رمان آنلاین تو سهم منی قسمت سیزدهم 

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین سهم منی ماندانا بهروز

رمان آنلاین تو سهم منی قسمت سیزدهم  

نویسنده:ماندانا بهروز  

امتحانات ترم اول رابه خوبی وبانمراتی بسیارعالی پشت سرگذاشتم وترم دوم راآغازکردم.
عیدآن سال نیزآمد ورفت بی آن که تغییری دررفتارهای رامبدبامن به وجودآمده باشد. انگارقلب عاشق ومهربان اورادزدیده وبه جایش قطعه ای سنگ قرارداده بودند. من امابازهم به دیدنش می رفتم وباوجودتمام بی مهری ها، تنهایش نمی گذاشتم. حالاهمه ی دوستانم می دانستند من نامزدی دارم که ازوضعیت جسمی مناسبی برخوردارنیست ومراهم نمی پذیرد، امامن حاضربه رهاکردنش نیستم.
یکی ازشب های اردیبهشت ماه وقتی همگی دورهم نشسته بودیم ونازنین داشت عکس های نامزدش رابه مانشان می داد، شیرین گفت:
– بازهم گلی به جمال تونازنین خانم! بعضی ها اینقدرخسیسن که یه ساله داریم باهم درس می خونیم یه عکس ازنامزدشونونشون آدم نمی دن، می ترسن یه وقت چشم کسی شورباشه!
بعدباشیطنت به من نگاه کرد. بقیه ی بچه هاهم بالبخندبه من خیره شدند.
اخمی تصنعی کردم وگفتم:
– جنس خراب، توکی از من خواستی عکس رامبدرونشونت بدم؟
شیرین باقیافه حق به جانبی گفت:
– هرچی صبرکردم خودت این کارروبکنی، دیدم ازرونرفتی! حالا موقعیت خوبی پیش اومد که بهت بگم.
ازجابلندشدم ویکی ازعکس هایی راکه دوشب قبل ازرفتن رامبدبه انگلیس باهم انداخته بودیم، آوردم وبه دستش دادم. همه ی بچه هابه طرف اورفتند ومشغول تماشای عکس شدند. بعدلاله گفت:
– پس بگومی گل خانم چراهرروزشل وکلاه می کنه ومی ره دیدنش!
وشیرین باشیطنت دنباله ی حرف اوراگرفت:
– حیف این پسرنیست که توتورش کردی؟!
اخمی برچهره نشاندم وهمه خندیدند. شیرین میان خنده گفت:
– این جوری که داری به من نگاه می کنی به پسرمردم نگاه نکنی که می ترسونیش!
بعدعکس رابه طرفم گرفت وادامه داد:
– بیا! نامزدقشنگی داری! خوش باشید.
همه حرف اوراتاییدکردند ولی هیچ کدام درباره ی وضعیت جسمی رامبدچیزی نپرسیدند.
آن شب وقتی همه ی بچه هابه خواب رفتند، من تاساعت ها بیداربودم وخیره به عکس، خودم ورامبدمی نگریستم. آن عکس راهمان شبی که وسایل اتاقمان رابه اتفاق سحروشهداد ومهتاب چیدیم، انداختیم. همان شبی که رامبدکناردرخانه بانگرانی به من گفت:
(( می گل، نمی دونم چراوقتی باهام خداحافظی کردی دلم گرفت!))
چقدرراحت وقوع آن اتفاق رااحساس کرده بودوچقدرآشفته ونگران به نظرمی رسید.
بایادآوری آن شب وبعدهم آن جدایی تلخ ، عکس راروی قلبم فشردم وبه آرامی گریستم. مدتهابود که زندگی ام بااشک پیوندخورده وآرزوهای شیرینم همه درسیاهی چشمهای رامبدبه فراموشی سپرده شده بودومن، یکه وتنها وخسته درشب چشمهای اوبه دنبال آن همه رویامی دویدم تاشاید روزی بازهم به یادآورده شوند اماافسوس…….
آن شب تاساعتها خیره به عکس اودرفکرگذشته وآینده غرق بودم وحتی خودم هم نفهمیدم کی به خواب رفتم.
صبح وقتی برای رفتن به دانشگاه ازخواب برخاستم صدای موزیک تلفن همراهم بلندشد ووقتی گوشی راجواب دادم صدای بهرخ باخوشحالی درگوشی پیچیدکه خبرازوضع حمل مهتاب می داد.
آدرس بیمارستان راازاوگرفتم وبه جای رفتن به دانشگاه ، خودم راسریع به آنجارساندم.
وقتی رسیدم، همه دربیمارستان حضورداشتند. باخوشحالی بی حدوحصری مهتاب رابوسیدم وتبریک گفتم. بعدبه سراغ باربدرفتم وضمنتریک، به کوچولویی که درآغوش داشت نگاه کردم وگفتم:
– وای خدا، چقدرنازه!
باربد به روی من لبخند زدوبعدخطاب به خانم محرابی پرسید:
– مامان، شبیه نوازدی های من نیست؟
خانم محرابی جواب داد:
– اتفاقاً داشتم به بابات همینومی گفتم.
باربدگفت:
– پس ازالان معلومه که خوشگل وخش تیپه!
حرف اوهمه رابه خنده واداشت وبهرخ گفت:
– چه نوشابه ای واسه خودش بازمی کنه!
آقای محرابی پرسید:
– حالااسم این گل پسرروچی می خواین بذارین؟
باربدنگاه پرمهری به مهتاب انداخت وخطاب به جمع گفت:
– من ومهتاب اسم پسرمون روازترکیب بخش اول مهتاب وبخش دوم باربدانتخاب کردیم!
من باذوق گفتم:
– مهبد! چه اسم قشنگی.
بقیه هم مانندمن ازاین اسم خوششان آمد، فقط بهرخ بودکه سربه سرباربدمی گذاشت وازاسم پسرش ایرادمی گرفت.
کمی بعدپرستاری آمدومهبدرابه اتاق مخصوص نوزادان برد. باربدگفت:
– قربون پسرم برم. اینقدرخوشگل ونازه که مطمئنم ازالان تواتاق نوازدها، دخترای نوزاد دارن براش بی قراری می کنن!
همه ازحرف اوکه مشخص بودحسابی ذوق زده است به خنده افتادیم.
آن روزتاساعتی بعددربیمارستان ماندم وسپس به دانشگاه رفتم. درراه بامامان تماس گرفتم وخبروضع حمل مهتاب رادادم. حتی ازپشت تلفن هم می توانستم تصورکنم که چقدرخوشحال است.
دوروزبعداوومهدی برای یک ماه به تهران آمدند ومستقیم به خانه ی مهتاب که تازه مرخص شده بودرفتند.
بیتاوآرمین هم عصرهمان روزبه تهران آمدند. فرزند مهتاب باآن چشمهای بازکنجکاوکه مرتب به این سووآن سونگاه می کرد، به راستی دل ازهمه ربوده بودوهردقیقه درآغوش یک نفربه سرمی برد.

 

برخلاف انتظارم رامبدنیزنسبت به اواشتیاق خاصی نشان داد. وقتی بهرخ، مهبدراکنارش برد باشوقی عجیب به اونگاه کردودست کوچکش رابوسید، بعدآهسته کودک راروی دست راستش نگه داشت وبادست دیگرش اورانوازش کرد.
ازاین که می دیم روزبه روزتوانایی هایش رابیشتربه دست می آورد، واقعاً خوشحال بودم. آنقدرقشنگ مهبدرادرآغوش گرفته بودکه نمی توانستم چشم ازاوبردارم واگربیتاکنارم ننشسته وصدایم نزده بود، شایدساعت هابه اوخیره می ماندم.
ورودعضوی جدیدبه خانواده، آن هم عضوی به آن کوچکی وشیرینی واقعاً لذت بخش وتقریباً همه ی مارابه خودمشغول ساخته بود، طوری که من اگردوروزاورانمی دیدم بشدت دلم برایش تنگ می شد. رامبدنیزتقریباً هرروزرابرای دیدارمهبد، درخانه ی مهتاب سپری می کردوبه شدت اورادوست داشت.
امتحانات آن ترم هم شروع شدوبه خوبی با پایان رسید. پس ازتخلیه وتحویل خوابگاه وخداحافظی بادوستانم، به خانه ی مهتاب رفتم، امابامستقرشدن من درخانه مهتاب وباربد، رامبدکمترازقبل درآنجاحضورپیدامی کرد. بااین که برایم سخت بوداین رفتارش راتحمل کنم اماخودم رابامهبدسرگرم می کردم وبعضی روزهانیزباناامیدی به دیداراومی رفتم ولی هرباردرهم شکسته ترازقبل به خانه ی مهتاب بازمی گشتم.
مدتی دیگربه این صورت گذشت ومن کم کم خود رابرای ترم جدید وبازگشت دوباره به خوابگاه آماده می کردم که اتفاق تازه ای رخ داد. یک شب وقتی ازشرکت بازگشتم، مهتاب به نظرم درخودفرورفته ومتفکرآمد. باربدنیزبرخلاف شب های دیگربامهبدبازی نمی کرد. روی مبل نشسته بود وچشم به صفحه ی تلویزیون داشت. فکرکردم شایدمشکلی بینشان پیش آمده، لباسم راعوض کردم وکنارمهتاب نشستم وآهسته پرسیدم:
– اتفاقی افتاده مهتاب؟
لبخندکمرنگی به رویم زدوچیزی نگفت. نگران شده بودم. لحظه ای سکوت کردم وبعددوباره گفتم:
– اگه اتفاقی افتاده وفکرمی کنی من می تونم کمکت کنم بهم بگو. احساس می کنم تووباربد هردوتون به چیزی فکرمی کنیدکه حسابی ذهنتون رومشغول کرده.
مهتاب لحظه ای به من نگاه کرد، سرتکان داد وباحالتی عصبی گفت:
– مهرنازبرگشته ایران!
جاخوردم اما اجازه ندادم اومتوجه شود. سریع حالت عادی ام رابدست آوردم وگفتم:
– برگشته که برگشته! این موضوع چرابایدشماروناراحت بکنه؟!
– مثل این که قصدداره خونه ی خاله اش موندگاربشه! اون ازشوهرش جداشده. خیلی هم بی قدوبنده واهل رعایت هیچ چیزنیست!
باشنیدن صحبت های مهتاب، به فکرفرورفتم.
مادررامبددرگذشته به خواهرزاده اش علاقه ی زیادی داشت وخیلی دلش می خواست که رامبدبااوازدواج کند. علت اصلی مخالفت اوباازدواج ماهم، وجودمهرنازبود….. اماخب اینها متعلق به گذشته بودواکنون اعضای خانواده ی محرابی مرابه عنوان نامزدرسمی رامبدقبول داشتند.
بااین فکر، سعی کردم نگراین راازوجودم دورکنم، اماحال عجیبی داشتم. نگاهم آهسته به سوی مهتاب چرخیدوپس ازلحظه ای مکث پرسیدم:
– گفتی می خواد بمونه؟!
مهتاب سرتکان داد:
– آره، فعلاً که تصمیمش اینه. مامان برای فرداناهاردعوتمون کرده وباربدهم چون ازمهرنازخوشش نمی یادوحوصله ی اومدن نداره ناراحته. راستش روبخوای من هم اصلاً دلم نمی خوادفردابریم اونجا.
نگاهم هنوزبه شچمهای مهتاب بود، ولی درذهنم حرفهایش راتکرارمی کردم. عاقبت آب دهانم رافرودادم وبه سختی گفتم:
– این چه حرفیه؟! وقتی دعوت کردن بایدبریم دیگه. حالاچه اون، اونجاباشه چه نباشه.
– متاسفانه آره!
بی هیچ حرف دیگری ازجابلندشدم وباگامهایی که به دنبال خودمی کشیدم به اتاقی که دراختیارم گذاشته شده بود، رفتم وروی تختم درازکشیدم. مهرنازتمام فکروذکرم رابه خودمشغول ساخته بود ومن هرباربادوجمله خودرادلداری می دادم. اول این که رامبدهیچ گاه اورانمی خواست ودوم این که تمام اعضای خانواده ی محرابی مرادوست داشتند ونامزدرسمی رامبدمی دانستند. اسم من درکناراسم اوقرارداشت، همان طورکه خودم همیشه درکنارش بودم وبه هیچ کس اجازه نمی دادم اوراازمن بگیرد……هیچ کس!
فردای آن شب، یعنی روزجمع، مابرای ناهاربه منزل آقای محرابی رفتیم. وقتی بهرخ جلوی درساختمان به استقبالمان آمد ومهبدراازمهتاب گرفت، باربدباچهره ای درهم ازاوپرسید:
– خونه اس یارفته بیرون؟!
بهرخ جواب داد:
– بادوستاش رفته بودگردش . خیلی وقت نیست برگرشته.
باربد همان طورکه اخم کرده بودبه طرف ساختمان به راه افتاد ومانیزبه دنبالش روان شدیم. وقتی به سالن نشیمن رسیدیم، تازه متوجه علت ناراحتی مهتاب ورفتارباربدشدم.
مهرنازکه به راستی زیبایی ظاهری اش بی نقص بود، بدون حجاب درحالی فقط تاپ ویک شلوارکوتاه برتن داشت روی مبلی کنارویلچررامبدنشسته وهردولبخندزنان به خانم محرابی که مشغول تعریف بود، نگاه می کردند.
بادیدن این صحنه درجاخشکم زد. همان لحظه آنها نیزمتوجه ماشدندوخانم محرابی لبخندزنان ازجابلندشد وبه سویمان آمد. بااوروبوسی کردم اما اصلاً متوجه نبودم چه می گویم وتمام حواسم به رامبدومهرنابودکه کناریکدیگرنشسته بودند. باربد ومهتاب روبه مهرنازسلام کردند. مهرنازجواب آنهارادحالی دادکه چشمهای درشت عسلی رنگش رابه من دوخته بود. برای اولین باربودکه رامبدهم به من می نگریست ونگاهش رامخفی نمی کرد، امامن باناراحتی چشم ازاوبرداشتم.
خانم محرابی دست روی بازوی من گذاشت وروبه مهرنازگفت:
– ببخشید که فراموش کردم شماروبه هم معرفی کنم…… ایشون، می گل خواهرمهتاب هستن. دانشجوی دانشگاه تهران، مهندسی هسته ای.
بعدروبه من کردوگفت:
– ایشون هم مهرناز، خواهرزاده ام که به تازگی ازآمریکابرگشته وفعلاً بامازندگی می کنه.
نمی دانم درذهن اوچه می گذشت که خیره خیره مرانگاه می کرد. به سردی گفتم:
– خوشبختم!
اوتنها به تکان سراکتفاکرد وچیزی نگفت.
روی یکی ازمبل هانشستم ونگاهم راپایین انداختم. لحظه ای بعدبهرخ کنارم نشست وازدانشگاه پرسید ومن هم گفتم که ازهفته ی آینده بایدراهی خوابگاه شوم. باربد که مشخص بودحوصله ی ماندن درجمع راندارد، به بهانه ی بی قراری مهبداورادرآغوش کشید وبه حیاط رفت. پس ازرفتن او، من وبهرخ بازهم مشغول صحبت شدیم که ناگهان مهرنازپرسید:
– شمامهندس هسته ای می خونین؟!
نگاهش کردم وگفتم:
– بله!
باغرورگفت:
– دانشجوهای بااستعدادایرانی، این رشته رودردانشگاه های آمریکایااروپامی خونن!
بالحنی آرام ودرعین حال محکم، جواب دادم:
– این نیازمتعلق به سالهاپیش بود، اماحالاکه کشورخودمون یکی ازپیشرفته ترین کشورهادرزمینه ی مسائل هسته ایه دیگه احتیاجی به این کارنیست ودانشگاه تهران ازبهترین ومجرب ترین اساتیدبهره می بره!
– بااین همه مطمئنم که سطح علمی دانشگاه تهران نسبت به دانشگاه های اروپاوآمریکا، خیلی پایینه.
به سردی جواب دادم:
– من نمی دونم نظرشماراجع به ای نرشته چیه. ولی یقین دارم رشته ای که من می خونم وادعایی هم ندارم که خیلی ازاون می دونم، علی رغم نوپابودنش درایران پیشرفت زیادی کرده وحتماً باتلاش دانشمندان ایرانی به زودی به موفقیت های چشم گیری می رسه وچشم تمام دنیارومی گیره! مهرنازدیگرچیزی نگفت، اماازحالت چهره اش نشان می داد که عصبی است. لحظه ای بعد، رامبدویلچرش راعقب کشیدو به سوی اتاقش رفت وپس ازاین که داخل شد، دررابست.
چنددقیقه بعدهمزمان بابرگشتن باربد، مهرنازهم برخاست وبه سوی اتاق رامبدرفتوپس ازدرزدن، داخل شد. همان لحظه نگاهم به باربد وبعدبه آقای محرابی افتادکه هردوباحالتی عصبی به دربسته ی اتاق رامبدنگاه می کردند.
سکوت تلخی میان جمع حاکم شده بود. بالاخره بهرخ به حرف آمد وگفت:
-بابا، می گل ازهفته ی دیگه برمی گرده خوابگاه.
آقای محرابی دنباله ی حرف راگرفت وسعی کردباصحبت کردن بامن، جوراازآن حالت خارج کند. اما من تمام هوش وحواسم متوجه اتاق رامبدبود. حدودیک ربع بعد، مهرنازازآنجاخارج شدوبه اتاق خودش رفت وتاهنگام ناهار، بیرون نیامد. سرمیزناهارنیز، کناررامبدنشست وقبل ازخودش برای اوغذاکشید. تمام تلاش خودم رامی کردم تاوانموکنم بی توجهم اماازدرون می سوختم. بقیه نیزطوری رفتارمی کردند که انگارهیچ اتفاقی رخ نداده واصلاً به روی خودشان نمی آوردند که چه می بینند.
بالاخره دقایق کوتاهی بعدازناهار، باربدروبه ماکردوپرسید:
– حاضریدبرگردیم؟
بهرخ وپدرش بلافاصله اعتراض کردند وخانم محرابی گفت:
– چراعجله دارید؟! هنوزکه زوده!
باربد جواب داد:
– یه مقداری کاردارم که بایدانجامشون بدم.
ازجابلندشد ومن ومهتاب هم پیش ازاوبرخاستیم. خانم محرابی، آقای محرابی وبهرخ، هرچه کردندنتوانستند اوراراضی کنند وماپس ازخداحافظی منزل آنها راترک کردیم.
باسردردعجیبی دست به گریبان شده بودم واین بی شک به دلیل فشارروحی سنگینی بودکه تحمل می کردم. وقتی به خانه رسیدیم، بی درنگ به اتاقم پناه بردم وروی تخت درازکشیدم.
صحنه هایی که دیده بودم حتی برای یک ثانیه ازجلوی چشمم دورنمی شد وبه شدت عذابم می داد. برای تکمیل شدن غم وغصه هایم فقط آمدن مهرنازکافی بود. واقعاً نمی دانستم ازآن پس چه بایدبکنم. رفتارهای اوازهمین برخورداول برایم غیرقابل تحمل بودوازفکراین که چشم اوبه دنبال رامبداست، مثل ماری برخودمی پیچیدم.
نفهمیدم آن روزراچگونه به شب وشب راچگونه به صبح رساندم. درشرکت نیزحواسم مرتب پرت می شدوبه جای کارکردن، فقط به مهرنازورامبدفکرمی کردم.
دست آخر، زما نتعطیل شدن شرکت طاقت نیاوردم وازآقای محرابی خواستم مرانیزباخودبه خانه ببرد. اوبه گرمی ازپیشنهادم استقبال کردوگفت که همسرش حتماً خوشحال خواهدشد.
وقتی به آنجارسیدیم، خانم محرابی ومهرنازدرحال دیدن تلویزیون بودند. سلام کردیم وباعث شدیم هردومتوجه ورودمان شوند. خانم محرابی بالبخندجوابمان رادادوخسته نباشید گفت، امامهرنازبی اعتنابه من، روبه آقای محرابی گفت:
– سلام عموجان، خسته نباشین!
پدررامبدازاین که مهرنازحضورمرانادیده گرفته وتنهابه اوسلام کرده بود، ناراحت به نظرمی رسید. به سردی جواب اوراداد وبرای تعویض لباس به اتاقش رفت. وقتی بازگشت، خطاب به همسرش پرسید:
– رامبدتواتاقشه؟
خانم محرابی جواب داد:
– آره.
مهرنازبه پدررامبدنگریست وبالبخند گفت:
– نگرانش نباشین عموجان! من می رم پیشش که ازتنهایی دربیاد! یه کم کنارش می مونم، بعدبرمی گردم پیش شما.
آقای محرابی نگاهی سردنثاراوکردوحرفی نزد، امامهرنازبی توجه به حالت نگاه اوبه سوی اتاق رامبدرفت.
من که خیلی ازاین موضوع ناراحت شده بودم نگاهم رابه گل های فرش دوختم.
اندکی بعدخانم محرابی باپیش کشیدن موضوعات مختلف، مرابه صحبت گرفت تامثلاً ازآن حالت خارج شوم. امافکروذکرمن، تنها روی دربسته ی اتاق متمرکزبود.
کمی بعد، دراتاق بازشد ورامبدباچهره ای عصبی بیرون آمد، اماناگهان بادیدن من، حالت صورتش عوض شد واحساس کردم عصبانیتش یکباره فروکش کرد. مهرنازهم پشت سراوازاتاق بیرون آمدو وقتی رامبدصندلی اش راجلوکشید، روی نزدیک ترین مبلی که کناراوبود، نشست.
امارامبدنه به اوونه به هیچ کس نگاه نمی کرد وموزی راکه مهرنازبرایش پوست کنده وقطعه قطعه کرده بود، به هیچ وجه نخورد.
آن شب شام رانزدخانواده ی محرابی ماندم.
رامبدبعدازغذابلافاصله به اتاقش رفت ونیم ساعت بعدهم آقای محرابی مرابه خانه ی مهتاب رساند.
حالادیگرمطمئن شده بودم مهرنازبه قصدتصاحب دل رامبددرخانه ی خاله اش ماندگارشده وهیچ نیت دیگری ندارد. ازاوبه شدت احساس تنفرمی کردم. انگارآمده بودتاباحرکاتش، آن ته مانده ی رامبدراهم دردل من ازبین ببرد وثابت کندکه برنده ی این میدان خواهد بود! حتی ازتصوراودرکناررامبد، دچارحس جنون می شدم. رامبد، تنهامتعلق به من بودومن نمی خواستم به هیچ طریقی اوراازدست بدهم.
آه که چقدرازمهرنازمتنفربودم!
*****
ترم جدیدآغازشد وهمگی بچه ها، بازهم به خوابگاه بازگشتند. ازهمان اولین روزهای ورودمان، دوستانم متوجه شده بودندکه مانندسابق حوصله ی شوخی وخنده راندارم وبه همین دلیل، زیادسربه سرم نمی گذاشتند. آنها هم احساس کرده بوند که اتفاقی رخ داده است.
هم چنان به فاصله ی دوسه روزیک باربه خانه مهتاب سرمی زدم وگاهی نیزبه خانه ی آقای محرابی می رفتم. درتمام مدت، مهرنازنیزآنجابودوباسبک سری هایش حال مرابه هم می زد. می دانستم خیلی ازرفتارهاراعمداً درحضورمن انجام می دهد وبااین که ازته دل می سوختم، امابه روی خودم نمی آوردم.
ازوقتی مهرنازبرگشته بود، دیگربارامبدبه طورخصوصی صحبت نکرده بودم. می دیدم که چطورمهرنازقصددارد باکارهایش تحقیرم کندوبااین حساب، اصلاً دلم نمی خواست درمقابل اوبه اتاق رامبدرفته وبازهم بادست های خالی بازگردم ورامبددرحضوراوکماکان نسبت به من بی اعتناباشد. به همین دلیل برخوردهایمان درجمع اکتفامی کردم.
مادررامبد علاقه ی خاصی به مهرنازداشت وحسابی لی لی به لالایش می گذاشت واوراتحویل می گرفت. احساس می کردم اوهنوزهم مایل است مهرنازعروسش شود، چون باتمام رفتارهای منفی ای که ازاومی دیدبازهم هوایش راداشت وبه اومیدان می داد. بهرخ به کم شدن رفت وآمد من به خانه شان اعتراض داشت ومن حجم درس هایم رابهانه می کردم، امادرحقیقت طاقت دیدن لوس بازی های مهرنازواین که خاله اش چقدربه اوتوجه نشان می دهد رانداشتم. انگارخانم محرابی فراموش کرده بودکه خودش حلقه ی نامزدی پسرش رادرانگشت من انداخته وگرچه برخوردهایش هنوزگرم وصمیمی بود، امااحساس می کردم ترجیح می دهدمن همان نقش خواهرزن باربدراداشته باشم.
یک روزوقتی به خانه ی مهتاب رفته بودم، ازشدت خستگی ساعتی رادراتاق مهبداستراحت کردم. وقتی ازخواب بیدارشدم وخواستم ازاتاق بیرون بروم، صدای مهتاب راشنیدم که بالحنی گلایه آمیز گفت:
– مامانت داره محبتش رودرحق می گل تکمیل می کنه!
صدای باربدبه گوشم رسید که جواب داد:
– توروخدابه من طعنه نزن مهتاب. می دونی که من ازاولش هم باموندن مهرنازتوی اون خونه مخالف بودم، چون می دونم فکرتصاحب پسرخاله ای که درگذشته هم حسرتش روداشته، تنهاعامل اومدن وموندن اونه.
– رامبدبه اون محل نمی ده، فقط مامانته که بهش میدون می ده.
– بله، مامانم کاردرستی نمی کنه، امارفتارمی گل هم صحیح نیست! اوازوقتی که مهرنازاومده خودش روازرامبدکنارکشیده وعرصه روبرای اون دختره بازگذاشته.
مهتاب بالحنی معترض گفت:
– شماخیلی پرتوقعیدکه انتظاردراید می گل همچنان منت رامبدروبکشه واون هم بی اعتنا باشه! رامبدتاکی می خوادبه این رفتارش ادامه بده؟ اون خودش باید یه کاری کنه که نشون بده مهرنازبراش اهمیتی نداره وهنوزمی گل رومی خواد.
باربد بلافاصله جواب داد:
– مااصلاً همچین توقعی ازمی گل نداریم. رفتاررامبدهم نمی دونیم تاکی ادامه پیدامی کنه اما همه مون به این اطمینان داریم که می گل هنوززن شماره یک زندگی اونه. من خیلی تعجب می کنم که مامانم چرااین رفتارروداره!
مهتاب گفت:
– نه مامانت ونه رامبدقدرمی گل رونمی دونن ودارن ازمحبت خواهرمن سوءاستفاده می کنن. توفکرمی کنی می گل برای چی اینقدراونجارفت وآمدمی کنه؟ غیرازرامبدعلت دیگه ای هم برای این کارش می بینی؟
باربد دیگرجوابی نداد ومهتاب هم سکوت کرد.
من همان جاکه ایستاده بودم به دیوارتکیه زدم وبه حرف های باربداندیشیدم. اورفتارمرااشتباه می پنداشت ومعتقدبودعرصه رابرای دخترخاله اش بازگذاشته ام. باخودفکرکردم اگرفرددیگری جای من بود وعلاوه برکم توجهی وبی اعتنایی مرموردعلاقه اش برای اوبه رقیبش رانیزمی دیدودرآن حال بازهم مردموردعلاقه اش برای ثابت کردن عشقش به او، کوچک ترین کاری نمی کرد وهم چنان نسبت به اوبی توجه بود، چه می کرد؟
آهی ازته دل کشیدم وچنددقیقه بعداتاق مهبدراترک کردم.
حدودپنج روزی می شدکه به خانه ی آقای محرابی نرفته بودم. درپایان روزپنجم وقتی درشرکت مشغول رسیدگی به کارهابودم، پدررامبدوارداتاقم شد ولبخندزنان به من خسته نباشید گفت. من هم ازاو تشکرکردم ومتقابلاً خسته نباشید گفتم. پدررامبدروی صندلی مقابل میزمن نشست وپس ازکمی مکث گفت:
– می خواستم راجع به موضوعی باهات صحبت کنم دخترم.
لبخندکم رنگی زدم وگفتم:
– خواهش می کنم، بفرمایید!
– موضوع مربوط به توورامبده.
درسکوت به اوچشم دوختم. مکثی کردوبعدمجدداً به حرف آمد:
– دقیقاً پنج روزازآخرین باری که به خونه ی مااومدی می گذره…… اگربهت بگم چرادیربه دیربه دیدن رامبدمی یای ومثل گذشته هابه شکل خصوصی باهاش حرف نمی زنی، شایدخودخواهی باشه! امامی خوام مطمئن باشی که مهرنازرقیب تونیست وتوهم چنان درخانواده ی ماجایگاه ویژه ای داری می گل.
باشنیدن حرف های اوغافلگیرشدم چون فکرنمی کردم به این صراحت درموردمهرنازصحبت کند. کمی مکث کردم وپس ازچندلحظه گفتم:
– من می دونم شماچقدربه من محبت دارید پدر، ممنون. امادراین موردبه من حق بدید که ازرامبدتوقع داشته باشم این موضوع روبه من ثابت کنه.
– من دراین موردبه توحق می دم دخترم. ولی ازت می خوام که بازهم مثل گذشته هابه خونه ی مابیای، توجزیی ازخانواده ی ماهستی ومن توقعی ندارم بااومدن یک غریبه، پات رواززندگی ای که متعلق به خودته بیرون بکشی. من تاحالا هیچ وقت راجع به توبارامبدصحبت نکردم ولی حالاتصمیم دارم این کارروبکنم. البته نه این که فکرکنی می خوام ازش خواهش کنم به توابرازعلاقه کنه، نه! می دونم که ازاین کارنفرت داری. اما حالازمانش رسیده که اون تکلیفش روباخودش مشخص کنه. بهت قول می دم به زودی همه چیزروشن بشه دخترم.
سرم راپایین انداختم وحرفی نزدم. آقای محرابی کمی بعداتاق مراترک کرد. بارفتن اوسرم راروی میزگذاشتم وبه حرف هایش اندیشیدم. فکراین که رامبدچه جوابی به پدرش خواهد داد، آشفته وپریشانم ساخته بود. یعنی امکان داشت رامبدبازهم بگوید که دوستم دارد.
آن روزرادرتب وتابی عجیب وکشنده سپی کردم وروزبعدنیزدردانشکده به تنهاچیزی که توجه نکردم درس بود. وقتی به شرکت رفتم ازشدت انتظاروفکروخیال، کلافه بودم وآنقدرحواسم پرت بود که هیچ تمرکزی روی کارهایم نداشتم، تااین که بالاخره پدررامبدتوسط یکی ازهمکاران برایم نامه ای کوتاه فرستاد. بلافاصله پس ازخروج همکارم، نامه راگشودم. آقای محرابی نوشته بود:
(( سلام دخترم! من بارامبد صحبت کردم، ولی اوفقط برایم نوشت که دراین موردبا هیچ کس جزخودت صحبت نخواهدکرد. حتی اگرفردسوم میان شما، من باشم! پس خودت هرچه زودتربه دیدنش رووسعی کنیدبهترین تصمیمات رابرای آینده بگیرید.))
آرزومند آرزوهای شما.
پدرت.
چندباری یادداشت راخواندم. پس رامبدبالاخره تصمیم گرفته بود بامن صحبت کند. بعداززمانی نزدیک به دوسال اوقصدکرده بودبه این وضع طاقت فرساخاتمه دهد!
ازجابلندشدم وبابه یادآوردن این که بهرخ، دورروزقبل، ازمن چندکتاب خواسته بود، تصمیم گرفتم به بهانه ی دادن کتاب هابه خانه ی آقای محرابی بروم. بنابراین اول به خوابگاه رفتم وکتابهارابرداشتم وبعدراهی خانه ی پدررامبدشدم. وقتی پیشخدمتشان ازطریق آیفون دررابرایم گشودوقدم داخل حیاط گذاشتم، طبق عادت معمول به آلاچیق کناره فواره که مکان بسیارزیبایی بودومن خیلی دوستش داشتم نگاه انداختم اما ناگهان برجاخشکم زد.
رامبدومهرنازکناریکدیگرداخ ل آلاچیق نشست هبودند وهیچ کدام متوجه ورودمن نشدند.
دیدن این صحنه به اندازه ی دنیایی مراغافلگیروناراحت ساخت. احساس کردم کاخ آرزوهایم به یکباره برسرم ویران وتمام افکارقشنگی که درآن چندساعت ازصحبت های رامبددرذهنم شکل گرفته بود، همه دودشد وبه هوارفت.
خودم هم نفهمیدم چطوربه طرف ساختمان به راه افتادم، فقط قدم هایم رامی دیدم که به دنبالم کشیده می شدوجلومی آمد. درراکه بازکردم، بهرخ بادیدنم جلوآمدوبالبخندسلام کرد. خانم محرابی نیزازطرف دیگرخانه به سویم آمد وبعدازسلام، حالم راپرسید. امامن آنقدرحیران بودم که به زورجواب سلامشان رادادم. هردوباتعجب به یکدیگرنگاه کردند وبعدبهرخ پرسید:
– اتفاقی افتاده می گل؟
آرام سرتکان دادم وگفتم:
– نه!
بعدکتابهایی راکه خواسته بود ازکیفم بیرون کشیدم وبه دستش دادم. بهرخ که هنوزبه چهره ی من می نگریست، گفت:
– دستت دردنکنه. حالابیابریم توآلاچیق که رامبدتنهاست.
به چشمهایش نگاه کردم وگفتم:
– خیلی هم تنهانیست!
اوبانگاهی پرسشگربه من وبعدبه مادرش خیره شد. خانم محرابی لبخندکمرنگی زدوگفت:
– حتماً مهرنازاونجاست.
بهرخ باناراحتی به مادرش نگاه کردوبعدخواست خطاب به من وخرفی بزندکه اجازه ندادم وگفتم:
– خداحافظ!
وبلافاصله راه خروجی رادرپیش گرفتم وبه حیاط رفتم. بهرخ به دنبالم آمد وگفت:
– خواهش می کنم می گل، یک دقیقه صبرکن. می خوام باهات حرف بزنم.
لحظه ای به سویش بازگشتم وگفتم:
– من کاردارم، بایدزودتربرگردم خوابگاه.
بعدبی توجه به اوکه مرابه نام می خواند، درخانه راگشودم وازآنجا خارج شدم.
وقتی به خوابگاه رسیدم، خودرابه گوشه ی دنجی ازحیاط رساندم وزیریکی ازدرخت هانشستم. شوکی که بروجودم واردشده بودبه حدی سنگین وناگهانی بودکه حتی چشمه ی اشکم نیزنمی جوشید. حتی نمی توانستم برای ازدست دادن رامبدکه مساوی باازدست رفتن تمام زندگی ام بوداشک بریزم. مات ومبهوت نشسته بودم وبه رفت وآمدبچه هادرحیاط خوابگاه نگاه می کردم، امادراصل به چگونگی زندگی ام پس ازاومی اندیشیدم. آیابدون اومی توانستم زنده بمانم وبازهم روی این کره ی خاکی گام بردارم؟ من حتی زمانی که پزشکان انگلیسی وآمریکایی ازاوقطع امیدکرده بودندبه نبودنش فکرنکردم، پس حالا چگونه می توانستم باورکنم که اوراازدست داده ام.
رشته افکارم باصدای موزیک همراه ازهم پاره شد. گوشی راازکیفم بیرون آوردم وبادیدن شماره ی بهرخ ازجواب دادن پشیمان شدم ودستگاهم راخاموش کردم.
بازهم نگاهم رابه حیاط پوشیده ازبرگ های خشک پاییزی دوختم وبه این اندیشیدم که دل من ازاین شهرخزان زده، پائیزی تراست.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx