رمان آنلاین جیران قسمت سی و پنج

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت سی و پنج 

لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:

#قصه_جیران #قسمت_سی_پنجم

 

 

رقعه را برداشته در صندوق آهنین گذاشته در سرداب دفن نمودم، چون والده شاه رفتار مرا زیر نظر داشت نمى خواستم بفهمد من در گم شدن رقعه و رسوایى ملک زاده نقش دارم. روزى با ننه قندهارى به بازار رفته بودیم براى خودم پارچه ى اطلس زیبایى خریدم و یک سر به امام زاده یحیى عودلاجان زیارت رفتیم. آنجا درخت چنارى بود کهنسال و زیبا زیر درخت چنار استراحت کردم، شنیدم دو زن در حال صحبت از عزراى یهودى بودند که در کنیسه عزرا یعقوب عودلاجان به زنان دعاى عشق مى فروخت. چشمانم برقى زده با ننه به کنیسه عزرا یعقوب رفتیم، چون متعلق به یهودى ها بود در به روى مسلمانان باز نمى کردند پنج تومان به دربان که پیرزنى خمیده قامت بود دادم با دیدن پول چشمان پیرزن برقى زده در را گشود و داخل کنیسه شدیم.

 

عزرا در حالت عبادت بود، پیچه ام را بالا زدم عزرا با دیدن صورتم گفت دختر جان عجب ملاحتى دارى با وجود این وجنات زیبا اینجا چرا آمده اید؟ گفتم شنیدم دعاى عشق مى فروشید؟ لبخندى زده گفت بله آیا طالب هستید؟ گفتم بله. برخاسته دعایى که به خط عبرى بر روى پوست آهو نوشته شده بود به دستم داده گفت این دعا از کتاب آسمانى ما است شب بر زیر متکاى شوى بگذار و با او هم بستر شو. سپس از جعبه ى کنار دستش مرواریدى درشت و غلطان درآورده گفت این مروارید را با آب مقدّس رود نیل شسته اند و اگر مى خواهى سوگلى شوى گردى باید این را انگشترى کرده در دست بیندازى امّا بهایى گزاف دارد.

 

مروارید را گرفتم حس خوبى به من دست داد و بهایش را پرداخته با ننه قندهارى از کنیسه بیرون آمده به اندرونى بازگشتیم. فردایش مریم یهودى دلاله را به اندرونى خواسته مروارید را داده گفتم انگشترى بسازد و دورش الماس ریز بگذارد. مریم با دیدن مروارید متحیّر گفت این را از کجا آورده اى؟ سبب را از او پرسیدم گفت این مروارید بهایى بس گزاف دارد و تنها در دست دلاله هاى یهودى است. لبخندى زده گفتم همین طور است امّا بیش از آن سخن نگفتم، مریم دلاله تا شب در اندرونى بود و انگشترى را با ظرافت و مهارت برایم ساخت. آن شب براى قدم زدن به حیاط رفتم با دیدن والده ولیعهد که آبستن بود جلو رفته با او مشغول صحبت شدم، والده ولیعهد چند میوه بِه به من مرحمت نمودند. میوه ها را به ماه آفرین داده تشکّر نمودم، از حیاط به عمارت باز مى گشتم قبله عالم را دیدم که از در نارنجستان بزرگ به سوى خوابگاه مى رفت. جلو رفته تعظیمى نموده با عشوه گفتم اعلیحضرت جانم به قربانت مدّتى است نزد ما نمى آیى؟ او متحیّر مرا نگریست از آن دعواى داودیه با او هم کلام نشده بودم، دستى بر سبلت ها کشیده فرمود فردا شب به عمارتت مى آیم.

 

 

لبخندى زده تعظیمى کرده گفتم جاى پاى قدم هاى شما بر روى چشمانِ من است، سپس به عمارت بازگشتم. آن روز ننه قندهارى را پى مشاطه اى به نام حلیمه خاتون که مشاطه دربار عثمانى بود و از دربار رانده شده به طهران آمده بود فرستادم، حلیمه خاتون به همراه دستیارش وارد اندرونى شده مرا به حمّام برده بدنم را با لیف و کیسه و صابون هاى معطر شست پس از استحمام مدّتى بدنم را با روغن مشت و مال داده تا پوستم نرم شود و گیسوانم را با روغن بادام تلخ موج دار نموده صورتم را به زیبایى هر چه تمام تر آراست.

 

با دیدن چهره ى خود در آیینه با رضایت لبخندى زده، لباس حریر گلدارم را بر تن کردم. عصر قبله عالم به اندرونى آمد پس از صرف شامى سبک به عمارتم آمد از پشت پنجره شاهد آمدنش بودم با اینکه در دلم از او رنجش داشتم امّا عشقش چنان مرا بى تاب کرده بود که چشم بر رفتارش بستم. آن روز دعا را زیر متکاى مخملین دوخته بودم تا گم نشود، در باز شد و قامت راست قبله ى عالم بر چهارچوب در هویدا گشت و پا به داخل اتاق نهاد.

 

ماه آفرین در را پشت سرش بست، قبله عالم با دیدنم لبخندى زده چشمانِ بى قرارش خمار شده جلو آمده زبان به تعریف و تمجید گشوده بى هیچ حرفى موهاى مرا نوازش کرده و سر و صورتم را بوسه باران کرد. آن شب به خود قول دادم تا دیگر به فکر عقد شدن نباشم، راه دیگرى در پى گرفته بودم مى خواستم شوى را شیفته ى طنازى خود کنم.

 

چندین شب گذشت و قبله عالم طبق عادت مستمره اکثر شب ها نزد من بسر مى برد، دعاى عزراى یهودى کار خود را کرده بود. روزى در عمارت نشسته مشغول بافتن گیسوانم بودم صداى تکبیر آغاباشى را شنیدم دانستم موعد زایمان والده ولیعهد فرا رسیده است، عصرى سکّه طلا در دست نزد تاج الدّوله رفته تبریک عرض نمودم او صاحب دخترى زیبا شده بود که نامش را عصمت الدّوله نهادند قبله عالم براى مبارکباد به عمارت تاج الدّوله آمد و به او دستبندى میناکارى شده هدیه داد. چند روز گذشت تا رقعه ى دعوتى به دستم رسید صدراعظم قبله عالم، اهل حرم و والده شاه را به عمارت نظامیه مهمان وعده گرفته بود، میل رفتن نداشتم.

 

شب در بغل قبله عالم نشسته بودم آهسته در گوشم نجوا کرد به مهمانى صدراعظم همراهم بیا، نازى کرده گفتم دلم با او همراه نیست امّا به خاطر شما مى آیم.

 

او لبخندى زده پهلوهایم را قلقلک داد که صداى خنده ام برخاست. روز مهمانى بار دگر حلیمه خاتون آمده مرا به نیکویى آراست، پیراهنى گیپور بر تن کرده چادر چاقچور کرده به سوى نظامیه به راه افتادیم. مهدعلیا با دیدن من متحیّر گشت محل اعتناء نداده در صدر مجلس نشستم.

 

صدراعظم با دیدنم رنگ از رویش پریده چاپلوسانه تعظیم نمود، سر را کمى تکان دادم که گمان کند از او کینه به دل ندارم، مهمانى تا عصرى به درازا کشید و پس از اتمام مهمانى به اندرونى بازگشتیم. رابطه من و قبله عالم حسنه شده بود و من زبان کوتاه کرده هر شبى که پیش قبله عالم بودم رخت تمیز بر تن کرده و هیچ شبى بدون استحمام در بغلش نمى خوابیدم.

 

در جهت رفاه و آسودگى قبله عالم مى کوشیدم، چند شبى در حال نگاشتن رقعه هاى متعدده بود از او پرسیدم آیا اخبارى شده است که دائم در حال نگارش و کاغذ خوانى هستید؟ لبخندى زده فرمود جیران خاطرت است روزى به من گفتید صدراعظم اخبار دربار را به دربار انگلیس مخابره مى کند؟ گفتم بلى. فرمود این مدّت او را زیر نظر گرفته ام او به دستور من اخبار جعلى به گوش دربار انگلیس مى فرستد، به یمن این همکارى جانش را بخشیده ام. متحیّر از این سیاست قبله عالم او را نگریستم، لبخندى زده فرمود انشاءالله اگر خدا بخواهد مشغول فتح هرات هستیم.

 

به او گفتم سبب فتح هرات از چیست؟ فرمود مى خواهم قدرت قشون ایران را به انگلیس نشان بدهم تا دیگر در امور مربوط به مملکت ما جاسوسى نکند. زبان به تعریف و تمجید گشودم، افواج و قشون ایران پنهانى به سوى هرات که مقر دربار انگلیس بود لشکر کشیده بودند. هوش و حواس قبله عالم پى هرات بود که خبر ناخوشایندى در شهر شهره یافت. خبر کوتاه بود و نگران کننده، وبا در شهر بروز کرده بود. از ترس اسباب و اثاث بسته به همراه اولاد و خدمه و اهل حرم به قصر جاجرود براى فرار از وبا رفتیم، اوقات دلهره آورى را به سر مى کردیم وبا به کسى رحم نمى کرد امروز وبا مى گرفتى فردایش مثل برگ گل مى افتادى و بدون هیچ درمانى مى مردى. از طهران خبرهاى ناراحت کننده مى آمد، اکثر کنیزهاى حرم خانه و مردم طهران از ناخوشى وبا تلف مى شدند، نگران بانو و پدرم بودم خوشبختانه خبر آمد در شمران وبا بروز نکرده است. قبله عالم بیم داشت وبا به اردو برسد دستور کوچ به سمت نیاوران داد، بار دگر رخت سفر بسته به عمارت نیاوران رفتیم. اکثر روزها در محوطه عمارت نیاوران که فرح بخش و خوش هوا بود سیاحت کرده و قدم مى زدم امّا عمده نگرانى من بیم جانِ خود و اولادم و جان قبله عالم بود. در مدّتى که وبا بروز کرده بود، خبرى از مکر و دسیسه زنان نبود.

 

وبا کم کم شدّت مى کرد ما چندین روز به کند (کن) رفته و از آنجا به افجه رفتیم. مدّت ها بود اندرونى نرفته و در ییلاقات به سر مى بردیم، تا وبا فروکش کرده به اندرونى بازگشتیم. قبله عالم در این مدّت هر روز مشغول مخابره اخبار به سرحدات بود و قشون ایران پیش روى کرده بودند.

 

 

بسى مشعوف بودم که قبله عالم در حال کشورگشایى است که خبرى ناراحت کننده در اندرونى پیچید، سلطان معین الدین میرزا ولیعهد ناخوش شده بود. اطباء و حکیم ها به بالینش رفته بودند پس از معاینه طفل گفتند ولیعهد مبتلا به مرض همه گیر وبا شده است، از شدّت ترس جان از تنم رفته بود و پاهایم مى لرزید. پسرهایم را به عمارت برده در اتاق نگاه داشتم تا مبادا از ولیعهد وبا بگیرند. تمام شاهزاده ها خانم هاى قاجارى و زنان اعیان و اشراف طهران به اندرونى احوالپرسى ولیعهد آمده بودند، تاج الدّوله که پریشان خاطر بود در شاه نشین عمارت پذیراى مهمانان بود.

 

دو دِل بودم بروم یا نروم؟ بلاخره دل به دریا زده به عمارت تاج الدّوله رفتم ولیعهد را در اتاقى دیگر با خدمه نگاه داشته بودند. تاج الدّوله پریشان خاطر و کج خلق بر روى صندلى نشسته بود جلو رفته گفتم گوسفند نذر سلامتى ولیعهد کرده ام انشاءالله به فضل خداوندى بهبودى حاصل مى گردد و رخت عافیت بر تن مى نمایند. او تشکّر کرده سر به زیر انداخت لب به دعا گشود، جو خفقان آور بود نتوانستم تحمل کنم از عمارت بیرون رفتم. تا صبح در تشویش بودم صبح که برخاستم ماه آفرین را پى خبرى فرستادم پس از اینکه آمد گفت ولیعهد به همان طور ناخوش و بسترى است.

 

پس از صرف ناهار خبر فتح هرات رسید خبرى بسیار میمون و مبارک بود، قبله عالم در دیوانخانه بود مى خواستم شرفیاب شده تبریک و تهنیّت عرض نمایم که خواجه ها ممانعت به عمل آوردند زیرا دیوانخانه پر از وزراء بود. نزد والده شاه رفته تبریک فتح هرات را گفتم او به ناچار تشکّر کرده چندان احوالى نداشت، دیدم خدمه با شتاب پى حکیم و طبیب رفته اند. حکیم ها به عمارت تاج الدّوله ملاقات ولیعهد رفتند، ترس به دلم راه یافته بود.

 

به حیاط رفته بر روى نیمکت چوبى نشستم صداى شیون و ناله برخاست دانستم معالجه اطباء حاذق ایرانى و فرنگى نتیجه نبخشیده و ولیعهد مرحوم گشت.

 

یاد پیش بینى کاجول هندى افتادم که گفت به زودى ولیعهد مى میرد، اینک پیش بینى او به حقیقت پیوسته بود دلم هرى پایین ریخت. به عمارت رفته رخت عزا بر تن کرده به عمارت تاج الدّوله رفتیم، او چنان شیون مى کرد که سخت به گریه افتادم. تاج الدّوله گیسوانش را کنده و یقه پیراهنش را پاره کرده در آغوش گیس سفیدش مدهوش شد. ولیعهد را خواجه ها در حیاط عمارت شستند از کار دنیا در شگفت بودم کودکى که تا دیروز ولیعهد مملکت بود و مى رفت تا پادشاه گردد اینک بى جان و بى روح در عمارى افتاده بود تا کفن و دفن گردد، به بى وفایى دنیا لعنت فرستادم کودکى با آن آرزوهاى دور و درازش را به زیر خاک گور فرستاد.

 

پس از شستن ولیعهد او را در عمارى گذاشته در مدرسه ى مادر شاه امانت گذاشتند، خبر به گوش قبله عالم رسیده بود پریشان و گریان به اندرونى آمده نزد تاج الدّوله رفت. تاج الدّوله با دیدن شوى چنان زار گریست که شورى در تالار افکند. قبله عالم خبر فتح هرات را به دست فراموشى سپرده بود و تلخ مى گریست، عیش عزا شده بود. آن شب تا صبح به همراه تعدادى از زنان حرم خانه تا صبح در خوابگاه بسر بردیم و قبله عالم را دلدارى دادیم، روز بعدش مُرده را برداشته براى دفن به امام زاده حمزه حضرت عبدالعظیم بردند.

 

اندرونى به جاى اینکه بزم شادى و سرور باشد، مجلس عزا بود سه شبانه روز در عمارت تاج الدّوله نزد او بسر مى بردیم. تاج الدّوله هیچ از اطرافش نمى فهمید، پس از سه روز به دستور قبله عالم کل شهر طهران به خاطر فتح هرات چراغانى شد و قبله عالم مجلس سلام عام فتح هرات را در دیوانخانه برگذار نمود. به خاطر این جشن چارقدى سفید بر سر کردم امّا هم چنان رخت عزا از تن در نیاورده بودیم، پس از اتمام مراسم جشن که بدون ساز و آواز بود بار دگر چارقد سیاه بر سر کردم نزد مهدعلیا براى تسلیت رفتم. تمام شاهزاده خانم هاى قاجارى در اندرونى نزد تاج الدّوله بسر مى بردند، امیرنظام و امیرتوپخانه را سخت در آغوش مى فشردم طاقت بارِ غم تاج الدّوله را نداشتم.

 

مدّتى گذشت و انگلیس که تحمّل از دست دادن هرات را نداشت بوشهر را از طرف دریا محاصره کرد و بیم آن مى رفت بوشهر و بنادر جنوب ایران توسط انگلیس مصادره گردد، صدراعظم رقعه اى از دربار انگلیس آورد که به شرطى بوشهر را نمى گیریم که هرات را پس دهید. قبله عالم به خشم آمده فرمود اگر الماس دریاى نور را بفروشم خواهم فروخت و خرج خواهم کرد، جنگ خواهم کرد. روزى نزد قبله عالم رفته گفتم جانم به قربانت مى خواستید زهر چشمى از دربار انگلیس بگیرید که دیگر کارى به مملکت ما نداشته باشد، القصه که زهر را گرفتید دیگر جنگ براى چیست؟ هرات را پس بدهید و بوشهر را از دست ندهید.

 

بلاخره قبله عالم که دید بندر بوشهر و محمره تصرف شده و چیزى نمانده به پایتخت برسند لاجرم با انگلیس صلح کرده هرات را واگذار نمود. امّا از طریق اسد پنهانى دانستم انگلیس از قدرت قبله عالم به خشم آمده بود و گمان نمى کرد قبله عالم از آنها زهر چشم بگیرد، تعدادى از رقعه ها را اسد رونوشت کرده برایم آورد و به قبله عالم نشان دادم. او از من پرسید چگونه به رقعه هاى محرمانه دست یافته ام، لبخندى نمکین زده هیچ نگفتم. الحال نوبت اداى عهد بود، با ننه قندهارى به عمارت ننه طرلان رفته و آنجا را براى ننه طرلان از آسیّدمهدى زرگرى به بهایى مناسب خریدم.

 

 

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx