رمان آنلاین تاوان بر اساس سرگذشت واقعی داستان دوم

فهرست مطالب

سرگذشت واقعی رمان آنلاین تاوان

رمان آنلاین تاوان بر اساس سرگذشت واقعی داستان دوم

 

داستان :دانشگاه پایان زندگی من بود 

داستان دوم
دانشگاه پایان زندگی من بود

#۱ این روز هیچ چیز به اندازه یادآوری «دستان پینه بسته» پدر، آزارم نمی دهد! وقتی به خاطر می آورم پدرم چگونه برای به ثمر رساندن فرزندانش- مخصوصا من- از جانش مایه می گذاشت، دلم آتش می گیرد! وقتی پدر خبر قبولی ام را در دانشگاه شنید، از خوشحالی روی زمین بند نبود. او مرا که بزرگترین فرزند خانواده بودم طور دیگری دوست داشت و مدام می گفت: «دعا می کنم خواهرای دیگه ت هم مثل تو بشن؛ خانم و سربه راه!» آن روزها و قبل از قبولی ام در دانشگاه من واقعا دختری به قول پدر، خانم و سربه راه بودم اما با قبولی ام در دانشگاه و رفتنم به شهرستان همه چیز خراب شد؛ بهتر است بگویم خودم با دستان خودم زندگی ام را تباه کردم. آری، من که روزی نور چشمان پدرم بودم، مزد زحمات او را به بدترین شکل دادم!

***********

از وقتی یادم می آید طعم فقر و نداری را با تمام وجودم چشیدم. پدرم کارگر زحمتکشی بود که برای تامین مخارج زندگی سه فرزندش از صبح تا دیروقت کار می کرد. با این وجود اما همیشه زندگی مان می لنگید. غذای درست و حسابی برای خوردن نداشتیم و بیشتر مواقع لباس های دست دوم دخترهای فامیل را که خاله ها و عمه هایم دلشان می سوخت و برایمان می آوردند، می پوشیدیم. تنها خانواده ایی که در فامیل وضع مالی خوبی نداشت، ما بودیم. راستش من همیشه بابت این موضع خجالت می کشیدم و سعی می کردم کمتر در جمع های فامیلی حاضر شوم. دلم نمی خواست دخترهای فامیل دستم بیندازند و بابت کهنه بودن لباس ها و وسایلم ومسخره ام کنند. گاهی که حرصم در می آمد خطاب به پدرم می گفتم: «آخه این چه کاریه که برای خودت انتخاب کردی؟ صبح زود از خونه می ری بیرون و شبا از زور خستگی شام نخورده خوابت می بره. خب، تو هم یه کاری می کردی که ما مثل بچه های دیگه فامیل زندگی راحتی داشته باشیم و این همه حسرت نخوریم!» پدر اینگونه مواقع بی آنکه از حرف هایم دلخور شود، سرم را روی سینه اش می گذاشت و می گفت: «اگه این کار رو انتخاب کردم واسه این بود که دلم می خواد هر چند کم اما یه لقمه نون حلال سر سفره زن و بچه م بذارم!» آن روزها در دل به توجیه و استدلال پدر می خندیدم و با خودم می گفتم: «از نظر بابا هر کی پولداره لابد از راه حروم پول دراورده!» اما وقتی به زندان افتادن یکی از شوهر خاله هایم را دیدم و معلوم شد تا جائیکه می توانسته کلاهبرداری کرده، فهمیدم پدرم خیلی هم پر بیراه نمی گفته! ما هرچند زندگی سختی داشتیم اما هر چه بود استرس طلبکار و حکم جلب و این جور چیزها را نداشتیم! بعد از این اتفاق بود که به خودم قول دادم قدر پدرم را بدانم و او را بابت فقرمان سرزنش نکنم. ما سه خواهر بودیم که پدرم بابت داشتنمان خدا را شکر می کرد و می گفت: «تو این دنیا تنها چیزی که برام اهمیت داره آینده شماست. ازعمرم مایه می ذارم که به جایی برسین. پس شما هم اگر دوستم دارین و می خوایین زحماتم رو جبران کنین فقط به فکر درس خوندن باشین!» آری، پدر بیش از همه چیزی به درس خواندن ما اهمیت می داد. همان روزها بود که تصمیم گرفتم به آرزوی پدر جامه عمل بپوشانم، درس بخوانم و به جایی برسم! دیگر برایم اهمیتی نداشت که دخترهای فامیل چگونه بابت کهنه بودن لباس هایم تحقیرم می کنند و یا همکلاسی هایم به خاطر پوشیدن کفش تابستانی در اوج زمستان مسخره ام می کنند! همه فکرو ذکرم را معطوف درس خواندن کردم. دلم می خواست مرهمی بر دستان زخمی و پینه بسته پدرم باشم! @nazkhatoonstory
#۲ خبر قبولی ام در دانشگاه همه فامیل را حیرت زده کرد. خاله و عمه هایم که روزی لباس های کهنه فرزندانشان را برایمان می آوردند، حالا به دخترانشان می گفتند: «تو زندگی هیچ کم و کسری نداشتین. هر چی خواستین براتون مهیا بوده. فقط به خوردن و خوابیدن فکر کردین. تو کارنامه تون نمره یی بالاتر از ده نبوده. حالا این دختره رو ببینین، تو عمرش یه جفت کفش یا یه مانتوی نداشته، نه کلاس کنکور رفته و نه کتاب تست خریده اما دانشگاه سراسری قبول شده اونم رشته پزشکی!» به جرات می توانم بگویم که همه اهل فامیل نزدیک بود از حسادت بترکنند! پدرم هم سرش را بالا می گرفت و به داشتن دختری چون من افتخار می کرد. در این میان تنها کسی که زیاد خوشحال نبود، من بودم! من همه تلاشم را برای قبولی در رشته موردعلاقه ام- دندانپزشکی- کرده بودم. با رتبه ایی که آورده بودم می توانستم در این رشته ادامه تحصیل دهم اما از آنجائیکه بی توجه به شرایط رشته ها و شهرها، انتخاب رشته را خودم انجام داده بودم به هدفم نرسیدم! راستش دلم نمی خواست ثبت نام کنم. می خواستم آنقدردرس بخوانم که در رشته مورد علاقه ام قبول شوم اما از آنجائیکه طاقت ناراحتی پدرم را نداشتم به شهرستان رفتم و در دانشگاه ثبت نام کردم. روزهای اول فقط به درس خواندن فکر می کردم اما محیط دانشگاه خیلی زود رویم تاثیر گذاشت؛ به قول معروف «جوگیر» شدم! فکرم به جای آنکه مشغول درس و کلاس باشد، سمت مسائل دیگر کشید شد؛ دوست پسر و این جور چیزها! فکر می کنم سقوطم از زمانی آغاز شد که در خوابگاه با دو، سه نفر از دانشجویانی که در رشته دیگری تحصیل می کردند آشنا شدم. سبک زندگی آنها کلا با زندگی من و آنچه از پدر و مادرم آموخته بودم تفاوت داشت. آنها که هرسه از تهران آمده بودند، خیلی راحت از دوست پسرهایشان حرف می زدند و می گفتند برای اینکه از گیر دادن های پدر و مادرانشان خلاص شوند برای ادامه تحصیل شهرستان را انتخاب کرده اند! با دیدن دوستانم افکاری که در دوران نوجوانی داشتم بازهم به سراغم آمد. با خودم می گفتم: «آخه مگه من از اینا چی کم دارم؟ چرا دوستام باید خیلی راحت پول خرج کنن اما من همیشه ترس و نگرانی داشته باشم بابت اینکه بابام قراره از کجا پول بیاره و هر ماه به حسابم بریزه؟!» دستم دلم به هیچ عنوان به درس خواندن نمی رفت و از دانشجویان ضعیف کلاس بودم. چند باری تصمیم گرفتم انصراف بدهم اما هر بار دوستانم مانعم می شدند و می گفتند: «بیچاره پدر و مادرت تو رو با هزار امید و آرزو فرستادن اینجا که درس بخونی، اون وقت تو می خوای جلوی دوست و دشمن خجالت زده شون کنی؟!» البته بعدها دلیل نصایح خیرخواهانه دوستانم را فهمیدم! همین دوستانم بودند که برای بهتر شدن حال و احوالم نسخه جدیدی برایم پیچیدند: «اگه دوست پسر داشته باشی حال و هوات حسابی عوض می شه!» راستش، خودم هم بدم نمی آمد دوست پسر داشتن را تجربه کنم. آن روزها که دچار افسردگی و کسالت شده بودم، شاید داشتن دوست پسر می توانست به زندگی امیدوارم کند! اولین بار با پسری که در دانشگاه خودمان درس می خواند، دوست شدم. او جوان خوب و مودبی بود که هرگز حتی موقع حرف زدن پایش را از حدش فراتر نگذاشت انا خیلی زود دلم را زد! چون دقیقا از همان چیزهایی حرف می زد که سالها پدرم در گوشم خوانده بود؛ نماز و روزه و صبر و توکل به خدا! او همچون من از خانواده فقیری بود که می خواست درس بخواند و به جایی برسد و خانواده اش را از آن وضع فلاکت بار نجات دهد! دیده بودم پسرانی که با دوستانم رفیق بودند چه هدایایی برایشان می خریدند اما دوست پسر من حتی توان خرید یک جفت جوراب را برایم نداشت! بعد از چند ماه رابطه ام را با او بهم زدم و سراغ دیگری رفتم! من که روزی می خواستم با درس خواندن زحمات پدرم را جبران کنم حالا به تنها چیزی که اهمیت نمی دادم درس خواندن بود! در خوابگاه راحت نبودم. به توصیه دوستانم که حسابی وابسته شان شده بودم، پدرم را تحت فشار گذاشتم تا هر طور شده پول اجاره یک سوئیت را جور کند. دوستانم می گفتند: «خانواده هامون به ما اعتماد ندارن واسه همین هم حتما باید تو خوابگاه باشیم. اما تو با ما فرق می کنی. پدرت بهت اعتماد داره. اگه برات خونه بگیره ما هم می تونیم بیاییم پیشت و راحت باشیم!» @nazkhatoonstory
#۳ به پدرم گفتم: «خوابگاه شلوغه. دخترا سیگار می کشن و فکرم رو منحرف می کنن. نمی ذارن درس بخونم!» پدر بیچاره ام برای راحتی من و اینکه چیز دیگری فکرم را درگیر نکند، به هر مصیبتی بود پول جور کرد و به شهرستان محل تحصیلم آمد و برایم خانه ایی کوچک اجاره کرد. خوب به خاطر دارم که آن روز وقتی دوستانم پدرم را دیدند، از خجالت آب شدم و به زمین رفتم! با بیرون آمدنم از خوابگاه دوستانم هم همچون من آزادی بیشتری پیدا کردند. آنها گاهی با دوست پسرانشان به خانه ام می آمدند. من هم که حالا هیچ محدودیتی نداشتم، هر روز بعد از دانشگاه با سرو وضعی نامناسب در خیابان های آن شهرستان می چرخیدم و با که سرراهم قرار می گرفت و وضع مالی خوبی داشت، طرح دوستی می ریختم. البته کجدار و مریض درسم را هم می خواندم. دانشگاه ما در یکی از شهرهای شمالی بود. چون فاصله آن شهرستان با تهران خیلی زیاد نبود، معمولا آخر هر هفته تهرانی های زیادی برای گذراندن تعطیلات به آنجا می آمدند. من و دوستانم هم حسابی آرایش می کردیم و تیپ می زدیم و می رفتیم پلاژ. کنار ساحل قدم می زدیم و با صدای بلند می گفتیم و می خندیدیم! چون سر و وضع مان ناجور و رفتارمان زننده بود، پسران زیادی که برای خوشگذرانی به شمال می آمدند، دورمان جمع و خواهان دوستی با ما می شدند! البته بعد از گرفتن شماره، هرکدامشان را به نحوی سرکار می گذاشتیم و مسخره شان می کردیم! سرنوشت شوم من، در یکی از همین روزها رقم خورد. بهتر است بگویم سرنوشت شومی که خودم برای خودم رقم زدم!

«جهانبخش» را برای اولین بار کنار ساحل دیدم. عصر پنجشنبه بود و من در حالیکه خودم را آراسته و لباس های تنگ و چسبانی پوشیده بودم، کنار دریا قدم می زدم و لذت می بردم از اینکه با زیبایی خیره کننده ام، کانون توجه شده ام! تقریبا یک ساعتی از جلوه نمایی ام می گذشت که جهانبخش نزدم آمد و سرصحبت را بازکرد. جهانبخش جوان خوش قد و بالایی بود. از لباس های مارکداری به تن داشت و ماشین مدل بالایش، پیدا بود که وضع مالی خوبی دارد. جهانبخش در همان دیدار اول به من اظهار علاقه کرد. می گفت مرا پسندیده و دلش می خواهد بیشتر باهم آشنا شویم. راستش، نمی توانستم به جهانبخش فکر نکنم. باید کاری می کردم که شیفته من شود. فقط در آن صورت بود که می توانستم به چیزهایی که می خواستم برسم. او ثروتمند بود و می توانست هر آنچه می خواهم را در اختیارم بگذارد. از اینکه توانسته بودم «کیس» پولداری همچون جهانبخش را تور کنم به خودم افتخار می کردم! رابطه من و جهانبخش خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم صمیمی شد. در هیچ کدام از دوستی هایی که داشتم حاضر نشده بودم عفتم را لگد مال کنم اما جهانبخش چنان زمزمه های عاشقانه ایی در گوشم خواند، که از خود بیخود شدم و خودم را تمام و کال در اختیارش گذاشتم! جهانبخش که ساکن تهران بود هر هفته به دیدنم می آمد و هدایای گرانقیمتی را برایم می آورد. بر خلاف دوستی های قبل، این بار چنان به جهانبخش وابسته شده بودم که اگر یک روز صدایش را نمی شنیدم، دیوانه می شدم! جهانبخش می گفت به محض مساعد شدن شرایطش به خواستگاری ام خواهد آمد و من در این میان نگران دروغ هایم بودم. من خودم را دختری ثروتمند و از پدر و مادری تحصیل کرده و باسواد جا زده بودم. اگر جهانبخش می فهمید من از خانواده فقیری هستم و پدرم یک کارگر است، بی شک از ازدواج با من پشیمان می شد. آن روزها آنقدر از پدر و مادرم متنفر بودم که آرزوی مرگشان را می کردم. نمی دانستم جهانبخش که به خاطر داشتنش باورهایم را زیر پاگذاشتم یک مار افعی ست…
#قسمت پایانی پنج ماه از آشنایی ام با جهانبخش می گذشت که یک روز تماس گرفت و گفت می خواهد مرا ببیند، در همان جایی که برای اولین بار همدیگر را دیده بودیم. با خودم گفتم: «حتمابرام هدیه گرون قیمتی خریده و می خواد سورپرایزم کنه!» فوری آماده شدم و به محل قرار رفتم. جهانبخش مثل همیشه بود؛ همان طور تمیز و مرتب و خوش تیپ! نمی دانم چرا بر خلاف دفعات دیگری که او را می دیدم، نگاهم که به نگاهش افتاد در دلم آشوبی به پا شد! که بعد از شنیدن حرفهای جهانبخش دلیل آن همه تشویش را فهمیدم. او مرا غافلگیر کرد اما نه آنطور که انتظارش را داشتم…

*************

– چند سال قبل دختری از جنس شما دخترا که فقط دنبال پول و هدیه و طلا و جواهر هستین و خودتون رو عاشق نشون می دیدین، سرراهم قرار گرفت. من واقعا دوستش داشتم اما اون هدفش چیز دیگه یی بود. اون دختر من رو هم مثل خودش آلوده کرد و از زندگی م رفت بیرون. بعد از اون تصمیم گرفتم همین بلا رو سردخترایی بیارم که با احساسات پسرای جوون بازی می کنن. تا اونجا که یادمه تو عاشق هدیه گرفتن از من بودی. خب، من هم بهت یه هدیه دادم، یه هدیه مرگبار…

نمی فهمیدم جهانبخش چه می گوید؟ با خنده گفتم:«این چرت و پرتا چیه می گی جهانبخش؟!» جهانبخش در کمال بی شرمی گفت: «هیچ کدوم از حرفام چرت و پرت نیست. اون وقت که راحت خودت رو در اختیار من قرار می دادی باید فکر همه جا را می کردی. الان هم برای اینکه بهت ثابت بشه مبتلا به ایدز شدی برو و آزمایش بده. تو پزشکی می خونی و بهتر از این جور چیزا سردرمیاری!»… جهانبخش راست می گفت. جواب آزمایش را که گرفتم فهمیدم چه برسرم آمده. جهانبخش می گفت: «نمی خوام تنها بمیرم. دلم می خواد همه مردم دنیا با من بمیرن!» او با چنین فکری سر راه دخترانی چون من قرار می گرفت و…

*************************

مدت ها بود که به بهانه کلاس و درس و دانشگاه به دیدن خانواده ام نرفته بودم. چند روز پیش به خانه مان رفتم. آنجا بود که فهمیدم پدرم برای تهیه پول رهن خانه من، از کسی قرض گرفته و برای پس دادن قرضش بی آنکه به من بگوید، کلیه اش را فروخته! لحظاتی که پدرم مرا در آغوش گرفته بود و می گفت: «تو مایه سربلندی و افتخار منی. اگه لازم باشه جونم رو میدم تا تو درست رو بخونی و به جایی برسی!» دلم می خواست فرشته مرگ همان جا، جانم را بگیرد! بیچاره پدرم از وجودش برای من مایه گذاشت و من چگونه فرزند ناخلفی برایش بودم!

زندگی ما آدمها می تواند نابود شود، به همین سادگی! این روزها بدترین و عذاب آورترین روزهای زندگی ام است. دردم را به کسی نمی توانم بگویم. برای خوشحال نگه داشتن پدر همچنان در دانشگاه درس می خوانم. دیگر هیچ چیز خوشحال نمی کند. با خودم می گویم ای کاش به هیچ قیمتی تحت تاثیر احساسات قرار نمی گرفتم و از اعتقاداتم دست نمی کشیدم…

1 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx