رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۱تا۱۵

فهرست مطالب

ناهیدگلکار بی هیچ دلیل سرگذشت واقعی داستان واقعی

رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۱تا۱۵

داستان بی هیچ دلیل

نویسنده:ناهید گلکار 

قسمت یازدهم-بخش اول
وگوشی تلفن رو برداشتم ، قصد داشتم واقعا به محمد بگم بیادحالم خیلی بد بود و اون هیچ جور زیر بار نمی رفت که داره اشتباه می کنه و می دونستم که اگر الان پای حرفم نباشم تا آخر باید زجر بشکم و این وضع رو تحمل کنم ……
باعجله گوشی رو از من گرفت و گفت: چیکار می کنی گفت که بیا خودمون مشکل رو حل کنیم ….
گفتم پس می دونی که مشکلی هست؛؛؛ تو داری در حق من ظلم می کنی و من کسی نیستم که زیر بار برم منم بلدم چطوری تلافی کنم و حقم رو بگیرم می دونی که نه حرف مردم برام اهمیت داره نه از چیزی می ترسم دیدی که تو لحظه ی آخر با فریبرز ، وقتی پشیمون شدم همه چیز رو بهم زدم و حالا هم پشیمونم و خیلی راحت این کارو می کنم ……
بابک تغییر حالت داده بود از اون موضع قدرت دیگه نگاه نمی کرد که گردنشو راست گرفته بود و به من می گفت : کار داشتم و نمی خواستم به کسی جواب بدم …..
با آرومی و مهربونی گفت : به خدا به پیر و پیغمبر کار پیش اومد و من عادت نداشتم که به کسی خبر بدم ، باشه چشم اگر تو اینطوری می خوای از این به بعد بهت گزارش میدم و بی خبر جایی نمی رم …. بیا ببین چی برات آوردم ؟ یک ساک نو پر از سوغاتی برای من آورده بود ولی من بهش نگاه نکردم چون هیچ کدوم برام ارزش نداشت ….
حالا داشت برای من چرب زبونی می کرد ولی من دیگه خسته شده بودم و یک پتو و بالش آوردم و روی مبل خوابیدم هر چی التماس کرد و خواهش و تنما فایده نداشت یک هفته بود که دائما کارم گریه بود و چشم انتظاری؛؛؛؛هر وقت چشمم رو هم می گذاشتم کابوس می دیدم و از خواب می پریدم و با هر صدایی گوش بزنگ اومدن اون می شدم و اغلب دیگه تا صبح خوابم نمی برد این بود که یک خواب درست نکرده بودم و زود خوابم برد ……
صبح که بیدار شدم دیدم اونم یک بالش و پتو آورده و زیر پای من خوابیده …آهسته حاضر شدم و رفتم مدرسه با اینکه تمام خونه بهم ریخته بود …و کادو هایی هم که اون آورده بود پخش شده بود توی حال ، ولی من اهمیتی ندادم حتی یک چایی هم نخوردم …..
حالا اون تازه برگشته بود و دیگه خیلی برام مهم نبود که می خواد چیکار کنه ولی بازم اضطراب داشتم که نکنه بره و من ندونم کی برمی گرده ……
توی ذهن من یک علامت سئوال بزرگ خود نمایی می کرد چرا ؟؟؟؟ آخه چرا من نسبت به اون چنین حسی رو دارم نمی فهمیدم دیگه حتی دلم نمی خواست باهاش زندگی کنم و اونو ببینم ولی بازم بهش فکر می کردم و درست مثل یک تار عنکبوتی منو می کشید بطرف خودش با اینکه می دونستم هیچ چیز خوش آیندی توی این رابطه وجود نداره بازم بهش فکر می کردم و دلم نیومد اونو ترک کنم …
ظهر که اومدم خونه کلید انداختم رفتم تو تا وارد شدم متوجه ی تغییر وضعیت خونه شدم همه چیز رنگ و بوی تازگی و شادابی و تمیزی گرفته بود….
بوی برنج فضای خونه رو پرکرده بود ……
بابک انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده اومد جلو که منو بغل کنه …خودمو کشیدم کنار و رفتم تو بدون اینکه کلامی حرف بزنم …خودش با خنده گفت : ببین من چطوری ازت استقبال می کنم یاد بگیر ….

قسمت یازدهم-بخش دوم
هنوز من لباسم رو عوض نکرده بودم که صدای زنگ اومد و بابک در رو باز کرد و محمد و سیمین و مهران و مهیار اومدن تو و من مجبور شدم صورتم رو از هم باز کنم و برم به استقبالشون .. و پشت سر اونا مادر و سمیه و بعدم بقیه ی بچه ها اومدن بازم در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودم و دیگه جلوی اونا نمی تونستم با بابک قهر باشم وانمود کردم که همه چیز روبراهه …..
و اونم همش می گفت تو دست نزن من خودم همه کار می کنم برنج آبکش کرده بود و از بیرون مرغ بریون و کباب گرفته بود …و هر چیزی که باید برای پذیرایی از اون همه مهمون انجام بشه مهیا کرده بود ……
چنان جلوی بقیه به من محبت می کرد که همه خاطر شون از بابت خوشبختی من جمع شده بود……
و بعد از ناهار یک انگشتر زیبا آورد و به مادر داد و اونو بوسید و گفت ببخشید که سرم شلوغ بود و مادر زن سلام نیومدم …. دست شما درد نکنه و برای همه ی زحمت هایی که کشیدین از شما ممنونم ….من نگاه می کردم و دیگه ترفند های اونو شناخته بودم و با خودم گفتم ثریا کیش و مات ….
یک روز آقا بابک نوبت من میشه به این سادگی ها هم نیست منم اگر بلد نبودم استعدام خوبه و از تو یاد میگیرم و بالاخره تو رو مات می کنم …. کاملا معلوم بود که تمام روز رو به سختی کار کرده تا تونسته همه چیز رو آماده کنه ولی این اون چیزی نبود که باید باشه …….
مهمونی خونه ی ما اونشب تا دیر وقت ادامه داشت و همه به جز مجید و محبوبه که زود رفتن . به اصرار بابک شام رو هم خونه ی ما موندن …..
وقتی تنها شدیم اون انتظار داشت دیگه همه چیز به حالت عادی برگشته باشه ولی من تصمیم نداشتم کوتاه بیام تا قول بده که دیگه این کارو با من نکنه …داشتم ظرفها رو جمع می کردم که اومد و از پشت منو بغل کرد و گفت دوستت دارم ثریا اینو بفهم که تو تنها عشق من تو زندگی هستی و نمی خوام اذیتت کنم باور کن …
برگشتم و گفتم : تو چطور مادر زن سلام رو می دونی ولی دست به دست دادن عروس و داماد رو نمی دونی ؟ به نظرم تو داری هر کاری رو که دوست داری انجام میدی ولی من به این حرفا کار ندارم باید هر کجا میری به من خبر بدی ….
آخه تو که موبایل داری یک زنگ زدن چقدر کار داره بگو من تا یک سال دیگه نمیام منم دیگه منتظرت نمیشم میرم دنبال زندگیم ….اصلا صبر می کنم تا تو برگردی …ولی هر لحظه عمرم توی انتظار تباه نمیشه…

قسمت یازدهم-بخش سوم
بابک صندلی رو از زیر میز کشید بیرون و نزدیک من نشست و گفت : بله یه تلفن می زدی …آخه همه چیز از این تلفن شروع میشه ، بعد کجا هستی؟ حالا می خوای کجا می بری ؟ بعد کی می خوای بیای ؟ تلفن بعدی رو کی می زنی ؟ الان چیکار می کنی ؟ با کی هستی ؟ راست می گی یا دروغ ؟ اونوقت من تمام عمرم باید توضیح بدم ولی می دونم در اون صورت باز هم تو راضی نمی شدی صد تا نمونه دیدم من همیشه دوستامو که برای زنشون توضیح می دن دیدم آخرش دعوا میشه وقتی من عاقبت کار و می دونم پس از اول شروع نمی کنم .
گفتم : من استدلال تو را قبول ندارم ما شریک زندگی همیم میدون جنگ که نیست شاید زن دوستت با من فرق کنه شاید من منطقی تر باشم . ….
گفت : چیزی که تو از من میخوای شروع یک جنگه …….
گفتم : یک کلام اگر این بار بی خبر بری و به من خبر ندی ؛؛ جنگ واقعی شروع میشه و بعد من میرم و نیستم که تو برای کسی توضیح بدی و دوباره با صحنه سازی منو مسخره ی خودت بکنی .
بابک سکوت عمیقی کرد و بعد بلند شد و در حالیکه دندان قروچه میکرد بطرف اتاق خواب رفت ،و از اونجا با صدای بلند فریاد کشید تمامش کن ثریا تمامش کن بیا بخوابیم خسته ام ………….
من ساکت شدم و با همان ناراحتی در حالیکه نتونسته بودم از اون هیچ قولی بگیرم رفتم که دوباره روی مبل بخوابم …..که عصبانی شد و بازم داد زد ثریا دست بردار بیا سر جات بخواب اعصابم رو خورد نکن ….تا کی می خوای ادامه بدی ؟
من سکوت کردم ولی از شدت بغض صورتم قرمز شده بود ساکی که پر از کادو بود گذاشتم توی کمد و درشو بستم یک مرتبه اومد و منو به زور در آغوش گرفت و هر کاری کردم نتونستم از دستش خلاص بشم مرتب می گفت من دیوونه ی توام من عاشق توام نمی تونم بدون تو زندگی کنم تو رو خدا دیگه حرف جدایی رو به من نزن باشه هر کاری تو بگی می کنم ………
صبح که از خواب بیدار شدم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا غمگین ….چون بازم این بابک بود که به منظور خودش رسیده بود و وضع من تغییری نکرده بود…….
ساعت یک بابک از خواب بیدار شد و همچنان مهربان و خوشحال بود و قربون صدقه من می رفت ، و خیلی عادی رفتار می کرد ….مادر زنگ زد و اون گوشی رو برداشت گفت : سلام …. خواهش می کنم کاری نکردم ….اختیار دارین …وقتی من نبودم از زنم مراقبت کردین ….. و بدون اینکه از من بپرسه گفت : نه ما نمی تونیم بیایم چون من خسته ام و فردا هم خیلی کار دارم ببخشید ……
احساس می کردم تو میدون مشت زنی هستم و یکی داره مرتب منو می زنه و منم نمی تونم از خودم دفاع کنم خواستم حرفی بزنم ولی دیدم دیگه الان حوصله ندارم …با خودم گفتم ولش کن ثریا به درک بزار هر کاری می خواد بکنه …….. ولی باز پشیمون شدم و دیدم نمی تونم سکوت کنم ازش پرسیدم بابک پس نظر من چی ؟ من اینجا چی کاره ام چرا هر کاری می کنی با من در میان نمی گذاری ؟ مگه نباید از منم می پرسیدی دلم می خواد یا نه ؟ اصلاً برای چی زن گرفتی ؟ اون زود کوتاه اومد و گفت آخ عزیزم فکر کردم توام مثل من دلت می خواست با هم تنها باشیم اگر دوست داری بریم تلفن کن مام میریم ………
گفتم : تو واقعا نمی فهمی من چی میگم و منم نمی فهمم تو چی میگی …..خدا می دونه این زندگی به کجا میره …و سرمو با افسوس تکون دادم و از خیر بحث کردن گذشتم ….
قسمت دوازدهم-بخش اول

اون روز من و بابک تو خونه تنها بودیم… بابک هر کاری می کرد تا محبتشو به من ثابت کنه… برای من چایی می ریخت تو کار خونه کمک می کرد و گاهی هم با من شوخی می کرد و اینجا بود که هر کس ما رو می دید فکر می کرد خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا هستیم، ولی دیگه اون محبت ها به دلم نمی چسبید چون فکر می کردم ممکنه هر آن تغییر حالت بده و این قابل پیش بینی نبود…
بر خلاف هر روز مادر اصلا به من زنگ نزد. نزدیک غروب صدای زنگ در خونه اومد بابک آیفون رو برداشت و با تعجب سرشو تکون داد وگفت: محمد بود یعنی چی شده؟ منم با حیرت درو باز کردم تا آسانسور برسه… بابک رفت لباسشو عوض کنه…
در آسانسور باز شد و محمد با مادر اومدن بیرون…
تا چشمم به مادر افتاد و اخم توی پیشونیشو دیدم فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشه… اومدن تو و بابک هم با خوشحالی اومد جلو و بهشون خوش آمد گفت…
من فورا چایی گذاشتم هر دو ساکت نشستن و این بابک بود که حرف می زد…
بالاخره محمد ازش پرسید: بابک، تو یک هفته نبودی؟ کجا رفته بودی؟ تو بلافاصله بعد از عروسی گذاشتی رفتی؟
بابک خیلی جدی وحق بجانب گفت: آره نبودم… رفته بودم یزد. نمی دونی محمد، جنسهایی که برده بودیم یزد چقدر خوب فروش رفت… وسایل کامپیوتر بود، فکر کردیم مردم یزد از این چیزا نمی خرن ولی اصلاً این طور نبود… ظرف یک هفته کارمون تمام شد،……
محمد دوباره پرسید ببینم درست شنیدم بابک تو بعد از عروسی یک هفته گذاشتی رفتی؟ درست شنیدم؟
بابک گفت: آره خوب گفتم که کار داشتم مشکل چیه؟ خوب این کار منه اگر نمی رفتم ضرر زیادی می کردم.
من خودمو رسوندم و گفتم: آره بابک رفته بود، من به شما نگفتم چون فکر می کردم شما ممکنه درکش نکنین… ولی خوب من می دونستم که چاره نداره و باید بره. بابک واقعاً کار داشت و من در جریان بودم.
سکوت سنگینی بین اونا بر قرار شد مادر بازم اخمهاش تو هم بود… بابک بلند شد و بی هدف رفت سر یخچال و چند حبه انگور خورد و بعد دوتا زیردستی میوه گذاشت توش و آورد و جلوی مادر و محمد گذاشت و گفت: محمد فکر می کنی کار مجتمع سر وقت تموم میشه؟ محمد با بی حوصلگی گفت : انشالله سعی خودمو می کنم. بعد رو کرد به منو گفت: تو که می دونستی چرا هر وقت به ما می رسیدی می گفتی الان میاد… همین الان رفته ….
جواب دادم: گفتم که نمی خواستم شما ها بدونین. چیزی نبود که… وقتی کارش این طوریه چیکار کنه؟ رفت به کارش رسید و برگشت همین…

بابک بدون اینکه به روی خودش بیاره شروع کرد به حرف زدن و شیرین زبونی کردن برای مادر ولی مادر همچنان آخمهاش تو هم بود شاید فکر می کرد که تو اون یک هفته چی بسر دخترش اومده و ساکت مونده و حالا هم داره از شوهرش دفاع می کنه.

قسمت دوازدهم-بخش دوم

خیلی زود مادر بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه بلند شد و خدا حافظی کرد و با محمد رفتن… اوقات بابک خیلی تلخ شده بود… به محض اینکه آسانسور رفت پایین سر من داد زد این چه کاری بود اینا کردن؟ برای چی به کار ما کار دارن؟ می خوان همیشه تو زندگی ما دخالت کنن؟

گفتم : آره می خوان دخالت کنن… چرا از خودشون نپرسیدی؟ تا اینجا بودن حرفی نزدی شاید محمد هم حرفی برای گفتن داشت که به تو بزنه… گفت: احترام مادر رو نگه داشتم ولی از قول من بگو این دفعه ی آخرِ که ساکت موندم… گفتم: ببین بابک منو از چیزی نترسون هر کاری دلت می خواد بکن اگر اونا بفهمن برای من بهتره…
نیم ساعت بعد سیما زنگ زد و شروع کرد سر من داد زدن که چرا به ما نگفتی؟ خوب ما فکر می کردیم مزاحم زن و شوهر تازه نباشیم وگرنه عروس یک شبه رو تنها نمی گذاشتیم. چرا این کارو با خودت کردی و تنها موندی؟ بابک اون یکی گوشی رو برداشت و بدون سلام و با تندی گفت: ثریا که بچه نیست هی میگین عروس تازه، عروس تازه راه انداختین. مگه اون با ده روز پیش چه فرقی کرده… تنها می رفت مدرسه و می رفت خرید چون اسمش اومده تو شناسنامه ی من چی فرق کرده؟ برای خودتون سیما خانم مسئله درست کردین و دارین تو زندگی من دخالت می کنین…

سیما گفت : شما عجب آدمی هستین… من بهتون میگم چه فرقی کرده… شرایط روحی یک دختر وقتی ازدواج می کنه فرق می کنه با قبل از ازدواج. احساس یک تازه عروس با دختری که هنوز تو خونه اس فرق داره…

در همین موقع بابک گوشی رو گذاشت …..منم گوشی رو که هنوز دستم بود گذاشتم راستش دلم خنک شد. دوست داشتم این حرفا رو یکی به اون بزنه… ولی همون جا زنگ زدم به مادر و بهش گفتم: مامان جان خواهش می کنم به بچه ها بگین دخالت نکنن… مادر به گریه افتاد و گفت چرا به من نگفتی؟ این مدت تنها بودی حداقل میومدی خونه ی ما… نه که تک وتنها یک هفته تو اون خونه زندگی می کردی… تو شب ها نمی ترسیدی؟ ما حق نداریم برای تو نگران باشیم؟ سیما هم عصبانی بود نتونستم جلوشو بگیرم الان اینجاست… سیما از اون طرف داد زد اگر من بودم دق می کردم… گفتم ولی می بینین که من دق نکردم، تموم شد و رفت…

اونشب من و بابک باز با هم قهر بودیم ولی فردا بابک سعی می کرد عادی باشه و بازم انگار نه انگار… و موضوع رو خاتمه داد… ولی شب جمعه ی بعد که همه به خونه ی مادر رفتیم هیچکس نمی تونست با بابک مثل قبل باشه و تقریبا همه باهاش سرد بر خورد کردن به خصوص مادر…

اونم اینو متوجه شد ه بود و از همون سر شام بلند شد و منو صدا کرد و رفتیم خونه کسی هم مانع ما نشد…

قسمت دوازدهم-بخش سوم

بابک با اینکه خیلی دلخور شده بود و من انتظار داشتم باز بین ما بحث پیش بیاد ولی وقتی نشستیم توی ماشین دیگه اثری از ناراحتی نداشت و به من گفت: می دونی چقدر خوشحالم که تو پیش من نشستی؟ باورم نمیشه تو زن منی… هر وقت می خوام از در خونه ی شما بیام بیرون یاد اون روزهایی میفتم که پشت در این خونه منتظر تو میشدم توی ماشین می نشستم و تو رو از دور تماشا می کردم… و دلم به همین خوش بود و اون موقع تنها آروزم این بود که یک روز با تو از اون خونه بیایم بیرون و با هم بریم به خونه ی خودمون و حالا اون روز رسیده و من نمی زارم هیچ چیز و هیچ کس این خوشحالی رو از من بگیره…

ولی دفعه ی بعد که خونه ی مادر مهمونی بود بابک گفت من جایی کار دارم تو برو من بعدا میام ولی نیومد و باز چشم من به در خشک شد نه دیگه اون ثریای شاد و شنگول سابق بودم و نه حتی کسی که یک لحظه آرامش داشته باشه. ترسم از این بود که اون بازم رفته باشه حسی به بدنم نگذاشته بود و تمام شب دلم می خواست خودم رو به خونه برسونم تا بفهمم که بازم بی خبر رفته یا نه…

وقتی من به خونه برگشتم و ماشینشو تو پارکینگ دیدم نفس راحتی کشیدم. پشت در سرم رو گذاشتم روی دیوار و مدتی گریه کردم و بعد کلید انداختم و رفتم تو… بابک داشت شام می خورد و موسیقی گوش می کرد… من با اینکه خیلی ناراحت بودم به روی خودم نیاوردم و بهانه ی اونو که گفت: وقتی کارم طول کشید و دیدم دیر شده دیگه نیومدم… رو قبول کردم…

تا اینکه یکی از دوستان بابک ما رو برای شام دعوت کرد، من بالافاصله موافقت کردم و خوشحال شدم… این دوستش با همسرش به عروسی ما اومده بودن و من از اونا خوشم میومد و دلم می خواست باز هم اونا رو ببینم.

بعد از مدت ها من خوشحال بودم… لباس مناسبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و نگاهی به آیینه انداختم و از اتاق اومدم بیرون تا تحسین بابک رو بشنوم… به محض اینکه چشم بابک به من افتاد با لحن تندی گفت: مثل اینکه تو عقده داری؟

با تعجبب پرسیدم: یعنی چی عقده داری؟ بابک گفت: عقده خود نمایی، نمی شه ما یه جا بریم تو اوقات منو تلخ نکنی؟؟

گفتم : من نفهمیدم تو از چی ناراحتی ؟ در حالیکه راه افتاد تا از در بره بیرون گفت: تو هیچی نمی فهمی همیشه خودت رو می زنی به کوچه علی چپ…
گفتم: تروخدا بابک حرف دلتو بزن بزار منم بفهمم تو از چی ناراحتی؟ گفت: ولم کن راه بیفت دیر شده.

قسمت دوازدهم-بخش چهارم

یک کم سر جام موندم… لبم و بین دو دندونم گرفتم و محکم فشار دادم تا صدایی از دهنم درنیاد و تمام خوشی من به یک آن تبدیل شد به بغضی گلو گیر که دیگه برای من آشنا بود …با قدمهای سست دنبالش راه افتادم ..در طول راه بابک اخمهایش را در هم کشیده بود وحرفی نمی زد منم ساکت و غمگین کنارش نشسته بودم و به بیرون نگاه می کردم انگار من گناهی بزرگ مرتکب شده بودم که قابل جبران نبود…

ولی به محض اینکه چشمش به دوستانش افتاد چهره متفاوتی از خودش نشان داد که تا بحال ندیده بودم… با صدای بلند میخندید وشوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت ولی برای اون ثریایی وجود نداشت منو کاملا ندید گرفته بود…. بی توجهی او نسبت به من چنان آشکار بود که خانم میزبان سعی می کرد طوری این مسئله را رفع و رجوع کند و بیشتر به من توجه می کرد و هوای منو داشت.
منم با خانمهایی که توی مهمونی بودن گرم صحبت شدم و کارای بابک را فراموش کردم…

تا برای شام دعوت شدیم… همه دور میز جمع شدن و هر کس برای خودش غذا می کشید ولی بابک سر جاش نشسته بود و به اصرار دوستش که هی می گفت: بابک بیا دیگه، توجهی نمی کرد… خوب من دلم نمی خواست کسی بفهمه که بین ما چی میگذره این بود که با ملایمت و مهربانی گفتم: بابک جان تو غذا نمی خوری؟ و اون سینه ای جلو داد و با لحن تند و بدی که همه شنیدند گفت چرا نمی خورم؟ پس تو چیکاره ای؟ بکش برام بیار…

قسمت سیزدهم-بخش اول
من سعی کردم تغییر حالت و قرمز شدن صورتم رو از دیگران پنهون کنم … با خنده گفتم آهان می خوای من برات بکشم؟ چشم عزیزم….
یک بشقاب برداشتم و همه چیز براش کشیدم در حالیکه بدون اینکه بتونم کنترلی از خودم داشته باشم دستم می لرزید… بشقاب رو دادم دستش. با همون لحن بد گفت نوشابه هم بیار…
چیزی نمانده بود که لیوان نوشابه رو بکوبم تو فرق سرش… بغض گلومو گرفته بود و اصلا نمی تونستم بفهمم اون که می تونه اونقدر مهربون و خوب باشه چرا این کارو با من می کنه و چطور نمی تونه بفهمه داره با روح و روان من بازی می کنه و هر لحظه من ازش دور و دورتر می شدم…

اگر دردشو می فهمیدم شاید می دونستم چطور با اون رفتار کنم ولی رفتارش قابل پیش بینی نبود و من احساس می کردم توی یک مرداب دست و پا می زنم. من دیگه اون شب نتونستم از خجالتم با کسی حرف بزنم ولی بابک با صدای بلند شوخی می کرد و می خندید و همچنان منو ندیده می گرفت.

بالاخره اون شب لعنتی تموم شد و ما رفتیم و توی ماشین نشستم و حرکت کردیم بابک رو کرد به من و خیلی آروم و مهربون گفت عزیزم کمربندتو ببند. چشمامو گرد کردم و بهش نگاه کردم… گفتم: حالا می فهمم که چرا تو منو بخاطر اینکه دم پایی ام جلوی پای تو پرت شد و من تغییر حالت ندادم انتخاب کردی چون می دانستی من باید متخصص این کار باشم باید بتونم در مقابل هر شوکی مقاوم باشم و عکس العمل نشون ندم.

مثل اینکه اصلا از چیزی خبر نداره پرسید منظورت چیه؟ گفتم: خوب این چه رفتاری بود که جلوی دوستانت با من کردی؟ مگه من چکار کرده بودم که سزاوار همچین رفتار تحقیر آمیزی باشم…

بابک دستشو کوبید روی فرمون و گفت: بهانه… بهانه های زنونه… می دونم می خوای طوری رفتار کنی که با دوستانم قطع رابطه کنم بهانه گیری می کنی… وای… وای این زن ها با بهانه های زنونه… ولی کور خوندی من این درسها را حفظم.

اونقدر حالم بد بود که دیگه جوابشو ندادم چون می دونستم هر حرفی بزنم به ضرر خودم تموم میشه ولی تو وجودم غوغایی به پا بود و فقط دنبال راه حلی برای خودم می گشتم تا بتونم شخصیت بابک رو درک کنم تا من به عمق وجودش پی نمی بردم هیچ دلیلی برای کارهاش نمی تونستم پیدا کنم… اون گاهی نرم و مهربون خونگرم و لطیف و گاهی مثل یک صخره سخت و غیر قابل نفوذ بود…

قسمت سیزدهم-بخش دوم
از این که منو دوست داشت شکی نداشتم و تنها چیزی که می تونست تو اون موقعیت منو نگه داره همین بود… دائم تو ذهنم بررسی می کردم… اون که مرد عاقلی بنظر می رسه و توی کارهاش بسیار موفقِ. چطور می تونه این همه تضاد در رفتارش باشه؟ آیا از روی عمد منو می رنجونه؟ یا غیر عمد این کارو می کنه و دست خودش نیست؟ هر چی نگاهش می کردم تا به عمق وجودش پی ببرم کمتر به نتیجه می رسیدم و از این که باید تا آخر عمرم با یک همچین آدمی زندگی کنم هراسی عجیب به دلم میفتاد.

تا اون زمان به فکر تلافی بودم تا دیگه یاد بگیره از این کارا نکنه ولی حالا متوجه شده بودم که مشکل من احساسی تر از این حرفاست چون کارای اون غیر قابل پیش بینی بود و هر لحظه در موقعیت های مختلف ممکن بود فرق کنه و من نمی تونستم جلوی همه ی اونا عکس العمل نشون بدم در این صورت خودم نابود می شدم…

به خونه رسیدیم بابک با مهربانی گفت عزیزم، خانمی چرا پیاده نمی شی؟
از این حرف اون چندشم شد. بدم اومد… بیزار شدم… نگاهی از روی نفرت به او انداختم و از ماشین پیاده شدم و رفتم بطرف آسانسور و قبل از اینکه بابک خودش به من برسونه در بسته شد. با عجله کلید انداختم و درو باز کردم… خودمو رسوندم توی اتاق خواب و وسایلی که لازم داشتم جمع کردم و رفتم یک اتاق دیگه و در و از تو فقل کردم تا دیگه نه چشمم بهش بیفته و نه باهاش جر و بحث کنم و شاهد دلقک بازیهای اون باشم

چند دقیقه بعد صدای بابک رو شنیدم، ثریا جان… کجایی عزیزم؟ کوشی؟ کمی سکوت… باز صدا زد کجایی؟ و دستگیره ی در رو فشار داد و و دوباره چند بار پشت سر هم اونو بالا و پایین کرد… من پشتمو دادم به در و ایستادم. نفسم به شماره افتاده بود. بابک گفت: این کارو نکن درو فقل نکن من بدم میاد بازش کن… و فریاد زد گفتم بازش کن مگه نمیشنوی من بدم میاد زود باش… صدای اون هر لحظه بلند و بلندتر می شد و با خشم بیشتر فریاد می زد… حالا با مشت می کوبید به در و فحش می داد… دختره ی احمق… بیشعور… نفهم… در و باز کن…

قسمت سیزدهم-بخش سوم
حالا دیگه اگرم می خواستم درو باز کنم نمی تونستم ترسیده بودم منو بزنه… این بود که پشت به در می لرزیدم و اشک می ریختم…

بابک همچنان فریاد می زد و خودش را به در و دیوار می کوبید. شخصیت جدیدی که از بابک دیده بودم بازم منو شوکه کرده بود. اون فریاد میزد اگه باز نکنی درو می شکنم و با مشت به در می کوبید… تو عمرم با همچین چیزی مواجه نشده بودم و ترسیدم واقعا درو بشکنه و بتونه بیاد تو و در این صورت اوضاع من بدتر میشد در حالیکه بدنم داشت لمس می شد آهسته درو باز کردم اون مثل یک شیر زخم خورده نگاهی به من از روی خشم کرد و دستشو بلند کرد و به طرف من حمله کرد دو دستم رو روی سرم گذاشتم و خم شدم اون با همون غیظ گفت هر کجا می خوای بخوابی بخواب ولی حق نداری در اتاق رو قفل کنی دفعه ی آخرت باشه…

بی اختیار ناله ای از گلوم خارج شد… ولی اون منو نزد و بدون اینکه دستشو پایین بیاره با عصبانیت رفت بطرف اطاق خواب. من گوشه ای نشستم و زانوی غم بغل گرفتم… اینقدرحالم بد بود که نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم…

هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که صدای خروپف بابک رو شنیدم… ولی من همچنان تو ی فکر نشستم ، صدای اذان صبح منو و قلبم رو برد به جایی که باید بره… سر نماز و نیایش که بودم دلم برای بابک سوخت اون مریضه آره دلم براش سوخت چون من می تونستم خودمو از دست اون خلاص کنم ولی اون بود که با این شخصیت غیر قابل پیش بینی می تونست بد بخت ترین آدم باشه… این فکر بود که کمی منو آروم کرد و با خودم عهد کردم کاری کنم که اون خوب بشه… و برای این که قلبم کمی آروم شده بود از خدا تشکر کردم و خوابیدم.

وقتی بیدار شدم از بابک خبری نبود روز جمعه بود و او معمولاً سر کار نمی رفت دستپاچه خانه را گشتم تا ببینم آیا او وسایلشو را برده یا نه ، وقتی خاطرم جمع شد که بابک فقط لباس پوشیده و رفته خودمو انداختم روی مبل و دراز کشیدم… قدرت کاری رو نداشتم… یک ساعتی به همون حال موندم… بعد بلند شدم کمی خونه رو جمع و جور کردم یک بسته گوشت در آوردم و انداختم توی قابلمه و پیاز روش خرد کردم تا آب پز بشه و برنج رو خیس کردم فکرم این بود که باقالی پلو درست کنم که برام از همه راحت تر بود و تو همه ی اون زمان اشک میریختم و به فکر این بودم تا راه نجاتی برای خودم پیدا کنم…

احساس می کردم سرم ورم کرده و بدنم داغ شده بود جلوی آئینه دستشویی رفتم تا قدری خودمو خنک کنم نگاهم به آئینه که افتاد گریه ام شدید شد…. وبا صدای بلند گفتم بدبخت چی بروز خودت آوردی با دست خودت زندگیتو خراب کردی تو دیوونه ای نه بابک اون که حال روزش از همون اول معلوم بود تو به چه امیدی این کارو کردی و می خواستی چی رو تغییر بدی؟

قسمت سیزدهم-بخش چهارم
ولی با این حالی که داشتم از نیومدنش می ترسیدم یواش یواش که ساعت نزدیک یک شد اضطراب عجیبی به دلم افتاد و با یک فکر احمقانه از خدا خواستم اون برگرده و منو تنها نزاره و باز از خودمم بدم اومد…

ساعت یک و چند دقیقه بود که توی راهرو سر و صدا شنیدم و قفل در به صدا در اومد و بابک با کل خانواده ی من به جز مجید پشت در بود… باورم نمیشد… اون داشت چیکار می کرد؟ دوباره یک ترفند دیگه برای اینکه اوضاع رو آروم کنه بکار برده بود… محمد یک سبد گل دستش بود و کیک دست مهران بود و کلی میوه دست بچه ها… و خودشم ظرف های غذا و مادر هم پشت سرشون بود دیگه نمی تونستم از کسی پنهون کنم که گریه کردم با همون حال با یکی یکی رو بوسی کردم .

فقط سوگل خودشو انداخت تو بغل منو گفت خاله چرا گریه کردی؟ من جوابشو ندادم ولی نمی دونستم که بابک چیکار کرده همه اینقدر باهاش خوب شدن… بابک گفت: عزیز دلم سالگرد آشناییمون مبارک من سال پیش مثل امروز اومدم و تو رو دیدم و خوشبختی تمام دنیا مال من شد…

حالا من در مقابل اون چی می خواستم بگم؟ یک تشکر زیر زبونی کردم و رفتم تو بغل مادر و مدتی گریه کردم… جالب این بود که کسی اصلا از من نپرسید چرا گریه کردی جز سوگل…

همه یکی یکی با من رو بوسی کردن و تبریک گفتن و اومدن تو… به زور خندیدم و گفتم: شما هام که شدین عین بابک بی خبر اومدین چرا به من خبر ندادین… مهیار گفت : وای چه شوهری داری به خدا یک دونه اس اون می خواست تو رو غافلگیر کنه از صبح همه رو بسیج کرده و هر کدوم داشتیم یک کاری می کردیم تا تو خوشحال بشی… بعد خونه ی مادر جمع شدیم و با هم اومدیم…

بابک منو جلوی همه بغل کرد و دست انداخت گردن منو و گفت: می دونم که چقدر خانواده ی خودتو دوست داری برای همین دلم می خواست تو رو خوشحال کنم…
وقتی من برای آماده کردن میوه و ناها ر رفتم تو آشپز خونه سیمین و سیما دنبال من اومدن.. سیمین گفت: ثریا جان بابک همه چیز رو برای ما تعریف کرد آخه چرا تحت تاثیر حرفهای خانم دوست بابک قرار گرفتی تو که عاقل تر از این حرفایی…
من با تعجب فقط نگاهش کردم و هاج و واج مونده بودم چی بگم. سیما ادامه داد اگه قرار به بهانه گرفتن باشد همه ما زن ها یه بهانه ای داریم ول کن بابا بی خودی زندگی خودتو به خاطر حرف مردم خراب نکن یف نیست شوهر به این خوبی داری که سالگرد آشنایی برات می گیره… مردا یادشون می ره اصلاً ازدواج کردن.

#قسمت چهاردهم-بخش اول

ما می دونیم تو آدم بهانه گیری نیستی ..چی بهت گفت اون خانم که تو اینطوری شدی ؟
گفتم ولش کن دیگه مهم نیست یک کم اعصابم خورد شد …..سیمین کنجکاو شده بود پرسید : در مورد بابک چیزی بهت گفت ؟
گفتم نه بابا اصلا تو رو خدا دیگه یادم نیارین بیاین دور هم خوش باشیم ………
نمی تونم بگم اون روز بابک چیکار کرد تا به همه خوش بگذره ولی من تمام مدت مثل پرنده ای که توی سرما مونده بود و حالا به جای امنی رسیده بود ، کنار مادرم نشستم تا از گرمای وجودش شاید کمی انرژی بگیرم ….شب به اصرار بچه ها مهمون محمد رفتیم بیرون پیتزا خوردیم و بعد همون جا از هم جدا شدیم ….
وقتی تنها شدیم من دیگه حوصله نداشتم بحثی رو پیش بکشم خوب اون کاری کرده بود که به نوع خودش عذر خواهی کرده بود در حالیکه من دیگه از این نوع معذرت خواهی متنفر بودم ….

وقتی رسیدیم خونه کادوهایی که برای من خریده بود نگاه کردم از اون عطر قبلا هم دوبار برای من خریده بود مثل اینکه نگاه نمی کرد و فقط انجام وظیفه می کرد من اون کادو ها رو هم گذاشتم توی کمد روی اون قبلی ها و دیگه بهش دست نزدم ……
یک هفته بعد بابک از نزدیکی خونه به من زنگ زد و گفت بیا پائین می خوام ببرمت جایی … می آیی عزیزم ؟ پرسیدم کجا ؟
گفت تو بیا بهت میگم ….
گفتم باشه الان حاضر میشم ……
وقتی نشستم تو ماشین دست شو با محبت گذاشت زیر چونه ی منو گفت: جای بدی نمی برمت خانم خوشگل من . من حرف نمی زدم چون هر وقت لب از لب باز می کردم آخرش یک دلخوری پیش میومد نمی دونستم چه حرفی ممکنه اونو ناراحت کنه …
اول رفتیم و برای من یک گوشی موبایل خرید؛؛؛ اون زمان سیم کارت بالای یک میلیون بود و همه نداشتن …
اون قبلا اونو خریده بود و حالا می خواست برای من گوشی بگیره …..من انتخاب نکردم و هی اون اصرار می کرد که بگو چرا نمیگی کدوم رو می پسندی ؟ گفتم من نمیشناسم خودت هر کدوم رو می دونی بخر …همین هم شد …..با ذوق و شوق سیم کارت رو انداخت توی گوشی و همه چیز اونو روبراه کرد و با گوشی من زنگ زد به خودش و گوشی رو داد دست من و گفت این طوری همیشه با هم هستیم ….
خودش خیلی خوشحال بود منم تا حدی بدم نیومده بود و یک کم حالم بهتر شد ….بعد کنار یک فروشگاه بزرگ لوازم خونه ایستاد و به من گفت بریم برات سرخ کن بخرم ؟ گفتم باشه بریم ..
وارد که شدیم بابک به فروشنده گفت آقا بهترین سرخ کنی که دارید با بهترین مارک را بیار …. فروشنده که معلوم می شه پولدار بودن بابک را تشخیص داده است سریع فرمان او را با خوش خدمتی انجام داد .
بابک گفت : آره همین خوبه؛؛؛ عزیزم دوست داری ؟ …… نگاهی به سرخ کن انداختم و گفتم آقا رنگ آبی اینو دارید ؟

#قسمت چهاردهم-بخش دوم
فروشنده مثل برق یک سرخ کن آبی رنگ آورد…. اینجا بابک نگاهی به من انداخت و گفت: برو تو ماشین من آلان می آم ،؛؛؛؛گفتم چرا ؟
بازم با لحن بدی گفت شما برو من میگیرم و میام ..
گفتم : پس همینو بگیر ….
همین طور که می رفتم تو ماشین دلم می خواست جلوی فروشنده هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ….و در میون بی منطقی و رفتار غیر انسانی اون از فروشگاه رفتم بیرون …حالا دلم می خواست بدونم اگر زن دیگه ای جای من بود چیکار می کرد؟؟ ….
چند دقیقه بعد بابک اومد و سرخ کن رو گذاشت عقب ماشین پشت فرمون نشست و حرکت کرد بدون اینکه حرفی بزنه . مثل اینکه یک نفر اونو به زور وادار کرده بود برای من سرخ کن بخره صبرم تموم شد و گفتم : ببین بابک من نه موبایل می خوام نه سرخ کن نه عطر تو رو خدا دست از سر من بر دار و کاری به کار من نداشته باش …..
جواب منو نداد و ساکت موند و تا خونه حرفی
نزد ….
وقتی رسیدیم خونه رفتیم بالا سرخ کن رو با خودش آورد بالا و رفت تو ایوون و اونو از همون جا پرت کرد پایین …….
من فقط بهش نگاه می کردم قلبم بشدت می زد ولی سعی کردم حالت عادی خودمو حفظ کنم …. حتی نپرسیدم … چرا این کار را می کنی ؟
چون می دانستم که بابک برای خودش استدلال احمقانه ای پیدا کرده و اگر من حرفی بزنم بازم دعوا میشه و ممکنه دوباره بهم توهین کنه کلماتی مثل نفهم و بی شعور را نثارم کنه …. دلم نمی خواست بیشتر از این کوچیکم کنه ….. طوری رفتار کردم که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده و برای حاضر کردن شام به آشپزخانه رفتم و از بابک پرسیدم چای می خوری یا شام رو بیارم ؟ بابک هم نقش منو بازی کرد جواب داد : یه چای بخوریم بعد شام ، گلوم خشک شده ……
موقع خواب باز اون منو بغل کرد و گفت :می دونی چرا این کار را کردم ؟ با خودم گفتم شاید سکوت من کار خودشو کرده و الان پشیمون شده گفتم نه نمی دونم چرا ؟ …یک کم جا بجا شد و گفت : تو منو جلوی فروشنده خراب کردی من بتو اینقدر احترام گذاشتم و تو بدون اینکه نظر منو بپرسی گفتی برو آبی شو بیار انگار نه انگار که منم آدمم ….
بهش نگاه کردم حتی صورتم تغییر نکرد چون خودم می دونستم که دلیل درستی نداره و فقط اون مریضه … گفتم باشه سعی می کنم دیگه تکرار نکنم ….
بعد دستشو انداخت دور گردن من انگار اون یک برده ی بی چون و چرا می خواست ….یک مترسک کسی که بدون چون و چرا حرف اونو گوش کنه و نظری در هیچ مورد نداشته باشه …. بی احساس و سر خورده شده بودم ….
بابک متوجه شده بود ازم پرسید : دلخوری ؟
آه بلندی کشیدم و گفتم نه چرا دلخور باشم همینه که هست ….. از این حرف من هم عصبانی شد ولی من اهمیتی ندادم …..
دو سال گذشت دو سالی که برای من هزار سال بود ، دختر شاداب و بذله گوی دیروز پژمرده و غمگین بود با یک دنیا عقده و ترس نه عشقی برام مونده بود نه میل به زندگی … گاهی بابک عاشق و مهربان بود و گاهی سنگدل و بی عاطفه نا هماهنگی شخصیت اون روان منو از هم پاشیده بود ……
حالا اون به من می گفت می خوام برم کار دارم یا میرم به شهرستان …و در این مدت گوشی اون خاموش بود یا اگر روشن بود جواب نمیداد …. و باز موقع برگشت ، مثل قبل با خریدن کادو های تکراری و دادن مهمونی برای خانواده ی من دوباره آشتی میکرد ,,, و جالب بود که خودش فکر می کرد مردانگی نشون داده و از من زن مطیع و حرف گوش کن ساخته …… با خودم می گفتم : چرا به چه قیمتی یک مرد زنی رو مطابق میل خودش می خواد بدون اینکه احساس و شخصیت اونو در نظر بگیره …یعنی مهم نیست که من کی هستم و چی فکر می کنم ؟
تمام این مدت دنبال بهانه ای می گشتم تا بتونم ازش جدا بشم و این تنها فکر ی بود که داشتم می دونستم بابک عوض بشو نیست .

#قسمت چهاردهم-بخش سوم

تو این مدت من حتی یک بار آفاق خانم و مهناز رو ندیده بودم گاهی من بهشون زنگ می زدم و احوالشون می پرسیدم آفاق خانم همیشه از مریضی و گرفتاری شکایت می کرد و برای دیدن من اشتیاقی نشون نمی داد و بابک هم اصلا اسم مادرشو نمیاورد ..
و به جز چند تا دوست و همکاراش با کسی رفت و آمد نداشت …
و می گفت فامیل تو فامیل منه و اونا رو دوست داره …..
حالا مدتی بود که غیبت های بابک طولانی تر و نزدیک تر شده بود و من فکرای جدیدی تو سرم افتاده بود اون فقط خبر می داد و نمی گفت کجا میره و همین باعث شده بود بهش شک کنم که شاید با این همه پنهون کاری پای کس دیگه ای در میون باشه …و حالا این فکر هم مثل خوره افتاده بود به جونم …
احساس بدی داشتم از اینکه اون سرش جای دیگری گرم باشه و با این فکرا وجودم رو به آتش می کشیدم…..
ولی شخصیتم اجازه نمی داد دنبالش راه بیفتدم و خودمو بازیچه ی دست اون بکنم . فقط به جدایی فکر می کردم و این طوری خودمو آروم می کردم ……
حالا با جدیت کار می کردم و سرمو به شاگردام گرم بود . برای فوق لیسانس شرکت کردم و قبول شدم و تمام وقتم رو به درس خوندن و درس دادن میگذروندم …برای همین روز به روز تو کارم موفق تر میشدم اون روزا همه از نحوه ی تدریس من حرف می زدن ….معلم نمونه شدم ؛؛؛جایزه گرفتم,, و بابک از همه ی این ها بدش میومد.
هر چی من تو کارم موفق تر میشدم ، بابک نسبت به کار من حساس تر می شد و مرتباً به شوخی می گفت بیا دیگه سر کار نرو تا من هرجا می رم تو رو با خودم ببرم ..که دیگه ناراحت نباشی …..
من از این حرف اونم فهمیدم که بابک خوب می دونه که چه چیزی باعث ناراحتی من میشه و منم حالا فهمیده بودم که موفقیت من اونو آزار میده ……
پس من بیشتر غرق کارم میشدم و اونم از هر فرصتی برای تحقیر و توهین به من استفاده می کرد ….
من به هیچ کار اون اهمیت نمی دادم و سرم به کار خودم بود ولی این ظاهر قضیه بود
و وقتی متوجه شدم که اون کلا خرید کردن رو دوست داره و کادو هایی هم که می خره از روی عادته اونم برام بی ارزش شد و همه ی کادو های تکراری اون می رفت توی کمد و بایگانی میشد ……
چون بابک هم منتظر باز کردن آن ها نمی شد . احساس تنهایی و بی همدمی می کردم .

هفتم دی ماه بود هوا خیلی سرد و بارانی بود ، ابر غلیظی روشنایی روز را تیره کرده بود بابک گفته بود امروز خیلی کار دارم برای همین دلم نمی خواست برم خونه خیلی دلم گرفته … از مدرسه راه افتادم و مدتی توی خیابون ها دور زدم و یک دفعه دیدم دم خونه ی مادرم مثل اینکه نا خود اگاه به آغوش اون پناه آورده بودم ……
مادر از دیدن من خیلی خوشحال شد ولی دیدن چهره خسته و بی حالم باعث نگرانی خاطرش شد . اون عادت نداشت بچه ها شو وادار به حرف زدن بکنه فقط بهم نگاه می کرد و نمی دانست تو دلم چه می گذره که این طوری خسته و پریشانم .
ولی اون روز سمیه خیلی به من التماس می کرد که باهاش درد دل کنم .
مادر که دید حالم خوب نیست زنگ زد و بچه ها اومدن و اونروز رو من با سوگل گذرونم و حالم بهتر شد …
محمد هی می گفت به بابک زنگ بزن بیاد؛؛ من می گفتم باشه و این کارو نمی کردم
تا یازده شب شد که همه خداحافظی کردند و رفتند …محمد گفت : ثریا بازم که شوهرت غیبت داره کجاست ؟
با خونسردی جواب دادم چیکارش داری بزار راحت باشه خودت که می دونی سرش شلوغه ….
اخمهایش را در هم کشید و گفت: من نمی خوام دخالت کنم ولی خوب یه روزی باید خودش را با ما تطبیق بده ، من خنده ی تلخی روی لبم نشست و گفتم اون تنها با شما اینطوری نیست با همه همین طوره …. حتی با مادرش ….. با مهناز ….. اصلاً اونا رو نمی بینه …. باورت نمی شه ولی من هنوز اونا رو ندیدم خودشم اسمشون رو نمیاره .
سیما گفت : تو که همش تنهایی خوب یک کاری بکن ..این طوری زندگیت حروم میشه …زیر لب گفتم کجای کارین حروم شد و رفت……

#قسمت پانزدهم-بخش اول
مجید که تا حالا ساکت به حرفای ما گوش میداد و همیشه از دست بابک شاکی بود و اصلا ازاون خوشش نمیومد ، گفت : یک روز من حساب این عوضی رو کف دستش میزارم….
گفتم تو رو خدا شماها دخالت نکنین من مشکلی ندارم که خودم از عهده اش بر نیام بعدم من خوشم نمیاد در مورد بابک اینطوری حرف بزنین ……..
و این طوری اونا رو ساکت کردم ……
آخر شب اومدم خونه فکر می کردم بابک خوابیده باشه ولی هنوز نیومده بود..چون به نبودنش عادت داشتم و احساس خستگی شدیدی می کردم فورا رفتم تو رختخواب و زود خوابم برد و تا صبح بیدار نشدم ….
اون شب خواب دیدم بابک دستشو دراز کرده طرف من تا چیزی بهم بده من خواستم ازش بگیرم ولی اون ازم دور و دور تر شد هر چی سعی می کردم بهش برسم اون محو تر می شد تا جایی که دیگه ناپدید شد ، وحشت زده فریاد زدم و صداش کردم و از خواب پریدم اولین چیزی که یادم اومد این بود که ببینم بابک اومده یا نه دستی روی تخت کشیدم و چشمو باز کردم …. بابک نبود …فهمیدم که هنوز نیومد ….
با خوابی که دیده بودم هراسی عجیب به دلم افتاه بود و ترسیدم که باز بابک مدت طولانی غیبش بزنه ……
با عجله دویدم طرف کمد …و دیدم که لباسهاش نیست ادوکلن ریش تراش لباس زیر ….و بعد رفتم سراغ چمدون اونم نبود …..
فورا تلفن اونو گرفتم ولی خاموش بود از این که اون شب رو با زن دیگه ای گذرونده باشه خونم به جوش میامد ..این فکر مثل خوره داشت وجودم رو می خورد …و نمی دونستم در اون موقع چه تصمیمی باید بگیرم …
اونروز با چشمان پف کرده و گریون رفتم به مدرسه …مثل اینکه شاگرادم هم متوجه شده بودن که حال خوبی ندارم هر وقت می رفتم تا روی تخته چیزی بنویسم و پشتم به اونا بود اشکم می ریخت ولی باز احساس وظیفه ای که نسبت به اونا داشتم باعث می شد به کارم ادامه بدم ولی روز بسیار سختی رو گذروندم …
همش جلوی چشمم مجسم می کردم که بابک الان تو بغل یک زن خوابیده و این تنها چیزی بود که در اون شرایط می تونست وجود داشته باشه …….
نا امید و خسته و مطمئن از اینکه بابک باین زودی ها نمی آید باز از مدرسه یکراست رفتم پیش مادر و شب را همان جا ماندم ولی هر چند دقیقه یکبار به خونه تلفن می زدم و هر بار می دونستم که کسی گوشی رو بر نمی داره …. تلفن همراه او هم پیوسته خاموش بود .

#قسمت پانزدهم-بخش دوم
یک هفته تلخ و سرد گذشت …دیگه خونه ی مادر نمی رفتم ، به دو دلیل یکی اینکه می ترسیدم بابک بیاد و من نباشم و دوباره بره ….. دوم اینکه اونقدر غمگین بودم که نمی خواستم دیگران رو هم ناراحت کنم و بیشتر به حال روز من پی ببرن ….
ولی سمیه بیشتر شبها میومد و پیش من می خوابید و این بود که با اون درد دل می کردم و بعضی چیز ها رو به اون می گفتم با اینکه دلم نمی خواست کسی بدونه دیگه دلم داشت می ترکید …. و طاقت اون همه غصه رو نداشتم …. یکشب که باز سمیه پیشم بود تلفن زنگ زد به خیال اینکه مادره گوشی رو بر داشتم بابک بود درست مثل سابق انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت : ثریا جان عزیزم ؟ سلام خوبی خانمی؟ …..
من در یک آن بدنم داغ شد و زبونم به حلقم چسبید نمی تونستم حرف بزنم …به زحمت گفتم بابک ؟ …..بابک ….و اشکهام سرازیر شد ….
دوباره گفت عزیز دلم حالت خوبه حرف بزن ببینم چطوری ببین ثریا من الان کانادام ببخشید که بهت نگفتم ولی یک دفعه ای شد ….زنگ زدم گوشیت خاموش بود مثل اینکه سر کلاس بودی ..
گفتم چی ؟ کانادا ؟ مگه میشه یک دفعه ای آدم بره اونجا ؟
حرف عجیبی می زنی حتما خبر داشتی و به من نگفتی….. وگرنه آدم تا تهران می خواد بره برنامه می ریزه اونوقت تو یک دفعه رفتی کانادا ؟
گفت : آره عزیز دلم بحث نکن همین که گفتم … یه شماره تلفن بهت می دم هر وقت کاری داشتی زنگ بزن اگر نبودم پیغام بزار، اومدم بهت زنگ می زنم …. یاداشت کن؛؛؛ خودکار برداشتم و شماره رو یادداشت کردم و گفتم : کی برمی گردی ؟…
.گفت : هنوز معلوم نیست کارم تموم بشه میام بهت خبر میدم بازم منو ببخش چیزی کم و کسر نداری پول ریختم به حسابت …نزار بهت سخت بگذره …تا می تونی خوش بگذرون …تنها نمون برو خونه ی مادر ….راستی مادر حالش خوبه ؟ بقیه چطورن ؟ …سلام منو برسون ….چرا جواب نمیدی حالت خوب نیست ؟ چرا حرف نمی زنی …. یک چیزی بگو تا صداتو بشنوم …..
به زحمت گفتم باشه… بگو…….. کی بر می گردی ؟ … نمی تونم تنهایی رو تحمل کنم برام سخته ….
بابک عصبانی شد و گفت : دیدی گفتم ؟همینه که بهت زنگ نمی زنم همش نق می زنی …
آخه چی رو نمی تونی تحمل کنی ؟ همه هستن منم کارم تموم بشه میام… خودت می دونی که کار دارم پس سر خودتو گرم کن مواظب خودتم باش……
گفتم: نق نمی زنم تو که منو می شناسی اهل این کارا نیستم ولی تنهایی اذیتم می کنه .
در حالیکه معلوم میشد بی حوصله شده گفت : خوب برو پیش مادر یا بگو سمیه بیاد پیش تو …. شماره رو که یادداشت کردی ؟
گفتم آره …..
با عجله گفت : اگه کار داشتی یا دلت گرفت زنگ بزن …. ok کار نداری مواظب خودت باش ، خوش بگذرون باشه عزیزم ؟ …. باشه ؟ …..و گوشی رو قطع کرد …….
حالا فقط خدا می دونه که تو قلب من چی می گذشت ….با خودم می گفتم باید یک کاری بکنم …باید ….

بیست روز گذشت در تمام این مدت منتظر تلفن اون بودم و دلم نمی خواست خودم بهش زنگ بزنم ….چند روز بود که درد شدیدی توی شکمم احساس می کردم …رفتم دکتر ولی گفت عصبیه ….
کم کم این درد افتاد زیر شکمم و بعد حالت تهوع ….مادر با نگاه و زبون بی زبونی به من می گفت که باردارم ولی من می دونستم که نیستم … اونقدر از زندگی بیزار بودم که درد رو تحمل می کردم و به کسی حرفی نمی زدم …….
بعد از چند روز نیمه های شب بیدار شدم و احساس کردم تب دارم …خیلی هم شدید سمیه رو صدا کردم بیدار شد و اومد به دادم رسید بهم قرص داد و با دستمال خیس روی پیشونیم سعی کرد تبم رو پایین بیاره ….صبح به مادر زنگ زد و اونم فورا با سیمین و ستاره اومدن و منو بردن دکتر ………
بعد از آزمایش و عکس و سونو گرافی … معلوم شد غده بزرگی توی رحم من رشد کرده و باید عمل بشه ….
دکتر به ما گفت : انشالله که غده رو در بیاریم چیزی نباشه ولی اگر غده بد خیم باشه باید رحم شما رو متاسفانه در بیاریم چون خیلی رشد کرده و با کمال تاسف دیر اومدین …..
لبخند تلخی زدم و آهسته گفتم من فقط همین یکی رو کم داشتم ولی راستش ترسیده بودم …. چون به شدت لاغر و ضعیف شده بودم و فشارم پایین بود، دکتر چند روز عمل رو عقب انداخت و من توی بیمارستان بستری شدم.

#قسمت پانزدهم-بخش سوم

این فکر که ممکنه من دیگه بچه دار نشم داشت منو دیوونه می کرد ….
و دلم می خواست بابک هم اینو بدونه نمی دونم چرا ولی می خواستم…… و بطور احمقانه ای بهش احتیاج داشتم …..
مدام با خودم کلنجار می رفتم که به بابک زنگ بزنم یا نزنم …
و بالاخره گوشی رو بر داشتم و شماره ای که اون داده بود گرفتم …..
با زنگ دوم بابک خودش گوشی رو برداشت ….با خوشحالی گفت : سلام عزیزم حالت خوبه ؟ گفت چه عجب زنگ زدی خانمی دلم خیلی برات تنگ شده … خوش میگذره ؟ ….
گفتم : سلام تو خوبی ؟ چیکار می کنی ؟ کارت تموم نشده ؟…
گفت : آخ نگو خیلی سرم شلوغه گرفتارم …بگو تو چطوری ؟
گفتم : نه من خوب نیستم مریض شدم ….
گفت : خوب برو دکتر..سرما خوردی ؟ اونجا خیلی سرده ؟ ..
گفتم : دکتر که رفتم راستش اگر می تونستی بیای خوب بود…..
گفت : مشکل چیه بگو خواهش می کنم کامل توضیح بده .
بغضم گرفت و اشکم سرازیر شد و گفتم : راستش الان توی بیمارستان بستریم یه غده توی رحمم هست که باید عمل بشه اگه بدخیم باشه باید رحممو در بیارن….
اون بالافاصه گفت : عیب نداره عزیزم خودتو ناراحت نکن ما که بچه نمی خوایم به فکر سلامتی خودت باش کاری بکن که خودت زودتر خوب بشی … وای … وای خیلی نگران شدم …..

در حالیکه از شدت ناراحتی داشتم دیوونه می شدم گفتم : خوب برای عمل احتیاج به تو هست باید اجازه بدی تا بتونن رحم منو در بیارن ….از این حرفی که زدم حالم از خودم بهم خورد یعنی من اینقدر بدبخت و بیچاره ام که اون اجازه بده تا رحم منو در بیارن ؟
دلم برای خودم و امثال خودم سوخت ..این چه قانونیه که وقتی عضو مهمی از بدن من بر داشته میشه باید شوهرم اجازه بده …خودمو کوچیک احساس کردم و بیشتر از پیش تحقیر شدم می خواستم همون جا گوشی رو قطع کنم …
بابک گفت : من اجازه می دم تلفنی می شه ؟ خوب به هر حال کاریش نمی شه کرد من الان نمی تونم بیام . گفتم : بابک ؟ خجالت نمی کشی ؟ ……
با عجله گفت : خودت یک کاریش بکن چون من خیلی گرفتارم نمی تونم بیام عزیزم مواظب خودت باش کار دیگه ای نداری ؟ اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو . قول بده هر چی لازم داشتی بهم بگی……. به حسابت پول می ریزم سعی کن برای خودت کم نزاری تا زودتر خوب بشی؛؛؛ از حالت منو باخبر کن ,,خودتم ناراحت نکن عزیزم… باشه قول می دی ؟
من همین طور گوشی رو نگه داشتم صورتم خیس اشک بود و نای حرف زدن نداشتم
بابک مرتب صدا می کرد ثریا الو …الو ثریا : الو ….. الو…… ثریا …و من گوشی رو قطع کردم.

آخه دیگه حرفی برای گفتن نداشتم ….
روز عمل همه ی خانواده ی من تو بیمارستان بودن نگران و آشفته به خصوص مادر که نمی تونست جلوی دلواپسی خودش بگیره و به بقیه منتقل نکنه.
#ناهید_گلکار

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx