رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۱۱تا ۲۰
رمان:به خاطر خواهرم
نویسنده:نیلوفر.ن
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۱
فکر کرد و گفت:باشه! واسه امروز کافیه
با خوشحالی گفتم:ممنون.
بعد از جایم بلند شدم و رو به منشی کردم و گفتم:ممنون
اقای کامران نگاهی به من کرد و گفت:اینجا رو خودم جم و جور میکنم تو برو دیرت نشه!
کیفم ا برداشتم و گفتم:لطف میکنین!
لبخند کجی تحویلم داد که به من یاد اوری کرد کمک هایش بی منظور نیس حالت جدی به خودم گرفتم و کمی میز را مرتب کردم و بدون این که به او نگاه کنم گفتم:خداحافظتون!
خانم مطیعی تمام مدت دم در ایستاده بود وقتی به او رسیدم با اخم گفت:خداحافظ!
شاید فکر میکرد مهندس عزیزش را تور کردم که اینقدر عصبی بود!
سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم خداحافظ!
از اتاق که بیرون رفتم در را از پشت بست هنوز پست در بودم صدای خانوم مطیعی را شنیدم که گفت:حالتو کردی حالا رفتی سراغ یکی دیگه؟مگه نگفتی من اخریشم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اینا دیگه کی هستن!بعد از دفتر بیرون رفتم!
به سارا زنگ زدم و خواستم اماده شود وقتی به خانه رسیدم دم در ایستاده بود با دیدن من جلو امد و سوار ماشین شد .
من:سلام!
سارا:سلام! چی شده؟کجا میخوای بری؟
من:میخوام برم پیش دکتر گفتم تو هم بیای نمیخواستم تنها برم!
سارا:دکتر؟دکتر واسه چی؟
من:روانپزشک!
سارا با خنده گفت:کجا؟
من:خنده نداره!
سارا:روانپزشک واسه چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:مامان مهسا بهم گفت که برم پیش یه روانپزشک!
سارا:پس تشخیص داده دیوونه ایی؟!
با دست به شانه اش زدم و گفتم:خودتو مسخره کن!
سارا:خب حالا ناهار خوردی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم!
سارا:خب انجوری که میمیری دختر یه نگاه به خودت تو اینه بندازی میفهمی شدی پوست استخون!
من:شما لازم نکرده منو نصیحت کنی کوچولو!
سارا ادایم را در اورد و گفت:باشه مامان بزرگ!
کل راه را با سارا صحبت کردم ولی هر چه نزدیک تر می شدیم بیشتر دلم شور میزد تا این که بالاخره به مطب رسیدیم! وارد اتاق شدیم خانم حدودا ۳۰ ساله ای پشت میز نشسته بود با دیدن ما از جایش بلند شد و گفت:سلام!
سرم را به علامت سلام تکان دادم سارا لبخندی زد و گفت:سلام!
_:میتونم کمکی کنم؟
من:من خجسته هستم!
با لبخند گفت:اها!بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:بفرمایید داخل دکتر منتظرن!
رو به سارا کردم و گفتم:تو اینجا بشین من میام!
سارا:باشه!
به سمت در رفتم و در زدم
_:بفرمایید!
داخل شدم .
نمرد جوانی پشت میز به من نگاه میکرد!صورت معمولی داشت چشمهایی گرد و موهای صاف و دماغی که کمی قوز داشت!ناخود اگاه او را با مهندس کامران مقایسه کردم با این که کامران خیلی جذاب تر بود ولی لبخند دکتر شیرین تر بود! بی اختیار لبخند زدم!
با خنده گفت:سلام!
حواسم نبود که به او زل زدم!نگاهم را از او گرفتم و با دستپاچگی گفتم:سلام!
به صندلی اشاره کرد و گفت:بفرمایید!
روی صندلی نشستم و گفتم:من خجسته هستم!
سرش را به علامت مثبت تکان دادو گفت:بله! بعد با تردید گفت:بیمار من خودتونین؟
من:نهَ!
شانه هایش را بالا برد و گفت:پس؟
من:خواهرشم!
دستهایش را روی میز گذاشت و گفت:خودشون کجان؟
من:بیرون!من بهش نگفتم که اونواوردم راستش گفتم که خودم اومدم!
_:اهان که اینطور! خب پس باید به یه بهونه ای بیاریمشون داخل!خب ولی بهتره اول چند تا سوال از خودتون بپرسم!
سرم را به علامت مثبت تکان دادم !نمیدانم چرا نمیتوانستم مستقیم به او نگاه کنم البته معلوم بود انقدر محجوب است که اصلا به من نگاه نمیکند!گفت:خب مشکل خواهرتون چیه؟
من:یه مدت رفتارش عجیب غریب شده بود.رفتیم پیش مادر یکی از دوستام که باهاش حرف بزنه که بهم گفت خواهرم دو شخصیتیه!
سرش را تکان داد و گفت:شما ازش بزرگترین؟
من:دو سال!
-:خواهر و برادر دیگه ای هم دارین؟
من:نه!
_:مادرو پدرون چند سالشونه!
من:مادرم ۱۰ ساله که فوت کردن پدرم هم ۴۹ سالشونه!
سرش را تکان دادو گفت:خدا بیامرزتشون!
من:ممنون!
_:خب شغل پدرتون چیه؟وضعیت مالیتون خوبه؟
من:پدرم تاجره فرشه! بله خوبه!
_:پس زیاد خونه نیستن؟!
سرم را به علامت مثبت تکان دادم!
_:شما با کی زندگی میکنین؟
من:با یه اقا و خانومی که برامون کار میکنن!
لبخندی زد و گفت:اها!رابطتون با فامیل چطوره؟
من:معمولی؟
_:یعنی رفت وامد زیاد دارین یا نه؟
من:اگه مهمونی یا جشنی باشه یا مراسمی می بینیمشون!
دستی به پیشانی اس کشید و گفت:که اینطور!اخلاق خواهرتون چه جوریه؟
من:شر و شیطون و پر حرف!
ابروهایش را بالا برد و گفت:درست برعکس شما!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۳]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۲
لبخند زدم و گفتم:بله!
_:طوری نبود که بعضی وقتا بره تو خودش یا بخواد تنها باشه؟
من:من شاید ولی اون اصلا! بیشتر دوست داره دورو برش شلوغ و پر سر و صدا باشه!
_:خب تو مسائل اعتقادی چی؟
من:راستش نه من نه اون نماز نمیخونیم البته اگه زیارتگاه یا یه همچین چیزی باشه حتما!اهل مراسما و عزاداریا هستیم ولی اون در کل کمتر از من مقیده!
سرش را تکان داد و گفت:رابطش با کی بهتره؟
من:با من و یکی از دوستاش که از اول دبستان فکر کنم با هم بودن!
به صندلی تکیه داد و گفت:خوبه! خب باید با خودشم صحبت کنم!بهتره شما هم تو اتاق باشین که کلکتون لو نره! الان میگم منشی صداش کنه که بیاد داخل!
سرم را تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم!دلهره شدیدی داشتم!
دیگر داشت حوصله ام را سر میبرد نگاه هایش ازارم میداد ولی انگار قصد نداشت از جایش تکان بخوردم .هر بار صندلی را به سمت من میکشید عقب تر میرفتم. به طوری که یک سمت میز خالی شده بود.
بالاخره منشی به دادم رسید و در را باز کرد سرم را بالا بردم با دیدن مهندس کامران چهره اش در هم رفت! نمیدانستم با او باید چه کار کنم . با حالت عصبی گفت:مزاحم که نشدم؟
کامران بدون این که سرش را بالا بیاورد گفت:اولا که من چقدر باید به شما بگم وقتی وارد جایی میشی در بزن دوما چرا مزاحمی میبینی که کار داریم!
از لحنش تعجب کردم از رفتاری که این چند روز از انها دیده بودم فکر نمیکردم که اینطور با هم صحبت کنند.
خانم مطیعی زیر لب چیزی گفت و بعد گفت:خب باشه کارتون تموم شد میام! کامران سرش را بالا گرفت و گفت:چی کار داشتی؟
مطیعی:با شما کار نداشتم!
من:با من؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:یه خانومی به اسم مهناز زنگ زدن گفتن که گوشیتون در دسترس نبود خواستن بگن که نوبت امروزتون افتاد دو ساعت جلوتر!
به ساعتم نگاه کردم یک بود با نگرانی گفتم باید ۲ اونجا باشم!بعد به کامران نگاه کردم کمی فکر کرد و گفت:باشه! واسه امروز کافیه
با خوشحالی گفتم:ممنون.
بعد از جایم بلند شدم و رو به منشی کردم و گفتم:ممنون
اقای کامران نگاهی به من کرد و گفت:اینجا رو خودم جم و جور میکنم تو برو دیرت نشه!
کیفم ا برداشتم و گفتم:لطف میکنین!
لبخند کجی تحویلم داد که به من یاد اوری کرد کمک هایش بی منظور نیس حالت جدی به خودم گرفتم و کمی میز را مرتب کردم و بدون این که به او نگاه کنم گفتم:خداحافظتون!
خانم مطیعی تمام مدت دم در ایستاده بود وقتی به او رسیدم با اخم گفت:خداحافظ!
شاید فکر میکرد مهندس عزیزش را تور کردم که اینقدر عصبی بود!
سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم خداحافظ!
از اتاق که بیرون رفتم در را از پشت بست هنوز پست در بودم صدای خانوم مطیعی را شنیدم که گفت:حالتو کردی حالا رفتی سراغ یکی دیگه؟مگه نگفتی من اخریشم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اینا دیگه کی هستن!بعد از دفتر بیرون رفتم!
به سارا زنگ زدم و خواستم اماده شود وقتی به خانه رسیدم دم در ایستاده بود با دیدن من جلو امد و سوار ماشین شد .
من:سلام!
سارا:سلام! چی شده؟کجا میخوای بری؟
من:میخوام برم پیش دکتر گفتم تو هم بیای نمیخواستم تنها برم!
سارا:دکتر؟دکتر واسه چی؟
من:روانپزشک!
سارا با خنده گفت:کجا؟
من:خنده نداره!
سارا:روانپزشک واسه چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:مامان مهسا بهم گفت که برم پیش یه روانپزشک!
سارا:پس تشخیص داده دیوونه ایی؟!
با دست به شانه اش زدم و گفتم:خودتو مسخره کن!
سارا:خب حالا ناهار خوردی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم!
سارا:خب انجوری که میمیری دختر یه نگاه به خودت تو اینه بندازی میفهمی شدی پوست استخون!
من:شما لازم نکرده منو نصیحت کنی کوچولو!
سارا ادایم را در اورد و گفت:باشه مامان بزرگ!
کل راه را با سارا صحبت کردم ولی هر چه نزدیک تر می شدیم بیشتر دلم شور میزد تا این که بالاخره به مطب رسیدیم! وارد اتاق شدیم خانم حدودا ۳۰ ساله ای پشت میز نشسته بود با دیدن ما از جایش بلند شد و گفت:سلام!
سرم را به علامت سلام تکان دادم سارا لبخندی زد و گفت:سلام!
_:میتونم کمکی کنم؟
من:من خجسته هستم!
با لبخند گفت:اها!بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:بفرمایید داخل دکتر منتظرن!
رو به سارا کردم و گفتم:تو اینجا بشین من میام!
سارا:باشه!
به سمت در رفتم و در زدم
_:بفرمایید!
داخل شدم .
نمرد جوانی پشت میز به من نگاه میکرد!صورت معمولی داشت چشمهایی گرد و موهای صاف و دماغی که کمی قوز داشت!ناخود اگاه او را با مهندس کامران مقایسه کردم با این که کامران خیلی جذاب تر بود ولی لبخند دکتر شیرین تر بود! بی اختیار لبخند زدم!
با خنده گفت:سلام!
حواسم نبود که به او زل زدم!نگاهم را از او گرفتم و با دستپاچگی گفتم:سلام!
به صندلی اشاره کرد و گفت:بفرمایید!
روی صندلی نشستم و گفتم:من خجسته هستم!
سرش را به علامت مثبت تکان دادو گفت:بله! بعد با تردید گفت:بیمار من خودتونین؟
من:نهَ!
شانه هایش را بالا برد و گفت:پس؟
من:خواهرشم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۳]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۳
دستهایش را روی میز گذاشت و گفت:خودشون کجان؟
من:بیرون!من بهش نگفتم که اونواوردم راستش گفتم که خودم اومدم!
_:اهان که اینطور! خب پس باید به یه بهونه ای بیاریمشون داخل!خب ولی بهتره اول چند تا سوال از خودتون بپرسم!
سرم را به علامت مثبت تکان دادم !نمیدانم چرا نمیتوانستم مستقیم به او نگاه کنم البته معلوم بود انقدر محجوب است که اصلا به من نگاه نمیکند!گفت:خب مشکل خواهرتون چیه؟
من:یه مدت رفتارش عجیب غریب شده بود.رفتیم پیش مادر یکی از دوستام که باهاش حرف بزنه که بهم گفت خواهرم دو شخصیتیه!
سرش را تکان داد و گفت:شما ازش بزرگترین؟
من:دو سال!
-:خواهر و برادر دیگه ای هم دارین؟
من:نه!
_:مادرو پدرون چند سالشونه!
من:مادرم ۱۰ ساله که فوت کردن پدرم هم ۴۹ سالشونه!
سرش را تکان دادو گفت:خدا بیامرزتشون!
من:ممنون!
_:خب شغل پدرتون چیه؟وضعیت مالیتون خوبه؟
من:پدرم تاجره فرشه! بله خوبه!
_:پس زیاد خونه نیستن؟!
سرم را به علامت مثبت تکان دادم!
_:شما با کی زندگی میکنین؟
من:با یه اقا و خانومی که برامون کار میکنن!
لبخندی زد و گفت:اها!رابطتون با فامیل چطوره؟
من:معمولی؟
_:یعنی رفت وامد زیاد دارین یا نه؟
من:اگه مهمونی یا جشنی باشه یا مراسمی می بینیمشون!
دستی به پیشانی اس کشید و گفت:که اینطور!اخلاق خواهرتون چه جوریه؟
من:شر و شیطون و پر حرف!
ابروهایش را بالا برد و گفت:درست برعکس شما!
لبخند زدم و گفتم:بله!
_:طوری نبود که بعضی وقتا بره تو خودش یا بخواد تنها باشه؟
من:من شاید ولی اون اصلا! بیشتر دوست داره دورو برش شلوغ و پر سر و صدا باشه!
_:خب تو مسائل اعتقادی چی؟
من:راستش نه من نه اون نماز نمیخونیم البته اگه زیارتگاه یا یه همچین چیزی باشه حتما!اهل مراسما و عزاداریا هستیم ولی اون در کل کمتر از من مقیده!
سرش را تکان داد و گفت:رابطش با کی بهتره؟
من:با من و یکی از دوستاش که از اول دبستان فکر کنم با هم بودن!
به صندلی تکیه داد و گفت:خوبه! خب باید با خودشم صحبت کنم!بهتره شما هم تو اتاق باشین که کلکتون لو نره! الان میگم منشی صداش کنه که بیاد داخل!
سرم را تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم!دلهره شدیدی داشتم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۳]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۳
سارا وارد اتاق شد قلبم تند تند میزد .منتظر بودم که دکتر چیزی بگوید و سارا عکس العمل نشان دهد .دکتر نشست و از ساا خواست تا بشیند حالت هایش برایم ارامش خاصی داشت لبخند به لبم نشست .دکتر نگاهی به من کرد و گفت:لازم دونستم با هر دوتون صحبت کنم چون به هر حال شما با هم زندگی میکنید و رفتارتون روی هم تاثیر داره! بعد به سارا نگاه کرد سارا سرش را تکان داد.
خودکارش را برداشت ناخوداگاه تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم سرش را بالا گرفت و به سارا گفت:شما کوچیکتر از خواهرتون هستید بله؟
سارا:بله من دوسال کوچیکترم!
دکتر:چند سالتون بود که مادرتون فوت کرد؟
سارا:۱۱ سال!
دکتر:الان دانشجویید؟
سارا:بله!
رو به من کرد و گفت:شما درستون تموم شده؟
نگاهم را از او گرفتم و گفتم:بله تازه استخدام شدم!
سرش را تکان داد و زیر چشمی به من نگاه کرد و به سارا گفت:میتونم بدون حضور خواهرتون چند تا سوال ازتون بپرسم؟
سارا:البته!
دکتر رو به من کرد و گفت:میشه ما رو تنها بذارین؟
از جایم بلند شدم و گفتم:بله!
با نگرانی به سارا نگاه کردم چشمکی به من زد به زور لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم!
در را از پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم نگاهی به در کردم و سرم را به صندلی تکیه دادم منشی در حالی که داشت دفتری را ورق میزد گفت:اینقدر نگران نباشید از این موارد زیاد هست!
من:کدوم موارد؟
لبخندی زد و گفت:مواردی که خود بیمار از بیماریش بی خبره!ولی باید بگم که دکتر کارشو خوب بلده.
من:خیلی نگرانم !نمیدونم خواهرم چه عکس العملی نشون میده!
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:بالاخره باید باهاش رو به رو بشه !
سرم را تکان دادم و با ناراحتی گفتم:میدونم!
داشتم با منشی صحبت میکردم که سارا در حالی که با دکتر خداحافظی میکرد از اتاق بیرون امد .
با تعجب نگاهی به او کردم اصری از عصبانیت یا ناراحتی در چهره اش نبود سارا رو به روی من ایستاد و گفت:پاشو برو تو دکتر کارت داره!
من:هوم؟
سارا دستم را گرفت و گفت:معلوم هست چته؟پاشو دیگه!
از جایم بلند شدم به اتاق رفتم و روی صندلی نشستم.خودکارش را روی میز گذاشت. گفتم:چی شد؟
دکتر:نگرانید؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:میشه بگین چی شد؟
نیشش باز شدو دندانهای سفید و ردیفش نمایان شد شاید بهترین جز صورتش همین بود گفت:چقدر عجله دارین!؟
شانه هایم را بالا انداختم و با نگرانی نگاهش کردم.دوباره لبخند زد و گفت:لازم نیست اینقدر نگران باشید! بهتون اطمینان میدم خواهرتون راحت با این موضوع کنار بیاد ولی خودتون رو بعید میدونم! راستش شما خیلی استرس دارید این اصلا خوب نیست نه برای خواهرتون و نه برای خودتون!
من:من همیشه همین جوریم!
با خنده سرش را تکان داد و گفت:یکی دوبار بدون خواهرتون بیاین پیش من تا درباره خواهرتون باهم بیشتر صحبت کنیم!
من:چشم!
نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی هم خوب! واسه امروز کافیه من فقط میخواستم یه سری اطلاعات پیش زمینه داشه باشم و یه جوری خواهرتونو بکشم اینجا تا خیال شما راحت بشه!
من:ممنونم!
بعد از جایم بلند شدم و گفتم:دیگه امری نیست؟
دکتر:نه!بعد به چشمهایم خیره شد و گفت:خداحافظتون!
تمام بندم یک دفعه گر گرفت! به سختی نفسم را بیرون دادم و خیلی سریع خداحافظی کردم و از اتاق بیرون امدم!
با سارا از مطب بیرون امدیم و سوار ماشین شدیم سارا نگاهی به من کرد و گت:چیزی شده؟
من:نه!
سارا:رنگت پریده!
خودم را در اینه نگاه کردم درست میگفت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:نه!
سارا شانه هایش را بالا انداخت ماشین را روشن کردم و گفتم:چی بهت گفت دکتر؟
سارا:چند تا سوال پرسید!
میگم اگه باز خواستی بیای بهم بگو منم بیام باهات!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۵]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۴
خنده گفتم:تو هم روانپزشک لازم شدی؟
سارا:میخوام بگم هیپنوتیزمم کنه دلم میخواد بدونم چه طوریه!
من:باشه!
سارا:ولی حیف با این شخصیتش قیافش خوب نیس!
من:همچینام بد نبود!
سارا:بد نبود با اون دماغش؟
من:مگه خوبی ادما به قیافس؟
سارا:نه ولی خب قیافه جزو خوبیای یه نفره دیگه!من که دلم میخواد طرفم خوشگل و خوشتیپ باشه!
من:ایشالا گیرت میاد!
سارا کمی فکر کرد و گفت:نیومدم به دکی جون میگم بره دماغشو عمل کنه خودم میگیرمش!
من:اونم قربونت میره و میگه باشه به خاطر تو میرم زیر تیغ عمل؟!
سارا:خدا رو چه دیدی!ولی خوشگل خدادای بهتره ها!
خندیدم با این که گفتم قیافه زیاد مهم نیست ولی هیچ کس با قیافه ی معمولی توجه کسی را جلب نمیکرد!زیر لب گفتم:ارسلان کامران! نمیدانم چرا او برایم نمونه ی یک پسر با یک قیافه ی کاملا بی نقص بود!
سارا:کی؟
من:هیچکی!داشتم به مدیرم فکر میکردم!
سارا:ااا فکرم میکنی بهش؟
من:نه خیر گفتی خوشتیپ یاد اون افتادم!
سارا:اخیی چه رمانتیک!
اخم کردم و گفتم:سارا!
سارا:دروغ میگم؟زیر لب اسم یار….
من:زهر مار!
سارا با خنده گفت:چرا جوش میاری خب؟
من:چون حالم ازش به هم میخوره!
سارا :اخیی!بمیرم الهی! خودت دروغ میگی چشات که دروغ نمیگه.
با حرص به سارا نگاه کردم خنده ریزی کردو گفت:باشه دیگه نمیگم!
به خانه که رسیدیم به اتاقم رفتم حرفهای سارا فکرم را مشغول کرده بود مقنعه ام را روی تخت انداختم .چطور میتوانست فکر کند من از او خوشم امده؟!شاید تنها مردی که احساس تنفر شدیدی را در برابرش احساس میکردم همین اقای کامران بود!زیر لب گفتم:مردتیکه هیز!
لباسهایم را عوض کردم و و به اشپز خانه رفتم تاچیزی برای خوردن پیدا کنم در یخچال را باز کردم . مهناز خانم وارد اشپز خانه شد و گفت:ناهار نخوردی؟
همان دور که به محتویات داخل یخچال با دقت نگاه میکردم سرم را به علامت منفی تکان دادم!
مهناز:میخوای برات غذا گرم کنم؟
سیبی برداشت و گفتم:نه!
در یخچال را بستم مهناز خانم به سیبی که در دستم بود نگاهی کرد و گفت:با این سیر میشی؟
با خنده گفتم:اره!
مهناز:خیلی ضعیف شدی دختر مردم که نمیگن نمیخوره میگن لابد مریضه!
من:من که سر پام بذار هر چی میخوان بگن!
سرش را تکان داد و گفت:چی بگم به تو؟
سرو صدای بالای پله ها من را به حال کشاند سارا را دیدم که با عصبانیت از پله ها پایین می امد فهمیدم که باز خودش نیست. با دیدن منم به سمتم امد و گفت:دستبندم کو؟
من:چی؟
سارا:تو برش داشتی!پسش بده اونو مادرم بهم داده!
من:من چیزی برنداشتم!
سارا چشمهایش را ریز کرد و در حالی که انگشت اشاره اش را به سمت من گرفته بود گفت:دروغ گو! تو همش میخوای منو اذیت کنی!
من:مبینا بگیر بشین من برش نداشتم ولی قول میدم با هم پیداش کنیم!
خنده ای کرد و گفت:هه!چه عجب اسم منو یاد گرفتی!
من:بیا بشین تا بعد بگردیم پیداش کنیم!و دستش را گرفتم!
دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:خیلی خب!زود دختر خاله نشو! باید برام پیداش کنی!
به مبل اشاره کردم و گفتم بشین عصبایتت بخوابه بعد!
نفس عمیقی کشید و دست به سینه نشست و گفت:خب؟
من:اروم باش!
سارا:ایییششش!اصلا تو چرا همش جلو چشم منی؟
من:خب چون همخونه ایم!
سارا:چی؟منوتو؟
من:اره دیگه ما دوستیم نکنه یادت رفته؟
با خنده گفت:من با تو؟عمرا!من دوست به این مزخرفی ندارم!
من:حالا که داری و باهاشم تو یه خونه زندگی میکنی!
سارا:حتما از درد مجبوریه!خب حالا دستبندمو چی کار میکنی؟
من:چه شکلی بود؟
سارا:یه دستبند ساده با چند تا قلب اویزون!
دستبندی بود که خودم دو سال پیش برای تولدش خریده بودم گفتم:کی بهت داده؟
سارا:مامانم!
من:مامانت؟الان کجاس!
سارا صدایش را پایین اورد و صورتش را به من نزدیک کرد وگفت:کشتنش!
با تعجب گفتم:چی؟سارا جلوی دهانم را گرفت و گفت:هییییسسس! میخوای همه بفهمن؟
من:کی کشتتش؟
ساراکمی مکث کرد و گفت:بابام! بعد با نگرانی به چشمهایم زل زد و گفت؟:به کسی نگیا!
من:تو از کجا میدونی؟
سارا با لحن مرموزی گفت:خودم دیدم!به خاطر یه زن اون مامانمو کشت اگه من به کسی بگم منم میکشه! ولی تو به کسی نگو که من بهت گفتم!
با ترس گفتم:باشه!ولی پدرت حالا کجاست؟
سارا:با اون هرزه فرار کرد!اینو فقط من میدونم!ولی حالا که به تو گفتم تو هم نباید به کسی بگی!
من:باشه!
سارا:خب حالا کمکم میکنی؟
با تردید گفتم:چه کمکی؟
سارا:که انتقام بگیرم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۵
من:از کی؟
سارا با انزجار گفت:از همه مردایی که به زناشون خیانت میکنن!
با تردید گفتم:چطوری؟
سارا چشمکی زد و گفت:کاری نداره باهاشون دوست میشیم و زندگیشون که ریخت به هم ولشون میکنیم!
با تعجب گفتم:نه!سرم را تکان دادمو ادامه دادم: این کار درستی نیست!خراب کردن زندگی مردم …… وحشتناکه!
سرش را عقب برد و به صورتم نگاه کرد و گفت:اه تو این کاره نیستی!
من:تو هم نیستی!من تورو میشناسمت!
چشمهایش را چرخاند و گفت:تو اصلا منو نمیشناسی!
خنده ای کرد و گفت:هیچکس منو نمیشناسه!
من:ببین این نوع انتقام اصلا عاقلانه نیست تو میخوای یه زندگی رو از هم بپاشونی که چی بشه؟مطمئنا حس خوبی هم بهت دست نمیده!
از جایش بلند شد و گفت:ببین من نمیخوام کسی پند و اندرز بهم بده واسم مهم نیست تو خوشت میاد از کارم یا نه!
من:ولی من نمیتونم این اجازه رو بهت بدم!
سارا:تو مثلا کی باشی؟
من:من….مسئولیت تو دست منه!
سارا:دوباره داری میری رو اعصابما!
نفسم را بیرون دادم و گفتم :بیا حالا بریم دنبال دستبندت!
سارا:اخ داشت یادم میرفت!
بدون توجه به من از پله ها بالا رفت بغضم را فرو دادم و دنبالش راه افتادم باید جلویش را میگرفتم شاید او برای خودش سارا نبود ولی برای همه سارا بود!
اتاقش را کمی گشتیم ولی از دستبند اثری نبود. با ناامیدی روی تخت نشست و گفت:نیست!
شانه هایم را بالا انداختم!
با ناراحتی گفت:اگه گم شده باشه…
من: پیداش میکنیم!
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت:سرم درد میکنه دیگه نمیتونم!
من:خب تو یه کم استراحت کن من میگردم واست!
روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست وقتی مطمئن شدم خوابیده از اتاق بیرون رفتم!
کارم سخت شده بود حالا باید هر لحظه مراقب سارا میبودم تا مبادا مبینا کار اشتباهی بکند.
از اتاق سارا که بیرون امدم با مهناز خانم رو به رو شدم با دیدن من گفت:داشتم می اومدم دنبالت!
من:چطور؟ چیزی شده؟
منهاز خانم:نه فقط پدرتون زنگ زدن گفتن که واسه پنج شنبه یه مهمونی ترتیب بدین و فامیلو دعوت کنین وقتی میان یه چیز خیلی مهمی رومیخوان بگن!
من:مهم؟
مهناز:چیزی نگفتن گفتن میخوان تا اون روز مخفی بمونه که غاقل گیرتون کنه!
من:بابام؟
مهناز سرش را به علامت مثبت تکان داد!
با خنده گفتم:بابا اهل سورپرایز کردن نیست!حتما چیز مهمیه!
مهناز:چی بگم والا به من چیزی نگفتن!
من:باشه خودت کارا رو بکن پول میدم به رحیم اقا واسه غذا و خرت و پرت!
مهناز:باشه!
من:ببخشید میندازم گردن شماها اخه سارا…
لبخندی زد و گفت:میدونم عزیزم مشکلی نیست میدونی که وظیفمونه!
مهناز خانم را در اغوش گرفتم وگفتم :ممنون!
بعد با هم به حال رفتیم مهناز به خانه شان رفت تا کارهایش را بکند من هم مشغول تماشای تلوزیون بودم ولی تمام مدت به این فکر میکردم که چرا پدرم برای امدنش مهمانی ترتیب داده بود ؟!چطور باید درباره ی سارا با او صحبت میکردم؟!
همه چیز برای اومدن پدرم اماده شده بود سارا تا اون روز یه بار دیگم حالش بد شده بود وقتی با دکتر صحبت کردم ازم خواست تا هر جور شده حرفای سارا رو یا ضبط کنم یا این که به خاطر بسپارم.
ساعت ۱ بود که از شرکت بیرون اومدم به اصرار عمو مجبور شدم اقای کامران رو هم برای مهمانی دعوت کنم .
پدرم ساعت ۷ می امد تنها نگرانی ام این بود که حال سارا بد بشود ولی کاری نمیتوانستم بکنم. وقتی به خانه رسید همه چیز مرتب بود.
سارا سر میز داشت ناهار میخورد با دیدن من گفت:سلام!
به سمتش رفتم و کنار او نشستم کیفم را روی میز گذاشتم و مقعنه ام را برداشتم و گفتم:سلام کی اومدی؟
سارا:همین الان!
من:مگه امروز تا ۴ کلاس نداشتی!
سارا:نوچ! تعطیل شد!
من:تعطیل شد یا تعطیلش کردی؟
سارا :بیخیال یه کلاس که به جایی نمیرسه!
سرم را تکان دادم!
مهناز خانم وارد سالن شد با دیدن من گفت:سلام دخترم!
من:سلام مهناز خانوم خسته نباشی !
مهناز:مرسی دخترم! صبر کن واست ناهار بیارم!
من:باشه مرسی!
سارا:نفهمیدی بابا چرا این همه شلوغ کرده؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:امروز میفهمیم دیگه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۶
سارا لقمه ای را در دهانش گذاشت و سرش را تکان داد !
بعد از ناهار به اتاقم رفتم تا اماده بشوم . در کمدم را باز کردم و نگاهی به لباسهایم کردم نمیدانستم کدام را انتخاب کنم .
چند دست از لباسهایی که فکر میکردم مناسب است را از کمد بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم تا یکی یکی امتحانشان کنم .
اخرین لباسی که پوشیدم دو ماه پیش پدرم برایم خریده بود شلوار بلند دم پا با کت استین سه ربعی که زیرس یک تاپ ابی کتم دکمه نداشت فقط با زنجیر نقره ایی بسته میشد موهایم را باز کردم و خودم را در اینه ور انداز کردم. با این که زیاد به پوشیدن شلوار عادت نداشتم ولی این لباس به نظرم مناسب می امد!
موهایم را سشوار کردم تا کمی حالت بگیرند و با تل اهنا را بالا زدم و کمی ارایش کردم . کارم که تمام شد به ساعت نگاه کردم چهار بود فکرش را نمیکردم کارم اینقدر طول کشیده باشد!وسایلم را جمع کردم و به اتاق سارا رفتم!
وارد که شدم سارا سرش را از کنار در کمد بیرون اورد و گفت:وایسا اماده شم!
من:باشه!
بعد از چند لحظه سارا در کمد را بست و به این طرف اتاق امد با دیدنش میخکوب شدم!
بولیز و دامن توسی که پوشیده بود واقعا زیبایش کرده بود . با ناباوری گفتم:اینو از کجا اوردی؟
سارا:واسه تولد یکی از دوستا خریده بودم !یادت نیست!
بی اختیار لبخند به لبم نشست گفتم:نه!
سارا:چرا اینجوری نگام میکنی؟بده؟
من:نه نه خیلی خوشگل شدی !سارا را در اغوش گرفتم و بوسیدم. با ذوق گفت اینقد خوشگل شدم؟سرم را به علامت مثبت تکان دادم!
سارا خندید و گفت:خدا رو شکر! بعد در اینه خودش را ورانداز کرد و گفت:موهام چی کار کنم؟
من:ببند بالا جلوتو هم کج بزن بهت میاد!
سارا:اوهوم باشه!
من:مواظب باش چشم نخوری!
سارا خندید!
من:میرم ببینم مهناز خانم چیزی کم و کسر نداشته باشه!
سارا باشه!
همه چیز رو به راه بود ساعت ۶ کم کم مهمان ها امدند.تمام مدت حواسم به سارا بود ولی خوشبختانه مشکلی پیش نیامد تا این که مهناز خانم وارد سالن شئ و گفت:اقا اومدن!
به سمت در رفتم تا از پدرم استقبال کنم ولی او تنها نیامده بود. همراه یک زن حدودا ۳۵ ساله وارد خانه شد کمی تعجب کرده بودم پدرم به سمت من امد و گفت:سلام دخترم!و من را در اغوش گرفت . همان طور که نگاهم را با تردید به ان زن دوخته بودم گفتم:خوش اومدین بابا جون!
سارا هم امد و خودش را یکباره در اغوش پدرم انداخت و او را بوسید پدرم که دید که سارا مشکلی ندارد خوشحال شد به من لبخندی زد و بعد به ان زن اشاره کرد و گفت:بچه ها میخوام یکی رو بهتون معرفی کنم!وقتی او جلو امد پدرم دستش را دور بازویش حلقه کرد و گفت :این خانوم ارمغانه!
سارا که انگار شکه شده بود با حرص به ان زن زل زده بود . تازه فهمیدم این مهمانی برای چیست!
سعی کردم خونسرد باشم لبخندی زدم و گفتم:خوشبختم!
پدرم گفت:ما با هم ازدواج کردیم!
میدانستم قرار است همین حرف را بزند.اب دهانم را قورت دادم .نباید جلوی مهمان ها عکس العمل بدی نشان میدادم نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی میکردم لبخند را روی لبهایم حفظ کنم گفتم:مبارکه!
پدرم لبخند زد ولی صدای فریاد سارا ارامشی که سعی داشتم حفظش کنم را به هم ریخت!سارا با گریه گفت:میدونستم بالاخره این کارو میکنی!
بعد با گریه از ما دور شد و از پله ها بالا رفت!
همه ساکت شده بودند!چشمهایم را بستم نباید مهمانی را جلوی همه خراب میکردم پدرم مارا در برابر عمل انجام شده قرار داده بودو نمیتوانستیم کاری کنیم با لبخند رو به مهمان ها کردم و گفتم:معذرت میخوام!
بعد دست پدرم را گرفتم و گفتم:بیاین داخل!
دوباره همه چیز عادی شد عموها و عمه هایم دور پدرم را گرفته بودند تا به او تبریک بگویند.
نمیخواستم خودم دنبال سارا بروم چون حال خودم هم بدترمیشد از مهناز خواستم که بالا برود و مراقبش باشد !
گوشه ای ایستاده بودمو به پدرم نگاه میکردم . حتی قیافه ی ان زن را درست ندیده بودم. نمیدانم کجا و چطور با هم اشنا شده بودند؟یا این که کی ازدواج کردند؟چرا پدرم چیزی در این باره به من نگفته بود یعنی برایش مهم نبود؟نمیدانستم جواب سوال هایم را چطور باید بگیرم!
صدای زنگ در باعث شد به خودم بیایم بدون این که به اف اف نگاه کنم درحیاط را باز کردم و به سمت در ورودی سالن رفتم!
اقای کامران را دیدم که با یک دسته گل از پله ها بالا می امد ! حوصله ی این یکی را نداشتم کاش دعوتش نمیکردم .
از پله ها بالا امد استین لباسم را مرتب کردم وقتی مت و شلوار سرمه ای و پیراهن ابی اش را دیدم بیشتر حرصم گرفت چرا باید این لباسها را میپوشید! به من رسید او هم از این که مثل هم لباس پوشیده بودیم تعجب کرده بود سر تا پای من را نگاه کرد و روی صورتم ثابت شد وگفت:سلام! و دسته گل را به طرفم گرفت
گل را گرفتم و گفتم:سلام! ممنون زحمت کشیدیدین!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۸]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۷
لبخند کجی زد و گفت:خواهش میکنم این گلا رو دیدم یاد شما افتادم گفتم بخرمشون!
در دلم گفتم:منم خر شدم!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون لطف دارین! بفرمایید داخل!
بی حرکت سر جاش ایستاده بود و به من نگاه میکرد . با تعجب گفتم :چیزی شده؟
کامران:نه فقط داشتم به این فکر میکردم که خدا چه معاون زیبایی نصیبم کرده!
این بار دیگر سرخ شدم با این که میدانستم فقط خودشیرینی میکند ولی هر وقت کسی از من تعریف میکرد خجالت زده میشدم!سرم را پایین انداختم و گفتم:خجالتم ندین! بفرمایید داخل!دستش را به سمت در دراز کرد و گفت:خانوما مقدمن!
من:پس با اجازه!
وارد سالن شدم و به اشپز خانه رفتم ندیدم که اوکجا رفت پارچی را پر از اب کردم و دسته گل را در ان گذاشتم. گلهای رز صورتی و سفید من عاشق گل رز بودم!انها را بو کردم و روی میز گذاشتم و به کابینت تکیه دادم. نگاهی به گلها کردم و گفتم:کارشم خوب بلده!
دهنم را کج کردم و گفتم:داشتم به این فکر میکردم که خدا چه معاون زیبایی نصیبم کرده! اره جون عمت! به چشم تو همه دخترا خوشگلن!
از اشپز خانه بیرون امد نگاهی به اطراف کردم پدرم داشت با عمویم صحبت میکرد عمه هایم هم ارمغان خانوم را دوره کرده بودند خاله ام را دیدم که گوشه ای نشسته بود و با یکی خوش و بش میکرد برای او هم مهم نبود که به خواهرش بی حرمتی شده!
صدای پریا دختر عمویم را شنیدم که من را صدا میکرد:صوفی!
به سمت اوبرگشتم دیدم که کنار اقای کامران ایستاده برایم دست تکان داد که پیششان بروم!
با اکراه به سمتشان رفتم.
پریا رو به کامران کرد و گفت:بفرماییید اینم معاونتون!
با تعجب به پریا نگاه کردم پریا گفت:بابام نگفته بود چنین کارمندایی تو شرکت داره منم باید یه کاری اونجا دست و پا کنم!
اقای کامران با خنده گفت:میخواین بیاین پیش ما کار کنین؟
ابرویم را بالا بردم! پریا نگاهی به من کرد و گفت:نه دیگه من باید یه رئیس دیگه پیدا کنم!
بعد هر دو با هم خندیدند!
پریا رو به من کرد و گفت:چرا زودتر ما رو با اقای کامران اشنا نکردین؟
من:خب وقت نشد!الان که اشنا شدین!
پریا:اره! خیلی هم خوش حال شدم از اشناییشون!
کامران لبخندی به او زد و گفت:و صد البته منم خیلی خوشحال شدم!
پریا نگاه معنی داری به اوکرد چقدر زود مخش را زده بود.
اقای کامران نگاهی به من کرد وگفت:خواهرتون کجاست؟
من:حالش خوب نبود رفت اتاقش !
کامران:حیف شد دوست داشتم ببینمشون!
پریا:مگه شما سارا رو میشناسید؟
کامران:نه ولی عکسشونو تو اتاق صوفیا خانوم دیدم !
پریا:اها! خب پس بگو چرا دلتون میخواد ببینینش! فقط حواستون باشه کل پسرای فامیل روش حساسن زیادی باهاش صحبت نکنید اگه دیدینش!
چشم غره ای به پریا رفتم و گفتم:پریا!
پریا:منظور بدی نداشتم!
کامران:میدونم چون خواهر صوفاست خیلی هم زیباست و کشته مرده زیاد داره!
در دلم گفتم:خانومشم افتاد! چند دقیقه بعد مونه بهم بگه صوفی جون!
پریا نگاهی به اطراف کرد و یکدفعه چشمهایش برق زد فهمیدم امیر علی را دیده با عجله روبه ما کرد وگفت:من باید برم!
سرم را تکان دادم .
رو به اقای کامران کرد و گفت:با اجازه!
بعد خیلی سریع از ما دور شد!اقای کامران لبخندی زد و گفت:چی شد؟
من:هیچی !
اقای کامران او را با چشمهایش دنبال کرد و گفت:اها پس واسه اونه!
به پریا نگاه کردم داشت با امیر علی صحبت میکرد سرم را ه علامت مثبت تکان دادم و گفتم:بله!
صدای پدرم را شنیدم که داشت به ما نزدیک میشد :صوفی جان؟
به سمت او برگشتم داشت با ارمغان به سمت ما می امد! با ناراحتی نفس عمیقی کشیدم اقای کامران با صدای ارامی که پدرم متوجه نشود گفت:چیزی شده!
سرم را تکان دادم . با لبخند تصنعی زدم و به اندو نگاه کردم! پدرم رو به اقای کامران کرد و گفت:معرفی نمیکنی؟
خواستم چیزی بگویم که او خودش دستش را به سمت پدرم دراز کرد و گفت:من ارسلان کامران هستم مدیر دخترتون!
پدرم دست او را فشرد وگفت:خوشبختم!منم پدر صوفیا هستم!
یکدفعه ارمغان گفت:ارسلان؟!
ارسلان که تا ان لحظه متوجه او نشده بود نگاهی به او کرد و گفت:خاله! شما کی برگشتین؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۰۵]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۸
یکدیگر را در اغوش گرفتند. تازه فهمیدم چه خبر شده با حیرت به اندونگاه میکردم!
ارمغان:من امروز اومدم! رو به پدرم کرد و گفت:با همسرم!
لبخند روی لبهای پدرم نشست سعی کردم ارامشم را حفظ کنم از دست پدرم عصبانی بودم!
ارمغان با ذوق ادامه داد:تو اینجا چی کار میکنی؟
کامران با دست ب من اشاره کرد و گفت:من همکار دختر اقای خجستم!
بعد رو به پدرم کرد و گفت:بهتون تبریک میگم!
سرم را پایین انداختم!
کامران رو به خاله اش کرد و گفت:چرا به ما خبر ندادین؟من باید اینجوری بفهمم خاله؟
ارمغان:راستش قرار بود به کسی نگیم تا این که بیایم ایران راستش خبر نداشتم بهروز مهمونی گرفته!
دست پدرم را گرفت و گفت:غافل گیر شدم!
پدرم با لبخند گفت:منم همینو میخواستم!
دیگر نمیتوانستم تحملشان کنم گفتم:من میرم به مهناز خانوم بگم بیاد!
پدرم فهمید که ناراحت شدم گفت:صوفی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:بله؟
پدرم:سارا کجاست؟
پوزخندی زدم و گفتم:تو اتاقشه!
پدرم:پس صداش کن که بیاد!
من:میدونی که من بگم نمیاد!
بعد از انها دور شم همین طور که از پله ها بالا میرفتم با حرص گفتم:خدا جون دستت درد نکنه!
وارد اتاق سارا شدم سارا ومهناز خانم داشتند حرف میزدند!
من:اجازه ست؟سارا به من نگاه کرد مهناز خانم از جایش بلند شد .
روبه مهناز خانم کردم و گفتم:شما برین پایین!
مهناز سرش را تکان دادو پیشانی سارا بوسید و از اتاق بیرون رفت . رفتم و کنار سارا روی تخت نشستم! سرش را روی شانه ام گذاشت او را در اغوشگرفتم وگفتم:خوبی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:دلم واسه مامان تنگ شده!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:منم همین طور!
سارا:بابا حق نداشت این کارو بکنه!
من:دستم را روی شانه اش کشیدم و گفتم:میدونم!ولی الان کاری از دست ما بر نمیاد!
سارا با بغض گفت:حالا چی کار کنیم؟
من:هیچ! فقط خودتو عذاب نده !
سارا:نمیتونم!
من:میخوای مامانو ناراحت کنی؟
سارا:اگه اینجا بود ناراحت میشد!
من:اگه اینجا بود این اتفاقا نمی افتاد!
سارا من را بغل کرد و در حالی که گریه میکرد گفت:کاش بودش!
اشک در چشمهایم جمع شده بود میخواستم سارا را ارام کنم ولی نمیدانستم چطور!
در باز شد و پدرم وارد اتاق شد با دیدن ما سر جایش ایستاد و لبخند روی لبهایش خشک شد نگاهم را از او گرفتم و سارا را بیشتر در اغوشم فشردم!
پدرم گفت:صوفی میشه تنهامون بذاری؟
با تردید نگاهش کردم سارا خودش را از اغوشم بیرون کشید و گفت:نمیخوام باهاش حرف بزنم!
پدرم با لحن جدی تری گفت:صوفی برو بیرون!
با حرص نگاهش کردم و گفتم:باشه فقط یه لحظه با من بیاین میخوام یه چیزی رو بتون بگم!
سارا را بوسیدم از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم پدرم دنبالم امد در اتاق را بستم و به پدرم خیره شدم. انتظار عصبانیتم را نداشت. گفتم:واسم مهم نیست چی کار کردین و چرا ؟فقط میخوام اینو بهتون بگم که سارا حال روحی خوبی نداره اگه چیزیش بشه مقصر شمایید!
بعد با اخم نگاهی به او کردم و از راهرو بیرون رفتم.
داشتم از پله ا پایین می امدم که اقای کامران روبه رویم ظاهر شد.
کامران:صوفیا؟
چشمهایم را با حرص بستم!با این اتفاقی که افتاده بود نمیتوانستم از دستش خلاص بشوم.
گفتم:اقای کامران من کار دارم.
راهم را سد کرد و گفت:ارسلان!
ابرو هایم را بالا بردم و سرم را تکان دادم!
لبخندی زد و گفت:ما دیگه فامیلیم ارسلان صدام کن!
من:ببینید شاید خاله ی شما با بابای من ازدواج کرده باشه ولی من با شما هنوزم هیچ نسبتی ندارم!
پوزخندی زد و گفت:چرا اینقدر بد اخلاقی؟
من:دلیلی واسه خوش اخلاقی نمیبینم!
صورتش را کج کرد و به من خیره شد سرم را پایین انداختم و با عصبانیت او را کنار زدم و به اشپزخانه رفتم.
مهناز خانم داشت میوه ها را در ظرف میچید با دیدن من با تعجب گفت:چی شده؟
پارچ اب را برداشتم و بدون این که لیوان بردارم ان را سر کشیدم و با حرص گفتم:شورشو در اوردن!
مهناز :چی شد یه دفعه ؟
دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:این مهمونی کی تموم میشه؟
مهناز خانم با تعجب به من خیره شده بود نگاهی به او کردم و با نا امیدی گفتم:ببخشید!
مهناز :سارا اومد پایین؟
روی صندلی نشستم و گفتم:نه! بابا داره باهاش حرف میزنه.
مهناز :تو چرا اینقدر عصبانی؟
من:نباید باشم؟
به صندلی تکیه دادم وگفتم:نمیدونم چرا همه چیز اینجوری داره به هم میریزه؟!
مهناز کنارم نشست و گفت:حتما یه حکمتی داره!
من:خسته شدم از این حکمتای بی سر و ته!
مهناز خانم دستش را روی شانه من گذاشت و گفت:تحمل کن عزیزم ! میدونم سخته ولی الان سارا فقط تورو داره.
با نگرانی به چشمهای مهناز خانم نگاه کردم و گفتم:میترسم نتونم تحمل کنم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۰۶]
مهناز :من تورومیشناسم !
نفس عمیقی کشیدم و به گلهایی که روی میز بود نگاه کردم و گفتم:نمیدونم!
تمام مدت در اشپز خانه بودم فقط برای شام از انجا بیرون رفتم ساعت ۱۱ بود که الاخره مهمان ها رفتند. سارا اصلا از اتاقش بیرون نیامدم. نمیدانستم بین او و پدرم چه حرفهایی رد و بدل شد. با این که میدانستم که سارا ان شب فشار زیادی را تحمل کرده بود ولی خوشحال بودم که حالش بد نشده!
برای این که با پدرم رو به رو نشوم قبل از این که همه ی مهمان ها بروند به اتاقم رفتم و در را قفل کردم پدرم چند با پشت در امد ولی فکر کرد که خوابیده ام و رفت.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۳۵]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۹
صدای ضربه هایی که به در اتاقم میخورد از خواب بیدارم کرد.بی حوصله از جایم بلند شدم . شب قبل خوب نخوابیده بودم گردنم درد گرفته بود روی تخت نشستم دوباره صدا بلند شد . با صدای دو رگه ایی گفتم:اه دو دقیقه صبر کن!
همان طور که دستم به گردنم بود از جایم بلند شدم و در را باز کردم پدرم پشت در بود. در را باز گذاشتم و در حالی که به سمت کمد میرفتم گفتم:صبح به خیر!
پدرم وارد اتاق شد و گقت:صبح به خیر!
در کمد را باز کردم و برس را برداشتم و از اینه روی در کمد به پدرم نگاه کردم رو تخت نشست و گفت:ساعت ۱۰ و نیمه!
کش موهایم را باز کردم و گفتم:خسته بودم!
پدرم:بیا بشین کارت دارم!
خودم را مشغول شانه کردن موهایم کردم وگفتم:گوش میدم!
پدرم:هیچ معلومه شما دوتا چتون شده؟
موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم و رو به پدرم کردم و با پوزخند گفتم:شما نمیدونین؟
پدرم:به خاطر ارمغان؟
من:به نظرتون دلیل دیگه ایی داره؟
پدرم:من به اندازه کافی صبرکردم فکر نمیکنی حق داشتم؟
من:مسئله این نیست که چرا اینکارو کردین مسئله اینه که اونقدر براتون مهم نبودیم که بخواین ما روهم در جریان بذارین!
پدرم:برای همینه که الان اینجام که به شما هم خبر داده باشم!
به در کمد تکیه دادم و به عکس مادرم خیره شدم وگفتم:حالا؟به نظرتون یه کم دیر نیست؟
پدرم عکس مادرم را برداشت و گفت:شماها واسه من خیلی با ارزشید!
من:هه! اره خیلی!
پدرم:باور نمیکنی؟
در دلم گفتم:به هیچ وجه باور نمیکنم! اگر خبر ازدواجش را زودتر به ما میداد مطمئنا اینقدر از کارش عصبی نمیشدم.حس تنفری که پیدا کرده بودم ازارم میداد . گفتم:بهتره این بحثو تمومش کنیم!
پدرم:این موضوع باید حل بشه!
من:این موضوع حل نمیشه گذشته از اون موضوع مهمتری هست که باید بدونی!
پدرم:درباره سارا؟
من:چیزی بهش گفتی؟
پدرم:اینطور که من فهمیدم خودش چیزی نمیدونه!
روی صندلی نشستم و گفتم:اون مریضه! ازتون خواستم بیای که اینو بگم !
پدرم:من متوجه نمیشم چطور مریضه ولی خودش نمیدونه!
من: اون بیماری روانی داره!
چشمهایش گرد شد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:وشما تو بدترین شرایط یه نفرو اوردی که به شدت باعث ازار سارا میشه.
پدرم:چرا این حرفو میزنی؟
من:سارا چند شخصیتی شده!
پدرم:چی؟
من:میخوای بگی نمیدونی چیه؟
پدرم با ناباوری گفت:چطور ممکنه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:احتمالا کمبود محبت!
پدرم سرش را با تاسف تکان داد!
من:اره نبایدم باور کنی شما چی میدونی؟ هیچوقت نبودی که بدونی!
پدرم:من واسه شما کم گذاشتم؟
من:از نظر مالی نه!
پدرم:کافی نبوده؟
من:بهتره این بحث مزخرفو درباره خودتون بذارین کنار.سارا بیدار شده؟
پدرم:مثله این که صبح زود از خونه رفته بیرون!
از جایم بلند شدم با نگرانی گفتم:کجا با کی؟
پدرم از جایش بلند شد و گفت:چیه؟
من:ممکنه….شاید…..اگه بلایی سرش بیاد چی؟
به سمت میز رفتم و موبایلم را برداشتم با عجله شماره ی سارا را گرفتم بعد از چند بوق طولانی جواب داد:الو؟
نفس عمیقی کشیدم و به پدرم نگاه کردم.
من:الو؟سارا؟
_:سلام! جونم کاری داشتی؟
مطمئن شدم که حالش خوب است لبخندی به لبم نشست. گفتم:تو کجایی؟
_:کوه! با بچه ها صبح اومدم!
من:نباید خبر میدادی؟
_:همه خواب بودن خب! به مهناز خانم که گفتم!
من:هووووففف! سر به هوا! باید به خودم میگفتی.
_:حالا چرا اینقد نگران شدی بار اولم نیست!
در دلم میگم:خودت خبر نداری چرا اینقدر نگرانم!
من:اخه تو اعصابت خورد بود گفتم…..
وسط حرفم پرید و گفت:نترس خودکشی نکردم!
خندیدم و گفتم:دیوونه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۳۶]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۰
:خب دیگه من برم بچه ها منتظرن ! بعد از ناهار خونم. بوس بوس!
من:مراقب خودت باش
_:باااااشه!
من:خوش بگذره!
_:بای بای!
من:خداحافظ!
گوشی را قطع کردم پدرم گفت:کجاست؟
من:مهمه؟
پدرم:دیگه داری از حد خودت میگذری!
من:هه!بابا بس کن!نذار حرفایی که این همه وقت مونده رو یه جا بریزم بیرون.
پدرم:هنوز بچه ایی !فکر کردم دیگه عاقل شدی. این همه سال زندگیمو گذاشتم واستون این اخر عمی یه همدم پیدا کردم اونوقت شما ها…
من:میدونی مشکل تو همینه اینه که نمیفهمی واسه چی همه چیز ریخته به هم! مشکل ارمغان یا هر زن دیگه ایی نیست.این قسمتی از زندگی شماست که مال خودتونه ولی…
پدرم از کوره در رفت:ولی چی؟به جای یه استقبال گرم از دیروز اعصابمو ریختین به هم جلوی ارمغان ابرومو بردین. حداقل چند روز ابرو داری میکردین!
من:اون زنته حق داره بدونه چه جور اخلاقی داری!
با صدای بلندی گفت:بس کن!
من:نمیخوام بس کنم! این همه سال دهنمو بستم که چی؟که یه روز بیای و این رفتارو بکنی؟
پدرم:من هنوز باباتم با من درست صحبت کن صوفیا!
من:چه جالب اسم خودتومیذاری بابا؟یه بابای بی خیال و بی مسئولیت ؟بابایی که وقتی بچه هاش بیشتر از همه بهش نیاز داشتن ولشون میکنه و میره دنبال کاراش؟
پدرم:اگه من کار نمیکردم وضع شماها حالا اینجوری نبود!
من:مشکل تو اینه که فکر میکنی همه چیز پوله!میدونی ما قبل از این که بدون مادرمون بزرگ بشیم بدون پدرمون بزرگ شدیم.این همه سال ازمون یه ذره محبت پدری رو دریغ کردی که واسمون پول جور کنی؟که تو رفاه بزرگ شیم؟این همه پول به چه دردی میخوره وقتی یه بار معنی اسم پدرو واقعا نچشیدیدم؟بابا مسئول بیماری سارا شمایی حالا برو با پولت درمانش کن…..با فریاد گفتم:برو خواهرمو خوب کن!
خودم را تخلیه کرده بودم ولی هنوز عصبی بودم . در حالی که اشک از چشمهایم سرازیر شده بود از اتاق بیرون دویدم و به حیاط رفتم!
@nazkhatoonstory