رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۲۱تا۴۰ 

فهرست مطالب

بی پروانه شو رمان انلاین داستان انلاین رمان واقعی بی پروانه شو پریناز بشیری

رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۲۱تا۴۰ 

رمان:بی پروانه شو

نویسنده:پریناز بشیری

 

#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۱

با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش
-بله سوخت به لطف خانوم …
به آنی اون چهره مظلوم و گناهکار عین خودم جوش آورد
-خب حالا من چیکار کنم خودت حواست نبود
عصبی بلند شدم
-ببین ببر صداتو تا خودم دست به کار نشدم …
صداشو عین خودم برد بالا
-خودتت ببر صداتو عددی نیستی تو …
با قدمایی بلند خیز برداشتم سمتش که امیرو میثم سریع به خودشون اومدن … میثم پیراهنمو گرفت و کشید
-هی پسر داری چیکار میکنی …
دستمو مشت کردم …. چشمامو سفت روی هم فشار دادم کمی از عصبانیتم کم بشه …
صدای امیر تو گوشم پیچید
-خانوم خطیب برو تو آشپز خونه… لط..فا
نگاهشو بین من و امیر چرخوند خواست دهن باز کنه که امیر با تحکم بیشتری گفت
– لطــــفا . ..
نفس عمیقی کشیدو با قدمایی تند وارد آشپز خونه شد …. نمیدونم چرا حس میکردم ظر
فیتم تکمیل شده شاید به خاطر درست در نیومدن محاسبات عصابم تحت فشار بوده برا ی همون ولی الان گنجایش نشستن تو اینجا رو نداشتم …
گوشی و برداشتم و به سویشرت بافتم که روی صندلی آویز ونش کرده بودم چنگ زدم …
میثم-کجا بابا؟… وایستا حلش میکنـ…
با بسته شدن در ورودی ساختمون دیگه صداشو نشنیدم …. با موندنم میترسیدم کاری ک
نم که بعدا پشیمون شم از کردم …
از در خونه زدم بیرون و ماشین و راه انداختم وسط جاده … نمیشد گفت زیادم جای پر تی بودیم … دورو برشو نگا میکردی میشد یه چیزایی برای زندگی کردن پیدا کرد ….
نگاهی به صفحه گوشی کردم و پرتش کردم روی صندلی کناریم … اینجوری که بوش میو مد تا خریدن یه گوشی جدید مجبور بودم از گوشی سابقم استفاده کنم …
با وجود سردی هوا کمی شیشه رو دادم پایین …نفسی چاق کردم و پامو رو گاز فشار دا دم …میخواستم سریعتر برسم خونه …
یه ساعتی رانندگی بی وقفه با سرعت صدو چهل کارخودشو کرد …. چشمم به درسفیدو
مشکی بلند خونه افتاد … دستمو کردم تو داشبورد تا دنبال ریموت بگردم که در باز شد
… چشمم به سهیل افتاد دو سال از من کوچیکتر بود با ریموت درو زدم و براش بوقی زد م …. اومد جلو و با آرنجش محکم کوبید رو کاپوت ماشین … اخمام رفت تو هم … شیشه رو دادم پایین
-چته افسار پاره کردی؟…
لحنش پر بود از عصبانیت
-باز چی تو گوشش وز وز کردی ماشینمو ازم گرفت …
بی اینکه جوابی بدم بهش پامو گذاشتم رو گاز و ماشین از جاش کنده شد از ترس اینکه
زیرش نگیرم خودشو عقب پرت کرد که به پشت افتاد رو زمین … صدای فحش رکیکی که
از پشت دادو شنیدم … همینکه ماشین ایستاد قفل فرمون و برداشتم و از ماشین پریدم
بیرون …
چی گفتی؟!
-همونیکه شنیدی
به حالت تهدید قفل فرمونو نشونش دادم
-سهیل گورتو گم کن تا گردنتو با همین نشکوندم …
پوزخندی زدو یه دستشو گذاشت توی جیبیش
-هه… جنبشو نداری
تا خیز برداشتم سمتش بلافاصله عقب عقب دوید و در رفت ….زیر لب یه بز دل نثارش
کردم و برگشتم سمت ماشین…قفل فرمون و پرت کردم تو ماشین و درشو بستم …راه افتادم سمت خونه …
هیچ بوی غذا مذایی از خونه نمی اومد …خدا لعنتت کنه دختر … در یخچال و باز کردم .
… جعبه پیتزایی که داخل یخچال بودو بیرون آوردم و گذاشتم رو میز … حوصله گرم کرد
ن و گذاشتنش تو فرو نداشتم سس بازی که داخل جعبه انداخته بودن و برداشتم و زدم
بهش ….
همونجوری سرد سرد یه تیکشو خوردم و بقیشو همینجوری ول کردم رو میزغذاخوری و ر اه افتادم سمت اتاقم که طبقه سوم بود … خوبی این خونه همین بود که یه طبقش مجز ا در اختیار من و سهیل بود … یه جورایی زندگی مجردی داشتیم ولی خورد و خوراکمون
پایین بود …
در خونه رو باز کردم و مستقیم راه افتادم سمت اتاقم لباسامو پرت کردم رو مبل راحتی
و خودمو پرت کردم روی تخت …
اونقدر خسته بود ذهن و تنم که نفهمیدم کی خوابم برد …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۱۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۲

پناه
نفس عمیقی کشیدم … هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم … نگام به بخارایی بود که از دهنم بیرون میومدن …لبه های کاپشن نیم تنه شیری رنگموبهم نزدیک تر
کردم و نگاهی به آدرس توی گوشی و به خونه رو به روم انداختم …
از بیرونش معلوم بود خونه آدم حسابیاس …
نگامو تو کوچه چرخوندم و از روی جوب پریدم اونور و رفتم دم در خونشون …. نگاهی
به پلاکش کردم و چشم گردوندم بین زنگای آیفونشون … اسمی روش نبود حدس میزدم
هر چهار طبقش ماله خودشون باشه …
دل و زدم به دریا و زنگ طبقه اول و فشار دادم …. هوا حسابی سوز داشت …دستامو مشت کردم و آوردم نزدیک دهنم ….
-کیه؟…
سریع چرخیدم سمت آیفون …
-سلام …بخشید با آقای حسین پور کار داشتم …
-کدوشون؟!
-سامان …سامان خان
-چیکارشون دارین؟…
همیشه بدم میومد از آدمای فضول …. حدس زدم شاید مادرش باشه ولی از لحن دوم شخصی که به کار برد یکم شک به دلم افتاد سعی کردم با خشرویی جوابشو بدم
-با خودشون کار داشتم …تشریف دارن؟..
کمی مکث کرد …فک کنم داشت از پشت اون آیفون تصویری قیافه منو سیاحت میکرد
بله هستن منتها تو واحد خودشونن …..طبقه سوم …
-ممنون
دستم و بردم سمت زنگ سوم و فشار دادم ….خبری نشد … عقب عقب رفتم و نگاهی
به طبقه سوم انداختم که انگار چراغاش خاموش بود … به لطف در نرده ای مانندشون م
یشد حیاطشونو دید که ماشینشم تو حیاط پارک بود … یبار دیگه دستمو روی زنگ فشار
دادم اینبار کمی طولانی تر …
جواب ندادنش داشت کفر منو در می آورد…میخواستم سریع تر شر این پسره از سرم وا
شه … آدم متعادلی به نظر نمی اومد … سر همینم همه پس انداز دو سال گذشتمو یه رو
زه به باد دادم …. پاکت توی دستمو فشار دادم … سه ملیون تومن پول گوشی داده بودم
که سر سهل انکاری اون همه پس اندازمواز چنگم در آورده بود …
-بلـــــــــه….
صدای عصبیش که تو آیفون پیچید باعث شد سریع به خودم بیام و دستمو از روی زنگ
بردارم …
-سر آوردی مگه ….
از صدای خش دارش احتمال نودو نه درصد دادم خواب بوده …. سعی کردم خودمو نبازم
سرفه ای کردم تا راه گلوم بازشه
-جناب حسین پور خطیب هستم میشه چند لحظه تشریف بیارین پایین ؟
انگار با شنیدن صدام استپ کرد … داشت توی سرش تجزیه تحلیل میکرد که این صدای
کیه لابد …
رومو کامل چرخوندم سمت ایفون تصویری تا ببینتم …
-تو؟!…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۱۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۳

تشریف میارین یه لحظه …
بی حرف آیفونو گذاشت … صفحه گوشیمو آوردم بالا و دوربین سلفیمو فعال کردم … از
زور سردی لپام گل انداخته بودولی ابروهای گره کردم خشنتر کرده بود قیافمو ..
با صدای لولای در سریع چرخیدم سمتش نگاه پر اخم و بهت زدش گیج سرتا پامو بررسی
کرد … اخماش صدو هشتاد درجه بیشتر از من بود …
یه گرم کن مشکی با شلوار ستش تنش بود … زود تر از اون دهن باز کردم …
-سلام
به جای جواب دادن سرشو برام تکون داد … هیچ علاقه ای برای کش دادن صحبتم باها
ش نداشتم …. پاکت توی دستمو آوردم بالاتر و روبه روی صورتش گرفتم …
گیج نگاهی به پاکت وبعد چشمای من کر د … نگامو ازش دزدیدم از چشمای مشکیش با
اون مژه های پرش بدم میومد….
وقتی تو چشاش نگاه میکردی انگار زل زدی به یه چاه قیر …
-چیه این؟
عین خودش خشک گفتم
-گوشیتون … دقیقا مدله خودشه … هرچند اتفاق امروز تقصیر شمام بود ولی در هر صو رت معذرت میخوام اینم برای اینکه بدهی بهتون نداشته باشم … شمام انگار خیلی اون
گوشیتونو دوست داشتین
دستم داشت خسته میشد ولی انگار قصد گرفتنشو نداشت با تمسخر نگام کرد … اون لبخند کجکیش رو عصاب بود
-مثلا خواستی بگی خیلی وضعت خوبه که شبش نشده عین گوشیرو خریدی آوردی …خریدن اون گوشی برا من کار نیم ساعتم نیست
اخم کردم نگاهی بهش کردم و خم شدم پاکت گوشی و گذاشتم روبه روی در درست کنا ر پاش
-جناب امثال ما نیاز نداره چیزی و به کسی ثابت کنه … آدمای با دست اشاره به سرتاپا ش کردم تازه به دوران رسیدم نیستیم …
اینو گفتم و منتظر نشدم تا یه کلفت بارم کنه …بلافاصله راه افتادم سمت سر کوچشون .
..سرعت قدمام انقد سریع بود که بی شباهت به دویدن نبود … دستمو برای اولین تاکسی که از خیابون در شد بالا بردم و سوار شدم …
حس بدم از مردا به خاطر خودم نبود مردای اطرافم مرد نبودن و دیدگاهمو عوض کردن
… از نزدیک ترین مردای زندگیم بگیر تا امیر ارسلان امیری و سامان حسین پور که دور
ترینشون بودن …
امثال اینا مردایی بودن که از مرد بودن صدای کلفت و هیکل شیش تیکه و بازوهای پر عضلشو به ارث برده بودن نه غیرت و مردونگیشو…
حالم امروز ازش بهم خورد وقتی خیز برداشت سمتم شک نداشتم اگه شکوری جلوشو نمی
گرفت داشت میومد که یکی بخوابونه تو گوشم ….
نگامو دوختم به شهری که باز پشت چراغ قرمزش پر بودو پر بود پر بود … واسه منی که
زندگی برام چراغ قرمز زده بودو چند سال بود داشتم پشت ترافیکش درجا میزدم این ترافیکای یه ساعته چیزی نبود که …
حتی اون سیلی که امروز قرار بود بخورم و نخوردمم مهم نبود منی که پشت سرهم داش
تم از دست روزگار سیلی میخوردم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۲۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۴

در آسانسور باز شد … گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشتم الان
کنار یه بخاری با آخرین درجه حرارتی ممکن بشینم….عادت به بستن بند کفشام نداشتم
و همیشه فرو میکردمشون تو کفشم با پای دیگم کفشامو در آوردم و هم زمان کلیدو تو
در چرخوندم تا درو هل دادم باز بشه گوشیم زنگ خورد
وارد خونه شدم و با پا درو بستم … گوشیو از جیب کاپشنم در آوردم …
با دیدن شماره افتاده رو صفحه نفسمو به سختی دادم بیرون …. کیفمو پرت کردم روی
مبل و تماس و رد کردم …. به ثانیه نکشید تلفن خونه زنگ زدو پشت بند بی توجهی من
رفت رو پیام گیر
-مهم نیست رد میکنی …میدونی حرفمو هرجوری شده میزنم حتی به زور … رفتم امروز
پیش ملک پور … گفتم واسه خونه مشتری پیدا کنه تا یه هفته خالیش کن ….
یه لحظه انگار قلبم نحوه پمپاژ خونو فراموش کرد… حس کردم نفس کشیدن چقد سخته
….
-میدونم گفته بودم اونجا ماله توئه ولی به شرطها و شروطها …. اگه از خر شیطون اومدی پایین و فکر دورزدن منو از اون کلت انداختی بیرون که هیچ … اون خونه که سهله
بهتر از اونجاشو برات میگیرم ولی اگه باز بخوای واسه من دم تکون بدی بد میبینی دختر جون ….
فکر اینکه حاج احمد پایدارو دور بزنی از کلت بنداز بیرون اون مدارک و بیار تا خونه رو
به نامت کنم و خانومی کنی وگرنه به روزی میندازمت که جای خانومی کلفتی خونه ای
نو اونو بکنی …. گوش کن بچه اونقدری مارخوردم تو این شهر که افعی شدم برا خودم
کاری نکن نیشت بزنم تا به خاک سیاه بشینی یه بچه یتیم شهرستانی و که خودم آدمش
کردم و چه به در افتادن با من …. آخرین باره میگم تا آخر این هفته وقت داری مدارک
و بیاری وپیاده شی ازخر شیطون تا سوار خر مرادت کنم وگرنه جولو پلاست و پرت میکنم تو خیابون هرچند چیزیم نداری که ….
صدای بوق کشیده تلفن منو یاد کشیدن ناخن روی تخته سیاهای مدرسه مینداخت تنم
مور مور میشد….
بد جوری داشت تو تنگنا میذاشت منو …. داشت گرو کشی میکرد … سریع خیز برداشتم
سمت آشپز خونه …
کارد میوه خوری و برداشتم و قالیچه کوچیک کرم رنگ با طرحای حلقه مانند قهوه ای ر و کنار زدم….. با کارد میوه خوری آروم کاشی سرامیک و بالا زدم …..
کاشی و برداشتم و کنار گذاشتم ….دست بردم و نایلون مشکی رنگ و کشیدم بیرون… چهار دست و پا نشستم روی زمین و بازش کردم …. برگه هارو ازش کشیدم بیرون ….میدو نستم زندگی وابسته به این برگه هاس …. برگه هایی که خبر از اختصلاص چند میلیاردی
حاج احمد پایدارو میداد… مستاصل روی زمین نشستم ….میترسیدم از در افتادن با این
جماعت گرگ صفت …میترسیدم از آواره شدن تو این شهرو دست و پنجه نرم کردن با م
شکلات اونم تو بیکسی… میترسیدم از آدمی که اسم آدم و یدک میکشید … من میترسیدم
از حاج احمد پایدارمیترسیدم از این مردو میخواستم فرار کنم از دستش از زیر نفوذ سایش که حس میکردم توی هر قدم به قدمی که توی وجب به وجب این شهر برمیدارم رو
سرم سنگینی میکنه ….
باید میرفتم …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۲۳]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۵

امیر ارسلان

با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ….صدای موسیقی و تا حد امکان کم کرده بودم
هرچند زمزمه های خواننده رو میشنیدم ولی صداش اونقدر نامفهوم بود که نمی فهمید م چی میگه …. یه نگاه دیگه به ساختمونش انداختم … اینجوری که دستگیرم شده بود ا
نگار تنها زندگی میکرد ….
نگاهی به ساعت بند چرمیم انداختم … این ساعت با همه ارزونیش برام دنیا دنیا خاطره
دا شت …. سال اول قبول شدنم تو دانشگاه اولین هدیه ای که از مادر جون مادربزرگ
مادریم گرفتم و سال بعدش مرد …
هر بار که نگاش میکنم یه لبخند عریض میشینه روی لبم … همیشه فک میکردم ساعت
بهترین هدیه ایه که میتونی به عزیز ترین کسای زندگیت بدی ….تا هر موقع …هر وقت
…تو هر شرایطی نگاهشون بهش افتاد یادتو بیافتن…. حس خوبیه با هر بار نگاه کردن
به ثانیه شمار حضور کسی و که دوست داررو تو تک تک لحظه های زندگیت حس کنی

گاهی فقط همین حس کردن میشه یه دلگرمی بزرگ تو سخت ترین شرایط زندگیت ….
با صدای باز شدن در ماشین نگامو از ساعتم گرفتم چرخوندم سمتش …حس کردم رنگ
و روش کمی پریده …. فک کنم سامان بهش حرفی زده باشه …دیروز با وجود مخالفت من به زور آدرس خونشو ازمن گرفت ….
-سلام …
بی اینکه نگاهم کنه نگاشو دوخت به روبه رو با صدایی آروم چیزی شبیه سلام زمزمه کرد …. یکم زیادی مغرور بود … آدم مغروری بودم خودمم ولی بعد یه مدت سریع با آدما
ی دورو برم گرم میگرفتم ولی این دختر انگار یه حصار دور خودش کشیده بودو یه علامت ورود ممنوع بزرگم زده بود سر درش ….
بی خیال نگامو ازش گرفتم و دنده رو جابه جا کردم …. از گوشه چشم میتونستم حرکات
شو کنترل کنم … دست برد توی مقنعش تا موهاشو مرتب کنه که یه آن حس کردم دستاش روهوا خشک شد …
سر انگشتاش نامحسوس لرزیدو نگاش خیره شد به رو به رو …. مسیر نگاشو دنبال کردم
و لحظه آخر که از کنار یه آزرای مشکی گذشتیم نگام به مرد تقریبا چهل چهل و پنج سا له ای افتاد که به خاطر عینک آفتابیش نتونستم صورتشو دقیق ببینم …
از پیچ کوچه گذشتم ولی انگار اون هنوز شوکه بود از چیزی که دیده…. با احتیاط پرسیدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۶

اتفاقی افتاده؟!…میشناختیش؟
دستپاچه چرخید سمتم … از لرزیدن مردمک چشماش فهمیدم این مرد آشنا تر از هر آشناییه براش ولی لباش خلاف این گفته باز شد …
-نـ…نه
دروغ گفت سنگینی نگاه اون مردو تا زمانیکه ماشین از پیچ کوچه خارج بشه رو روی خودمون حس میکردم …. ربطشو به این دخترو ترس این دخترو ازش نمیفهمیدم …. قبل خونه باید اول میرفتیم دانشگاه … .
باید لیست کم و کسریایی که توی این هفته آمادشون کرده بودم تا تحویل رعوفی بدم و
میدادم بهش …. با وجود ترافیک شانس آوردم زیادم دیر نکردم …. ماشین و توی خیابو ن فرعی پارک کردم میدونستم جلوی دانشگاه و توش جای پارک پیدا cیشه … کمربندمو
باز کردم و چرخیدم سمتش که سم بکم از در خونش تا اینجا نشسته بود…نمیای پایین؟…
انگار صدامو نشنید خیره بود به سر انگشتاش که عجیب به سفیدی میزد … اینار کمی بلند تر گفتم …
-پناه باتوام…
انگار به خودش اومد…گیج نگام کرد … انگار تعجب کرد از اسم کوچیکش که به زبون آو ردم و خودم ولی حس راحتی کردم سخت بود برام خطیب خطابش کنم … خودمو زدم
به بیخیالی ….
-میگم نمیای پایین ؟!
گیج و با اخمایی گره کرده گفت
-پایین؟
نگاهی به اطرافش کرد انگار تازه کوچرو دید با تعجب گفت
-اینجا کجاست …مگه نمیریم آزمایشـ…
حرفشو خورد ومن همزمان ابروهام بالا رفت انگار اون آدم مهم تر از اونی بود که فکرش
و میکردم …..اونقدر مهم بود که دختری مثله پناه خطیب که از کوچکترین جزئیاتی نمیگذره و همیشه خدا حواسش جمع اطرافشه نفهمیده مسیرمون عوض شده …فک کردم الا ن بحثی راجبش نکنم بهتره درو باز کردم و پیاده شدم …. خم شدم و رو بهش اشاره به
سویچ ماشین کردم …
-سویچ رو ماشینه اگه خواستی پیاده شی یا بیای دانشگاه قفل کن ماشینو …
درو بستم و راهی دانشگاه شدم …. یه حس فضولی عجیب غریبی توی د ول میخورد میخواستم سر از کارش در بیارم به قول میثم خیلی چیزا راجبش میدونستم و هیچیم نمیدونستم ….
تک و توک با چند نفر سلام علیک کردم و راه افتادم سمت اتاق رعوفی اتاقش بر خلاف ا تاق اساتید دیگه تو یه جای پرت بود …. انگار همیشه خوشش یومد از بقیه دوری کنه …

دستمو آوردم بالا که در بزنم انگشام روی در خشک شد …. صدای مکالمش با تلفن نظرم
و جلب کرد ….
-ببین من فقط میخوام که اقامتم اوکی بشه تا بعدا مشکلی برام پیش نیاد … محبوبه و
بچه هارو تا یکی دوماهه دیگه میفرستم بیان کارت سبز اونارو بگیر تا وقتی که من بیام
….
بین پیام تو فکر این چیزا رو نکن آدم برای اینکه پیشرفت کنه باید پا بزاره رو بقیه و ازشون پله بسازه برا خودش …
جمع کن بابا پرونده امینیتی چیه کسی روحشم خبر نداره ما داریم چی کار میکنیم ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۵۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۷

صداش بلند تر شد
-میدونم ….میدونم اگه پی ببرن کارم تمومه ولی نمیتونم از این شانس بگذرم پیام بفهم
که این آخرین فرصته منه دست cیکشم حتی اگه به قیمت بدبختی همه آدمای ریزو در
شت درو برم تموم بشه ….
چشمم به چندتا از دانشجوها افتاد که داشتن میومدن سمت اتاقش تعلل و بیشتر از این
جایز ندیدم و تقه ای به در زدم …. کمی مکث کردو بعد صداش در اومد
-بفرمایید ..
از شانسم سه تا دانشجوی دیگه همزمان با من وارد شدن این نمیذاشت شکی کنه که شا
ید حرفاشو شنیده باشم …. این پیر مرد داشت یه کارایی میکرد که حسم میگفت بی ربط به ماهم نیست …. ربط داشتن من و اون سه تا با آدمی که دم از پرونده اطلاعاتی می
زنه خودش بزرگترین گره کوری که نمیدونی کجاست و چطوری باید بازش کنی …
به خاطر حضور دانشجوها وپناهی که تو ماشین بود سریع لیست و دادم بهش و از در زدم بیرون ….رفتم سمت ماشین ….دست بردم سمت دستگیره که دیدم سرشو گذاشته رو
داشبورد ماشینو حسابی تو حاله خودشه …. درو باز کردم و نشستم تو ماشین … با صدا ی بستن در سرشو بلند کرد تا خواستم حرکت کنم صداش در اومد
-شرمنده آقا امیر میشه من امروز نیام؟یه کارضروری دارم
با شک گفتم
-کار ضروری؟
به جای زبونش از سرش برای بعله گفتن استفاده کرد … نفس عمیقی کشیدم …
-میتونم بپرسم کارت چیه؟
اخم کرد … اخم ک میکرد خیلی جدی و خشن میشد
نخیر خصوصیه …
پفی کردم …
-اوکی مشکلی نیست …
روشو برگردوند و به رو به رو نگاه کرد
-پس منو تو خیابون اصلی پیاده کنین ممنون میشم .
به خیابون اصلی که رسیدیم نگه داشتم ….تشکری کردو پیاده شد…علاقه زیادی داشتم
سر از کارش در بیارم …ای دختر زیادی مرموز بود انگار …. نگاهش به ماشین بود تا ببینه
میرم یا وای میاستم زاغ سیاهشو چوب بزنم … کمی که دور شدم سمت دیگه خیابون رفت و دستشو برای اولین تاکسی بالا برد …. حس فضولی راحتم نمیذاشت توی اولین کوچه پیچیدم و دور زدم باز تو خیابون …. خیلی با احتیاط داشتم دنبال تاکسیه میرفتم نمید ونم چی داشت انقد منو ترغیب میکرد برای سرک کشیدن تو زندگی این دختر …
با ایستادن تاکسی سرعتم و بیشتر کردم و ازشون زد شدم و چند متر جلوتر ایستادم … از
آینه جلو ماشین نگاهش کردم که ر فت سمت پیاده رو …. پیاده شدم و به محض وارد شدنش به جایی که نمیدونستم کجاست راه افتادم همون سمت … با احتیاط خیابون و رد
کردم و نگاهی از اون سرش به ایونور انداختم
“مشاور املاک تندیس”
مشاور املاک؟!… کمی تعجب کردم داشت دنبال خونه میگشت؟…کمی منتظر شدم بعد
یه ربع از مشاور املاکیه اومد بیرون به محض سوار شدنش به یه تاکسی دیگه و حرکت
تاکسی خیابونو رد کردم و اومدم اینور … وارد شدم …. سه چهار نفری میشدن … رفتم
سمت مردی که پشت میزی نشسته بودو با دیدنم به احترامم بلند
-سلام قربان روزتون بخیر …
باهاش دست دادم با خوشرویی گفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۵۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۸

چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
لبخندی دوستانه به روش زدم ….
-حقیقتش من یکی از آشنایان همین خانومیم که چند دیقه پیش از اینجا رفتن ….
گره ای بین ابروهاش انداخت و کمی فکر کرد … دست برد روی میزشو کاغذی از رو میز
ش برداشت ….با شک نگاهی بهم کرد
-اسمشون چی بود ؟!
با اطمینان خاطر گفتم
-پناه …پناه خطیب …
اینبار لبخند نشست روی لبش …. با دست اشاره ای به صندلی کرد
-بفرمایید بشینید خواهش میکنم …
خودش نشست روی صندلی
-خب چه کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم ؟..
نشستم روی مبل راحتی و پامو انداختم روی اون یکی …
-حقیقتش من از اقوام نزدیک خانوم خطیبم این اواخر یکم مشکوک شده بود رفتارش تا اینکه تصمیم گرفتیم زیر نظر بگیریمش …پدرش یکم حساس شده میدونید که … صدامو
کمی آوردم پایین و خودمو جلوتر کشیدم … یکم با خانو اده مشکل داره و انگار یه فکرا
یی تو سرشه …
با دست اشاره ب کلم کردم … خودم در عجب بودم که چقد شیک و مجلسی دارم دروغ
میگم … سری تکون داد
-بله متوجهم ….جسارت نباشه نسبت شما با ایشون چیه؟
خودمو از تک و تا ننداختم ..
-من پسر عمشون هستم …علیرضا معدنچی …
انگار همین جوای دادن صریحم راضیش کرد …
-بله آقای معدنچی … والا این خانوم دنبال یه خونه با متراژ پایین و همچنین اجاره و پی
ش پرداخت پایین میگشتن …
یه تای ابروم رفت بالا
-خونه؟
سری تکون دادو دفتری و برام باز کرد نگاش به نوشته ها بود
-بله خونه …. تقریبا تو متراژ پنجاه تا شصت متر یه خوابه با اجاره معقول و پیش پرداخت حداکثر دو میلیون ….
تعجب کردم …. همچن خونه ای جز تو مناطق پرت تهران و با نهایت خوش شانسی متو سطش پیدا میشد …حس شیشم که تو نودو نه درصد مواقع میزد به هدف میگفت که ا ین دنبال خونه گشتنا بیربط به لرزیدن دستاش با دیدن اون مردو اون آزرای مشکی نیست ….
تشکری کردم و از اونجا زدم بیرون بهتر بود زودتر میرفتم آزمایشگاه …. وقت داشتم برا ی فکر کردن راجب این دخترو رعوفی …. وقت داشتم برای سرک کشیدن تو زندگیش …
الان باید ذهنمو متمرکز میکردم روی پروژه ….فقط همین
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۵۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۲۸

سامان
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم دیگه داشت هفت میشد …. کاغذ طویل نقشه کشی و لوله کردم …میثم سرشو آورد بالا و نگاهی به من و بعد به ساعت انداخت

– هفت شد …
اِ
روی میز و مرتب کردم و رفتم سر وقت ماکتی که از باله ها داشتم میساختم …. برش دا
شتم و و گذاشتمش تو کمد و درشو قفل کردم …. رفتم سمت کاپشن مشکیم که دیدم میثمم داره آماده میشه
-آخ که دارم میمیرم از گشنگی …
امیر از اتاق مخصوص ابزار آلات اومد بیرون
-خوبه ساعت سه نهار خوردی …
میثم-تو اسم اون و میزاری ناهار …کوفت میخوردم بهتر بود چی بود اون تیکه لاستیکای
ژیان … جدا جای گوشت لاستیک به سیخ کشیده بودن انگار …
کاپشنمو تنم کردم و شالگردتنمو پیچیدم دور گردنم
-راس میگه خیلی غذاهاش افتضاحه امروزم که گل کاشته بود ….
اورکت مشکیشو به تن کرد و نگاهی به جفتمون انداخت
-میگید چیکار کنم تنها رستوران نزدیک اینجاست …
میثم به شوخی گفت
-از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون این پناه هم چه دستپختی داره هاحسابی نمک
گیرش شدم میگم نمیشه راضیش کنیم نهارمون همیشه پای اون باشه
امیر ارسلان-گمون نکنم قبول کنه …. ولی آره دستپخش خوبه
باکنایه گفتم
– خوب نیست در برابر غذای این رستورانه خوبه
میثم –حالا هر چی حداقلش مطمئنیم نمیفرستتمون سینه قبرستون و لاستیک به خوردمون نمیده

امیر به شوخی نگاهی بهم کردو گفت
-البته مارو شایدنفرسته سینه قبرستون ولی این سامان و….
با میثم زدن زیر خنده …. نگاه سردی بهشون کردم و زیر لب یه بیمزه نثارشون کردم … ر اه افتادم سمت در که باز صدای امیر در اومد
-راستی سامان این دختره اومد دیروز در خونتون؟
چرخیدم سمتشو باتردید گفتم
-چطور ؟
شونه ای بالا انداخت
-آخه آدرستونو ازم میخواست ….خیلی اصرار کرد منم مجبوری دادم
میثم سویچ ماشینشو تو دستش چرخوند –آدرس خونه سامان اینا رو میخواست ؟…واسه
چی ؟!
دست بردم از جیب کاپشنم گوشی جدیدی که دیروز برام آورده بودو بیرون کشیدم و آو ردم بالا
-سر این …
هردو با تعجب خیره بودن به گوشی
-دیروز یه نوشو برام خرید و آورده بودتش که بده بهم …
امیر نگاهی به صورتم کرد
-توام قبول کردی؟

نباید میکردم؟
پوزخندی زد
-چرا کار خوبی کردی … بی توجه به پوزخندش از خونه زدم بیرون و اونام پشت سرم سو ار ماشین شدن چراغی براشون زدم به معنی خدافظی و از خونه زدم بیرون ….معنی پوز
خند امیر و فهمیدم میخواست بگه باید جنتلمن میبودم و قبول نمیکردم ولی متاسفانه این ادا اطفارا به من نمی اومد … حقمو میگیرم حالا هر کی میخواد باشه این دختره یا هر
کسی گنده تر از این
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۰۱]
#بی_پر_پروانه_شو

#قسمت۲۹

سامان
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود …نگاهی به کف ما
شین کردم … سر راه از بس تخمه شیکونده بودم زیر پام پر بود از آت و آشغالای پوست
تخمه بود … بیخیال تمیز کردنش شدم و درو بستم …. راه افتادم سمت خونه ماشین بابا
و سایه ایناهم پارک بود تو حیاط پس اونام امروز هستن
وارد خونه شدم و اسپورتامو در آوردم ….با وارد شدنم نگاه همشون چرخید سمتم …حسین شوهر سایه با دیدنم بلند شد
-به به …سلام آقا سامان …. احوال شما آقا سایتون سنگین شده دیگه قابل نمیدونید…
لبخندی بهش زدم و باهاش دست دادم
پسر خوبی بود هفت سالی میشد تو شرکت بابا کار میکرد… خانواده خیلی خوبی داشت
به قول بابا پولدار نبودن ولی آدم حسابی بودن …حسین از اون دسته آدمایی بود که سر
سفره پدرو مادرش نون خورده بود….دوسال قبل ازدواجش با سایه متوجه علاقش به دختر ریسش شده بودم…خوشم میومد ازش باحجب و حیا بود …عاقل بود … میفهمید فرقا
رو برای پول پا جلو نذاشت صبر کرد تا ببینه سایه زن زندگیش میتونه باشه یا نه … دوساله پیش که سایه برای ارشد میخوند و بابا ازش خواسته بود کمکش کنه عاشقش شده بود
….
سایه اون موقع ها دور بود از الانش ….فرق داشت با این سایه ای که الان محرم و نامحر م حالیشه … الان حلال و حروم حالیشه …. الان بلده زندگی کنه نه خوشی ….سایه الان
سایه ای که حسین میخواست
همون بار اول که خاستگاری کرد سایه بله رو گفت …. من بله دادم بابا بله داد ….
با پریدن حجم سنگین و گردو قلمبه ای تو بغلم کمی تلو تلو خوردم و عقب عقب رفتم
… سلامی دسته جمعی به جمع دادم و نگامو چرخوندم روی هدی سه ساله که راحت یه
سی چهل کیلو میشد فک کنم البته با اغراق …
-سلام ..دادا…
سرمو بردم نزدیک و محکم لبامو به گونه تپل و برجستش چسبوندم …قیافش شبیه حس
ین بود خوشگل بود ….با هر بار نگاه کردن به این بچه هزار بار خدا رو شکر میکردم که
دماغشو از سایه به ارث نبرده وگرنه یه دغدغه جدید به دغدغه هام اضافه میشد به عنوا ن ترشیدگی این بچه ….
مامان اومد نزدیم
-سلام شاه پسرم …. شام که نخوردی مامان جان
معلوم بود اونام هنوز نخوردن …. سری به نشانه نه تکون دادم و خودمو پرت کردم روی
مبل …
-چطوری تو پانداکوچولو
با ذوق خندید
-میسی دادا …خوبم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۰۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۰

سایه با غیض گفت
-پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه اسم اون شخصیت بیریخت و
بزاری رو بچه من
حسین با خنده گفت
-سایه جان چرا عصبانی میشی شوخی میکنه خب …
-نه اتفاقا ازیه زاویه درست و حسابی نگاش کنید خیلی شبیه پاندای کنگفوکاره مخصوصا
با این لباسی که امشب تنش کردی …
با این حرفم بابا و حسین زدن زیر خنده و مامان چشم غره خرج من کرد … هدی با هم
ون زبون بی زبونی گفت
-دادا لباشم خوشجله ؟…بدمش به تو؟
نشوندمش رو پاهام و جفت لپاشو گرفتم و محکم کشیدم
-نه پاندا کوچولو اینا فقط به تومیاد و بس ملسی
سایه حرصی بلند شدو هدی رو از بغلم بیرون کشید
-هدی بیا بریم من شام تو رو اول بدم … خندمو خوردم …. یه پیرهن خال خالی سفیدو
مشکی با یه جوراب شلواری سفید تنه بچه سی کیلویش کرده بعد انتظار داره بگم بچش
باربیم هست
…..حسین نگاشو از هدی و سایه گرفت و چرخوند سمت من
-چه خبر آقا سامان شنیدم درگیر پروژه سنگینی هستی …
یه موز از ظرف میوه خوری برداشتم و صاف نشستم و پامو انداختم روی پام
-آره این چند ماهه یکم سرم شلوغ میـ
سلام به همگی …
با صدای سهیل نگاه همه چرخید سمتش … تا حسین خواست به احترام اونم بلند شه
سهیل سریع گفت
-نه تورو خدا حسین آقا شرمندم نکنید
لبام کجکی شد …. احترامی که هممون برای حسین قائل بودیم به کنار ولی این مبادی آ داب شدن سهیل فقط میتونست یه دلیل داشته باشه اونم ز دن مخ بابا …
تو این خونه بیشتر از هرکسی حتی مامان من رو بابا نفوذ داشتم و چقد این برادر کوچو لوم حرص میخورد سر این قضیه ….
علت این همه اعتماد بابام به من سر این بود ک از بچگیم ناامیدش نکردم … بابا عشق
درس خوندن بود و چون اون موقع ها بابا بزرگم نذاشت درسشو بخونه و مستقیم وارد
بازارش کرد این آرزو به دلش موند …. یبار گفت دوست داشته دکتر بشه و سر همین د کتر نشدن جون کند تا ماها یه چیزی بشیم … سایه که دختر بزرگه بود و کلی خرجش کر دو آخرشم با دوسال پشت کنکور موندن میکرو بیولوژی قبول شد و سهیل بی عار تر از ا ون مدیرت بازرگانی تو یه دانشگاه غیر انتفاعی داره میخونه
بین بچه هاش تنها من بودم که از همون بچگی سرم تو کار خودم بودو درسمو میخوندم
…. مثله سایه درگیر دوست و مدو پز نبودم و عین سهیل درگیر بخورو بخواب و خوشگذرونی…هرچیزی و به وقتش تا دانشگاه خوندم و خوندم و بعدش کیف کردم و خوندم .
.. این بود فرقایی که سهیل نمیفهمیدشون
بابا روشو چرخوند سمت من …
-کارای کارخونه یکم بهم ریخته حسابداررو اخراجش کردم
-اخراج؟
حسین وارد بحث شد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۰۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۱
آره پیشنهاد من بود …. فاکتورای جعلی و حساب کتابای بالا پایین شده…
-خب الان میخوایید چیکار کنید؟
حسین-چند جا سپردم دنبال یه حسابدار درست درمون و امین باشن برامون ولی سخته .
..
سهیل خودشو پرت کرد رو مبل رو به روییم …
-سخت چیه یه آگهی تو روزنامه بدین صدتا آدم پیدا میشه …
بابا چپ چپ نگاش کرد …
رو بهشون گفتم …
-پسر بزرگ آقای فردوس اگه اشتباه نکنم حساب داری خونده بود
سهیل باز نطقش باز شد
-فردوس؟….همون یارو که آبدارچیه شرکته؟
بابا اینبار به حرف اومد و با تشر گفت
-ببند دهنتو تو فعلا بزار ببینم چی میگه …
سهیل با حرص نگام کردو بلند شد بی توجه بهش گفتم
-خود آقای فردوس اونجوری که دیدمش آدم بدی نیست … بیشتر از ده یازده ساله واسه
بابا کار میکنه پسرشو یبار از دور دیدم میخواید ازش بپرسین اگه حسابداری خونده بیاد
حسین یه بار ببینتش ببینه چه طور آدمیه …
سری تکون دادن
بابا-فکر بدی نیست فردوس و میشناسم آدم محترمیه پسرشم به خودش رفته باشه عالی
میشه …
حسین رو به بابا گفت
-فردا پیگیر میشم ببینم چی به چیه ….
بابا-ولی به نظرم بهتره دنبال دو سه تا حسابدار دیگم بگردیم که این اخراج شد دستمونو
نذاره تو حنا …اتفاقه دیگه پیش میاد …
صدای مامان در اومد
-پاشید بیاید شام …
سری به معنی تائید تکون دادم
-آره توفکرش باشین …
هر سه بلند شدیم و راه افتادیم سمت آشپز خونه ….نشستیم سر میز مفصلی که مامان
چیده بود دست بردم سمت دیس برنج و قبل از بقیه برای خودم برنج کشیدم …اعتقادی
به این رسم و روسوما که اول بزرگتر نداشتم ….
سایه خورشت قیمه رو گذاشت جلوم اولین قاشق و که ریختم رو برنجم صدای زنگ گوشیم بلند شد …. ظرف خورشت و گذاشتم روی میز
مامان با اعتراض گفت-سامان وقتی میاید خونه دیگه اون لامصبو خاموش کنید …
بی توجه به اعتراضش نگاهی به شماره انداختم نمیشناختمش …. بیخیال شدم و گذاشتم
ش روی میز
بابا-چرا جواب نمیدی پس؟
شونه ای بالا انداختم و مشغول ریختن خورشت روی برنجم شدم
نمیشناختمم شماره رو

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۱۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۲

سهیل به کنایه گفت
-لابد یکی از اهل بیتاشونن …
چپ چپ نگاش کردم …فک نکنم زیاد مایل بود که گردنشو بشکنم …بود؟
یبار دیگه که تلفن زنگ خو رد تا به خودم بیام سایه سریع گوشی و برداشت
-بله؟
حرصی نگاهش کردم که یهو تلفنو گرفت سمتم
-میگه از بیمارستانه …
اخمام رفت توهم و گوشی و ازش گرفتم
-بله ؟!
-سلام شبتون بخیر از بیمارستان دی مزاحمتون میشم شما صاحب این خط و میشناسید؟
گوشی و از گوشم دور کردم و نگاهی به شماره کردم دوباره …
-نه نمیشناسم چطور مگه …
-یه خانومی چند ساعت پیش تصادف کردن منتقل شدن این بیرستان …بین شماره های
گوشیشون تونستیم شماره شمارو پیدا کنیم ….
پفی کردم این دیگه کدومشونه …. نمیشناسم خانوم بگرد ببین شماره پدرو مادرش اون تو هست یا نه …
-آقای محترم فقط شماره شما به یه اسم دیگه سیو شده گفتیم شاید از اشنایانتون باشن ..
.اسمشونم خانوم پناه خطیبه رو کارت دانشجوییشون نوشته شده
یهو برق از سرم پرید …. پناه خطیب؟!….از سر میز سریع بلند شدم
گفتین کدوم بیمارستان؟
یکم نیش و کنایه قاطی صداش کرد
-الان شناختین؟
-خانوم واسه من ناز نیا … گفتم کدوم بیمارستان
-آقا درست حرف بزن … بیمارستان دی
اینو گفت و گوشی و گذاشت روش …. لعنتی … رو کردم سمت بقیه
-بیمارستان دی کدوم طرفه؟
مامان-اتفاقی افتاده
-یکی از دوستام تصادف کرده بردنش اونجا …. کجاست؟
حسین – طرفای ولیعصر توانیر سابق هست اونجاست میخوای منم باهات بیام؟
گوشی و سویچ ماشینمو برداشت
-نه نیازی نیست شما غذاتونو بخورید
منتظر نشدم حرف دیگه ای بزنن سریع از خونه زدم بیرون ….اونقدرام آدم بیشعوری نبو دم جدا نگران شده بودم …. امید وار بودم اتفاق خاصی براش نیافتاده باشه ….
به محض رسیدنم رفتم سمت اطلاعات …دوتا پرستار مشغول صحبت باهم بودن …
-خانوم ببخشید …
چرخیدن سمت من
بله بفرمایید؟!
-خانوم پناه و آوردن این بیمارستان درسته ؟الان کی از همکاراتون بامن تماس گرفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۲

اجازه بدین …
شروع کرد به گشتن توی سیستم اطلاعاتیشون …
-بله درسته تصادف کرده بودن گویا …نسبتتون با ایشون چیه؟
دستی کشیدم بین موهام
-از دوستانشونم ….
-میتونید تشریف ببرید طبقه سوم اتاق شماره۲۰۵
تشکری کردم و راه افتادم سمت آدرسی که داده بود …
خواستم وارد اتاق شم که همزمان دکترم از اتاق اومد بیرون با دیدنم مکث کوتاهی کرد
-آشنای پناه خطیبی؟
-بله … اتفاق خاصی افتاده
نگاهب ه داخل اتاق و بعد به من کرد
-نه خدا رو شکر به خیر گذشته فقط چونش دوتا بخیه خورده و یکم کوفتگی تو دست
چپ و پهلوشه … سرشم چون یه کوچولو ضرب دیده الان بیهوشه …
-یعنی مشکل خاصی پیش نیومده براش که؟
-نه گفتم که فردایا هر موقع که به هوش اومد مرخص میشه … فقط…
چشمامو ریز کردم –فقط چی؟
صداشو کمی آورد پایین تر
-راننده تاکسی که رسوندتش بیمارستان میگه ماشینی که بهش زده سرعتش خیلی کم بود
همینکه این خانوم اومده از خیابون رد شه سرعتشو زیاده کرده و اگه نمیپریده کنار
صد در صد کارش تموم بوده … من چیزی نگفتم ولی بهتره با پلیس این قصیه رو در میون
بزارید …
گیج بودم از حرفاش این دیگه چی داشت میگفت …
دستی به شونم زدو از کنارم رد شد … وارد اتاق شدم روی تخت دراز کشیده بود و بیهو ش بود انگار صندلی و کشیدم نزدیک تختشو نشستم روش که پرستار وارد اتاق شد … نسخه دکترو تحویلم
-اینو آقای دکتر دادن بدمش به شما ….اینم کیف و گوشی خانوم …
دست دراز کردم و کوله پشتی و گوشیشو همراه نسخه گرفتم … بیهوش کامل بود انگار .
.. نگام رو گوشیش چرخید دستی رو گوشیش کشیدم که صفحه باز شد … جالب بود رمز ی نداشت کیف و نسخه روگذاشتم روی میز نزدیک تخت و گوشی و تو دستم گرفتم ….
رفتم توی شماره های مخاطبا … میخواستم به خانوادش خبر بدم ….
با دیدن شماره ها ابروهام از تعجب بالارفت …همه به اسم و فامیل ثبت شده بودن
دلناز برهانی … سارا امیرخیزی … میثم شکوری ….رعوفی … با دیدن اسم زمبه مکث کرد م … خندم گرفت یاد کارتون سگارو افتادم که اسم سگش زمبه بود فک کنم رابطه صمیمانه تری نسبت به بقیه با این زمبه داشته باشه … شمارشو گرفتم ….به ثانیه نکشید صدا
ی گوشیم تو اتاق پخش شد یه لحظه خشکم زد …. سریع نگاهی به شماره انداختم …. با
ورم نمیشد شماره من بود ….یبار گوشی و قطع کردم و دوباره تماس گرفتم … یعنی منو ز مبه سیو کرده …
یه لحظه حس کردم کلم داغ کرد … چطوری جرئت داده به خودش اسم یه سگ و رو من
بزاره … با غیض نگاش کردم …. حال این دخترو باید میگرفتم آدم بشو نبود انگار …….
شماره ها رو زیرو رو کردم ولی خبری از مامان و بابا نبود ….گوشیشم پرت کردم کنار کیفش … اصلا چرا من نشستم اینجا مگه من کیه اینم ….
گوشیو از جیبم کشیدم بیرون و دنبال شماره امیر ارسلان گشتم …. سرگروهش اونه منو سنه نه …
صدای بوقای پشت گوشی رو عصابم بود …اگه جوب نمیداد پا میشدم میرفتم به درک که
تصادف کرده ….دوباره و سه باره شمارشو گرفتم و جوابی جز بوقای پشت سر هم نگرفتم …. بلند شدم و راه افتادم سمت در … از پله ها رفتم پایین و بی توجه به ایستگاه
پرستاری اومدم رد شم که یدفعه پاهام قفل شد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۳

پناه خطیب …. طرفای ساعت شیش اینا تصادف کرده …
سرمو چرخوندم سمتشون …
-بله درسته همینجا بسترین …شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
-برادرشم …
نگام زیرو روش کرد … کوتاه قد بود … یکمم هیکلش پر بود چشم و ابروش تیره بودن ..
. شباهتی بهش نداشت … اصلا مگه این دختر برادریم داشت؟
گوشم و دادم بهشون
-حالش چه جوریاس؟
این لحن لحن نگرانی یه برادر به خواهرش نبود بود؟…
-طبقه سوم اتاق دویستـ…
رفتم سمت پله ها …یه حس عجیبی داشتم … از آسانسور رفت بالا ….رسیدم به طبقه
سوم … قدمام آروم بود اونقدری که خودمم صداشونونمیشنیدم …
نگام از پشت بهش بود …دست برد سمت کیفش … انگار عجله داشت … زیپ کولشو با ز کردو شروع کرد به زیرو رو کردنش … قدمامو تند تر کردم … وارد اتاق شدم سریع چرخید سمتم با دیدنم رنگش پرید …
یه تای ابرومو دادم بالا
-شما؟
سعی کرد خودشو جمع و جور کنه طلبکار گفت
-فک کنم من باید این سوال و بپرسم… تو اتاق خواهر من چیکار داری شما؟
تیری توی تاریکی پرتاپ کردم
– … من یه ا داداشم داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ِ
چشماشو ریز کرد انگار تازه داشت دوزاریش می افتاد چی گفتم …تا به خودم بیام مهلت نداد بهم و صندلی کنار تخت و هل داد طرفم پرت شدم رو زمین…. کیف پناه. انداخت رو کولش و از اتاق دوید بیرون …سریع بلند شدم و دنبالش دویدم
وا- یستا …. هر دو از پله ها سرازیر شدیم پایین …. همینکه به طبقه دوم رسید سریع رو
به پرستارایی که تو ایستگاه پرستاری بودن گفتم
-زنگ بزنید حراست جلوشو بگیره …
-چه خبره آغا چی شـ…
داد زدم
-زنگ بزن …
مهلت ندادم و باز دنبالش دویدم … با همه سرعتش دویده بود تا رسیدم به محوطه چشمم به درخروجی بیمارستان افتاد که سوار یه موتورسیکلت در رفت و نگهبان نتونست
بگیرتش ….
به نفس نفس افتاده بودم دستامو گذاشتم رو زانوهامو خم شدم ….چندتا از پرستارا از
بیمارستان اومدن بیرون و دوتا نگهبان اومدن سمت ما
خانومیکه انگار سر پرستار بود اومد نزدیکم …
-چه خبره آقا چی شده؟چرا بیمارستان و بهم ریختین؟
نگام هنوز به مسیر رفتنش خشک بود صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم … عصبی نگاش کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم قدش خیلی کوتاهتر از من بود
-ببین خانوم محترم بهتره جای اینکه صداتو برا من بالا ببری به پرسنلت یاد بدی هر کس
و ناکسی و بی اینکه بدونن کیه و چه صنمی با مریضا داره نفرستن تو اتاقش …کیف یکی از مریضا رو زد
رنگش پرید
-ممکن نیست حتی سوء تفاهمی شده الکی شلوغش نکنید ببینم …
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم
-سوء تفاهمم شده باشه ریستون رفعش میکنه …
وارد بیمارستان شدم رفت سمت اطلاعات همه هاج و واج داشت نگام میکردن
-کجا باید شکایت کنم ؟
پرستاره گیج گفت
-بـ..بله؟
با کف دستم کوبیدم رو میزشون
-میگم کجا میتونم شکایت کنم ؟نامفهومه؟!
همون سر پرستاره اومد نزدیک
آقا مراعات کن اینجا بیمارستانه تشریف بیارید من خودم راهنماییتون میکنم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۴

بدون اینکه تعارفی داشته باشم شکایت و تنظیم کردم و تحویل ریس بیمارستان دادم …
دیگه نمیتونستم برم حس میکردم این دختر جونش در خطره کسی که میخواسته با ماشین بزنتش حالا شاید غیر عمدی و کسی که تا اینجا میاد دنبال یه چیزی که نمیدونم چیه
یکم خطر ناکه ….
تا دم دمای صبح کنارش نشستم …تو جواب تلفنای خونم گفتم امشب همراه موندم …
شانس آوردم بیمارستان خصوصی بودو به لطف گندی که زده بودن نتونستن چیزی بهم بگن … گردن درد داشت امونمو میبرید . ..
نگاهی به ساعت مچیم کردم پنج و نیم صبح بود …صاف نشستم که صدای استخونام در
اومد … نگام به پناه افتاد که خودشو جا به جا کردو چشماشو باز کرد
صاف نشستم و نگاش کردم انگار از دیدنم تعجب کرد …چشماشو دوسه بار بازوبسته کر
دو با تردید گفت
-تو؟!
بی حوصله و خسته گفتم
-دیشب تصادف کردی آوردنت اینجا از اونجای که به من لطف داشتی شخصیت کارتونی
مورد علاقتو برای اسمم سیو کرده بودی بهم زنگ زدن اومدم دنبالت …
بلند شدم و نزدیکتر شدم به تختش دستامو گذاشتم رو لبه تخت وکمی خم شدم … سایم
کامل افتاده بود روش …. چشمامو ریز کردم و نگاش کردم
-ببینم قضیه تو چیه که تا بیمارستانم ولت نکردن …
چشماش گشاد شد … ترس و از نگاهش که نمیفهمیدم سبزه یا عسلی میشد خوند …خو
شم اومد بالاخره نتونست نگاشو از نگام بدزده ….خیره بودم تو چشماش
من … من…
-تو؟!
-می…میخوام برم …
خسته تر از اونی بودم که یکی بدو کنم … کلافه گفتم
-باشه …پاشو حاضر شو تا ببرمت …
دست بردم از بالای سرشو زنگ و زدم …. پرستاره اومد تو اتاق بهش گفتم کمکش کنه
تا لباساشو بپوشه خودمم راه افتادم سمت حسابداری …شدیدا میل عجیبی داشتم تو یه
جای گر م و مسطح که فقط بشه روش دراز کشید دراز بکشم و بخوابم شاید تو کل عمر
بیست و شیش سالم انقدر بیدار نمونده بودم
بلافاصله بعد حساب کردن اومدم دنبالش دستمو دراز کردم سمتش که کمکش کنم بلند
شه … خودمم جون تو تنم نمونده بود کمر و گردنم بد جوری درد گرفته بود … با تردید
خیره بود به دستم که بیحوصله دستمو بیشتر بردم جلو
-ِد یالا دیگه دختر کشتیمون
تردیدو کنار گذاشت و دستشو گذاشت تو دستم دستشو محکم فشار دادم که یه آخ خ
فیفی گفت …تازه نگام به چشب روی دستش افتاد جای سوزن سرم بود انگار یکم دستم
و شل کردم و بلندش کردم
-کیفم …
صداش خیلی ضعیف در میومد …. همونجوریکه راه میرفتم و نگام به جلو بود گفتم
-میگمت حالا کجاس بیا فعلا ….
کنار آسانسور ایستادیم … حس میکردم نمیتونه زیاد رو پاهاش وایسته میدونستم زدن این حرف یکم زیادی اپن مایند نشونم میداد ولی واقعا منظور خاصی نداشتم …با وجود
بیحالی خودم اشاره کردم به بازوم
-تکیه بده به بازوم اگه نمیتونی سر پا وایستی
زدن این حرف همانا و رفتن اخماش تو همم همانا …اخم غلیظی تحویلم …
-خیر ممنون …
در آسانسور که باز شد جلوتر ازش رفتم تو این دختره شعور و جنبه محبت کردن نداشت
همون باید عین زمبه پاچشو میگرفتی تا زبونش قیچی شه …
تکیه داد به آینه آسانسور …. با رسیدن آسانسور ازش زدیم بیر ون … جلوترازش قدمای بلند بر میداشتم میخواستم سریعتر برسم به ماشین …. در ماشین و باز کردم خواستم بشینم تو ماشین که دیدم با اخم سه متر از ماشین فاصله داره … بی حرف منتظر نگاش کرد م…. واقعا کمی شیرین میزد …
-احیانا قصد ندارید سوار شید؟!
تند گفت
– خیر ممنون آژانس میگیرم …
اینو گفت و جلو جلو راه افتاد ی به درک زیر لب گفتم و سوار ماشین شدم همینکه رسیدم کنارش شیشه طرف دیگه ماشین و دادم پایین
-هوی دختر ….
عصبی چرخید سمتم
-هوی …
بی حوصله گفتم
-خوبه خوبه دور ور ندار بیا اینم گوشیت…. دست دراز کردو گوشیو از دستم کشید
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۵

پا مو گذاشتم رو گازو از در بیمارستان زدم بیرون …جدا باید میگفتم شرت کم دختره کم شعور حالیش نیست تا صبح بالا سرش کشیک دادم یه تشکرم نکرد ه و جاش اخم تحویلم
میده …
هنوز کامل از محوطه بیمارستان دور نشده بودم که صدای تلفنم بلند شد از جیبم درش
آوردم”دردسر ”
دیشب این اسم و براش سیو کردم پفی کردم و تماس و وصل کردم
-چیه؟
-بیا برگه ترخیصمو بده نمیذارن برم بیرون
تازه یادم افتاد برگه ترخیص تو جیب منه … جدا اسم دردسر برای این دختر کم بود … گوشی و قطع کردم و دور زدم … برگه رو تحویل نگهبانی دادم … سرش داشت میچرخید د ورو اطرافش که دنبال ماشینی تاکسی آژانسی باشه … ساعت شیش صبح عمرا ماشین در
ست و حسابی گیرش میومد … جلوش نگه داشتم …
-یا سوار شو یا اونقدر اینجا وایستا تا جونت در آد اینبار به من زنگ بزنن جنازتم نمیام تحویل بگیرما گفته باشم …
در کمال تعجب دیدم سریع در ماشین و باز کردو نشست توش … با تعجب نگاش کردم
که دیدم رنگش کمی پریدس… نگاهش انگار به من بود ولی مردمکش میلرزید سمت چپش ….عین آفتابیمو زدم به چشممو نامحسوس نگاه کردم … نمیخواستم به خودم به قبو
لونم که داخل اون پژوی مشکی رنگ یکی با استایل همون مردی که دیشب دیدم نشسته …. راه افتادم نگام از آینه بهشون بود داشتن تعقیبمون میکردن این دختر چه غلطی
کرده بود که داشت کارش به جاهای باریک میکشید …
سعی کردم عادی باشم …
-آدرس دقیق خونتون کجاست
ها؟!…
هل بود و نگاش مداوم رو آینه جلو کنارش میلرزید
-آدرس دقیق خونتون …
-آها …. آدرس و گفت … حواسم به ماشینه بود … نگاهی به چهار راه جلوم انداختم …
پلیس داشت … چشمم زوم بود رو تایمر …. پنج ثانیه بیشتر وقت نداشتم .. نفسمو حبس کردم و پامو گذاشتم روی گاز میخواستم ببینم این بارم ریسک میکنه بیاد دنبالم یا نه

-سفت بشین
-ها؟
تابه خودش بیاد پامو کلا فشار دادم رو گاز پرت شد جلو …. سریع دستمو حائلش کردم
تا صورتش نخوره به جایی با تعجب نگام کرد ….عینکمو زدم روی موهامو از آینه نگاشو
ن کردم پشت چراغ قرمز گیر افتاده بودن ….
نمیتونن دیگه بیان
-چی؟
با سر اشاره کردم به پشت سرمون
-مگه این پژو مشکیه واسه خاطر تو تعقیبمون نمیکرد؟
نگاهی به پشت سرش کرد
-فک نمیکنی بهتره بگی اونا دقیقا دنبال چین؟
– کیا
جوری نگاش کردم که حساب کار بیاد دستش .
ببین الان ذهنم قفل کرده به وقتش از سیر تا پیاز این ماجرارو برام تعریف میکنی بدو
نم چی به چیه اوکی ؟!
چشماشو سفت رو هم فشار داد
-آدما هر چی بیشتر بدونن بیشتر عذاب میکشن
-منو نپیچون دختر جون …
ساکت شد …حرفی نزد … سرشو چسبوند به صندلیو چشماشو بست آخ که چقد نیاز دا شتم من الان جای اون باشم …
دم در خونشون ایستادم ….جای خوبی بود … در ماشین و باز کرد و چرخید سمتم
-بیابالا یه چایی بخور بعد برو
فک کنم تعارف زد ولی واقعا دیگه توان رانندگی نداشتم …. بی چک و چونه کمربندمو
باز کردم و پیاده شدم … جلوتر از من راه افتاد یهو ایستاد
-کلید ندارم که …
پفی کردم و دستمو بردم فرو کردم تو مو هام
-یدکی چیزیم نداری؟
کمی فک کرد
-چرا چرا…یه کلید یدک دادم دسته یکی از همسایه ها وایستا
سریع رفت و آیفونو زد … تکیه زدم به ستونی که کنار ساختمونشون بود و چشمامو بستم … انگار ایستاده داشتم چرت میزدم …
نمیفهمیدم درو برم چی میگذره …
با کشیده شدن گوشه پیراهنم به خودم اومدم
-هی با توام بیا …

گیج و منگ دنبالش راه افتادم خوابم میومد …اونقدر چشم خسته بود که حتی دقت
نکردم خونش چه شکلیه
-بشین الان چایی رو آماده میکنم …
خودمو پرت کردم رو راحتیاش …دراز کشیدم وچشمامو بستم حتی سرو صدای داخل آشپز خونم نتونست مانع خوابم شه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۶

پناه
در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم … نگام چرخید روش … یه جور احساس
دین میکردم بهش … تا صبح بالا سرم نشسته بود و میزان خستگیشو میشد از نفسای خستش حتی موقع خواب فهمید …
وارد اتاق شدم و درو بستم از گردن به پایین دوش گرفته بودم ولی کلی حالمو بهتر کرده
بود فک نمیکردم بخواد با کشتنم گند کاریاشو لاپوشونی کنه حداقل تا قبل به دست آورد
ن اون مدارک …
نگاه کلی به خودم کردم یه شلوار دامن مشکی با تونیک قرمزتنم کردم که جفتشون حسا
بی گل و گشاد بود توی لباس تنگ بدنم درد میگرفت …
نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم بود دلم داشت ضعف میرفت و بوی زرشک پلوهم دلم رو مالش میداد ولی انگار این آدم قصد بیدار شدن نداشت ….
فک کنم به امیر ارسلان گفته بود تصادف کردم چون نیومده بود دنبال … از اتاق زدم بیر ون از قصد درو محکم کوبیدم تا بلکه بیدار بشه ….
تکون خورد ولی بیدار نشد … گشنگی داشت عصبیم میکرد رفتم آشپز خونه … دیگه چاره ای نبود یکی از قابلمه هارو برداشتم و سعی کردم حدالمکان آروم ولش کنم ….صدای
ناهنجارش اونقدرا بلند نبود ولی انگار تاثیر خودشو گذاشت …
اینبار چیزی بیشتر از تکون خوردن بود …چشماشو آروم باز کرد ….کش و قوسی به بدنش داد که صدای آخش در اومد قبل اینکه دوباره هوس خواب به سرش بزن سریع گفتم
-بیدار شدی؟…. نهار آمادس …
نگام کرد …. بی حرف …مدل نگاهشو دوست نداشتم زیادی مرموز بود … بلند شدو دستی به گردنش کشید
-اشکالی نداره اگه بخوام یه دو ش بگیرم
لبخندتصنعی زدم
-نه ازاونوره
با دست به سرویس بهداشتی اشاره کردم … راه افتاد سمت حموم ….رفتم ازاتاقم یه حو
له تمیز در آوردم و قبل بستن در حموم دادمش بهش … بی تشکر درو بست …
برگشتم تو آشپز خونه و شروع کردم به چیدن میز …میخواستم یه جورایی با این ناهار از
زیر دینش بیام بیرون ….
به ده دیقه نرسید که اومد بیرون …. مستقیم اومد سمت آشپز خونه ….برنج توی دیس
و گذاشتم سر میز
-بفرمایید
-خیلی ممنون ..زحمت کشیدی
با بهت نگاهش کردم … انگار حموم رفتن ذهنشو باز کرده بود اولین بار بود میدیدم داره
تشکر میکنه ازم …
سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی نشستم سر میز…. بشقابشو کاملا پر کرد … خودمم
کشنم بود یه دیس کامل و خالی کردیم … اولین قاشق و که خواستم بزارم تو دهنم با او
لین جملش …. اولین لقمم کوفتم شد
-چرا اسمی از کس و کارت تو گوشیت نبود؟…پدری مادری برادری
سعی کردم نگامو نیارم بالاتر تا چشمام لوم ندن …
-کسی نبوده لابد
دستای اونم بی حرکت شد
-یعنی هیچ کس و کاری اینجا نداری؟
لبخندام عین چایی بود که زیادی دم کشیده و ماله دوروزه تلخ تلخ بود
-گاهی وقتا تنها کس و کار آدما میشه بیکسی….بامعرفته …باهم خوبیم …. منو بی ک
سی خیلی وقته همه کس و کار همیم …
حس کردم کمی شاید فقط کمی تاسف خورد
-پس پدرو ماد…
-چهارساله پیش مردن …. جفتشون
-تصادف کردن؟
داشت کلافم میکرد …. نگاش کردم
-من گشنمه …
فهمید نمیخوام ادامه بدم حرفی نزدو سرشو گرم بشقابش کردو قاشقایی که پشت سر هم
میذاشت دهنش …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۷

غذام نصف نشده بود که زنگ در صداش در اومد …..قاشق از دستم ول شد …نیدونم چرا این روزا تنم میلرزه …. تنم میلرزه از این همه تنهایی واین همه بازم تنهایی … تنها که
باشی حتی اگه تو خونت بکشنتم کسی نمیفهمه مردی …تنها زندگی کردن یه حرفه تو
تنهایی مردن یه حرف دیگه …
دوباره و دوباره صدای زنگ بلند شد ….نگام کرد
-باز نمیکنی؟
لبام و کش دادم …
-چرا … چرا ….
بلند شدم و با قدمایی آروم رفتم سمت در ….دستام میلرزید ولی لرزششو کنترل کردم خواستم از چشمی در نگاه کنم ولی نخواستم بدونه دارم میترسم … نگاش سنگین بود عین
سنگینی یه وزنه چند صد کیلویی رو شونه هام بود
چرخوندم دستگیره درو بازش کردم … کل در گاه پر شد از امیر ارسلانی که تکیه داده بود بهش …
-سلام. ..
نفسمو به زور ازسینم فرستادم بیرون ….
-سلاـــسلام
اشاره به داخل خونه کرد
-میتونم بیام تو؟
نگاهی به آشپز خونه کردم و کنار کشیدم …
وارد خونه شدو نگاشو چرخوندسمت آشپز خونه که نگاش قفل شد روی سامان …. چشما
شو ریز کردو مشکوک به جفتمو نگاه کرد
-تو؟!..اینجا…
سامان قاشقشو گراشت توی بشقابش و یه لیوان آب ریخت برا خودش
-تو اینجا چیکار میکنی ؟
امیر –فک کنم من بهتره بپرسم امروز هیچ کدومتون نیومده بودین
تعجب کردم
-مگه سامان نگفت بهت کـ..
یه تای ابروشو داد بالا و لباش به حالت تمسخر کج شد
-سامان؟!!!!
سامان-مشکلی داری؟…
با دستی که سویچ ماشینشم دستش بود به بیرون اشاره کرد
-فک کنم بیرون حرف بزنیم راحتتر باشیم
سامان بلند شدو اومد کنار ما … درست رو به روش ایستاد
-نه بگو غریبه نیست که بینمون
امیر دستی به موهاش کشید حس میکردم کمی عصبی شده با سویچش ضربه آرومی به
سینه سامان زد
-ببین بهتره یکم مراعات کنی نمیخوام سر خوش گذرونیای شازده کوچولویی مثله تو زحمتای من و بقیه به باد بره پاتو بکش کنار تا اروم شدن این پروژه
اینو گفت و نگاشو چرخوند سمت موهای خیس سامان و پوزخند صدا داری زد
-یعنی چی چی شده بگین منم بدونم …
سامان بی توجه به من گفت

اگه نکشم ؟…تا این حد نگران اون طرحتی که واسه خاطرش پا میکنی تو کفش مردم
-نه پس نگران طرح تو باشم که بایگانی شده رفته ته انباری داره خاک میخوره ؟
تا اینو گفت سامان با کف دستاش کوبید تو تخت سینش و کمی امیر ارسلان عقب رفت
و پوزخند سراسر تمسخری تحویل سامان داد
-ببین اینو روزی دو سه بار با خودت تکرار کن جلوی من تو نخودیم نیستی …شانسی ند اری وقتی من هستم پاتو از کفش من بکش بیرون تا پا برهنت نکردم …
امیر با حالتی تمسخر آمیز آروم دوتا زد رو گونه سامان …
-حرص نخور خو شگل پسر پوستت چروک میشه دیگه تحویلت نمیگیرن
اینو گفتو نگاه پرانزجاری به من انداخت … نگام بند نگاهش بود که یهو برق از کلم پرید
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۱۳]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۸
دستایی که خورد تخته سینه امیر و امیر کوبیده شد به دیوار … دستمو گذاشتم جلوی د
هنم تاصدای جیغ خفم تو خونه پخش نشه …
سریع دستای سامانو که حلقه شده بود دور یقه امیرو گرفتم
-چیکار دارید میکنید … بس کنین ببینم ..
امیر براق شد سمتم …
-امروز با اجازه کی پچوندی؟!
نگاه گیجی به سامان انداختم … پیچوندم ؟
-مگه سامان بهتون خبر…
پوزخند صدا داری زد
-خبر شما رو از کی تا حالا باید از آقا سامان بگیریم؟…. ببین خانوم خواهش یللی تللی و
ول گشتانتونو بزارید برای بعد ….
صدام ناخدا گاه رفت بالا
-ببند دهنتو …
سامان کوبیدش به دیوار
-گوش کن یارو من هر گندیم باشم اول به خودم مربوطه بعد باز به خودم مربوطه نه به
تو و هیچ احدو ناس دیگه ای … قبل اینم که در دهنتو باز کنی و هر چرت و پرتی دلت
خواست تحویل بدی بهتره یه ذره این
با انگشت اشاره ای به سرش کرد
-به اصطلاح کلتو بکار بندازی …. یه نگاه به میس کالای ماس ماسکت مینداختی میفهمید
ی دیشب دو سه بار زنگ زدم بهتون تا تشریف بیارین عضو گروهتونو تحویل بگیرین از
بیمارستان ولی معلوم نیست سرجنابعالی کجا گرم بوده ….
امیر گیج گفت
-بیمارستان ؟
کنترلمو از دست داده بودم درو کامل باز کردم و با دستم اشاره ای به بیرون کردم
-آقا بفرما بیرون …
امیر محکم دستای سامان و از یقش کشید …نگاش بین ما دوتا چرخید
-وایسا ببینم درست حرف بزنید ببینم چی چی میگید واسه خودتون …
امروز ظرفیتم به اندازه کافی پر شده بودو امیر ارسلان بهونه ای بود برای طغیانم … صدام اینبار بی شباهت به داد نبود
-آقای محترم از خونه من بفرمایید بیرون گفتم ….
امیر –میگم قضیه چــ
سامان –نشنیدی چی گفت …. خوش اومدی
امیر ارسلان خواست باز دهن باز کنه که چشمامو سفت روی هم فشار دادم
-خوش اومدین …
عصبی گوشه کتشو از دست سامان بیرون کشید و از در زد بیرون … پشت سرش درو کوبیدم …
چرخیدم سمت سامان عصبی دستی بین موهاش کشید …شنیدم زمزشو زیر لب که یه مر تیکه بیشعور نثار امیر ارسلانی کرد که تازه فهمیده بودم چه زری زده …. نگاهی به میز
انداختم که الان دیگه غذامون سرد سرد شده بود فک کنم …
سعی کردم به خودم مسلط باشم …. نفس عمیقی کشدیم و اشاره کردم به آشپز خونه …

-نهار از دهن افتاد …..
نگاهش چرخید روی میز غذا خوری
-فک میکنم دیگه باید برم … موندنم دردسره ….
اینو گفت و رفت تا کاپشنشو برداره …
-غذات پس چی ؟….چیزی نخوردی که ؟
نگاه جدی بهم انداخت
-اشتهام کور شد ….مرسی …
خواست بره سمت در که تند گفتم
-دو دیقه صبر کن …
دویدم سمت آشپز خونه و ظرف غذا خوری و برداشتم …. سهمشو ریختم توی ظرف …. نمیدونم چرا حس دین میکردم نسبت به اینم پسری که زیادم از هم خوشمونم نمی اومد ..
..
شاید برای منی که هیچوقت حس نکردم کسی حواسش بهمه این تا صبح موندن کنار تخ
تم و بی هوا کمک کردناش ازش واسم یه روزی فرشته نجات میساخت …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۲۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۳۹

سامان
نگام روی دستاش چرخید که ظرف غذا رو گرفته بود سمتم …. میدونستم میخواد با این
نهار تشکر کنه ازم ….دست جلو بردم …
اون هیچوقت نمیتونست برام مثله سایه باشه …یعنی هیچ دختر غریبه ای نمی تونست بر ای من مثله خواهرم باشه ولی خب هیچ حس تعلق خاطریم مابین خودمو اون حس نمی کردم و نمیدونستم این حس عجیبی که ترغیبم میکرد برای کمک کردن بهشو اسمشو چی
بزارم …..
لبخندی که ناخواسته میخواست بیاد رو لبمو پس زدمو ظرف و از دستش گرفتم
-مرسی بابت دیشب … یه روزی جبران میکنم
نگاهی به چشمای سرد ولی پر از قدر دانیش انداختم
-عادت ندارم بزارم کسی بهم بدهکار باشه ….
لبخندی به روی صورتم پاشید …
-فک کنم با یه توضیح درست و حسابی بتونی بدهیتو صاف کنی
فرصت بیشتری برای حرف زدن یا مخالفت کردن بهش ندادم …چرخیدم درو باز کنم برم
بیرون که یدفعه سینه به سینه یه دختری شدم که انگار دستش روی زنگ بود تا زنگ خو نه پناه و بزنه
چهرش به نظرم آشنا بود … توی دانشگاه دیده بودمش … قیافه تو دلبرویی داشت … نمی
شد گفت زیبای اساطیری ولی ملاحت خاصی توی چهرش بود که تو جه آدمو به خودش
جذب میکرد … صورت گرد با لبایی کوچیک و برجسته و چشمایی تیره … ابروهای نازک
ش به صورتش میومد …نگاهش رنگ شک و تردید گرفته بود … تازه از دست امیر خلاص
شده بودم حوصله توضیح به این دخترم نداشتم
– … دلناز تو اینجا چیکار میکنی ؟
اِ
نگاهی به من و بعد به پناه انداخت
-انگار بد موقع مزاحم شدم !!
قبل از پناه من دهن باز کردم
-نه اتفاقا راحت باشین من داشتم میرفتم …
بی اینکه نگاهی به هر کدومشون بندازم خدافظی زیر لب گفتم و از در خونه زدم بیرون … تا زمانیکه در آسانسور و باز کردم و واردش شدم سنگینی نگاه دختره رو حس میکر
دم …
سوار ماشین شدم … نگاهی به ساعت انداختم …. زیاد خوابیده بودم ولی عوضش دلم
به لطف اون دوش گرفتن و خوابیدن چند ساعته الان خوبه خوب بود …
دستمو بردم سمت پخش …نگاهی به شیشه ماشین انداختم که دونه های بارون یکی ی
کی داشتن می افتادن روش …. لبم یه وری کج شد …. آهنگارو عقب جلو کردم …حالم زیا
دی خوب بود انگار از اینکه حال امیر ارسلان و گرفته بو دم زیادی سر خوش بودم …. زیا
دی گوشیم صداش بلند شد … “رویا”….دختر خوبی بود … تنها توصفی که با دیدن اسمش تو
سرم نقش بست ازش همین بود خوب … با وجود دوستیمون نه گذاشت من پامو از حر
یمم جلو تر بزارم نه خودش …. دختر شادی بود … بمب کالری بود انگار از بس پر انرژی
بود این دختر
-الو سلام
-به سلام سامان خان …. پارسال دوست امسال برو بابا
خندیدم
-چطوری دختر ؟!
-به لطف احوال پرسیای شما توپـــــ
سرخوش خندیدم …
-چه خبرا دختر خبری نبود ازت …نیستی
-والا ما هستیم شما نیستی …
-کجایی ؟
-الان دقیق بخوای بگم تو خونه بابام … انتهای راهروی ورودی ….c.w
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۲۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۰

چشمام از تعجب گرد شد
-جانم؟…جدی که نمیگی
-جونت بی بلا عزیــــزم … تو نمیری دارم جدی جدی میگم ….
پشت ترافیک گیر افتادم باز …
-اونوقت تو دستشویی خونت یادت افتاد به من زنگ بزنی …
خندید –به جان خودم آره یهویی یاد تو افتادم . ..
-زهر مار …ببند نیشتو …
با همون لحنی که هنوز ته مایه های خنده داشت گفت
-خب حالا …. کجایی چیکارا میکنی …کم پیدایی آقا ستاره سهیل شدی این روزاکمتر میبینمت دانشگاه …
از صدای شیر آبی که اومدبعید نبود که واقعا تو دستشویی باشه …
-در گیرم ای́ وزا کمی …
-امشب تولده دختر خالمه منم دعوتم …همه همراه دارن افتخاره همراهی میدین؟
بدم نمی اومد یه تنوعی به خرج بدم …
-ساعته چنده ؟
-طرفای هشت میرم که نه اونجا باشم هستی ؟
نگاهی به ساعت کردم باید میرفتم خونه تا آماده بشم ….
-اوکی هستم …. میام دنبالت ..
صداش پر از ذوق شد ….
-ایولا پس منتظرم …
-اوکی …میبینمت فعلا
-فعلا
روندم سمت خونه …. یکمی خسته بودم ولی نه اونقدری که از پا در بیارتم … به محض
رسیدنمو دروغ سر هم کردن واسه مامان راه افتادم سمت طبقه بالا … موهام هنوز نم داشتن و نیازی به حموم نبود …
در کمد مو باز کردم … دست بردم سمت یه شلوار مخمل مشکی با کت اسپورت آبی مخمل برداشتم …. پیراهن جذب مشکیمم برداشتم … امشب یه زنگ تفریح بود واسم …. و قت زیاد داشتم هنوز تا ساعت هشت … لباسارو پرت کردم روی تخت و رفتم سمت میز
کارم …. نقشه رو از توش در آوردم و پهنش کردم روی میز … برای امروز یللی تللی بس
بود بهتر بود کمی فقط کمی خودمو مشغول میکردم … با وجود جرو بحث امروزم با امیر رغبتی برای کنار کشیدن از این پروژه نداشتم … با وجود اینکه از این آقای سر گروه
م خوشم نمی اومد ولی خب دلم میخواست کار خودمو بکنم….عیسی به دین خود موسی
به دین خود …
مشغول کارم شدم اونقدر غرق بودم تو دنیای خودم که حتی متوجه مسابقه دو ماراتون
ی که بین عقربه ها راه افتاده بودمم نشدم …
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم …. با دیدن اسم رویا سریع نگام چرخید سمت ساعت … هفت و نیم بود …. سریع ریجکت کردم نقشه رو ول کردم رو میزو سریع رفتم سمت لباسا …. ظرف یه ربع آماده شدم …. امشب میخواستم بیخیال این پروژه فقط خوش باشم …
به کوری چشم دنیا ساز مخالف میزنم امشب باش …
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx