رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۱۲۱تا۱۴۰ 

فهرست مطالب

بی پروانه شو رمان انلاین داستان انلاین رمان واقعی بی پروانه شو پریناز بشیری

رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۱۲۱تا۱۴۰ 

رمان:بی پروانه شو

نویسنده:پریناز بشیری

 

#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۱

جایی میری دخترم …
لبخندی هل زدم
-با یکی از دوستام قرار دارم … میرم بیرون به دلنازم بگین حمومه …
لبخندی زدو منم معتل نکردم از خونه زدم بیرون …
خونه دلناز اینا طرفای آفریقا بود …
زیاد دیر نمیکردم ….
از پله هاش بالا رفتم و چشم چرخوندم … نمیدیدمش …. گوشی و دستم گرفتم تاشمارشو
بگیرم ….
عجله داشتم برای دیدنش .. .
-سلام …
سریع برگشتم و چشمام زوم شد روش …
کاپشن آبی رنگش با اون جین مشکی تو تنش مثله همیشه ازش یه مرد خوشتیپ معرکه
ساخته بود …
لبامو کش دادم …
-سـ…سلام …
نگاه دزدیدو نگاهی به جمعیت انداخت
-قدم بزنیم ؟
شونه ای بالا انداختم …
-بزنیم …
شونه به شونه هم … متر کردیم طولانی ترین پل خاور میانه رو…
-کجارو انتخاب کردی ؟
موهای بیرون اومده از شالمو دادم تو ..
-همین نیم ساعت پیش آخرین مدارکمو برای سوربن ارسال کردم … قراره تا سه هفته د یگه شخصا برای کارای اقامتم برم
نفسشو سنگین بیرون داد…
-خوبه …
-تو …
نگاشو به روبه رو دوخته بود …
-کانادا …. میرم اونجا …
-برای همیشه ؟!
سنگین نگام کرد … جوری که نگاه از نگاهش دزدیدم …
-فک کنم …
لبخند تلخی زدم …
-منم شاید برای همیشه بمونم …
سری تکون دادو حرفی نزد … باز من سر صحبت و باز کردم … به قول شهاب حسینی حر فاش مهم نبود فقط دوست داشتم صداشو بشنوم …
-بچه ها چی ؟
-ارسلان میره همون آلمان و میثمم یا آلمان یا انگلیس نمیدونم …
حرفی نزدم و قدمامو کنارش شمردم ….
حواسم پی خنده های دختر پسرای اطرافمون بود که بی خیال اطرافشون میخندیدن و عکس میگرفتت..
خانواده هایی که شاید بزرگترین دغ دغشون پولیه که آخر برج میگیرن و حساب کتاب
کردناشون برای این پول و یه ماهشونه ….
از کنار هر کی میگذشتم میخواستم بفهمم چی میگذره توی سرش … توی دلش ….
مشکلاتش قد منه یا بزرگتر از منه …
-میدونی پناه …
حواسم پرت پناه گفتنش شدو دلم باز زیرو رو شد از این خوشی فانی ولی به یاد موندنی

نگام و زوم کردم روی نیمرخشو ثبت کردم این نیم رخ دوست داشتنی و با اون موهای
ژولیده روی پیشونیش …
-همیشه فک میکردم به هرچی که بخوام میتونم برسم … مثله بچه پولدارایی نبودم که آ رزوهاشون بند جیب باباشونه و با دودوتا چهارتا کردن حساب بانکی باباشون هر چیز و
بخوان ….
از بچگی سعی کردم هر چی و میخوام خودم به دست بیارم ولی نه اینکه چشم ببندم رو
پول بابام …
نفسشو با صدا داد بیرون و خم شد و دستاشو ستون بدنش کردو خیره شد به درختای چراغونی شده زیرمون ننیگم همیشه عالی بودم نه … خیلی وقتا خیلیا بهتر از من بودن که درو ورم دیدمشون
ولی به اندازه خودم خوب بودم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۱۳]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۲

میدونی من به عشق اعتقاد چندانی ندارم ولی به تعلق خاطر و دوست داشتن چرا ….س
خته به خودم اعتراف کنم دوست دارم ونمیتونم باهات باشم ….سخته بگم مرد ادامه داد
نشم در حالیکه میدونم نیستم ….
راهمون از همجداست … نه خیانتی کردی و نه خیانتی کردم …. اصلا نمیدونم چی شد
به خودم که اومدم دیدم تمومه …
سه روز دیگه پروازمه …یه روزی میخواستم برم و برگردم ولی الان ….
سرشو انداخت پایین و من ثبت کردم تو قلبم ثانیه به ثانیه و جز و به جزلحظه های بودنمونو …
-خواستم امروز …
کامل چرخید سمتم
-خواستم امروز باهم باشیم … برای آخرین بار …. زیاد مهم نیست که دیگه باهم بودنی
نیست میخوام به حرمت حسمونم که شده امشب و خوش بگذرونم …. میخوام همه خاطرات گذشتمونو همهشو از ذهنم شیفت دیلیت کنم و فقط همین امروزو ازت تو ذهنم ثبت کنم ….
من و تو شاید قسمت هم نبودیم …نمیتونم ماله هم باشیم ولی دلیل نداره یادم بره یه
روزی یه زمانی یه کسی بود که دلم خواست باهاش باشه …
شاید دیگه هیچوقت همو نبینیم ولی …. ولی میخوام امشب همینجا بشه یه خاطره که
تا ابد ازت تو خاطرم بمونه ….
سد اشکم میسوزند چشمامو بغضمم پاییننمcیرفت حتی با اون همه نفسای عمیق ….
منم میخواستم این چشما و برقی که نمیدونم برای چی توشون بود تا ابد بشه یه خاطره
تو خاطر قلبم …
دستاش حلقه شد دور بازوهام و نگاش چرخ خورد تو چشمام
-میدونی که چقد برام عزیز بودی دیگه آره ؟… میدونی که بی دلیل شدی عزیز دلم نه به
هزارو یک دلیل … مگه نه تو همشو میدونی ؟!
دوست داشتم بدونم چرا انقد صداش خفه در میاد …
چرا انقد لحنش بوی نبودن میده …. نبودنی که شاید داغش یه عمر خواب و بیداری کشیدن تا صبحی که دیگه بیدار نشم تو دلم میمونه رو میده ….
سر تکون دادم و جوابم شد یه قطره اشک و ریخت رو گونم …
لباش خندید ولی تلخ …درست مثله تلخی بزاق بعد عق زدنای دائمی از این زندگی
-میدونی که عزیز دل سامان بودن ماله یکی دوروز نیست … میدونی وقتی میگم عزیزی
یعنی قدیه عمر عزیز میمونی …میدونی دیگه مگه نه ؟
چشم بستم و اینبار قطره ها تند تر شدن و بغضم سنگین تر … چشم باز نکردم تا بغض
تو صداشو نبینم …
-میدونی که اگه نمیمونم از نامردیم نیست …. از بی عرضگیمه …. از بی وجودیه و بی جنمی مه … نمیمونم که انگ نامردیم ردیف نشه پشت سر اینا ….
الان میرم که فردا با نامردی نرم …..میدونی که چون نمیتونم نمیمونم …. میدونی دیگه ..
تکونم داد و هق هقمو خفه کردم تو سینه مردونشوزار زدم تو بغل مردی که مردونه پام
وایستاد …..
خواستم بگم که اگه نامردم باشی برای من مرد ترین مرد دنیایی ولی بغضم نذاشت ….
خواستم بگم میموندیم من موندنی نبودم ولی بغضم نذاشت ….
خواستم بگم موندنت بودنت زیادیه
خیلی زیادیه واسه منی که تو دنیای به این بزرگی زیادیم ….
خواستم بگم همه خواستم از این دنیا قد اغوشیه که الان توشم و دیگه چیزی نمیخوام ازش ….
خواستم بگم حیف حیف بشی به پام …
خواستم بگم میدونم عزیزمی و نمیدونی همه جونمی ….
خواستم بگم میدونم عزیزت میمونم و cیدونی من به امید اینکه عزیز توام میخوام زنده بمونم ….
خواستم بگم میدونم رفتنت اومدنی نداره …
خواستم همه اینا رو بگم ولی نخواستم زبونم خوشی آرامش این لحظه رو ازم دریغ کنه .

حاضر بودم یه عمر لال بشم و قد دو نفس بیشتر توی این بغل بمونم …. حتی اگه قرار با شه دیگه برا من نباشه ….
اونشب شد شب من …شب سامان حسین پوری که شیرین ترین یهویی زندگیم بود …
اونشب شد قدم زنایی که حسرت دوباره گز کردنشون یه عمر میموند روی دلم ….
اوشب شد دستایی که قفل شده بود توهم و به تلافی همه سالایی که دیگه قرار نبود تو
هم گره شن سفت میشدن بهم ….
حکمت خالی بودن لای انگشتای آدما شاید همینکه گاهی یه دستی بیاد و جای خالیشو
نو برات پر کنه …..
اونشب شد شب آخر و من خنده هامو روی لباش جا گذاشتم … .
همه اونشب شد یه عکس تو قاب گوشی که لبای آدمکاش که بازیچه بازی های روزگار
بودن میخندید ولی چشماشون یه دنیا غم داشت …

اونشب شد شبی که مهر زده بودیم رو لبامونو چشمامون حرافی میکردن برا هم …. دو
ست داشتم کلی حرف بزنم …. کلی حرف بزنه اونقد که قد همه سالهایی که قرار بود نبا شه حرف ازش تو سرم باشه …
دلم تنگش بود از همین الان …دلم تنگ همین دستایی بود که دستام گم میشد لاشون ….
دلم تنگ میشد برای مردی که بهم میریختم موهاشو و اون عصبی میشد از این بهم ریختنا ….
دلم تنگ صورت ته ریش دار و لپ نداشتش میشد …. گونه ای که میکشیدم و کش می اومد و آخش پشت بندش بلند میشد …..

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۱۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۳

سامان
بغض تو نگامو پنهون کردم …. زشت بود مرد گریه کنه ….
خنده نشوندم رو لبامو دست دراز کردم سمتش … دست سفیدو سردش نشست تو دستم
و سفت فشردمش …
مواظب خودت باش
-هستم
-حواست به خودت باشه
باشه
-نگران هیچیم نباش همه چیزو برات مهیا میکنن…
پر بغض گفت-نیستم
لبخندم تلخ بود ولی سعی کردم شیرینش کنم
-منم فراموش نکن …
صداش خفه تر از قبل شد -نمیکنم …. هیچوقت نمیکنم ….
نگام کردو دیدم قطره هایی که تو چشماش میرقصیدن … چشمتمو دزدیدم از چشماش …نمی تونم فراموشت کنم …
در ماشین باز شدو نگام باز چرخید روز …. ثانیه ها انگار میخواستن رو دور تند مسابقه
بدن …. کلاه کاپشنشو کشید روی سرش …. خواست پیاده شه که دستشو گرفتم …
-صب کن …
چرخید سمتمو خم شدم سمت داشبورد ….
جعبه مخملی و بیرون کشیدم و بازش کردم …. پلاک مستطیلی شکل و با زنجیرش بیرون
کشیدم و خیره شدم به حروف عربی که روش بود ….
لبخندی زدم و پلاک و گرفتم سمتش ….
-سپردمت دست خودش ….حکمت اینکه چرا وارد زندگیم کردت و چرا یهو ازم گرفتت و نمیدونم ولی میسپرمت دست خودش که هواتو داشته باشه ….
پلاک و مشت کرد تو دستشو خندید …پیاده شد. درو بست … بی حرف با قدمایی شل را
افتاد سمت خونه دلناز و نگام خیره بود به پشت سرش و بارونی که میخورد توی تنش
….
این سانس آخر منو پناه بود …
پامو گذاشتم روی گازو دور شدم ازش …
دست بردم سمت پخش و صدای علی بابا رو بردم بالاتر ….
توی این شبادلم بد جور پره باز
یه سیگار لبه پنجره باز
رولبمه توی اتاق تاریکم
ساعت چنده ببین من هنوز نخو ابیدم
حتی آسمونم از این ضربه دردش اومد
لرزش گوشی توی جیبم وادارم کرد که صدای سیستم و بیارم پایینتر وشیشه رو بدم پایین

بادو بارون محکم شلاق وار میخورد تو صورتم ….
شماره سهیل بود …
-بگو
صداش پر بود از هیجان
-کدوم گوری هستی
دستی به صورت خیسم کشیدم
-حرفتو بزن …
-پاشو بیا سمت خونه این دختره …
اخمامو کشیدم تو هم
-دختره؟!
-اهه همین نوره نورا چی چیه همونکه قراره زن داداشم بشه همونو میگم دیگه
اخمام رفت توهم
-ببند دهنتو بابا … واسه چی بیام …
-بیا میگمت …فقط زود باش …
گوشی وقطع کردم پامو گذاشتم رو گاز …… قطره های سرد بارون سوز بدی داشتن
صورتم داشت میسوخت از سرماشون…..توجهی نکردم و راهمو ادامه دادم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۲۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۴

نیم ساعتی طول کشید تا برسم …. از ماشین پیاده شدم که دیدم سهیل تکیه زده به ماشینش ده دیقه ای میشد بارون قطع شده بودو بوی نم خاک تو همه جا پیچیده بود …
رفتم جلو…با دیدنم تکیشو از ماشینش کند و پشت شلوارشو که کمی گلی شده بود پاک
کرد ولی ردش هنوز مونده بود …
-سلام
-چیکار داشتی منو تا اینجا کشوندی…
چپ چپ نگاه کرد …
-منو بگو افتادم دنبال کار کدوم خری …
بی حوصله سرمو چرخوندم سمت خونه نورا …. درست روبه روش ایستاده بودیم …
-خب؟!….
-یه خبر باحال دارم برات …گل کاشتم
بی حوصله تر از قبل کلافه گفتم
-خـب
مشتی حواله بازوم کرد ..
-مردک… حقشه نگم بری اون دختره مورد دارو بگیری ….
-سهیل میگی یا برم …
چپ چپ نگام کردو چرخید به پشت سرش اشاره کرد
-اونجا رو داشته باش …
نگاهی به ساختمون بلند سیزده طبقه روبه روم کردم
خب ؟!
باانگشت به جایی اشاره کرد
-حالا اونجارو داشته باش …
انگشتشو دنبال کردم و رسیدم به نگهبابی که جلوی ساختمون بود …. گیج نگاش کردم …
.
پوفی کردو گفت –بشین تو ماشین تا بگمت …
نشستم کنارش رو صندلی کنار راننده ….. فلشی که روی داشبورد بودو برداشت و انداخت رو سیستم و ال سی دی و تنظیم کرد …
-وحالا اینو داشته باش …
تصاویر سیاه و سفید بود عین یه فیلم … یه آن فکری از سرم گذشت …. داشت میزد جلو
تر ….
دستشو که برداشت دقیقتر شدم رو صفحه و بادیدن دوربینی که زاویه دیدش در خونه
نورا اینارم تو دسترس داشت و دیدم …. در خونه باز شدو یه پسری رفت تو …
سهیل نگهش داشت و به گوشه صفحه اشاره کرد
-دقیقا یه ساعت قبل تو وارد اون خونه شده …..
باز پلی کردو من دقیق تر شدم …. خروج پسره که اومد دوباره نگهداشت ….
زوم شدم رو چهره پسره ….. آشنا بود ولی نه خیلی ….
-ده دیقه قبل اومدنت ….. واینم توی گاگول که رفتی تو …
نگاش کردم … با غرور خیره بود بهم …. میدونستم این مدرک میتونه باعث اثبات بی گنا هیم بشه ….
شاید الان تنها چیزی که میتونست خنده رو به لبم بیاره همین بود فعلا …
با کف دست کوبیدم تو پیشونیش
-ایول بابا…. گل کاشتیا …
-واسه خاطر خودم بود … زودتر برو گمشو سر جدت بزار نفس راحت بکشیم از دستت
….
-راه بیافت بریم سمت اداره پلیس … باید این فیلمه رو نشونشون بدیم … تا اومد جوابم
و بده پیاده شدم و سریع سوار ماشینم شدم …
باید ثابت میکردم من نامرد نیستم و میرفتم … نمیخواستم رفتنم به حکم فرار باشه و ننگش یه عمر رو پیشونی خودمو و خانوادم باقی بمونه … هر چند الانم کم آبرومون نر
فته بود …
موقع رسیدن به در کلانتری ماشین و نگهداشتم و گوشی و از جیبم در آوردم … میدونستم وقت مناسبی نیست ولی شروع به گرفتن شماره فرزام کردم … بعد اون قضیه شمارشو
داشتم تا از وضعیت اون پایدار مطلع بشم …
به بوق پنجم نرسیده بود صداش تو گوشی پیچید
-الو …
نفسی تازه کردم
-سلام …سامانم ….
سلام علیکش جدی ولی توام با احترام بود … از این مرد خوشم می اومد … جدی ولی پر
از جذبه و انسانیت …
توضیح اتفاقاتی که افتاده بود زیاد طول نکشید …بهم گفت سریعتر فیلم و تحویل پلیس
بدم و برم دنبال اون پسره بگردم ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۲۳]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۵
نمیدونستم پسره رو از کجا باید پیدا کنم …
-از کجا پیداش کنم آخه …
-ببین وقتی وارد خونشون شده یعنی یه آشنایی فامیلی دوست پسری چیزی بوده …بین
دوستاش بگرد ببین کسی میتونه کمکت کنه البته بعید میدونم …. یه مدتم تعقیبش کن
ببین به این پسره میرسی یا نه …
– من سه روز دیگه پروازمه …
-پس همه تلاشتو بکن که سریعتر پیداش کنی …. هرچند پیداشم کنی دادگاهت ماله چند
هفته دیگش میشه و مجبوری برگر دی … ولی این سه روزه کارو تموم کن …
با تقه ای که سهیل به شیشه زد نگاش کردم ….
-باشه سرگرد امری نیست ؟
-نه…برو منم بی خبر نذار
-حتما ..
درو باز کردم و پیاده شدم …
-پس چرا نمیای ؟
-داشتم مشاوره میگرفتم …باید پسررو پیدا کنیم…
-اونم پیدا میشه بیا بریم فعلا …
زمان داشت تند میگذشت و من داشتم از دستش میدادم ….
تصمیم داشتم از فردا خیلی جدی دنبال پسره بگردم … باید پیداش میکردم ..
حدس اولم دانشگاه بود …. باید اول مطمئن میشدم از بچه های دانشگاه نیست …. راه افتادم سمت سلف
گاهی اجمالی به درو اطراف کردم … سنگینی خیلی از نگاها روم بود …
رفتم سمت سجاد یکی از بچه های هم رشته خودم بود … با دیدنم بلند شدو باهام دست داد ….
-سلام داداش …تبریک شنیدم چند روز دیگه میپری
لبخند بی روحی زدم
-لطف داری ممنون …
نگاهی به درو اطراف کردم و بی توجه به نگاهاشون گفتم
– چند دیقه باید وقتتو بگیرم …. ممکنه
نگاهی به دوستاش کردو سری برام تکون …
-البته ..بشیـ…
-نه بریم بیرون ….
همراه هم از سلف اومدیم بیرون ….جلوی دانشکده مهندسی ایستادم و اونم روبه روم
-خب چی شده …
-به کمکت احتیاج دارم اساسی
اخم ریزی کرد
-بگو هر کاری از دستم بربیاد میکنم …
-قضیه منو که شنیدی …
سری تکون داد
-آره ولی بیخیال بچه ها گندش کردن … یه مدت بگذره فراموش میشه …
-ولی من نمی تونم فراموشش کنم …
-خب پس چی کار میخوای بکنی
دنبال یکیم که حدس میزنم از بچه های دانشگاه باشه … میتونی برام پیداش کنی ؟
-کی هست ؟
-میتونی یا نه
-آخه باید بدونم کیه که پیداش کنم دیگه …
گوشیمو از جیبم در آوردم و فیلمیوکه دیشب کات کرده بودم و پلی کردم …. با دقت دا شت پسررو نگاه میکرد
-مطمئنی از بچه های دانشگاه ماست …
گوشی و گذاشتم تو جیبم و کلافه دستی به موهام کشیدم
-نه فقط یه حدسه …
گوشیشو در آورد
-بفرستم ببینم فیلمه رو … اگه از بچه های یونی خودمون باشه سریع پیداش میکنم …
-یعنی دقیقا کی ؟
خندید
-عجله داریا … بابا گجت نیستم که
کلافه گفتم
-سجاد من وقت ندارم …. فردا پس فردا باید بپرم … نمیتونم زیاد وقت کشی کنم …
دستی به ریش کوچولوی زیر لبش کشید …
-باشه ببینم چیکار میتونم بکنم … اگه از بچه های اینجا باشه یکی دو روزه پیداش میکنم …
مطمئن ؟!
دستشو گذاشت تو دستمو سف فشرد
-مطمئن …
لبخندی اومد رو لبم …. خوب بود که میشد رو بعضیا حساب باز کرد … بچه خوبی بود .
.. توی دفتر دانشگاه بود اکثرا و به خاطر همین حرفش برو داشت …
-پس من روتو حساب کردما …
برای اطمینان خاطرم چشماشو بست و باز کرد
-خیالت راحت …. اگه از بچه های اینجا باشه خودم
پیداش میکنم …
خدافظی کردم و از دانشگاه زدم بیرون … پلیسم گفته بود پیگیره ولی فرزام دیشب گفت خودم باید دنبال کارم بی افتم …. رفتم سمت خونه نورا اینا … باید تعقیبش میکردم
تا به یه جایی برسم …. شک نداشتم کسی که ترتیبشو داده همون پسر س …
منتها نمیفهمم چرا این دختره همچین کاری کرده ….
باید قبل رفتنم ثابت میکردم من کاری به کارش نداشتم و ندارم …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۲۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۶

*
پناه
سردر گم بودم …میدونستم تصمیمی که گرفتم نشدنیه …. یکی از شرایطش سلامت جسمی و نداشتن بیماری لاعلاج بود که داشتمش …
نگاهی به سر در شیرخوار گاه انداختم و نگاهی به اسباب بازی های توی دستم کردم …
پوزخندی زدم …. سر اول شدنمون به هر کدوممون طی یک مراسم باشکوه که دوسه تا
دم حسابی توش بودن ده تا سکه دادن و من بلافاصله به پول تبدیلش کردم … الان پول
نقد برای من از هر چیزی مهم تر بود …
رفتم داخل ..
-هی خانوم کجا …
با صدای زخمت مردی که داشت صدام میکرد برگشتم …اشاره ای به خودم کردم
-با منید ؟!
سر تکون داد
-بله … کجا میرین همینجوری سرتونو انداختین پایین ….
دوتا کیسه پر از اسباب بازی و آوردم بالا و نشونش دادم .. .
-برای بچه های اینجا اسباب بازی خریدم …
یکم قیافش ملایم تر شد …
-خب اول یه هماهنگی کنید بعد … اینجا بی درو پیکر نیست که …
لبخند زورکی زدم
-بعله …حق با شماست معذرت میخوام …
قیافه ای برام گرفت و با دست اشاره ای به ساختمون اصلی کرد …
-برید طبقه سوم …. اتاق مدیریت خانوم سوری
سری تکون دادم و راه افتادم ….پشت در اتاقش چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم
.ندونمم این فکر چرا دیشب اومد تو سرم ولی منطقم جای احساسمو گرفت …
من حق داشتم حس کنم مادر بودن و …. حق داشتم از مسلم ترین حق یه دختر برای
زندگی نگذرم ….
میدونستم شرایط من مانع از این میشه که رشد یه نبض تپنده رو زیر پوستم حس کنم ولی میتونستم شور یه مادرو وقت شنیدن کلمه مادرو حس کنم …
حق یه زندگی عادی نه ولی حق زندگی کردن که داشتم ….
میدونستم غیر ممکنه تلاشام ولی حداقلش ده ساله دیگه حسرت اینو نمیخورم که چرا و
قتی میتونستم سالای تنهاییمو با یکی تقسیم کنم و یه بهونه برای خودم بسازم ازش نسا ختم و نخواستم ….
درو زدم و با بفرماییدش وارد اتاق شدم …
زن مهربونی به نظر میرسید …. حداقل به ظاهر که چنین بود ..
لبخندی به صورتم پاشید
-سلام …بفرمایید
آب دهنمو که کمی به تلخی میزدو قورت دادم …
-سلام …
-سلام …. خیلی خوش اومدین …
با دیدن عروسکای دستم گل از گلشنش شکفت
-گفتم ها این خوشگلی از یه آدم بعیده ….. خدا انگار امروز یه فرشتشو برام فرستاده
خندیدم و درو بستم … کمی جلو تر اومدم و نشستم روی صندلی روبه روش … بلند شد
و ظرف شکلات و از روی میزش برداشت و اومد روبه روم نشست و ظرف و گذاشت جلوم …
-خیلی خوش اومدین …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۲۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۷

ممنونم مرسی
پا روی پا انداخت و من با استرس دستامو مشت کردم
-برای بچه ها کادو آوردین ؟!
اشارش به عروسکا بود … لبخندی زدم …
-بعله …
-خیلی ممنون … حقیقتش این بچه ها بیشتر از این کادو ها محتاج محبـ….
اون حرف میزدو من حرفمو مزه مزه میکردم
اون حرف میزدو من استرس حرفی و داشتم که میخواستم بزنم … کمی به خودم دل و جرئت دادم و پریدم میون حرفاش
-ببخشید ..
-جونم؟
-میتونم … میتونم یه سوالی بپرسم ؟
-حتما عزیزم بپرس
-شرایط … شرایط گرفتن حضانت بچه چیه … یه دختر مجردم میتونه حضانت بچه رو به
عهده بگیره
لبخندی زد و مهربون جوابمو داد …
-والا برای دختر مجرد که سخته … اولا باید بالای سی سال داشته باشه و یه مدرکیم از
پزشکی قانونی مبنی بر بچه ار نشدنش بیاره که بهتره … شرایط عمومیشم که چیزایی مثله نداشتن اعتیاد ومریضی خاص و ایناست …
با شنیدن مریضی خاص دیگه ادامه ندادم …. بلند شدم و لباسامو مرتب کردم … با تعجب گفت
-میری ؟
لبامو کش دادم
-بعله برم دیگه … قصدم رسوندن این کادوها بود که میسر شد -نمیخوای بچه ها رو ببینی…
تند دستمو تکون دادم
-نه نه ….الان باید برم جایی بعدا …
گفتم و تند خارج شدم از اونجا … حتی منتظر نموندم خدافظیشو بشنوم …. نمیدونم چرا
بغضم گرفته بود …. بی توجه به خدافظی نگهبان از در شیرخوارگاه زدم بیرون مسیری ر
و که نمیدونستم کجاست و پیش گرفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۳۳]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۸

سامان
ماشین و پارک کردم … کمربندمو باز کردم و شیشه رو دادم بالا ….
داشتم پباده میشدم که یه ان نگام قفل شد به در شیرخوارگاه و دختری که تند ازش بیرو ن زد …. قیافش برام آشنا تر از اونی بود که نشناسمش …
قدماش تند ولی نا متعادل بود …
وقتی کامل دور شد پیاده شدم و رفتم سمت شیر خوارگاه … نگام هنوز به دری بود که
چند دیقه پیش پناه از توش خارج شده بود .. نگاهی به نگهبانی کردم …
-سلام … این خانومه که الان …
پفی کرد …

سلام … اومد یکم اسباب بازی و اینا آورد بده بره رفت پیش مدیر و سریع زد بیرون ….
اخمام رفت توهم … تشکری کردم و راه افتادم سمت اتاق خانوم سوری …
در زدم و وارد اتاقش شدم …. با دیدنم لبخندی زد
-سلام آقای حسین پور …. خوش اومدین …
لبخند سر سری زدم
-سلام خانوم سوری احوال شما …
مقنعه بلندشو صاف و صوف کرد
-ممنون … بفرمایید بشینید بگم بچه ها چایی بیارن …
با دستم مانع ادامه صحبتاش شدم
-نه … ممنونم .. اومدم یه سری به نوا بزنم و …
مردد پرسیدم …
-خانوم سوری .. الان یه دختر خانومی از اتاقتون زد بیرون … میتونم بپرسم چیکار داشت

مشکوک نگام کرد و کم کم لبش به خنده وا شد .. نمیخواستم خودمو درگیر افکار خاله زنکیش بکنم …
-والا درست حسابی خودمم نفهمیدم … برای بچه ها کادو آورده بود .. خودشم چند تا
سوال راجب حضانت بچه پرسید و تا جواب دادم بلند شد و رفت …
ابروهامو بیشتر گره کردم
-حضانت بچه ؟!
سری به نشونه تائید تکون داد …
-آره حضانت …
-شما چی گفتی ؟ً!
دستاشو گیج رو هوا تکون داد…
-همون مراحل قانونی و توضیح دادم … اعتیاد نداشته باشه .. سوء پیشینه نداشته باشه .
.. بیماری خاص لا علاج نداشته باشه و اینا ..
چشما مو سفت رو هم فشار دادم …. لعنتی … حالم داشت از این زندگی بهم میخورد که
هیچ رقمه باهاش راه نمی اومد .. میتونستم حدس بزنم تو چه فکریه …
میتونستم بفهمم داغ مادر نشدن تو دلش جاش بیشتر میسوزونه تا داغ اون بیماری لا علا جی که گریبانگیرشه و خرشو چسبیده …
دیگه توجهی به سوری و حرفاش نکردم …. برای دیدن نوا رفتم و هر چی بیشتر باهاش با
ز ی میکردم و بغلش میکردم بیشتر دلم به حال پناهی میسوخت که انگار تنهایی با خودکا ر قرمز رو پیشونیش نوشته شده بود …
یه لعنت به خودم فرستادم اگه نوا رو تحویل پرورشگاه نمیدادم شاید الان میتونستم یه
قدم تو زندگیش براش بردارم …
مشغله های فکریم کم بود پناهم بهش اضافه شد … نمیدونستم چیکار کنم …
از یه طرف در گیر کارای رفتنم بودم … از یه طرف نورا و مشکلاتی که برام درست کرده
بود .. از یه طرف اون پسر مجهول الهویه …. از یه طرف پناه
داشتم دیونه میشدم … دیونگی برای حالم ماله دو دیقه بود …… بابا به خاطر گریه زاری
های مامان از خونه پرتم نکرده بود بیرون و خودشم دلش نمی اومد این دم دمای آخر کاری کنه سر لج بی افتم و رفتنم دیگه برگشتی نداشته باشه …..
به قول سهیل دیدارمون بی افته به قیامت که یقه همو قراره بچسبیم….
تو خونه حکومت نظامی بود انگار سایه و مامان که حدالمقدور بهم رو نمیدادن و بابا که
کلا منو میدید روشو بر میگردوند …
بازم دم شوهر سایه گرم که جواب سلاممومیداد… تنها کسی که عین آدم باها برخورد میکرد سهیل بود اونم از سر ذوق رفتن من بود …
بی توجه به سرو صداهایی که از آشپزخونه می اومد رفتم طبقه بالا و تا درو باز کردم نگام به چمدون آبی رنگی افتاد که کنار در بود …
با تعجب نگاش کردم … تازه میخواستم چمدونمو ببندم نمیدونستم این ماله کیه ….
رو زانو خم شدم و بازش کردم …
لبام یه وری کج شد …
با دیدن آجیل و خشکبار و هزارو یک قلم دیگه که میدونستم کار سایه و مامانه لبخند ی رو لبم نشست … با دست کمی اینور اونورش کردم و با دیدن ادویه ها خندم عریض تر شد … انگار فکر همه جاشو کرده بودن …
در چمدونو بستم و راه افتادم سمت اتاقم …. باید چمدوcو میبستم و با خیالت راحت
می افتادم دنبال کارام …
پس فردا پرواز داشتم و همه امیدم به این دو روزه بود …
در کمدمو باز کردم و همه آویزارو دستم گرفتم و برشون داشتم … لباسارو پرت کردم رو
تخت و با دیدنشون پفی کردم ….
نگام به آینه بودو به سامانی که نمیشناختم …. انگار غریبه بودم … انگار زندگیم تو عرض
چند ماه به اندازه چند سال متحول شده و تغیرم داد ….
غیر کردم و حالا این سامان تغیر کرده داره میره … میرم که بمونم … میرم که دورشم کمی از این سامان …
بعضی از خاطره هارو تو زندگی cیشه فراموش کرد پس چاره ای نداری جز اینکه باهاش
راه بیای ….راه بیای و کنارش بزاری …
خاطراتمو چه خوب چه بد کنار میزارم و میرم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۳۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۲۹

ارسلان
نگاهی به اسمش روی گوشی انداختم .. لبخندی رو لبم نشست … نمیخواستم خودمو گول بزنم هیچوقت به چشم خواهری ندیدمش ولی هیچوقتم نتونستم با خودم کنار بیام
و به چشم همسرم ببینمش یا حتی یه دوست دختر …
حسم بهش یه حس دوستانه بود .. یه حسی پر از احترام …
پر از ارزش …
صدای ضعیفش تو گوشی پیچید و گوشی و بردم نزدیک گوشم ..
سلام علیکم بانو …
لبخندشو از پشت گوشیم حس کردم …
-سلام بر امیر ارسلان خان نامدار .. سراغی از ما نمیگیری …
-والا من که همیشه جویای احوال تو ئه بی مرام هستم تویی که چند وقته از ترس فاکتو ر انداختن قبض مبایلت یه زنگم به ما نمیزنی … بابا تک بنداز ما زنگ بزنیم … اس ام اس
خالیم بدی قبوله ها …
خندید
کجایی …
دستی به دسته چمدونم کشیدم …
-حدسشو بزن …
-از حدس زدن خوشم نمیاد …
-از من ؟!
بلند خندید …
-گمشو نفله …
-خودت گمشو … نخ نده خانوم من نامزد دارم …
-راستی خانوم بچه ها چطورن خوب هستن …
-سلام دارن خدمتتون … بچه هام دست بوسن ..
جفتمون خندیدیم ..
-ایشالا بعد اینکه کارای اقامتم اوکی شد بر میگردم و یه نامزدی توپ میگیریم توام بیا قند بساب بالا کلمون …
یه ایشالای از ته دل گفت …. که اخم کردم
-هوی دختره نگفتی به نظرت کجام …
-کوجایی خو … بوگو دا…
به لحن مسخرش خندیدم و کتم و از رو صندلیم برداشتم …
-همین الان دارم راه می افتم سمت فرودگاه … دارم میپرم که برم .. دو ساعت دیگه بای
بای
صداش رنگ بهت گرفت …
-بپ….بپری ؟!… کجا ؟!
چمدونو دنبال خودم کشیدم …
-بپرم رو هوا …. دختر دارم میرم فرنگستون دیگه …
-ار…ارسلان …. ارسلان الان باید به من بگی …
همه بیرون ایستاده بودن …. خندیدم …
-مهم اینکه گفتم دیگه ….
داد زد
-واقعا بیشعوری ….. واقعااا …
گوشی و قطع کردو من مات موندم … چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم که جواب ند اد …
صدای بابا در اومد
-ارسلان بدو تا برسیم پرواز پریده ….
نا امید شدم و چمدونم و گذاشتم تو ماشین … یه ایل و تبار دنبال خودم کشیدم …
از قصد به هیچ کدوم بچه ها روزو ساعت پریدنمو خبر نداده بودم …
همیشه از خدافظی بدم میومد …
دلم طاقت نیاورد بی خدافظی از پناه برم …. باید برای آخرین بار میدیدمش ….
برای همه مخاطبام یه پیام خدافظی فرستادم و پشت بندش تا خود فرودگاه زنگ پشت
زنگ و گله از بی معرفتیم برای خبر نکردنشون …
اصلا نفهمیدم مسافت خونه تا فرودگاه چقد طول کشید … وقتی به خودم اومدم که نیم
ساعت تا پروازم مونده بودو باید میرفتم برای بازرسی ….
گوشی هنوز تو گوشم بود … میثم دست بردار نبود … پروازش یکی دوهفته دیگه بود حدودا … اونم رفت فرانسه ….
خوبیش این بود که میتونستم پناه و بسپارم دستش که مواظبش باشه …
خاله و عمه و عمو بی توجه به من و تلفن تو گوشم تند تند بغلم میکردن و رو بوسی میکردن ….
هرکدوم حرفی میزدن و صداها گم میشد تو هم … داشتم از میثم خداحافظ میکردم و عمه آویزون شده بود ازم و دست بردار نبود …
از پشت شونه هاش یه آن نگاهم به دختری افتاد که نگاهشو تو گوشه کنار سالن میچرخوند …. سریع بی توجه به همه دستمو براش بردم بالا …
-پناه ….
صدای همه خاموش شد سرا چرخید سمتش … گوشی و گذاشتم تو جیبم و با قدمایی تند
خودمو بهش رسوندم …
با ذوق نگاهش کردم
-بی معرفت گفتم بی خدافظی دلت اومد قطع کنی … چرادیگه جواب ندادی …
نفس نفس میزد
-خیـ…خیل>> بیشعوری … میـ.. میدونی خودمو …کش…کشتم تا برسم ..
لبخند عریضی زدم
-مرسی که اومدی …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۱٫۱۷ ۱۸:۳۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۳۰

چشماش پر شد …
مواظب خودت باش …
-تو بیشتر
– سخته به نبودنت عادت کردن …عادت کردم به اینکه همیشه پشتم باشی …
محکم دماغشو کشیدم
-عیب نداره کوچولو عوضش یاد میگیری رو پای خودت وایستی …
تلخ خندید
-نری حاجی حاجی مکه ها …
-ببین کی به کی میگه … بی معرفتر از تو مگه داریم
غمگین گفت
-باشه من بی معرفت تو مثله من نباش
-برو خواهر برو ….
سنگینی نگاه بقیه از پشت سر بد جوری آزار دهنده بود .. نمیخواستم سوء تفاهمی پیش
بیاد براشون …
کیفشو گرفتم و کشیدم دنبال خودم … نگاه همه یه جوری بود …
خیلی صاف و ساده رو کردم سمتششون …
-معرفی میکنم … پناه خانوم خواهرکوچیکم که خیلی برام عزیزه …
همه سلامی دادن و پناه سری براشون تکون داد …
قبلا به خانوادم راجبش تو ضیح داده بودم … بابا و بقیه با خوشرویی ازش استقبال کردن
. خونده شدن شماره پروازم مساوی شد با اشک و همهه همه برای خدافظی ….
سخت بود خدافظی ازشون …
نفس عمیقی کشیدم و تک به تک با همشون خدافظی کردم …
همگی به زور همایون یه سلفی گرفتیم …. دیگه نگاشون نکردم و رفتم ….
هیچکس از آینده خبر نداره … نمیدونم باز دوباره کی ببینمشون ولی چشم باید بست به
حالی که توش هستی و امید وار باشی به آینده ای که داره میاد …
دوست دارم رفتنم ختم شه به یه آینده خوش …
صدای بوق اومدو دست بردم سمت کمربندم و نگاه به حلقه نشونی که تو دستم بود …
لبخندی زدم ….
کی فکرشو میکرد قسمت منم این باشه …
رفتم و خودم و سپردم به جریان زندگی …
صدای هواپیما تو گوشم پیچید و چشمامو بستم هندسفری و گذاشتم تو گوشم …
خدافظ ایران …. بر میگردم … کامینگ سون.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۳۱

پناه
نگام به بیرون بودو بغضمو قورت میدادم …. به اصرار پدر ارسلان با اونا برگشتم …
دلم تنگ میشه برای مردی که خوب بلد بود دستمو سفت بگیره تا زمین نخوردم …. دلم
تنگ مردی میشد که خوب بلد بود مردونگی کنه
دل تنگ رفیقی میشدم که هر لحظه برگشتم عقب و نگاه کردم دیدم یا سایش هست یا
خودش .. یاد روز ارائه پروژه افتادم و دویدنمون …
دستمو گرفته بود تا باز نخورم زمین …
ارسلان بودنش یه دنیا دلگرمی بودو نبودنش یعنی دلسردی از این زندگی …
یکی یکی دارم از دستشون میدم … چه ارسلانی که خانواده بود برای منه همیشه بی خا نواده و چه سامانی که عشق بودو عشق میموند ولی باید قیدشو میزدم …
دارم کم کم پوست کلفت میشم ….
دارم میفهمم جنگیدن فایده ای نداره … فازم باید از این به بعد بیخیالی باشه

سامان
سرشو بالا گرفته بودو با پیروزی نگاه میکرد …
پوزخندی به نگاه پیروزش کردم … این زن جلوم نشسته بودو هیچ شناختی از این سامان
روبه روش نداشت … سامانی که زیر بار هر چیزی میرفت الا بی آبرویی ..
-چرا ؟!
شونه ای بالا انداخت
-چی چرا؟!
نگاهی به گلای مسخره رو میز انداختم …
-چرا این بازی رو راه انداختی ..
خندید
-بازی ؟… کدوم بازی …تو بودی که منو بازی دادی … آیندمو نابود کردی …
پوزخندی زدم و پر تحقیر نگاش کردم ..
-انقد به همه دروغ گفتی خودتم باورت شده انگار دروغاتو آره …
بی قید خندید ..
-چه دروغی … کتمان نکن غلطی و که کردی ..
پروییش حرص در آر بود … دستامو مشت کردم …
سعی کردم به عصابم مسلط باشم تا نزنم بکشمش
-غلط تو من کردم دیگه آره ؟!
خندید .. پر تمسخر …
-بهت پیشنهادمو گفته وبودم …
-پیشنهاد ؟!
-من میخواستم برم …یعنی باید برم … تو آسون ترین راه برای گرفتن اقامت من بودی …
میتونستی راحت قبول کنی و دو طرفه سود کنیم …
نیشخندی زدم
-سودش اونوقت برای من چی بود ؟
خنده هاش بد جوری بوی بی شرمی میداد… بوی بیحیایی و حالمو بهم میزد از جنس زن

-میتونستی بی منکرات و شلاق و بی آبرویی راحت کیف و کوکتو بکنی ودست آخرم یه
جوری باهم حساب میکردیم و کنار میومدیم دیگه …
تف انداختنم کم بود تو صورت همچین دختری …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۳۲

خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که جانم از آب میکشن و جنس زنو بدنام میکنن خراب تر از هر خرابین …
-میارزید ؟!
چشمکی بهم زد
-واسه من می ارزه ..
-حتی به قیمت بی آبرو شدن یکی دیگه واسه کار نکردش ..
باز نگاش رنگ تمسخر گرفت …
-میگی چیکار کنم ؟!… تو این دورو زمونه هرکی باید کلاه خودشو سفت بچسبه که باد نبرتش …بیخیال بعد یه مدت فراموش میشه …
-میدونی اگه زمان به عقب برمیگشت هیچوقت اون شماره ناشناس و جواب نمیدادم و پا
مو تو خراب شدتون نمیذاشتم …
لباشو غنچه کرد
-اوخی …بمیرم برات .. حیف که زمان برنمیگرده … اگه برگشت حتما این کارو بکن …
از روی صندلی بلند شدم …
-کجا ؟…. بشین یه قهوه در خدمت باشیم …
پوزخندی بهش زدم و از کافی شاپ اومدم بیرون … سوار ماشین شدم و گوشیمو گرفتم دستم و شماره سجادو گرفتم…
-الو …
-سلام …

سلام سامان خان ..
-خب چی شد …
-گفتم که از بچه های دانشگامون بوده … سه ترم پیش اخراج شده …. موندم تو کارش آ خه این دختره نه رشتش هیچیش با این پسره جور در نمیاد که بشه گفت سنمی باهم دار ن نمیدونم از کجا پیداش کرده …
-خب بقیش ..
-هیچی دیگه من همون آدرس قدیمی که سه ترم پیش داده بود به آموزش و گیر آوردم .
.. آدرس جدیدی ازش نداشتم …
-باشه آدرس و برام بفرست …
-میخوای اول برم مطمئن شم از آدرسش بعد … فردا شنیدم پرواز داری الان در گیری …
-نه نمیخواد بفرست خودم میرم …
-باشه اس میکنم برات .. اسمشم بهنام علی محمدی هستش …
-باشه ممنون … جدا مرسی خیلی تو زحمت افتادی …
-اختیار داری بابا .. نزن این حرف و …
-کاری نداری
-نه … منم بی خبر نذار …
-حتما ..
گوشی و قطع کردم و روندم سمت دفتر وکیل شرکت بابا …. باید یه وکالت نامه بهش میدادم برای دنبال کردن کارا …
گوشیم تو دستم لرزیدواس ام اس سجاد اومد … برای فرزام فرستادمش …
همه کارا رو رو روال تندش داشتم انجام میدادم باید سریعتر تمومش میکردم …
دیروز ارسلان رفت و حتی پیام خدافظیشم ندیده بودم ..
باوجود اینکه اصلا ازش خوشم نمی اومد ولی بی انصافی بود
. خیلیم باهوش … حیف بود اگه نمی رفت و بهش پرو بال نمیدادن …
دوست داشتم کارای رفتنم سریع تر درست شه و منم برم …
دیگه رسیده بودم ته خط…
با اجازه منشیش رفتم تو اتاق … جوون بود ولی کار بلد تر از اونی بود که میشد فکرشو
کرد … دستشو آورد جلو ..
-خوش اومدی مسافر …
خودمو انداختم رو صندلی راحت پشت میزش …
رفت سمت کتابخونش …
-خب چی شد ؟
-ادرسشو برای سرگرد فرستادم … وکالت نامتم بده سریعتر امضاش کنم …
مموری کوچیک وگذاشتم رو میزش
-اینم مدرکه …
نگاهی به مموری کرد و نگاهی به من …
-پروازت کی هست ..
-بعد از ظهر…. چهار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۰]
#بی_پر_پروانه_شو

#قسمت۱۳۳

سری تکون داد ..
-باشه … خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته …
دست بردم و بیسکویت ویفری که توی ظرف مستطیلی شکل هرم چیده بودو یرداشتم و
یکی گذاشتم دهنم …
-نتونی تبرعم کنی اول دو نفر اجیر میکنم اون دختررو بکشن بعد دوبرابر بهشون پول میدم سر تورو بکننن زیر آب … گفتم که در جریان باشی …
کتاب تو دستشو انداخت روی میزو خندید …
-بعله ….
خندیدم-آره دقیقا بعله … سویچم و تو دستم چرخوندم دوتا بیسکویت دیگم برداشتم ..
یکی و گذاشتم تو دهنم و یکیم تو دستم نگه داشتم … با دهن پر گفتم …
-پس خدافظ …سری برام تکون داد
-خفه نشی ریس قبل این که سر منو بکنی زیر آب خودت بری زیر خاک …
دستی براش تکون دادم و درو بستم …..
خیالم راحت بود از بی گناهیم و تبرعه شدنم …الان تنها خیال ناراحتم دختری بود که هر
چقدم از خیالم پس میزدمش باز تو خلوتم بیرون میزدو میشد گوشه نشین خلوت ترین
گوشه ذهنم …
دست بردم سمت سیستم تا ذهنمو از سمت پناه منحرف کنم …
ذهنم جای اینکه منحرف شه یه لبخند اومد گوشه لبم … نمیدونستم تلخه یا شیرین … طعمش عین شکلاتایی تلخی بود که خواستنی بودن حتی با وجود همه تلخیاش
پناه
میثم برام بوقی زد … چرخیدم سمتش … -دم ورودی منتظرم باش تا بیام … سری تکون دا دم و بند کیفمو سفت تر تو دستم چسبیدم … میثم اومد کنارمو هردو باهم وارد فرودگا ه شدیم … یه پایان شیک و مجلسی داشت رقم میخورد برای عشق منو سامانی که Ìر
نداده از ریشه خشک شد … بر خلاف خدافظی ارسلان که یه خدافظی خانوادگی بود برا ی سامان اینطوری نبود … اکثر همکلاسیاشو بچه های دانشگاه اومده بودن و حسابی شلوغ کاری شده بود … کیف و انداختم روی دوشم و سفت چسبیدم … میخواستم عادی
باشم .. سرو صدای بچه های دانشگاه از هر طرفی به گوش میرسید … سامان بین بچه ها گم شده بود … چشمم به مادرو خواهرش افتاد … قدمام کمی سست شد ولی اینبار نترسیدم … من فقط برای خدافظی اومده بودم همین .. نگاهش تند تند بین بچه ها میچر
خید که یه آن نگاش قفل شد روی من … سرمو پایین ننداختم ولی اون سریع نگاشو ازم
گرفت … جلو رفتم … رسیدیم کنارش و مادرش و دیدم خواهرشو دیدم و نگاه پر بهت و
یه جورایی کینه دوزانشونو … حق میدادم بهشون مادرو خواهر داشتن حس خوبیه حس
خوبیه که میدونی هستن کسایی که به فکرتن … سعی کردم لبخندی بزنم … -سلام … عا دی سلام دادو سر تکون داد برام … عادی بود ولی نگاهی که تند میدزدید ازم زیادی غیر
عادی بود .. -به امیدموفقیت های بیشترت … لبخندی زد ولی تابلو بود که فقط لباشو
کش داد .. -مرسی توام … امید وارم به جایی که لایقشی برسی … تشکری کردم و قدم عقب گذاشتم … گاهی باید بی صدا و بی هیچ گله گذاری عقب کشید … عقب کشیدو دم
نزد … عقب کشیدم و فقط نگاه کردم … خدافظی تلخی نبود ولی دل میسوزوند … دلم
تیر میکشید …. انگار که اونم عزم رفتن کرده بود با کسی که مالکش شده بود .. بی صدا
عقب کشیدم و خیره شدم به مردی که مردونه دست داد با همه … مردونه رو بوسی کرد
با همه … مردونه دستاش حلقه شد دور شونه مادرش و با نهایت مردونگی هایی که تو
وجودش جمع شده بودن بوسه زد رو سر خواهرش …. عقب کشیدم و خیره مردی شدم
که میرفت تا آینده بسازه …. میرفت تا بشه سری تو سرا … مردی که میرفت بزرگ بشه ..
. چشمام به پله برقی خیره بود که داشت بالا میکشیدشو هر لحظه در و دور ترش میکرد
از من و زندگیم … لحظه آخر فقط برگشت و دست تکون داد … اینبار نگاه ندزید و هر
دو ثبت کردیم آخرین نگاه همو تو خاطرمون …
دم عمیقی کشیدم و رو کردم سمت میثم -بریم؟!
دستی به لبه کلاه اسپورتش کشید -بریم بانو…هفته دیگه همین برنامه واس ماسا…
خندیدم و جلوتر ازش از در زدم بیرون
-ترجیح میدم عین ارسلان بی سرو صدا برم …. چیه این همه شلوغ بازی … -برو بابا دیوا نه … من میخوام کلی کلاس بزارم برا اینو اون … بزار بیان دلشون بسوزه … تازه سه شنبه
شبم گود بای پارتی گرفتم همه اعمم از شمسی و قدسی و اکبر و اصغر دعوت کردم …
-اوه چه خبره من نمیاما .. -کی دعوتت کرد که بخوای بیای یا نیای … هردو خندیدیم …
خسته بودم از آه و ناله و گله گذاری … باید تا زنده بودم زندگی میکردم …. حتی بی سامان … با میثم بودن و شاد نبودن سخت نبود … سعی کردم فراموش کنم هر چی که بود
و هرچی که شد … رسیدم و چمدون بستم … رسیدم و بار بندیل سفر بستم برای یه سفر دورو دراز … مثله کوچ میموند کوچ پرستو ها …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۴]
*نویسنده:پارت دوم …. از این به بعد ادامه رمان توی پاریس دنبال میشه …. اگه خاطرتو ن باشه توی یه پست نوشته بودم که قراره این رمان بر مبنای وقعیت باشه ولی بنا به دلا یلی موضوع کل رمان و عوض کردم و از محور اصلی که قرار بود توش باشه خارجش کرد م ولی از این بخش به بعد میخوام اون ماجرایی که برام تعریف شده بودو دیدم و بنویسم … هر چند ربط این دو داستان بهم یکم باعث لطمه خوردن به موضوع اصلی بود و لی از خانوم غدیر پناهی واقعا بابت این اتفاق معذرت میخوام و این تغییر صرفا جهت
جذاب تر کردن رمان بود … از این بخش به بعد اتفاقات کمی رنگ و بوی واقعیت میگیر ه پس با انرژی بخونیدش … امید وارم از این تلفیق یهوییم خوشتون بیاد *

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۱۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۳۴

با صدای ملیح مهماندار چشمامو باز کردم … بالاخره پا گذاشتم تو پاریس …. نگاهی از
پنجره هواپیما به بیرون انداختم …. بوی غریبگی میداد فضای بیرون …. همه خاطراتم تو ی ایران و با بلند شدن هواپیما از فرودگاه ایران توی زمینش جا گذاشتم و اومدم …
اومدم برای زندگی … اینبار توی یه جای غریب و تو غریبگی مطلق
Bonjour, jeune fille … Bienvenue à Paris-
خنده ای کردم به میثمی که فارق از همه جا دستاشو باز کردو نفس عمیقی کشید … وای پناه تورو خدا ببین اکسیژنی که اینا توش نفس میکشنم با ماله ما فرق داره … چه بو ی خوبی داره هواشون ….
چشم غره ای بهش رفتم و کمربندمو باز کردم …
-موسیو اون بو ماله هوا نیست و ماله ادکلن مهماندار پشت سریته ….دوما بزار پیاده ش
یم از هواپیما بعد نظر کارشناسی بده …
خندید و چیزی نگفت… پشت سر مسافرین از هواپیما پایین اومدیم و من خیره شدم به
فرودگاه شهر پاریس که توی شب به لطف چراغهای گوشه کنارش میدرخشید … -واو باورم نمیشه که شدم یه فرانسوی تمام عیار
کیفمو رو بازوم انداختم و جلو تر ازش حرکت کردم … -منم باورم نمیشه که با توی خل و
چل قراره چند سال سر کنم …. فرق زیادی با فرودگاه ما نداشت یا من نمیتونستم فرق ز
یادی ما بینشون قائل بشم … شاید میشد گفت فقط کمی با کلاستر از ماله ما بود … چم
دونهامونو برداشتیم و فکر من اونقدر درگیر اینده بود که چیزی از حرفای میثم نمیشنیدم
… کلافه چرخیدم سمتش -وای میثم بس کن چقدر حرف میزنی … بزار کمی هضم کنم
که الان تو یه شهر جدیدم …. باز خندید … خیلی شارژ بود … البته باید بهش حق میداد
م …دانشجوی دانشگاه اصلی سوربن شدن اونم با بور سیه خود دانشگاه کم چیزی نبود ..
.. میثمی که همه هم و غمش پیشرفت بود سوربن یعنی یه پله صعود براش…
اولین تاکسی رو گرفتیم…آدرس و داد به راننده … نسبت به من فرانسش خیلی جلو تر
بود …. من هنوز ریپ میزدم رو خیلی از جمله هام …. خوبی بورسیه شدنمون این بود
که حتی خونه زندگیمونم اونا تامین میکردن ولی باید در اسرع وقت که یه پول درست
درمون اومد دستم خونه اجاره کنم …. خونه ای که دانشگاه برامون در نظر گرفته بودو
دوست نداشتم …. تصمیمم گرفتن اقامت دائم بودو خونه دانشگاه فقط تا دوسال در اختیارمون بود … نمیخواستم بعد دوسال به دست و پا بی افتم برای پیدا کردن خونه … خو نه ای که برامون در نظر گرفته بودن یه آپارتمان بیست طبقه بود …. اکثر ساکنینشم دانشجوهای بورس شده بودن … دیدن ایفل با اون عظمتش لبخندی رو لبم آورد … نمی دو نم چرا یه دنیا حس خوب و یه هیجان خاصی سرازیر شد توی جونم … نگاهی به میثم
کردم که غرق بود تو رویای ایفل …. چشماش برق میزدو مردمک چشماش فقط ایفل و
تو خودش جا داده بود … با ایستادن ماشین تو یکی از کوچه های فرعی منتهی به ایفل
چشمای هر دومون برق زد …. خوب بود که گاهی خسته که شدی از پنجره سویتت خیر ه بشی به سنبل زیبایی یه شهر هردو پیاده شدیم و چمدونامونو برداشتیم …
نگاهی به ساختمون کردم … یه ساختمون بلند که به نظر نمیومد زیاد نو ساز باشه… یه نمای نسبتا سنتی هم داشت …
-بریم مادمازل ؟!
نگاهی به میثم چمدون بدست انداختم و رفتیم تو …
کار تا از قبل صادر شده بود و دست نگهبان بود…. میثم با اون زبان سلیس فرانسوی که نمیدونستم از کجا در عرض چند ماه انقد رون شده رفت سمت نگهبان و با نشون دادن
کارتامون کلید سویتمونو گرفت … اومد نزدیکمو کلید و جلوی صورتم تاب داد … -چهار
طبقه بیشتر باهم فاصله نداریم … یه ندا بدی جیک ثانیه پریدم پایین … کلید و از دست
ش گرفتم -طبقه چندی؟!
-تو دو من شیش …. سوار آسانسور شدیم …. زودتر از اونیکه مجال صحبت پیدا کنیم آسانسور رسید طبقه دوم از آسانسور اومدم بیرون و چمدونمو پشت سر خودم کشیدم .. –
کمک که لازم نداری ؟
-نه برو استراحت کن … خیلی خستم الان فقط میخوام بخوابم … در آسانسور بسته شدو
فقط دست میثم و دیدم که بای بای کرد باهام … نگاهی به کلید کردم که شماره رو ۳ش نوشته شده بود … نگاهی به سر در سه تا واحد انداختم و بادیدن دری که روش عدد
سه چسبونده شده بود رفتم سمتش … حس خوبی داشتم از یه طرف یه حس پراز شور
و شعف و یه حسم پر از دلتنگی … تنهایی … غریبی … درو باز کردم و با دستم هلش دادم … خاموش بود اتاق … دستم و روی دیوار کشیدم تا چراغ و پیدا کنم .. با صدای تیک
کلید برق خونه روشن شد … سالن کوچیکی و جلوی خودم دیدم که خیلی ساده تر از او نی بود که فکرشو میکردم … چمدونمو کشیدم و پشت سر خودم آوردمش تو …با پا درو
بستم و اینبار دقیق تر نگاه کردم … خونه ساده با کاغذ دیواری های سرمه ای و دوتا کاناپه راحتی همرنگش و یه ال سی دی کوچیک …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۱۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۳۵

بی خیال چمدون راه افتادم سمت دوتا دری که ر وبه روی سالن کوچیکش بود …. در اول و باز کردم و با یه اتاق خالی که فقط یه کمد دا شت و یه قالیچه روی زمینش رو به رو شدم …. چیز بیشتری برای دید زدن نداشت ….
چرخیدم سمت در کناریش و بازش کردم … بازم سادگی اولین کلمه ای بود که به ذهنت
خطور میکرد …
کاغذ دیواری سرمه ای همون بودو تخت یک نفره و یه میز توالت با آینه و یه کمد که
درش یه آینه قدی بلند بود …. داخل اتاق یه در دیگم بود که حدس زدم باید سرویس به
داشتی باشه … جلوی آینه ایستادم و شال نازکمو از سرم کندم و مانتومو در آوردم …پرت
شون کردم روی تخت و راه افتادم سمت حموم …. خدا رو شکر کردم که وسواسی نیستم
حموم زیادی تمیزی که بهم چشمک میزد خیالم و جمع تر میکرد ….. رفتم زیر دوش آ ب گرم وخستگی به در کردم ..
بیشتر از اونی که فک میکردم خوابم میومد …. دوش گرفتنم بیشتر از ده دیقه طول نکشید …. بیرون اومدم و راه افتادم سمت چمدونم …. قطره های آبی که از روی موهام رو ی پارکت ها میریخت و دوست داشت …. حس آزدی و استقلال و حتی از این راحتی کو چیکم میتونستم حس کنم….
حولمو پیچیدم دور موهام و اولین پیراهنی که به دستم اومدو تنم کردم … با یه شلوارک
… لباس کم آورده بودم .. به وقتش باید میرفتم یه خرید حسابی…. خودمو پرت کردم رو ی تخت و چشمامو بستم تا اولین شب زندگیمو تو پاریس صبح کنم .. از فردا باید صفحه
جدیدی و تو دفتر خاطرات سر نوشتم ورق میزدم …
خیره شدم به سر در دانشگاهی که شاید یه روزی حتی توخیالمم خیالشو نمیکردم ….
ناخداگاه بود لبخندایی که گاه و بی گاه میشست روی لبم
اولین قدم و که توش گذاشتم حس کردم پناه نیستم …. اصلا فک میکردم زنده نیستم …
واقعا در عجب بودم جایی که ما داریم توش درس میخونیمم دانشگاهست؟
انگار وارد یه کاخ شده بودم …. همه کارام حل شده بود ….برنامه کلاسامم دستم بود …
با خیال راحت چشم چرخوندم تو دور تا دور دانشگاه
دختر پسرایی که کتاب به دست هر کدوم تو گوشه کناری ایستاده بودن …. یه دانشگاه
چند ملیتی بود انگار “سیاه…سفید … زرد …. “همه و همه بودن …
حس و حال روزی و داشتم که برای اولین بار پا گذاشتم توی دانشگاه … حس میکردم کا نون توجه همم در حالیکه هر کسی بی توجه به من از کنارم عبور میکرد
ظاهر خودم و برای هزار و یکمین بار از ذهنم گذروندم …. کفشهای اسپورت سفید پیراهن سفید … موهامو ساده بسته بودم و کت لی که هدیه دلناز بودو به تن کرده بودم …
میثم زود تر از من کلاس داشت … اصلا ندیده بودمش …. کلاس اولم و پیدا کردم و وارد
ش شدم …. با دیدن ردیف صندلی های حلالی موازی هم که منو یاد روستای ماسوله مینداخت ایست کردم … صندلی هرکسی میز اون یکی بود ….. کلاس کم و بیش پر شده بود …اینبار توهم نزدم … تک و توک بودن کسایی که چرخیدن سمتمو نگاهم کردن
آب دهنمو قورت دادم و سر به زیر راه افتادم سمت صندلی خالی که توی ردیف سوم
بود …. جاگیر شدم ….یه دلهره ای داشتم که دلیلشو نمیدونستم …. شاید میشد اسمشو
گذاشت هیجان ولی از اوناش بود که داشت حالمو بهم میزد … حس حالت تهوع داشتم .
.. صدای دختری که به انگلیسی دم گوشم زمزمه
کرد منو به خودم آورد -تو فرانسوی هستی ؟!
سعی کردم لبخندی بهش بزنم -نه من ایرانیم … ذوق کرد -وای خیلی خوشبختم … من ..حسنا بنت بنیامینم
چشمام گرد شد …. کمی اسمش عجیب و غریب بود … حسنا ..بنت بنیامین…
انگار گیجیمو از نگاهم خوند …. -پدرم یه ارمنی بود و مادرم یه عرب ….و جالب ترش اینکه پدر من تا بیست سالگی تو ایران بزرگ شده …. لبخندی به روش زدم و دستمو دراز
َ
کردم سمتش … -خیلی خوشبختم …. پناه … با لهجه ای غلیظ اسممو تکرار کردم
-سلام پناه برایانم …
سریع چرخیدم سمت پسر بوری که درست از کنار گوشم سرشو آورد جلو و بهم سلا م کرد
… کمی شوکه شدم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم … -سلام برایان …. لبخندی زد
باهام دست داد …. با اومدن مردی نسبتا مسن ولی اتو کشیده و شیک ک به قول معرو ف خط اتوی شلوارش هندونه قاچ میزد به احترامش همه سکوت کردن … از پشت
عینکی که به چشم داشت نگاهی سراتا سر کلاس چرخوند … -سلام استاد …. هنوز زنده آید
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۳۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۳۶

صدای خنده از گوشه کنار کلاس بلند شدو من نگامو به پسری دوختم که دقیقا ردیف آ خر کلاس که بالاتر از هممون بود نشسته بود … یه جورایی میشد حدس زد لوژ نشین کلاسه و جزء ارازل اوباش محسوب میشه … -و تو هنوزم که هنوزه سرت رو تنت سنگینی
میکنه بله سابین ایزکسون دو سانتوس؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد -اوه نه استاد ممنون …. گمون کنم باز مزخرف گفتم ..
باز صدای خنده …. با خنده خواستم رومو برگردونم که نگاهش به من افتاد …. هنوز ه
مون لبخند حاصل از کل کل استاد و شاگردی روی لبش بودو نگاه عجیب و غریبش که
برق شیطنتش بد جوری میگرفتت …. صاف نشستم و نگاهی به استاد کردم که شاید گفتن اینکه یه پاش لب گور بود کمی بی انصافی بود … -خب … خب …چهره های جدیدی
میبینم …. باز خیره نگاهی به جمع کرد و عینکشو کمی بالا داد … روی من متوقف شد
-… تو …. تو همون دختری …همون دختر که امسال بورسیه شد درست نمیگم ؟
لبخندی بهش زدم -بله … سری تکون داد و یه جور تحسین و تو نگاهش حس کردم توی مسابقاتتون منم یکی از ناظرین بودم … باید بهتون آفرین
گفت … کارتون عالی بود … اینبار من با افتخار لبخند زدم به روش … -ممنونم … باز صد ای همون پسر بلند شد که فهمیدم اسمش سابینه …. تا اونجایی که میدونستم سابین یه
اسم اصل فرانسویه … -دارین راجب چی صحبت میکنین …. واضح تر بگین … استاد با
خنده نگاهش کرد … -میدونی سابین حس میکنم خداوند میخواسته تورو دختر خلق کنه
ولی دقایق آخر پشیمون شده … فضولیه تو تو جایگاه یه مرد واقعا باورنکردنی و قابل
تحسینه …. همه به حرف استاد خندیدن حتی خودش … -خیلی دوست داشتید من یه د ختر باشم تا پیشنهاد رفتن به یه بارو رقصیدن و بهم پیشنهاد بدین درسته ؟بار دیگه صدا ی خنده هایی که بلند شدو استادی که سرشو پایین انداخت و با خنده سری تکون دادو
عینکشو از چشماش در آوردو گذاشت روی میزش … -بهتره وقت و تلف نکنیم …. دوست دارم سریعتر در سو شروع کنیم … با این حرفش همه خودشونو جمع و جور کردن و
با جدیت خیره شدن به استادی که چند دیقه بعد در کمال جدیت شروع کرد به درس دا
دن … فهم بعضی از حرفاش برام سخت بود … تسلطم به فرانسوی هنوز اونقدرا کامل
بود …. صداشو گذاشته بودم روی ضبط تا بعدا بدم میثم برام ترجمه کنه … تمام اون سا
عت و به طور کامل درس داد وصدای جیک از کسی هم در نمی اومد … بیخود نبود که
همچین کلاسایی با این کیفیت بالا بازده عالیم دارن … با تموم شدن وقت کلاس همه بی
هیچ عجله ای شروع به جمع و جور کردن دفتر دستکشون کردن … چیزی که بیشتر برام
جالب بود اونایی بودن که نت برداریاشونو با لب تاپ انجام میدادن … کیفمو برداشتم و
با خدافظی که از حسنا کردم از ردیف صندلیامون اومدم بیرون … همزمان با من سابینم
رسید … با لبخندی دوستانه یه قدم عقب کشیدو مسیرو برام باز کرد -بفرمایید …
تشکری کردم و جلو تر از همه از کلاس زدم بیرون … گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره
میثم و گرفتم …. بوقایی که آخرش به هیچ بله ای ختم نمیشد پشت سر هم تو گوشم ز
نگ میزدن و من نا امید قطعش کردم … بدبختی این بود الان نمیدونستم کجا باید برم .
.. حس بچه اول دبستانی بهم دست داده بود که گم شده تو مدرسشون … با دیدن حسنا
و دختر دیگه ای که داشتن باهم حرف میزدن و از کلاس اومدن بیرون به ناچار قدم برداشتم سمتشون … -حسنا … چرخید سمتم -پناه …. کمی لبامو کش دادم … -من .. من را ستش جایی رو نمیشناسم … مهربون خندید …دستشمو گرفت و همراه خودش کشید حدس میزدم … بیا همراه ما .. میخوایم بریم به کتابخونه … به ناچار پشت سرش راه افتادم …. اصلا حس و حال دیدن اون کتابخونه عظیم و
نشستن پشت صندلیاشو و کتاب خوندنو نداشتم … قبلا عکسشو توی اینتر نت دیده بودم ولی عظمتش از نزدیک اصلا یه چیز دیگه بود انگار … حسنا گفت که دنبال یه کتاب میگردن و باید نت بردارن … غم عالم ریخت رو سرم … به هیچ وجه حاضر نبودم حتی دیقه ای اونجا بشینم … به بهونه زنگ زدن به خانوادم از اونجا زدم بیرون… اس ام اسی برا
ی میثم فرستادم و گفتم میرم سمت کلیسای سنت اورسول
قبلا یه چیزایی راجبش خونده بودم تو اینترنت ولی از سر بیکاری برای من الان بهترین گزینه بود ….
اونقدر محو تجزیه و تحلیل درو ورم بودم که نفهمیدم چقدر طول کشید تا برسم کنار
فواره آب روی به روی کلیسا…
نشستم کنار فواره و خیره شدم به ساختمون عظیم و باشکوه کلیسا … فکرم پر کشید سمت ارسلان و سامانی که الان کیلومترها از هم فاصله داشتیم …. ارسلانی که الان تو آلمان
بود و تو کاخ مونستر داشت درس میخوند و سامانی که تو مونتریال بود …. وقتی آدم از
دوستاش دور میشه حس عجیبی داره…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۳۷

ارسلان
عینکمو فیکس کردم روی موهامو دادم روی صندلی …. با انگشت شصت و اشارم چشمامو مالیدم … خسته شده بو دم … دیر تر از همه اومده بودم سر کلاسا و باید هرجوری
بود خودم و میرسوندم بهشون … تمام هفته گذشته درگیر جزوه های استادایی بودم که زمین تا آسمون فرق داشت با چیزایی که من تا حالا خونده و نوشته بودم … ذهنم انگار
هنگ کرده بود و ویندوزش بالا نمی اومد …. نگام توی شیشه قفسه کتابخونه به خودم افتاد … به قدری شلخته به نظر میرسیدم که قیافم برای خودمم نا آشنا بود …. درس خون
دن
زیادی امونمو بریده بود … ته ریشی چند روزه و لباسایی که فقط برای لخت نموندن تنم
کرده بودم … موهایی اشفته که شبیه موهای فشن فوکلیای دانشگاه خودمون شده بود ..
. آستین تیشرت مشکی جذبمو بالا زدم و دستامو تکیه زدم به میز و بلند شدم…. دیگه داشت دیرم میشد … باید به کلاس بعدیم میرسیدم … تو همون شیشه نگاه کردم و کمی
سرو وضعمو درست کردم هر چند توفیر زیادی با قبلش نکرد …
کتابامو برداشتم و از کتابخونه زدم بیرون …. میل عجیبی به حرف زدن با پناه و خانوادم داشتم … باید امشب بهشون زنگ میزدم … دلتنگی که مذکر موئنث حالیش نیست … گاهی بی دلیل تنگ میشه واسه عزیزایی که تو دلم اما دورن ازت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۶]
#بی_پر_پروانه_شو

#قسمت۱۳۸

پناه
دیگه همه چی انگار افتاده بود رو دور روتین خودش … داشت کم کم زندگی اینجامم مثله همون موقع های ایران رنگ بوی تکرار میگرفت… قرصمو خوردم و سرمو تکیه دادم
به کاناپه راحتی ….پاهامو دراز کردم و چشمامو بستم … سرگیجه های پشت سرهم بعد
مصرف قرصا برام عادی شده بود … رژیم غذایی که پزشکمم نوشته بود داشت از پا در می آوردم … باید درمانمو اینجا دنبال میکردم …. در به در دنبال یه دکتر خوب میگشتم …
نگاهی به ساعت کردم …. چشمام دو دو میزدو دقیق نمی تونستم بخونمش ولی فهمیدم
وقت زیادی نمونده …. تکیه و از کاناپه برداشتم و با سرگیجه ای سعی در کنترل کردنش د اشتم رفتم سمت اتاق خودم … حوصله موهامو نداشتم و از صبح بافته نگهش داشته بو دم …. کمی بهم ریخته بود ولی نه اونقدری که حساسم کنه …. جین مشکیمو تنم کردم
و بی اینکه پیراهنمو عوض کنم دست بردم و کیفمو برداشتم .. کتابو چپوندم توش و کلا ه لی آبی رنگمو که پر بود از نگین و سرم گذاشتم و از اتاق زدم بیرون … کفشام و پام
کردم … از ساختمون زدم بیرون که نور آفتاب چشمامو زد …. هوا بد جوری آفتابی بود ..
. تو آینه ماشینی که کنارم پارک کرده بود کلاهمو دیدم که نگیناش زیر نور میدرخشیدن .
… لبخندی رو لبم نشست و آسه آسه راه افتادم سمت دانشگاه ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۳۹

سامان

 

تیشرتمو از تن کندم ودردی که تو تنم پیچید آخمو در آورد … با قیافه ای مچاله شده تو ی آینه خیره شدم به خطوط سیاه و سرخی که دور بازوم بود
پیراهنو پرت کردم روی تخت و دست کشیدم روشون … سوزشش زیاد بود …
طرحی از اژدها که روی بازوی پهنم کشیده شده بود ….
همیشه فک میکردم مخالف این کارام ولی از وقتی اومدم اینجا نمیدونم از کجا خیال این
تتو کردن افتاد تو سرم ….
نگام به ساق دست چپم کشیده شدو حروف چینی که از نزدیکیای مچ شروع و وسطش
تموم شده بود …
دستی تو موهای پر پشتم کشیدم ….
“جرم من انسان بودن است و حکم من نفس کشیدن”
اینو فقط خودم میفهمیدم و باز خودم …
گوشیم زنگ خوردو نگام رفت سمت کدی که میگفت شماره از ایرانه ….
چشم از خود جدیدم برداشتم و تماس و وصل کردم
-الو …
صدای وکیل شرکت و زودتر از اونیکه فسفر بسوزونم شناختم
-سلام ریس ….
-سلام …
-خبری نگیری یوقتا منه بد بخت از صبح تا شب سگ دو میزنم اینور اونور کارای تورو در
ست کنم اونوقت یه خسته نباشید خشک و خالیم نمیگی …
-وظیفتو انجام میدی پولشو میگیری
-ای روتو برم …
-بنال ببینم چی کار کردی؟
کار که والا …ایمیل کردم برات مراحلشو … دوهفته دیگه دادگاه داریم …. هم پسره رو
گرفتن هم دختره خوانده شده … کارشون ساختس…
فقط باید بیای و لااقل تو یکی از جلسه های دادگاه باشی …
چشمامو بستم و دست کشیدم روی تورم بازوم
-خب دیگه …
-دیگه اینکه … آهاراجب اون دختره … حل کردم کاراشو ممکنه تا یه ماه دیگه حداکثر طول بکشه
لبام یه وری کج شد …. ولی نمیدونم از چی بود که ابروهام گره خوردن توهم…
-باشه
-همین ؟!… خواهش میکنم … چه زحمتی وظیفه بـ..
گوشی که قطع کردم نذاشتم بیشتر از این دری وری هاشو بشنوم….
خیره شدم به سقف اتاقی که شده بود اتاق خوابم…
…. جو جالبی بود غروبایی که زمین تا آسمون فرق داشت با غروبای تهران …. سرد …. بیروح …
خبری از اون ترافیک مزخرف دم غروبا نبود … همه میرفتن سراغ کارخودشونو بی توجه
به کله سیاهی مثله من که از کنارشون میگذشتم و وارد سویتم میشدم زندگیشونو میکرد ن …
بااینکه سخت بود ولی من راحت راحت بودم …
حالم خوب بود … خوشم میومد از این تنهایی و از این بی کسی ….
میخواستم خودمو وقف بدم با این بی کسیا …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۳۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۰

پناه
روزها تند تر از اونی که انتظارشو داشتم داشت میگذشت ….
دیگه به کل حال و هوای ایران و از سرم انداخته بودم و همه زندگیم خلاصه شده بود تو
درس و درس و درس ….
کتابمو از روی میز برداشتم و رفتم سمت در ….
کتونی های قرمزمو پام کردمو درو پشت سرم بستم …
با ایستادن آسانسور تو طبقه خودم لبام به خنده وا شد ….
-سلام دوشیزه خانوم …
خندیدم به میثمی که تا کمر خم شده بودو مثله خودم یه کلاه اسپورت خوشگل که رو
۷ش نوشته بود به سر داشت ….
کلاش قرمز بودو ست با کفشای من … وارد آسانسور شدم و سریع کلاشو از سرش برداشتم و کلاه خودمو گذاشتم رو سرش ….
-هــوی برو کلاه سر عمت بزار نه من
خندیدم و کلاه و روی سرم گذاشتم جوری که چتریای جلو صورتم خراب نشن ….
موهای دم اسبیمو از پشت کلاه رد کردم ….
-چطوره ؟
عاقل اندر سفیه نگام کرد … هردو از آسانسور زدیم بیرون
-گورخرو رنگ کنی آهو میشه؟
ایستادم و با شماتت نگاهش کردم … زد زیر خنده …..
دهن کجی بهش کردم … نمیدونم والا رنگت نکردم تا حالا …
-میخوای از جواب به صورت مسئله برسی ؟!
گیج نگاش کردم … معنی حرفشو نفهمیده بودم
-ها؟!
یقه کت اسپورتشو زد بالا
-میخوای ببینی یه آهو رو میشه گوره خر کرد یا نه … جواب معلومه عزیزم … نچ نمیشه

زدم زیر خنده و مشت محکمی کوبیدم توی بازوش …
-گمشو بیشعور
همه مسیر به خنده شوخی گذشت و حتی نفهمیدیم کی رسیدیم دم کلاسش…..
-خب دیگه مزاحم نشو من برم سر درس و مشقم …
برو بابایی نثارش کردم و با یه خدافظی راه افتادم سمت کلاسم … حسنا همزمان با من ر
سید به در کلاس
-اوه سلام دختر شرقی …
لبخندی زدم و دستشو فشار دادم
-سلام ..
کنار ایستادو با دست منو تعارف کرد اول وارد بشم …تعارف و کنار گذاشتم و وارد کلاس
شدم …
طبق معمول پر پر بود ….
دستی که برامون رو هوا تکون خورد ماله برایان بود …
-پناه … حسنا … بیاید اینجا …
هردو راه افتادیم سمتش … تو این مدت فهمیده بودم که علاقه ای مابینشون هست ولی
اونجوری که جسته و گریخته شنیده بودم گویا خانواده حسنا کمی سخت گیری راجبش
به خرج میدن …
کنار کشیدم و حسنا مابین من و برایان نشست …
با برایان دست دادم …
-سلام … چطورین …
حسنا با لبخندو من بی تفاوت جواب احوال پرسیشو دادم …
پا روی پا انداخته بودم و منتظر بودم استاد بیاد ….
حسنا و برایان مشغول صحبت راجب گرایش دکترا بودن …
من از اولم تصمیمم و گرفته بودم و تو همین سازه های فضایی ادامه میدادم ….
خوبی کلاسا این بود که اکثر دروس اجباری و تخصصی توکلاسای جدا گونه از رشته های
دیگه تدریس میشد ….
حتی توی بیشتر کلاسها هم حسنا یا برایان نبودن چون اونا گرایششون آیرو دینامیک بود

با اینکه رشته ما زیر شاخه مهندسی مکانیک بود تک و توک مورد پیش میومد که کلاسای
مشترک داشته باشم …
-سلام …
@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx