه فرمایشی است. این جا منزل خودتان است. مگر من می گذارم شما بروید؟ به خدا اگر از این حرف ها بزنید دلگیر می شوم. پدرتان کم به ما خوبی کرده؟ …. و حالا که دخترش یک روز مهمان آمده به منزل ما بگذاریم با این حال برود؟

 

باز اشکم سرازیر شد. چرا ولم نمی کرد. چرا برخلاف میل من فوران می کرد؟ ولی با این همه چه قدر راحت بودم. چه قدر آرام بودم. دلم می خواست سر بر شانه اش بگذارم و انگار که سنگ صبور من باشد برایش درددل کنم. چه قدر این زن صمیمی بود. از من دور و بسیار به من نزدیک بود. گفتم:

 

– می دانید اول خودم عاشقش شدم؟

 

می دانست.

 

– می دانید به زور زنش شدم؟

 

می دانست. برادر خودش رحیم را برده بود و برایش کت و شلوار خریده بود.

 

– می دانید پسردار شدم؟

 

می دانست. پدرم برایش گفته بود.

 

– می دانید پسرم توی حوض خفه شد؟

 

می دانست.

 

– می دانید چه قدر دلم سوخت؟

 

می دانست. با اشک هایش می گفت که می داند. که می فهمد. آخر او هم یک پسر داشت.

 

اذان ظهر بود که ناهار کشید. هر چه اصرار کردم صبر کند تا حسن خان تشریف بیاورند قبول نکرد. به نظر او من گرسنه بودم. ضعیف شده بودم. از دیشب تا به حال چیزی نخورده بودم. گفت:

 

ادامه دارد

Nazkhaatoon.ir

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx