رمان آنلاین تو سهم منی قسمت ششم 

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین سهم منی ماندانا بهروز

رمان آنلاین تو سهم منی قسمت ششم 

نویسنده:ماندانا بهروز  

بعدازظهروقتی رامبد تماس گرفت تارسیدنش رااطلاع دهد من آنقدرگریه کرده بودم که صدایم کاملاً عوض شده بود . اوهم به خوبی این قضیه را فهمید وسعی کردتا می تواند دلداری ام دهد که این دوران کوتاه زودترازآن چه فکرکنم به پایان خواهد رسید وبعدازآن ما برای ابد متعلق به یکدیگرخواهیم شد . حرف هایش زیبا وامیدوارکننده بوداما مراآرام نمی کرد وذهن پرتشویش وآشفته ام راسامان نمی بخشید . نمی دانستم چرا آن قدر پریشان ودلتنگ بودم ، اما به هرحال اجازه ندادم رامبد متوجه این موضوع شود وطوری محبت کردم که اوتنها به فکربرادرش باشد.
فردای آن شب ، یکی ازسخت ترین روزهای زندگی ام بود . روزی که قرار بود روزوصال ما باشد ، اما همه چیز یکباره عوض شده بود وما دنیایی با یکدیگرفاصله داشتیم وکوهی ازغم بردلهایمان سنگینی می کرد .
صبح رامبد تماس گرفت وباهم صحبت کردیم . اصلاً دلم نمی خواست گریه کنم وغصه ی اورااز آن چیزی که بودبیشترکنم ، اما هرچه کردم نتوانستم مقاومت کنم ودست آخر به گریه افتادم . واقعاً برایم تلخ وجانکاه بود . روزی که فکرمی کردم آخرین روزفراقمان باشد به جدایی وتنهایی ختم شده بود . رامبد هم از پشت خط سعی در آرام کردن ودلداری دادن من داشت .
کمی که گذشت وآرامتر شدم ،رامبدگفت که ازباربد خبرجدیدی ندارند وهرچه هم با همراهش که دراختیار دوستش بود تماس می گیرند ، کسی جواب نمی دهد .
قراربود رامبد به انگلیس برود ومدتی بعدهم ، زمانی که بیتا وپدرش برگشتند ، بهرخ ومادرش همراه آنها به رامبد ملحق شوند .
کمی دیگربااوصحبت کردم وبعد به سختی خداحافظی کردیم . گوشی را که گذاشتم ازته دل برای سلامتی باربد وبازگشت هرچه سریع تررامبد دعا کردم .
آن روزبا کمک سحروشهداد ، غذاها وشیرینی هایی راکه سفارش داده بودیم به پرورشگاه کودکان اهداء کردیم . قرارمان را باآرایشگاه وعاقد لغو کردیم ومنحل شدن مراسم رابه اطلاع مدیرتالاررساندیم وبه هم خوردن عروسی رابه اکثردعوت شدگان خبردادیم.
علی رغم روحیه ی بدی که داشتم ودلم می خواست مدتی رامرخصی بگیرم امابه اصرارسحرپذیرفتم هم چنان به کارم درشرکت ادامه دهم . کاردراتاقی که درآن خاطرات شیرین بارامبد داشتم برایم خیلی سخت بود . به خصوص این که قراربود به جای رامبد ، مهندس دیگری درشرکت استخدام شود ، چون به هرحال مدت غیبت رامبد مشخص نبود وشرکت به وجود یک مهندس احتیاج داشت . درهرصورت کاردرکنار سحربرای من خیلی راحت ترازقرارگرفتن درکنارمهندس جدید بود ، به همین دلیل موضوع راباآقای بهتاش درمیان گذاشتم وپس ازموافقت اوراهی اتاق سحرشدم تامثل گذشته درکناراوکارکنم .
روزهامرتب رامبد تماس می گرفت وباهم صحبت می کردیم . عجیب بود که آنها هنوز هم از باربد بی خبربودند . رامبد می گفت که هیچ کدام از دوستان اورانمی شناسد ونمی داند با چه شماره ای تماس بگیرد وهرچه هم باهمراه باربد که دراختیار دوستش بود تماس می گرفت ، کسی جواب نمی داد . قراربود چندروزبعد رامبد راهی انگلیس شود . سعی می کردم تا آن جا که می شود دلداری اش دهم وروحیه اش راتقویت کنم ، درحالی که خودم حالی بهترازاونداشتم .
روزی که رامبد ایران رابه مقصد انگلیس ترک کرد ، روزوحشتناک وغم انگیزی بود . قراربود به محض رسیدنش با من تماس بگیرد ومن تاهنگام شب مثل مرغ پرکنده ، بابی قراری این سوو آن سورفتم امااوزنگ نزد .
آن شب رابااشک هایی که بی وقفه روی صورتم می چکیدند وبه امید فرداکه رامبد تماس بگیرد به صبح رساندم امابازهم اوزنگ نزد وهرچه هم باهمراهش تماس گرفتم جواب نداد . به شدت نگرانش شده بودم . هیچ شماره ای هم ازخانواده اش نداشتم تاازطریق آنها ازحالش باخبرشوم .
باناراحتی واضطراب زیاداوقاتم رامی گذراندم وهریکی دوساعت ، یک بارباهمراهش تماس می گرفتم اما افسوس که هیچ نتیجه ای نمی داد . سومین روزی که ازاوبی خبربودم صبح جمعه بود . تصمیم گرفتم به خانه ی رامبد بروم وآنجابه دنبال شماره یاآدرسی ازخانواده اش بگردم ، امامتاسفانه درمنزلش هم کوچکترین چیزی که به دردم بخورد پیدانکردم وناامیدترازقبل به خانه بازگشتم .
دو روز دیگررا به سختی پشت سرگذاشتم . یکشنبه وقتی برای چندمین بارباهمراهش تماس گرفتم ، این بارصدای زنی ازآن سوی خط به گوشم رسید . باهیجان واضطرابی وافردرحالی قلبم به شدت می تپید ، گفتم :
– سلام خانم ، خسته نباشید .
با صدایی که آهنگی غمگین وخسته داشت ، گفت :
– سلام ، شما ؟
– من می گل هستم ، می تونم بپرسم شما چه نسبتی با …..
اما آن زن حرفم رابالحن تندی قطع کرد وگفت :
– دست ازسررامبد بردار ، اززندگی اون بروکنار . اون دیگه نمی خواد به ایران برگرده !
به شدت یکه خوردم . آن زن باهمان لحن ادامه داد :
– اون دیگه تورونمی خواد وهمراهش روبه من سپرده تادرصورت تماس توپیغامشو بهت برسونم !
آب دهانم رافرودادم وگفتم :
– ببخشید ، شما ؟!
وآن خانم باصدایی شبیه به فریاد پاسخ داد :
– من مادرشم ، مادرش ! دیگه هم با ماتماس نگیر .
بلافاصله پس ازاین حرف ، صدای بوق ممتد درتلفن پیچید وتماس قطع شد .

بلافاصله پس ازاین حرف ، صدای بوق ممتد درتلفن پیچید وتماس قطع شد .
آرام آرام کنارتلفن تاشدم . ناباورانه حرف های اورابرای خودتکرارمی کردم ، امامگرمی شد ؟ مگرامکان داشت رامبد به این راحتی مرا فراموش کند ؟ این غیرممکن بود . ازطرفی اوپنج روز بودکه بامن هیچ تماسی نداشت ومن کاملاً ازاوبی خبربودم . ((نکند…… نه……. نه ، این امکان نداشت ، محال بود . حتماًمادرش قصدداشت مراازاودلسردگرداند.))
احتمالاً رامبدکنارباربددربیمارستان بودوهمراهش دراختیارمادرش قرارداشت، ولی حتی دراین صورت یعنی رامبد نمی توانست یک تماس کوچک بامن داشت هباشد ؟
اسن سؤال ها وپرسش ها واما واگرها ، یکی پس ازدیگری ازذهنم می گذشت ومراکاملاً عصبی وپریشان ساخته بود . مامان ومهتاب بانگاه هایی پرسشگرانه مرامی نگریستند امامن جوابی برای نگاه هایشان نداشتم وهرروزبیشترازقبل سردرگم وآشفته می شدم . رامبدکوچکترین تماسی بامن نداشت وتماس های خودم هم باهمراهش بی فایده بود چون مادرش مانند باراول وحتی بدترازآن مراطردمی کرد . سخنان اوکه ادعاداشت رامبدمرافراموش کرده وباعدم تماس رامبدبامن هماهنگی داشت ، ذهن خسته ام راتامرزجنون پیش برده بود . گاهی آنقدرفکرمی کردم که ازشدت فشارروحی دچارسردردهای طولانی ووحشتناک می شدم .
مخصوصاً این که بعدازاعلام به تعویق افتادن عروسی ماوبیان علت آن ، همسایه ها مرتب حال باربد رامی پرسیدند وراج هبه بازگشت رامبد سؤال می کردند ومامان به شدت ازبی خبری ما ازآنها ناراحت ونگران بود .
درمحیط کارهم حوصله ی آن چنانی نداشتم واگرسحروکمک های
بی دریغش نبود ، امکان نداشت بتوانم دوام بیاورم . دربیستمین روزبی خبری ازرامبد قرارداشتم که تصمیم گرفتم دراین زمینه ازآقای بهتاش کمک بگیرم . اودرطول این مدت دوسه بارسراغ رامبد راازمن گرفته بود ومتاسفانه من هیچ خبری ازاونداشتم .
جلوی دراتاق آقای بهتاش که رسیدم ، ناگهان درگشود هشد ومهندس جدیدشرکت ازاتاق بیرون آمد . اوهم مانند رامبد ، جوان وخوش قیافه بود ، بااین تفاوت که زیبایی اوبیشترظرافت زنانه داشت اما رامبدجذابیت مردانه ی ویژه ای داشت که نگاه هربیینده ای راخیره می کرد .
روبه مهندس سعادت سلام کردم وخواستم داخل اتاق بروم که مرابه نام صدازد . به سویش برگشتم وگفتم :
– بفرمایید آقای مهندس !
نگاه خیره ونافذش رابه من دوخت وگفت :
– می تونم ازتون خواهش کنم بعدازانجام دادن کارتون سری به من بزنید ؟
مسیرنگاهم رابه جانب دیگری عوض کردم وگفتم :
– بله آقای مهندس .
اوتشکرکرد وبه سوی اتاق خودش رفت ومن هم وارداتاق آقای بهتاش شدم . بعدازسلام واحوالپرسی مثل همیشه حال رامبد راپرسید ومن هم گفتم درهمین رابطه مزاحم اوشده ام ، بعد ، آقای بهتاش بامحبتی پدرانه خواهشم راقبول کردوقرارشد که درپایان وقت اداری ، من برای گرفتن جواب نزد اوبرگردم.
ازاتاق مدیرکه بیرون آمدم راهی اتاق مهندس سعادت شدم . وقتی رسیدم دررازدم وپس ازکسب اجازه داخل رفتم . ازدیدن اوپشت میزی که متعلق به رامبد بوددلم گرفت . آهسته سلام وخسته نباشید گفتم واوجواب داد وتعارف کردتابنشینم .
روی یک صندلی نشستم وگفتم:
– به خاطرامرتون مزاحمتون شدم آقای مهندس .
مهندس سعادت که نگاه خیره اش رابه من دوخته بود ، گفت :
– شنیدم که شمادرگذشته بامهندس محرابی همکاری داشتید ، ببینم اگه مایل بامن هم هستید ، دراین موردباآقای بهتاش صحبت کنم .
– پیشنهاد من به خاطرآشنایی شما بااین کاربودوگرنه قصدندارم شمارامجبورکنم.
– ازلطفتون ممنونم . شماانتخاب این کارروبه عهده ی آقای بهتاش بگذارید .
– عذرمی خوام ، شمابامهندس محرابی نسبتی به غیرازهمکارداشتید؟!
سؤالش غافلگیرم کرد . نگاهش کردم وپس ازچندلحظه مکث گفتم :
– بله !
بعد بی آنکه توضیح بیشتری بدهم ازجابرخاستم وگفتم :
– بااجازه تون من مرخص می شم .
این راگفتم ودیگرمنتظرحرفی ازجانب اونماندم واتاقش راترک کردم . تصمیم داشتم وقتی برای گرفتن جواب نزد آقای بهتاش رفتم ، این موضوع راهم مطرح وخواهش کنم ازشخص دیگری به جای من درآن پست استفاده کند . قضیه راکه برای سحرتعریف کردم ، اوهم نظرمراتایید کرد .
ظهر ، درپایان وقت اداری وقتی نزد آقای بهتاش رفتم ازاین که برای دومین بارمزاحمش شده ام عذرخواستم .
لبخند مهربانی به رویم زد وگفت :
– عذرخواهی لازم نیست دخترم . من هم مثل تومشتاق دریافت خبری ازرامبدم ، ولی متاسفانه خانمی که همراهش روجواب داد گفت که رامبد قصدبازگشت به ایران رونداره . البته من باورنمی کنم این موضوع حقیقت داشته باشه اما اون خانم فرصت پرسیدن سؤال دیگه ای رونداد وخیلی زودتماس روقطه کرد .
حرف هایی که می شنیدم مانند پتکی برسرم خورد .باناامیدی به او نگاه کردم وگفتم :
– ازلطفتون ممنونم .
آقای بهتاش گفت :
– خواهش می کنم . راستش می خواست مراجع به موضوعی باهات صحبت کنم . آقای مهندس سعادت به دنبال یک همکارهستند وپیشنهاد شما روبه من دادند .
آه ازنهادم بلند شد . فکرنمی کردم مهندس سعادت به این زودی باآقای بهتاش صحبت کرده باشد. بابی میلی گفتم :
– بله ، دراین مورد باخودمن هم حرف زدند .
آقای بهتاش لبخند زد :
– من ازت خواهش می کنم که دراین مورد باهاش همکاری کنی .
سنگینی دومین ضربه راهم بااین حرف اوبرروح خسته ام حس کردم . به زحمت جوابش رادادم وازاتاقش خارج شدم . دلم آنقدرگرفته بود که آرزوداشتم جایی تنهابودم وباخیال راحت هرچه دوست داشتم گریه می کردم . پس مادررامبد به آقای بهتاش هم همان جواب راداده بود . یعنی ممکن بود حرف هایش درست باشد ؟ یعنی ممکن بود رامبدی که برای ازدواج بامن بی قراربود وثانیه شماری می کرد به این زودی من وتمام خاطرات قشنگی راکه باهم داشتیم به فراموشی سپرده باشد ؟ یعنی ممکن بود همه چیزرا زیرپاگذاشته باشد ؟
سؤال های تکراری وخسته کننده اما بی جواب مانندباتلاقی عمیق ، روح آزرده ی مرادرون خود می کشید ومن به سختی دست وپامی زدم . مخصوصاً وقتی آثار اندوه رابه وضوح درچهره ورفتارمامان می دیدم . اوکه هم غصه ی ناراحتی های مرامی خورد وهم باید جواب سؤالات مردم رامی داد،روزبه روز تکیده تروغمگین ترمی شد . می ترسیدم این موضوع اورابیمارکند اماقدرت کمک کردن نداشتم چون خودم آنقدرخسته دل وافسرده بودم که هیچ چیزتوان آرام کردن طوفان غم واندوهم رانداشت .
درمحیط کارهم درکنار مهندس سعادت دچارمشکل تازه ای شده بودم . من درسایه ی همکاری بارامبد ، کاربانظم ودقت رایادگرفته بودم ویقین داشتم که روش های اوصحیح است ، ولی مهندس سعات سازخودش رامی زد ودرهرموردی ازمن بهانه می گرفت . اوروش های رامبد راردمی کردوطریق خودش را می پیمود واکثراوقات بانگاه های هرزه ورفتارهای جلفش ، کلافه وعاصی ام می کرد .
یک روزکه ازمن خواست تاکارهای مربوط به پرونده های آن روزرانشانش بدهم ، پس ازچندلحظه چینی به پیشانی اش انداخت وگفت :
– من نمی فهمم شما چه اصراری داریدکه ازروش های قدیمی مهندس محرابی استفاده کنید ؟ من به عنوان مهندس فعلی شرکت ، این روش ها رونمی پذیرم وهمه ی این کارها ازنظرمن مخدوشه !
ازحرفهایش عصبی شدم وگفتم :
– خیلی عذرمی خوام آقای مهندس ، مهندس محرابی متعلق به نسل پیش ازشما نبوده که روش هاشون روقدیمی بدونید ! ایشون جوانی به سن وسال شما والبته فارغ التحصیل دانشگاهی ازانگلستان بودند .
اوباچهره ای برافروخته نگاهم کرد وگفت :
– تعریف وتمجیدهای شماازمهندس محرابی به خاطروفاداری ایشون به عهد وپیمانشونه ؟!
دلم می خواست سیلی محکمی نثارصورتش کنم اما خودم راکنترل کردم وباخشم سرش فریاد زدم :
– مسائل خصوصی من نه به شما ونه به هیچ کس دیگه ارتباط نداره . وفاداری مهندس محرابی هم باید به من ثابت می شد که شده وبه شما مربوط نیست ک هوقتی توی مسائل کاری کم بیارید پای زندگی خصوصی دیگران روبه میون بکشید .
متعاقب این حرف باعصبانیت کیفم رابرداشتم واتاق راترک کردم وبی آن که تحمل لحظه ای ماندن درشرکت راداشته باشم راهی خانه شدم . به کوچه ی خودمان که رسیدم دونفرازخانم های همسایه رادیدم وسلام واحوالپرسی کردیم . وقتی ازکنارشان گذشتم تابه سوی منزل بروم ، چندقدم دورترصدایشان راشنیدم که کلماتی مانند بدشانس وبیچاره راتکرارمی کردند .
باوجودی درهم شکسته وله شده دررابازکردم وقدم به داخل حیاط گذاشتم ، بعددررابستم وآهسته به آن تکیه دادم . چشمهایم رابستم . حرف های مهندس سعادت درذهنم تکرارمی شد : (( تعریف وتمجیدهای شما به خاطروفاداری ایشون به عهد وپیمانشونه ؟! ))
اشک ، نرم نرم روی گونه هایم راه گرفت . رامبدی که متعلق به من بود ، تمام سهم من ازعشق بود ، حالاکجابودتاببیند همه دست به دست هم داده اند وسعی درله کردن غرورمن دارند ؟ کجابودتا خردشدن شخصیت دختری راببیند که روزی ادعامی کرد دوستش دارد ؟ ….. کجا بود ؟
چشمهای نمناکم راگشودم . نگاهم برحیاط خزان زده ی خانه ثابت شد. ازمیان لب های لرزانم ، آهسته وبابغض یکی ازاشعارخواجه ی شیراز رازمزمه کردم :
بی عمرمن زنده ام واین بس عجب مدار
روزفراق راکه نهد درشمارعمر
******
حدودسه ماه ونیم ازغیبت رامبد درمیان ما می گذشت وفکرمی کنم نه تنها همسایه ها ودوستان ، بلکه نزدیکان خودم یعنی مامان ومهتاب وسحرهم تقریباً ازآمدن اوناامیدشده بودند وگرچه به روی خودشان نمی آوردند اما دررفتارشان وحتی گفت وگوهایشان باهم این ناامیدی به خوبی مشهود بود .عزت خانواده ی ماوبه خصوص من ، باعدم تماس وبازگشت رامبد درانظارعمومی به شدت جریحه دارشده و این موضوع حتی برادرکوچکم مهدی راهم غمگین وناراحت ساخته بود .
طی آن ماهها درشرکت هرچه کرده بودم نتوانستم بامهندس سعادت کناربیایم وسرانجام باموافقت آقای بهتاش ، بازهم کنارسحربرگشتم . مهندس سعادت هم آن روزها دیگرکاری به کارمن نداشت وباخانم صحرایی گرم گرفته بود .
یک روزوقتی برای رفتن به اتاق کارم ازکنارمهندس وخانم صحرایی ، که گوشه ای ازراهروگرم صحبت بودند گذشتم ، خانم صحرایی باصدایی بلندترازحدمعمول که من بشنوم گفت :
– من که قبلاً به شما گفته بودم ، اون خیلی سردترازاین خانوم بود ودرموردازدواجش هم حق داشت دختری ازطبقه ی خودش انتخاب کنه . بالاخره یه گداگشنه لیاقت زندگی بااونو نداشت !
ازشدت خشم دندان هایم رابه هم می فشردم . به سختی خودم راکنترل کردم ووارد اتاق کارمشترکمان باسحرشدم . درطول این مدت آن قدرطعنه وکنایه شنیده وآنقدرتحقیرشده بودم که به نظرخودم پوستم خیلی کلفت شده بود وهمین باعث می شد دوام بیاورم .
چندروزبعد، وقتی تازه ازشرکت به خانه برگشته بودم متوجه نگاه های نگران ومضطرب مهتاب به خودم شدم . اما برخلاف مهتاب ، مامان شادترازهمیشه به نظرمی رسید . ازاین تضاددررفتارهایشان متعجب شدم امادیری نپائید که دلیلش رافهمیدم.
وقتی به اتاقم رفتم تالباس عوض کنم ، مامان هم پشت سرم آمد ودررابست وبعدازکمی مقدمه چینی گفت که سعید ، پسردوستش خانم آزادفرمجدداً ازمن خواستگاری کرده است .
طبق عادت گذشته که خواستگارانم رابه عشق رامبد ، به آسانی ردمی کردم ، خواستم اوراهم که برای دومین باربه خواستگاری ام آمده بودرد کنم اما دیدن شادی مامان وخنده ای که پس ازماهها روی لبهایش جاری شده بود ، باعث شد نتوانم به صراحت پاسخ منفی بدهم.
مامان سعی داشت مراقانع کند که برای اثبات بی گناهی خودم ورامبد وبری کردن هردویمان ازتهمت های مردم سعید رابپذیرم ، ولی پاسخ من دربرابرحرف های مامان اشک هایم بودند که به روی گونه هایم می چکیدند ومسلماً اینها ازهرپاسخی روشن تروآشکارتربود .
مامان باناامیدی نگاهم کرد وگفت که خوب فکرکنم وسرسری تصمیم نگیرم . گفت سعید پسری متین واهل زندگی است وهمین که بازهم اقدام به خواستگاری کرده نشان دهنده ی این است که مرادوست دارد . مامان آ نشب برای اولین بارباصراحت گفت که اگررامبد تصمیم به بازگشت وازدواج بامن داشت درطول این سه ماه ونیم مراازخودبی خبرنمی گذاشت .
دلم عجیب شکسته بود ، اما مامان تنها به آینده ی من می اندیشید که با دوری ازرامبدوحرف وحدیث های مردم روبه نابودی می رفت . به عقیده ی اوسعید کسی بود که آمده بود تامرا نجات دهد وپرنده ی سعادت رابازهم برشانه هایم بنشاند . به اوکه پس ازمدت ها لبخندبرلب آورده بود وبااشتیاق راجع به آینده صحبت می کرد ، نگریستم وبعد بادرماندگی مهلتی برای فکرکردن خواستم . مامان هم گفت که تا هفته ی بعدخوب فکرهایم رابکنم وجواب قطعی من ازهمان لحظه مشخص بود ، فقط دلم نیم آمد دل مامان رابشکنم .
چهارروزگذشت ومن دراین چهارروزبه شدت سردرگم وعصبی بودم ونمی دانستم وقتی سه روزباقی مانده هم به پایان برسد چگونه باید جواب منفی ام رااعلام کنم .باهمین اکاردست وپنجه نرم می کردم تااین که درپایان روزپنجم صدای زنگ تلفن درفضای خانه پیچید . چون ازهمه به تلفن نزدیک تربودم ، گوشی رابرداشتم وگفتم :
– بفرمایین ؟
صدای دختری جوان ازآن سوی خط به گوش رسید :
– سلام !
– سلام ، بفرمایید ؟
دخترجوان بالحنی مرتعش گفت :
– من بیتا هستم ! شما می گل خانم هستید ؟
ازشنیدن نام بیتا قلبم به شدت بنای تپیدن گذاشت ، باهیجان گفتم :
– شما……. شما بیتاخواهر…..
آنقدرنفس نفس می زدم که نتونستم حرفم راکامل کنم . اوگفت :
– بله ، من خواهر رامبدهستم !
تمام قوایم راجمع کردم وپرسیدم :
– رامبد کجاست ؟ ازاون خبری داری ؟
بیتالحظه ای مکث کرد وسپس گفت :
– رامبداینجاست ! خوب گوش کن تابرات بگم می گل !
اما من که نمی تونستم آرام بمانم ، بابی قراری بازپرسیدم :
– رامبدکجاست ؟ چرامنوازخودش بی خبرگذاشته ؟چرا ؟
بیتا جواب داد :
– رامبدتوروبی خبرنذاشته !
– امامن نزدیک چهارماهه که ازاون خبری ندارم . می شنوی ؟ چهارماه !
بیتابازهم مکث کرد ، گویادرآن سوی خط می گریست .
بابی قراری گفتم :
– بهم بگو بیتا ، رامبدکجاست ؟ توروخدا بهم بگو.
مامان ومهتاب که متوجه مکالمه ی من شده بودند ، جلوآمده وبا اضطراب نگاهم می کردند.
بیتابابغض جواب داد :
– قول بده صبورباشی وخوب به حرفام گوش کنی !
استرسم باشنیدن این حرف صدبرابرشد ، طوری که نمی توانستم سخن بگویم . بیتا که سکوت مرادید ، ادامه داد :
– باربد تصادف نکرده ! اون ازاول هم حالش خوب بود وبراش هیچ اتفاقی نیفتاده بود ! من شرمنده ی توام می گل ، خیلی برام سخته که این ماجراروبرات تعریف کنم ولی این حق توئه که بدونی ، پس خوب گوش کن !
– چندماه پیش که رامبدتماس گرفت تامارودرجریان عروسیش باتوبذاره ، من وبابا مسکوبودیم . مامان وبهرخ تصمیم می گیرن باهمکاری باربد،رامبدروبه انگلیس بکشونن وبعدباطرح نقشه ای به محض ورودرامبدبه فرودگاه کیفش روبزنن تااون وقتی متوجه سلامتی باربد شد نتونه فوراً برگرده . اونا می خواستن یک دخترانگلیسی روبه رامبدغالب کنن تابه طریقی اونو ممنوع الخروج کنن …..
بیتا سکوت کرد. من که تاآن لحظه ناباورانه به حرف های اوگوش می کردم ، وقتی سکوتش رادیدم بازحمت گفتم :
– رامبد ! ازرامبد برام بگو !
بیتا با لحنی بغض آلود گفت :
– وقتی رامبد واردفرودگاه لندن می شه ، طبق نقشه ، یک موتورسوارکیفش رومی دزده . اون که ازبه دست آوردن کیفش ناامید شده بوده باناراحتی به خونه می ره واونجاباربد رومی بینه که کاملاًسالمه وهیچ مشکلی نداره ، وقتی متوجه موضوع می شه وپی می بره اینها فقط نقشه ای برای جداکردن اون ازتو بوده ، باعصبانیت خونه روترک می کنه . باربد می گه من دنبال رامبد رفتم ، اون اینقدرعصبی وناراحت بود که متوجه ماشینی که باسرعت ازاون سمت خیابون می اومد ، نشد واون ماشین لعنتی دریک لحظه رامبد روچندمتراون طرفتر پرت کرد .می گل ، رامبدازاون موقع به بعدتوکماست!
صدای هق هق گریه ی بیتا در گوشی پیچید ، تمام حرف هایش درذهنم تکرارشد ، نقشه ، رامبد ، ماشین ، سرعت ، کما……. ناباورانه سرم رابه طرفین تکان دادم وفریاد زدم :
– نه….. نه ، دروغ می گی ! حقیقت نداره ! چشمهایم سیاهی رفت وگوشی تلفن ازدستم افتاد.
صدای مامان ومهتاب هرلحظه دورترودورترشد وبعددیگرهیچ نفهمیدم .
******
پلک هایم راکه گشودم ، دربیمارستان بودم ومهتاب وسحربالای سرم ایستاده بودند واشک می ریختند . بادیدن صورت خیس ازاشکشان ، تماس بیتا وتمام حرف هایی راکه زده بود به یادآوردم . به شدت احساس نابودی وشکست می کردم. به گریه افتادم ودرمیان هق هق تلخی که قادربه کنترلش نبودم ، گفتم :
– چرا ؟ چرااین طورشد ؟…… چرا ؟
– سحرجلو آمد ودست مرادردستهایش گرفت وگفت :
– می گل ، خواهش می کنم مقاوم باش ! رامبد زنده است . مهتاب بابیتاصحبت کرده وبیتا خواسته که توبری پیش اونا . تومی دونی که رامبد به وجودتو احتیاج داره ، پس سعی کن صبورباشی .
مامان کنارم نشست ومرادرآغوش کشید . سرم راروی سینه اش گذاشتم وبه شدت اشک ریختم . مامان مرابیشتربه خودفشرد وبابغض گفت :
– باید بدونی که اون به وجودتواحتیاج داره ، پس سعی کن روحیه ی خودت روحفظ کنی ، بیتا همه چیزروبرای مهتاب گفت . بعدازاون هم پدرش که تهرانه ، تماس گرفت ومثل گفته های بیتا خواست مدارک موردنیازتوواگرمایل باشی یک نفرهمراهت روبرای اون بفرستیم تامقدمات رفتن شمابه انگلیس روفراهم کنه .
درآغوش اونالیدم :
– چرااین چهارماه ، ماروبی خبرگذاشتن مامان ؟ چرابهمون چیزی نگفتن ؟
مهتاب که تاآن لحظه فقط گریه می کرد ، کنارمن آمد وگفت :
– بیتامی گفت مادرش این اجازه روبه اونهانمی داده که ماروخبرکنند والان هم اگرراضی شده به اصرارزیادبیتا وباربد بوده . گویا باربد ازدادن قول همکاری به اونها حسابی پشیومنه .
درباورم نمی گنجید یک مادربرای این که فرزندش رااسیرخواسته های خودکند ، برای اوچنین نقشه هایی بکشد وازهرراهی سعی دراجرای نقشه هایش داشته باشد . اماانگاررامبدپاک ترازآن بودکه این نقشه ها درحقش اجراشود . خداانتقام اوراطوری ازخانواده اش گرفته بودکه حالا درثانیه ثانیه ی آن روزها حسرت اورابردل داشتند .
فردای آن روزبازهم بیتا تماس گرفت وگفت که هرچه زودترمدارکم رابرای پدرش بفرستم . طبق مشورت بامامان ومهتاب برای همراهی سفرم ، مهتاب راانتخاب کردیم ویک روزبعدمدارکمان رابرای پدررامبد فرستادیم .
بعدازچندروزآقای محرابی تماس گرفت وبه مااطلاع داد که همه ی مدارک موردنیازرافراهم کرده وبلیط هایمان راهم برای هشت روزبعدگرفته است . درطول این هشت روزازشرکت استعفادادم وازآقای بهتاش به خاطرتمام خوبی ها ومهربانی هایش تشکرکردم . اوهم برای رامبد آرزوی سلامتی وبرای من آرزوی موفقیت کرد .
همه چیزبرای سفرمهیا بود . قراربود مایک روززودترازروزمقرردرتهران باشیم وبه خانه ی آنها نزد آقای محرابی برویم وفردای آن روز به سوی لندن پروازکنیم ، بنابراین ماظهرسه شنبه درمیان گریه واشک بامامان ومهدی وسحرخداحافظی کردیم وعازم تهران شدیم .
درتهران ، پدررامبد به استقبالمان آمد . اومردی بلندقامت بود با چهره ای متین ، اما درصورت آرامش هیچ چیزمشترکی بارامبد دیده نمی شد . به گرمی بامابرخوردکرد وخوش آمد گفت وبعدبه سوی اتومبیل بسیارشیکی راهنمایی مان کرد که من حتی نتوانستم مدلش راحدس بزنم . به محض نزدیک شدن ما ، مردی ازماشین پیاده شد وابتدا برای ما وبعد برای پدررامبد درراگشود ووقتی مانشستیم خودش هم پشت فرمان قرارگرفت وحرکت کرد .
خانه ی آقای محرابی ، خانه ای زیبا وویلایی دریکی ازنقاط شیک شمال شهربود . حیاط ویلا شبیه به باغی بزرگ وباغچه های آن بانهایت سلیقه ومهارت تزیین شده بود . داخل خانه هم دست کمی ازنمای بیرونی نداشت . تمام وسایل ازشیک ترین وگران ترین نوع وبه زیباترین شکل ممکن کنارهم قرارگرفته بودند . تمام امکانات رفاهی وتحصیلی کامل بود ومستخدمان هرکدام مشغول کاری بودند وبه این سو وآن سومی رفتند .
اما افسوس که دیدن این زیبایی ها ، بی حضوررامبدبرای من لذتی نداشت . قلب بی تابم درحسرت دیداراومی سوخت ، اما راه به جایی نمی برد وچاره ای جزتحمل نداشت .
باراهنمایی یکی ازمستخدمین ، من ومهتاب به اتاقی که برایمان درنظرگرفته شده بود رفتیم وساعتی رابه استراحت پرداختیم . وقتی برای ناهاربه دنبالمان آمدند وبه پذیرایی رفتیم ، پدررامبدباتلفن همراهش صحبت می کرد. بالبخند ازجابرخاست وبه ماتعارف کرد بنشینیم . بعد با مخاطبش خداحافظی کردوخودش هم نشست وگفت :
– باربد بودکه به شماهم سلام رسوند .
به اونگاه کردم وگفتم :
– خیلی ممنون .
– امیدوارم اینجا راحت باشید ومشکلی نداشته باشید- مطمئن باشید همین طوره .
من ومهتاب وآقای محرابی تنهاکسانی بودیم که قراربود ناهاربخوریم ، اماغذاهایی که روی میزچیده شده بود بیش ازده نفردیگررا هم سیرمی کرد . باتعارف آقای محرابی مشغول خوردن شدیم . درحین صرف غذااوگفت :
– دلم می خواد کمی ازرابطه ای که بارامبدداشتی واین که تاکجارسیده بودید که رامبد مجبورشد ازتوجدابشه برام حرف بزنی .
بااین که خیلی برایم سخت بود راجع به چیزی که خواسته بود صحبت کنم امامختصری ازروابط خودمان رابرایش تعریف کردم . پدررامبد پس ازمکثی کوتاه ، باصدایی آرام ولحنی غمگین گفت :
– بااین توصیف توحتماً خیلی ازمادلخوری !
بالحنی شبیه به لحن خودش پاسخ دادم :
– ولی دلخوری من هیچ تاثیری دربهبودی حال رامبد نداره .
– تودرست می گی دخترم ، می تونم سؤالی ازت بپرسم ؟
– خواهش می کنم .
بالحنی جدی ولی هم چنان آرام ، پرسید :
– تومادر رامبد وبقیه ی ما روبخشیدی ؟
خودم هنوزبه این موضوع فکرنکرده بودم . پس ازچندلحظه جواب دادم :
– مهم ترازهمه رامبده که درجریان این حادثه به بدترین وضع گرفتارشده ، اگرازنظرشما بخشش من کافی باشه ، گرچه من کارخانم محرابی روتایید نمی کنم اما می بخشمشون . به هرحال خانم محرابی هم ازدید خودشون به خاطرخوشبختی رامبداین کارها روانجام دادن گرچه خیلی بی رحمانه بود !
پدررامبدکه لبخندی محوبرلب داشت ، گفت :
– حالا می تونم به رامبد حق بدم که به خاطرداشتن توازمابگذرد و خوشحالم که دخترمتین وشجاعی مثل توروانتخاب کرده .
– ازلطف شما ممنونم آقای محرابی .
– چرامنو آقای محرابی صدامی کنی ؟ توعروس من ودلم می خواد مثل رامبد من وپدرصدابزنی !
باخجالت لبخند کمرنگی زدم وپس ازکمی مکث گفتم :
– ممنونم پدر !
پدررامبد بالبخندی عمیق ، چندلحظه به من نگاه کرد وبعدتعارف کردکه باقی غذایمان رابخوریم .
آن روزرادرکنارآقای محرابی باآن روحیه ی خونگرم ومهربان به شب رساندیم . اخلاق اومرابیش ازحدبه یادرامبد می انداخت . به یاد او که علی رغم رشد درچنین محیطی وباچنین امکانات وسیعی ، چه بی ریا وخالصانه عشقش رانثارمن می کرد ، ومن حالا بیشترازهمیشه اورامی خواستم ومحتاج سلامتی وبازگشتش بودم .
فردای آن روزآقای محرابی من ومهتاب رابه فرودگاه برد . باچشمهای اشک آلود به اونگاه کردم وگفتم :
– به خاطرهمه ی محبت هاتون یک دنیا ممنونم پدر! برای سلامتی رامبددعاکنید .
– ازآشنایی باتو خیلی خوشحال شدم دخترم . تا چندوقت دیگه من هم به شما ملحق می شم . تااون موقع مراقب رامبد باش . من احساس می کنم او نبابودن توحتماً حالش بهترمی شه .
بازهم ازاوتشکرکردم وبااعلام زمان پرواز ، خداحافظی کردم و
همراه مهتاب ازاودورشدیم .
درفرودگاه لندن ، باربد وبیتا به اسقتبال ما آمده بودند . بااین که هردوزیباوجذاب بودند اماهیچ شباهتی به رامبد نداشتند ، درعوض به شدت شبیه یکدیگربودند .
بیتا که صاحب چهره ای قشنگ وظریف وقامتی نسبتاً بلند بود ، به طرف ما آمد وباخونگرمی ، اول مهتاب وسپس من رادرآغوش کشید . با این که اولین برخورد ما بود ولی احساس می کردم مدتهاست اورامی شناسم . نمی دانم ، شاید اوبوی رامبدرامی داد که دلم نمی خواست آغوشش راترک کنم . هردوبرای چندلحظه سربرشانه ی هم گذاشته وگریستیم وبعدباربدجلوآمد وبه ما خوش آمد گفت :
– اوهم باقدی بلند وچهره ای جذاب به نوبه ی خودش جلب توجه می کرد . البته ظاهرش به خوبی نشان می داد فرهنگ غربی دراو تاثیرزیادی گذاشته است . موهای بلندمشکی رنگش رابه روی شانه ها ریخته بود . ابروهایش راکاملاً منظم اصلاح کرده و علاوه براین که صلیبی به گردنش آویخته بود ، دردستهایش هم انگشتروهم دستنبد داشت ودریک جمله ظاهرش دقیقاً نقطه ی مقابل رامبد باآن جذابیت مردانه بود .
پس ازسلام وخوش آمدگویی همه به سوی ماشین باربد رفتیم وسوارشدیم . بیتا روی صندلی عقب کنارمن ومهتاب نشست . نگاهش کردم وگفتم :
– می شه خواهش کنم منو ببرید پیش رامبد ؟
بیتا بالحنی مهربان گفت :
– اگه اجازه بدی اول بریم خونه استراحت کنید . شما راه زیادی رواومدید .
ملتمسانه گفتم :
– امامن تمام این راهوبه شوق دیدن رامبد اومدم .
بیتا دستش رادورکمرمن حلقه کرد وخطاب به باربد گفت :
– بروبیمارستان باربد .
لحظه ای که به باربد نگاه کردم ، ازآینهی ماشین ، مهتاب راکه پشت سراونشسته بودزیرنظرداشت . هنگامی که بیتا اورامخاطب قرارداد ، به ما نگاه کردو گفت :
– چشم ، حتماً !
به بیمارستان که رسیدیم ، قلبم ازشوق دیدن رامبد ، خودراهرلحظه بیشترازقبل به قفسه ی سینه ام می کوبید . ازفرط هیجان نفس نفس می زدم . بیتا دست مرا گرفت وبالحنی دلسوزانه گفت :
– ارامش خودتو حفظ کن می گل !
نتونستم جوابی بدهم ، فقط نگاهش کردم وپلک هایم رابه روی هم فشردم . باسرعت به دنبال باربد گام برمی داشتم . وارد ساختمان که شدیم ، باربد پس ازکمی صحبت باشخصی که مسؤل آنجا بود به ماگفت ، فقط ازپشت شیشه اجازه ی دیدن رامبد راداریم .
باراهنمایی بیتا جلورفتم وازپشت شیشه ی اتاق به داخل نگاه کردم . غم انگیزترین صحنه ی زندگی ام جلوی چشمهایم مجسم شد . رامبدعزیزم آنجا ، روی تخت درمیان انبوهی ازتجهیزات پزشکی محصوربود . ازچهره ی زیبا وشاداب واندام خوش ترکیبش چیزی جزپوست واستخوان نمانده وکاملاً ضعیف شده بود .
احساس کردم پاهایم تحمل وزن بدنم راندارند . آرام آرام روی زمین نشستم وسرم راروی زانوهایم گذاشتم وبی اراده گریستم . بیتاکنارم نشست وسعی کرد دلداری ام بدهد .
باربد کناردراتاق ایستاده بود وآرام اشک می ریخت . مهتاب که با
دیدن رامبد درآن وضعیت وحال وروزمن به شدت عصبی شده بود . روبه باربد کرد وباعصبانیت گفت :
– این همه راه رامبد روکشوندید که این بلاروسرش بیارید ؟ این طوری می خواستید خوشبختش کنید ؟ حالا خوشحالید که به هدفتون رسیدید ونقشه تون عملی شد ؟ شما با نهایت بی رحمی این دونفرروازهم جداکردید . شما نمی دونید که بعدازاومدن رامبدبه اینجا وبی خبری ماازاون ، چه تهمت هایی که به می گل زده نشد . چه حرف هایی که ازاین واون چه تهمت هایی که به می گل زده نشد . چه حرف هایی که ازاین واون نشنیدیم وچه سختی هایی که خانواده ی مامتحمل نشد . حتی اگه می گل ورامبدهم شما روببخشن ، خداازشما نمی گذره ! حیف…. حیف ازفداکاری ومهربونی رامبد که فدای سنگدلی ودورروئی شما شد !
بیتا پابه پای من اشک می ریخت وباربد درجواب مهتاب ، تنها سکوت کرده بود . احتمالاً آنها به مهتاب حق می دادند که این قدردلگیرباشد ، چون هیچ کدام اعتراضی نمی کردند .
وقتی زمان ترک کردن بیمارستان رسید ، آخرین نگاه راازپشت شیشه به رامبد انداختم ، بایک دنیا معصومیت چشم برهم گذاشته وآرام به خواب رفته بود . خوابی که زمان بیداری ازآن راهیچ کس نمی دانست . دلم نگاه های عاشقش رامی خواست ، دلم برای شنیدن صدای گرمش ، لبخندهای زیبا ومهربانی های بی دریغش تنگ شده بود .
ذره ذره ی وجودم بهانه ی اوراداشت ، اما افسوس که رامبد حضورمراحس نمی کرد . چشمهایم راروی هم فشردم وازصمیم قلب ازخدا خواستم اوراکه تمام سهم من ازعشق بود به من برگردند . بیتا آهسته دستش راروی شانه ام فشرد وکنارگوشم زمزمه کرد:
– بریم خونه می گل ، بعداً بازهم برمی گردیم .
نگاهش کردم وبعدبادنیایی ازغم ، کنارش به راه افتادم .
وقتی به خانه رسیدیم ، باربد که ازابتدامتوجه شده بودم با حالت خاصی به مهتاب می نگرد دررابرای اوگشود ، اما مهتاب بی توجه به اوازماشین پیاده شد وبی آن که نگاهش کند تشکرسردی برلب آورد . به تلافی حرکت اووقتی ازماشین پیاده شدم ، گفتم :
– بابت همه چیزممنونم آقاباربد .
لبخند بانمکی برلب نشاند وگفت :
– خواهش می کنم ، کاری نکردم . ضمناً برای من ، آقا روقلم بگیر. همون باربد بگی راحت ترم .
خانه ی آنها ، نه مانند ویلایی که درتهران داشتند اما خانه ای بزرگ بانمایی زیبابود . واردهال شدیم زنی میانسال ودختری جوان که حدس زدم خانم محرابی وبهرخ باشند ، روی مبل نشسته بودند . بادیدن مابااکراه ازجابلندشدند وبه سردی سلام واحوالپرسی کردند . برخوردآنها درست برخلاف برخوردبیتا وباربد وآقای محرابی بود .
بعدازآشنایی باآنها، بیتامارابه طبقه ی بالاراهنمایی کرد . چهاراتاق که دوبه دوروبه روی هم قرارداشتند درطبقه ی دوم به چشم می خوردند .
بیتا کلید یکی ازاتاق ها رادراختیارماگذاشت وگفت که اتاق کناری متعلق به خودش وبهرخ ودواتاق روبه روهم متعلق به باربد ورامبداست .
یک بالکن زیبا که چشم اندازآن روبه خیابان بود ومیزوتعدادی صندلی راحتی هم درآن چیده شده بود ، درانتهای راهروبه چشم می خورد بیتا ضمن نشان دادن آن به ما خاطرنشان کردکه می توانیم هروقت خواستیم ازآن استفاده کنیم .
تشکرکردیم وبعدبرای استراحت راهی اتاقمان شدیم . واردکه شدیم ، مهتاب گفت :
– ای کاش یه دوش می گرفتیم می گل .
نگاهش کردم وبه یاد نگاه های پیاپی باربد به اوافتادم وچشمهایم به روی صورتش که ملاحت خاصی داشت ، خیره ماند ، مهتاب باناراحتی پرسید :
– توهم طرزنگاه کردن روازبرادرنامزدت یادگرفتی ؟!
لبخندکمرنگی زدم وگفتم :
– آخه اون یادم آورد توچقدرنازی !
مهتاب اخم کرد:
– اون هیچ شباهتی به رامبدنداره ودرست نقطه ی مخالف برادرش ، خیلی خلفه !
– ولی مهربونه .
– کدوم مهربون ؟! اونهارامبد روبه این روزانداختند .
آهی کشیدم وگفتم :
– رامبد خیلی عوض شده ! خیلی ضعیف !
وناخودآگاه بغضی که ازبیمارستان درگلویم گیرکرده بود شکست واشک ازچشمهایم سرازیرشد .
مهتاب کنارم نشست وسعی کردبا حرف های تسکین دهنده اش آرامم کند .
آن روزسرمیزغذا ، برخلاف روزی که باپدررامبد درتهران بودیم ، به شدت معذب بودم . بااین که بیتا خیلی صمیمی برخورد می کرد ورفتاردوستانه ی باربدهم دلگرم کننده بود ، اماسردی وبی تفاوتی بهرخ ومادرش عذابم می داد . زیرچشمی مهتاب راپاییدم ، خوشبختانه برخلاف من به راحتی ناهارش رامی خورد ، امامن به زورغذایم رافرومی دادم .
وقتی برای یک لحظه نگاهم بانگاه خانم محرابی تلاقی کرد ، سرمای نگاهش وجودم رالرزاند. فوراً مسیرچشمهایم راتغییردادم وباربد رادیدم که بازهم باحالت خاصی مهتاب رازیرنظرداشت .
بعدازغذاچندساعتی رابه استراحت پرداختیم وسپس راهی بیمارستان شدیم . خوشبختانه این باراجازه دادند داخل اتاق برویم وازنزدیک رامبدراببینیم .
بیتاآرام پیشانی رامبدرابوسید وبعدقطره اشکی راکه ازچشمهایش به روی گونه ی رامبد چکیده بود ، پاک کرد . من که ازهمان بدو ورودم ، بغض کرده بودم روی یک صندلی کنارتخت رامبدنشستم . سرم رالبه ی تخت گذاشتم وبه بغضم اجازه ی رهاشدن دادم . اماافسوس رامبدصدای هق هق گریه ی مرانمی شنید وحضورم راحس نمی کرد .
درمیان گریه واشک ، نگاهم رابه چهره ی دوست داشتنی ورنگ پریده اش دوختم وگفتم :
– رامبد ، ازت خواهش می کنم چشماتوبازکن ، منم می گل ، صدامومی شنوی ؟ من اومدم پیش تو ، اومدم که تنها نباشی ، رامبد ، توروخدا به من جواب بده ، توروخداچشماتو بازکن . بدون تومی میرم رامبد ، به خدامی میرم!
ازته دل گریه می کردم وبااوحرف می زدم ، امااوهم چنان مراازدیدن نگاه های عاشقانه اش محروم می گذاشت . نمی دانم چه مدت رادراین حالت گذراندم که باربد بالای سرم آمد وگفت :
– پرستارمی گه باید اتاق روترک کنیم .
باناراحتی به رامبد نگاه کردم . ترک کردن اوبرایم سخت تروجان فرساترازمرگ بود . ای کاش من هم کنارش به خواب می رفتم ودرعالمی دیگربازهم بااوهمراه می شدم ،اما من محکوم بودم که باشم وسکوت تلخ واجباری اورابه چشم ببینم……. محکومی که نمی دانست به کدامین گناه مجازات می شود !
باصدای باربد که حرفش راتکرارمی کرد ، به سختی ازجابرخاستم وهمراه بیتا ومهتاب ازاتاق بیرون آمدیم درتمام طول راه ، همه سکوت کرده ودرافکارخودمان به سرمی بردیم .
خیابان های لندن درآن موقع ازشب باموزه های مصنوعی ، بسیارزیبا بودومن هیچ گاه فکرنمی کردم شبی درحال گذرازاین خیابان های زیبا برای یگانه عشق زندگی ام که بین ماندن ورفتن دست وپامی زد ، اشک بریزم .
به راستی که بازی های سخت وپیچیده ی زندگی ، هیچ زمان قابل پیش بینی نبود ونیست

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx