رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۲۰۱تا۲۲۰

فهرست مطالب

تاتباهی داستان آنلاین پریناربشیری سرگذشت واقعی

رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۲۰۱تا۲۲۰

رمان:تاتباهی

نویسنده:پرینازبشیری

 

#تاتباهی
#قسمت۲۰۱

انیم …
بچه ها بی اینکه منتظر ما باشن دویدن سمتش … مهسیما برگشت طرف ما
-من میرم پیش بچه ها …
مهیارسری به نشونه تائید تکون دادو مهسیما راه افتاد پشت سرشون …
همراه مهیار روی نیمکتی که به اونام دید کامل داشت نشستیم … نگامون به بچه ها بود
-سخت نیست ؟!
سرش چرخید سمتم
-چی سخت نیست ؟!…
نفس عمیقی کشیدم
-همین دیگه … بزرگ کردن دوتا بچه … بی مادر … بی هیچ تجربه ای … بی هیچ کمک دستی … وقتی گفتی میخوای چیکار کنی گفتم داری بلوف میزنی …
خندید و نگاشو برگردوند روی بچه ها
-چرا بهم نمیاد بابا باشم ؟!..
نیم نگاهی بهش کردم و دستامو گذاشتم دو طرف نیمکت
-والا تو همین الانشم فقط بهت میاد با دله دزدا و قاچاقچیا و قمه کشا در بیفتی … چیزیت به یه استاد دانشگاه و یه بابای نمونه نمیخوره … حداقل من نمیتونم تو این شخصیت تصورت کنم …
بلند زد زیر خنده .. نگاش کردم
-نگفتی سخت نیست ؟!…
ابرویی بالا انداخت
-تا از نظر تو سخت چی باشه ؟!…
-بزرگ کردن دوتا بچه … مسئولیتی که گردنته … همه اینا یه جا … درسشون … مریضیشون … لباسشون … غذاشون … همه و همه یه دنیا مکافاته …
باعلاقه خیره شد به بچه ها که سریع وسیله های بازی رو جا به جا میکردن و مهسیمایی که پشت سرشون اینور و اونور میدوید …
-چرا سخته … سخته ولی شیرینیش میچربه به این سختیا … میدونی آران خیلی کمکم میکنه … حواسش هست به دریا … به اینکه چی میپوشه چی میخوره درسش چطوره … گاهی حس میکنم بیشتر از من حواسش به دریاست … وقتاییکه مریضن اولا نمیدونستم چیکار کنم … یکیشونو مینداختم رو کولم واونیکی دست تو دستم از این بیمارستان به اون بیمارستان …. گاهی مامان گاهی مهسیما کمکم میکردن ولی وقتایی که ساعت سه نصفه شب یکیشون تب میکرد دنیا خراب میشد رو سرم …
خندید
حالا دیگه یاد گرفتم … یه پا حرفه ای شدم برا خودم … دیگه میدونم … چی بخرم … چی بپزم … چی بپوشونم … چه طوری مواظبشون باشم …
تنها چیزی که همیشه نگرانشم مشکل آرانه … قلبش هر چند وقت یبار درداش شروع میشه …
اخمام رفت توهم
-چرا اقدام نمیکنین برا عملش … تو لیست پیوند که هست …
-هست ولی خیلی مونده تا نوبتش بشه از طرفیم دکتر میگه تا به سن قانونی نرسه ریسک عملش بالاست … بهتره تا هیجده سالگیش نهایت تا پونزده صبر کنن …
نگاه آران کردم که داشت کمـ ـربند محافظ دریا رو محکم میکرد
-از دکترش بخواه تا پروندشو منتقل کنه تهران … اینجا پروندشو کار بنداز اینجا دکترای خیلی خوبی داره …
نفس عمیقی کشید و حرفی نزد … خیره شدم به نیم رخ مردی که شبیه پدرا بود … پدر نشده داشت پدری میکرد ….
شاید بلد نبود ولی با همه ناشی گریاش داشت پدری میکرد برای کسایی که هم خون دشمناش بودن …
بعد از اینکه بچه ها حسابی سیر شدن از بازی رفتیم برای شام … همه چی خوب بود الا سکوت مهسیما …
شام و که خوردیم برای بچه ها بستنی خردیم و عزم برگشتن کردیم … ماشین و روندم سمت اداره … همینکه جلوی اداره ایستادم مهیار با تعجب نگام کرد … لبخندی بهش زدم و سویچ ماشین و گرفتم سمتش …
-خب من امشب اینجا شیفتم …این خدمت شما …
آران با تعجب گفت
-اِ …عمو نمیای خونه …
-نه عمو جون …
رو کردم سمت مهیار
-گم که نمیشی ؟!
ابرو گره کرد
-گفتم بچه شهرستانم ولی دانشکده افسری تهران درس خوندما …
خندیدم …
-خب پس …این خدمت شما … توی کمد دیواری اتاق مهمونم پتو و ملافه و بالش و چه میدونم هر چی که لازم دارین هست … کلا هر چی لازم داشتی تعارف نکینین خونه رو زیرو رو کنین تا پیداش کنین …فک کنین آلونک خودتونه … دوتا اتاقای مهمونم هست ولی باز هرکدوم خواستین اتاق منم هست من کلا از اونجا فقط واسه لباس عوض کردن استفاده میکنم خیالتون راحت باشه … و … و دیگه اینکه …
کمی چشم گردوندم
-ودیگه اینکه هیچی … شب بخیر همگی …
خم شدم و از بین صندلیا صورت آران و دریا و بـ ـوسیدم و تو همون حالت به مهسیمایی که خیره بود بهم لبخندی زدم
-شب شمام بخیر خانوم برج زهرمار …
اینو گفتم چشمکی بهش زدم … از ماشین پیاده شدم و مهیارم پشت بند من پیاده شد … نگاهی به ساختمون کلانتری انداخت …
-اینجاست؟!
دستی زدم رو شونش …
-آره جناب اینجاست … زیاد نگاش نکن هوایی میشی اینجا صاحاب داره …
خنده بی صدایی کرد …
-کلیدای خونه کنار سویچ ماشینه … فقط قبلش در صندوق و بزن من لباسامو بردارم بعد رفع رحمت کن …
در صندوق و زد و من لباس فرمم و برداشتم … سوار ماشین شد و برام چراغ زد … دستی براشون تکون دادم و اونم با تک بوقی راه افتاد …
آران و دریا از شیشه عقب نگام کردن و دستشو نو به معنی خدافظی برام تکون دادن و منم جوابشونو همونجوری دادم …
امشب شب خوبی بود …همینکه بعد مدتهابازم خنده

 

#تاتباهی #قسمت۲۰۲
های واقعی و کنارشون تجربه کردم برام دنیا دنیا ارزش داشت …
رفتم تو اتاقم …
لباس فرمم و آویزون رخت آویز کنار در کردم و اورکتمم در آوردم و آویزون کردم روش … ساعت نزدیکای دوازده شب بود …
کمـ ـربندمو شل کردم وکفشامو در آوردم … خودمو انداختم روی مبل و پاهامو انداختم روی هم …
یه دستمو گذاشتم روی شکممو یه دستمم گذاشتم روی پیـ ـشونیم و خیره شدم به سقف …
فکرم رفت سمت مهسیما …. مهیار گفت که چرا از امیرحسین جدا شد … وقتی به مشکلش فکر میکردم حس میکردم قلـ ـبم فشرده میشه …
نه از سر دلسوزی و ترحم …. دلم میسوخت برای مهسیمایی که چرخ گردون اصلابراش خوب نمیچرخید … دلم میخواست از خدا بپرسم چرا این دختری که آزارش جز خودش ب هیشکی نمیرسه
به قول بهروز وثوقی هی میگن حکمت خدا حکمت خدا … یه روز آدرس این حکمت و بدن بریم در خونش در بزنیم بگیم دِ آخه نوکرم ول کن این یقه مارو دست از سر کچل ما بردار …. الانم روزگار مهسیما شده بود روزگار اون …
انگار این حکمته بد جوری خرشو چسبیده بودو ول نمیکرد …
فک کردم به مهسیمایی که طعم مادر شدن و هیچ وقت نمی چشه … دلم برای مهسیما نسوخت برای اون بچه ای سوخت که نمیتونه مادری مثله مهسیما داشته باشه …. اون مامان خوبی میشد …
دلم برای امیر حسینی میسوزه که هنوز داغ و حالیش نیست چی و در ازای چی از دست داده …
آدما گاهی برای رسیدن به آینده بهتر اونقد داشته هاشونو پس میزنن که نمیدونن الانشون بهترین حالشونه …
پدر شدن فقط حس به وجود آوردن یه بچه و جاری شدن خونت تو رگاش نیست … پدر شدن یه تئوری فرضی که فقط باوجود یه انسانی که مهم نیست از گوشت و پوست و خون خودت باش باید اثباتش کرد …
این خون و رگ و ریشه نیست که به انسان هویت میده این آدمان که به رگ و ریششون هویت میدن …
پدر شدن مهم نیست اینکه بلد باشی پدری کنی برای بچت و آدم نباشی فقط یه انسال باشی مهمه … امیر حسین فقط به اینکه یه آدمه و میخواد یکی دیگه از جنس و خون خودشو به وجود بیاره فک میکنه نه به اینکه انسانیت خرج یه آدم بکنه …
مهسیما حیف بود برای همچین آدمی …. خیلی حیف بود …
فکرم رفت سمت ترنم و بچه ای که قرار بود ماله من باشه و من از پدرانه خرج کردن واسه بچم فقط اسمشومیخواستم یدک بکشم و این پدری چقدر فرق داشت با پدرانه های مهیار ….
منی که یه موجود از تن خودم داشت رشد میکرد کم بودم از مهیاری که داشت پدرانه خرج بچه های دشمنش میکرد …
مهسیما باید میفهمید میشه حس مادر بون و تو وجود یکی دیگم پیدا کرد …یه روزی بالاخره باید کنار میومد با خودش و حس مادرانه ای که شاید یه روزی یه جایی خرج یه بچه میشد که از خون خودش نبود … از وجود خودش نبود ولی یه آدم بود … پاکتر وبی گناهتر از هر آدم دیگه ای

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۱۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۰۳

دستم داشت میسوخت و این اسانسور انگار مشکل داشت که انقد کند میرفت بالا .. نگاهی تو آینه آسانسور به خودم کردم ….
دوتا نون سنگک تو دستم بود … و یه ظرف کله پاچه تو دست دیگم و ظرف حلیم جلوی پام…واقعا آخه منو چه به این کارا … خود من هر روز به هرروز صبح زود میرفتم اداره که لااقل از گشنگی نمیرم اونوقت صبح کله سحر رفتم کله پزی …
بالاخره در آسانسور باز شد … سریع ظرف کله پاچه رو گذاشتم دم در واحدمو و قبل بسته شدن در آسانسور ظرف حلیمم برداشتم …
دستم و گذاشتم روی زنگ … دستم داشت میسوخت …. تند زنگ و فشار دادم …
-کیه … چه خبرته …
همینکه مهسیما درو باز کرد سریع حلیم و گذاشتم توی دستش که رو هوا بود …
-بگیر اینو دستم سوخت …
با تعجب نگام میکرد … اومدم تو و درو بستم … دستامو رو هوا تکون دادم …
-اوف … عجب داغ بودنا …
با صدایی که بهت توش موج میزد گفت
-سلام …
تازه یادم افتاد سلام نکردم ….لبخندی به روش زدم …
-علیک سلام به دست وروی نشستت
با اخم گفت
-این چه طرز در زدنه سر صبحی … هنوز صبحم نشده نمیگی مردم خوابن …
نگام رفت سمت لباساشو نگاه خودشم پشت بند من خیره شد به لباساش …
خندم گرفت …. یه پیراهن فوق العاده گشاد آستین کوتاهه سفید پوشیده بود با یه شلوارورزشی گشاد تر
لبـ ـامو بهم فشار دادم که خندمو بخورم … طلبکار نگام کرد
-چیه مشکلی دارم ؟!
سری به نشانه نه تکون دادم
-نه اصلا خیلیم خوب …
سریع ظرف کله پاچه رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه …. اگه این همیشه از این لباسا میپوشه کاملا به امیر حسین حق میدادم طلاقش داده باشه …. راحت سه تای مثله خودش میتونستن با اسودگی خیال ول بخورن تو اون لباس …
سعی میکردم خندمو کنترل کنم ولی گاهی ناخداگاه شونه هام میلرزید
-چیه خب مگه آدم موقع خواب نباید لباس راحت بپوشه ؟ کجای این خنده داره سر صبحی هر هر و کر کرت به راهه …
چرخیدم سمتشو دستامو به علامت تسلیم بردم بالا …
-بابا منکه حرفی نزدم چرا میزنی…تازه گفتم خیلیم خوبه …
با همون اخم راه افتاد سمت اتاقی که فک کنم شبم اونجا خـ ـوابیده بود …

سعی کردم تن صدام پایین باشه
–مهیار هنوز بیدار نشده ؟!..
رفت تو اتاق
-میبینی که …
درو بست …نفسمو با صدا دادم بیرون … این رفتارش کلافم نمیکرد …. سرد نبود … بی تفاوتی طی نمیکرد ولی همین که اون مهسیمای سابق نبود حسابی رو مخم بود …
-سلام کی اومدی؟!
نگام چرخید سمت مهیار ک یه زیر پوش تنگ پوشیده بود و از موهای بهم ریختش معلوم بود همین الان از خواب بیدار شده ..
-سلام صبح بخیر … تازه رسیدم …
نون سنگکارو بالا گرفتم …
-صبحونه گرفتم …
لبخند بی جونی زد
-دستت طلا …
رفت سمت دستشویی … شروع کردم به چیدن میز صبحونه … داشتم چای سازو روشن میکردم که دیدم مهسیما داره استکانارو توی سینی میذاره … لبخندی بهش زدم …
یه شلوار راحتی با یه پیراهن مدل پیراهن مردونه که کمی پایین تر از کمـ ـرش بودو دستاشو تا آرنج تازده بودو جمع کرده بود …
چای سازو زدم و در یخچال و باز کردم … اب میوه رو برداشتم بزارم روی میز که صداش در اومد …
-اونو برا چی میزاری ….
در یخچال و بستم …
-خب آبمیوه روبرای چی میزارن سر میز … برای اینکه بخورن دیگه …
سینی رو گذاشت روی میز…
-این سوسول بازیا مختص شماهاست ما از این قرتی بازیا نداریم سر صبحی آبمیوه با کله پاچه تناول کنیم …
خندیدم
-پس شما ها چی تناول میکنین …
داشت یکی یکی کاسه و بشقابارو میچید و نگاش به اونا بود …
-والا تا موقعی که مدرسه میرفتیم که سر صبحی یه تیکه نون لاش ازاین پنیر پاستوریزه ها که طعم آب میدن گاهیم یکم نمک قاطیشونه از اونا میمالیدن به نون ومیدادن سق بزنیم بعدم که مدرسمون تموم شد خودمون صبح به صبح عین کزت باید پا میشدیم برا خودمون صبحونه آماده میکردیم ولی چون حسش نبود بازم همون نون و پنیرمونو سق میزدیم …
-البته گاهیم که پنیرمون تموم میشد نون خالی با چایی میخوردیم تا نهارمون آماده شه …
نگام چرخید سمت مهیار که حوله روی دوش اومد تو آشپز خونه …
با خنده گفتم
-پس اینو از اول میگفتین انقد تو خرج نیافتم دو ساعت تو صف هر کدوم وایستادم …
یه قالب پنیر با دوتا نون لواشم افاقه میکرد دیگه …
مهیار یه تیکه از نون سنگک و گذاشت دهنشو شروع کرد به ریختن آبلیمو توی کاسش
-نه داداش تو رسم مهمون نوازی و به جا آوردی حالا بزار یه روزم به این شیکم ما خوش بگذره قرآن خدا که غلط نمیشه …
با خنده و شوخیای من و مهیار صبحونه رو خوردیم … چون اول صبح بود بچه ها رو بیدار نکردیم …
صبحونمون که تموم شدرو کردم سمت مهیار …
-آماده شو بریم برای ثبت نام بچه ها و معرفیت به دانشگاه
-تو کار داری برو من خودم میرم ..
شونه ای بالا انداختم …
-نه چه کاری تا ظهر بیکارم

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۱۱]
#تاتباهی #قسمت۲۰۴
باشه ای گفت و بلند شد که بره لباساشو عوض کنه …
نگام به مهسیمایی بود که توی اشپز خونه داشت ظرفارو جمع و جور میکرد …
دیشب کلی فک کرده بودم باید این دخترو سر عقل می آوردم … لااقل اون مدرک روانشناسی که قاب کردم سر تاقچه به یه دردی بخوره …
بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه … دستامو روی اپن گره کردم تو هم … نیم نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت و مشغول کار خودش شد …
-میگم مهسی تو هنوز مطربیتو ادامه میدی ؟!…
اخم کرد
-مطربی؟!..
یدونه سیب از توی ظرف میوه ای که رو اپن بود برداشتم
-آره دیگه … موسیقی…
-آها… آره تموم کردم …
-خب جاییم کار میکنی ؟!
چپکی نگام کرد
-چه کار کردنی !…موسیقی به نظرت خیلی بازار کار عالی داره اونم تو تبریز؟!!!
گازی از سیب تو دستم زدم ..
-پس این همه خرج کردی واسه چی؟
چندتا دستمال کاغذی از جعبش که کنارم بود کشید بیرون …
-چه میدونم … کنکور دادم اونو قبول شدم ….حوصله پشت موندن نداشتم رفتم …
-چه کاریه خب …یه چیز درست درمون نمیتونستی قبول بشی!…
شروع کرد به تمیز کردن میز
-رشته تخصصی تجربی و کنکور دادم ولی چون رتبم اونقد داغون شد که قطع امید کردن ازم دیگه هیج جا نگفتیم کنکور تجربیم دادم ….کلا منکر این شدیم که اصلا من تجربی خوندم …
لبخند کمـ ـرنگی نشست روی لبش …
باز شانس آوردم همون سال کنکور هنرم شرکت کردم رتبم شد پنج هزار …دیگه برا اینکه نگن طرف مخش تو آفساایده همین موسیقی و رفتم …
لبخندی زدم
-خب چرا یبار دیگه شانستو امتحان نمیکنی ؟!
دستاش ایستادو با تعجب نگام کرد
-شانسمو؟!…
رفتم تو اشپزخونه و آشغال سیبمو انداختم تو سطل آشغال …شیر آب و باز کردم و دستمو شستم …
-آره … چرا یه سال دیگه برا کنکور تجربی نمیخونی .. توکه کار خاصی نداری لااقل یبار دیگه شانستو امتحان کن …
پوزخندی زدو دستمالارو پرت کرد تو سطل آشغال
-که چی بشه ؟!…نکنه توام عین بقیه انتظار داری من دکتر شم …
تکیه زدم به کابینتو نگام خیره بود روش …
-نه بابا دکتر چیه … تو دکتر بشی کلا مملکت به فنا میره … این چرت و پرتا چیه تو اصلا گروه خونیت به این حرفا نمیخوره
چپ چپ نگام کرد که خندم گرفت …تکیمو از کابینتا برداشتم ..
-حالا دکترم نه … کم کمش میتونی این امید واری و به خودت بدی که اونقدرام خنگ نیستی و رمز کارت شارژ شده رمز عابر بانکت …
حس کردم لبخند کمـ ـرنگی نشست رو لبش….
-قبول؟
چرخید سمتم
-دیگه نه دل و دماغشو دارم نه کششو بشینم یبار دیگه اون کتابای مزخرف و بخونم ….
اون زمان که حالا دل و دماغیم داشتم درصدای تخصصیام منفی شد الان که دیگه هیچی …
مصمم گفتم
-تخصصیات پای من … اصلا بخوای کلاسم ثبت نامت میکنم …
تا اومد دهن باز کنه صدای مهیار قبل اون بلندشد …
-چه کلاسی ؟…
هردو چرخیدیم سمتش … داشت سوالی نگام میکرد … مهسیمابا پوزخند گفت
-هیچی … فک کنم کله پاچه زیاد خورده اونم که سنگین … داره هزیون میگه …
نگاش کردم …
-چه هزیونی … همینکه گفتم …تو که پزشکی نمیخوای چند تا مبحث و از هر درس بلد باشی کافیه برات ..
مهیار کلافه گفت
-میشه بگین چی به چیه ؟!
رو به مهیار کردم
-من میگم مهسیما که بیکاره بشینه برای کنکور سال بعد بخونه …
مهسیمابا تمسخر دستاشو تو هم قلاب کرد
-نگفتم داره هزیون میگه
تا اومد از آشپزخونه بره بیرون مهیار گفت
-اتفاقا بدم نمیگه … به نظرم خیلیم پیشنهاد باحالیه …
عصبی نگامون کرد …
-میفهین چی میگین … ملت دو سه سال میخونن آمادگی کنکور دادن ندارن بعد من شیش ماه مونده به کنکورهـ ـوس کنکور دادن زده به سرم ؟
راه افتادم سمت بیرون اشپز خونه …
-تو کاریت نباشه بسپارش به من و مهیار … مهیار بیا بریم …
-من میگم وقت نیست …
مهیار با جدیت گفت
-اتفاقا بیشتر وقتو تو داری از بهمن ماه به اونور کمتر کسی دیگه باز میخونه و اکثر سیاهی لشکرا از بهمن به اونور کنار میرن … شیش ماه وقت داری خودتو بالا بکشی …
منتظر غر غراش نشدیم و هر دو همزمان راه افتادیم سمت در خونه …
از پارکینگ که زدیم بیرون چرخید طرفم
-چه فکری تو سرته ؟!
نیم نگاهی بهش انداختم
-ببین مهسیما الان تو دوره ای که هیچ مشغله فکری نداره و فکرش همش پی مشکلشه … باید یه جوری سرگرم بشه …
-فک میکنی با درس مشغول شه؟
-در حال حاضر درس براش بهترین چیزه …
-فک نکنم نتیجه بده …
-لااقل از دست رو دست گذاشتن بهتره … عمومیاش پای تو اختصاصیاش پای من …
-وقت میکنی ؟!…
دنده رو جابه جا کردم …
-اگه فقط درصداش بهم نزدیک باشنم کفایت میکنه … چند تا مبحث خاص و باهاش کار میکنم خیالت راحت …
دیگه چیزی نگفت … اول رفتیم سمت مدرسه غیر انتقاعی که اونجا بودو آران و ثبت نام کردیم و بعدم دریا رو … راه افتادم برم سمت دانشگاه آزاد

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۱۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۰۵
مهیار نگاهی به اطراف کرد …
-فرزام کنار یه ایستگاه مترو نگهدار … با مترو برم راحتتر میرسم که …
خودمم دیدم بهترین راه همینه … جلوی اولین ایستگاه مترو نگهداشتم …
پیاده شد…
-برو به کارت برس خیالت از طرف من راحت …
دستی براش تو هوا تکون دادم …
-باشه پس … کاری داشتی زنگ بزن …
سری تکون دادو رفت سمت ایستگاه … اومدم برم سمت اداره که مسیرو تغیر دادم …
روندم سمت انقلاب … نباید کار امروزو واسه فردا مینداختم …
نیم ساعتی طول کشید بااین ترافیک مزخرف تا برسم …
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم …
رفتم سمت کتابفروشی … ایستادم جلو پیشخوان و ازش خواستم هر چی کتاب داره از انتشارات مختلف بیاره …
یکی یکی نگاشون کردم … بعد بیست دیقه رو کردم سمت فروشنده که دختر جوونی بود …
با جدیت گفتم
-برای درسای عمومی گاج خاکستری میبرم …
یه کاغذ و خودکارم از روی میز برداشتم و شروع کردم به نوشتن …
-برای اختصاصیام اینا رو بدین …
دختره نگاهی به برگه کرد… یه تای ابروشو داد بالا …
-شما استاد کنکوری چیزی هستین …
جدی خیره شدم بهش …
-نخیر ..
لبخندی زد
-جالبه خیلی کتابارو اصولی و درست انتخاب کردین …فک کردم چند سالی باید تو این کار باشین …
-آخرین اصلاحیات کتابا ماله چند ساله پیشه؟
-اطلاع دقیقی ندارم والا تو اینترنت هست
-باشه مرسی
دیگه حرفی نزدم و کتابارو برام آماده کرد … موقع پرداخت هزینه پوزخندی نشست روی لـ ـبم …
مزخرفترین حرف دنیا این بود که میگفتن بی هیچ هزینه ای میشه دانشگاه قبول شد … اینکه میگفتن منبع سوالات فقط کتاب درسیه منظور این بود که سوالای زیست و از کتاب فیزیک طرح نمیکردن …
کتابارو گذاشتم روی صندلی عقب ونشستم توی ماشین گوشیمو برداشتم …
دلم برای دیدنش یه ذره شده بود … بعد سه تا بوق صداش تو گوشم پیچید …
-الو
لبخندی زدم
-سلام عمر من …
انگار صداش انرژی گرفت
-فرزام مادر تویی ؟!…الهی فدات شم من …نمیگی دلم میپوسه اینجا …تند تند زنگ بزن لااقل منه پیرزن دلم خوشه به زنگ زدنای گاه و بی گاه ….
با لبخند گوش میدادم به غر غرای مادرونش … همه زندگی یه پسر مادرش بود …مادری که حتی غر غر کردنای ناتمومشم برام شیرین ترین قوربون صدقه دنیاس ..
-مادر من مهلت میدی منم حرف بزنم یا نه ؟
لحنش دلخور شد
-حرف بزن من چیکار به کار تو دارم … یبارکی بگو حق گله کردنم ندارم …
خندیدم
-ای الهی من قوربونت بشم … گله گیات به سرم ایشالا عروسی پسرم …
ذوق کرد
-آخ گفتی مادر … کی میشه من نومـ..
نذاشتم ادامه بده …
-مادر جون وضعیت قلبت چطوره میزونه ؟
آهی از سر درد کشید …
-خوبه مادر … تو خوب باشی من هیچ دردی ندارم … چی شد یاد مادرت افتادی
اخم کردم
-مامان بی معرفتی نکن دیگه … منکه دوروز پیش باهات حرف زدم …
غم صداش غمگینم کرد
-واسه یه مادر دوروز میدونی قد یه عمره ؟
شرمندم کرد حسابی …
-ببخشید قوربونت برم …
-خبه خبه …لوس نکن خودتو بگو باز چیکار داری یاد من افتادی …
خندیدم … راسته که مادر نگفته حرفتو رو هوا میزنه …
-مادر جون من بعد کنکورم یه سری جزوه و اینا داشتم یادته دادی به هستی دختر خاله مهری
-خب آره …
-اونم بعد کنکورش جزوه ها رو پس داد یه سری جزوم داشت که یادمه روی همون جزوه ها بهم پس داد ….چیکارشون کردی اونا رو؟
-همینجاست تو خونه انداختمشون تو یه کارتن گذاشتمشون تو انباری …
لبخند اومد رو لبـ ـام …
-ایول … من بیام میتونی اونارو بهم بدی ؟
کمی مکث کردو یهو گفت
-آره … آره مادر پاشو بیا بدم … کی میای ؟!…
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ….
-من یه نیم ساعت دیگه اونجام …
-باشه قوربونت برم بیا منتظرم …
ماشین و روش کردم و راه افتادم سمت خونه بابا که تو نیاوران بود …
همینکه رسیدم دم در خونه نگهداشتم گوشیمو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم …انگار منتظر بود
-بیا بالامادر …
اخمام رفت توهم
-مادر اگه میشه بیارید دم در من عجله دارم یکم…
-مادر من که با این پام تا برم انباری و بیارمش صبح شده … قلـ ـبمم که میدونی وضعیتشو مادر تو جای خفه میگیره … خودت بیا تو بردار الان درو باز میکنم …
تا اومدم حرفی بزنم گوشی و قطع کرد … پوفی کردم … باید از اولم حدس میزدم …
نگاهی به در نیمه باز کردم …از دوسال پیش حتی بعد مرگ ترنمم که همه چی معلوم شد دیگه پا تو این خونه نذاشتم …
گاهی میومدم و مادرو میدیدم و از دورم بابا رو میدیدم ولی خب افتاده بودم رو دنده لجم و نمیخواستم پا بزارم تو خونه بابا…
ناچار از ماشین پیاده شدم … تا اینجا اومده بودم … نمیخواستم دل مادر جونم بشکنم …
رفتم سمت درو سرک کشیدم تو خونه … خونه ای که خونه ی بچه گیام بود …
نفس عمیقی کشیدم هیچ تغیری نکرده بود …

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۱۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۰۶
از راه وسط بین درختا که پر بود از سنگ ریزه گذشتم … مـ ـستقیم رفتم سمت انباری …
مثله همیش چراغش اتصالی داشت … یبار نشد من بیام اینجا و این چراغه درست کار کنه
نگامو بین کارتن هایی که کنار هم و توی قفسه و روش بودن چرخوندم … حالا کدومش بود الله و اعلم …
رفتم جلو …کمی جا به جاشون کردم …..گردو خاک از روشون بلند شد …
در انباری باز بودو نور بیرون کمی داخل و روشن کرده بود میشد دید کارتنارو …
چشمم خورد به کاغذی که روی هر کارتن چسبیده بود ..
با خط کج و کوله ای روی کاغذ نوشته بودن”وسایل آشپز خونه خونه باغ”
لبخندی زدم به خط مادرجون … روی همه کارتنا کاغذ زده بود که راحت پیداشون کنیم …
یکم جابه جا کردم کارتنا رو که چشمم خورد به نوشته رویکی از کاغذا”کتابای فرزامم”
لـ ـبم پر شد از خنده با دیدن اون میم مالکیتی که پشت بند اسمم آورده بود …
کارتن و از بین بقیه کارتنا بیرون کشیدم که گردو خاک بلند شد … برش داشتم ببرمش بیرون .. حسابی به سرفه افتاده بودم …
-فرزام مادر پیداش کردی …
از در زدم بیرون و کارتن و انداختم رو زمین … جلوی در انباری ایستاده بود …
با دیدن سرو وضعم اخم کرد
-ببین چی کار کرد با خودش …
حین سرفه هام لبخندی زدم و روی موها و اور کتمو تکوندم …
مهلتش ندادم و سفت تو بغـ ـلم گرفتمشو چلوندمش … عمر من این زنه تپل مپل بود که وجودم بند وجودش بود …
-سلام قوربونت بشم …
با دستش سرمو خم کردو گونمو بـ ـوسید
-الهی پیش مرگت شم …. چشمم به در خشک شده بود تا دوباره از این در بیای تو … انگار این دنیارو دودستی دادن بهم …
خنده ای روش کردم و رو زانو خم شدم در کارتنو باز کردم
-بیا بریم بالا یه چایی بخور … از همون شکلاتای تلخی که دوست داری برات رفتم تا بیای خریدم …
نگاش نکردم تا دروغمم و از چشمام نخونه …
-نه مادر الهی فدات شم عجله دارم ..
نگاهی به جزوه ها کردم و لبخند کجی زدم …
میدونستم با وجود همه اصلاحیه ها اکثر مباحث همونایینکه من و سه سال پیش هستی کنکورشو دادیمه …
در جعبه رو بستمو صاف ایستادم روبه روش … رنگ دلخوری گرفته بود نگاهش …
-مادر دست بردار از این کینه ی شتریت … نه بابات دست برداره نه خودت … من و دغ میدید چرا ؟
دستامو حـ ـلقه کردم دور شونش و بـ ـوسه ای روی موهای رنگ شدش زدم …
-مادر میام الان وقتش نیست …ایشالا یه روز میام الان وقت تنگه …باید سریع برم
-پس لااقل وایستا بیارم اینجا بخور
خم شدم و کارتن و برداشتم و بـ ـوسه ای به گونش زدم
-ایشالا یه وقت دیگه.. برم دیرم شد …
منتظر نشدم اصرار کنه سریع راه افتادم سمت در … با غر غرای زیر لب دنبالم می اومد …
-لااقل تند تند سر بزن بهم
-ای به روی چشم ..
-انقدم خودتو لوس نکن
-اونم به چشم …
دم در نگهم داشت و با عشق نگام کرد
-مواظب خودتم باش
لبخند زدم
-میدونی که هستم
-بیشتر باش …تو زندگیم همین تویی و یه امید زندگی …
-اگه من امید زندگیم تو خود زندگی …
خدافظی کردم و کارتن و گذاشتم کنار بقیه کتابا … سوار ماشین شدم و با تک بوقی از کوچه اومدم بیرون …
رفتم سمت اداره …. امروز بایدهمه کارای عقب موندمو راس و ریس میکردم …
***
مهسیما
نگاهی به قابلمه انداختم و درشو گذاشتم … قاشق و گذاشتم توی بشقاب و از آشپز خونه زدم بیرون …
آران و دریا داشتن tvنگاه میکردن….نگام به در اتاق فرزام افتاد … دلم میخواست برم فضولی ولی حال حوصله فضولی کردن نداشتم ..

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۱۷]
#تاتباهی
#قسمت۲۰۷

رفتم توی اتاقی که خودم دیشب توش خـ ـوابیده بودم … لب تاپمو در آوردم و بازش کردم ….
عکس بک گراندو که دیدم حالم بد شد .. یه عکس از خودمو امیر حسین توی سفر شمالی که عید امسال باهم داشتیم بود…
بی معتلی شروع کردم به ریست کردن لب تاپ … هر چی که مر بوط به اونو و دونفره های با اون بودو یکی یکی پاک کردم … عکسای مادرشو که میدیدم حالم از هرچی مادر شوهره بهم میخورد …
انقد غرق بودم توی لب تاپ که متوجه اطرافم نبودم …
به خودم که اومدم چشمم خورد به ساعت گوشه بگ گراند … هشت شب بود …
سریع بلند شدم … یاد غذای روی گازافتادم … هی بلندی کشیدمو دویدم سمت آشپزخونه …
آران و دریا جفتشون خوابشون برده بود .. بوی خاصی حس نکرده بودم چون هود روشن بوده … سریع قابلمه رو برداشتم و پرت کردم تو سینگ و آب و باز کردم روش …
همراه با جلز و ولز قابلمه بوشم بلند شد … ای گندت بزنن مهسیما …
تا اومدم سریع شروع به شستن بکنم کلید توی در چرخید .. از جا پریدم … یا مهیار بود یا فرزام …
-به به …!عجب بوی سوخته سبزی راه انداختین …ماشالا هزار ماشالا بوش تا هفت تا محل اونور ترم داشت می اومد …
چشمامو محکم روی هم فشار دادم … وای گند زدم باز …
با خنده اومد جلوی آشپز خونه … تکیه زد به اپن …
-خسته نباشی خانوم … اصلا بوی این سوخته سبزیت خورد به دماغم خرابم کرد اشتهام دوبل شد …
اخم کردم
-خب کاریه که شد دیگه …
بلند زد زیر خنده …. یه لحظه از لبخندش لبخند اومد رو لـ ـبم … وقتی چشماشو بست و سرش کمی به عقب متمایل شد میشد دید که چقد خندش واقعیه …
خودمم خندیدم … باهمون لبخند نگاهی بهم کرد
-باشه خانوم منکه چیزی نگفتم … بیا اینا رو بیاریم تو که دست تنها نمیتونم …
گره ریزی بین ابروهام افتاد
-چیا رو …
اورکتشو در آورد و انداخت روی اپن …
-بیا میفهمی …
دنبالش رفتم جلوی در که چشمم به دوتابسته بزرگ افتاد
که معلوم بود توش کتابه … یه کارتنم کنار اونا بود …
-اینا چین …
رفت سمت کارتن و برش داشت
-کتاب …
با بهت نگاش کردم
-کتاب؟
رفت سمت سالن
-آره کتاب… اونارو ور دار بیار ببینم …
رفتم وکیسه های نایلونی که توشون پر بود از کتابایی که وزنشون سه تای من بود و برداشتم ….
گذاشتم کنارشو نشستم اونجا …
در کارتن و باز کرد
-این همه کتاب واسه چیه ؟!…
داشت یه سری کاغذ و در می آورد از توشو نگاشون میکرد
-کتاب واسه چیه خب … میخوننش دیگه
-میدونم ولی برا چی؟!…
یه نگاه عجیب بهم انداخت …
-برای اینکه سرانه مطالعه کشورو بالا ببریم … برای کنکورت دیگه …
چشمام گرد شد …
-برا کنکور؟!…. انگار خیلی جدی گرفتیــــا من قصد کنکور دادن ندارم …
کاغذارو گذاشت کنارو نیم نگاهی به بچه ها کردو چرخید طرفم …
-پس شما دقیقا قصد چه کاری و دارین ؟!…
نگاهی به کتابا کردم و با انزجار گفتم
-ترجیح میدم خونه داری کنم تا اینکه یباردیگه اینارو بخونم …
با چشم ابرو به آشپز خونه اشاره کرد
-آره خب حق داری … معلومه چقد خانه دار قابلیم هستی ..
با غیض نگاش کردم …
-خب چیه … اتفاقه دیگه پیش میاد …
خنده مردونه ای کردو همه کاغذا رو ریخت رو زمین ..
-بله شما که راست میگی …
جزوه ها رو زیر و رو کرد …
-از شانست من اونموقع ها بچه درس خونی بودم جزوه ها تکمیله در حد دکترا…. فقط امروز تو اینترنت زدم بعضی مبحثا عوض شده اونا رو باید جدا کنم …
-جدا انتظار داری من اینارو بخونم …
سرشو آورد بالا
-انتظار زیادیه ؟!…
شونه ای بالا انداختم
-زیاد که نه ولی غیرقابل بر آورده کردنه …
جزوه ها رو کنار گذاشت …
-نه نیست … عمومیات با مهیار خودتم جزوه هارو بخون هر محبث فقط تستای کنکورای گذشته رو بزن …
هر درس سی درصد بزنیم عالیه …
جدی و کلافه گفتم
-میشه بگی هدفت چیه از این بازیا ؟!…
نگاه عمیقی بهم کرد …
-خودت چی فکر میکنی …. به نظرت هدفم چیه
-من چه بدونم تو سرتو چی میگذره …. من اونقدر عاقل و بالغ هستم که بدونم چه کاری خوبه وچه کاری بد …. نمیفهمم چرا نیومده برا من تز فرهنگی برداشتی اصرار داری کنکور بدم …
نفس عمیقی کشید …. نگاش سخت و جدی تر از همیشه شد …
-میخوای کم باشی ؟؟؟….میخوای تا آخرعمرت اینجوری باقی بمونی ؟
اخم غلیظی کردم
-مگه من چمه ؟!
با همه جدیتی که ازش سراغ داشتم خیره شد تو چشمام …
-بس کن .. تا کی میخوای یه گوشه بشینی و زانوی غم بغـ ـل بگیری … یه نگا به خودت بکن … میگی چمه؟…یعنی خودت نمیدونی چه مرگته …. دِ اگه چیزی نبود که این همه فکر و خیال برا مهیار و بقیه درست نمیکردی
من هدفی ندارم ولی تو هدفت چیه ؟…
دیگه بچه دار نمیشی خب نشو به درک … اونایی که بچه دار شدن چه خیری از بچشون دیدن که حالا تو برای نداشتنش داری عزو جز میکنی …

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۱۷]
#تاتباهی #قسمت۲۰۸
-خفه شو ..
بلند شد ایستاد رو به روم ..
-نه تو خفه شو … عادت کردی به بچه بازی؟… میگم درست و بشین بخون که کم نباشی که اونقدر زیاد باشی همه به خاطر خودت بخوانت نه یه بچه ای که مهم نیست از خون خودت باشه یا نه ….بچه میخوای باشه … همین فردا میبرمت شیرخوار گاه …
کلی بچه هستن که حسرت یه جو محبت دیدن به دلشون مونده …
مادر اونا مادر نبوده ؟!… احساس نداشته ؟!..داری حسرت چیو میخوری حسی که خیلیا راحت ازش میگذرن ؟…
کسی که تو رو واسه خاطر بچه بخواد میخوام صدسال سیاه نخواد …چرا نمیخوای یکی بشی که همه تورو واسه خودت بخوان نه برا اینکه بشی یه دستگاه جوجه کشی براشون …
کل ارزش یه زن فقط اینکه یه بچه به دنیا بیاره و ترو خشکش کنه؟!…
واسه آدمایی امثال امیر حسین زنش خلاصه شده تو آشپز خونه وتخـ ـت خوابش و دسشویی برا شستن بچش …
میخوای جایگاهت تو زندگیت همینقدر باشه …سهم تو از آدم بودن قد به دنیا آوردن یه بچس ؟…
چرا نمیفهمی داری خودتو واسه چیزی که اصلا مهم نیست از بین میبری … چرا حالیت نیست کل ارزشت توی این زندگی خلاصه نشده تو بودن یا نبودن یه بچه …
حس میکردم دستام داره میلرزه …. دستامو مشت کردم و چشمامو بستم …
-یادته یه زمانی گله میکردی از دختر بودنت … میدونی چیه این بقیه نیستن که شما رو دست کم میگیرن و محدودتون میکنن این خودتونید که خودتونو محدود میکنید …
وقتی خود تو ارزشی برای خود وجودت قائل نیستی من چرا باشم … بقیه چرا باشن ؟…
خودتو میخوای تو سری خور باشی … خود تو میخوای یه عمر نقطه ضعفاتو به رخ بکشن … خود تو داری خودتو کم میبینی پس چرا من و بقیه نبینیم ؟!…
هان ؟….جواب منو بده …
محکم چونمو گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش … نگامو دزدیدم …
-دِ منو نگا کن جوابمو بده …. وقتی خودت خودتو قبول نداری چرا میخوای دیگران قبولت کنن؟…. نگام کن میگمت …
چونمو تند از دستش کشیدم بیرون و با قدمایی بلند رفتم سمت اتاق نگام افتاد به آران و دریا که از دعوای ماها ترسیده بودن ولی اون لحظه اونام مهم نبودن …
نشستم روی زمین ….حرفاش سنگین بود هضمشون برام…. سرم داشت میترکید … اونم نمیفهمید … اونم شده یکی مثله بقیه … نمیفهمه فرق داره بچه چند روزه ای که از وجود خودته بغـ ـل کردنش با بغـ ـل کردن یه بچه از خون یکی دیگه…
نمیفهمه …مادر بودن و عشق دادن به وجود کسی که از وجودته یعنی چی … نمیفهمه

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۱۹]
#تاتباهی
#قسمت۲۰۹

فرزام
کلافه خیره بودم به بشقاب غذام … میدونستم حرفام خیلی کوبنده بودن ولی لازم بود این حرفا رو بشنوه ….
با اومدن مهیار تو آشپز خونه سرمو بالا گرفتم … نگاه منتظرمو که دیدسرشو تکون داد …
-گفت گشنش نیست …..
نتونستم بی تفات باشم … همینکه پشت میز نشست از جام بلند شدم و رفتم سمت کابینت …یه بشقاب برداشتم برگشتم سر میز …کمی از برنجی که سالم مونده بودو ریختم تو بشقاب و از قرمه سبزی که ازبیرون سفارش داده بودم ریختم روش …
مهیار داشت نگام میکرد ولی بچه ها مشغول بودن … یه لیوان دوغ ریختم و برش داشتم
-نمیخوره بیخیال شو …
توجهی به حرفش نکردم
-شما مشغول شید الان میام …
بی اینکه در بزنم در اتاقشو باز کردم روی تخـ ـت دراز کشیده بودو هندسفری تو گوشش بود ولی انگار صداش کم بود چون به محض باز شدن در نگاهش چرخید سمت در …
با اخم بلند شدو نشست رو تخـ ـت هندسفری رو از گوشش در آورد
نگاهی به بشقاب تو دستم و لیوانه انداخت
-گفتم که نمیخورم گشنم نیست …
بشقاب و گذاشتم روی عسلی تخـ ـت یکنفره ای که تو اتاق بود …
-بخورش …
اخماش بیشتر رفت توهم
-منکه گفتم…
نذاشتم حرفش تموم شه …
-بله شما گفتی منم شنیدم …نمیخوای ریخت منو ببینی باشه خیالی نیست ولی غذاتو بخور بهونه الکیم نیار …
-بهونه نمیارم گشنم نیست ….اشتها ندارم …
-بخور اشتهاتم میاد سر جاش ….
با پرویی گفت
-خب بفرما بیرون میخورم …
یه تای ابرومو دادم بالا …
-بخور میرم
یه لحظه حس کردم برق شیطنت از نگاهش زد بیرون …
-وقتی هستی که نمیتونم بخورم اشتهام و کور میکنی …
هم حرص و هم خندم گرفت … یه بچه پرو زیر لب گفتم و و با خنده عقب گرد کردم … نگاش به بشقاب بود … انگشتمو به نشونه تهدید براش بالا آوردم …
-تمومش میکنی وگرنه به جون خودم نباشه به جون خودت یه گوله حرومت میکنم …
-ترسیـدم
درو باز کردم
-منم گفتم که بترسی …
اینو گفتم واز اتاق زدم بیرون … هنوزهمون بود … مهسیمایی که قهر کردناش به یه روزم نمیکشید ….
گاهی آدما سخاوت و بزرگیشونو تو اوج بچگیشون به رخت میکشن …
همینکه نشستم سرمیز مهیار با تعجب نگام کرد
-خورد؟!
با انرژی بشقابمو کشیدم جلوم
-میخوره …
نیم ساعت بعد از اتاقش زد بیرون … داشتیم همراه مهیار میزو جمع میکردیم … نگاه جفتمون چر خید روش که اومد بشقاب ولیوان خالیشو گذاشت تو سینک … داشت از آشپزخونه میرفت بیرون که مهیار طلبکار گفت
-دست شمام درد نکنه … نوش جان …
چرخیدو چشماشو ریز کرد …
-مگه تو خریده بودی غذا رو ؟!
-خیر (با چشم و ابرو اشاره ای به من کرد)فرزام خریده بود …
شونه ای بالا انداخت
-خب مهمونشیم … طبیعیه از اونجاییم که من میشناسمش اصلا از تعارف خوشش نمیاد تشکر نکردم که معذب نشه … میدونی که …
هردو خندیدیم ..
-ممنون که انقد درکت بالاست …
شونه ای بالا انداخت و با خنده گفت
-چیکار کنم دیگه یه چیز ذاتیه …
شیر آب و باز کردم و مشتمو پر کردم از آب و قبل اینکه وقت کنه بفهمه چی به چیه آب و پاشیدم روش … یه جیغ کشیدو پرید عقب …
-فرزام خیلـــی بی شعوری…
با مهیار زدیم زیر خنده
-برو بچه … برو تا آبکشت نکردم …
یقه لباسشو با دست گرفته بودو جلو کشیده بود … غر غر کردو از آشپزخونه زد بیرون … مهیار اومد کنارم …
-بزا من ظرفارو میشورم دیگه حرفه ای شدم …
خنده ای کردم و هلش دادم اونور …
-برو بابا من قصد ازدواج ندارم هنراتو برو به یکی دیگه نشون بده ماشین ظرفشویی دارم خودم ..
آستینای لباس تا زدشو داد پایین ..
-تعارف کردم …وگرنه به قول مهسی مهمونیم وظیفته خودت بسابی ….بشوری….بپزی…
خندیدم و ظرفا رو گذاشتم توی ماشین ظرف شویی ..
از اتاقش اومد بیرون … لباسشو عوض کرده بود … یه شلوار لی آبی سیر با یه تیشرت بلندسفید و فیروزه ای تنش کرده بود …
از روی اپن خم شدم طرفشون ….
-چایی قهوه نسکافه؟!
مهیار کنترل TVرو برداشت و کانالارو بالا پایین کرد …
-من قهوه …
بچه ها که از بعد جرو بحث من و مهسیما یکم باهام سرسنگین بودن همزمان گفتن نسکافه … مهسیما خودشو پرت کرد روی کاناپه …
-منم قهوه …
بشکنی رو هوا زدم و رو بهشون گفتم
-پس شد همون چایی …

سینی چایی رو گذاشتم روی میز … آران نگاهی به استکانای چایی کردو با اخم گفت
-پس نسکافه ما چی شد ؟…
یه استکان برداشتم ونشستم روی مبل …
-اوناها اون دوتا استکان ها ماله شماست …
دریا با تعجب نگاهی به استکانا کرد
-وا عمو اینکه چاییه ؟…
اخم غلیظی بهش کردم که کمی عقب عقب رفت و خودشو جمع و جور کرد … رو به مهیار با همون اخم گفتم
-مهیار به بچت یاد بده انقدر به فکر ظاهر نباشه به باطن اهمیت بده …
مهیار ابرویی بالا دادو با تمسخر گفت
-مثلا بچم به باطن چاییت اهمیت بده چاییت نسکافه میشه؟!…

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۱۹]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۰
چایی و به لبـ ـام نزدیک کردم
-نه ولی یه درس بزرگ زندگی رو یاد میگره
دریا اخم کردو بقیه ریز خندیدن
-عمو میدونستی خیلی بدی ؟!….بد اخلاقم هستی اصلا دیگه با من حرف نزن
بلند شدو درحالیکه هر کدوم از دستاش آویزون بودن راه افتاد سمت اتاق …
مهیار با خنده گفت
-راست میگه بچه عوض اینکه خوش اخلاق باشی براشون بشی الگو اخلاق گندتو نشونشون میدی …
یه قلپ از چاییمو سرکشیدم
-خب من نمیخوام الگو بچه هات باشم که زندگیشون به فنا بره بزا درس عبرت بشم براشون تا بلکه به یه جایی رسیدن ..
زدیم زیر خنده …
نگاهم به مهسیمایی بود که داشت بی حرف چایشو میخورد …میخواستم تا تنور داغه نون و بچسبونم …
پامو انداختم روی اون یکی پام …
-راستی مهسیما کتابایی که برات گرفتم تو اتاق خودم …. فردا برشون دار از اونجا یه برنامه ی کوچولوهم باید بزارم لاشون …
بازاخم کرد و مهیار چپ چپ نگاهم کرد … بیخیالی طی کردم و صاف زل زدم تو چشمای مهسیما ..
پوفی کرد و چایشو گذاشت تو سینی … بلند شد …
-من میرم بخوابم … شب همگی بخیر …
تا اومد راه بی افته سریع گفتم
-یادت نره ها …
با غیض نگام کرد و حرفی نزد … همینکه در اتاقشو بست مهیارحرصی شد
-دِ آخه نمیتونستی یکم صبر کنی … میبینی فعلا نمیخواد بزار یه مدت بگذره بعد…
ابرویی بالا انداختم براش
-نچ … تو حالیت نیست … این تا زور بالا سرش نباشه هیچ کاری نمیکنه … بزار من یه ماه متدد تربیتیمو رو این پیاده کنم ببین که چطوری آدمش میکنم… داره خودشو میزنه به موش مردگی ….
مهیار اخم غلیظی کرد
-خجالت بکش خواهرمه ها درست حرف بزن …
لبخند بی صدایی زدم و سینی و ازرو میز برداشتم …خیلی دلم میخواست بگم داری زیادی این خواهر کوچولوتو لوس میکنی ولی خب گاهی منم دل رحم میشم دیگه … دلم نیومد …

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۱

 

مهسیما
خیره بودم به خروار خروار کتابایی که جلوم بود و لای هر کدومم یه پنج شیش تا کاغذ
دست دراز کردم و یکی از کتابارو باز کردم …
خندم گرفت ..لای هر مبحث جزوه مربوط به همون مبحث و گذاشته بود …
عجب آدم سمجی بود … مرتب کردن اینا کم کم یه دوساعتی طول میکشید …
نگام رفت پی دست خطش … باورش سخت یه پسر انقد خوش سلیقه جزوه بنویسه کلا با یه خودکار آبی و یه مداد همه جزوه هاشو نوشته بود …
خوش خط بود …
یکی دیگشو برداشتم …. همینکه باز کردم خشکم زد … جزوه ای که انگار نقاشی شده بود ….
رنگا رنگ بود از هر خودکاری که میشد تصور کرد استفاده کرده بود و خطشم با خط میخی دوره هخامنشی مو نمیزد …
تابلو بود جزوه های خودش نیستن … از فرض اینکه ی پسر خودکار رنگی گرفته دستشو این اثر هنری علمی و خلق کرده زدم زیر خنده …
اصلا شاید برعکس بوده اون جزوه اولیه ماله یکی از دوستاشه این ماله خودش …
کتاب و پرت کردم سر جاش و بلند شدم … رفتم تو سالن … دریا و آران امروز کارای درسیشون حل شده بود وخونه نبودن …. شدیدا حوصلم سر رفته بود …
نگاهی به ساعت کردم … تازه نه صبح بود …نشستم جلوی تلوزیون به هوای بالا پایین کردن کانالا ولی چیزبه درد بخوری نداشت..
همینکه تنها میشدم حرفای فرزام هجوم میاورد سمتم…حتی نمیخواستم بهشون فکر کنم…فعلا نیاز داشتم با خودم کنار بیام …
“ارزش یه زن فقط به به دنیا آوردن یه بچس؟!”
سرمو محکم تکون دادم و دست بردم سمت تلفن …
سریع دستم رفت سمت شماره ها و شماره مهیارو گرفتم …
باید میرفتم بیرون از این خونه هواش داشت سنگین میشد برام
“مشترک مورد نظر خاموش میباشـ…”
اه لعنتی .. لابد سر کلاس بود که خاموشش کرده بود …امروز اولین روزش بود …
باید میرفتم …
سریع بلند شدم و رفتم سمت کمدی که توی اتاقم بود … یه مانتوی مشکی با شلوار لی مشکی تنگ و شال مشکی سرم کردم …
خوشم میومد از تیپ مشکی … نگاهی به خودم توی آینه انداختم …
موهام به خاطر حالت خودشون یه طرفه ریخته بودن روی صورتم وبا وجود اینکه آرایشی نداشتم خوب و معقول بودم …
کیف و گوشیم و بر داشتم و از اتاق زدم بیرون … کلیدای یدکی که حالا دست من و مهیار بود و آویزونش کرده بود به دیوار و برداشتم …
همینکه سوار آسانسور شدم گوشیمو گرفتم دستمو و یه اس به مهیار زدم ..
“سلام
من دارم میرم بیرون یکم بگردم”
سندو زدم و گوشی و پرت کردم توی کیفم … از در مجتمع زدم بیرون ….
هوای تهران خنک بود ولی سرد نه …. کاپشن صورتیموشانسی برش داشته بودمو لبه هاشو بهم نزدیک کردم…
میخواستم برم خرید … تنها چیزی که دخترارو آروم میکنه خرید کردنه …
تا رسیدن به کنار خیابون پیاده رفتم …
ایستادم کنار خیابون ….دستمو برای اولین تاکسی بالا بردم ولی از کنام ردشد … دستمو سایه بون چشمام کردم چون آفتاب داشت میزد …
یه پورشه مشکی رنگ چند قدم جلوتر ازم ایستادم …بی اینکه نگاش کنم دو قدم اومدم عقب و نگامو دوختم به خیابون …
اومد عقب تر و اخمام اتوماتیکوار رفت توهم
-خانوم برسونمت …
با جدی ترین لحن ممکن گفتم
-ممنون … مسیرم به شما نمیخوره …
عینک آفتابیشوزد بالای سرش … فیس معمولی داشت ولی به لطف لباسای مارک و ماشینش میشد گفت جذابه …
-حالا بفرمایید بالا توی راه هم افتخار بدین آشنا میشیم هم اینکه میفرمایین مسیرتون کجاس که بخورنم بهش …
-ممنون نیازی نیست …
توی سمت مخالفش راه افتادم که باز اومد عقب …و در ماشینشو باز کردو پیاده شد … تا خواست حرفی بزنه ماشین گشت درست ایستاد کنارمون …. رنگ از صورتم پرید … کلا من تو این موارد شانس نداشتم …
یه مامور که سروان بود از ماشین پیاده شداومد سمتمون … پسره داشت ریلکس نگاش میکرد …
چهره ماموره فوق العاده برام آشنا بود انگار اونم داشت منو کنکاش میکرد …. چرخید سمت پسره …
-مشکلی پیش اومده ؟!…
پسره قیافه معقولی به خودش گرفت
-به نظر میاد مشکلی پیش اومده باشه ؟…
با بیسیمی که دستش بود اشاره ای به من کرد
-خانوم چه نسبتی باتون دارن ؟…
پسره نگاهی بهم کردو لبخندی زد
-دوسـ ـت دخترم هستن …
چشمام از زور تعجب باز شد … ماموره انگار از قیافه مبهوتم فهمید اصلا تو باغ نیستم … رو کرد سمت پسره
-چه شجاع !…میشه تا یه سر با دوسـ ـت دخترت بیای تا کلانتری و برگردی
دستاشو روی سینش قلاب کرد
-فک نکنم نیازی به این کار باشه …میتونیم بین خودمون حلش کنیم …
اخمای ماموره کاملا رفت توهم …
-سوار شو ببینم …مثله اینکه زیادی خوشی زده زیر دلت …
پسره پوزخندی بهش زد
-بهتره عاقل باشی … بردن من به کلانتری مطمئن باش زیادم به نفعت نیست …
ماموره رو به پسره با اخم غلیظی گفت
-منفعت منو و شما ها تعیین نمیکنید … سریعتر سوار شو …مدارکتم بده به من …
پسره بیخیال دست برد سمت جیب

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۲ کیف پولشو در آورد … خشکم زده بودو نگام خیره بود به تراولای پنجاهی تا نخورده ای که از کیفش کشید بیرون و نشون ماموره داد …
-کافیه یا بزارم روش؟!
انگار یه دیگ آب جوش ریختی روی سر ماموره عصبی داد زد
-سریعترسوار شو تا به جرم رشوه دادن ننداختمت گوشه هلفدونی آب خنک بخوری …خانوم شمام سوار ماشین ما بشید …
زبون باز کردم ..
-ولی آقا من…
-سوار شو خانوم …
صدای دادش منو از جا پروند …
نمیدونستم چه غلطی بکنم … دستام شروع کرده بود به لرزیدن … پسره با لحن تندی گفت …
-وقتی حالتو گرفتم میفهمی با کی طرفی ..
با عصبانیت سوار ماشینش شدو درشو بست … خواستم دهن باز کنم که با آنتن بیسیمش به بازوم فشار آورد
-سریعتر سوار شو ببینم …
از زور ترس زبونم قفل شده بود … تا به خودم بیام دیدم جلوی کلانتری نگه داشتن و پسرم خیلی ریلکس و خونسرد پیاده شدو دنبال مامورا راه افتاد …
سرم داشت گیج میرفت … حس میکردم هر لحظه با سر میام رو زمین … روی صندلی نشستیم و پسره با فاصله یه صندلی کنارم نشست نگاهی بهم انداخت
-نترس تا یه ساعت دیگه حلش میکنم بریم …
با عصبانیت چرخیدم سمتش …
-میشه اون دهن گشادتو ببندی …تا پسره اومد دهنشو باز کنه سربازی که همراه ما بود گفت پاشید برید اتاق سروان …
بی معطلی بلند شدم … نباید میذاشتم نگهم دارن …

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۲]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۳

فرزام
تقه ای به در خورد …
-بیا تو
علی آبادی درو باز کرد و وارد شد … سرمو بلند کردم
-مشکلی پیش اومده؟
-یه مورده بهتره خودت رسیدگی کنی پسره انگار خیلی خرش میره که میخواست با پول سر ته مزاحمت خیابونیشو هم بیاره …
اخمام رفت توهم … بازم یکی از این آقا زاده ها بوده لابد .باید یه جوری اینارو میشوندم سر جاشون دیگه داشتن شورشو در میاوردن … عصبی از پشت میزم بلند شدم …
-کجاست …
-تو اتاق منه …
راه افتادم سمت اتاقش… همینکه درو باز کردم خشکم زد …. انگار اونم از دیدنم جاخورد …. با بهت نگامو چرخوندم سمت پسره که بیخیال خیره بود به من …
رو به علی آبادی گفتم
-چی شده؟!
قبل علی آبادی پسره گفت
-زنگ زدم وکیلم تا نیم ساعته دیگه اینجاست …
مهسیما بلند شد … نگاهی به تیپش انداختم… مورد خاصی جز اون کاپشن جیغ تو ظاهرش نبود … موهاشم به زور فرستاده بود تو …
-سلام
سری براش تکون دادم و رفتم جلو ….چرخیدم سمت پسره
-خانوم چه نسبتی باهات دارن؟..
پاشو انداخت روی اون یکی پاش
-دوسـ ـت دخترمه …
مهسیما سریع گفت
-دروغ میگه به خدا …
چپ چپ نگاش کردم … خودمم نمیدونم چرا .. پسره رو به مهسیما با غیض گفت
-بشین حرف نزن …
اخمام رفت توهم …
-بهتره تو حرف نزنی چون تضمینی نمیکنم دندونات سالم بمونن …
پوزخندی زد که حسابی رفت رو مخم …
-منم تضمینی نمیکنم این لباس به تنتون وفا کنه … اون روزی که ستاره هاتو یکی یکی میکنن از دوشت زیادم دور نیست …
با عصبانیت رفتم جلو و فکشو گرفتم و مجبورش کردم بایسته … از بین دندونای قفل شدم گفتم
-ولی حیف که اون موقع داری تو زندان آب خنک میخوری و نیستی که ببینی …
سعی کرد به خودش مسلط باشه …
-شک دارم …
-مطمئن باش … علی آبادی …
-بله قربان …
نگام هنوز به چشمای پسره بود که انگار از قیافه جدیم ترسیده بود …
-تشکیل پرونده بدین براش وبه جرم مزاحمت خیابانی و رشوه به پلیس بفرستین پروندشو داد گاه …
-چشم قربان …
فک پسره رو ول کردم ولی انگار حرکتم ناگهانی بود چون پرت شد روی صندلی … رو به مهسیما چرخیدم و با لحن جدی گفتم
-بیا دنبالم ..
هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای پر تمسخره پسره بلند شد …
-هه تنها تنها؟!…. بد نگذره بهتون …
بی اینکه حتی لحظه ای تردید به خودم راه بدم چرخیدم سمتشو با پشت دستم کوبیدن تو دهنش طوری که به ثانیه نکشید خون از دهنش زد بیرون … صدای هی بلند مهسیما و علی آبادی تو اتاق پخش شد …
پسره دستی به دهنش کشید و داد زد
-عوضی تو چه گ*و*ه*ی خوردی الان؟!…. ازت شکایت میکنم … حالتو جا میارم …
خونسرد نگاش کردم
-علی آبادی بگو راس و ریسش کنن … این خانوم موقع مزاحمت ایشون داشته از خودش دفاع میکرده که با کیفش زده تو صورتش … مفهمومه که ؟!
لبخندی از سر رضایت نشست رو لب علی ابادی …
کیف مهسیما رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم … توجهی به فوشای رکیکی که پسره داشت میداد نکردم
در اتاق مو باز کردم و مهسیما رو انداختم توش ….قبل اینکه دهن باز کنم دستاشو گرفت بالا
-ببین ب خدا من بی تقصیرم اومدم بیرون از تنهایی در بیام که یهو سرو کلش پیدا شد … بابا من گورم کجا بود کفن داشته باشم …. دوست پسـ ـرم کجا بود آخه …به خدا من..
چشمامو روهم فشار دادم
-وای یه لحظه استپ بزن ببینم ….
صدای بلندم باعث شد صداش قطع بشه … ترسیده نگام کرد …
-کلا دوست داری بی افتی دنبال دردسر نه؟
اخم کرد ولی با مظلومیت گفت
-به خدا دردسره که افتاده دنبال من …
پوفی کردم و رفتم سمت میزم … نمیدونستم از دست این دختره چیکار کنم … اشاره کردم بشینه
کیفشو رو شونش محکم تر کرد
-مرسی راحتم …
خندمو خوردم یه جوری رفتار میکرد انگار یکی غیر من جلوش نشسته که نمیشناستش … با جدیت ذاتی خودم گفتم
-میگم بشین …
اینبار نشست … دستی به موهام کشیدم …
-خب میشنوم …
سرشو آورد بالا
-منکه گفتم …
جدی نگاش کردم
-علت بیرون اومدن بی خبرتونو میگم
-اونم که گفتم تنها بودم حوصلم سررفت … خبرم که دادم به مهیار …
-آره …یعنی نمیدونم وقتی اس دادم خاموش بود …
نفسمو با صدا دادم بیرون
-یعنی انقد واجب بود بری بیرون که منتظر نشدی گوشیشو روشن کنه ….
اخم کرد
-به قول خودت نمیتونم بشینم تو خونه و بپوسم که … لازم داشتم یکم آب و هوا عوض کنم ..
دستامو قلاب کردم تو هم
-اون همه کتاب و پس من برا چی خریدم … دیشب تا سه بیدار بودم برای خانوم جزوه مرتب میکردم بشینه بخونه ….
شونه ای بالا انداخت
-بر بابا جزوه چیه دفتر نقاشی بود .. خجالت نمیکشی همش رنگی رنگی بود لبخندی زدم
-جزوه ماله من نبود …دخترا اهل این جنگولک بازیان
سریع برگشتم سمتم
-دختر؟!
خواستم کمی اذیت کنم
-آره دختر …
از رو نرفت
-کدوم دختر مگه تو تک فرزند نبودی
یه تای ابرومو دادم بالا

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۲]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۴
هستم نگفتم که ماله خواهرم بود
-پس ماله کیه
-دوسـ ـت دخترم …
خندید … یه لحظه شد همون مهسیمای دوسال پیش … با خندش خندیدم…
-خنده داره؟!
-آخه از هر صد نفر یه نفر احتمال داره حاضر شه باتو دوست بشه اونم شاید
-خوش به حال اون یه نفر …
بازم خندید …
-خوش به حال تو چون فک نکنم دیونه تر از اون یه نفر پیدا بشه که گیرت بیاد و دل به دلت بده …
دستی به موهام کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم
-خدا بزرگه …مام خدایی داریم …
نگاهی به ساعت انداختم
-بلند شو …میگم یکی ازین سربازا هر کجا میخوای ببرتت و بعد ببرتت خونه
ابروهاشو داد بالا …
-استفاده ابزاری از سرباز وظیفه؟؟؟
شیطون شده بود و دوست داشتم این شیطنتای زیر پوستیشو … بلند شدم و رفتم سمت رخت آویز …دست بردم توی جیب کتم و کلید ماشین و برداشتم و پرت کردم طرفش که رو هوا گرفت
-رانندگی که بلدی ….
با ذوق نگاهی به سویچه کرد
-اختیار داری قربان …. من هیجده نشده گواهی ناممو گرفتم
-گم نشی…
-نترس پیدا میکنم … آدرس خونتو بنویس بده بزارم تو کیفم به آقا پلیسه نشون بدم خونتو نشونم میده
خندیدم خواستم جوابشو بدم که تقه ای به در خورد … بی اینکه منتظر جوابی از سمت من باشه بلافاصله در باز شد …
چرخیدم سمت در با دیدن سرهنگ قیافم سخت و جدی شد … احترام نظامی گذاشتم … نگاهی به مهسیما کردو درو بست ..
-سرگرد این چه وضعشه …. میدونی چه گندی زدی؟!
خونسرد گفتم
-خیر قربان …
-سریع تر بگو ساشا خرسند و آزاد کنن
-ساشا خرسند کیه قربان …
با عصبانیت نگاهی بهم کرد …
-همونیکه با پشت دست کوبیدی تو دهنش …تا هممونو بد بخت نکردی سریعتر آزادش کن
قیافم جدی تر از قبل و اخمام رفت توهم
-اولا که ایشون برای ایجاد مزاحمت مورد ضرب و شتم قرار گرفته … دوما اونقدر دلایل محکمه پسند داریم که بفرستیمش دادگاه دلیلی نداره دستور آزادیشو بدم …
مهسیما گیج داشت نگامون میکرد … سرهنگ دستشو کوبید رو میز
-پسر میفهمی چی داری میگی …
صداشو آورد پایین
-اصلا میدونی اون کیه ؟!… شمسایی پسر مسعود خرسند نماینده مجلس و گرفتی انداختیش توبازداشتگاه … ظرف بیست دیقه تلفن اتاق من از جا کنده شد …سریعتر ولشون کن برن …
پوزخندی زدم
-کیا رو ول کنم قربان
-خودشو …این دختررو …
بااخم گفتم
-ایشون دختر سرهنگ سارنگ هستن و هیچ ربطیم به این آقازاده نداره و اون براش مزاحمت ایجاد کرده بود … و رسما داشت به مامور ما رشوه میداده… اونقد دلایل و شواهد دارم که بکشونمش دادگاه …
صداشو برد بالا
-میفهمی چی داری میگی میگم اون پسـ…
صدامو مثله خودش بردم بالا …
-این شمایید که نمیفهمید چی میگید قربان …
خشکش زد … با همون لحن ولی آرومتر ادامه دادم
-این شمایید که یادتون رفته وظیفتون چیه و به خاطر تلفن دوتا مقامی که معلوم نیست سر پیازن یا ته پیاز دارین حرمت لباسی و که تنتون کردین و نادیده میگیرید
قربان تا کی به خاطر این آقایون باید چشم ببندیم رو کارای آقازاده هاشونو بزاریم راست راست راه برن و هرغلطی دلشون میخواد بکنن ….
ناموس من برام مهم تر از اخم و تخم این آقایونه بهتره شمام به خودتون بیاید و انقد ارزش این لباس و پایین نیارید به خاطر کوتاهی و کوتاه اومدنای امثال مان که یه پسر تازه به دوران رسیده با ماشین آخرین سیستمش تو خیابونا جولان میده و حرفیم میزنی دست میکنه تو جیبشو که وصله به جیب و اعتبار باباشه..
نگاهمو دوختم به چشمای سرهنگ
-متاسفم اینو میگم قربان ولی در کمال احترام من نه تنها این پسرو آزاد نمیکنم بلکه تا محکوم نکردنش ساکت نمیشینم تنها لطفیم که میتونم در حق پدرآقازاده بکنم اینکه نذارم کار به مطبوعات بکشه …
خشک شده خیره مونده بود بهم … نگاه من خونسرد و نگاه اون پر بهت بود …چرخیدم سمت مهسیما …
-برو …ماشین تو محوطه کلانتری پارکه …
خواست دهن باز کنه که سریع درو باز کردم و اشاره کردم که بره …. اول نگاهی به سرهنگ کردو بعد بی اینکه حرفی بزنه عقب عقب رفت و از در زد بیرون …
درو بستم و چرخیدم سمت سرهنگ …
نگاهش هنوز گیج بود …. دو دیقه نگذشت که طغیان کرد
-شمسایی میفهمی داری چی میگی … سریعتر اون پسرو آزاد میکنی این یه دستوره ….
رفتم جلو و ساعت مچیمو از دستم در آوردم و انداختم رومیز … دستم رفت سمت کمـ ـربندم … گیج نگام میکرد
کمـ ـربندمم پرت کردم کنار ساعت و احترام نظامی گذاشتم خواستم برگردم که صداش در اومد
-معنی این کارا چیه ؟!.
-میرم خودم و به بازداشتگاه معرفی کنم مگه این عاقبت سرپیچی از دستور مافوق نیست …
اخماش رفت توهم
-این کارا چیه میکنی یه ذره عقل تو کله تو نیست نه؟…
-متاسفم قربان اگه انجام وظیفه و باج ندادن به این آقایون بی عقلیه بله من بی عقلم … و اینم میگم که تا زمانی که من هنوز سمتمو دارم اون پسر توی باز داشگاه میمونه

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۲]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۵
دروکه باز کردم چشمم به مامورایی افتاد که پشت در ایستاده بودن …
نگاه جدی به همشون انداختم
-برید سر کارتون …
صدم ثانیم طول نکشید همگی احترام گذاشتن و سریع رفتن پی کارشون … راه افتادم برم سمت بازداشتگاه که دستی نشست رو شونم
برگشتم سرهنگ نگاه حرصی بهم انداخت
-سریعتر برگرد سر کارت …
اینو گفت و راه افتاد سمت اتاق خودش … مسیر رفتنشو دنبال کردم و لبخندی زدم هنوزم نمیتونه تو روم وایسته ….

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۴]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۶

مهسیما
دو هفته ای میشد اینجا بودیم … دیگه به خاطر فشارای مهیار و فرزام شروع کرده بودم به درس خوندن …. با اینکه یه هفته اول مزخرف ترین کار دنیا بود برام ولی کم کم افتاده بودم رو غلتک و داشتم میخوندم …
خودم انگیزه پیدا کردم یه ذره وقتی به حرفای فرزام فک میکردم میدیدم پر بیراهم نمیگه …. باید کنار میومدم یا اگه کنارم نمی اومدم لااقلکنش این بود که دیگرانم درگیر مشکل خودم نمیکردم …
سرم تو جزوه فیزیک مهیار بود که خیلی کامل بود ولی من تقریبا با دو ساعت مطالعه مفید هنوزم نمیفهمیدم خازن متوالی و موازی و چطوری حساب کنم که قاطی نشه….
صدای زنگ در بلند شد …
نگاهی به ساعت انداختم و لب و لوچم آویزون شد … یبار نشد عین این فیلما به ساعت نگاه کنم و ببینم انقد غرق مطالعه بودم که سه چهار ساعت گذشته ولی بد شانسی هر وقت نگا کردم بیشتر از سی دیقه نمیشد …
ساعت پنج بعد از ظهر بود بچه ها که کلاس زبان بودن مهیار و فرزامم که نمی اومدن این ساعت … مداد تو دستم و گذاشتم روی گوشم و راه افتادم سمت در
-کیه…
صدایی نیومد از چشمی در نگاه کردم …. یه خانومی بود … درو باز کردم … همینکه درو باز کردم چرخید سمتم …
هردو با چشمایی ریز شده خیره بودیم بهم …قیافش آشنا بود برام
-سلام علیکم
سریع به خودم اومدم
-سلام
-شما؟!!!
ابروهامو دادم بالا
-من؟
-بله شما
نمیدونم چرا هول شده بودم … آب دهنمو قورت دادم و نگاهی به سرو وضعم کردم طبق معمول یه پیراهن مدل مردونه بلند و یه شلوار لی تنم بود
سعی کردم به خودم مسلط باشم
-شرمنده ولی شما؟!
-اخم ریزی کرد
-من مادر فرزامم
یهو لبخند نشست رو لـ ـبم
-اِ…سلام …
از لحنم جا خورد
-ما هم دیگرو میشناسیم؟!…
-بله یادتون نیست … حدوا دوسال پیش تو اون عملیاته که فرزام تو تبریز بودو تیر خورده بود من دختر سرهنگ سارنگم مهسیما …
کمی فک کردو یه لبخند زد
-آها حالا یادم اومد یه داداشم هم سنو سال فرزام داشتی …
لبخندمو کش دادم
-بعله خودمم ..
یه آن یادم افتاد دم دره …
-ای وای ببخشید من جلو در ایستادم … بفرمایید تو
پا گذاشت تو خونه و کفشاشو در آورد … خم شدم و کفشاشو برداشتم گذاشتم تو جا کفشی …
-بفرمایید تو …منکه نباید بگم خونه خودتونه …
چرخید سمتم حس کردم نگاش کمی مشکوکه ولی سعی کرد لحنش عادی باشه
-خوب چطوری عزیزم خانواده چطورن؟
با خشرویی گفتم
-ممنونم سلام دارن خدمتتون … شما خوبید حاج آقا؟
-ممنون عزیزم …فرزام نگفته بود اینجایی
تعجب کردم
-اِ جدی؟… یه دو هفته میشه اینجاییم نمیدونستم شما اطلاع ندارین
ابروهاش رفت بالا
-دوهفتس اینجایید؟..با کی؟…
-راستش با برادرم اومدیم … میخواستیم اینجا خونه بگیریم که انگار یکی از واحدای طبقه بالا تا یه ماه دیگه تخلیه میکنن … به اصرار فرزام مام فعلا اینجا موندیم …
لبخند نشست رو لبش
-آها… خیلی خوش اومدین … تا هر موقع که موندین موندین قدمتون سر چشم …
لبخندی از سر محبت بهش زدم …
-بفرمایید تو اینجا وایستادید چرا …
هردو راه افتادیم سمت سالن … با دیدن روی میزو زمین که پر بود از کاغذای من سریع رفتم سمتشونو شروع کردم به جمع و جور کردنشون …
نشست روی کاناپه … دست دراز کردم برگه ای از کاغذا رو بردارم که زودتر از من برش داشت … نگاش کردم … لبخندی زد
-پس برای تو میخواست
با تعجب گفتم
-بله؟برگه رو نشونم داد
-جزوه هاشو میگم … چند وقت پیش اومد خونه و از انباری برشون داشت برای تو میخواست پس …
لبخندی زدم
-بله آخه امسال میخوام باز کنکور بدم برای همین ایشونم جزوه هاشو داده تا بخونم
-با تحسین نگام کرد
-ماشالا هزار ماشالا … پشت کنکور بودی؟
لبخند با مزه ای زدم
-وای نه من داره بیست و پنج سالم میشه …میخوام یبار دیگه شانسمو امتحان کنم …
تا سنم و گفتم چشماش از تعجب گرد شد
-بیست و پنج سالته ؟
-بله
-اصلا بهت نمیاد …
با سر انگشتاش زد روی میز
-ماشالا هزار ماشالا بچه تر میزنی …
لبخندی زدم و بلند شدم
-ممنون لطف دارید شما … من برم یه چایی چیزی بیارم براتون البته اگه جسارت نشه آخه خونه خودتونه بالاخره …
لبخند مهربونی زدو بلند شد …ما نتوشو درآورد گذاشت روی کاناپه …
بریم مادر منم بیام آشپز خونه …
-چشم پس من اینا رو بزارم اتاق و بیام …
رفتم سمت اتاق و برگه هاو کتابامو گذاشتم روی تخـ ـت تا برگشتم از اتاق بزنم بیرون چشمم به خودم افتاد …
خاک تو سرم ….چقد من بی عرضم خداااااااا ..بنده خدا حق داره بگه بچه تر میزنی … همه موهامو با کلیپس روی سرم جمع کرده بودم و از اینور اونور کمیش ریخته بود رو صورتم و یه مدادم کنار گوشم …
شبیه بچه دبیرستانیا شده بودم …. سریع موهامو باز کردم و شونه ای بهشون کشیدم …
تا نزدیکای رونم میرسیدن جمع کردن دوبارشون با کلیپس مصیبت بود …

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۲۴]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۷
یه رژ صورتی زدم و از اتاق پریدم بیرون … توی آشپز خونه داشت به قابلمه ها نگاه میکرد … با دیدنم لبخند عریضی زد و نگاش سر خورد رو موهام …
-وای هزار ماشالا عجب موهایی … دختر چشمت میزنم یه اسپند برا خودت دود کن …
از خجالت لبو گزیدم …
-این چه حرفیه بابا …
سریع رفت سمت یکی از کابینتا و درشو باز کرد …
-آهااینجاست خودم خریدم گذاشتمش اینجا …
با تعجب نگاش کردم که سریع اومد سمت گاز….
-مادر تعارف نکن … آدم گاهی از سر مجبتم یکو چشم میکنه … یوقت فک نکنی هاچشمم شوره نه والا …ولی هزار ماشالا موهات انقد بلنده آدم میترسه چش بزنه
دیدم بوی اسپند بلند شد … آوردو دور سرم چرخوند … دلم پر شد از محبت …
-خوش به حال شوهرت دختر جون …غذاتم که بار گذاشتی
خندیدو خندیدم منتها من تلخ تر
-بله یه ساعت دیگه باید برم دنبال بچه های داداشم تا برم و برگردیم هفت و نیم هشت شده اون موقعم که مهیار و فرزام میان وقت نمیشه غذا آماده کنم
-ا برادرت بچم داره ماشالا …. خانومش کجاس ؟
لبخند موقعری بهش زدم …
-برادرم این دوتا بچه رو به فرزندی قبول کرده خودش مجرده
چشماش اول پر شد از بهت ولی بعد از تحسین
-احسنت …. شیر مادرش حلالش باشه …تو چی مادر تو نامزدی چیزی نداری
نگامو ازش دزدیدم و موهای فرضیمو زدم پشت گوشم
-دوماهه پیش جدا شدیم
ساکت شد … سرمو آوردم بالا و یه لبخند هولهولکی بهش زدم
-بزارید براتون چایی آماده کنم زشته اینجوری
رفتم سمت چای ساز …صندلی میز غذا خوری رو کنار کشید و نشست روش
-فک نکنی میخوام فضولی کنما ولی منم جای مادرت …خواستی میتونی روم حساب کنی دردو دل کنی … نترس محرم خوبیم …
لخند پر مهری بهش زدم … حرفاش به دلم مینشست محبتاش ناب بود
-باهم نمیساختین؟
لبخندم عریض تر شد … فضولی تو ذات خانوما بود …
نشستم رو صندلی …دلم میخواست سفره دلم و باز کنم براش … نیاز داشتم حرف بزنم با یکی … دستمو تو دستش گرفت … دستی که مادرم نگرفت
بعد اون ماجراها فقط آینه دغ شد که بدبخت شدم و سیاه بخت شدم ….یبار نشست کنارم سر بزارم روپاهاشو یه دل سیر گریه کنم … یه دل سیر پر بشه دلم از مادرانه هاش…
چشمام پر شدو قفل زبونم باز شد …
گفتم از همه اونایی که مادرم نپرسیداین زن پرسید گفتم از حسی که دارم تو خودم میکشم …. گفتم از دردی که دارم میکشم
گفتم و گوش کرد گفتم و حوصله کرد … گفتم اونایی که غده شده بود تو دلم
-تموم شد؟

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۱۴]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۸

نگاش کردم و اشک ریختم خندید … دست کشید رو گونه هام
-سی پنج سیو شیش سال پیش بود که با حاجی ازدواج کردم … همین بابای فرزام و میگم … دختر عمو پسرعمو بودیم … از همون بچگی نافمونو به اسم هم بریده بودن و منم تا برو رویی پیدا کردم و دست چپ و راستم و شناختم عاشقش شدم …
لیلی مجنونی بودیم و رونمیکردیم … حاجی که بیست سالش شد عموم اومد خاستگاریمو و بهم محرم شدیم به شیش ماه نکشیده عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون …
مادر خدا بیامرزم میگفت بچه شیرینیه زندگیه … بچه که بیاد با خودش مهر میاره محبت میاره … دل مردت قرص میشه به این زندگی … هم من و هم حاجی عشق بچه بودیم … یه سال گذشت و خبری از بچه نشد … دوسال گذشت و خبری نشد … این سال به سالا گذشت تا شد پنج سال… پنج سال شدو خبری از بچه نشد … حاجی دم نمیزدا اما زمزمه ها شروع شد که نکنه مشکلی هست … خلاصه اونقد گفتن و گفتن تا افتادیم دنبال این دکترو اون دکتر …
امیدم به خدا بودو خدا خدا میکردم جواب دکترا اونی نباشه که فکرشو میکردم…. ولی از شانس من زدو همون شد … دکترا گفتن خونمون باهم نمیخونه … گفت باید دور بچه رو خط بکشیم که هیچ جوره ممکن نیست داشتنش …
یه چشم شد خون و یه چشم شد اشک … حاجی بازم دم نزد دلش گرم بود به این زندگی که گرما نداشت …
جاریم حامله شدو من بیشتر غصم گرفت… یه سال گذشت و یه شب تو اون روزای آروم آروم بوی و رنگ پاییزی گرفته شهریور درد جاریم گرفت و بردنش بیمارستان …
ضعیف بود بدنشو کم خونی داشت … نمیدونم انگار خونشم لخـ ـته نمیشده …
رفت تو اتاق عمل و…
چشماش پر شد و صورتشو چرخوند …
دیگه بیرون نیومد … برادر شوهرم که پسر عموم بود بچه رو گذاشت تو بغـ ـلم و زار زد … بچه رو که بغـ ـل کردم انگار همه مهر دنیا یه جا جمع شدو تلپی افتاد تو دل من …برادر شوهرم عذا دار زنش بود که از بیمارستان زد بیرون و یه خیابون اونور تر عجل مهلتش ندادو اونم رفت پیش زنش … تصادف کرد تو یه روز دوتا داغ به دلمون گذاشت و یه تولد که بد جوری به دل همه نشسته بود …
خدا دونفرو گرفت و جاش یکی و داد بهمون که شد دنیای من …
بچه شیر میخواست و شیر نداشتیم …. شیر خشکم نمیخورد … پا به پاش اشک میریختم و سیـ ـنه خشک و خالیمو مینداختم دهنش …
اونقد مهر این بچه به دلم افتاده بود که شیرم جوشید واسش …. مادر نشده شیر دادم بچه ای رو که بچه جاریم بود … از اونروز بچه شد دنیای من و من شدم مادر اون …
انگار همه طبق یه قرار نا نوشته منو دیگه مادر اون میدونستن …
اون بچه شد پسر من و حاجیو شد فرزاممون …
با بهت خیره شدم بهش … باورم نمیشد … چرخید و لبخندی به روم زد …
مهر اون بچه اونقدی به دلم افتاده بود که شده بود جون و عمر من و نفس حاجی که بند بود به نفسش …
قیافش جفت حاجی بود …نگا نکن این قهرو اخم و تخمشونو بهم … حاجی که جونش وصله جون فرزامه و فرزام حاجی آخ بگه جون میده براش … خودش نمیدونه … یعنی هیچ وقت نذاشتیم و کسی نخواست که بدونه …
الان اینو گفتم که بدونی من بی اینکه به دنیا بیارم مادر شدم … به همون خدا قسم اگه روزی شاید بچه دارم میشدم اونقدری که فرزام و میخواستم شاید بچه خودم و نمیخواستم …
اینارو گفتم که بدونی میفهمم دردتو … میفهمم این جلز و ولزتو برا مادر شدن … میفهمم غمی که تو دلته رو …
فرزام من از گوشت و خونم نیست ولی همه جونمه … مادر بودن و مادری کردنه که مهمه نه اینکه نه ماه به دوش بکشی بچه تو …
غصه خوردن که کاری نداره … زندگی کن و به یکی زندگی بده …. یاد بگیر زندگی اینی نیست که بشینی و حسرت بخوری … کاری کن اونیکه طلاقت دادو اونی که سرکوفتت زد حسرتتو بخورن

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۱۵]
#تاتباهی
#قسمت۲۱۹

کیسه های خریدو دستم گرفتم و مادرجون دست بچه هارو گرفت …. رو کرد سمت من
-فک کنم دیگه فرزام و داداشتم اومده باشن ..
سری به نشونه تائید تکون دادم … زنگ و زد …بی اینکه بپرسه کیه درو باز کرد … مادر جون زودتر وارد شد … چشمم به فرزام افتاد که بیخیال داشت میرفت سمت سالن انگار مطمئن بود که منو بچه هاییم … مادر جون با لحن شاکی گفت -علیک سلام آقا فرزام …
فرزام با شنیدن صدای مادر جون یه لحظه استپ و بعد سریع چرخید سمت در -مادر جون شمایید؟… رفتم تو و درو با پشت پام بستم…. بچه ها دویدن سمتش …
-سلام عمو …. هنوز نگاهش با تعجب به مادر جون بود ولی بچه ها رو بغـ ـل کرد … مادر جون رفت جلو -بله منم چیه ناراحتی برگردم
سریع خودشو جمع و جورکرد … -اِ این چه حرفیه….بفرمایین تو … نگاهش سوالی به من دوخته شده بود …. فقط یه لبخندبهش زدم و از کنارش رد شدم …. سبزی هارو گذاشتم توی سینکو بقیه خریدارم گذاشتم کنارش … فرزام هنوز گیج میزد -مادر جون خیر باشه چیشداومدین خبر میدادین مرغی خروسی فرزامی جلو پاتون قوربونی میکردیم … مادر جون که انگار مشغول احوالپرسی با مهیار بود روشو کرد سمت فرزام -خبه خبه … دیگه نمیخواد خودتو لوس کنی …اومده بودم یکم غذا مذا بپزم برات بذارم تو یخچال که دیدم مثله اینکه این چند وقته نذاشتی بد بگذره به اون شیکمت …. یعنی مهمونات نذاشتن که بد بگذره … خندید و عین پسر بچه های شیطون پس کلشو خاروند … -نه اینطورام نبوده … مادر جون با اخم گفت -ببینم اصلا تو چرا نگفتی مهسیما اینا اومدن …. چرا منتظرین طبقه بالا خالی بشه خب مگه طبقه بالای خونه خود ما چشه می آوردیشون اونجا دیگه … مهیار با نهایت احترام گفت
-ممنون …. این چند وقته حسابی به فرزام جان زحمت دادیم دیگه پرویی میشد به شمام زحمت بدیم
مادر جون اخم غلیظی کرد
– این حرفا چیه … خونه خالیه دیگه من میگفتم اجارش بدیم حاجی گفت نه خونه دست مـ ـستجر دادن بعدش دلخوری پیش میاد و اینا …. شما که دیگه غریبه نیستین قدمتون سر چشم میومدین اونجا تا هر وقتم میخواستین میموندین …. فرزام با خنده گفت -مادر جون مگه من خودم خونه ندارم مهمونامو بفرستم خونه شما … رفتم توی سالن … مادر جون با دیدنم لبخندی زد رو به همشون گفتم -شام آمادس … بچینم میزو؟
مادر جون از رو کاناپه بلند شد -بزار منم بیام کمکت مادر
تا خواستم مخالفت کنم صدای فرزام مانعم شد -مادر جون آقاجون خونه تنهاس؟
مادر جون درحالیکه دست منو گرفت و کشید سمت آشپزخونه جوابشو داد … -نه آقاجونت یه دوسه روزی رفت سمنان منم گفتم چرا خونه تنها بشینم پاشم بیام اینجاکه توام تنها نباشی …دیدم نخیر مثله اینکه فقط منم که تنهام …. هردو شروع کردیم به چیدن میز … فرزام از اپن آشپز خونه آویزون شده بود -اِ…آقاجون رفته اونور چیکار ؟
-رفته جنسارو از انبار بیاره ….آقا یه انبارم اونجا خرید -آ چه خوب … نگام به صورت فرزام افتاد … حس کردم دلش میخواست امشب باباشم اینجا باشه … ناخواسته لبخند محوی گوشه لـ ـبم نشست … یه آن سرشو آورد بالا و نگامو غافلگیر کرد … با لبخند خاصی سری تکون داد که چیه
حرفی نزدم و سرمو به نشونه هیچی تکون دادم … نگاهی به مهیارو مادر جون کردو با خنده چشمکی بهم زدو چرخید سمت سالن … تک خنده ای از چشمک بامزش کردم … -پسرم چه شنگول شده … این جنگولک بازیا اصلا بهش نمیاد
شوکه گفتم -بعله؟!… درحالیکه دیس زشک پلو رو میذاشت روی میز با خنده گفت -والا تا وقتی که من یادمه این پسر از بس از دماغ فیل افتاده بودو عالم و آدم لوسش کرده بودن به هرکی میرسید سه گرمه هاشو میکشید توهم انگار که دور ازجون ارث باباشو از اون بد بخت طلب داره … وای به حال روزی که طرف دخترم بود …به ماها که میرسید اخم و تخم میکرد چشمکا و خنده زیر پوستیاش و انگار تو تبریز جا گذاشته بوده بچم… آب و هوای تبریز خوب به پسرم ساخته بوده ها … نمیدونم چرا از این حرفش دست و پامو گم کردم … سرفه مصلحتی کردم اومدم برم لیوانارو بزارم سر میز که همون موقع فرزام و مهیار و بچه ها اومدن تو اشپز خونه … بچه ها سریع دویدن سمت صندلیاشونو نشستن روش ..
دریا با هیجان دستاشو کوبید بهم -آخ جون زرشک پلو … مادر جون به ذوقش خندید … -ماشالا عجب خوش اشتهاس این بچه با اون همه هله هوله من گفتم این عمرا شام بخوره …مهیار دست دراز کردو لپ دریا رو کشید که جیغش رفت هوا -پس چی خانوم شمسایی… نمیبینین توپ قل قلیه باباشه … -خدا حفظش کنه برات ولی من و مادر جون صدام کن به مهسیمام گفتم شما برام با فرزام هیچ توفیری ندارین … فرزام رو به من گفت -بشین دیگه همه چی و آوردی .. مادر جون باز از اون نگاه چند دیقه پیشش به من کردو صندلی کنار خودشو عقب کشیدمابین منو فرزام نشسته بود …

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۱۵]
#تاتباهی #قسمت۲۲۰ تا خواستم بشقابمو بردارم زودتر از بشقابمو برداشت و برای منم کشید …
مادر جون با شیطنت گفت -فرزام پسرم چه جنتلمن شدی مادرمیگم میخوای مهیار اینا دوماه بیشتر بمونن ..
فرزام خودشو لوس کرد برای مادرش -اِ مامان …. جنتلمن نبودم ؟!… -والا ماکه چیزی ندیدیم … همگی زدیم زیر خنده …مادرجون تا قاشق اول و گذاشت دهنش چشماش برق زد -به به … عجب دستپختی آفرین به مادرت دختر … لبخندزدم به روش
-نوش جونتون … فرزام یه قاشق پرو پیمون گذاشت دهنش و نگام کرد سریع نگامو ازش گرفتم …نمیدونم چرا مامانشو میدیدم هل میکردم … میترسیدم همش فک کنه میخوام پسرشو اخفال کنم … غذا رو مابین حرفای گاه و بی گاه اونا و سکوت من خوردیم …
بعد از شام دور هم جمع شدیم تا چایی بخوریم … همینکه سینی و گذاشتم روی میز فرزام خم شدو یه استکان بزرگ با دوتا دونه قند برداشت و گرفت سمتم
با چشمایی گرد شده نگاش کردم … انگار تعجب و از چشمام خوند که اشاره ای به استکان کرد -تا ما بخوایم بخوابیم یه دوساعتی وقت هست بدو برو یکم درس بخون پس فردا میخوای کنکور بدی …. اولش تعجب و بعش اخم کردم … نشستم کنار مادر جون -برو بابا چه درسی کوتا شیش ماهه دیگه میخونم حالا … اخم اون غلیظ تر شد … -بهت میگم پاشو برو درست و بخون … شیش ماه چیه میگی تا چشم رو هم بزاری تمومه
مادر جون دستموگرفت تو دستش … -به تو چه بچه … تو بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن یادت نمیاد به زور کتک میفرستادیمت پای درس ومشقت
فرزام لبشو گزید و به شوخی اشاره ای به من کرد -وا مادر جون کی!؟… من ذاتا هوشم بالا بود بدون خوندنم همیشه اول بودم …
با تمسخر گفتم -توکه راست میگـــی
فرزام -مگه شک داری
همگی زدیم زیر خنده … دوساعت بعد بلند شدیم بریم بخوابیم … قرار شد من و مادر جون تو یه اتاق و مهیار و فرزامم تو یه اتاق وبچه هام تو اتاق مهیار بخوابن … وارد اتاق که شدیم جمع و جور کردم کتاب و جزوه هامو از رو تخـ ـت … مادرجون قرصاشو خوردو دراز کشید روی تخـ ـت … چشماشو بست حس میکردم امروز خسته شده … مسیر زیادی و باهم پیاده طی کرده بودیم … چراغ اتاق و خاموش کردم و از اتاق اومدم بیرون …عادت داشتم شبا تند تند آب خورم برای همین یه پارچ آب میذاشتم بالا سرم … از اتاق که زدم بیرون دیدم چراغ همه جا خاموشه جز یه چراغ کوچیک که بخش کمی از سالن و روشن کرده بود … فرزام بود که سرش تو پرونده جلوش بود … با دیدنم عینک طبیشو که عجیب
بهش میومد از چشمش برداشت ..
-نخوابیدی ؟!
نگاهی به پرونده ی جلوش انداخت -نه هنوز یکم کار دارم….راستی امروز درستو چیکار کردی -مهیار کو
چپ چپ نگام کرد … -رفت دریا و آران و بخوابونه … بحث و عوض نکن درس .. ریز خندیدم … -خوندم ولی تقریبا هیچی حالیم نشد….
تکیه شو زد به کاناپه و یه پاشو انداخت روی اون یکی -چه مبحثی … -خازن
-بیارش توضیح میدم …
چشمام گرد شد -الان؟!
یه تای ابروشو داد بالا -بله نکنه خوابت میاد؟…
زیر لب یه نه گفتم و برگشتم توی اتاق و جزوه هارو برداشتم…. -کجا میری پس ؟
صدای مادر جون بود … با لبخند نگاهش کردم -فرزام میگه برم رفع اشکال کنه … دست بردار نیست … خندید … خنده هاش صدا دار بود بر خلاف فرزام
-برو … برو تا با اسلحه نیومده بالا سرت … رفتم تو سالن و جزوه هارو گذاشتم روی میز … از آشپزخونه اومد بیرون … دوتا لیوان سفالی دستش بود …یکیشو گرفت سمتم … بوی نسکافه تو دماغم پیچید … لبخندی زدم -بخور که تا یک شب باید بیدار بمونی … چشمامو گرد کردم -برو بابا این دوتا سوالو بگی من رفتم … لبخند مرموزی زد …
– میبینیم حالا … نشست کنارمو و پرونده خودشو کنار زد …بوی ادکلنش با بوی نسکافه قاطی شدو تو دماغم پیچید … چشمم به صفحه ال ای دی بزرگش افتاد که pm3داشت یه آهنگی و پخش میکرد … سرش تو جزوه هام بود … صداشو کمی بردم بالا ….با شنیدن اولین بیت آهنگ سرشو آورد بالا و نگاشو دوخت ب صفحه
همینکه تو اینجا کنار منی
همینکه کنار تو نفس میکشم
همینکه تو میخندی و من فقط
کنارتو از غصه دست میکشم … نگاش چرخید سمت منوونگام خیره موند توی نگاهش …با اینکه این نگاه هیچوقت ماله من نشد ولی هنوزم ناب ترین نگاه دنیاست
همینکه تو چشمای من زل زدی
نگاهت پناه دل خستمه
نمیخوام که دنیا بهم رو کنه
همینکه کنار منی بســـمه
لبخندی بهش زدم ولی اون فقط نگام کرد
من حتی به این حدشم راضیم
که باشی کنارم بمونی فقط
واسه من فقط بودنت کافیه
دیگه هیچی جز این چیزی نمیخوام ازت
موهام از پشت خیلی آروم کشیده شد … یه آخ گفتم و اخم کردم … خندید … -اونو ول کن
فکرتو بده پی درست بچه اجبار نگامو دوختم به جزوه و خودکاری که تو دستای مردونش بود … صدای زمزمش تو گوشم پیچید
واسه من فقط بودنت کافیه
که هستی کنارم قدم میزنی
بهم حس دلداگی میدی

4 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx