رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۴۱تا۵۰ 

فهرست مطالب

به خاطر خواهرم نیلوفر.ن رمان آنلاین داستان واقعی داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۴۱تا۵۰ 

رمان:به خاطر خواهرم

نویسنده:نیلوفر.ن

#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۱

سرش را کج کرد و گفت:خب با هم بیاین! دخترای دیگه فامیلم هستن تنها که نمیخوام ببرمتون!
به تندی نفسم را بیرون دادم .و گفتم:عمرا با تو بیام مسافرت!
میخواستم از اتاقش بیرون بروم ولی فکر سارا مانعم میشد.سرم را پایین گرفته بودم و حرفی نمیزدم. زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:میتونستم بیشتر از اینا ازت بخوتم!
میدانستم بهانه ایی دستش داده ام تا مجبورم کند حرفهایش را قبول کنم ولی چاره دیگری نداشتم.
عاجزانه نگاهش کردم و گفتم:باشه!
پیروزمندانه گفت:خوبه!خودم به بابات خبر میدم و میام دنبالتون.
با عصبانیت دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم:قول دادی بهش نگی!
لبخندی زد و گفت:قول مردونه!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:من دیگه میرم!
وقتی داشتم از اتاق خارج میشدم گفت:خدافظ عزیزم میبینمت.
زیر لب گفتم:خفه شو!
و محکم در را به هم کوبیدم.

سوار ماشین شدم! از این که پیشنهادش را قبول کردم پشیمان شده بودم. نمیخواستم کسی متوجه وضعیتی که سارا دارد بشود اما اگر با ارسلان میرفتیم حتما کسانی که می امدند متوجه میشدند از طرفی مطمئن بودم اگر به فربد بگویم حتما مخالفت میکند ولی از این که سارا موضوع را بفهمد بیشتر میترسیدم!

ساعت ۵ بود . داشتیم با سارا درباره یکی از دوستانش صحبت میکردیم هنوز درباره ارسلان چیزی به سارا نگفته بودم. صدای زنگ تلفن در اتاق نشیمن پیچید! مهناز خانم داشت از اشپزخانه بیرون می امد که از جایم بلند شدم و گفتم جواب میدم!
به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم:الو؟
_:سلام صوفیا جان!
من:سلام ارمغان خانم خوبین؟
_:مرسی عزیزم تو چطوری؟
لحنش خیلی صمیمی بود . گفتم:کاری داشتین؟
_:اره عزیزم پدرت باهات کار داره ولی قبلش من میخواستم ازت تشکر کنم!
من:از چه بابت؟
_:ارسلان واقعا پسر خوبیه انتخابت تکه عزیزم!
با تعجب گفتم:چی؟
_:خجالت نکش ارسلان همه چیزو بهمون گفت!گوشی رو میدم به پدرت!
قبل از که بتوانم حرفی بزنم صدای پدرم در گوشم پیچید:سلام!
من:سلام بابا! ارمغان چی میگه؟
_:ارسلان زنگ زد اینجا موضوعو به ما گفت!
با تعجب گفتم:چه موضوعی؟
_:مگه نمیخواین با هم برین شمال؟
من:واسه این موضوع اینقد ارمغان ذوق کرده؟من به خاطر سارا بود که قبول کردم دکتر گفت اون به ارامش نیاز داره۱
_:کار خوبی کردی دخترم با این تصمیم سارا هم خوشحال میشه!
من:میدونم! امیدوارم بتونه بهش کمک کنه!
_:خوشحالی و شادی معلومه که رو روحیش اثر میذاره!خب بگم که اجازه از من صادره به ارسلانم گفتم!
با ناراحتی گفتم:باشه!ممنون!
_:خواهش میکنم عزیزم! تا باشه از این مسائل! ارسلان گفت که خواستی خودش بهم بگه البته اگرم خودت میگفتی من مخالفتی نمیکردم!
چقدر پر رو بود معلوم نبود چه اراجیفی تحویل پدرم داده وقتی خودم به رفتن به این مسافرت راغب نبودم چطور از ارسلان میخواستم که به جای خودم از پدرم اجازه بگیرد!
با حرص گفتم:باشه ممنون!راستی به ارمغان بگو من کسی رو انتخاب نکردم!
پدرم با خنده گفت:باشه باشه میگم دیگه از این حرفا نزنه!خب دیگه کاری نداری؟
من:نه خدافظ!
_:خدا نگهدار دخترم!
گوشی را قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۳]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۲
سارا به سمتم برگشت و گفت:کی بود؟
من:بابا!ارسلان دعوتمون کرده چند روزی بریم شمال!
سارا دستهایش را به هم زد و گفت:چقد این پسر باحاله!
من:اره؟؟؟
سارا:نه! دکی رو بیشتر دوس دارم! این یکی مال توئه من حق ندارم بهش نزدیک شم!همو جور که تو نباید به دکی نزدیک شی!
نگاهم را از او گرفتم.و گفتم:خب اینم از مسافرت!
سارا با ذوق گفت:اره! خیلی خوب شد…

 

زیپ چمدان را کشیدم و ان را برداشتم . کلاه و شالم را مرتب کردم و از اتاق بیرون امدم. ارسلان و سارا دم در ایستاده بودند .سارا داشت ریز ریز میخندید با دیدن من جلوی دهانش را گرفت.
ارسلان نگاهی به من کرد و گفت:خیلی طولش دادی ولی به خوشگل شدنت می ارزید!موهایم را بیشتر زیر کلاهم کشیدم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:خب بریم دیگه!
ارسلان چمدانم را از دستم گرفت مهناز خودش را به در رساند و گفت:دارین میرین؟
به سمتش برگشتم و گفتم:بله دیگه داریم میریم!
من من را در اغوش گرفت و گفت:مراقب خودت و خواهرت باش!
من:چشم شمام مراقب خودتون باشید!
گونه ام را بوسید و گفت:مواظب باش زیاد طرف اب نرو هوا سرده امکان داره اونجا بارون بیاد لباس گرم با خودت بردی؟
من:بردم!نگران نباشید!
من را رها کرد و گفت به سلامت بعد به سمت سارا رفت و او را هم بغل کرد سارا هم محکم او را در اغوش گرفت .مهناز او را بوسید و گفت:قربونت برم مراقب باش!
بعد رو به ارسلان کرد و گفت:دخترامو به تو سپردم اقا ارسلان!
پوزخند زدم. ارسلان به سمت مهناز برگشت و گفت:مثه دوتا چشمام مراقبشونم!بعد رو به ما کرد و گفت:بریم دیگه به بچه ها قول داده بودم تا قبل ناهار برسیم.
ارسلان داشت چمدان ها را در صندوق عقب میگذاشت خواستم صندلی عقب سوار شوم که سارا مانعم شد و گفت:تو برو جلو!
با اخم گفتم:واسه چی؟خودت برو!
سارا صدایش را پایین اورد و گفت:اهه! برو میگم!
خودش در را برایم باز کرد و مجبورم کرد تا بشینم!
و خودم هم عقب نشست. این طور که معلوم بود همه طرف ارسلان بودند حتی سارا .
ارسلان سوار شد به من نگاهی کرد و به سارا لبخند زد و ماشین را روشن کرد .صورتم را به شیشه تکیه دادم. ارسلان صدای اهنگ را زیاد کرد.

چقدر این لحظه هایی که حواست نیست نفس گیره
همینجور پیش بری یه روز همه چی مون به باد میره
حواست نیست به رویایی که از هم داره می پاشه
بذار این زندگی یه روز شبیه زندگی باشه
یکم جاتو عوض کن که شاید بهتر منو دیدی
خودتو جای من فرض کن شاید حالمو فهمیدی
بذار محدود بشم با تو به چیزایی که دوست دارم
من از هرچیزی غیر از تو به حد مرگ بیزارم
بذرا این زندگی با تو از این حال و هوا دور شه
دلم خوش باشه که زنده ام،دلم یه ذره مغرور شه
شبا از فرط تنهایی به دلتنگی گرفتارم
روزام غرق تشویشم،عجب روز وشبی دارم
یکم جاتو عوض کن که شاید بهتر منو دیدی
خودتو جای من فرض کن شاید حالمو فهمیدی
دارم از زندگی می گم، نه یه سال و نه یه هفته
می ترسم روزی برگردی که هستی مون به باد رفته

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه کمش کنی؟
ارسلان شانه هایش را بالا انداخت و صدای اهنگ را قطع کرد سارا به شانه ام کوبید و گفت:بی احساس داریم گوش میدیم خب!
به سمتش برگشتم و گفتم:سرم درد گرفت خب!
سارا زبانش را در اورد و گفت:از بس بس اعصابی!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۴]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۳

 

ارسلان:تایید میکنم!
سارا چشمکی زد و گفت:ایول! چشم غره ای به ارسلان رفتم و گوشهایم را گرفتم و گفتم:حالا هر چی میخواین گوش کنین
سارا از پشت دستهایم را گرفت و از روی گوشم پایین اورد و گفت:باشه بابا اهنگ نمیذاریم!
سرم را به صندلی تکیه دادم!و گفتم:خیلیم ممنون!
ارسلان نیم نگاهی به من کرد و گفت:خب حالا اهنگ گوش ندیم چی کار کنیم؟
شانه هایم را بالا انداختم!
سارا سرش را از بین دوتا صندلی جلو اورد و گفت:یه چیزی بخر بخوریم!
ارسلان با خنده گفت:بذار از شهر بریم بیرون!
سارا اخمی کرد و گفت:گشمنه خب!
ارسلان به جلوی پای من اشاره کرد و گفت:فکر کنم اونجا یه چیزی باشه !
جلوی پایم را نگاه کردم سبدی که انجا بود را برداشتم و روی پایم گذاشتم و درش را باز کردم. جالب بود فکر نمیکردم پسر ها هم با خودشان برای مسافرت میوه و خوراکی بردارند! داخل ان را نگاه کردم و گفتم:اینجا پرتقال هست!سیب هست! نون و پنیر هست!دیگهه……
ارسلان :پسته و گردو هم هست!
به او نگاه کردم و ابرویم را بالا برم و گفتم:خودت اینا رو گذاشتی یا مامانت!
لبخندی زد و گفت:مامانم که بیچاره ۲۴ ساعت دستش به بابام بنده!
من:تو چی؟
ارسلان:من چی؟
من:واسه بابات کاری کردی؟
انگار ا حرفم ناراحت شد . گفت:هر کاری تونستم کردم ول نمیتونم همش پیشش باشم!
سارا برای این که جو را برگرداند گفت:من پسته میخورم!
پسته ها را بیرون اوردم و به دستش دادم.
ارسلان اهی کشید و بی صدا به رانندگی ادامه داد.

ساعت ۲ بود که رسیدیم! ارسلان رو به روی یک ویلا با در زرد رنگ نگه داشت چند با بوق زد بالاخره در باز شد. منظره ی دریا اولین چیزی بود که به چشمم خورد.نگاهی به اطراف کردم . ارسلان وارد ویلا شد. چند دختر و پسر جوان از در ویلا بیرون امدند.
یکی از پسر ها جلو امد ارسلان پیدا شد و رو به ما گفت:بفرمایید! همران با سارا از ماشین پیاده شدیم ارسلان با ان پسر دست داد. او گفت:کلی منتظر بودیم ناهار یخ کرد به خدا!
هوا سرد بود دستهایم را توی جیبم فرو کردم و خودم را جمع کردم.
ارسلان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:شرمنده!
بعد به منو سارا اشاره کرد و گفت:صوفیا و سارا!
دختر اقای خجسته شوهر خالم!
پسر به ما نگاه کردنگاهش روی سارا ثابت ماند و گفت:خوشبختم!
سارا لبخندی زد و گفت:منم همین طور!

دست هایش را جمع کردو گفت:بفرمایید داخل! هوا امروز خیلی سرد شده!
ارسلان:بریم من بعد چمدونا رو میارم!
سارا به دنبال ارسلان به راه افتاد من هم پشت سر او.دلهره عجیبی داشتم حس میکردم قرار است اتفاق بدی بیفتد!

همین که وارد شدیم دختری با دوربین راهمان را سد کرد! از این کار متنفر بودم. اول از همه سمت پسری همراهمان بود رفت و گفت:علی رفت با مهمونا اومد!
پسر دستی برایش تکان داد و گفت:بله! ببین چه مهمونای گلی هم اوردم!
بعد دوربین را سمت ارسلان گرفت دستم را دور بازوی سارا حلقه کردم . دختر با ذوق گفت:اینم خوشتیپ فامیل! خوبی اقا ارسلان؟
ارسلان لبخندی زد و گفت:نکن دیوونه اینو ببر کنار!
دختر با سماجت دوربین را جلوی ارسلان نگه داشت و گفت:حالا خودتو نگیر دوربعد دوربین را به سمت منو سارا گرفت! اخم کردم گفت:این دوتا خانوم خوشگلم مهمونای ویژمونن!معرفی نمیکنین؟
سارا با خنده گفت:من سارام.
دخترش رو به من کرد و گفت:و شما؟
با بی حوصلگی گفتم؟:صوفیا!
دوربین را بست و دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:من فربیام!
با او دست دادم و گفتم:خوشبختم!
سارا هم با او دست داد و گفت:خیلیل کارت قشنگه خوشم اومد!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۴]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۴

 

به کاناپه روبه رویم نگاه کردم روی میز کباب و جوجه گذاشته بودند ۳ تا دختر و۳تا پسر دیگر هم انجا نشسته بودند و مارا نگاه میکردند. ارسلان جلو رفت و گفت:سلام!بچه ها معرفی میکنم به من اشاره کرد و گفت:صوفیا خانم!
و بعد دستش را به سمت سارا برد و گفت:ایشونم سارا خواهرشون!
فریبا دستش را روی شانه من گذاشت و گفت:صوفیا جون انگار خیلی غریبی میکنی! ما همه هم سنیم کم کم اشنا میشی!
راست میگفت همه برایم غریب بودند اصلا دوست نداشتم در چنین موقعیت های قرار بگیرم.
دستم را گرفت و گفت بیا بشین پیش خودم!
برای منو سارا جا باز کردند . هنوز با حالت گنگی به بقیه نگاه میکردم سارا خیلی زود با همه گرم گرفت.
فریبا لقمه ایی را جلویم گرفت وگفت:بفرماید!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون!
علی نگاهی به من کرد و گفت:ارسلان؟
ارسلان به سمت او برگشت. علی به من اشاره کرد و گفت:صوفیا خانم مثه این که حالش خوب نیس!
ارسلان به من نگاه کرد.سرم را به علامت منفی تکان دادم!
فریبا رو به علی کرد و با اخم گفت تو فکر زنت نیستی اونوقت میگی صوفیا حالش خوب نیس؟
علی سرش را خم کرد و گفت:شما سرور مایید!
سارا به ارنج به بازوی فریبا زد و گفت:شوهرته؟
فریبا :اره!بهش نمیاد!
سارا با ذوق گفت:به هیچکدومتون نمیاد!
فریبا:ببینم نکنه فکر کردی مسافرت مجردیه!
سارا ابرویش را بالا انداخت و گفت:نیست؟
ارسلان:سارااا اخه من شماها رو میارم همچین جایی؟
سارا شانه هایش را بالا انداخت!
فربیا به دختر بلوند و پسری که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت:اون سحره اونم امیر نامزدشه! یعنی دوران عقدشونه!دختر با خجالت زیر چشمی به نامزدش نگاه کرد.
بعد به دوتا پسری که روی زمین نشسته بودند اشاره کرد و گفت:اون شاهینه اونم نازنین!و به دختر نسبتا درشتی که کنار ارسلان نشسته بود اشاره کرد.
نازنین برایم دست تکان دادو گفت:همسر شاهین!
بعد به پسری که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت:اینم ایمان! اوشون هم که نشسته کنارش طناز ایشالا قراره هفته دیگه عروسی و عقدشونو یه جا بگیرن!
سارا با ناراحتی گفت:اینجوری که ما میشیم مجردای گروه!
شاهین رو به ارسلان کرد و گفت:والا ما مجردم زیاد داریم تو فامیل نمیخواستیم کسی رو بیاریم ولی ارسلان حسابش جداس!
ارسلان خندید و چشمکی زد که از چشمم دور نماند حالا بیشتر از قبل احساس غریبی میکردم.سارا لیوان نوشابه را برداشت و گفت:البته از یه نظرم خوبه ها!دیگه کسی بهمون نظر نداره! بعد به من نگاه کرد و گفت:البته به من!
همه خندیدند .منظور سارا این بود که منو ارسلان با همیم! اعصابم خورد شده بود. لبخندی زدم از جایم بلند شدم و گفتم:من دیگه نمیخورم ممنون!
همین طور که به سمت در میرفتم صدایشان را شنیدم که از رفتارم گله میکردند از ویلا بیرون امدم و روی صندلی نشستم!هوا سرد بود دستهایم را مشت کردم و ریز شالم بردم . کاش فربد اینجا بود. گوشی ام را از جیبم بیرون اوردم و برایش اس ام اس دادم ولی جوابم را نداد به احتمال زیاد مریض داشت!
چشمهایم را بستم صدای دریا هم اعصابم را به هم میریخت !
کم کم داشت خوابم میبرد که صدای ظریف فریبا باعث شد چشمهایم را باز کنم از فاصله یک متری من ایستاده بود و داشت فیلم میگرفت! لبخندی زد و گفت:این صوفیا خانومه که چشماشو باز کرد.
دستم را جلوی صورتم گرفتم و گفتم:من خستم میشه فیلم نگیری؟
فریبا دستم را گرفت و پایین اورد و گفت:اره جون خودت!خسته ایی یا ناراحت؟
من:خسته!
فریبا:بابا لوس نشو!میدونم غریبه ایی ولی خواهرتو نیگا کن!نکنه واسه این که خوشگل فامیل ما نامزدته اینقد خودتو میگیری؟
با تعجب گفتم:چی؟
فریبا چشمکی زد و گفت:با این که همه چی زود پیش رفته ولی ما خبر داریم تو و ارسلان نامزدید!
سرم را تکان دادم و گفتم:نه داری….
صدای ارسلان را از پشت سرم شنیدم:اذیتش نکن!
با عصبانیت به سمتش برگشتم فریبا دوربین را به سمت ارسلان گرفت و گفت:به به صاحبش اومد!
ارسلان دوربین را از دست او قاپید و خاموشش کرد.رویم را از انها برگرداندم و با عصبانیت نفسم را بیرون دادم. فریبا شاکی شد و گفت:چرا فیلمو خراب میکنی؟
ارسلان:یه دقیقه اینو بذار کنار چی میشه؟
فریبا:بدش من!
ارسلان:نوچ!
گفتم:وای!
فریبا:بده من اینو برو به خانومت برس معلوم نیس چی بهش گفتی اینقد عصبیه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۵]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۵

 

ارسلان :بگیر اینو برو تو کسی نیاد تا حال صوفی که خوب شد با هم بیایم!
فریبا:چشم قربان!امری باشه؟!
ارسلان:برو!
دست به سینه نشسته بودم فریبا رفت. ارسلان سرش را جلو اورد و گفت:چته؟
اخم کردم جوابش را ندادم!
کنار صندلی ام دو زانو روی زمین نشست و گفت:اگه میخواستم اینجوری بیای مسافرت راهای دیگم بلد بودم!
با حرص گفتم:اگه میدونستم بدون اطلاع خودم نامزدت شدم عمرا می اومدم اینجا!
ارسلان:خوب بلدی قایمکی به عشق خواهرت اس بدی!بعد بلد نیستی یه ذره این قیافه درهمتو درست کنی؟
عشق خواهرت؟من و فربد همدیگر را دوست داشتیم چطور میتوانست چنین حرفی بزند؟!
با حرص به چشمانش خیره شدم و گفت:اون عشق منه !
ارسلان پوزخندی زد و گفت:گوشیتو بده به من؟!
دستم را روی جیبم گذاشتم و گفتم:که چی بشه؟
ارسلان:اگه میخوای سارا بفهمه بذار پیش خودت بمونه و اگر نه تا وقتی اینجایی باید این گوشی دست من باشه!
من:داری از چیزی که ازت خواستم سو استفاده میکنی؟!
ارسلان:حالا که من رازتو میدونم و هر کاری هم بخوام میکنم! میدیش یا نه!
بغض گلویم را گرفته بود گفتم:نه!
ارسلان با اخم گفت:بعدا ازم گله نکنی!
اشک در چشمهایم جمع شده بود گوشی را در اوردم و جلویش گرفتم و گفتم:این اخریشه!
ارسلان گوشی را از من گرفت و در جیبش گذاشت و گفت:تا وقتی اینجایی نامزد منی! واسه من این اخریشه یادت باشه!
بغضم را فرو دادم و با چشمهای پر از اشکم به او خیره شدم و گفتم:ازت متنفرم!
پوزخندی زد و گفت:ولی فعلا کاری از دستت ساخته نیس! حداقل واسه یه هفته!
دستم را گرفت و گفت:خب عزیزم اشکاتو پاک کن تا بریم تو بقیه منتظرن!
دستم را از دستش بیرون کشیدم و دنبالش به راه افتادم

 

ارسلان با لبخند وارد شد و گفت:اینم صوفیا خانم! دیگه کسی گله نکنه ها!
همه برایم دست زدند! لبخند تصنعی زدم و گفتم:ببخشید اگه ناراحتتون کردم! سرم درد میگرد!
نازنین چشمکی زد و گفت:اشکالی نداره عزیزم پیش میاد دیگه!
سارا نشسته بود و با طناز حرف میزد گفت:این خواهر من یه کم اعصابش خورده ولی خیلی ماهه!
ارسلان دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:راست میگه!
به بهانه نامزدی حالا هر کاری دلش میخواست میکرد من هم جلوی بقیه نمیتوانستم کاری کنم.
لبخندی به من زد و گفت:با سارا و یکی از بچه ها برین بالا اتاقتونو انتخاب کنین تا من وسایلتونو بیارم!
فریبا جلو امد و گفت:من نشونتون میدم!
سارا از جایش بلند شد. همراه با فریبا به طبقه ی دوم رفتیم!
حدود ۸ تا اتاق طبقه ی بالا بود که چهارتا را بقیه گرفته بودند . فریبا اتاقهای خالی را نشانمان داد دوتا با تخت دونفره و دو تا هم یک نفره!
بعد از اخرین اتاق سارا گفت:میشه من اتاق تکی داشته باشم؟
من با تردید گفتم:مطمئنی؟
سارا سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:اینجوری راحت ترم!اگه حالم بد شد که مشخصه!
بعد رو به فریبا کرد و گفت:یادت نره اگه چیز مشکوکی دیدی فیلم بگیریا!
فریبا سرش را تکان داد و گفت:باشه!
گفتم:بهشون گفتی؟
سارا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:یه هفته کم نیست نمیگفتم بالاخره خودشون که میدیدن!
من:اوهوم!
به فریبا نگاه کردم لبخندی زد و گفت:خب تو چی؟با ارسلان تو یه اتاق؟
من:نه نه!اتاق جدا!
فریبا لبخندی زد و گفت:از ارسلان بعیده دیگه نامزدش بره تو یه اتاق جدا!
با تعجب گفتم:چطور؟
فریبا کمی فکر کرد و گفت:هیچی همین جوری! مطمئن بودم حتما چیزی از ارسلان دیده بود که این حرف را میزد!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۶]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۶

برای این که موضوعذ را کش ندهم به سارا گفت:کدوم اتاقو میخوای؟
سارا:همون دو نفره رو به دریاهه!
فریبا:باشه!
گفتم:منم همین اتاق واسم خوبه!
فریبا:خوبه!
سارا از اتاق بیرون امد و گفت:ماشالا به این زور!
سرم را از اتاق بیرون اوردم ارسلان ساک سارا را بغل گرفته بود و چمدان من را با دست گرفته بود و کوله پشتی هم روی دوشش بود به سمت ما امد و انها را زمین گذاشت و گفت:انتخاب کردین؟
سارا ساکش را به دست گرفت و گفت:اتاق من اون طرف راهروئه!
ارسلان رو به فریبا کرد و گفت:اتاق ما کجاس؟
فریبا به من اشاره کرد و گفت:صوفی گفت اتاق جدا میخواین!
ارسلان نگاهی به من کرد و با شیطنت گفت:نه!!نیس اولین باره که با هم مسافرت میایم صوفی اخلاق منو نمیدونه!
فریبا با خنده گفت:گفتم از تو بعیده!
ارسلان:دیگه این چیزا خصوصیه بدو برو پیش شوهرت دختر بد!
فریبا اخمی کرد و گفت:اتاق رو به رویی دو نفرس!
بعد از به سمت راه رو رفت! سارا به من چشمکی زد و ساکش را برداشتو رفت!
احساس تنهایی شدیدی میکردم. نمیتوانستم با ارسلان در یک اتاق بمانم حتی یک درصد هم به او اعتماد نداشتم!
سرم را پایین انداختم و گفتم:چمدونمو بده برم تو اتاقم!
ارسلان در اتاق رو به رویی را باز کرد و چمدانم را به داخل اتاق هول داد و گفت:اگه میخوای بیا از این اتاق ببرش!
با حرص نگاهش کردم و گفتم:اصلا نمیخوامش!
به داخل اتاق رفتم و در را بستم نمیدانستم باید چه کاری انجام بدهم هیچکس من را درک نمیکرد خودم هم نمیتوانتستم حرفی بزنم!
به سمت تخت رفتم ارسلان در اتاق را باز کرد و گفت:این اتاقو بیشتر دوست داری!
نگاهش کردم!
لبخندی زد و گفت:اگه اینجا راحت تری بگو من مشکلی ندارم!
با تردید سرم را به علامت مثبت تکان دادم!
وارد اتاق شد و گفت:باشه ولی یه ذره مشکله چون ما دو نفریم و این اتاق تختش یه نفرس!
من:نکنه فکر کردی من با تو تو یه اتاق میمونم؟
ارسلان چشمکی زد و گفت:نکنه فکر کردی من نامزدمو تنها میذارم!
پوزخندی زدم و گفتم:مثه این که باورت شده راستی راستی نامزدتم؟
ارسلان :خیلی وقته هستی!
با حرص گفتم:خفه شو!
ارسلان دوباره لبخند کجی تحویلم داد دیگر فهمیدم بودم وقتی اینطور میخندد فکر خوبی در سرش نیست!گفت:من میرم تو اون اتاق ولی من شبا راه میرم ممکنه تو خواب برم و همه چیزو واسه سارا تعریف کنم!
من:ببینم میخوای منو شکنجه بدی؟
ارسلان:نه فقط میخوام یه سفر خوب داشته باشم!
از اتاق بیرون رفت و گفت:بیا تو اتاق چمدونتو جا گیر کن تا من میام وسایلمو مرتب کنم!
حرصم میگرفت از این که هر چیزی میگفت باید اطاعت میکردم.از جایم بلند شدم و دستم را مشت کردم و به سمت اتاق رفتم

چمدانم را گوشه ی اتاق گذاشتم و ان را باز کردم. یک تونیک بنفش و شال یاسی رنگی را از ان بیرون اوردم و از جایم بلند شدم. نگاهی به اطراف اتاق کردم خوشبختانه بزرگ بود ولی با این حال هم اتاق شدن با یک پسر ان هم ارسلان برایم قابل هضم نبود باید حتما برای خواب فکری میکردم!
به سمت در رفتم ارسلان که داشت وسایلش را بیرون میریخت رو به من کرد و گفت:کجا میری؟
لباسهایم را بلا گرفتم و گفتم:میرم اینا رو بپوشم از اون گذشته انتظار نداری که تمام روزو اینجا بمونم؟!
ارسلان:باشه برو !پایین میبینمت!
به اتاق رو به رویی رفتم و لباسم را عوض کردمشالم را هم از پشت بستم .
سارا دوربینش را اورده بود و داشت عکس میگرفت با دیدن من دستش را دراز کرد و گفت:بیا صوفی تو هم عکس بگیر!
نازنین برایم جا باز کرد.کنارش نشستم گفت:بنفش بهت میاد!
لبخند زدم و به دوربین خیره شدم!
بعد از چند تا عکس دوباره سر و کله ی ارسلان پیدا شد. امد و بالای سر ما ایستاد و گفت:سارا تو هم بیا یه عکس دسته جمعی با خانومای خوشگل فامیل میخوام بگیرم!
با حرص نگاهش کردم جلوی شوهر های انها هم دست از این کارها بر نمیداشت!
علی امد و از ما عکس گرفت.
ارسلان دستهایش را به هم زد و گفت:این دوربین مال کیه؟
سارا:مال منه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۷

ارسلان:اخ جون اشناس! چند تا عکس خوشگل میتونی از منو صوفی بگیری؟
سارا با لبخند به من نگاه کرد و گفت:چرا که نه!
فریبا:اههه حالا چه وقت عکس دوتایی گرفتنه!
ارسلان:خب بعدم شما ها بگیرین!
امیر:راست میگه!
سارا دوربین ر از دست علی گرفت و گفت:خب کجا عکس بگیریم؟
برای این که از زیر کار در بروم گفتم:نه الان سر و وضعم خوب نیست!
ارسلان:تو همه جوره خوشگلی!خانوما پاشین من میخوام عکس بگیرم!
همه بلند شدم ارسلان کنارم نشست و دستش را دور گردنم انداخت. خواستم دستش را کنار بکشم که دم گوشم گفت:زشته!
سارا رو به روی ما ایستاد و گفت:خب حالا یه لبخند!
به زور لبخند زدم و به دوربین خیره شدم .
سارا :۱…۲…۳
همان لحظه ارسلان گونه ام را بوسید!
نور فلش عکس العملم را شدید تر کرد.! خودم را کنار کشیدم!
سحر با خنده گفت:ارسلان بار اولته؟
از روی مبل بلند شدم. ارسلان دستی به گردنش کشید و گفت:اره!
فریبا با لبخند به من نگاه کرد و سرش را با تایید تکان داد منظورش را نفهمیدم!
رو به ارسلان کردم و با اخم گفتم:چرا اینجوری میکنی وسط عکس؟
ارسلان نیشخندی زد و گفت:مگه چیه؟بعد به سارا گفت:بیا ببینم چه شکلی شد؟
سارا با ذوق دوربین را سمت ارسلان گرفت و گفت:بیا! به موقه عکس گرفتم خراب نشد! چشم غره ای به سارا رفتم!
نازنین:واااییی خانوم چقد ناز داره!
ارسلان صفحه مانتیتور دوربین را به سمت من گرفت و با خنده گفت:خب صوفیا نمیدونه چه جوری با نامزدش عکس بگیره!چرا اینقد سر به سرش میذارین؟!
شاهین چشمکی به ارسلان زد و گفت:ارسلان بهت نمی اومد چنین نامزدی بگیری!
ارسلان قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:خانوم من ماهه! تازه مگه من چی کم دارم؟
نازنین و طناز یکصدا گفتند :هیچی؟!
همه خندیدند . جو برایم خیلیل سنگین بودانگار افتاده بودم توی یک چاه و به هیچ طریقی نمیتوانستم از ان بیرون بیایم!
ان روز ارسلان مجبورم کرد چند تا عکس دیگر هم با او بیندازم . اخر کار مجبورم کرد شالم را هم بردارم! اعصابم خورد بود نمیتوانستم یک لحظه ارامش داشته باشم کاش مینوانستم برای چند دقیقه به جایی پناه ببرم که او جلوی چشمم نباشد. نمیدانستم چطور باید یک هفته او را تحمل میکردم.
بعد از شام همه دور اتش جمع شدیم سارا گفت کار دارد و به اتاقش رفت دلم میخواست دنبالش بروم ولی ارسلان مانعم شد. بالاخره وقتی شعر خواندن و مسخره بازیهایشان تمام شد به بهانه ی سردی هوا رفتم داخل! یکراست به سمت اتاق سارا رفتم .در زدم و وارد شدم.سارا لپ تاپش را بیرون اورده بود با دیدن من دکمه ای را فشار داد و با لبخند گفت:چرا اومدی بالا؟
من:هوا سرد بود داری چی کار میکنی؟
سارا:دارم یه سری عکس میفرستم!
من:عکس؟
سارا با لبخند گفت:اره!
من:عکس چی؟
سارا:عکسای امروزو واسه دکتر میفرستم!
یکدفعه توی دلم خالی شد گفتم:چی؟
سارا :بهش زنگ زدم گفتم که ارسلان اوردتمون شمال!خیلی خوشحال شد وقتی بهش گفتم تو و ارسلان با هم هم اتاق شدید ازم خواست یه چند تا عکس ازش براش بفرستم میخواست ببینه این ارسلان کیه که تو اینقدر دوسش داری!قبلم تند تند میزد با صدای بریده ای گفتم:کدوم عکسا رو فرستادی واسش
سارا لبخندی زد گفت:عکسای تو و ارسلانو دیگه!
انگار یک پارچ اب یخ روی سرم خالی کردند.
با عصبانیت گفتم:واسه چی اون عکسا رو فرستادی؟
سارا تا تعجب گفت:چیز بدی نداشت!
من:باید از من اجازه میگرفتی سارا! اونا عکسای من بودند! نمیدانستم چه حرفی باید بزنم . فربد با دیدن ان عکسها چه فکری میکرد؟!
با عصبانیت از اتاق بیرون امدم و به سمت اتاق خودمان رفتم و شروع کردم به گشتن جیب های ارسلان باید گوشی ام را پیدا میکردم! کیفش را برداشتم داشتم ان را میگشتم که صدای ارسلان را شنیدم:دنبال این میگردی؟
با عصبانیت به سمتش برگشتم گوشی ام را دستش گرفته بود!
به سمتش رفتم و گفتم:اونو بده به من!
ارسلان دستش را بالا برد و گفت:قرارمون یادت باشه!
دستم را دراز کردم و گفتم:بهت میگم بده!اون سارا احمق عکسامونو فرستاده واسه فربد!
ارسلان لبش را گاز گرفت و گفت:کدوم دختر خوبی به خواهرش میگه احمق! اتفاقا کار خوبی کرده دیگه خودش میفهمه دنیا دست کیه وخودشو میکه کنار!
با فریاد گفتم:گوشیمو پس بده!

ارسلان با اخم گفت:هیییییییییسسسس!دختره دیوونه میخوای همه رو بکشی اینجا؟
با بغض گفتم:بده بهم گوشیمو!
ارسلان گوشی را پایین اورد و گفت:همین جا به هر کسی میخوای زنگ میزنی و بعد میدیش به من!
موبایلم را از دستش قاپیدم و گفتم:نمیخوام تو بشنوی!خصوصیه!
ارسلان به سمت در رفت و پشت در نشست و گفت:حالا برو هر جا میخوای حرف بزن!
با حرص نگاهش کردم و گفتم:میخوای منو بکشی؟چرا اینقدر منواذیت میکنی؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:برو به تلفنت برس!
از فرط عصبانیت پایم را محکم به زمین کوبیدم و به سمت کمد رفتم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۹]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۸

پشت کمد ایستادم و موبایلم را روشن کردم و شماره فربد را گرفتم چند بار زنگ زدم ولی جوابم را نمیداد.برایش اس ام اس فرستادم که با من تماس بگیرد ولی موبایلش را خاموش کرد.
با گریه موبایلم را به سمت دیوار پرت کردم. ارسلان از جایش بلند شد. کنار دیوار نشستم و گفتم:من میخوام برگردم!
ارسلان گوشی ام را برداشت و گفت:این چه کاریه؟
با عصبانیت گفتم:میخوام برگردم باید فربد رو ببینم میفهمی؟
ارسلان هم عصبی شده بود با صدای بلندی گفت:میخوای به خاطر اون دکتر احمق برگردی؟
من:نکنه فکر کردی به خاطر تو اینجا میمونم؟
همین لحظه سارا در را باز کرد و گفت:شماها چتون شده؟
بدون توجه به سارا گفتم:من باید برگردم! باید ببینمش.
سارا مات و مبهوت به من نگاه میکرد. ارسلان نگاهی به سارا انداخت و گفت:خب باشه برو! برو به اقای دکتر برس ببینم میخواد چطوری خوشبختت کنه!
سارا:چی شده؟
از جایم بلند شدم و گفتم:اره میرم! پس چی فکر کردی میمونم و چشم چرونیای تورو تحمل میکنم؟!
سارا فریاد زد:چه خبرتونه!؟
به او نگاه کردم! انقدر عصبی بودم که حواسم نبود چه حرفی میزنم.
ارسلان:دعوا سر شماست سارا خانوم! سر شما و اون دکتر مسخره که نمیدونم از کجا پیداش کردین!
سارا با تعجب گفت:علیزاده؟
ارسلان:فربد یا علیزاده واسم مهم نیست اون کیه!ولی اینجور که معلومه خیلی دل خواهرتو برده!
سارا با تعجب به من خیره شد. به چشمهایش نگاه کردم زبانم بند امده بود نمیدانستم عکس العملش چه چیزی میتواند باشد!سارا گفت:این چی میگه صوفیا!
اشکهایم سرازیر شد. نفس هایش تند شده بود.گفت:مگه تو ارسلانو دوست نداری؟
همه چیز روشن شده بود دیگر چیزی برای مخفی کردن نداشتم. با گریه سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:من هیچوقت ازش وشم نیومده!
ساراحیرت زده گفت:یعنی داره راست میگه؟
فقط به چشم هایش خیره شدم!
دست هایش به لرزه در امده بود دستش را روی سرش گذاشت . از جایم بلند شدمو به سمتش رفتم همین که کنارش قرار گرفتم دستش را برداشت و به من خیره شد و با تعجب گفت:صوفیا؟چرا داری گریه میکنی؟
این بهترین موقعیتی بود که سر و کله ی مبینا پیدا شده بود چون در ان لحظه هیچ حرفی با سارا نداشتم.
اشک هایم را پاک کردم.مبینا رویش را برگرداند و ارسلان را دید چشمکی زد و گفت:تو هم که اینجایی!
ارسلان با تعجب به او نگاه میکرد. سارا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:نکنه با هم دعواتون شده؟
بعد کمی به ما نگاه کرد و گفت:بهش گفتی دوسش داری؟نکنه ردت کرد؟
من:نه مبینا یه دعوای کوچیک بود!
ارسلان:اون به تو گفته منو دوست داره؟
سارا دستش را جلوی دهانش گذاشت!
ارسلان به من نیشخند زد. با عصبانیت نگاهش کردم و سرم را روی شانه ی سارا گذاشتم!
سارا:تو موقعیت بدی اومدم؟حالا که فهمیدی باید بگم اره اون دوستت داره!تو چی دوسش داری؟
ارسلان با خنده گفت:خب معلومه!
من:بس کن مبینا نمیخوام باهاش حرف بزنی!
از جایم بلند شدم وگفتم:بیا بریم نمیخوام اینجا بمونم!
همراه با سارا به اتاقش رفتیم . ان شب فقط مبینا را داشتم تا برایش درد و دل کنم برایش از خواهرم گفتم و اتفاقی که افتاده با این که اولش قبول این که من چطور به او گفتم ارسلان را دوست دارم و همزمان فربد را هم دوست درم برایش سخت بود ولی بعد دلداری ام داد و ارامم کرد. صبح بدون این که سارا را بیدار کنم از ویلا بیرون زدم! و با تاکسی به تهران برگشتم.
از این که سارا را تنها گذاشتم حس بدی داشتم ولی در ان لحظه هیچ چیز برایم مهمتر از فربد نبود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۴۰]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۹

محض رسیدن به مطب فربد رفتم. وقتی از منشی خواستم که به او خبر بدهد که به دیدنش رفتم در کمال ناباوری گفت که نمیخواهد من را ببیند.
به منشی گفتم:منتظر میمونم تا کارش تموم بشه!
لبخندی زد و گفت:بهتر نیست بری و بعدا باهاش تماس بگیری؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و روی صندلی نشستم بعد از این که بیمار از اتاق فربد بیرون امد خودش هم دنبال او از اتاق خارج شد با دیدن من با عصبانیت رو به منشی کرد و گفت:مگه نگفتم ازشون بخواین برن؟
از جایم بلند شدم و گفتم:من خودم منتظر موندم!
بدون اینکه نگاهم کند گفت:بهتره وقتتوتلف نکنی!
وبه سمت اتاقش رفت دنبالش به راه افتادم و وارد اتاق شدم!پشت میزش نشست خیلی عصبی بود گفت:بو بیرون!
مصمم سر جایم ایستادم و گفتم:میخوام باهات حرف بزنم!
پوزخندی زد و گفت:چه حرفی؟مگه حرفی هم مونده؟منو باش فکر میکردم اون پسره تنش میخاره نگو خانوم خودشونم همچین بدش نمیاد!
من:داری اشتباه میکنی!من به خاطر تو صبح از اونجا بیرون اومدم!
با عصبانیت سرش را بالا گرفت و گفت:و به خاطر کی بود که رفتی؟
من:خب معلومه به خاطر سارا!
فربد دستش را مشت کرد و گفت:خواهر بیچارتو وسیله قرار دادی تا هر کثافت کاری دلت میخواد بکنی اره؟
انتظار چنین حرفی را نداشتم با صدای بلند گفتم:خفه شو! تو هیچی نمیدونی!
فربد:تو خفه شو! اره من نمیدونم! نمیدونم با چه ادمی طرفم! دختری که به راحتی میذاره یه پسر اونجوری بغلش کنه و باهاش عکس بگیره!منو باش فکر میکردم تو یه دختر خوبو ساده ای!فکر نمیکردم از من سو استفاده کنی!
از اینجا برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت!
ملتکسانه گفتم:اینقدر زود قضاوت نکن فربد……..
با صدای بلندی گفت:بروبیرون!!!!
انقدر تحقیر شده بودم که نمیتوانستم دیگر انجا بمانم ! در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود انجا را ترک کردم.

همین که از انجا خارج شدم متوجه زنگ موبایلم شدم! ارسلن بود نمیخواستم جوابش را بدهم بیشتر از همیشه از او متنفر بودم ولی یکدفعه یاد سارا افتادم! جواب دادم:بله؟
_:تو کجایی؟
من:تهران!
_:چی؟
من:نشنیدی؟انتظار داشتی اونجا بمونم وقتی همه چیزو به سارا گفتی؟
_:دختره ی احمق خواهرتو اینجا ول کردی و رفتی؟!
ته دلم لرزید درست می گفت نباید سارا را انجا رها میکردم اما نمیخواستم جلوی او کوتاه بیایم گفتم:تو فکر خواهر منی؟
_:پس چی فکر کردی؟من حداقل به اندازه ی تو خودخواه نیستم که واسه یه مرد غریبه خواهرمو تو یه شهر غریب با این حال ول کنم!
من:مگه چیزی شده؟
_:هه! چیزی شده؟نه نشده تو برو به دکترت برس!
من:درست حرف بزن ببینم واسه سارا اتفاقی افتاده؟
گوشی را قطع کرد چند بار زنگ زدم اما ریجکت میکرد به گوشی سارا زنگ زدم!بعد از چند بوق جوابم را داد:بله؟
صدایش گرفته بود!
من:سارا تو خوبی؟
با سردی جوابم را داد:مگه مهمه!
من:معلومه که مهمه! ببخشید که بی خبر رفتم!
_:درک میکنم! رفتی ببینیش؟
حرفی نداشتم کارم درست نبود گفتم:ببخشید!
_:داری حرکت میکنیم عصر میرسیم!
من:با کی؟
_:با ارسلان!
من:باشه!
_:خداحافظ!
گوشی را قطع کرد لحنش برایم ازار دهنده بود .از کارم پشیمان بودم نه تنها اوضاع بین منو فربد خوب پیش نرفته بود بلکه سارا را هم ناراحت کرده بودم.
به خانه رسیدم مهناز از دیدن من تعجب کرده بود مدام از سارا میپرسد ولی حوصله سوال هایش را نداشتم یکراست به اتاقم رفتم .مثل همیشه عکس مادرم را بغل گرفتم و شروع به گریه کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۸]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۰

 

عصر با صدایی در راه پله از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم ۵ و نیم بود خودم هم نمیدانستم چقدر خوابیده ام.
از اتاقم بیرون امدم سارا را دیدم که داشت از پله ها بالا می امد . متوجه من نشد .به عقب برگشت و گفت:مال صوفیا رو بذار همین جا!
دیدم که ارسلان هم وارد راهرو شد! پشت در اتاقم مخفی شدم نمیتوانستم با سارا رو به رو بشوم.
صدای ارسلان را شنیدم:مهناز خانم گفت صوفی اومده؟
سارابا صدای بی روحی جواب داد :اره گفت از ظهر تو اتاقشه !
به ارامی در اتاقم را بستم .
ارسلان:باشه من دیگه میرم باید برم باهاش حرف بزنم!
سارا:باشه به سلامت!
کنار تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم!

 

_:نمیتونم چنین چیزی رو تحمل کنم حتی اگه خیلی دوست داشته باشم!
من:چی داری میگی فربد؟
_:عشق واسه زندگی کافی نیست!
من:یعنی چی؟
_:یعنی این که بهتره همدیگه رو فراموش کنیم!خداحافظ
حتی اجازه حرف زدن را هم به من نداد انگار شک شدیدی به من وارد کرده بودند اگر واقعا دوستم داشت چطور میتوانست به این سرعت کنار بکشد؟!
در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد! سرم را بالا گرفتم.قیافه سارا هم متعجب بود گفت:میدونی دکتر چی کار کرده؟
من:کی؟
سارا:دکتر دیگه علیزاده!
با تعجب گفتم:نه!
سارا:بابا زنگ زد گفت میخواد بیاد خواستگاری!
از جایم بلند شدم و با لبخند گفتم:چی؟
سارا سرش را پایین انداخت و گفت:واسه من!
دهانم باز مانده بود. باورکردنی نبود مسخره بود که به خاطر فقط چند تا عکس چنین عکس العملی از فربد ببینم.یک لحظه احساس کردم همه این احساسات دروغ بوده…..
سارا :صوفیا؟
روی مبل نشستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مبارکه!
سارا:صوفیا من قبول نمیکنم!
من:چرا قبول نکنی مگه دوسش نداری؟
سارا:تو و اون بیشتر به هم میاین!
سرم را به علامت منفی تکان دادمو گفتم:اون تورو دوست داره!
پوزخندی زد و گفت:هر دومون میدونیم اینجوری نیست!
لبخند کم رنگی زدم و گفتم:قبول کن!
سارا:نه! نمیدونم ارسلان چی بهش گفته که چنین تصمیمی گرفته!
با تعجب گفتم:چی؟
سارا:ارسلان با فربد حرف زده بعد از این که از اینجا رفت ،رفت سر قراری که با فربد گذاشته بود!
من:میدونستم زیر سر اونه!
سارا نفس عمیقی کشید و گفت:داره واسه به دست اوردنت همه کاری میکنه!
به چشم هایش نگاه کردم!تا به حال او را اینقد ناراحت ندیده بودم .لحظه ای با خودم فکر کردم گذشت از فربد برایم اسان تر است یا سارا؟!
دستی به سر سارا کشیدم و گفتم:فربد تورو خوشبخت میکنه منم همینو میخوام!
سارا نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت:اخه…
انگشتم را روی لبش گذاشتم و گفتم:اخه نداره!سارا تو واسم از هر چیزی تو این دنیا مهمتری!
بعد او را در اغوش گرفتم سارا سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت:خیلی دوست دارم!
سرش را بوسیدم و گفتم:منم همین طور!
بعد از این که سارا رفت. شماره فربد را گرفتم جوابم را نمیداد برای همین اس ام اس دادم:نمیدونستم یه روانپزشک اینقدر بی منطق میشه!امیدوار بودم حرفم برایش محرک خوبی باشد!
چند دقیقه بعد خودش تماس گرفت!
من:الو؟
_:من بی منطق نیستم!
من:چرا هستی وقتی اجازه حرف زدن به من نمیدی و یه طرفه قضاوت میکنه نشونه بی منطقیته!
_:ببین صوفیا مشکل من تو و ارسلان نیستین! مشکلم اینه که اونقدر بهم اعتماد نداشتی که مشکلی که با ارسلان برات پیش اومده بود رو بهم بگی! اون اونقدر مرد بود که بیاد و اعتراف کنه که تقصیر خودش بوده و فقط به خاطر تو این کارا رو کرده ولی تو چی؟اونقدر چیزایی که بین ما بود برات پیش پا افتاده بود که فکر میکردی اگه چیزی به من بگی در برابرت جبهه میگیرم!
درست میگفت من از همین میترسیدم ولی درباره پیش پا افتاده بودن احساساتم اشتباه میکرد گفتم:من نگران بودم!
فربد:نگران چی؟که به خاط ارسلان ازت جدا شم؟
من:که سارا صدمه ای نبینه!
فربد:ولی اشتباه کردی!
من:میدونم!
فربد:دیر فهمیدی!
من:چرا اون پیشنهاد روبه سارا دادی؟
فربد:این تصمیمیه که از اول گرفته بودم!
با تعجب گفتم:چی؟
فربد:متاسفم!صوفی اینا همش یه بازی بود و این بهترین فرصت واسه تموم کردنش بود.
هنوز متوجه منظورش نشده بودم گفتم:یعنی چی؟
فربد:واضح گفتم! من تورو میخواستم واسه شناختن خواهرت!البته انگار نمیکنم اولین باری که دیدمت واسم محسور کننده بودی!بهتره این بحثو ادامه ندیم انتخاب من ساراست بهتره باهاش کنار بیای صوفیا!امیدوارم منو ببخشی!
گوشی را قطع کرد ولی انقدر غافگیر شده بودم که بدون این که متوجه بشوم کسی پشت خط نیست گوشی را دستم گرفته بودم
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx