رمان آنلاین جیران قسمت بیست و هفت

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت بیست و هفت 

لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:

#قصه_جیران #قسمت_بیست_هفتم

 

 

ترسان و لرزان، آشفته حال از آن کوى گذشتم. زمین و زمان را نمى دانستم، ننه قندهارى گفت دخترم زندگى را بسپر دست خدا و بگذار زندگى بگذرد بیم به دلت راه مده. به اندرونى رفتیم، شمس الدّوله را ناراحت دیدم از او پرسیدم چه شده است؟ گفت والده شاه براى قبله عالم نوه ى خاقان را پسندیده است و قرار است امرو بیاید. عصرى با ساز و آواز هما خانم دختر حسن جهان خانم و خسرو خان والى که والى کردستان بود با ساز و سرنا آوردند. به حیاط رفتیم او دخترکى زیبا با چشمانى مخمور و موهایى بافته شده بود. چون نوه ى خاقان بود با عزت و احترامى فزون او را به تالار والده شاه بردند، قبله عالم از دارالشورى به اندرونى آمد. ستاره جلو رفته به او چیزى گفت، قبله عالم بى اعتناء به او وارد تالار شاه نشین مهدعلیا شد. گویا دختر به مذاقش خوش نشسته بود که زعفران باجى پى آخوند رفته و با آخوند به عمارت مهدعلیا رفت.

 

چنان ضعفى گرفته بودم که بر روى نیمکت چوبى حیاط نشستم صداى ساز و آواز و کل کشیدن کردستانى ها که جز کاروان عروس بودند چون ناقوس مرگ بود. از شمس الدّوله پرسیدم والده شاه چرا براى شاه زن گرفته است؟ آهسته گفت چون شاه نفوذ او را در امور مملکتى کم کرده و او براى خوش خدمتى و پرت کردن حواس شاه نوه خاقان را ستانده است. تا پاسى از شب مراسم جشن و سرور برپا بود، دست به گردنبند زده با پوزخندى به ننه قندهارى گفتم سخنان کاجول چندان معتبر نبود دیدى گفت هر که این گردنبند را دارد یک تاز قلب شوى است؟ هنوز پایم به اندرونى نرسیده امشب بزم زفاف شوى بى وفاى من با دخترکى باکره است. خواجه ها فانوس هاى کاغذى را روشن کرده بودند، قبله عالم از عمارت والده شاه بیرون آمد. با دیدنِ او گویى غمِ عالم بر دلم نشست، بى اختیار اشک ریختم. از کار دنیا در حیرت بودم که بى تابانه خود را به آب و آتش مى زدم و او بى اعتناء به من دخترى جوان را ستانده است.

 

گمان مى کردم چاى عشق باعث مى شود مهرم چنان فزون گردد که قبله عالم چنان شیفته ام گشته مرا عقد دائم مى نماید، غافل از آن که نتیجه آن چیزى که مى خواستم نشد و او نوه ى خاقان را ستاند. بى اختیار بى توجه به چشمانِ کنجکاو اهالى اندرون که نوعروس را مى نگریستد چنان از ته دل با صداى بلند خندیده و قهقهه زدم که سرها به طرف من برگشت و توجه قبله عالم و دختر والى به من معطوف گشت. خنده ام بند نمى آمد آن چنان خندیدم که اشک از چشمانم جارى گشت، هر چه ننه قندهارى از دستانم نیشگون گرفت که نخندم نشد که نشد تا اینکه زعفران باجى با اشاره مهدعلیا لیوان آب به دست جلو آمده آن را بر روى صورتم پاشید. سردى آب باعث توقف خنده ام شد.

 

با صورت خیس از آب برخاسته با نگاهى رنجور قبله عالم را نگریسته به عمارتم رفتم، همین که در را پشت سرم بستم بر روى زمین نشسته گریستم. گویى دنیا دیگر برایم رنگ باخته بودو نشاطى نداشت، چنان حالت خشم و عصبانیت بر من مستولى گشته بود که میل داشتم فریادى از عمق جان بکشم لذا صبورى کرده سکوت نمودم.

 

 

روز بعد دستور دادم ننه قندهارى براى پنجره هاى عمارت پرده هاى رشتى دوزى نو سفارش بدهد اسدالله خیاط بدوزد و مبلمان را قصد تعویض داشتم چون براى فرانسه و بسیار زیبا بود، سفارش دادم از پاریس پارچه هاى ابریشمین نخ طلا آوردند. چندین قالیچه ابریشم از قم و کاشان خریدارى شد، عمارت بسیار زیبا و مجلل شده بود. در قرارى ناخواسته با خودم قصد داشتم براى قبله عالم خرج بتراشم، پس از مدّتى قبله عالم به خوابگاه آمد. محل اعتناء نداده حاشیه هاى متکا را با ریسه هاى نقره مى دوختم، او انتظار این سردى را نداشت جلو آمده بر روى صندلى نشست و ننه قندهارى شتابان قلیان چاق کرده به حضور آورد.

 

قبله عالم پرسید جیران احوالت چطور است؟ دماغت چاق است؟ بى اعتناء به او مشغول کار خودم بودم، قبله عالم پس از کشیدن قلیان دفترى کوچک برداشته مطالبى تحریر و مرقوم نمود. سپس برخاسته شمع هاى فانوس ها و دیوارکوب هاى بلور را خاموش کرده از پشت سرم جلو آمده با لحنى مشتاق فرمود مى دانم چون دختر والى کردستان را به زنى گرفته ام به لج افتاده اید؟ این عمل براى اتحاد طوایف کردستان با پایتخت و سلطنت است. هیچ نگفتم، متکا را از دستم گرفته دست مرا گرفت به سوى خود کشید زمین را نگریستم. آرام با دست از روى چانه ام گرفته سرم را بالا آورد بوى عطر فرانسوى اش چنان دلفریب و مدهوش کننده بود که روح مرا به پرواز درآورده بود، با لحن تحکّم آمیزى فرمود مرا ببین! صدایش چنان صلابت داشت که از ترس او را نگریستم، امّا دیدن این چشمان همانا و از یاد بردن زن گرفتن او همانا. او آرام بوسه اى از لبانم برداشت و مرا تنگ در آغوش فشرد و در گوشم نجوا کرد نه تنها نوه ى خاقان بلکه هیچ زنى از زیبایى و ملاحت به گرد پایت نمى رسد.

 

صبح روز بعد براى پیاده روى به حیاط رفتم، خواجه شتابان به عمارت والده شاه رفت که ملک زاده خانم در حال فارغ شدن است و او پى ماما نقره فرستاده با سلطان به سوى عمارت صدراعظم رفتند. هوا خنک و فرح بخش بود زیر سایه چنار نشسته، سر بالا آورده به خورشید نگریسته آرزو کردم ملک زاده دختر بزاید. شب والده شاه مغموم به اندرونى بازگشت، سیمایش نشان از سر درونش داشت. دانستم این باز نیز ملک زاده صاحب دختر شده است، چنان شادمان گشتم که نگو.

 

جلو رفته با صداى رسایى گفتم نوّاب علیّه عالیه مهدعلیا دامت شوکتها تولد پسر ملک زاده خانم و میرزاکاظم خان را از عمق جان تبریک و تهنیّت عرض مى نمایم، امیدوارم در سایه ى پدر بزرگ شود و شخصى نامدار و لایق گردد. او با لحن سردى گفت متشکّرم و به داخل عمارت رفت، گویى آب سردى برسرم ریخته بودند نفهمیدم طفل دختر است یا پسر؟ به عمارت رفتم، روز بعد والده شاه دستور داد همگى براى دیدن طفل به سوى عمارت صدراعظم برویم.

 

چیتان پیتان کرده به سوى عمارت صدراعظم رفتیم، آنجا امان گل با دیدنم لبخندى زد. نزد ملک زاده رفتم پس از روبوسى تبریک گفته هدیه اش را روى قنداق طفل گذاشتم، هیچ کس جرأت نداشت بپرسد طفل چیست؟ ملک زاده لب ورچیده روى بستر ساتن صورتى اش نشسته بود. بلاخره تاج الدّوله به زبان آمد که طفل دختر است یا پسر؟ والده شاه با لحن نیشدارى گفت چه فرقى مى کند؟ مى خواهى براى پسرت ولیعهد بگیرى؟ بدین سان همگى دانستیم طفل دختر است.

 

صدراعظم به دستور والده شاه میمون باز و بند باز خبر کرده بود آنها در حیاط مشغول هنرنمایى بودند، عصرى پس از صرف نهار و تنقلات به سوى اندرونى به راه افتادیم. هماخانم چادر از سر افکنده گیسوان بلندش را نمایان نمود، در دلم به زیبایى موهایش غلطه خوردم. ننه قندهارى گفت جیران فردا بیا نزد کاجول برویم او حناى هندى و چندین پودر براى رویش مو به همراه لوازم آرایش صورت دارد، قبول کردم. شب هماخانم به خوابگاه رفت، آهى کشیده به خواب رفتم. فردایش نزد کاجول رفتیم، او با دیدنم مسرور جلو آمد ننه قندهارى به او گفت براى خرید وسایل آرایش آمده ایم نه طالع بینى او خندید و گفت گویا طالع بینى قبلى دل شما را لرزانده که دیگر خبرى از شما نشد.

 

هیچ نگفتم پس از ابتیاع این لوازم و پرداخت قیمت آن، از جاى برخاستیم کاجول با لحن شیرینى گفت من عازم بمبئى هستم و از جیب لباسش یک خلخال و سربندى زیبا درآورده به من هدیه داد و گفت نگران نباش به زودى به خواسته ات مى رسى و چنان عرش را سیر میکنى که موجب رشک و حسد همه مى گردى. مدّتى گذشت خبر آمد هماخانم آبستن است، مهدعلیا از خوشى تحفه ها و هدایاى گرانبها به او داد. قبله عالم هفته اى سه شب زنان را به حضور مى پذیرفت و مابقى شب ها را استراحت کرده به کاغذ خوانى با رجال مى گذراند. زندگى روال عادى خودش را مى گذراند و من هم چنان در اندرونى گذر فصل ها را نظاره گر بودم، منتظر این بودم شاید فرجى حاصل شود و قبله عالم مرا عقد نماید. امّا فرجى نشد و من مغموم و سرخورده گشتم. والده شاه نیز پشت پرده به سیاست مى رسید و خبر نداشت عروسش چندین رقعه بر علیه او جمع آورى نموده است.

 

قبله عالم توجه زیادى به هماخانم داشت و چون دختر والى کردستان بود با نام هماخانم والى زاده شهره گشت، والى زاده چنان بادى به غبغب مى انداخت که گویى ولیعهد تاج و تخت را آبستن است. چند روزى یکه تازى مى کرد که خبر دیگرى در اندرونى مثل نقل و نبات پیچید، گلین خانم اوّلین همسر عقدى

 

قبله عالم که نوه ى خاقان بود آبستن بود. ننه قندهارى آرام در گوشم گفت جیران تو هم باید دست به کار شوى، او از دلم خبر نداشت که آفتابِ طالعم غروب کرده بود و آبستن نمى شدم. با آبستنى گلین خانم هراس به دلم راه افتاد زیرا کاجول گفته بود ولیعهد به روزى مى میرد و اگر گلین خانم پسردار مى شد چون همسر عقدى و از طایفه قاجار دوّلو بود یحتمل پسر او ولیعهد جدید مى گردید و محمّدقاسم میرزا سرش کلاه گشادى مى رفت. قبله عالم اکثر روزهایى که اندرونى بود به گلین خانم و والى زاده سر مى زد و به آغاباشى دستور داده بود هر آن چه مى خواهند فراهم نمایند.

 

مهدعلیا با دیدن من ابرو بالا مى انداخت و گلین خانم را تکریم و احترام مى نمود، گلین خانم از خوشحالى صورتش گل انداخته بود و دستور داده بود براى طفل اش بهترین البسه و اسباب را از فرنگ ابتیاع نموده بودند. مدّتى گدشت قبله عالم اکثر شبها با من بود و از چاى عشق غافل نبودم، روزى در عمارت نشسته و هوس آب گوشت کرده بودم همین که خدمه آب گوشت بز پاش را در قدح چینى گل مرغى کشیده جلویم نهادند با دیدن گوشت که در کاسه شناور بود چنان حالت انزجارى بر من دست داد که شتابان برخاسته به مبرز رفته هر آن چه از صبح تناول نموده بودم یک آن قى نمودم.

 

ننه قندهارى لبخندى زده گفت شاید آبستن هستید؟ به او گفتم چند روزى دست نگاه دار اگر این حالت پایدار بود، پى مامانقره بفرست. چون این حالت بر من پایدار و پستانهایم سفت و دردناک شده بود دانستم چاى عشق کار خود را کرده و حرارت قبله عالم نه تنها مرا بلکه سه زن را هم زمان آبستن نموده است. ننه قندهارى گفت جیران جان من به مامانقره اعتمادى ندارم اجازه بدهید ماماى دیگرى که در کار خود خبره است براى معاینه تو بیاید، چون از خدنگ مهدعلیا بیم داشتم اذن دادم. فردایش مامامروارید و دستیارش وارد اندرونى شدند، با دیدن سیماى مهربانِ مامامروارید آرامش بر دلم نشست. او مرا معاینه کرده گفت به سلامتى آبستن هستید و باید بار سنگین بلند نکرده استراحت کنید. ننه قندهارى به ماما گفت جانم به قربانت تا ما هستیم نوّاب علیّه عالیه استراحت خواهند نمود. ماما سفارش کرد غذاهاى چرب و مقوى بخورم و قرار شد ماهى یک بار براى معاینه بیاید، وقتى ماما از عمارت بیرون رفت نگاهِ خیره سلطان بر او ثابت ماند.

 

از ننه قندهارى پرسید خیر است قابله آمده است، ننه با خنده ى بلندى گفت خیر که هست، مژده بدهید نوّاب علیّه عالیه آبستن هستند. خبر به گوش والده شاه رسید، از حسد در حال فجاه بود. لکن سیاست به خرج داده به همراه تنى چند از زنان حرمخانه به عمارت من براى عرض تبریک و تهنیّت آمدند، خدمه از آنها با شیرینى و چاى پذیرایى نمودند.

 

قبله عالم که از شکار بازگشته بود آغاباشى خبر آبستن بودن مرا داد، او خندان به عمارتم آمده بى توجه به زنان پیرامونم مرا در آغوش کشیده بوسه باران کرد. از شرم و حیا گونه هایم سرخ شده سر به زیر انداختم، قببه عالم دستور داد به همراهش به خزانه جواهرات سلطنتى که در حیاط سرچشمه واقع بود برویم. مهدعلیا برخاسته به قبله عالم تبریک گفت و زنان دیگر که انتظار این عمل قبله عالم را نداشتند متحیر از جاى برخاسته با حالت قهر به عمارت هایشان رفتند. دست در دست قبله عالم به خزانه رفتیم و به دستور او آغانورى کلیددار، کلید درهاى بزرگ خزانه سلطنتى را گشود.

 

وقتى وارد خزانه شدم از آن همه صنعت، هنر و زیبایى متحیّر گشتم. تمام دیوارهاى عمارت نقش شکار آهو و شکارچى بود، سقف آیینه کارى و گچ برى روى آیینه بود. قبله عالم در صندوق جواهرات را گشود در عمرم هرگز این همه جواهر یک جا ندیده بودم، گویى آنجا همان قصر افسانه اى بود که على بابا و چهل دزد به آنجا یورش برده بودند. تخمه هاى جواهر زمرد، الماس، یاقوت، لعل، مروارید و فیروزه به کرار و فراوان بود اگر روزى یکى از این تخمه هاى جواهر سوار نشده را قبله عالم هدیه مى داد این خزانه خالى نمى شد. در میانشان یک یاقوت قرمز و درشت بود چشمم را گرفت، جلو رفته یاقوت را در دست گرفتم اندازه یاقوت اندازه کف دست من بود.

 

قبله عالم جلو آمده آهسته یاقوت را از دست من گرفته در صندوق نهاد فرمود جیران این یاقوت که دست گرفتید، یاقوت گوساله سامرى و مشهور به اورنگ زیب است و جز جواهرات سلطنتى است که قابل بخشش و پیشکش نمى باشد و نقل است این یاقوت از گردن گوساله ى سامرى درآورده شده و جز غنایم نادرشاه افشار از هند است. لبخندى زده گفتم جانم به قربانت قصد برداشتن آن را نداشتم زیبایى اش خیره کننده بود، او دستور داد آغاباشى لیوانى آب ریخته برایش برد همین که یاقوت را در لیوان گذاشت شگفتا که رنگ آب در یک آن به رنگ شراب سرخ مبدل گشت، زبان به تحسین گشودم. او یاقوت را برداشته با دستمال ابریشمین خشک کرده در جعبه گذاشتند. سرویس جواهرى زمرد نشان بود با گوشواره و دستبند آن را طلب کردم، به اشاره قبله عالم، آغاباشى جواهر را برداشته در جعبه ى منبت کارى شده ى ورق طلا نهاده به دستم داد.

 

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx