رمان آنلاین تو سهم منی قسمت هشتم   

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین سهم منی ماندانا بهروز

رمان آنلاین تو سهم منی قسمت هشتم   

نویسنده:ماندانا بهروز  

چندروزبودکه پدررامبددرلندن به ماملحق شده وباآمدن اومسئولیت بیتاوبهرخ هم برای نگهداری ازمادرشان کمترشده بود، چون آقای محرابی ساعت های بیشتری راباهمسرش می گذراند. برنامه ی شب های قبل که بعدازآمدن مابه خانه، باربدمادرش رابه بیمارستان می بردعوض شدوپدررامبداورا، گاهی صبح ها وگاهی عصرهاکه مادربیمارستان حضورداشتیم به آنجامی آورد.
یکی ازهمان روزهاوقتی دکتراعلام کردهیچ تغییری درحال رامبدایجادنشده، شکستن کمریک پدررابه وضوح دربرابرچشمهایم دیدم. احساس کردم آقای محرابی درهما نیک لحظه به اندازه ی سالهاپیرشد. مادررامبدکه ازناراحتی شدید اعصاب هم رنج می برد، به سختی بی قراری می کردوثانیه ای آرام نداشت. هردوجگرگوشه شان رامی خواستند وبیم ازدست دادن او، آنها رااین چنین پریشان حال ومغمموم ساخته بود. باخانم محرابی آنقدرگریه کردتابی حال شد وبیتااوراازاتاق رامبدبیرون برد.
من که تا آن لحظه گوشه ای ایستاده بودم، جلورفتم وآهسته شروع به خواندن قرآن درگوش رامبدکردم. نفهمیدم چه مدت گذشته بودکه باصدای آقای محرابی سربلندکردم. کنارم ایستاده بودونگاهم می کرد.
اشک هایم راپاک کردم وگفتم:
– منو ببخشید، اصلاً متوجه گذشت زمان نبودم.
آقای محرابی همان طورکه نگاه غمگینش رابه من دوخته بود، گفت:
– اونقدرتوخلوت روحانی خودت غرق بودی که دلم نیومد صدات بزنم وازپرستارخواهش کردم اجازه بده توبیشتررامبدبمونی.
نگاه پرسپاسی به اوکردم وگفتم:
– ممنونم، شماخیلی مهربونید.
– نه به اندازه ی توکه الهه ی پاکی ومهربونی هستی دخترم. من مطمئنم که خداصدای تورومی شنوه واین صداقت وپاکی روبی جواب نمی ذاره.
– حرف های شمابهم آرامش می ده، درست مثل حرف های رامبد. خیلی دوستتون دارم پدر! خیلی!
– من هم دوستت دارم دخترم. به اندازه ی رامبد، به اندازه ی باربد وبه اندازه ی بیتا وبهرخ.
آرام ازاوتشکرکردم وبعدهمراه یکدیگرازاتاق بیرون رفتیم. بیتاومادرش همراه باربد، زودتربه خانه برگشته بودند ومامدتی بعدازآنها به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم، خواستم برای شستن دست وصورتم به دستشویی بروم که دیدم بیتاباصورت ودستهای خیس ازآنجابیرون آمد. معلوم بودکه وضوگرفته است. برایم خیلی عجیب بودچون درتمام آن مدت، علی رغم رفتارخوب وقلب پاک ومهربانش، هرگزندیده بودم نمازبخواند. بااین که ازاین عملش خوشحال شدم امابه روی خودم نیاوردم وپس ازسلام واحوالپرسی کوتاهی به دستشویی رفتم.
ساعتی بعددراتاقم نشسته بودم وبه رامبدفکرمی کردم که دربه صدادرآمدوبیتاواردشد. بالبخندگرم ونگاهی که برق شادی درآن هویدابود، سلام کرد وروی کاناپه نشست. همان لحظه چشمم به بسته ی کوچکی که دردستهایش جاگرفته بودافتاد. به روی اوکه خنده ازلبهایش محونمی شد، لبخندزدم وگفتم:
– حال مادرت چطوره؟ بهترشد؟
– آره، خیلی بهترشده. ضمناً عصری هم با بابارفتندبیرون وبرای عروسشون هدیه گرفتند!
با حیرت به اونگاه کردم؛ خندید وبسته ای راکه دردست داشت به سوی من گرفت وگفت:
– این هدیه ی بابا ومامانه برای تو!
ناباورانه به بیتانگاه می کردم ودرمخیله ام نمی گنجید که مادررامبدبرای من هدیه فرستاده باشد! هرچند می دانستم منشاء تمام این خوبی هاآقای محرابی است، اماهمین که مادررامبدراضی شده بودتاازطرف اوبرای من هدیه آورده شود، خیلی بود.
بیتا، بسته راجلوترآورد وگفت:
– دستام خسته شدند به خدا، بگیر، بازش کن، مطمئنم که خوشت می یاد.
باشرمندگی هدیه راازاوگرفتم وگفتم:
– هم دست اونادردنکنه وهم دست تو.
– تشکرلازم نیست خانوم، بازش کن.
لبخندی زدم وبسته رابازکردم. دوجعبه ی کوچک وجالب؛ دریکی ازآنهادستبندی ظریف وزیبا، که معلوم بودبسیارگران قیمت هم هست، قرارداشت ودرجعبه ی دیگر، انگشتری قشنگ که مدلش با دستبند هماهنگ بود.
بیتاگفت:
– دستبند هدیه ی باباست وانگشترهدیه ی مامان. مبارکه!
– مرسی، واقعاً قشنگن. حالامامان وباباکجان؟ می خوام ازشون تشکرکنم.
– طبقه ی پایین، توسالن نشیمن.
همراه بیتاراهی طبقه ی پایین شدیم. پدرومادررامبددرسالن نشسته بودند وباهم صحبت می کردند. باربدهم درسوی دیگری نشسته بودوباکنترل، کانال های تلویزیون راعوض می کرد.
روبه آنها کردم وگفتم:
– سلام، شبتون به خیر.
همگی به گرمی پاسخم رادادند. باربد وپدرش مثل همیشه وخانم محرابی برخلاف همیشه! اوبانگاهی پرمهروبه من می نگریست ولبخندی کمرنگ برلب داشت. جلو رفتم وگفتم:
– بابت هدایای قشنگتون ممنونم. باورکنیدمهرومحبت شمابرای من خیلی باارزش ترازهدیه است.
پدررامبدبانگاهی به همسرش لبخندزدوروبه من گفت:
– به طورحتم ارزش توهم برای ماخیلی بیشترازاوناست. مافقط خواستیم گوشه ای ازعلایق قلبیمون روازطریق این هدیه ابرازکنیم.
خانم محرابی ، نگاه پرمهرش رابه من دوخت وگفت:
– پس چرادستبندوانگشتررودستت ننداختی؟
جواب دادم:
– به محض این که برگردم بالا، حتماً این کاررومی کنم.
خانم محرابی بالبخند پرسید:
– دوست داری من بندازم تودستت؟!
لحظه ای نگاهم به بیتاوباربدافتاد که آنها هم بالبخندبه مامی نگریستند.
آهسته گفتم:
– بله، خیلی زیاد.
بیتاباشادی برخاست وبه طبقه بالارفت وکمی بعددرحالی که هدایارادردست داشت، همراه بهرخ ومهتای پایین آمد.
مادررامبددرحضورجمع، انگشترودستبند رابه دست من کرد بعدازمدتهااحساس خوشایندی میان بندبندوجودم دوید. شورو شوق این که بالاخره تمام اعضای خانواده ی محرابی مراپذیرفته وبه عنوان نامزدرسمی پسرشان قبول کرده اند، انرژی عجیبی به وجودم بخشیده بود. مادررامبدبانگاه به چشمهای لبریزازاشکم، مرادرآغوش خودکشید وفشردومن بالمس محبت مادرانه ی اودرآغوشش به گریه افتادم.
شام آن شب رادرمحیطی دوستانه صرف کردیم وتاپاسی ازشب بایکدیگربه صحبت پرداختیم. ساعتی قبل ازخواب، باربداعلام کردروز بعدبرای مدت یک هفته عازم سفرخواهد بود. همه ی مابه غیرازپدرومادرش که ازاین موضوع خبرداشتند، باتعجب نگاهش کردیم. بیتا پرسید:
– سفربه کجا؟
باربد جواب داد:
– به لیورپول! یک طرح خیلی کوتاه ازطرف دانشکده بودکه من ودوسه نفرازدوستانم انجامش نداده بودیم. حالابایدبرای انجام دادن اون وتکمیل کارهامون یک هفته ای روبریم اونجا.
نگاهم ناخودآگاه به مهتاب افتاد که آرام وبی حرف درجایش نشسته وبه فکرفرورفته بود.
فردای آن روز، همزمان باآماده شدن مابرای رفتن به بیمارستان، باربدهم ازهمه خداحافظی کردوبه لیورپول رفت. درکمال حیرت، مهتاب آن روزبه بیمارستان نیامدوبی حوصلگی وخستگی رابهانه کرد

آن روزفکرکردم واقعاًخسته است اماوقتی سه روزدیگرهم گذشت واوبازهم درخانه ماند، احساس کردم اتفاقی افتاده واوازموضوعی ناراحت است. نه تنهامن، بلکه بقیه هم همین طورمتوجه شده وبرای مهتاب نگران بودند.
اوکم حرف ترازهمیشه شده بودوبیشتردراتاق مشترکمان به سرمی برد. درپایان روزچهارم آقای، محرابی علت ناراحتی مهتاب راازمن پرسید وخانم محرابی نیزبادلسوزی گفت که شایداودلتنگ مادروبرادرشده است ودوست داردبه ایران برگردد. من که خودنیزازاین ماجرابه شدت ناراحت بودم تصمیم گرفتم هرطورشده علت تغییررفتارمهتاب راجویاشوم.
آن شب زودترازهمیشه، شب به خیرگفتم وبه اتاق خودمان رفتم. مهتاب کنارپنجره ایستاده بود ودراندک روشنایی که ازراهروبه داخل می تابید، باغچه رانگاه می کرد. دررابستم وباعث شدم نورراهروازبین برود، امااوهم چنان پشت به من داشت. چندلحظه نگاهش کردم، بعدبه سویش رفتم وآهسته گفتم:
– مهتاب، به من می گی چرااینقدرناراحتی وتوخودتی؟
جوابی به سوالم نداد. دست روی شانه اش گذاشتم وگفتم:
– مهتاب، همه نگران توان ودلشون می خواد علت ناراحتی توروبدونند تااگه بشه برای رفع اون کاری بکنند.
مهتاب آرام به سویم برگشت ومن بادیدن چشمهایش که ازفرط گریه قرمزومتورم شده بود، یکه خوردم.
بانگرانی گفتم:
– توروخدا بهم بگومهتاب! چی شده؟! توازچی ناراحتی؟!
بالحنی گرفته وغمگین جواب داد:
– من دلتنگ می گل! خیلی دلم تنگ شده!
پرسیدم:
– یعنی اینقدردلت برای مامان ومهدی تنگ شده که حاضرباشی منوتنهابذاری؟
مهتاب نگاه خسته اش رابه چشمهایم دوخت وگفت:
– توفکرمی کنی توی این مدن تازه یادم افتاده که دلتنگ مامان ومهدی ام؟!
– پس چرااین باراینقدر……..
امایک باره حرفم رانیمه تمام گذاشتم وبه تکرارجمله ی مهتاب درذهنم پرداختم، بعدباشگفتی به اوخیره شدم.
اواشکریزان ازمن فاصله گرفت وبه سوی تختش رفت. جمله ای که گفته بودمرتب درذهنم تکرارمی شد. خدای من، یعنی ممکن بود……. باورم نمی شد!
بازهم نگاهش کردم. درعمق چشمهایش چیزی نهفته بودکه برایم تازگی داشت.
جلورفتم وآهسته گفتم:
– مهتاب!
سربلندکرد وبه من خیره شد. باتردیدپرسیدم:
– تو…… دلت برای باربدتنگ شده؟!
صورتش راباکف دستهاپوشاندودرحالی که سرتکان می داد، گفت:
– دارم عذاب می کشم می گل! می دونم که یه احساس احمقانه اس ولی باورکن دست خودم نیست. مرتب به خودم می گم علاقه به مردی مثل اون دیوونگی محضه ، امانمی فهمم چرادل دیوونه ی من اسیرش شده!
مهتاب سکوت کردومن مات ومبهوت نگاهش کردم. اصلاً فکرنمی کردم اوبه باربدعلاقمندشده باشد.
مشکل من تازه باخانواده ی محرابی حل شده بوداماانگاراین جرقه ای بودبرای آغازمشکلات مهتاب. البته مشکل من بااوفرق داشت. مهتاب به مردی دل بسته بود که ظاهراً هیچ تفاهم فکری واخلاقی بااونداشت.
غرق درافکارم بودم که باصدای مهتاب به خودم آمدم:
– ازت خواهش می کنم می گل! کمکم کن که بتونم اونوفراموش کنم. من مطمئنم بااخلاق هایی که اون داره، اگه ازدواج هم بکنه هیچ وقت ازدواج موفقی نخواهد داشت.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
– من بهت نمی گم که اونو فراموش کن یاعاشق باش! ولی مطمئنم که تونه علم غیب داری ونه ازآینده ی باربد باخبری. اون هم مثل هرانسان دیگه ای تغییرپذیره. شاید روزی برسه که توحرف امروزت راپس بگیری.
آن شب مهتاب راقانع کردم برای برطرف شدن شک دیگران، رفتارش راعوض کندوازفردای آن شب، اونیزمثل قبل باماراهی بیمارستان شد. علی رغم رفتارآرام وبی خیالی که پیش روی خانواده ی باربدازخودبروزمی داد امااشک های جان سوزی که شبهامی ریخت، نشان ازپریشان حالی وبی قراری اش داشت. دیگرشبهایمان شده بودعرصه ی بی قراری برای معشوق! من برای معشوقی درچند قدمی مرگ واو برای معشوقی درحال سفر! به هرحال آن یک هفته هم به پایان رسید. شنبه غروب ، وقتی همگی درطبقه ی پایین نشسته بودیم وصحبت می کردیم، آقای محرابی خطاب به همسرش گفت:
– باربد نگفته کی می رسه؟
خانم محرابی جواب داد:
– عصرکه تماس گرفت، گفت تاشب می رسه، اماساعتش رومشخص نکرد.
لحظه ای به مهتاب نگریستم تاعکس العملش راببینم، امابایک نگاه فهمیدم مهتاب به این سادگی ها خودش رالونمی دهد. آن قدربی تفاوت وخونسردنشسته بود که خودم هم یک آن به عشقش شک کردم.
آن شب تاساعتی پس ازشام درطبقه ی پایین نشستیم ووقتی باربدپیدایش نشد، یکی یکی باخستگی ازجابلندشدیم وبه اتاقهایمان رفتیم.
برای این که کمی سربه سرمهتاب بگذارم، گفتم:
– چقدرحیف شد زوداومدیم بالا. بهترنبود یه کم دیگه هم می موندیم؟
مهتاب چشم غره ای به من رفت وروی تختش درازکشید.
خندیدم وگفتم:
– بیخودفیلم بازی نکن. ازهمین جادارم صدای ضربان قلبت رومی شنوم.
اوکه حسابی بی حوصله بود، پشت به من کردونشان دادحال شوخی ندارد. خندیدم و گفتم:
– حالا اینقدرغصه نخور. چشم به هم بذاری صبح شده ومی بینیش.
مهتاب حواب ندادوپ ومن هم که خیلی خسته بودم، پلک هایم راروی هم گذاشتم، امافکرمی کنم پنج دقیقه هم نگذشته بودکه دراتاقمان به صدادرآمد. ازحابرخاستم وهمزمان باسرکردن روسری ام، درراگشودم.
بهرخ بالبخندی برلب پشت درایستاده بود. مراکه دید، پرسید:
– خواب که نبودی؟
– نه، هنوزبیدارم.
– من هم به باربدگفتم فکرمی کنم هنوزبیدارباشید، به خاطرهمین اومدم که هدیه اش روبهتون بدم.
– باربد؟! مگه اومده؟!
– آره، چنددقیقه ای می شه. این هدیه هاروهم برای توومهتاب آورده.
هدیه های باربد راازبهرخ گرفتم وگفتم:
– مرسی، لازم نبودزحمت اینهاروبکشه. حالاخودش کجاست؟
بهرخ خندید:
– اونقدرخسته بودکه تاسرش روگذاشت روبالش، خوابش برد!
من هم خندیدم و گفتم:
– دستش دردنکنه. دست توهم دردنکنه. زحمت کشیدی.
وقتی بهرخ رفت، روبه مهتاب که بلندشده ودمغ وپکر، روی تختش نشسته بود، گفتم:
– نمی خواد زیادغصه بخوری، برات هدیه فرستاده!
بعدیکی ازآنهاراکه رویش نام مهتاب نوشته شده بود، به دستش دادم و گفتم:
– حالادیگربازش کن، اخمات هم بازمی شه!
– مال منوبهش پس بده!
ابروهایم رادرهم کشیدم:
– بازکه تواومدی فیلم بازی کنی. انگاریادت رفته تاچندلحظه پیش داشتی براش می مردی! خب حالا واست هدیه فرستاده دیگه.
– به چه مناسبتی؟!
– ازسفراومده دیگه بابا!
– اومده که اومده! برادرنامزدتوئه، با من که نسبتی نداره.
– عشق توئه، چه نسبتی ازاین مهم تر؟!
مهتاب نتوانست خودش راکنترل کند ولبخندروی لب هایش جان گرفت، امابعدگفت:
– لوس نشو می گل. همین که گفتم، برومال منوپس بده.
درحال بازکردن هدیه های هردویمان گفتم:
– فعلاً که اون خوابه.
ازداخل دوجعبه زیبا، دوساعت مچی بسیارشیک وگران قیمت بیرون آوردم که البته مدل هایشان بایکدیگرتفاوت داشت. مهتاب بی هیچ خرفی دوباره پشت به من کرد وروی تختش درازکشید.
صبح فردا، وقتی لباس عوض کرده بودیم ومی خواستیم اتاقمان راترک کنیم، مهتاب گفت:
– یادت باشه هدیه ی من روبه اون پس بدی!
سرتکان دادم:
– خیلی خوب. ولی می دونی که اون دیشب دیراومدوخسته هم بود، پس حالاحتماً خوابه.
اماوقتی به طبقه ی پایین رفتیم و واردسالن غذاخوری شدیم، باربدهم بیدارشده وهمراه بقیه پشت میزصبحانه نشسته بود. من چون روزه بودم کمی ازآنهافاصله گرفتم ومهتاب کناربهرخ نشست. روبه باربدپرسیدم:
– سفرخوش گذشت؟
لبخند زد وجواب داد:
– خوب بود! آخرین کاردانشگاهیمون بودکه بالاخره تمومش کردیم.
– موفق باشی! ضمناً به خاطرهدیه ی قشنگتون هم ممنونم. ساعت خیلی شیکی بود.
– خواهش می کنم، قابلی نداشت.
نگاهم به مهتاب افتاد وازحالت چهره اش، تازه فهمیدم که درواقع باتشکرکردنم اوراهم درتنگناگذاشته ام. اونمی توانست به باربدبگوید که هدیه اش راپس خواهد داد وعدم تشکرهم دورازادب بود، بنابراین بالاجبار گفت:
– من هم ازبابت هدیه ی قشنگت تشکرمی کنم، مرسی.
مهتاب باگفتن کلمه ی آخر، بی اختیارلبخندکمرنگی به روی باربدزدوبعدبلافاصله مسیرنگاهش راعوض کرد. اماباربد که برای اولین باربا یک برخوردمثبت ازجانب مهتاب روبه روشده بود، تبسم قشنگی برلب آورد وگفت:
– خوشحالم که خوشت اومده.
بعدتاچندلحظه بااشتیاق به اوچشم دوخت.
کمی که گذشت، آقای محرابی باشنیدن صدای موزیک تلفن همراهش ازسرمیزبلندشد وبعدازاوخانم محرابی میزراترک کرد. نفرسوم باربد بود؛ لیوان شیرش راتاانتهاسرکشید ولبهایش راپاک کرد، بعدازسرجابلندشدوبه طرف دررفت، اماهنوزدررابه طورکامل پشت سرش نبسته بودکه دوباره آن راگشود وقدمی به داخل گذاشت وگفت:
– مهتاب خانم!
مهتاب با تعجب نگاهش کرد واوبالحنی جدی گفت:
– وقتی می خندی صدبرابرخوشگل ترمی شی!
بعدبلافاصله ازسالن بیرون رفت ودررابست.
این کاراومن وبیتارابه خنده واداشت وبهرخ باشیطنت گفت:
– ای بی ظرفیت! واقعاً که!
به مهتاب نگاه کردم. بااین که به سختی سعی درکنترل حالات خودش داشت، اما لبخندی برلبهایش جان گرفته بود.
آن شب، ساعتی پس ازصرف شام، باربدبامقدارزیادی بستنی وکیک، به خانه بازگشت. بعدبرای هرکس مقداری دربشقاب گذاشت وروبه رویشان قرارداد. آخرین نفرمهتاب بود. اوباحالت خاصی به مهتاب نگریست وبشقاب راروبه رویش گذاشت وگفت:
– بفرمایید.
مهتاب آرام تشکرکرد وبهرخ باشیطنت خندید.
باربد بی اعتنا به خنده های خواهرش، رفت وروی مبلی نزدیک تلویزیون نشست. خانم محرابی پرسید:
– خودت چرانمی خوری عزیزم؟
– مرسی مامان، من تازه شام خوردم.
– پس به چه مناسبتی برای ماخریدی؟!
بهرخ به جای باربدبالحنی معنادارجواب داد:
– مناسبت نمی خواد مامان! آخه باربدمی دونه ماچقدربستی باکیک دوست داریم!
باربدبی آن که چیزی بگوید، چشم به صفحه تلویزیون دوخت.
کمی بعدآقاوخانم محرابی برای پیاده روی آخرشب ازخانه بیرون رفتند. باربد، مشغول تماشای فوتبال بودوماهم بایکدیگرصحبت می کردیم که صدای موزیک تلفن همراه اوبه گوشمان رسید. اوازبیتاخواست تاشماره رابرایش بخواند. بیتابانگاه به گوشی لبخندزدوبالحن خاصی گفت:
– امیلیا!
باربد دوباره به تلویزیون چشم دوخت وبی حوصله گفت:
– جواب بده، بهش بگومن خوابم!
بیتاکاری روکع برادرش خواسته بود، انجام داد. پس ازقطع مکالمه، بهرخ گفت:
– دل بردن ودل سوزندن گناهه داداش من! اینقدربادل دخترای مردم بازی نکن!
باربد باقیافه ای حق به جانب، گفت:
– من تخصصی تودلبری ندارم خواهرمن! این برچسب هاروبه من نزن!
– آره دیگه، شماره ی اون دختربیچاره با اسمش خودبه خودرفته توحافظه ی موبایل تو!
نگاهم به طرف مهتاب برگشت که جزبی تفاوتی، چیزی ازچشمهایش خوانده نمی شد. دردل ازآن همه خویشتنداری حیرت کردم. چمدلحظه بعدگرم صحبت شده بودیم که بازهم صدای موزیک تلفن همراه شنیده شد.
بیتاگفت:
– برات بیارم جواب بدی؟
باربد دوباره گفت:
– بخون ببینم کیه.
بیتاگوشی راازروی میزبرداشت وپس ازنگاه به صفحه اش گفت:
– لینت!
باربد گفت:
– ول کن، جواب نده.
بعددرجواب نگاه پرسشگربیتاتوضیح داد:
– یک دخترفرانسویه که خیلی مهربونه امازیادی پرحرفه وحوصله ی منوسرمی بره!
حرف اوباعث خنده ی من وبیتاشدامامهتاب بی هیچ عکس العملی سربه زیرانداخته بود. بهرخ گفت:
– چی شده که امشب سیل دخترهای انگلیسی وفرانسوی باهم به خونه ی ماسرازیرشده؟!
باربدبی آنکه به اونگاه کند، گفت:
– ازکجامی دونی که این سیل، فقط برنامه ی امشبه؟
– بله، تقصیرمنه که ازبس می بینمت برام تکراری شدی ویادم رفته داداشم چه مارخوش خط وخالیه!
حدودآً نیم ساعت بعد، بیتابادیدن خمیازه ی من پرسید:
– خوابت می یاد، آره؟
لبخندزدم وگفتم:
– آره، خیلی.
بهرخ دنبال حرف مراگرفت وگفت:
– من هم همین طور، بهتره بریم بالا.
وبااین حرف ازجابلندشد. من ومهتاب وبیتاهم بلندشدیم وخواستیم به طرف راه پله برویم که موبایل باربدبرای سومین باربه صدادرآمد.
بهرخ خطاب به برادرش گفت:
– مثل این که دخترهای انگلیسی خیلی دلشون می خواد امشب توروبالالایی خودشون خواب کنن!
بعدبه صفحه ی گوشی نگاه کرد وگفت:
– خانم دورا! بهشون افتخارمی دی؟!
باربدبدون این که پاسخی بدهد، بلندشد وگوشی راازاوگرفت وراهی طبقه ی دوم شد. بهرخ باحالت خاصی رفتن اورادنبال می کرد وبیتاهم سربه زیرانداخته بود. نگاهم متوجه مهتاب شد وحس کردم خون خونش رامی خورد. گفتم:
– بهتره بریم بخوابیم.
به اتاقمان که رفتیم، مهتاب تامدتی طولانی بیداربود وآرام آرام می گریست. خیلی برایش ناراحت بودم. درگذشته به هیچ مردی جزسهند، که زمانی واردزندگیش شد توجه آن چنانی نداشت. امامتاسفانه اوپسرمستقلی نبود وتحت تاثیرگفته های مادرش، مهتاب رارهاکرد.
حالاهم باربدبه طریقی دیگراوراآزارمی داد.
آن شب برای مهتاب، شب سختی بود.
صبح وقتی آماده ی رفتن به بیمارستان بودیم، اوکه صورتش ازفرط گریه قرمزوپف آلود وچشمهایش سرخ بودند، گفت که به بیمارستان نمی آید ومن هم که حالش راخوب نمی دیدم برای آمدنش اصراری نکردم.
چندروزی بودکه بیتاهم به همراه من برای سلامتی رامبد، نذرروزه داشت وبنابراین هردوتاغروب دربیمارستان می ماندیم. آن روزحول وحوش ساعت چهاربود ومن طبق دستورپرستار، تازه ازاتاق رامبدخارج شده بودم که دیدم مهتاب وباربددوشادوش یکدیگرازانتهای راهروپیداشدند وبه سمت ماآمدند. دیدن این صحنه برایم باورکردنی نبود، چون فکرمی کردم بااتفاقی که شب قبل افتاد مهتاب به این زودی هااورانخواهد بخشید.
نگاهم به بیتاافتادکه باتعجب به آن دوخیره شده بود. چندلحظه بعدبه مارسیدند وسلام کردند. البته چهره ی هردویشان گرفته ومشخص بودکه حفظ ظاهرمی کنند.
باربد چنددقیقه ای دربیمارستان ماند وبعدگفت:
– قبل ازغروب می یام دنبالتون.
وبااین حرف به سمت درخروجی راهرورفت. کاملاً واضح بودکه اتفاقی افتاده است. مهتاب هم سکوت کرده وغرق دردریای افکارش شده بود. متاسفانه دربیمارستان فرصتی دست نداد تاازمهتاب بپرسم چه پیش آمده است. عصرهم باربدبه دنبالمان آمدومارابه خانه برگرداند. تازه واردطبقه ی دوم شده بودیم که بهرخ ازبالکن بیرون آمد. سلام کرد، بعدخطاب به باربد گفت:
– چندباربهت بگم باقلب دخترای مردم بازی نکن؟ بازچی شده که مادموزال دورااین جاتماس گرفت وهرچی حرف رکیک وناسزابلدبودنثارت کرد؟
باحیرت به باربدنگاه کردم که چهره اش کاملاً عصبی به نظرمی رسید. باحرص روبه بهرخ گفت:
– به جهنم! اون هربرچسبی که شایسته ی خودهرزه شه به یه فرشته ی پاک زد! من هم عصبی شدم وازماشین انداختمش بیرون! همین!
مهتاب دیگرنایستاد تا ادامه ی حرف های باربدرابشنود ووارداتاق خودمان شد. باربد هم همان گونه که رفتن اورازیرنظرداشت، بی هیچ توضیح دیگری دربرابرنگاه های حیران ومتعجب مابه اتاق خودش رفت ودررابست.
حدس می زدم اتفاقی که بین او ودوست دخترش بود، به مهتاب هم مربوط می شد. بهرخ گفت:
– غلط نکنم اتفاقی که افتاده مربوط به مهتابه!
اوهم همان حدس رامی زدکه من زده بودم. وقتی وارداتاق شدم، مهتاب لباس عوض کرده و روی تخت نشسته بود. احساس کردم نگاهش دیگرغم شب قبل وسپیدی صبح راندارد. حالا مطمئن بودم منظور حرف های باربد خود اوبود، به همین خاطربالبخند گفتم:
– چطوری فرشته ی پاک باربد!
مهتاب جوابی نداد ومن ادامه دادم:
– نمی دونم چی شده اما ازحرف های باربد، حدس می زنم اتفاقی افتاده که قندتوی دل خواهرعاشق من آب کرده!
مهتاب لبخند کمرنگی برلب آورد. پرسیدم:
– درسته دیگه، نه؟
– چی درسته؟
– حدس من!
– اونقدرهاهم که توفکرمی کنی چیزمهمی نبود.
– آره جون خودت! بگوچی شدکه به خاطرتواون دختره روازماشین انداخت بیرون؟ زودباش که دیگه طاقت ندارم!
مهتاب نفس عمیقی کشید وگفت:
– نزدیکی های عصربودکه من تصمیم گرفتم بیام بیمارستان. به بهرخ گفتم برام ماشین بگیره واونم رفت که این کارروانجام بده امایه دفعه صدای باربد روشنیدم که توراهروبابهرخ صحبت می کرد. چندلحظه بعدبهرخ اومد وگفت که باربدجلوی درمنتظرته. من هم به دروغ گفتم که خودم باآژانس تماس گرفتم. اون گفت پس خودت به باربدبگو، بعد هم رفت…. من باهمون چندتاجمله ای که یادگرفته بودم زنگ زدم به آژانس وتاکسی خواستم. وقتی ازخونه رفتم بیرون، باربدتوماشینش نشسته بودوتاکسی هم یه کم جلوترایستاده بود. من بی توجه به اون رفتم طرف تاکسی که باربدازماشینش اومدبیرون ورفت طرف تاکسی وکرایه اش روحساب کردوفرستادش بره…….
خندیدم و گفتم:
– پس غیرتش به کارافتاده! خیلی باحال بوده!
مهتاب بی آن که بخندد، ادامه داد:
– من مجبورشدم سوارشم، امارفتم وعقب نشستم.
– پس اون دختره ازکجاپیداش شد؟
– باربد تاحرکت کرد، باموبایلش شماره گرفت وبعدازاین که کمی حرف زد، قطع کرد. چنددقیقه بعد هم جلوی یه ساختمون بزرگ ایستاد وبوق زد. ازاون ساختمون بعدازچندلحظه یه دختربیرون اومد وسوارماشین شد. دختره همونی بود که قبلاً هم یک بارتوی ماشین باربد دیده بودمش. حدس می زدم برای این که حرص منودربیاره دنبال اون اومده. دختره که به خاطرشیشه های تیره ی ماشین، اول متوجه من نشده بود به محض اینکه چشمش به من افتادلبخندش محوشد وحالت صورتش تغییرکرد. یه مدت که گذشت شروع کردباباربدصحبت کردن، باربدهم باهاش حرف می زد، امایک مرتبه حرفاشون حالت مشاجره گرفت، ضمن این که دختره همون طورکه بحث می کردگاهی هم به من نگاهی می انداخت. آخرین باروقتی به طرفم برگشت باعصبانیت چیزایی گفت که هیچ کدومشون رونفهمیدم امامطمئن بودم حرف های خوبی نیست. ازباربدپرسیدم داره چی به من می گه که اون ه مباحرص گفت، (( هرچی لایق خودشه)) درست همون لحظه گوشه ی خیابون ایستاد وباصدای بلندولحن عصبی به دختره یه چیزی گفت که اون هم باعصبانیت ازماشین باربدپیاده شد.
مهتاب به این جاکه رسید، نفس عمیقی کشید و گفت:
– همه ی ماجراهمین بود!
نگاهش کردم و پرسیدم:
– حالا درمورد اون چه نظری داری؟
درسکوت نگاهم کرد که خندیدم وادامه دادم:
– بهم بگوببینم چقدربیشترازقبل دوستش داری؟
سرتکان داد و گفت:
– نمی دونم، فقط می دونم که روزهای سختی روپیش رودارم! نمره ی باربدبرای جلب توجه دخترها بیسته! هم خوشگله، هم پولداره وهم تحصیلات عالی داره. امامن درمقایسه بااون هیچی ندارم.
ازموضع دلداری بااوحرف زدم و گفتم:
– خودت رودست کم نگیرخواهرخوشگلم. مطمئن باش اگه اون ازتوخوشش بیاد، وضع مالی براش اهمیت نداره. درموردتحصیلات هم توهنوزخیلی جوونی وفرصت داری به دانشگاه بری.
– توهم که همش می خوای منوامیدوارکنی.
– امیدواری نیست، واقعیت رومی گم. حالا پاشوبریم پایین یه چیزی بخوریم که دارم ازگرسنگی می میرم.
– توبرومن بعداً میام.
درسالن غذاخوری، وقتی موضوع رابرای بیتاوبهرخ تعریف کردم، بهرخ گفت:
– خوبه، پس بالاخره رنگ غیرتش کارافتاد!
بیتاگفت:
– شاید هم به رنگ دیگه! رنگی که وقتی خون توی اون جاری می شه، احساس آدم به همه چیزعوض می شه!
بهرخ گفت:
– حالا چرادوتاشون خودشون روحبس کردند تواتاق؟
– شایدخجالت می کشند!
– آره، مخصوصاً اون باربدکه خیلی هم خجالتیه!
– اصلاً ازکجامعلوم اون چیزی که مافکرمی کنیم درست باشه؟ مثلاً ممکنه مهتاب اواون خوشش نیاد.
بااین حرف، هردوبه من نگاه کردند تاشاید جوابشان رابدهم. من هم خودم رابه نادانی زدم وگفتم:
– شایدهم باربدنظرخاصی به اون نداشته باشه!
بیتاخواست حرفی بزند که خانم محرابی داخل آمد وصحبتمان نیمه کاره ماند.
ساعتی بعدوقتی درهال نشسته بودیم وصحبت می کردیم مهتاب هم به جمع ماپیوست. چهره اش کاملاً آرام بودامامشخص بودکه درمورد موضوع خاصی فکرمی کند. درست یک ربع بعدازاو، باربدهم به طبقه ی پایین آمدوخطاب به همه شب به خیرگفت وبعدبی آن که بنشیند، خداحافظی کرد.
خانم محرابی پرسید:
– باماشام نمی خوری عزیزم؟
باربد به مادرش نگاه کرد و گفت:
– شمابخورید، اگررسیدم که باهم می خوریم وگرنه من بعدمی خورم.
– یعنی قصدنداری برای شام بیرون بمونی؟
– نه مامان، برمی گردم خونه.
خانم محرابی لبخند زد و گفت:
– پس مامنتظرت می مونیم پسرم.
باربد به آرامی تشکرکرد و بعد رفت.
نیم ساعت بعد، یکی ازخدمتکارهاازخانم محرابی اجازه خواست تامیزشام رابچیند وخانم محرابی هم گفت که تاآمدن باربدصبرمی کند.
حدوداً یک ربع بعدسروکله ی باربدپیداشد. درکمال تعجب ما، اوبازهم کیک وبستنی خریده بود. آنها راروی میزگذاشت وخطاب به بیتاگفت:
– بیتازحمت اینا راتوبکش.
بعدخودش به سمت راه پله حرکت کرد، ولی مادرش اوراصدا زد و پرسید:
– پس چرافقط واسه مامی گیری وخودت نمی خوری؟
بهرخ به جای باربدجواب داد:
– برای این که واسه دلش می گیره، نه واسه ما!
باربد نگاه تندی به اوانداخت وخطاب به مادرش گفت:
– می رم لباس عوض کنم مامان، برمی گردم.
بیتاکیک وبستنی هاراتقسیم کرد وجلوی هرکس بشقابی گذاشت. چندلحظه بعدباربد هم برگشت. تی شرت کالباسی رنگ قشنگی به تن کرده بود که حسابی به اومی آمد. بی اختیارباتکراراین جمله برای خودم که هرچه می پوشد به اومی آید، به یادرامبدافتادم واحساس کردم دلم به اندازه ی تمام دنیابرایش تنگ شده است. پلک هایم رابه روی هم فشردم تاازریزش اشک هایم جلویگری کنم.
باربد روی مبلی روبه روی مهتاب نشست. احساس کردم مهتاب ازاین وضعیت معذب است. چون خیلی کندوبه ندرت، قاشقی ازمحتویات بشقابش رابه دهان می بردوبیشترباآن بازی می کرد.
بهرخ که هیچ وقت قادربه پنهان کردن شیطنتش نبود، خطاب به برادرش گفت:
– باربد، یادت باشه دیگه ازاین کیک وبستنی هانگیری، چون مهتاب خوشش نیومده.
حرف بهرخ باعث شدآقای محرابی هم به باربدنگاه کند ومهتاب که دربدوضعیتی گرفتارشده بود، مجبورشدحرفی بزند و گفت:
– این طورنیست.
بعدروبه باربد کرد وگفت:
– خوشمزه است! مرسی!
باربدباچشمهای خوش حالتش به مهتاب خیره شده بود، لبخند کمرنگی زد و گفت:
– خواهش می کنم.
مهتاب به سرعت نگاهش راازچشمهای اوگرفت.
درطول روزهای آینده، رفتارهای محبت آمیزباربدباهمه وبه خصوص با مهتاب، شک همه رادرمورداحساس اوبه خواهرمن تبدیل به یقین کرد. بیتاوبهرخ مرتب سربه سراومی گذاشتند ولحظه ای رهایش نمی کردند. همان روزهابودکه پدررامبدازدکتری آمریکایی صحبت کردکه تازه به لندن آمده وباخواهش پزشک رامبد، قراربوداوراتحت معالجه قراربدهد. ازقرارمعلوم اودکتربسیارمشهوروماهری بودوسالی یک باربه انگلیس سفرمی کرد.
روزی که اورامبدرادربیمارستان موردمعاینه قرارداد، همگی مادرآنجاحضورداشتیم ولحظات پراضطرابی رامی گذراندیم. وقتی سی دقیقه ی کشنده وطولانی راپشت دراتاق رامبد به انتظارگذراندیم، پزشک آمریکایی بالاخره بیرون آمد وپشت سراوهم آقای محرابی وباربدازاتاق خارج شدند.
همگی به سمت آنها رفتیم تانتیجه ی ویزیت دکتررابدانیم، امااوبی آن که حرفی بزند ازکنارماگذشت ورفت. باحیرت رفتن اوراازنظرگذراندم وبعدنگاهم به سوی باربدچرخید. نگاه بارانی وبی قراراوگواه خبربدی رادردل من می داد. آقای محرابی آهسته به روی یکی ازصندلی هانشست وصورتش راباکف دستهایش پوشاند. طاقت دیدن این صحنه هارانداشتم. صحنه هایی که هرکدام بیانگرموضوعی بودندکه من حتی طاقت نداشتم برای لحظه ای به آن فکرکنم. بیتاآهسته جلورفت وپرسید:
– چی شد بابا؟ دکترچی گفت؟
صدای گریه ی باربد، اجازه ی صحبت کردن رابه آقای محرابی نداد. اوچنان جانسوزمی گریست که پدرش باحال نزاری که داشت مجبورشد کناراوبرود ودلدارش بدهد.
خانم محرابی که بادیدن حالات شوهروپسرش پی به همه چیزبرده بودآنقدردرآغوش بهرخ، بی قراری کردتاعاقبت بی حال شد. من اما انگاردرمیان خواب ورویابودم.
باورنداشتم که حتی مشهورترین پزشک آمریکا هم ازکسی که تمام زندگی من بسته به وجودش بود، قطع امیدکرده باشد. باناباوری خودراپشت پنجره ی اتاق رامبدرساندم وازپشت شیشه به صورت معصوم اوخیره شدم. تاآن لحظه هیچ گاه به نبودنش فکرنکرده بودم. اشک روی گونه هایم جاری شد وآهسته گفتم:
– هیچ وقت فکرنمی کردم اینقدربی معرفت باشی. چطوردلت می یادمنوتنهابذاری وبری؟ چطوردلت می یادهرروزاشک ریختن منوببینی اماچشمات روبازنکنی؟ تواون شب کناردریاگفتی دوستم داری، گفتی همیشه وهرلحظه کنارم می مونی، پس حالاچطورمی تونی قولت روزیرپابذاری؟ رامبد….. ازت خواهش می کنم تنهام نذار، بیدارشو. این بارزندگیمون روباهم می سازیم ودیگه هیچ کس مانع مانمی شه……… هیچ کس. خواهش می کنم همه چیزروخراب نکن، خواهش می کنم.
صدای هق هق باربد نگاهم رابه طرف خودکشید.
روی یکی ازصندلی هانشسته بودوبه سختی گریه می کرد وپدرش هم قادربه آرام کردن اونبود. تاآن روزندیده بودم باربدآن طوراش کبریزد. مسلماً وضعیت رامبدبه حدی بحرانی بودکه دل برادرش رااین طوربه دردآورده بود. لحظه ای بعدباربد دربرابرنگاه گریان وغمگین بقیه ازجابرخاست وباسرعت بیمارستان راترک کرد.
آن روزپدررامبدبه علت حال نامساعدهمسرش اورا به خانه برد وساعتی بعدازغروب به دنبال ماآمد. هنگامی که سراغ باربدراگرفتیم، گفت که پسرش ازوقتی بازگشته ازاتاقش بیرون نیامده است.
مهتاب هم حسابی دمغ وپکربود. وقتی دراتاقمان تنهاشدیم، گفتم:
– حال باربد امروزاصلاً خوب نبود.
مهتاب روی تخت نشست وگفت:
– توتموم این مدت ندیده بودم که این طورگریه کنه. امروز برای رامبدخیلی غصه خورد.
به چشمهای روشن خواهرم نگاه کردم. سرش راروی زانوهایش گذاشت وادامه داد:

– برای چندلحظه وقتی که گریه می کرد دلم برایش سوخت، امابعدتوی دلم گفتم حقته باربد! هرچی زجربکشی بازم برات کمه! خودکره راتدبیرنیست!
باحیرت به مهتاب نگریستم و گفتم:
– تودیگه چه جورعاشقی هستی؟ خیلی سنگدلی!
– خودت خوب می دونی سنگدلی اون ومادروخواهرش، رامبدروبه این روزانداخت. هیچ وقت نمی تونم این موضوع روفراموش کنم! حالاخداداره ازاونهاانتقام می گیره.
باناراحتی پرسیدم:
– توواقعاً عاشق باربدی؟!
نگاهم کردو گفت:
– آره، آره می گل، من عاشقشم، امامی دونم که این یه حس احمقانه اس! اون لیاقت دوست داشتن رونداره!
باعصبانیت گفتم:
– بدون این که وقتی تواسم یک حس قشنگ رومی ذاری احمقانه ودیگران رومتهم به بی لیاقتی می کنی، درواقع خودت هم یه جورایی بی لیاقتی! بااین حرف هایی که می زنی من واقعاً به عاشق بودن توشک دارم، چون وقتی کسی عاشق می شه نمی تونه درموردعشقش اینقدربی رحمانه حرف بزنه.
این راگفتم وبی آن که منتظرجوابی ازجانب اوبمانم، اتاق راترک کردم.
آن شب به درخواست بیتاوباآن که خودم هم نیازبه دلداری داشتم باباربدحرف زدم. اوخودرامقصراصلی این قضایامی دانست وعقیده داشت اگرقول همکاری اونبود، بهرخ ومادرش کاری ازپیش نمی بردند.
اوبه شدت عذاب وجدان داشت ومی گفت که اگراتفاقی برای رامبدرخ دهد به طورحتم خودش راازقیدزندگی خلاص خواهدکرد.
هنگامی که این حرفهارامی زد، چنان جدی ومحکم بودکه مراترساند وبلافاصله شروع کردم به حرف زدن وسعی کردم اوراقانع سازم که همه چیزبه خواست خدابستگی داردوهمه به خصوص پدرومادرش اکنون به دلگرمی وحمایت اواحتیاج دارند.
نمی دانم چه مدت بایکدیگرصحبت کردیم امابالاخره موفق شدم اورااندکی آرام سازم وازاتاقش بیرون بیاورم. ازاوقول گرفتم که دیگرچنین حرفهای بچه گانه ای برزبان جاری نکندودرعوض اکنون که رامبدنیست برای خانواده اش نقش تکیه گاه راایفاکند. باربدصحبت های مراپذیرفت وقبول کردبه خاطروضعیت روحی بقیه هم که شده، اندکی خوددارترباشد.
درهمان روزها، وقتی مادرتب وتاب رامبدبه سرمی بردیم، طی تماسی تلفنی باایران، ازطریق سحرمتوجه شدم حال مادرخوب نیست ودربیمارستان بستری شده است. البته سحرگفت درتمام مدت کنارمامان بوده وتازمانی که مابه ایران برگردیم می توانیم بی هیچ نگرانی روی اوحساب کنیم. امامن واقعآً باشنیدن این خبرپریشان واندوهگین شده بودم ومهتاب هم دست کمی ازمن نداشت. خانواده ی محرابی وقتی متوجه موضوع شدندسعی دردلداری دادن ماداشتند اماباربد گفت:
– بااین جاموندن وگریه کردن ودلداری دادن، کاری درست نمی شه. بایدترتیبی بدیم که شمابتونیددراسرع وقت به ایران برید وازمادرتون دیدن کنید.
نمی دانم باربدمتوجه نگاه های مهتاب بودیانه، امادرآن لحظه هرکس به چشمهای مهتاب نگاه می کرد، می توانست به راحتی شعله های عشق رادرآنهاببیند. نمی فهمیدم بالاخره مهتاب نسبت به باربدچه احساسی دارد.
تصمیم گیری برایم خیلی سخت بود، ازیک طرف تمام زندگیم روی تخت بیمارستان بامرگ دست وپنجه نرم می کردوازسوی دیگر، مادرمریضم ازبیماری رنج می کشید.
نمی دانستم بایدچه کنم اماخانواده ی محرابی قانعم کردند که بایدحتماً دیداری ازمادرم داشته باشم.
آنهاعقیده داشتند همان اندازه که رامبدبه من احتیاج دارد، مادرنیزنیازمندمحبت من است.
دراولین فرصت باربد، به دنبال کارهارفت تامقدمات بازگشت مابه ایران رافراهم کند. یک روزوقتی بهرخ باتلفن همراهش تماس گرفته بود، پس ازچندلحظه صخبت به زبان انگلیسی گوشی راگذاشت وباتعجب پرسید:
– باربدخطش راعوض کرده؟
بیتانگاهش کرد و گفت:
– چطورمگه؟
– آخه هرچی تماس می گرفتم جواب نمی داد. حالاهم یکی دگیه جواب داد وگفت این خط واگذارشده.
بیتاباتعجب سرتکان داد وبااین حرکت اعلام بی خبری کرد.
ساعتی بعدوقتی باربدبه خانه بازگشت، بهرخ پرسید:
– توچراخطت روواگذارکردی؟
باربد به اونگاه کرد و جواب داد:
– برای رهایی ازشربارون های روزانه وسیل های شبانه!
وبا زدن این حرف ازپله هابالارفت ووارداتاقش شد.
حرف اوباوجودآن که لبخندبرلب مانشاند اماهمگی مان رابه تفکرواداشت. برداشت من هم ماننددیگران این بودکه واگذاری خط باربددلیلی جزقطع ارتباط بادوست دخترهایش نداشت، چون درطول این چندروزاخیرنه تنهاشبهاخانه راترک نمی کرد، بلکه اکتراوقات روزراهم بامامی گذراند.
آن شب بعدازشام، باربدکنارمن آمد وآرام گفت:
– می تونی چند دقیقه بیای بالکن؟ البته اگرحوصله داری. می خوام باهات حرف بزنم.
– البته که می یام، همین حالا؟
– آره، همین حالا.
بهرخ که متوجه صحبت های ماشده بود، روبه من خندیدوباشیطنت گفت:
– قبلاً واسطه ی امرخیرشدی؟
حرف اومرابه خنده واداشت و پرسیدم:
– مگه توعم وغیب داری؟
باربد گفت:
– توتاحالا نفهمیدی این شیطونیه که تولباس انسان ظاهرشده؟
بهرخ جواب داد:
– بله دیگه! مردم وقتی لباس شیطون روازتن خودشون درآوردن، بایدبندازن تن یکی دیگه! کی ازمن بیچاره تر؟!
باربد باحاضرجوابی گفت:
– لازم نیست کسی لباس شیطون روتن توکنه. چون توازاولش هم همون فرشته ای بودی که ازبهشت رونده شدی!
بعدروبه من گفت:
– بریم می گل.
ازجابلندشدم ودرحالی که ازبحث آن دوخنده ام گرفته بودبه دنبال باربدراهی طبقه ی دوم شدم.
واردبالکن که شدیم باربدکنارنرده هاایستاد ودرحالی که به خیابان می نگریست، گفت:
– توی این چندوقته یه عالم فکرکرده بودم که چطورحرفاموبهت بزنم، اماحالا انگاریه جمله اش هم یادم نیست!
خندیدم:
– آقای دکترو فراموشی؟!
نگاهم کردو گفت:
– به خدا جدی می گم. هرچندفکرمی کنم تواین چندروزاینقدرتابلوبودم که مامان وباباهم فهمیدن. بهرخ هم که مرتب سعی می کنه منولوبده………
به این جاکه رسید لحظه ای مکث کرد و بعدادامه داد:
– می دونی می گل؟ اوایل توروبه عنوان عشق رامبدونامزداون دوست داشتم، ولی بعدهایه جوردیگه باهات احساس نزدیکی کردم. چه طوربگم؟…….. مثل یه خواهر، خواهری که بیتاوبهرخ باشیطنت هاشون هیچ وقت جای اونو برام پرنکردن.
– مطمئن باش توهم برای من حکم برادربزرگتری روداری که همیشه آرزوم بوده. امیدوارم همیشه برای هم، همین خواهروبرادرخوب و رویایی باقی بمونیم.
بعدخودم ازحرف خودم خنده ام گرفت و گفتم:
– چه کلاسی می ذارم، نه؟ خواهروبرادررویایی!
باربد به حرفم لبخندزد وسکوت کرد. کنارش رفتم و گفتم:
– راحت صحبت کن باربد. توکه این طوری نبودی.
دسته ای ازموهایش راکه روی پیشانی اش ریخته بود، عقب راندو به من نگاه کرد، بعدآهسته گفت:
– من مهتاب رودوست دارم!……. می گل، دلم می خواد حداقل تواین روباورکنی که مهتاب، تنها دختریه که من دوستش دارم وواقعاً دلم می خواد پیشنهادازدواج من روبپذیره. دلم می خوادباورکنی که هیچ کدوم ازدخترهایی روکه تاحالا توی زندگیم بودن نمی خواستم. می دونم باورش سخته اماحاضرم قسم بخورم فقظ زمانی بهشون توجه می کردم که باهاشون بودم، ولی هیچ وقت توتنهایی یازمانی که ازشون دوربودم دلم برای هیچ کدومشون تنگ نمی شد وفکرازدست دادنشون من رودیوونه نمی کرد.
باربد سکوت کرد. گویی دراین سکوت به دنبال واژه هایی می گشت تاعمق احساساتش رابیان کند.
عاقبت پس ازچندلحظه مجدداً به حرف آمد وگفت:
– من می دونم که با رفتارهام بذربدبینی وبی اعتمادی روتودل مهتاب کاشتم، امامی گل باورکن حاضرم همه ی سختی هاروتحمل کنم تادلش صاف بشه. حاضرم هرکاری بکنم تامهتاب مال من باشه. روزی که موضوع رفتن %D