رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۱۴۱تا۱۶۰

فهرست مطالب

تاتباهی داستان آنلاین پریناربشیری سرگذشت واقعی

رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۱۴۱تا۱۶۰

رمان:تاتباهی

نویسنده:پرینازبشیری

#تاتباهی
#قسمت۱۴۱ دارین میبینین ما شبانه روزی داریم جون میکنیم تا پرونده رو سریعتر ببندیم … ما با یه باند آماتور طرف نیستیم طرف ما یه آدم حرفه ای و با نفوذه …
شما بهتره به جای اینکه نگران درجه و سابقه شغلی خودتون باشین از افرادتون حمایت کنید وجوابگو باشید ….
عصبانی غرید
-سروان مواظب حرفاییکه میزنی باش …من نگران اعتبار پلیسم
با جدیت و صدایی که محکم و کوبنده بود گفتم
-متاسفم سردار این حرف و میزنم ولی وقتی خواستم پلیس شم و این پیراهن و بپوشم بهم یاد دادن که اعتبار خودم و پلیس بعد جون و مال مردمم برام مهم باشه…من وهمکارام داریم همه تلاشمونو میکنیم … برام مهم نیست اعتبار شما یا هر کس دیگه ای زیر سوال بره …
الان مهم ترین چیز برام اینکه این پرونده رو حل کنم …
سرهنگ صالحی مداخله کرد
-سروان سردار منظوری نداشت …. مطبوعات روی ماها دارن فشار میارن … خبرا همه جا پیچیده …
چرخیدم سمت سرهنگ و نگاه سردمو و دوختم به نگاهش …
-فک نمیکنید اینم به خاطر کوتاهی شماست ؟!… وظیفه شما الان اینکه سپر افرادتون باشید … این کار مطبوعات و شایعه پراکنی ها فقط جو و متشنج کرده …این پرونده از اولشم داشت به صورت محرمانه دنبال میشد و درج کردن این خبرا فقط کار مارو سخت تر کرده همین …
بهتره به جای متهم کردن و زیر سوال بردن ما عوامل نشراین خبرو دست گیر کنید و یه جوری این قضیه رو فیصله بدین …
سردار با عصبانیت داشت نگاهم میکرد … نگاه من ولی کاملا خونسرد بود
-سروان … جسارت و شجاعت خوبه ولی پارو از گلیم دراز کردن ممکنه پس لرزه هایی داشته باشه ها …
لبـ ـام ساکن بود ولی چشمام پوزخند میزد
-قربان کسی که نکات ایمنی در زمان وقوع زلزله رو رعایت کنه و بلد باشه از پس لرزه هاشم در امون میمونه ..
بهت و به خاطر حاضر جوابیم تو نگاهش میدیدم …
سرهنگ گفت
-امیدوارم سریعتر این پرونده رو حل کنید …
نگاهش کردم ..-منم امید وارم سرهنگ
-میتونی بری …
احترامی گذاشتم و از اتاق زدم بیرون …. پوزخندی جا خوش کرد گوشه لبـ ـام …. تصور میکرد ممکنه از تهدیدش بترسم ولی من حقیقتو گفته بودم …
تو حرفاش فقط نگرانی اونم برای موقعیت خودش موج میزد نه من و افرادی که داشتیم از جون و دل مایه میذاشتیم برای این پرونده

داستانهای نازخاتون, [۳۰.۰۹.۱۷ ۲۲:۰۳]
#تاتباهی
#قسمت۱۴۲

چشمامو بستم و وزنه هارو کشیدم پایین … حس اینکه عضلاتم منقبض میشه و قطره های عرق می افته از پیـ ـشونیم حس خوبی بود …
چشمام و که باز کردم مهیار داشت میومد طرفم …. لباس ورزشی پوشیده بود ….
دو روزی میشد برگشته بودن …نشست طرف دیگه پشت به من …
-امروز رفتم پیش سرهنگ …
وزنه ها رو کشیدم پایین
-خب
-گفت که گردو خاک کردی حسابی …
وزنه هارو دادم بالا …
-حرف مفت میزد ….
صداش سنگین بود چون نفسشو حبس کرده بود …
-فرزام سر نترسی داری … میترسم سر همین قضیه هم سرتو به باد بدی …
خندیدم
-نگران نباش من پوست کلفتتر از این حرفام …
-کلا … سرت درد میکنه واسه دعوا … زدی ….زدی اون سعیدم ناقص کردی
-حقشه زر زیادی زد … نباید مهسیمارو میاوردن …
با حرص گفتم …
-این مگه دفاع شخصی کار نکرد ؟!…چطوری انقد راحت گرفتنش …
خندید –بیشتر از اینم ازش انتظار نمیره … وقتی میترسه دست و پاش خشک میشن … توانایی حرکت نداره کلا
اخمام رفت توهم …
-خب چرا نمیبرینش پیش یه روانپزشک …
وزنه ها رو ول کرد … بلند شد رفت سمت کیسه بوکس …
-مگه دیونس ؟!
اخم کردم …
-نذار فک کنم هنوز تو عهد دقیانوسی…. شاید تا حالا مهم نبوده ولی باید این مشکلش حل شه اگه اینطوری باشه ممکنه بعدا براش مشکلی پیش بیاد …
وزنه رو کشیدم پایین ….
رگای بازوم زده بود بیرون … مهیار داشت پشت سر هم مشت میزد به کیسه بوکس …
-ول کن بچس فعلا درست میشه ….
حرفی نزدم وکارمو ادامه دادم با حرص گفت
-من موندم آخه این بچه رو واسه چی دارن شوهر میدن …. هرچی به بابا میگم مهسیما هنوز سنش کمه تو گوششون نمـ….
یدفعه وزنه ها از دستم ول شد …. صدای بدی تو کل سالن پیچید و اکثر سرا برگشت طرفمون … خواستم برگردم عقب که کتفم تیر کشید … یه آخ گفتم و دستم و سریع بردم سمتش….
مهیار اومد سمتم
-چی شد؟
دستمو به علامت ایستادن آوردم بالا
-چیزی نیست وزنه ول شد …
پیمان که مربی بود اومد دستم …
-چی شد … چرا یدفعه ول کردی ….
دست دیگم و گذاشتم روی دشک و بلند شدم …
-از دستم سر خورد چیزی نیست …
پیمان اومد سمتم …
-بزار ببینم …
-چیزی نیست خوبم …. برم یه دوش بگیرم برگردم …
رفتم سمت حموم باشگاه …
نمیدونم چرا اخمام رفته بود توهم … دردم خیلی رو مخم بود …شیر آب گرم و باز کردم و با همون زیر پوش تنگ رفتم زیر دوش
تنم خیس بودو موهام ریخته بود رو پیـ ـشونیم ولی حال در آوردن زیر پوشمو نداشتم …
حرف مهیار اومد تو ذهنم ..
شوهرش بدن؟… گیج بودم واقعا منظورش مهسیما بود ؟… اخمام رفت توهم … حتی فکرشم خنده دار بود اون خودش بچه بود نیاز داشت یکی ترو خشکش کنه بعد میخوان شوهرش بدن …حرصی زیر پوش و از تنم کندم که صدای آخم بلند شد … باید با مهیار حرف میزدم … مگه تو دوره قجریم دخترو به زور شوهرش بدن … اونم کی مهسی
دستی کشیدم بین موهای خیسم …
باید به مهیار بگم … چه معنی داره برمیگرده میگه تو رو سنه نه … اصلا شاید این دختره خودش راضیه … غلط کرده بچس حالیش نیست …
کلافه از زیر دوش اومدم بیرون … به کل اعصابم ریخته بود بهم … اگه یه خواهر مثله مهسیما داشتم عمرا میذاشتم اینجوری هل هلکی شوهرش بدن ….
لباسامو پوشیدم و از رختکن زدم بیرون
مهیار داشت میرفت سمت حموم
-بهتری … دستت که چیزیش نشده
دستی به کتفم کشیدم و با اخمایی در هم گفتم
-نه …
توجهی بهش نکردم و راهمو کشیدم واومدم بیرون از باشگاه هواسردبودو موهای منم حسابی خیس بودن …
رفتم سمت ماشین و سوارش شدم … خسته بودم …. تواین یه هفته اخیر سر جمع سه ساعتم خواب مفید نداشتم ….
نمیخواستم برم خونه …. دیدن اون برام از هرچیزی اعصاب خورد کن تر بود … پیچیدم توی یه کوچه خلوت …
ماشین و پارک کردم و صندلی و خوابوندم … این صندلی در حال حاضر برام از صدتا تخـ ـت پر پرو قو هم آرامش بخش تر بود …
چشمامو بستم فعلا میخواستم فقط بخوابم … فکرمو خالی کردم از ترنم و بچه تو شکمش از مهسیماو این شوهرکردن یهوییش…از این پرونده کوفتی و دخترای مفقودالاثر
چشمامو بستم اونقدر خسته بودم که به ثانیه نکشید خوابم برد

داستانهای نازخاتون, [۳۰.۰۹.۱۷ ۲۲:۰۶]
#تاتباهی
#قسمت۱۴۳
مهسیما
امشب قرار بود بیان …. جلوی آینه ایستادم و یه نگاه به خودم کردم …
سیاهی زیر چشمامو با کرم پودر پوشونده بودم … تصمیممو گرفته بودم … نباید خودمو درگیر احساساتی میکردم که آخر عاقبت خوشی نداشت …
اون زن داشت و بچش تا چند وقته دیگه به دنیا می اومد … حتی فکر کردن بهشم گناه بود …
فکر کردن به مردی که منو جای خواهر نداشتش میدید و محبت خرجم میکرد
-مهسیما ….. زود باش دیگه …
دل از آینه کندم …
-اومدم مامان …
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق اومدم بیرون … مامان تو آشپز خونه بودو بابا داشت لباساشو میپوشید….
-مهسیما وای نستا اونجا بیا این شیرینی ها رو بچین الان خانواده سرهنگ رهنما میان ….
حرفی نزدم و رفتم سمت شیرینیا…. شروع کردم به چیدنشون ….
زنگ در صداش در اومد … مامان هل کرد …
-وای اومدن ….
بابا از اتاق اومد بیرون …
-پس چرا ایستادین برو درو باز کن …
مامان رفت سمت آیفون ….
بابا نگاهی بهم کرد …مهیارم اومد پایین… همگی رفتیم سمت در برای پیشواز خانواده سرهنگ … ایستادم کنار در ورودی …
بابا و مهیار برای استقبال رفتن … هیچ دل و دماغی برای این مهمونی نداشتم ولی امروز مجبور بودم … مجبور بودم به جدا کردن راهم از کسی که راهم یکی نیست باهاش
فقط با سری پایین افتاده جواب سلام سرهنگ و خانومشو دادم ….با گرفتن سبدی که پر گلای رز بود سرمو آوردم بالا … نگاهم افتاد توی چشمای سبز رنگش …
لبخند دوستانه و قشنگی روی لبش بود که مجابم کرد در جوابش لبخند بزنم …
-سلام …
نگاهم و انداختم به سبدگلی که توی دستم بود …
-سلام خیلی خوش اومدین بفرمایین
یه ببخشیدی گفت و از کنارم رد شد ..از پشت نگاهش کردم
مثله اکثرپلیسای دورو برم هیکلی چهار شونه و درشت داشت …
قیافش بد نبود ….معمولی بود … با سقلمه ای که مامان بهم زد رفتم تو و سبدو گذاشتم روی میز .. سرم پایین بود نمیدونستم به چی فکر میکنم و سرمم از طرفی پر ازچیزای در هم بود …
نمیفهمیدم چی میگن … اصلا نمیخواستم بفهمم چی میگن…
همیشه تو زندگی آدما یه حسرته… حسرت زندگی منم میشه اون..
اونی که میخواد داداشم باشه…. هه داداشم …
پوزخندی که نشسته بود گوشه لـ ـبم و با صدای مامان جمع کردم …
-مهسیما جان ..آقا امیر حسین و راهنمایی کن به اتاقت …
لبخندی تصنعی به جمع زدم و بلند شدم … پشت سرم بلند شد با اجازه ای گفت و پشت سرم راه افتاد سمت طبقه بالا …
جلوی در کنار ایسادم تا اول اون وارد بشه …. با تواضع گفت
-خواهش میکنم اول شما بفرمایید …
تعارف نکردم …ببخشیدی گفتم و از کنارش رد شدم
نشستم روی کاناپه راحتی که توی اتاق بود … اومد توی اتا قو درو نیمه باز گذاشت …. خندم گرفت اگه فرزام بود مطمئنن اول خودش وارد میشد و میگفت درم پشت سرت ببند …
اومد تو و رفت سمت تخـ ـت … اشاره ای به کاناپه کوچیکی کردم که رو به روم بود
-بفرمایید اینجا …
لبخندی به روم زد …
-اگه اشکالی نداره میخوام اینجا بشینم …
حرفی نزدم و سری تکون دادم …
نشست روی تخـ ـت و نگاشو دور تا دور اتاق چرخوند …
-اتاقتون خیلی خوش سلیقه چیده شده آفرین …
سعی کردم لبـ ـام و کمی کج کنم تا فک کنه شاید خندیدم …
-از مادرم شنیدم که دانشجوی هنر هستین ….فک کنم این خوش سلیقگیتونم تبعات همون هنرمند بودنتونه
با لحن خونسردی گفتم
-ممنون نظر لطفتونه
کمی خم شدو دستاشو بهم قفل کرد
-خب مهسیما خانوم بهتره بریم سر اصل مطلب …
-بفرمایید …
با لحنی آروم و شمرده شمرده گفت
-من که چیز خاصی ندارم بگم …ندیده هم نیستیم … دوسه باری قبلا دیده بودمتون وقتیم که بابا و مامان شما رو پیشنهاد کردن استقبال کردم چون دختر سرهنگ سارنگید …
نگامو کشیدم بالا تر
-پس من انتخاب مادرتونم درسته ؟!
لبخند دیگه ای زد … دیگه داشت با این لبخنداش اعصابمو میریخت بهم
-خب اگه واقعیتشو بخوایید بله … ببینید مهسیما خانوم فک نمیکنم نیازی باشه ولی بهتره بگم … راستیتش من از بچگی توی یه خانواده نسبتا مذهبی وسنتی بزرگ شدم تا دبیرستان که همه فکرو ذکرم درس بودو بعدشم که دانشگاه و این شغل … اونقدر درگیری و مشغله داشتم که اصلا ازدواج توش گم بود …
ولی خب شمابهتر میدونی که هیچ کس نمیتونه تا آخر عمرش عذب بمونه که …
وقتی مادرم شما رو پیشنهاد داد برمبنای شناختی که از سرهنگ و خانوادتون داشتم و خودتونو که دوسه باری دیده بودم موافقت کردم که امشب اینجا مزاحمتون باشیم …
نمیدونم چرا هیچ استرسی نداشتم … شاید چون هیچ احساسی به این مرد مقابلم ندارم …
-من همیشه دوست داشتم زندگیمو با عشق شروع کنم
-خیلیم خوب … منم همین نظرو دارم ولی عقیده دارم عشق بعد ازدواج پایدار تر و بهتره …
-من و شما هیچی راجب عقاید و افکار هم نمیدونیم …
سرشو کمی به سمت چپ خم کردو با لبخند گفت

داستانهای نازخاتون, [۳۰.۰۹.۱۷ ۲۲:۰۶]
#تاتباهی
#قسمت۱۴۴
خب ما اینجاییم تا بیشتر باهم آشنا بشیم …
نفس عمیقی کشیدم
-میتونم بپرسم برای شما شغلتون مهم تره یا زندگی زناشویتون؟!
خیلی مطمئن گفت
-به طبع در وهله اول خانوادم برام مهم تره …
یه تای ابرومو دادم بالا و دقیق نگاش کردم
-یعنی اگه روزی مجبور به انتخاب یکیش بشین کدومو انتخاب میکنین ؟!…
-خب امید وارم هیچوقت همچین چیزی پیش نیاد ولی اگه روزیم اینجوری شد ترجیح میدم با خانوادم باشم …
من کارای دیگم از دستم بر میاد میتونم برم سراغ یه کار دیگه ولی خانواده نه ….
نگاهی به اطرافم کردمو وسعی کردم خونسرد باشم …
-ببینید اقاامیرحسین ….من …من نوع پوششم و دوستامو…
حرفمو قطع کرد-مهسیما خانوم گفتم که ندید نیستیم .. من قبل اینم شماو نحوه پوششتونو دیده بودم و با چشم باز انتخاب کردم و اومدم اینجا
گفتم توی خانواده ای مذهبی و سنتی بزرگ شدم ولی نه فکرمن نه فکرخانوادم اونقدر بسته نیست که درک نکنیم شما نسل نویی هستی و داری تو چه جامعه ای زندگی میکنی
من تا زمانی که لباستون …رفتارتون …دوستاتون و هرچیز دیگه ای …تا اون زمان که حس نکنم به من و شان و شخصیتم توهین نمیشه برای من مسئله ای نیست …
گوشه لـ ـبمو به دندون گرفتم … این منطقی حرف زدنش رو عصاب میرفت …
-خب دیگه؟!.
شونه ای بالا انداختم …ذهنم داغونتر از اونی بود که بتونم حرفارو براش ردیف کنم …
-حالا اجازه میدین من بگم ؟
سری به معنی موافقت تکون دادم … دستی به کتش کشید … صاف نشست…
-من چیزای زیادی راجب شما میدونم ولی گمون نکنم شما چیز زیادی جز اسمم و شغلم ازم بدونین …
خب امیر حسین رهنمام … بیست و هفت سالمه … تا دوماهه دیگه حکم سروان یکمیم میاد ..
خب ببینید هم پدر و هم برادرتون پلیسن …شما سختیای کار ما رو میدونید ممکن ماموریت یکی دوماهه پیش بیاد برامون …ممکنه تیر بخوریم … ممکنه یه روز صبح بریم و…
حرفشو خورد …
“اونم پلیسه”
-در هر صورت ببینید کار من غیر قابل پیشبینیه سخته ساختن با کسی که خودشم نمیدونه امروزکه برگشت خونه فردا بلایی سرش میاد یا نه
شما میتونی با همچین آدمی بسازی؟!…
چشمامو روهم گذاشتم … میتونستم با هاش بسازم ؟… نه سخت بود …
-سخته …
-بله سخته … ولی این شرایط منه …من یه پلیسم … کارم شب و روز نمیشناسه … خطر داره …منو با این شرایط قبول دارید؟..
حرفی نزدم یعنی چیزی نداشتم که بگم … تصمیم آخر بامامان و بابا بود و من نقش مترسک سر جالیز و داشتم …
دختر که باشی میگن تصمیم آخر با خودته ولی آخرش خودشون میگن آره یا نه …توام باید عین یه طوطی جوابشونو تکرار کنی
منتها با اجـــازه بزرگترا …
هوای اتاق و که پر بود از عطرم و کشیدم تو ریه هام …
-اجازه بدین با پدرو مادرمم صحبت کنم
لبخندی مردونه زد و بلند شد …
-حتما منتظر جوابتون هستم و…..امید وارم جوابتون مثبت باشه …
لبخند تصنعی زدم و رفتم سمت در … از پله ها که میومدیم پایین سنگینی نگاه همه رومون بود ……
سرم پایین بودو اونم پشت سرم میومد …
سخته آرزو داشته باشی یکی دیگه کنارت باشه که میدونی هیچوقت نمیشه …
سخت بود … داشت واسم سخت میگذشت … بدترین چیز واسه دختر اینه شبه خاستگاریش دلش گیر یکی دیگه باشه …
دل دادن آسونه ولی وقتیکه طرفم دل بده …طرف من دل داده منتها به یکی دیگه
مادرش رو بهم لبخندی …
-خب مهسیما جان دهنمونو شیرین کنیم یا نه ؟…
نگاش کردم ….سریع نگامو دزدیدم تا بغض تو نگامو نبینه … آب دهنمو قورت دادم تا بغض تو گلومو خفه کنم …
گفت وقتی با منه به آرزوش میرسونمش … گفت آرزو داشت خواهری مثله من داشته باشه …
ولی من یه داداش دارم … من داداش نخواستم خواستم؟…
صداش منو از این برزخ نجات داد …
-مادر جون یکم به مهسیما خانوم فرصت بدین تا با خانوادشونم مشورت کنن و جواب بدن …شاید بخوان تحقیقی چیزی بکنن …
بابا خندید …
-توکه زیر دست خودم بزرگ شدی … صبح تا شب تو اداره میبینمت دیگه تحقیق واسه چی ..
خنده متینی کرد
-نزنین این حرف وسرهنگ …خودتون به ما یاد دادین اولین شرط پلیس بودن …تحقیق کردن در مورد صحت هر چیزیه حتی اگه چیزی که میخوایم راجبش تحقیق کنیم پدر خودمون باشه … مثلا از کجا معلوم بابای من یه زن دیگه تو اهوازنگرفته باشه … بلند زد زیر خنده …سرهنگ چشم غره ای بهش رفت
-بیا بشین پدر صلواتی … حالا دیگه زیر آب منو میزنی ؟…
خندید و با صدای آروم گفت
-بفرمایید بشینید مهسیما خانوم
بعد با صدایی شوخ گفت
-والا دروغ نمیگم که … این ماموریتای یه ماه درمیون اونم فقط به اهواز خب بوداره دیگه … هر سری بابا میادو میره من این بوئه رو حس میکنم …
زن سرهنگ چشماشو تنگ کردو با شک پرسید
-چه بوهایی امیر ؟…تو چیزی میدونی
سرهنگ باچشمایی گرد شده نگاشو چرخوند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰.۰۹.۱۷ ۲۲:۰۶]
#تاتباهی
#قسمت۱۴۵ این بچه یه حرف مفت داره میزنه … تو چرا بل میگیری …
قیافش جدی تر از قبل شد …
-چه حرف مفتی پدر من مگه دروغ میگم … الان همه ی شهرای مملکت نیروی مازاد دارن جز اهواز؟… هر سری که میرید و میاید فک میکنید من بوهاش به دماغم نمیخوره ولی خوب میدونم چه خبره ….
بابا –امیر حسین جان شوخی بسه
با جدیت به بابا نگاه کرد
-من کاملا جدیم سرهنگ … نمیدونم بابا و بقیه چرا فک میکنن چون پلیسن هر کاری کنن و میتونن مخفی کنن …
ما وقتی این پیراهن و تنمون میکنیم قسم میخوریم طرفدار عدل و عدالت باشیم نه اینکه در حق زن و بچمون ظلم کنیم …
سرهنگ دستپاچه گفت
-آخه چی میگی تو پسر …. مگه من چی کار کردم …
با خشم گفت
-بس کنید بابا ..نمیخواستم بحث و به اینجا بکشم ولی من ازتون نمیگذرم … هیچوقت …
ما داشتیم هاج و واج به این خانواده نگاه میکردیم … هنگ کرده بودم … یعنی سرهنگم …
-بگو …امیر حسین بگو چی میدونی … خدا شاهده شیرمو حلالت نمیکنم نگی چه خبره …. بگو ببینم چه بوهایی بردی …
ریلکس پاشو انداخت روی اون یکی پا
-سمبـ ـوسه …
سرهنگ و بابا همزمان گفتن
-چــی؟
داشتیم با بهت بهش نگاه میکردیم … خونسرد گفت
-سمبـ ـوسه … دو بار قبلیم فهمیدم از اهواز سمبـ ـوسه آورده باخودش …بار اول ندادن گفتم باشه … باره دوم ندادن باز دندون سر جیگر گذاشتم … ولی اینبار دیگه نمیگذرم …از جفتتون نمیگذرم ….
مدتی سکوت شد …
با قیافه ای کج و کوله خیره بودم بهش …به نظرم بی مزه ترین موجودی میومد که تا به حال دیدم و شدیدا توهم خوشمزگی داشت …
با شلیک خنده جمع نگامو چرخوندم سمتشون … همگی داشتن میخندیدن ولی خودش با جدیت خیره بود بهشون …
واقعا کجای حرفش خنده دار بود؟…نگاهش کردم … دیدم داره نگام میکنه وقتی نگاه بی تفاوت و سرد منو و دید فک کردم خودشو جمع و جور میکنه ولی برعکس خندید و سرشو انداخت پایین ….کلاانگار مشکل داشت …
نفس عمیقی کشیدم و سرمو انداختم پایین ….فضای اینجا زیادی خفه بود انگار …. چشم چرخوندم … نگام به مهیار افتاد … لبخند رو لبـ ـاش بود ولی نگاهش نمیخندید …
نگام خیره بود به صورتش … انگار سنگینی نگامو حس کرد که نگاهشو چرخوند سمتم … لبخندی بهش زدم که جوابمو بایه لبخند مهربون داد….
من داداش داشتم …خیلیم دوسش داشتم … مهیار کافی بود … کم نبود که زیاد بود برا من … من داداش نمیخواستم …
من نمیخواستم خواهر کسی باشم …
نگاهمو ازش چرخوندم ….دلم بد جوری داشت بی تابی میکرد …ضربان قلـ ـبمو که تند تر از همیشه بودو دلی که آشوب بود و کاملا حس میکردم …
چشمامو رو هم گذاشتم و نفسمو نامحسوس دادم بیرون …. خدایا تمومش کن..بسمه…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰.۰۹.۱۷ ۲۲:۰۹]
#تاتباهی
#قسمت۱۴۶

 

فرزام
اسلحمو بستم به کمـ ـرمو بیسیمو از روی میزم برداشتم ….
مقدم -قربان یه تیم عملیاتی اعزام شده ….گروگانگیرا مسلح هستن ….سه نفرن و دوتا نگهبان صرافی رو گروگان گرفتن ..
راه افتادم سمت ماشین ….درو باز کردم و نشستم -بی سیم بزن و بگو یه تیم ویژه عملیاتی بفرستن نقشه اصلی ساختمون صرافیم میخوام ..
رو به سرباز پشت فرمون گفتم حرکت کنه ….
به ده دیقه نکشیده رسیدیم به منطقه …سریع پیاده شدم ….جمعیت کم و بیش تجمع کرده بودن …
رو کردم سمت ستوان پژمان …
-سریعتر مردم و متفرق کنید … دو نفرم با من بیاید میریم تو
محمدی -قربان اونا مسلح هستن …. بی توجه به حرفش گفتم -تو و زمانی با من بیاید داخل بقیم پشتیبانی میکنن …بی سرو صدا وارد میشیم .
پژمان-ولی کاملا به در ورودی دید دارن ..
مقدم رسید کنارم …
-قربان نقشه ساختمون و منطقه رسید ….
نقشه رو ازش گرفتم …نگاهی بهش کردم و سرمو آوردم بالا و بین ساختمونا چرخوندم ..
چشمم به ساختمون مجاورش افتاد …. از راه پله های اضطراری بهم راه داشتن انگار .
-محمدی شما پشت سرم بیاید ….یه تک تیراندازم بزارید رو پشت بوم خونه روبه روییی به محض دستور بزندشون …
هرسه راه افتادیم سمت ساختمون مجاور….
پله های اظراری و رفتیم بالا ….انگار طبقه چهارم بودن ….باید ی جوری وارد ساختمون اصلی میشدیم زمانی پشت سرم اومد -از راه پله به پنجره واحدی که توشن راه داره انگار …
نگاهی به نقشه توی دستم کردم ….میشد وارد شد ولی میفهمیدن …گوشی و آوردم نزدیک دهنم …
-تک تیر انداز تو چه موقعیتیه؟
صداش تو گوشم پیچید -مـ ـستقر شدم قربان -به داخل دید داری؟ -بله قربان بیشتر محدودشون تو دیدمه -ماداریم ازپنجره پشتی وارد ساختمون میشیم ….الان تو چه موقعیتین؟
-چند لحظه قربان
منتظر ایستادیم …-قربان محدوده امنه یکی تو تیر رس من دقیقا مسلط به ورودی ساختمونه و دوتای دیگم توی سالن اصلین …
-ستوان پژمان …ما داریم میریم تو…نیاز دارم یه سرو صدا ایجاد کنید ….هرج و مرج به وجود بیارید …
-چقد زمان نیاز دارید؟ -حد اکثر دو دیقه -بله …
چرخیدم سمت زمانی و محمدی وباسر اشاره کردم راه بیاافتن ….
جلوی پنجره که رسیدم زیر لب یه یا علی گفتم و دست بردم سمت گوشی ….
-حالا ….
همزمان با دستورم صدای تیر اندازی بلند شد … نقشه رو پرت کردم بغـ ـل زمانی و پریدم سمت نرده ها و با پا آروم زدم به پنجره ….کمی تکون خورد ولی باز نشد ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۷]
#تاتباهی #قسمت۱۴۷ -ستوان صدای بلند تری میخوام ….
-بله قربان ….
صدای تیر اندازی و همزمان صدای آژیر بلند شد ….یه تابی به بدنم دادم و اینبار محکم تر ضربه زدم ….پنجره که پنجره تا شو بود کمی باز شد ….
دستام داشت خسته میشد ….تابی به خودم دادم و خودم و پرت کردم سمت پنجره …دستم خورد به لبه پنجره …تا خواستم خودمو بالا بکشم دستم سر خورد …
دستپاچه سریع دستموآوردم بالا و تنم و کشیدم تو …با آرنجم زدم به پنجره که رفت بالا ….
خودمو کشیدم بالا و نگاهی به اتاق کردم و پرت کردم توی اتاق ….نگاهی به دورتا دور اتاق کردم ….محمدی و زمانی پشت سرم پریدن تو اتاق ..
با سر اشاره کردم برن جلو …. خودمم جلو تر راه افتادم ….
صدای تیر اندازی هنوز میومد ….
نگام به رو به رو بود با صدای آرومی گفتم -سرگرد سارنگ هنوز نرسیده ….بابد دستور تیر بده
زمانی-فک نکنم امشب بیان سرهنگ اختیار تام دادن بهت
اخمام رفت توهم -چرا نمیاد سرگرد؟
-ظاهرا امشب خاستگاری خواهر….
حرفش با صدای یکی از گرو گان گیرا قطع شد ….
داد زد -لعنتی اومدن تو …
نگاهی به پنجره کردم که باز بودو تصویر هر سه مون روش افتاده بود..
بی فکر گفتم …
-من رفتم …
بی توجه به اون دوتا از پشت در اومدم بیرون …تیر اندازی و شروع کردم “خاستگاری خواهرش؟!”
اخمام رفت توهم ..ذهنم بهم ریخت ….اولین تیرو زدم به مچ دست یکیشون ….صدای تیر اندازی بلند شد روی زمین غلت خوردم ….یه تیر خورد وسط پیـ ـشونی یکیشون ..اونی که سالم بود حمله کرد سمتم …
-میکشمت لعنتی ….
“خاستگاری مهسیما بود امشب؟! ”
ضربه ای که خورد تو شکمم اسلحه از دستم افتاد لگدشو آورد بالا …
با جفت دستام پاشو رو هوا گرفتم و چرخوندم …..خورد زمین ولی بلافاصله روی زمین چرخیدو زد پشت پام ….
قبل از اینکه بخورم زمین خودمو پرت کردم سمت اسلحم ….
تا برگشتم تیر بزنمش یه زیر پا انداخت و پرت شدم زمین ……خیز برداشتم و با یه حرکت صاف ایستادم ….
تمرکز نداشتم …نمیدونم چرا یهو سرم سردرگم شد ….اسلحه رو گرفتم سمتش .. تا خواستم دست بند بزنم زانوشو آورد بالا و با کف پاش یه لگد زد وسط سیـ ـنم ….تنها چیزی که حس کردم ضربه گلوله ای بود که از پشت صاف خورد تو کتفم …. اسلحه از دستم افتادو پرت شدم زمین ….سوزشی عجیب و تو ستون فقراتم حس کردم …
صدای زمانی تو گوشم پیچید
-شمسایی

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۹]
#تاتباهی #قسمت۱۴۸ مهیار
بی حوصله نگاهمو چرخوندم و از امیر حسین گرفتم ….
پسر بدی نبود و میتونست مهسیمارو خوشبخت کنه ولی امشب حوصله این خاستگاری مسخره رو نداشتم …
با صدای زنگ گوشیم سرا چرخید سمتم … نگاهی بهشون کردم و گوشیمو از جیب شلوار پارچه ای و تنگم کشیدم بیرون با دیدن اسم محمدی کمی گره افتاد بین ابروهام …
رو کردم سمت جمع -معذرت میخوام
تماس و وصل کردم -الو -سلام قربان -سلام چیزی شده …منکه گفتم امش…
-بله قربان متوجهم ولی یه اتفاقی افتاده
گره ابروهام کور تر شد -اتفاق؟..چه اتفاقی؟
سنگینی نگاه همه روم بود که صداش تو گوشم پیچید
-راستش قربان امروز یه مورد سرقت مسلحانه و گروگانگیری تو منطقه شریعتی جنوبی گزارش شد ….وقتی رفتیم توی درگیری ….راستش سروان شمسایی تیر خوردن …
نا خداگاه از جام بلند شدم -شمسایی تیر خورده؟
با این حرفم صدای بابا و و مهسیما همزمان بلند شد
-چی؟
محمدی -قربان راستش تیر از کنار جلیقه ضد گلوله رد شده و خورده به کتفش ….الان تو اتاق عمل هستن ….
دستم رفت سمت موهام -یا خدا ….
مهسیما دستپاچه اومد سمتم
-چی …چی شده مهیا…
-کدوم بیمارستانه؟
محمدی-بیمارستان ارتش ….
دویدم سمت اتاقم -تا چند دیقه دیگه خودمو میرسونم
مهسیما پشت سرم اومد صدای بابا بلند شد -تو دیگه کجا مهسیما؟
مهسیما با استیصال گفت
-بابا منم برم …..خودتون که میدونین چقد ازم مواظبت کرده …نمیتونم همنیجوری بشینم
سرهنگ رهنما سرشو چرخوند سمت بابا -این همون سروان فرزام شمسایی نیست که درجشوازش گرفتن ؟…
بابا سری به نشونه تائید تکون داد
سرهنگ-مافوقش میگفت یکی از بهترین نیروهای پلیس تهران بوده
بابا بلند شد -مهیار صبر کن منم میام
صدای امیر حسین بلند شد -منم میام
سرهنگ گفت-بهتره همگی بریم
بابا رو به مهسیما گفت -مهسی تو بمون ..
مهسیما با بغض گفت
بابا …تورو خدا ….اون ….
بغضش بیشتر شد …سرشو انداخت پایین -اون …اون …قد مهیار …قد مهیار عزیزه برام
حس کردم برای زدن این حرف جون کند …بابا حرفی نزد ….همگی میدونستیم مهیار تا چه حد زحمت مهسیمارو کشیده …
همگی دویدیم سمت ماشین …بابا جلو نشست و امیر حسین و سرهنگ و مهسیمام پشت نشستن ….
با بیشترین سرعت روندم سمت بیمارستان …
عصبی بودم …اگه اتفاقی می افتاد همه زحمتامون میرفت به باد ….تا یه هفته دیگه مراوده انجام میشدو فرزام باید میبود ….
رسیدم به حیاط بیمارستان ….سرمو چرخوندم که ماشین و پارک کنم نگام افتاد به چشمای بارونی و بغض تو نگاش …
یه لحظه تنم لرزید …از این نگاه ترسیدم ….این چشما چشمای همیشگی مهسیما نبود ….
جنس نگاهش حس و حالش فرق داشت …..این نگاه آشنا بود واسم ..خیلیم آشنا
ماشین و پارک کردم و سریع دویدیم تو بیمارستان …رفتم سمت پذیرش ….رو به مردی که اونجا بود گفتم -سروان فرزام شمسایی رو آوردن اینجا …الان کجاست؟
مرد به کنایه سلامی دادو اسمش و تو کامپیوتر سرچ کرد ….
-تو اتاق عمل هستش هنوز…
با دیدن محمدی و مقدم بی توجه به مرده دویدم سمتش ….
هردو احترام نظامی گذاشتن ….
-چی شده؟
-جناب سروان درگیر شدن که یکیشون از پشت زد گلوله رو ….ظاهرا گوله از جلیقه رد شده خورده به کتفشون …چهل دیقه ای میشه تو اتاق عمله
بابا-مشکل حادی براش پیش نیومده که؟
محمدی سری تکون داد
-اطلاع ندارم قربان …
مهسیما خودشو انداخت رو صندلی ….بقیم نشستن …
استرس داشتم باید سریعتر میفهمیدم وضعیتشو ….
ده دیقه گذشت که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون ….نگاشو چرخوند بین ماها
-همراه ایشون کدومتونید؟
با قدمایی بلند خودمو رسوندم بهش …
-وضعیتش چطوره دکتر؟
ماسکشو از روی صورتش برداشت ….
-وضعیتش زیاد حاد نیست ولی فعلا نمیتونه از کتفش استفاده کنه چون انگار یه در رفتگیم بین
استخوناش بوده
محمدی-آره فک کنم چون امروزم دستشو که انداخت لبه پنجره رو بگیره نتونست خودشو نگهداره
صدای پر از نگرانی مهسیما نذاشت دهن باز کنم … -حالا….حالا کی بهوش میاد؟
دکتر به صورت پر نگرانش نگاهی انداخت
-شما زنشی؟
نگاه پراخم بابا و امیر حسین چرخید روش
مهسیما لبشو گزید و سرشو انداخت پایین…با صدایی خفه و ضعیف گفت -اون داداشمه
پارت پنجم
نشستن روی صندلی های نیمکت مانندی که اونجا بود …
ذهنم داغون بود … این پرونده فشار زیادی داشت روم میاورد اونقدری که گاهی حس میکردم دوست دارم بزارمش کنار وبه یه سفر دورو دراز برم …
با صدای صحبت بابا و سرهنگ رهنما نگاهم چرخید سمتشونو از فکر در اومدم
سرهنگ رهنما انگار میخواست بره …رفتم جلو تر …
-سرهنگ دارین تشریف میبرین ؟؟!
برگشت سمتمو لبخندی به روم زد
-آره پسرم دیگه من برم … امیر حسین اینجا میمونه تا سروان به هوش بیاد … منم بیخبر نذارین …
-بفرمایید پس من تا خونه میرسونمتون …
دستشو گذاشت روی شونم

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۹]
#تاتباهی #قسمت۱۴۹ -نه مهیار جان نیازی نیست … زنگ زدم حاج خانوم داره میاد دنبالم …
بعد خدافظی از جمع دور شد … رفتم و تکیه زدم به دیوار … حضور امیر حسین و کنارم حس کردم …
-این سروان شمسایی همونیکه دارین باهاش روی پرونده دخترا کار میکنین ؟!.
بی حرف سری به نشونه تائید تکون دادم …
-تعریفشو زیاد شنیدم … معلومه خیلی هوای مهسیمارو داشته که انقد دوسش داره …
اخمام رفت توهم …
-چایی نپره تو گلوت …
با تعجب نگام کرد
-چی ؟؟
با همون اخما گفتم …
-میگم چایی نپره تو گلوت پسر خاله …
انگار تیکمو گرفت که لبخندی زد
-نه مواظبم …
-کیشمیشم دم داره یه خانوم پشت بند حرفات از این به بعد بنداز …
با خنده دستشو گذاشت روی چشماش
-ای به روی چشم برادر زن جان …
نفسمو با صدا دادم بیرون … این بریده و دوخته بود فقط مونده بود مهسیما تنش کنه
با بیرون اومدن پرستار از اتاق سریع صاف ایستادم … مهسیمام بلافاصله بلند شد …
پرستاره چرخید سمتم ..
-تا فردا به هوش میاد خیالتون راحت ….
-میتونم ببینمش؟!
-وقتی بیهوشه دیدنش چه فایده ای داره آخه؟!
راست میگفت … بی فایده بود … باید به خانوادش خبر میدادم …
برگشتم سمت مقدم که هنوز اونجا بود ..
-ستوان یه لحظه …
با قدمایی محکم اومد جلو
-بله قربان …
-به خانوده سروان شمسایی خبر بدین که چه اتفاقی براش افتاده … فقط جوری بگین که حول نکنن ..
-چشم قربان …
رو به بابا کردم …
-خب من شماها رو میرسونم و خودم بر میگردم اینجا …دیگه دیر وقته …
بابا سری به نشونه موافقت تکون داد … به مقدم و بقیم گفتم میتونن برنو فقط یه سرباز و گذاشتم توی بیمارستان بمونه …
همه سوار ماشین شدن … اینبار بابا جلو و امیر حسین و مهسیما عقب نشستن …
بابا-حالا میخوای چیکار کنی ؟!… با این وضعیتش فک میکنی بتونین به عملیات برسین ؟!
کلافه نگاهی به چراغ قرمز روبه روم انداختم و بی اینکه نگاهمو ازش بگیرم جواب بابا رو دادم
-دقیق نمیدونم …. باید به هوش بیاد تا ببینم وضعیتش چجوریه …
-پسر کله شقیه … اگه رو به موتم باشه کارشو تموم میکنه …
صدای امیر حسین از پشت سر اومد
-کله شق و سر خوده … داشته سر خودشو به باد میداده و یه عملیات کامل وکه همه رو درگیر کرده رو داشت خراب میکرد ..
صدای پر غیض مهسیما به گوشم خورد
-خجالت بکشید … این عوض تشکر و نگرانی برای جونه اونه ؟!… عملیات مهم تره یا اونی که به خاطر شغل و وظیفش افتاده رو تخـ ـت بیمارستان …
تشر بابا هم نتونست چیزی از نگاه آتیشی مهسیما کم کنه …
امیر حسین با خونسردی لبخندی به مهسیما زد …
-بله حرف شما متین … ولی منظور من این بود که میتونست یکم محتاط تر عمل بکنه ….
الان کل عملیات وابسته به شخصه اونه …اگه خدایی نکرده اتفاقی براش می افتاد همه زحمتای بچه ها به باد میرفت …
بابا هوای ماشین و با دم عمیقی کشید توی سینش
-پسره حرف گوش کنی نیست …
سرهنگ که مافوقش بود تو تهران میگفت خانوادش از خانواده های سر شناس تهرانه و چون تک فرزندم بوده نمیذاشتن پلیس شه … سر همینم چند سالی پلیس مخفی بوده و بعد که علنی میشه میاد تو دایره پلیس آگاهی ….
حرف حرف خودشه … امشبم توی این عملیاته بخاطر اعزام نیروها برای اسکورت ماشین های هیئت دولت گوشا رهبری عملیات و داده بودن به این …
با ایستادن ماشین جلوی در خونه حرفشونو نیمه تموم گذاشتم …. بابا درو باز کرد و چرخید سمتم …
-میخوای تا صبح بیمارستان باشی ؟!
سری به نشونه تائید تکون دادم …
-داداش …
با صدای مهسیما چرخیدم سمت صندلی عقب … چشم دوختم به چشمایی که زیادی شبیه خودم بود …
جنس این نگاه عین پارچه مخملی بود که لمسش برام آسون تر از هر چیزی بود …
سر میخورد حس نگاهش زیر دستام ….
-منو بیخبر نذار ها … بیدارم هر وقت به هوش اومد خبرم کن …
لبخند زدم به دختری که بد عزیز بود برام …. به دختری که عجیب شبیه بود به خودم
فهمیدن اینکه چرا همیشه مهسیما برام عزیز ترین بود سخت نبود ….
اون خود خود من بود … و عزیز ترین چیز توی دنیای هر آدم خودشه …
مهسیما خودی بود که سرنوشتمونم انگار از روی هم پرینت گرفته شده بود …
-چشم … تو بخواب به هوش که اومد میس کال میندازم واست …
لبخند بی رمقی زد و پیاده شد … امیر حسین اومد و جلو نشست …
با تک گازی راه افتادم سمت خونه سرهنگ زهنما که زیادم دور نبود از خونمون … امیر حسین دهن باز کرد انگار رابطه مهسیما و فرزام براش عین یه مسئله چند مجهولی غیر قابل حل بود ..
-نگفتی این سروان شمسایی ما چیکار کرده خواهرت انقد دلواپسشه …
با جدیت نگامو دوخته بودم به روبه روم … نمیخواستم جوابی بدم که خودمم توش شک داشتم … -مهسیما رو میخوای ؟!
از جوابی که دادم گیج شدو چشماش گرد شد
-چی ؟
نیم نگاهی بهش کردم
-میگم مهسیما رو میخوای

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۹]
#تاتباهی #قسمت۱۵۰ -نمیخواستم امشب اینجا بودم ؟؟!.
-میتونی خوشبختش کنی ؟!
خونسرد تر از قبل گفت
-من قولی نمیدم ولی همه تلاشمو میکنم …. نمیگم عاشق و شیدام و این حرفا …نه اصلا این خاستگاری هر چند سنتی بوده ولی خود منم بی میل به انجامش نبودم … مهسیما خانـــــوم
با کش دادن خانوم حس کردم بهم کنایه زد … اینو میشد از لبخند محو گوشه لبـ ـاشم فهمید
-داشتم میگفتم …مهسیما خانوم تنهاکیس مشترکی بود که من و خانوادم باهم روش به تفاهم رسیدیم …
از نظر من خانواده و خود ایشون کاملا تائید شده هستن و فقط مونده که مهسیما خانومم منو تائیدم کنه …
دنده رو جابه جا کردم
-همیشه بدم میومد شوهر مهسیما پلیس باشه …
خندید
-خب حق داری منم اگه خواهر داشتم هیچوقت به پلیس جماعت نمیدادمش
یه ابرومو دادم بالا و از گوشه چشم نگاهش کردم ….
تک خندی زد-والا به خدا من خودم پلیسم حالیمه زندگی با من کار کرام الکاتبینه …. آی مهمونی شد نمی تونم بیام و شیفتمو و ماموریتمو و نصفه شبی عملیاتمو و تیر میخورم و هزار کوفت و زهر مار دیگه ….
نگاشو کامل چرخوند سمتم ….
-حق میدم بهت …
رسیده بودیم سر کوچه شون …. دستشو گذاشت روی داشبورد …
-نگهدار …. همینجا پیاده میشم … دیگه نرو تو کوچه بیرون اومدن ازش سخته ….
ماشین و نگهداشتم …. دستشو دراز کرد سمتم ….نگاهی اول به صورتشو بعد دستش کردم و دستمو گذاشتم توی دستش
-شبت بخیر ….امید وارم سریعتر پروندت به یه جایی برسه …
بی حوصله لبخندی به روش زدم
-ممنون ….شب توهم بخیر …. از سرهنگ و مادر عذر خواهی کن با بت امشب
لبخندی زد … پیاده شد از ماشین و من با چراغی که بهش زدم راه افتادم سمت بیمارستان ….

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۰]
#تاتباهی #قسمت۱۵۱ انداختم که تاریک بود…. با دیدن دستگاها و تیری که نزدیکی های شونم کشید اخمام رفت توهم …. صحنه های در گیری اومد توی سرم …
نمیدونم یهو چی شد که تمرکزمو از دست دادم …. حس میکردم یکی منو کله ملقم کرده باشه …
ساعتی توی اتاق نبود تا چکش کنم … چشمامو گذاشتم روی هم … بهترین کار این بود که تا فردا صبح این بیخوابی های اخیر و جبران کنم …
چشمامو بستم … بسته شدن چشمام همزمان شد با باز شدن در …سریع نگامو چرخوندم سمت در … پرستار با دیدنم شوکه شد …
-اِ …این چه زود به هوش اومده ….
برگشت بیرون و دکتر صدا زد … اینبار هر دو اومدن کنارم …
دکتر ایستاد روبه روم ..
-سلام … بهتری …
بی حوصله سری به نشونه تائید تکون دادم …
-من حالم خوبه … اسمم فرزام شمسایی هستش …پلیسم داره سی سالم میشه …پدرو مادرمو یادمه و دستا و امم کاملا میتونم تکو بدم …توی دیدمم مشکلی ندارم …
اخم کرد …
-معلومه زیاد گذرت افتاده به اینورا که واردی
-کم نه !
از ابروهای گره خوردش معلوم بود که زیادم خوش اخلاق نیست …. خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم
-کی منتقل میشم به بخش ….
پرستاره کنارش خندید …
-تازه سه ساعته از عملت میگذره … کجا منتقل شی بخش …
اخم غلیظی کردم و با همه جدیتی که از خودم سراغ داشتم گفتم
-همین الان منتقلم میکنید بخش …. اصلا حوصله ادا اطوارا و تزای پزشکی شماها رو ندارم
دکتر با اخم و عصبی گفت
-اینجا اونی که تشخیص میده چی بشه شما نیستی منم
نگاه سردم و انداختم توی چشماش …
-حوصله جرو بحث باهاتو ندارم … یا سریعتر منتقلم میکنید یا خودم بلند میشم و میرم …
هر دو داشتن نگاهم میکردن … انگار حرفمو زیاد جدی نگرفته بودن …. ملافه نازکی که روم بودو کنار زدم …. تا اومدم بلند بشم کتفم تیر کشید …
آخم و تو گلو خفه کردم تا آتویی دسته اینا ندم … سریع دستمو گرفتن
-کجا داری میری ممکنه خونریزی کنی بخواب سر جات …
با اطمینان خاطر نگاهی بهشون کردم …
-منتقلم که میکنید ؟!
دکتر عصبی چارت و پرت کرد روی میز و راه افتاد سمت در ….بی اینکه نگاهی به من بندازه گفت -سریعتر انتقالش بدین …
لبخندی از پیروزی نشست روی لبـ ـام….بعد حدودا ده دیقه همراه تخـ ـت منتقل شدم به بخش که اتاق خصوصی بود … پرستار بعد از معاینه داشت اتاق و ترک میکرد که گفتم
-صب کن …
ایستادو برگشت طرفم …
-بله امری داشتین ؟!…
خیلی جدی گفتم ..
-سریعتر گوشی مبایله منو بیارید ..
-نیازی نیست ما به دوستاتون خبر دادیم … سرگرد سارنگم اینجان …
اخم کردم … مهیارم اینجا بود …
-بحث نکن زود باش …
نمیدونم به خاطر پلیس بودنم بود یا ذاتا توی فنو تیپم بود این جدیت که همه رو وادار به اطاعت میکرد … پرستار پوفی کردو از اتاق زد بیرون … بعد چند لحظه کوتاه گوشی به دست برگشت …گوشی و ازش گرفتم
-سرگرد سارنگ کجاس؟!
-توی نماز خونه خوابیدن …
سری تکون دادم و اونم که بلاتکلیف ایستاده بود اونجا عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون و درو بست …
گوشیمو روشن کردم …
باید به مهیار زنگ میزدم و میگفتم که بره خونه … چشمم به ساعت افتاد نزدیکای سه و نیم بود … دستمو روی اسمش چرخوندم …
شروع کرد به شماره گیری …. هفت بوق زدو آخرشم صدای نازکی که گفت قادر به پاسخگویی نمیباشد …
دوباره امتحان کردم و وقتی دوباره همون پیغام و دیدم نفسمو با صدا دادم بیرون و بیخیال شدم …
دیگه خوابم نمی اومد …
وای فای گوشیمو باز کردم … با دیدن آنتنی که سیگنال کامل داشت لبخندی زدم ….حدسم درست بود وای فای بیمارستان باز بوده …
سیل پیامها ریخت تو گوشیم ….
حس کردم الانه که گوشی هنگ کنه …چشمم به لیست مخاطبام افتاد … با دیدن کلمهonlinزیر اسم مهسیما یه لحظه خشکم زد ….
تا این وقته شب بیدار بود ؟!…
نمیدونستم کار درستیه یا نه فقط توی یه ثانیه بهش پیام زدم …
“سلام”
درک نمیکردم علت این هیجان و …. گوشی و گذاشتم روی شکمم و دارز کشیدم … دست سالمم و گذاشتم روی پیـ ـشونیمو و خیره شدم به سقف… پشیمون بوم از اینکه بهش پیام دادم …
با لرزش گوشی دستپاچه گوشی و آوردم بالا ….با دیدن
“سلام شب بخیر ”
یه لحظه حس کردم از زور هیجان نمیتونم یه جا بشینم … سریع خودمو کشیدم بالاتر ….
-خوبی ؟ تا این وقت شب بیداری چرا؟
Mahsima is tayping…
دیدن همین یه کلمه کافی بود تا حرارت بدنم بره بالا … هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد یه جمله بتونه بهم هیجان وارد کنه
-تا خوب چی باشه … خود توهم که بیداری
اخم کردم … سریع انگشتام و توی صفحه چرخوندم
-چرا ؟…چی شده؟!
-بیخیال …تو خوبی
اخمم غلیظ تر شد … داشتم عصبی میشدم ..
-دِ میگم چته عین بچه آدم بگو
-گوش مفت داری واسه گوش دادن ؟!
-بگو …
-امشب خاستگاریم بود …

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۰]
#تاتباهی #قسمت۱۵۲ تازه یاد خاستگارش افتادم …. اخمام غلیظ تر شد … نکنه امشب چون مهیار و کشوندم اینجا و مراسمشو بهم زدم دلخوره… میخواستم بنویسم مبارکه ولی نمیدونم چرا انگشتام فقط همین دو حرف و تایپ کرد
-خب …
-همش با اون مقایسش کردم …. با کسی که نبود و نمیتونست باشه …. با کسی که حتی توی نبودنشم لحظه به لحظم پر بود از بودنش …
نمیدونم چرا لحظه به لحظه احساسای ضدو نقیض هجوم میاورد سمتم … حس خوبی نسبت به کسی که داشت راجبش حرف میزد نداشتم …
-کی؟!…
با شک تایپ کردم
-دوست پسـ ـرت ؟!…
خودم بهتر از هر کسی میدونستم اگه میگفت آره دندون سالم تو دهنش نمیذاشتم … چه معنی داشت دختری به سن و سال مهسیما دوست پسـ ـر داشته باشه ….
-نه ..
نتونستم لبخندی که از تیک خوردن این کلمه رو گوشیم افتاد و مخفی کنم ….
-خب پس کی ؟!
-دوست داداشم بود … امشب وسط خاستگاری درست لحظه هایی که سعی میکردم فراموشش کنم …زنگ زدن … زنگ زدن که بیمارستانه …زنگ زدن که بگن نمیتونی … نمیتونی بی خیال لحظه های با فرزام بشی…..
انگار جریان برق دویست و بیست ولتی از تنم گذشت …
لرزشی که توی تنم پیچید کاملا نا خواسته بود …. نگام روی پیامش و تک تک کله هاش داشت میچرخید … حروف به حروف پیام و اسمی که توی سطر آخر بهم دهن کجی میکرد ….
جوری توی بهت بودم که حس میکردم سر انگشتام سر شدن و توانایی نوشتن ندارن…..

Mahsima is tayping…
اینبار این کلمه هیجان نداشت … درد داشت … درد داشت حسی که قلـ ـبم و فشرد
-نمیدونم چی شد و چرا ولی وقتی به خودم اومدم دیدم شده بخش مهمی از زندگیم …. میدونستم دوست داشتنش گناهه … میدونستم عشقی که بهش دارم غلطه … راهی که دارم میرم بیراهه … میدونستم دلم تنگ بشه نمیتونم دلتنگی کنم … آشوب بشه نمیتونم گلایه کنم …
ماله من نبود ….یعنی بودا منتها تو خیالم … توی رویایی که باهاش ساخت بودم منتها توی یه قصر شیشه ای روی آب …
وقتی اولین بار از پدرش سیلی خوردم سریع بخشیدمش … راست میگفت … هرزه بودم که عاشق مردی شدم که بچش توی راه بود و زن داشت … دلم هرز رفته بود
قلـ ـبم سریده بود براش برای کسی میدونستم غلطه دوست داشتنش ولی این غلط کردن به غلط کردم گفتای بعدش می ارزید …
آب دهنمو قورت دادم …. چنگ زدم به گلوم … نباید اینطوری میشد … نباید مهسیما وابسته میشد … نباید باور میکردم حرفایی که بوی صداقت از لابه لای کلمه هاش بلند میشد …
نباید به دلم میشست حرفایی که حرف دل بود …
نباید میذاشتم دلم اینجوری بلرزه …
نباید میذاشتم سرم داغ شه …به زحمت و با جون کندن انگشتامو تکون دادم …
باید تمومش میکردم …باید دل میبرید از این حسی که میدونستم تهش تلخیه …
-دست بردار … وقتی نمیتونی بمونی …
خواستم بنویسم دل بکن ولی نتونستم … انگار از آرنج به پایینم فلج شده بود …
-وقتی بهونه ای برای موندن نداری ..نمون …
-موندن پای کسی بهونه نمیخواد نسترن …یه جو معرفت میخواد …
بی تعلل تایپ کردم
-این دوست داشتن غلطه …
-همین دوست داشتن غلط دوست داشتنی ترین چیز توی زندگیم بود …
-چرا نگفتی بهش …
-زن داره …
چشمامو از درد فشردم …نمیفهمیدم این تیری که سرم میکشیدو چشایی که میسوخت برای چی بود
-میدونی و عاشقشی؟!…
-عشق دست خود آدم نیست …
-گفتی عاشق نیستی …
-نسترن گاهی دلت انقد پره که فقط میخوای دردو دل کنی … برای یه دختر سخته …سخته بگه به هر کسی چی میگذره توی دلش … گاهی با دیوارا و گاهی با عروسکایی که مامانشون بودی حرف میزنی وگاهی با کسی که نمیشناسیش و میدونی نمیشناستت …
-مهسیما …
پس بکش از این بازی بی قانون …
شکلک یه لبخند اومد و خندش شکل گرفت توی سرم …
خنده ای که دنیایی بود برای خودش … مهسیما بود و خنده هاش … دلم بد جوری میلرزید وقتی یاد چشماشو خندهاش جون میگرفت تو یادم ….
یعنی دروغ بود اون خنده ها ؟!…
قاچاق بود ؟!….مگه خنده های قاچاقی هم داریم ….
-داداشم همیشه میگفت یا وارد بازی نشو یا اگه شدی بازی کن …
نمیتونم . نمیخوام … پا پس نمیکشم … میخوام باشه … میدونم نمیشه پیشم باشه …سایه به سایم باشه ولی میخوام که کنارم باشه …
بهم گفت براش عین خواهرشم …. میخوام به بهونه داداش بودنش کنارم باشه
آبی که پر شد تو کاسه چشمام واسه خاطر خستگی بود دیگه آره؟
میخواست داداشش بمونم … میخواست کنارش باشم …
دلم الان کمی مهسیما میخواست … فارق از همه این دنیا و آدماش …
دلم بد جوری هـ ـوس خنده های دختری و کرده بود که الان پشت این گوشی داره تایپ میکنه برای دلداگی خودشو و دل من …
گاهی دلم میخواددنیا رو بهم بریزم و خودم از اول بسازمش … آدماشو … سرنوشت و ….رابطه ها رو … فاصله هارو …

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۰]
#تاتباهی #قسمت۱۵۳ دلم مهسیایی رو میخواست که ساده بود … یکی بود …دختری که خنده هاش برام زندگی بود ولی بودن باهاش غلط بود …
غلط بود اعتراف به اینکه دوست داشتنی بود … غلط بود اعتراف به اینکه مهسیما همونی بود که پر میکرد نیمه دیگمو …
غلط بود این کوبیدنای قلـ ـبم که داد میزد چرا پنهون میکنی …. چرا نقاب میزنی رو حست تا نشناسنش … چرا برچسب میزنی روی عشقم و روش مینویسی خواهرم …
دلم مهسیمایی رو میخواست که دلش منو و میخواست …
دلم سادگی دختری رو میخواست که الان داره با کسی که نمیشناستش دردو دل میکنه …
دلم اونی و میخواد که نمیتونم بگم دل بکن … چون نمیتونم دل بکنم
جون کندم تا بنویسم …
-شاید دوست داره …
هیچی ننوشت…. دوسش داشتم؟!…سخت بود اعترافش ولی داشتم ….دوسش داشتم و باید دل میکندم از این دوست داشتن
مهسیما سهم من نبود … حق من نبود … این و هم خودم خوب میدونستم هم سرنوشت …
سهم من از اون چیزی جز موندن کنارش و یدک کشیدن اسم داداش نبود …
-میخوام بدونی میفهمم اینکه همه دنیات و سهمت از این دنیا یه نفر باشه و تو نداشته باشیش چه حالی داره ….
ولی گاهی لازمه یه جای دیگه جایی که دور از دنیاته یه دنیای جدید بسازی …
Mahsima is tayping….
-زندگی من شده عین اولین مشق شب بچه اول دبستانی …. پره از غلط … میخوام پاکش کنم … از اول مینویسمشون …یه جور دیگه با دقت … مشکلش اینجاست شاید درست بشه ولی جای نوشته های قبلی تو دفتر باقی میمونه ….
چی مینوشتم … چی داشتم بنویسم …
-چرا نمیری بخوابی … الان ذهنت داغونه نمیتونی درست فک کنی …
دروغ گفتم ذهن خودم داغون تربود … سر دردم … جای تیرم … قلبی که اولین بار به وضوح حس کردم بودنشو چشمایی که تار و دوتایی میدید هر چیزیو
من ذهنم داغون تره یا اون ؟!…
-منتظرم به هوش بیاد … منتظرم زنگ بزنن بهم … امشب بیخیال خاستگاریرفتم بیمارستان … اون برام مهم ترین چیزه الان … مهم تر از الانی که از زور خواب چشمام سرخ سرخن …
-باید برم …
-شب بخیر….
چیزی نگفت … نگفت بمون …نگفت بمون تا درد و دل کنم … میریزه تو خودش … گوش که نمیدی به حرفش حرف میزنه با خودش … با عروسکاش … با درو دیوار اتاقش …
مهسیمایی که من شناختم دلش پره … پره از این دنیا و آدماش و بازیاش …
آف شدم … دراز کشیدم و چشمامو بستم …کلافه تر از اونی بودم که خوابم ببره … دست بردم و زنگ و فشار دادم …به دیقه نکشید پرستار اومد تو اتاق …
با دیدن چشمای بازم لبخندی زد …
-اتفاقی افتاده می تونم کمکتون کنم؟!.
گوشیمو گرفتم سمتش …
-با دختری که اسمش مهسیماست و شمارش تو گوشیمه تماس بگیرید … بگین که به هوش اومدم … ابروهاشو کشید توهم
-این وقته شب ؟!….
چشمامو سفت روی هم فشار دادم …
-لطفا …
کمی مکث کرد ولی بعد چند لحظه دست دراز کردو گوشیمو ازم گرفت …
-رمز داره
نگامو دوختم به سقف
-۴۸۲۲
گوشیشو در آورد و شماره مهسیما رو توش یادداشت کرد … گوشیو گذاشت روی میز کنار تخـ ـت و از اتاق زد بیرون …
سرمو محکم کوبیدم به بالش که درد تو سرم و بدنم پیچید …
لعنت به تو مهسیما …. لعنت به تو …..

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۲]
#تاتباهی #قسمت۱۵۴ نشستم روی تخـ ـت …. و شروع کردم به بستن دکمه های پیراهنم …
-لااقل تا روز عملیات بیمارستان باش که تا اون موقع میزون باشی …
نگاهی بهش انداختم …
-بیخیال شو سرگرد … من تاحالا سه بار گلوله خوردم و هر سه بارم سرپایی پانسمانشون کردم … اینکه چیزی نیست به خاطرش یه هفته بیمارستان بمونم …
سری از روی تاسف تکون داد …
-باید تا اونروز بری مرخصی
یه تای ابرومو دادم بالا و آستینای پیراهن مردونمو تا کردم
-این یه خواهشه؟!
با جدیت گفت
-یه دستور از مافوقته …
پوزخندی زدم و آستین دست دیگمم تا کردم
-شرمندم قربان … میتونین از خدمت معلقم کنید … ولی من جز در مواقع خاص مافوقم فقط خودمم …
با حرص نگام کرد …. سعی کردم لبخندی به روش بزنم ولی بیشتر پوزخند بود انگار …در اتاق باز شد…
با دیدن کسی که تودرگاه بود دهنم باز موند …
با دیدنم انگار بال در آورد و پر کشید سمتم …
-الهیی مادر قوربونت بره … الهی خودم پیش مرگت شم … کاش کور میشدم و تورو اینجا نمیدم …
دستش خورد به جای زخمم وآخم بلند شد …هول کردو سریع عقب کشید
-فرزامم قوربونت بره مادر چت شد یدفعه …
لبخند پر دری بهش زدم … با تعجب به چشمای پف کردشو ونگاه سرد ولی نگران نامحسوس آقاجون کردم
-شما اینجا چیکار میکنید …
انگار شنیدن صدام کافی بود تا چشمه اشکش بجوشه … دستاشو آورد بالا و قلاب کرد دور گردنم … دست پیچوندم دور کمـ ـرش و با عشق بو کشیدم عطر زنی و که نبودش تو این مدت داغونم کرده بود ….
-مادر نمیدونی چی کشیدم گفتن تیر خوردی … هزار تا امن یجیب و نذر کردم تا سالم باشی … مردم زنده شدم تا برسم اینجا …
بـ ـوسه ای روی روسری سبزو ابیش که با سنجاق جلوشو محکم کرده بود زدم و با محبت خیره شدم به چشماش
-چرا قوربونت برم … مگه دفعه اولم بود که انقد نگران شدی …چرا خودت و الکی اذیت و نگران کردی … میدونی که برای قلبت سمه نگرانی …
بی توجه به حرفم نگاهی به سرتا پام انداخت
-سالمی؟!
با صدای آقاجون نگاهمو از مادر جون گرفتم …
خیلی وقت بود نگرانم نشده بود …
از روی ادب از سر جام بلند شدم … دقیقا رو به روش وایستادم
-سلام آقاجون …
سری به نشونه سلام تکون داد
لبخندی به روش زدم …. تا مادر جون خواست دهن باز کنه تقه ای به در خورد و در باز شد ….اول سرهنگو پشت بندشم مهسیما و مادرش وارد اتاق شدن …
با دیدن مهسیما تنم یخ زد … ترسیدم بابام اینبار جلوی سرهنگ چیزی بهش بگه … نگاه پر از ترسمو دوختم بهش … نگاه اونم به بابا بود …
سرهنگ اومد جلو
-به به سروان شمسایی میبنیم که سرو مر گنده ای ….
نگاهم بین آقاجون و مهسیما که خیره بودن بهم میچرخید … در کاملا باز شد و پسر جوونی اومد داخل …. نمیشناختمش ….
سرهنگ دستشو دراز کرد سمت آقاجون
-سلام عرض شد جناب شمسایی مشتاق دیدار …
آقا جون به اجبار نگاهشو از مهسیما گرفت و نگاهی تقریبا سرد و خشک به سرهنگ کرد
مهسیما قدمی به جلو گذاشت و دسته گلی که دستش بودو گرفت سمت من
-سلام …خدا بد نده …
بابا تا اومد جبهه بگیره سرهنگ گفت
-بهتره مام خودمونو معرفی کنیم …. من سرهنگ سارنگم پدر مهیار
اشاره ای به مهیار کرد که بی حرف و غرق فکر کنارم ایستاده بود
-اینم همسرم و اینم دخترم مهسیماست و این آقا پسر رشیدم که میبینی آقا امیر حسین که به امید خدا اگه خدا بخواد قراره بشه دومادم …
سریع نگامو از نگاه مهسیما دزدیدم …. پس قضیه دیشب جدی تر از این حرفا بوده … دوماد آینده ….
نگام به بابا افتاد که اینبار با شک داشت به مهسیما نگاه میکرد … مهسیما لبخندی از اون خنده هایی که بد جوری آدمومیبرد تو کما زدو اومد جلوتر
-سلام آقای شمسایی خوشحالم از اینکه دوباره زیارتتون میکنم …
بابا نگاهش هنوز دوستانه نبود …شک داشت به رابطه ای که از من و مهسیما تو ذهنش ساخته بود …
مهسیما چرخید سمتم
-خوبی خان داداش ؟!
قلـ ـبم تیر کشید ….داداش …میخواست به بهونه داداش بودن کنارش باشم …این تنها راه موندن بود ….تنها راهی که من باشم و مهسیما ….
لبخند تلخی زدم و نگام و دوختم به نگاهش …
-خوبم شاباجی ….
از این حرفم به خنده افتادن … اونم خندید ولی خنده هاش خنده های مهسیما نبود …نفس بند میاورد ….میخواستم بگم بخند … مثله قبلنا هرچند دروغ بود ولی برای من الان حکم تنفس مصنوعی داشت که نفس میده برای زنده بودن و زندگی کردن …
آقا جون با شک گفت
-خان داداش ؟!…
تند و بی وقفه گفتم
-مهسیما تو این عملیات آخر با ماست … برام عین خواهر نداشتم عزیزه ….برای همین قرار گذاشتیم اون بشه خواهر نداشته من و منم بشم خان داداشش ….
مهیار با خنده گفت
-هوی هوی نداشتیما اگه به سن و ساله و خان و خان کشیه که من بزرگترم و حق آب و گل دارم …
مهسیما با خنده شیرینی گفت

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۲]
#تاتباهی #قسمت۱۵۵ -اینجا ما فرض و بر بزرگی عقل و شعور گذاشتیم …
مهیار با اخم گفت
-بله ؟!…. الان این حرفتون دقیقا یعنی چی ؟!
امیر حسین با لودگی گفت
-یعنی غیر مـ ـستقیم گفت تو دور از جونت کم عقل و بیشعوری …
مهیار خیز برداشت سمت مهسیما و مهسیمام دوید پشت سر من
نگام خیره بود به امیر حسین ….قیافه بدی نداشت… چشمای رنگی داشت و چهار شونه بود …
پسر بدی به نظر نمی اومد … امیدوار بودم خوشبختش کنه که اگه نکنه گردنشو با دستام میشکستم ….
نگامو که چرخوندم سمت بابا رد پررنگی از شرمندگی و تو نگاهش دیدم … نگاهی که خیره بود به مهسیما …
مادر جون –خیلی خوشبختم … خوش اومدین … شرمنده کردین …
مهیار استین مهسیما رو گرفت و کشید سمت خودش …
-بیا ببینم اینجا که من کم عقل و کم شعورم آره ؟
مهسیما ول میخورد که دستشو آزاد کنه
-اِ داداش من کی همچین حرفی زدم … این پسره خله یه چیزی گفت ….
امیر حسین زد پشت دستش …
-اِ …اِ … رو رو برم به خدا … خجالت نکشیا یوقت…من خلم؟
-نخیر نمیکشم من اهل دودو دم نیستم …
لبخندی زدم و توجهی به کل کلاشون نکردم … آستینم و مرتب کردم و گوشیمو گذاشتم توی جیبم و صاف ایستادم …
نگاه همه چرخید سمتم ….
لبخندی زدم و گفتم
-خب دیگه بریم ..!
مادر جون با بهت گفت
-چی ؟!…کجا بریم …
دست سالمموحـ ـلقه کردم دورش …
-بریم خونه دیگه قوربونت بشم … مرخصم …
سرهنگ-چی میگی پسر جون تو دیروز عمل شدی هنوز یه روزم نشده … دستتم که به گردنت نبستن …
خلاصه و مختصر گفتم …
-بیخیال سرهنگ دردسر میشد … عادت دارم …حالم خوبه خوبه …
مهسیما با نگرانی گفت
-یعنی چی حالم خوبه … خوب بود که عملت نمیکردن …. کم کم دو سه روزی باید اینجا باشی …
به شوخی خندیدم و چتریای جلو موهاشو که صاف و یدست ریخته شده بود یه ور صورتشو بهم ریختم …
-اوفــــــ چه خبره دوسه روز …مگه سه قلو زایدم … همش یه تیر بود که تموم شدو رفت …
-خیر همش یه تیر نبود … در رفتگی هم داشت و تیرم درست کنار استخون بود …. تقریبا یه ماهی وقت لازمه تا بهبودی کاملت
نگامون چرخید سمت دکتر که انگار ازدوستان مهیارم بوده
مهیار -پس این چی میگه گفتین مرخصه….
دکتر نگاهی چپ چپ بهم انداخت
-والا چی بگم از دیشب که ما داریم به هرسازی که این اقا میزنن میرقصیم … به زور که نمیشه نگهش داشت میشه
مار جون با اخم گفت
-غلط کرده مگه دست خودشه …
چر خیدم سمتش …
-مادر من چرا گیر الکی میدی
اخماشو کشید توی هم …
-چه گیری مادر … فردا پس فردا دستت قطع شه چه خاکی بریزم توی سرم؟
مهیار با لحنی شوخ گفت
-یه دور از جونی چیزی…
بی توجه به همشون با قدمایی بلند راه افتادم سمت در اتاق …. تظاهر نمیکردم واقعا اونقدرام درد نداشتم … البته میدونستم که به خاطر مرفینایی که ریختن تو رگام وگرنه الان روی پام بند نبودم …
درو باز کردم و همونجوری که دستم روی دستگیره بود چرخیدم سمتشون …
-بیاید بریم بابا کلی کار ریخته سرمون ….
همه مات نگام میکردن …. کلافه پفی کردم و گفتم
-میاید یا برم ؟!
امیر حسین زودتر از همه دهن باز کرد ..
-کله شقی نکن…. بزار برای عملیات آماده باشی …
اخم کردم … هیچ رغبتی برای هم صحبت شدن باهاش نداشتم …
با همون اخما ….نگاش کردم
-من بهتر از هر کسی از وضعیت خودم باخبرم و میدونم چیکار کنم تا برای عملیات آماده باشم …
اینو گفتم و زودتر از همه از اتاق زدم بیرون … راه افتادم سمت حسابداری ….همه لباسا و وسایلمو و آورده بودن و کیف پولم توی جیب شلوارم بود …
-صب کن ببینم
چرخیدم عقب … مهیار بود … ایستادم … با دوتا گام بلند و سریع خودشو رسوند بهم …
-همیشه انقد لجوجی ؟!
شونه ای بالا انداختم
-نه همیشه ولی بیشتر وقتا آره …
دستم و گرفت …
-بمون برمیگردم ….
ایستادم سر جام و رفت سمت صندوق … مانع نشدم که حساب کنه … بعدنم میتونستم باهاش تسویه کنم …
حساب کردو برگشت کنارم …
-بریم … امیر حسین مهسیما و مامان و میبره منم با بابا میرم اداره ….
با شنیدن اسمش اخمام داشت میرفت توهم ولی جمعشون کردم …
-تبریک میگم انگار تصمیمتون جدیه …. خواهرتو داری عروس میکنی…
خنده بی صدایی کرد …
-هر دختری بالاخره یه روز عروس میشه …
با لحنی سردو جدی گفتم
-مهسیما هنوز بچس ….
-منم همینو میگم ولی خب باید بزرگ بشه …
حس میکردم خودشم از حرفایی که میزنه زیاد مطمئن نیست …حرفی نزدم …حقی نداشتم که حرفی بزنم … سوار ماشین آقاجون شدم …. دروبستم….
تقه ای خورد به شیشه … دست دراز کردم و شیشه رو دادم پایین … مهیار بود …
-خر نشی پاشی بیای اداره ها تا دوروز مرخصی اجباری هستی …
بی حرف سری تکون دادم …

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۲]
#تاتباهی #قسمت۱۵۶ تمام طول راه من و بابا ساکت بودیم و مادر جون یه ریز داشت غر میزد … فکرم درگیر بود … درگیر مهسیمایی که با امیر حسین رفت … درگیر سرهنگ سارنگ که گفت دوماد آیندمه ….
حق داشتم گله کنم؟!
حق داشتم شاکی باشم از این دنیا؟!
میدونستم یه دیوار بین رسیدن من به اونو و اون به عشقشه … من ترنم و نمیخواستم ولی اسمش یه دیوار بود … یه سیاهی تو شناسنامم
بچه ای که دوسش نداشتم ولی به تاوان یدک کشیدن اسم پدر شده یه دیوار …. یه دیوار بین من و دلم که بد موقعی لرزید …
بین من و مهسیمایی که غلط رفت و دلش زد به بیراهه …
حق داشت خوشبخت بشه … حق داشت زندگی کنه با پسریکه تضمین میکرد خوشبختیشو … اون نمیتونست با من باشه ..
یه دختر بیست و یک دوساله کجا و من یه پسر با یه زن و اسمش تو شناسناممو یه بچه که وبال گردنمه کجا …
گاهی آدما به یه جایی میرسن که با خودشونم روراست نیستن … حیرون بین خواستن و نخواستن …
میخواستم … میخواستم مهسیمایی که آرامش بود … خنده هام کنارش واقعی بود … ابروهام گرش باز میشد وقتی میخندید …
شده بودم معتاد خنده هایی که با خندیدنش میخندوند لبـ ـامو …
میخواستم همه این حجم انسانی که منبع آرامش بود و نمیخواستمش….نمیخواستم یه عمر حرف باشه پشت سرش… نمیخواستم نزاییده بشه مادر …. نمیخواستم له له شه برای بچه ای که از گوشت و خونش نبود …
نمیخواستم حرف بشنوه از سر هنگی که آرزو ها داره برای یکی یدونش …
ممکن نبود سرهنگ بزاره مهسیما بشه ماه من …مجبور بودم کنار بکشم از این بازی که بازندش از الان خودم و خودش بودیم …
ماشین ایستاد … نگاه چرخوندم به ساختمونی که الان چند ماهه چند ساعتم توش نبودم … درو باز کردم …
-ترنم توهستش؟!…
با یه نمیدونم زیر لب خودمو از ماشین بیرون کشیدم و درو بستم … پشت سرم اومدن … کنار کشیدم خودمو از جلو آسانسور تا وارد بشن …. کلید چرخوندم توی قفل دری که اسما خونه منو رسما ماله زنم بود …
وارد شدن … مثله همیشه سکوت تنها چیزی بود که بیداد میکرد توی اون خونه سیصد متری …. کلیدو پرت کردم روی اپن …. پوزخند نشست گوشه لـ ـبم …
یه وجب گردو خاک نشسته بود روی اپن آشپزخونه … صدای مادر و پشت بندش باز شدن در اتاقش …. اومد بیرون … خشکش زد از دیدن آقاجون و مادر جون … نگاه چرخوند سمت منی که بی حتی نیم نگاهی رونه شدم سمت اتاقم …
-صب کن ببینم …
دستم روی دستگیره و پاهام توی درگاه در قفل شد …
-مگه اتاق تو و ترنم یکی نیست …پوزخندم عریض تر شد … بی اینکه برگردم و نگاش کنم دهن باز کردم …
-یادم نمیاد گفته باشم قراره اتاقمون یکی باشه …
صداش میلرزید از عصبانیت …
-فرزام تمومش کن این بچه بازیارو …
صدای مادر مداخله و صلح طلبانه از بین بحثمون بلند شد …
-حالا چه وقت این حرفاس … زن و شوهرن صلاح خودشـــ….
-باتو بودم …موقعی که باهات حرف میزنم برگردو نگام کن …
بی حوصله برگشتم سمتش … اومد جلو تر …. خیره شدم به چشماش …
چشمایی که همرنگ چشمام بود با این تفاوت که ماله من تیره تر بود …
چشمایی که…..
برق از سرم پرید و صورتم خم شد یه طرف دیگه ….
دست گذاشتم روی گونه ای که جای انگشتاش داغ بود رو گونم … چشمامو سفت فشار دادم روهم …. حقمه این سیلی ؟!….
پوزخندی صدا دار زدم …
این روزا همه حق دارن ومن نه …. همه محقن و من مدیون …. اینروزا چرخ گردون بد برعکس میچرخه به حال و روز من ….
مادر دوید طرفم
-وای چیکار کردی مرد … بچه تاز از بیمارستان در اومده
صدای با بهتش توگوشم پیچید
-بیمارستان ؟!…
منتظر نشدم کسی چیزی بگه سرمو آوردم بالا و محکم ترو جدی تر از قبل خیره شدم به چشماش …
-آقاجون …
خواست سیلی بعدی رو بزنه که دستشو رو هوا سفت گرفتم …اخم کردو تقلا کرد واسه بیرون کشیدن دستش از دستم …
-آقاجون …من دیگه اون پسر بچه ای نیستم که نگران ترو خشک کردنش بودی و نذاشتی خار تو پاش بره …. من فرزامم … فرزام شمسایی … پسرت … کسی که یه عمر جوونی و دارو ندارتو پاش ریختی و سر همین ریختنا و عمر گذشتا یه عمر نوکریتو میکنم و مدیونتم …. تا حالا هر چی گفتی دم نزدم ولی خوب میشناسی پسرتو …
کسی که از زندگی فرزام خط خورده یعنی خط خورده …. پاکش نمیکنم نگهش میدارم تا درس عبرت بشه برام ..من ترنم و نخواستم و به احترام شما سعی کردم بخوامش ولی حالا دارم میگم … امروز اینجا حرف آخرم اینه … ترنم برای من تموم شدس … اونقدری تموم شده که فقط دوماه صبر میکنم واسه موندن اسمش تو صفحه دوم شناسنامم …
تا آخر عمرم غلامی خودتو نوه تو میکنم ولی بی ترنم ….پس زور نزن برای ساختن این خونه زندگیکه دیوارش از اول بناش کج گذاشته شده ….

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۲]
#تاتباهی #قسمت۱۵۷ دستشو خم کردم و لباو چـ ـسبوندم به پشت دستش و به سرعت گذشتم از کنارشون … صدای مادر جون تو صدای بسته شدن در گم شد ….
زدم بیرون از خونه ….
به جون میخرم اخم پدریو که کم نذاشت توی پدرانه خرج کردن واسم…ولی من نمیتونم ادامه بدم … بردیم از این زندگی که نمیدونم چیش ماله منه و چیش نیست …
دوروز باید استراحت میکردم …
دوروز مرخصی اجباری …
کجارو داشتم که برم …
نمیتونستم رانندگی کنم ….گوشیمو در آوردم تا زنگ بزنم برام ماشین بفرستن که گوشی تو دستم لرزید …. اسم آیناز ابرومو داد بالا تماس و وصل کردم
-الو
-به به سامی خان چطوری شاه پسر ….
-سلام …
-اوف یادم رفت سلام …چطوری ؟!
راه افتادم سمت خیابون …
-خوبم …چی باعث شده زنگ بزنی بهم …
-کار داشتم باهات …
-میشنوم …
-باید ببینمت خصوصیه …
ابروهام گره خوردن
-کار خصوصی ؟!…
-اهوم …میتونی بیای خونم ؟!
-خونت؟!مگه تو هتل نیستی؟!!
خندید
-همه فک میکنن من الان آمریکام ولی الان تو قلب تبریزم … میای آدرسو بفرستم ؟!توضیح میدم!!
-بفرست …
گوشی و قطع کردم و به دیقه نکشیده اسمس دادو آدرس و فرستاد …خیره بودم به آدرس …. یاخچیان ….
دستمو برای یه تاکسی بالا بردم … نشستم توی ماشین و آدرس و گرفتم جلوش … دردم داشت شروع میشد … انگار تازه داشتم میفهمیدم چه بلایی سرم اومده …
چشمامو بستم و سرمو تکیه زدم به صندلی ماشین ….تا رسیدن سعی کردم چشمامو بندم تا بلکه این درد لامصب که دیقه به دیقه داشت بیشتر میشد آروم بگیره …
-آقا رسیدیم …
چشمامو باز کردم … نیم ساعتی میشد که نمیفهمیدم داره کجا میره … چشم چرخوندم … یه برج سفید با سنگای مرمر و خیلی شیک ….
پیاده شدم و پول تاکسی و حساب کردم … راه افتادم سمت ساختمون … نگهبان جلومو گرفت …
-با کی کار دارین ؟!!
نمیدنستم چی بگم … این دختر مارم داشت دور میزد …بی توجه به نگهبان گوشی و دستم گرفتم و شمارشو گرفتم …
-الو …
-رسیدم بگو نگهبانه رام بده…
به ده ثانیه نکشیده گوشی نگهبانی زنگ خورد و پشت بندش مجوز ورود من صادر شد … طبقه سیزدهم ….
داشتم به نحسی این عدد فک میکردم .. عین صاحباش …
در واحدش باز بود … پا گذاشتم تو خونه و نگاه چرخوندم دور تا دورش …
جمع و جورو کوچیک بود ولی شیک …
-بیا تو کسی نیست ..
صداش از آشپز خونه می اومد …
رفتم سمت آشپزخونه … داشت قهوه درست میکرد با لبخند چرخید سمتم …
-خیلی خوش اومــ
با دیدنم حرف تو دهنش ماسید … نگاهی به چهرم کرد و قدم جلو گذاشت …
-خو..خوبی تو این چه سرو شکلیه ؟!…
اهم کردم
-چه سرو شکلیه؟!
اشاره به گوشه دیوار کرد
-یه نگاه تو آینه بندازی میفهمی …
چرخیدم سمت آینه و خودم تعجب کردم از خودی که تو آینه بود …
موهام حسابی شلخـ ـته بودن و صورتم زرد زرد… لبـ ـام از شدت خشکی همرنگ دیوارشده بود و پوست پوست شده بود …
بی حوصله خودمو پرت کردم رو کانپه که شونم تیر کشید و آخ خفه ای گفتم …
سریع اومد کنارم
-چه مرگته تو …
چشمامو محکم رو هم فشار دادم
-چیزیم نیست …چیکارم داشتی …
حرفی نزد …چشم باز کردم ببینم چی به چیه که دیدم نگاش خیره به پیراهنمه … چشم چرخوندم و نگام خیره موند به رد قرمزی که هر لحظه پر رنگ تر میشد … سریع تکیمو از کاناپه برداشتم …
-اه لعنتی …
اومد طرفمو دست برد سمت پیراهنم
-چی شده … چه گندی زدی؟!این خونا …
دستشو پس زدم …
-چیزی نیست … بگو دستشویی کدوم طرفه ؟!… با دست اشاره ای به یه بریدگی کرد … بلند شدم و رفتم سمت دستشویی …
پیراهنمو از تنم در آوردم ….اخمام از شدت درد رفت توهم …
نگاهی توی آینه به باندی که کنار رفته بودو زخمی که سر باز کرده بود انداختم …
تقه ای به در خوردو در باز شد …
-بیا بیرون ببینم …
نگاش خیره شد به زخمم
-چیزی نیست…
-میگمت بیا بیرون …
رفت بیرون… دستمال کاغذی هاروبرداشتم و فشار دادم روی زخمم … صداش که داشت با گوشی صحبت میکرد تو خونه پیچید …
“مهدی وسایلتم جمع کن و سریعتر خودتو برسون خونه من … نمیخوام کسی بویی از این ماجرا ببره …تا یه ربع دیگه اینجا باش ”
اومدم بیرون
-کی بود؟!…
گوشی و گذاشت روی میز
-بیا بزار بیاد دکتره میشناسیش …
خودمو انداختم روی کاناپه …
-دکتر؟!
از روی کاناپه ها به آشپز خونه دید داشتم …
-آره همونیکه تو شمالم دیدیش ….مهمونی رو که یادته …
اخمام رفت توهم نباید میذاشتم بیاد وگرنه میفهمید جای گولولس روی شونم …
بلند شدم که همزمان باهام با دوتا لیوان سفالی و بزرگ اومد بیرون …
-بشین دیدم جای گلولس …الکی هول نکن …

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۱۵۸ خون تو تنم یخ بست … آب دهنمو به زور قورت دادم … یه لیوان و گرفت سمتم …
-بگیر بشین … چی شده ؟!
فقط ذهنم تونست توی سه ثانیه آنالیز کنه و دروغشو سرهم کنه
-پلیسا ریخته بودن تو انبار مهمولاتمون … نمیدونم از کجا گیرآورده بودن جاشو … درگیر کـ…
-عملیات لو رفته ….
اخمامو کشیدم تو هم …. نمیفهمیدم چی داره میگه …
ریلکس نشست روی کاناپه و پاشو انداخت روی اون یکی …
-کسی چیزی نمیدونه ولی دارم بهت میگم پلیسا نفوذ کردن بینمون …. به احتمال پنجاه درصد هممون لو رفتیم …
نمیدونستم الان چند چندم … چی میدونه و چی نمیدونه … براهمین حرف تو دهن خشک شدم نمیچرخید که بیاد روی زبونم …
نگاه جدی وآبیشو انداخت توی چشمم
-این یه معاملس بین من و تو …من تو رو نجاتت میدم و توام یه کار کوچیکی و برا من انجام میدی …
سر درگم خیره بودم بهش نمیفهمیدم چی داره میگه … با دست اشاره ای به کاناپه کرد …
-بشین خون داره ازت میره …
بی اراده نشستم …
-چی داری میگی … چرا دری وری میبافی بهم … یعنی چی عملیات لو رفته … پس چرا آیهان چیزی به من نگفته .. یعنی جابجایی دخترا لغو شد؟!…
لیوانشو گذاشت جلوش …
-نه …
منتظر شدم ادامه بده … از بازی بازی کردن خوشش میومد … میخواست طرفش و بچزونه و بعد دهن باز کنه …
نگاشو کشید بالا
-گفتم کسی از این قضیه چیزی نمیدونه … نه آیهان نه هیچ کس دیگه ای …
-پس تو …
-نپرس از کجا که نمیتونم بگم … حاضری یه معامله ای بکنیم؟!
بی حرف خیره بودم بهش … این دختره چی داشت میگفت ؟!…
با دم عمیقی هوا رو فرستاد به ریه هاش …
-من تو و دارم نجات میدم و برات موقیتی فراهم میکنم که بشی یه غول بی شاخ و دم تو کارت و توام یه کار کوچیک باید برام بکنی …
با شک پرسیدم
– چی ؟!
-اولین تور مسافرتی خارج از کشورتون مقصدش کجاست ؟!…
نیدونستم هدفش چیه و جواب سوالشم نمیدونستم ولی چون اکثرا همیشه یه پرواز به دبی هست گفتم
-ابوظبی …دبی ..
سری تکون دادوشروع کرد به جویدن لبش
-خوبه …کی هست ؟!..
-نمیدونم دقیق شاید همین یکی دو روزه….
چشماش برق زد …
-خوبه … ترتیبی بده که تور موقع برگشتن دو نفرو به طور مخفیانه وارد کشور کنه و اونا روببر به جایی که آدرسشو بهت میدم …
گره ای بین ابروهام انداختم
-دو نفر ؟!…
-میتونم بهت اطمینان کنم ؟!
سردو خشک گفتم
-اگه اعتمادی نداری دلیلیم نداره اینارو برام بگی …
نفسشو با صدا داد بیرون …
-پسرم و پرستارشن … باید بی سرو صدا وارد کشورشون کنم و انتقالشون بدم به یه جای امن ..
یه تای ابرومو دادم بالا …
-چرا از آیهان نمیخوای کمکت کنه … شما که دختری به بزرگی و سن و سال مهسیما و بدون اینکه آب از آب تکون بخوره از مرز رد کردین اونوقت نمیتونین این بچـــ
-آیهان نباید بفهمه …
خیره شدم به چشماش که با استیصال دو دو میزد ولی اصرار داشت که خودشو خونسرد نشون بده
-نه آیهان نه هیچ کس دیگه ای نباید بفهمه …. هیچ کس …
-چرا ؟!…
کلافه گفت
-نپرس … داریم معامله میکنیم … تو برام این کارو بکن و جاش همه معاملات اسلحه با کله گنده های عرب و ترک و میدم بهت …
پوزخندی زدم
-تو ؟!…
نگاش یخ بست ..
-مثله اینکه منو خیلی دست کم گرفتی … آیهان فقط ریس این بانده اگه من نباشم و طرفای معامله هایی که من براش جور میکنم اون هیچی نیست..
دستمو بردم سمت زخمم و سفت فشارش دادم … اخمام رفت توهم …
-نمی….نمی فهمم جایگاه شما دوتارو..
همه قهوه شو سر کشید و بلند شد رفت سمت دری که زنگ خورد …
-به وقتش میفهمی …
درو باز کرد … شناختمش … همون دکتره بود … سلامی کردو نگاشو چرخوند سمت من …
آیناز-کسی که نفهمید اومدی اینجا …
-نه …
آیناز درو بست و جلوتر راه افتاد سمت کاناپه ای که من روش بودم …
-باید پانسمانش کنی … تمیز و شیک …
رسید کنارم حرفی نزدم و اونم حرفی نزد … پیراهن و از روی زخمم کنار زد … با نیم نگاهی نگاشو چرخوند اول روی صورت من و بعدم آیناز …
-جای گلولس …
ایناز با سرد ترین لحن ممکن گفت ..
-بی سوالی طرح نکردم … خودم میدونم جای گلولس پانسمانش کن …
-زخم قبلا پانسمان شده ولی سر باز کرده …
کلافه و عصبی گفت …
-توضیح نده کارتو شروع کن …
پسره پفی کرد و کیفی که دستش بودو باز کرد … یه کیف سامسونت با همه تجهیزات پزشکی که معلوم بود استیریل شده …
رمقی برای حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و روی شکم خوابیدم رو کاناپه ….فقط صداشونو میشنیدم …
-نمیتونم بیهوشش کنم … یه بی حسی موضعی میکنم که البته بازم درد داره .. صداش که در نمیاد؟!…
آیناز روی زانو نشست روبه روم تا بتونه به صورتم دید داشته باشه …
-میتونی تحمل کنی ؟!…
نگاهی به چهرش کردم و چشمامو به نشونه آره بستم …

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۱۵۹ اولین سوزنی که رفت توی گوشت تنم نفسمو حبس کرد …دستمو جوری مشت کردم که رگاش زد بیرون ….. صدامو با نفس توی سیـ ـنم خفه کردم …
باید تحمل میکردم …
بعد چند دیقه دیدم عادی شده بود … هنوزم نمیتونستم تحمل کنم ولی نسبت به اوایل خیلی بهتر شده بودم ….
دقیقا نمیدونم چقد گذشت که گفت تمومه …
خواستم بلند شم که صداش در اومد …
-دراز بکش …بخیه هاشو به قول خودت تمیز و شیک زدم … ریز ریز … فقط یه روز کامل نباید دستشو تکون بده ….
صدای آیناز در اومد
-اوکی ..ممنون …میتونی بری
لوازمشو جمع کرد …
-گوش کن ..نمیخوام کسی بویی از این ماجرا ببره … هیچ احدالناسی ..
-اوکیه …
-دست مزدتو میریزم به حساب …
خندید –باشه حالا
-میتونی بری …
با خدافظی کوتاه از خونه زد بیرون … خواستم بلند شم که صدای آیناز در اومد ….
-نشنیدی چی گفت … دراز بکش …
بی توجه به حرفش صاف نشستم … تیر کشید ولی نه اونقدری که دمار از روزگارم در بیاره …نگاهی به پیراهنم انداختم که تغیر رنگ داده بود و سرخ سرخ بود … نگاهی به پیراهنم کردو دست بردو برش داشت ..
-میندازمش تو لباسشویی …
با تعجب گفتم …
-خوبه چندشت نشد پر خون بود …
پوزخند صدا داری زدو راه افتاد سمت آشپزخونه
-وقتی وارد این کار بشی دیگه حالت از خودت بهم میخوره نه این چیزا …
با نگاهم تا آشپزخونه بد رقش کردم … سر از کارش در نمی آوردم …
بعد چند دیقه اومد و نشست رو به روم سر جای قبلیش
-خب اوکیه ؟!..
بیخیال زل زدم بهش …
-تا ندونم چی به چیه نه
پفی کرد …
-همین برات بس نیست که دارم بزرگترین شانس زندگیتو برات جور میکنم …
پوزخندی نشوندم گوشه لـ ـبم
-بزرگترین شانس ؟…اینجوری که بوش میاد داری به برادرت پشت میکنی …
پوزخندم رنگ گرفت و اخمای اون رفت توهم
-اونیکه به برادرشو هم خون خودش پشت میکنه ساده از پشت منو نشونه میگیره …
گره اخماش کور تر شد
-من نگفتم آدم توام یا بهت وفا دار میمونم … من دارم باهات معامله میکنم … آیهان بلده گلیم خودشو از آب بکشه بیرون تو نیازی نیست توی رابطه ما سرک بکشی … بهتره سرت به کار خودت باشه …
خندیدم و خندم با دردی که تو شونم پیچید ماسید رو لـ ـبم ..
-من سرم به کار خودمه تو داری منو سر میدونی …من از این معامله کلی سود به جیب میزنم ..-ولی وقتی بگیرنت و بندازنت پشت میله ها تا آب خنک بخوری سودت از جیبت پر میکشه و خودتم پر پر میشی …
کمی خم شدم به جلو
-میدونی آخر عاقبتش چیه و بهم نمیزنی این معامله رو … ممکنه جای من آیهان پر پر بشه …
پاشو انداخت روی پاش و با خونسردی گفت ..
-من برادرمو بهتر از تو میشناسم … اون پر پر نمیشه چون پر داره واسه پریدن … گاهی آدما لازمه برای منفعت خودشون از خرابه های دیگران پل بسازن برا خودشون …آیهانم یه وسیلس برا رسیدن به حقم …
چشمامو ریز کردم
-هنوزم نفهمیدم تو آیهان جایگاهتون دقیقا کجاست … کدومتون ریسه !؟آیهانی که میگی وابسته توئه یا تویی که برده حـ ـلقه به گوش اونی …
خندید …کوسن و پرت کرد سمتم که با دست سالمم گرفتم و گذاشتم زیر دستم و دراز کشیدم …
خیره شد بهم
-میدونی رابطه من و آیهان از بچگی زیاد باهم خوب نبود … یعنی میونمون شکر آبم نبودا ولی اصولا عین آب و نفت بودیم قاطی هم نمیشدیم هیچکدوم بهم کاری نداشتیم …
آیهان ازم بزرگتر بود و یه کپی برابر اصل بابا … منم شبیهش بودم ولی آیهان یه چیز دیگه بود … انگار ارسلان خان یه بار دیگه از روش ساخته شده ..
وقتی رفت آمریکا قرار بود درس بخونه و براخودش کسی بشه …یعنی من و بقیه همچین فکری میکردیم غافل از اینکه بابا داره سرمایه گذراری بلند مدت میکنه برا آیهانی که نمونه کوچیک شده خودش بود ..
منم رفتم … قرار نبود من قاطی کارای بابا شم …. میخواست آیهان باشه که بشه دست راستش ومن فقط یه دختر ناز نازی عزیز کرده بمونم …
وقتی اولین شکست زندگیمو تجربه کردم و ارسلان غرورمو ترمیم کرد فهیدم قدرت چیز خوبیه ..
اونقد خوب که اگه داشته باشیش تو بازنده ترین حالت زندگیتم برنده ای …
خواستم بیام تو کارشون …آیهان دست راستش بود … بعد بابا اون بود که اقایی میکرد میخواستم مثله اون باشم …
از اونروز که بابا قبولم کرد رقابت بین من و آیهان شروع شد … گاهی حتی یادمونم میرفت برادر و خواهریم …
اون خریدار و جنس جور میکرد و خودشو بالا میکشید من رابطه و نفوذ …
اونقدری که دیگه کارمون شده بود مکمل هم … وقتی ارسلان مرد آیهان و نشوند جای خودش و خواست که باشم دست راست آیهان …
خیلی دوست داشتم جای آیهان ریس باشم ولی خب نشد …
بعد ریس شدنش کار اونم افتاد گردن من … برام بد نشده بود کلا بم وابسته بود از همه لحاظ … ولی محتاط تر از این حرفا بود ..

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۱۰.۱۷ ۲۲:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۱۶۰ پسرم و گرو گرفت…درست از همون روزی که شد ریس و من شدم دست راستش آران شد گرو واسه وفاداری من به داداشم و دمو دستگاهش …
نفس عمیقی کشید و صاف نشست و دستاشو قفل کرد توهم …
-وقتشه گرویی مو پس بگیرم ازش … نمیخوام با من پسرمم بکشه به تباهی …
یه تای ابرومو دادم بالاو با شک گفتم
-چرا حالا به فکر افتادی پس ؟….چراچند سال پیش این کارونکردی ؟!…
با صدای لباس شویی بلند شدو راه افتاد سمت آشپزخونه ..
-آران باید برگرده ایران … باید تو جایی زندگی کنه که امنیتش تامین شده باشه ..
-چرا فک میکنی اونجا امنیت نداره ؟!…
اتو و پیراهنم توی دستش از آشپز خونه اومد بیرون و تخـ ـت اتورو باز کرد …. نیم رخش سمت من بودو حواسش به پیراهنی که داشت صاف میکرد روی تخـ ـته ..همونجوریکه حواسش به اتو کشیدن پیراهنم بود دهن باز کرد …
-شده گاهی حس کنی دیگه داری به آخر خط نزدیک میشی … آخرآخرش … اینروزا حس میکنم دیگه آخرای بازی که چند ساله شروعش کردم …
نمیخوام بعد خارج کردنم از گود برای آرانم اتفاقی بی افته …
ایران تنها جاییکه آران و میتونم مخفیش کنم … از آیهان … از آدماش و آدمایی که مربوطن به من و به واسطه من مربوطن به آران …
چرخید سمتم …
-اینبار میخوام دورشون بزنم … جوری که تا یه مدت فقط دور خودشون بچرخن …
عمیق نگاش کردم …حرفاش بوی زرنگی میداد…تو دلم اعتراف کردم آینازپیچیده ترین زنیکه تا به حال توی زندیگم دیدم …
پیراهنمو انداخت روی کاناپه و خودشو پرت کرد روی جای سابقش …
-خب قبوله؟!…
-چی به من میرسه واضح بگو ..
شونه ای بالا انداخت …
-کم چیزی نیست معامله با شیخای عرب و تاجرای ترک … حق انحصاری معاملاتشون ماله تو …
-و در عوض؟!…
-سه روز دیگه جابجایی جنسا و دختراس تا اونروز آران و پرستارشو بیار ایران و ببر به جاییکه من بهت میگم …
-باشه …
لبخندی زد….
-خب پس معامله انجام شد …شام وکه میمونی ؟!… تا فردا مهمون منی
اخمی برای دردم کردم لااقل از این آلاخون والا خونی بیرون میومدم
-اوکی قبوله

 

1 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx